|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>آدم علیه السلام > داستان آدم علیه السلام و ابلیس
شماره مقاله : 10202 تعداد مشاهده : 633 تاریخ افزودن مقاله : 28/3/1390
|
داستان ابليس كه خدا لعنتش كناد! و فريب دادن او آدم عليه السلام را نخستين فرد گنهكاران و سركشان و پيشوا و رئيس ايشان ابليس بود. خداى بزرگ او را زيبا آفريده و بزرگى بخشيده و در آسمان و زمين بر همه آفريدگان فرمانروائى داده بود. از اين گذشته، او را خازنى از خزانه داران بهشت ساخته بود. ولى او در برابر پروردگار خويش به سركشى پرداخت و دعوى خدائى كرد و و كسانى را كه زير دستش بودند فرا خواند تا او را بندگى كنند و بپرستند. خداى بزرگ نيز، به كيفر اين سركشى، او را مسخ كرد و به صورت شيطان رجيم درآورد. پيكر زيباى او را زشت ساخت و آنچه به وى ارزانى فرموده بود، باز گرفت و نفرينش كرد. او را درين جهان از آسمانهاى خويش براند. در آن جهان نيز جاى او و پيروان او را در آتش دوزخ قرار داد. پناه مىبريم به خداى بزرگ از آتش دوزخ، و پناه مىبريم به خداى بزرگ از خشم او، و از نابودى و كاهش پس از فراوانى و افزايش. اينك مىپردازيم به ذكر خبرهائى از گذشته او، و ارجمندى و جلالى كه خدا به او بخشيده بود، و آنچه را كه مىخواست و نمىيابد خواسته باشد. به دنبال آن، اگر خداى بزرگ بخواهد، پيشآمدهائى را كه در زمان توانائى و فرمانروائى او تا هنگام از ميان رفتن اين برترى رخ داد بيان مىكنيم و سبب از دست رفتن جاه و مقام او را نيز باز مىگوئيم. بيان خبرهائى درباره فرمانروائى ابليس، كه خدا لعنتش كناد! و رويدادهاى دوره فرمانروائى او ابن عباس و ابن مسعود روايت كردهاند كه ابليس درين جهان بر آسمان فرمانروائى داشت و از گروه فرشتگانى بود كه «جن» خوانده مىشدند. و آنان را تنها از اين رو «جن» مىناميدند كه خزانهداران «جنت» بودند. ابليس نيز با وجود فرمانروايى خود، خازنى بود. ابن عباس گويد: او سپس از فرمان خداى بزرگ سرپيچيد و خدا نيز او را مسخ كرد و به صورت شيطان رجيم در آورد. از قتاده روايت شده كه اين فرموده خداى بزرگ: «وَ من يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ من دُونِهِ 21: 29» (هركس از ايشان ( كه فرشتگان و مأموران اجرا فرمان يزدانند،) بگويد غير از خدا من هم معبودي هستم) آيهاى است مخصوصا درباره ابليس و آنچه او- كه خدا لعنتش كناد- گفت و خدا نيز روى او را زشت گرداند و به صورت شيطان در آورد و از درگاه خويش براند، و فرمود: «فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ، كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ 21: 29».( سزاي وي را دوزخ ميگردانيم . سزاي ظالمان همين خواهيم داد .) از ابن جريح نيز همانند خبر فوق روايت شده است. از خبرهاى دوره توانائى و فرمانروائى ابليس يكى آنست كه از ضحاك، از قول ابن عباس روايت شده كه گفت: ابليس اهل قبيلهاى از قبائل فرشتگان بود كه جن خوانده مىشدند و در ميان ساير فرشتگان، اين گروه از آتش سوزان آفريده شده بودند. ضحاك گفت: فرشتگان از نور، و جنهائى كه در قرآن ذكرشان آمده از مارج آتش آفريده شده بودند. و مارج زبانه آتش است كه هنگام التهاب آن از كنارش شعله مىكشد. آدمى نيز از خاك