|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>ابراهیم بن اسحاق حربی
شماره مقاله : 10163 تعداد مشاهده : 419 تاریخ افزودن مقاله : 24/3/1390
|
ابراهيم بن اسحاق حربى [1] ابو اسحاق حربى به سال 198 هجرى متولد شد و در بغداد در ماه ذو الحجّه سال 285 در گذشت و در خانه اش در كوى باب الانبار به خاكش سپردند. از ابو نعيم فضل بن دكين و احمد بن حنبل و امثال آنان سماع حديث كرد و كسانى چون يحيى بن صاعد و ابو بكر بن ابى داود و ابو بكر انبارى نحوى و ابو عمر زاهد كه يار و مصاحب او بود از او روايت كرده اند. هم در علم و هم در زهد سر آمد بود. در فقه و احكام و حديث اشتهار داشت و در ادب و لغت صاحب آثار. از جمله آثار او كتاب غريب الحديث است. اصل او از مرو بود، مى گفت مادرم تغلبى بود از خاندانى كه بيشتر مسيحى بودند و مرا بدان سبب حربى گويند كه با جماعتى از ساكنان محله حرب بغداد معاشرت مى داشتم. هرگز اندوه و رنج خود به كسى نمى گفت. مدت سى سال هر شب و روز به گرده اى نان قناعت مى كرد. اگر زن يا يكى از دخترانش نزد او مى آمدند، چيزى تناول مى نمود و گرنه تا شب ديگر گرسنه و تشنه سر مى كرد. حربى گويد كه در همه عمر جز يك زن نگرفتم و در روز از يك چيز دو بار نخوردم. احمد بن سليمان قطيعى [2] گويد: سخت تنگدست شدم. شكايت نزد ابراهيم حربى بردم. گفت دل تنگ مدار، خداوند عهده دار روزى ماست. من يك بار چنان بينوا شدم كه زن و فرزندم گرسنه ماندند، زنم مرا گفت كه فرضا من و تو بر گرسنگى صبر توانيم كرد، اين دو دختر چه كنند. چند جلد از كتابهايت را بفروش يا به گرو بنه. من سر باز زدم و گفتم: اندكى قرض كن و مرا اندكى مهلت ده. كتابخانه ام در دهليز سرايم بود و من خود در آنجا مى نشستم، مى نوشتم يا مطالعه مى كردم. شبانگاه كسى در زد. گفتم: كيست؟ گفت: يكى از همسايگان. گفتم: به درون آى. گفت: نخست چراغ را خاموش كن. من چيزى بر روى چراغ نهادم. مرد داخل شد و چيزى در كنار من نهاد و برفت. پرده از چراغ بر گرفتم، دستمالى گرانبها بود پر از انواع طعام و كاغذى كه در آن پانصد درهم بود، زن را گفتم: كودكان را صدا بزن تا بيايند و بخورند. در همان روزها حاجيان خراسان مى آمدند، فرداى آن روز كنار در نشسته بودم كه ساربانى با دو شتر بيامد كه بارشان درهم و دينار و ديگر متاع بود، از خانه ابراهيم حربى سراغ گرفت. گفتم: ابراهيم منم. بارها را بر زمين نهاد، گفت يكى از مردم خراسان فرستاده است. پرسيدم. چه كسى؟ گفت: مرا سوگند داده كه هيچ نگويم. ابو عثمان رازى [3] گويد، كه معتضد خليفه براى او ده هزار درهم فرستاد. ابراهيم نپذيرفت، آن مرد بار ديگر بيامد و گفت: امير المؤمنين مى گويد كه آن را ميان همسايگانت قسمت كن. ابراهيم گفت ما در همه عمر خويشتن را به جمع مال مشغول نكرده ايم چسان اكنون به قسمت كردن خود را مشغول داريم. به امير المؤمنين بگوى كه مرا به حال خود رها كند و گرنه از جوار او خواهم رفت. روزى دخترش از فقر شكايت كرد. ابراهيم گفت: در اينجا دوازده هزار جزء لغت و غريب حديث هست. هنگامى كه من مردم هر روز جزئى را به يك درهم بفروش. كسى كه دوازده هزار درهم داشته باشد چگونه شكايت كند؟ ابو بكر شافعى [4] گويد كه ابراهيم حربى گفت: هرگز در برابر علمى كه به كسى مى آموختم مزدى نمى گرفتم تا روزى در كوچه كبش بغداد از عباس بقال يك دانق و يك فلس كم طلبكار شدم. بقال گفت كه در سخاوت براى من حديثى بگوى، گفتم حسن بى على (عليهما السلام) در اطراف مدينه مى گشت، سياهى را ديد كه گرده اى نان داشت. خود لقمه اى مى خورد و لقمه اى به سگ مى داد. تا گرده به پايان رسيد. حسن (ع) از او پرسيد كه چرا نان خود به تمامى با سگ تقسيم كردى؟ گفت: اين سگ مرا نگاه مى كرد و شرمم مى آمد كه حق او را بخورم. حسن گفت: غلام كيستى؟ گفت: غلام ابان بن عثمان. پرسيد: اين باغ از كيست؟ گفت: آن همو. حسن گفت: تو را سوگند مى دهم كه همين جا بمانى تا من باز گردم. پس برفت و غلام و بستان را خريد و نزد او آمد و گفت: اى غلام تو را خريدم. غلام بر پاى خاست و گفت: هر چه گويى فرمانبردارم. حسن گفت: بستان را هم خريده ام. اكنون تو آزادى و اين بستان را نيز براى خدا به تو مى بخشم. غلام گفت: من نيز اين بستان را به كسى بخشيدم كه تو به خاطر او مرا بخشيدى. چون عباس بقال اين حكايت شنيد به شاگردش گفت: همه يك دانق را به ابو اسحاق بده و چيزى از او كم مكن ولى من همان يك دانق و يك فلس كم را گرفتم. ابراهيم حربى گويد [5]: يا حيائي ممّن أحبّ إذا ما قلت بعد الفراق إنّى حييت لو صدقت الهوى حبيبا على الصّحة لمّا نأى لكنت أموت گويند كه ابراهيم حربى هر گاه شعرى مى خواند پس از آن سه بار سوره قل هو الله احد را تلاوت مى كرد. ابو الحسن دار قطنى گويد [6] كه ابراهيم ثقه بود و در زهد و علم و پرهيزگارى با احمد بن حنبل مقايسه مى شد. امام و مصنفى بود عالم به هر علمى و اين پايان آن چيزى است كه من از تاريخ خطيب نقل كرده ام. حافظ ابو عبد الله محمد بن محمود بن نجار حكايت كرد كه جمعى از جوانان نزد ابراهيم حربى درس مى خواندند. يكى از آنان چند روز بود كه به درس او حاضر نمى شد. هر بار كه استاد از او مى پرسيد، مى گفتند گرفتار است. تا روزى گفت: آخر بگوييد كه او را چه افتاده است؟ اگر بيمار است به عيادتش رويم و اگر وام دار است ياريش كنيم و اگر زندانى است در آزاديش بكوشيم. گفتند به عشق نوجوانى گرفتار آمده است. استاد در هم شد و سر فرو داشت. سپس گفت كه اين نوجوان زيباست يا زشت است؟ حاضران از اين سؤال در شگفت شدند و گفتند: اى شيخ از چون شمايى چنين سؤال بديع مى نمايد، گفت: شنيده ام كه اگر معشوق زشت باشد شقاوت و عذاب خداست كه بايد به خدا پناه برد و اگر زيباست، آزمايشى است از سوى خدا و بايد شكيبايى ورزيد. از مصنفات اوست: كتاب غريب الحديث و كتاب سجود القرآن، كتاب مناسك الحج و كتاب الهدايا و السنّة فيها، كتاب الحمّام و آدابه و در تفسير غريب الحديث مسندهايى چون مسند ابو بكر و عمر و عثمان و على و زبير و طلحه و سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمن بن عوف و عباس و شيبة بن عثمان و عبد الله بن جعفر و مسور بن مخرمه و مطّلب بن ربيعه و سائب و خالد بن وليد و ابو عبيده جرّاح و آنچه از معاويه روايت شده و آنچه از عاصم بن عمرو و صفوان بن اميّه و جبلة بن هبيره و عمرو بن العاص و عمران بن الحصين و حكيم بن حزام و عبد الله بن زمعه و عبد الرحمن بن سمره و عبد الله بن عمرو و عبد الله بن عمر ياد كرده است.
[1] تاريخ بغداد 6: 27، ياقوت از آن نقل كرده و از ياقوت، الوافى 5: 325، فوات 1: 14، بغية الوعاة 1: 408. و بنگريد به الفهرست، انباه الرواة 1: 155، طبقات السبكى 2: 256، طبقات الشيرازى: 171، صفة الصفوه: 228، طبقات ابى يعلى 1: 86، تذكرة الحفّاظ: 584، سير اعلام النبلاء 13: 356، الذهبى 2: 74، البلغه: 4، الشذرات: 2: 190 و مقدمه كتاب المناسك: تحقيق شيخ احمد الجاسر، ص 256 تا 259. [2] تاريخ بغداد 6: 31- 32، سير الذهبى 13: 367. [3] تاريخ بغداد 6: 32، مقايسه شود با انباه الرواة 1: 157. [4] تاريخ بغداد: 6: 34. [5] حاصل معنى: اى شرمم باد از كسى كه دوستش دارم كه پس از جدايى بگويم كه من زنده مانده ام. به حقيقت اگر در عشق محبوبى صادق باشم در تندرستى، بايد كه چون محبوب دور شود من بميرم. [6] تاريخ بغداد 6: 40.
منبع: ترجمه معجم الادباء، اثر ياقوت حموى (وفات مؤلف: 626 هـ. ق)، مترجم عبد المحمد آيتى، چاپ اول، انتشارات سروش، تهران، 1423 هـ ق.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|