آفريده شده است. نخستين كسانى كه بر روى زمين جاى گرفتند، جنها بودند كه با يك ديگر به جنگ پرداختند و خونريزى كردند و برخى از آنان برخى ديگر را كشتند. آنگاه خداى بزرگ، ابليس را با لشكرى از فرشتگان، كه همان قبيلهاى بودند كه جن خوانده مىشدند، به سركوبى ايشان فرستاد. ابليس و همراهانش با ايشان جنگيدند تا آنان را به جزيرههائى در ميان درياها، و اطراف كوهها راندند. ابليس پس از انجام اين كار به خود مغرور شد و در دل گفت: «من كارى كردم كه هيچ كس نكرده است.» خداى بزرگ از آنچه در دل او گذشت آگاه شد، اگر چه هيچيك از فرشتگانى كه همراهش بودند، از آن آگاهى نداشتند. همانند خبر بالا از انس نيز روايت شده است. ابو صالح از ابن عباس، و مره همدانى [1] از ابن مسعود روايت كرده و گفتهاند: خداى بزرگ همينكه از آفرينش آنچه دوست داشت فراغت يافت، بر عرش قرار گرفت و ابليس را به فرمانروائى آسمان گماشت. او اهل قبيلهاى از فرشتگان بود كه جن خوانده مىشدند و آنان را از اين رو «جن» مىناميدند كه از خزانهداران «جنت» بودند. ابليس با وجود فرمانروائى خود، منصب خزانهدارى را نيز داشت. از اين رو دچار خودپرستى شد و گفت: «خداوند اين كار را به من نداد مگر به سبب برترى و مزيتى كه بر فرشتگان دارم.» خداوند از اين سخن او آگاهى يافت و فرمود: «من در روى زمين جانشينى خواهم گماشت.» ابن عباس گفته است: ابليس عزازيل نام داشت و از همه فرشتگان سختكوشتر بود و دانش بيشترى داشت. اين برترىها مايه خودپرستى و سركشى او شد. اين هم سومين سخن درباره سبب كبر و نخوت اوست. عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه خداى بزرگ گروهى را آفريد و فرمود: «به آدم سجده كنيد.» گفتند: «ما اين كار را نمىكنيم.» خدا نيز آتشى برانگيخت كه ايشان را سوزاند. آنگاه گروهى ديگر را آفريد و فرمود: «من بشرى از خاك آفريدهام. بنابر اين به آدم سجده كنيد.» از اين كار خوددارى كردند. خداى بزرگ باز آتشى برانگيخت كه ايشان را سوزاند. آنگاه اين فرشتگان را آفريد و فرمود: «به آدم سجده كنيد.» گفتند: «به چشم.» ولى ابليس از كسانى بود كه سجده نكردند. شهر بن حوشب گفته است: ابليس از جنهائى بود كه در زمين سكونت داشتند چون فرشتگان آنان را از آسمان رانده بودند. يكى از فرشتگان او را اسير كرد و به آسمان برد. همانند اين خبر از سعيد بن مسعود نيز روايت شده است. اما درستترين سخنى كه درين باره بايد گفته شود، همان است كه خداى بزرگ فرموده است: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ من الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ 18: 50» (آن گاه را كه ما به فرشتگان گفتيم : براي آدم سجده كنيد . آنان جملگي سجده كردند مگر ابليس كه از جنّيان بود و از فرمان پروردگارش تمرّد كرد ... ) مىتوان گفت كه سرپيچى و نافرمانى او به خاطر خود بينى و غرورى بود كه از كثرت عبادت و اجتهاد وى، يا از اين كه در شمار جنها بوده، به وى دست داده است. [1]- همدان (به فتح هاء و سكون ميم) قبيله بزرگى است از يمن (ابن اثير) آفرينش آدم عليه السلام از رويدادهاى دوره توانائى و فرمانروائى ابليس، آفرينش آدم عليه السّلام بود. بدين گونه كه فرشتگان از خودپرستى و سركشى ابليس، تا هنگامى كه كار او به بدبختى و فرمانروائى او به نيستى كشيد، آگاهى نداشتند. وقتى خداى بزرگ خواست تا از آنچه راجع به كبر و نخوت ابليس مىداند، فرشتگان نيز آگاه شوند به ايشان گفت: «إِنِّي جاعِلٌ في الْأَرْضِ خَلِيفَةً، قالُوا: أَ تَجْعَلُ فِيها من يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ 2: 30» (... من در زمين جانشيني بيافرينم ، گفتند : آيا در زمين كسي را به وجود ميآوري كه فساد ميكند و تباهي راه مياندازد و خونها خواهد ريخت ...) اما از ابن عباس روايت شده كه فرشتگان اين سخن را درباره جنهائى گفتند كه پيش از آن، در زمين سكونت يافته و به كار پرداخته بودند. از اين رو به پروردگار بزرگ خود گفتند: «آيا در زمين كسانى را مىگمارى همانند آن جنها كه خونريزى مىكردند و به تبهكارى مىپرداختند و از فرمان تو سر مىپيچيدند در حاليكه ما تو را نيايش و پرستش مىكنيم؟» خداوند به ايشان فرمود: «من چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد. (يعنى دچار شدن ابليس به كبر و خودپرستى و انديشه او به سرپيچى از فرمان من و مغرور شدن او به خود.) و من اينك سركشى او را براى شما روشن مىكنم تا آن را آشكار ببينيد. خداوند هنگامى كه خواست آدم را بيافريند به جبرائيل فرمود كه خاك يا گلى از زمين براى او بياورد. همينكه جبرئيل براى انجام اين كار به زمين فرود آمد، زمين گفت: «پناه مىبرم به خدا از اين كه چيزى از من بكاهى و مرا رسوا كنى.» جبرئيل همينكه اين را شنيد، چيزى از زمين برنگرفت و تهيدست بازگشت و عرض كرد: «اى پروردگار من، زمين به تو پناهنده شد و من نيز او را پناه دادم.» پس از او، خداوند ميكائيل را فرستاد. ميكائيل نيز وقتى خواست كفى خاك يا گل از زمين برگيرد، زمين به او پناه برد و او هم پناهش داد. از اين رو ميكائيل نيز بازگشت و همان سخنى را گفت كه جبرائيل گفته بود. خداوند، سپس ملك الموت را به زمين فرستاد. اين بار وقتى زمين از او پناه خواست پاسخ داد: «من خود پناه مىبرم به خدا از اين كه برگردم در حاليكه فرمان پروردگار خود را انجام نداده باشم.» بعد، از روى زمين خاك برداشت و درهم آميخت. اين خاك را نيز از يك جا برنداشت بلكه از خاكهاى سرخ و سپيد و سياه برداشت و گل چسبندهاى ساخت. از اين رو، فرزندان آدم به شكلها و رنگهاى گوناگون در آمدند. ابو موسى از پيامبر، صلى الله عليه و سلم، روايت كرده كه فرمود: خداى بزرگ آدم را از يك مشت خاك آفريد كه آن را از سراسر زمين برگرفت از اين رو فرزندان آدم سراسر زمين را فرا گرفتند و آدميانى سرخ پوست و سياه پوست و سپيد پوست هستند و ميانشان شاد و اندوهگين و پليد و پاك هست. بعد اين خاك تر شد تا گل چسبندهاى گرديد. آنگاه به حال خود گذاشته شد تا گل سياه گنديدهاى گرديد. باز هم ماند تا گل خشك شد چنانكه پروردگار ما، تبارك و تعالى فرمود: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ من صَلْصالٍ من حَمَإٍ مَسْنُونٍ/ 15: 26 ( و ما انسان را از گِل خشكيده فراهم آمده از گِل تيره شده گنديدهاي بيافريديم.) لازب، گلى را مىگويند كه سرشته و به هم چسبيده شده باشد. اين گل ماند تا دگرگون و بد بوى شد و گل سياه گنديدهاى گرديد. سپس صلصال شد، يعنى گل خشكى كه چون انگشت بر آن زنند صدا دهد. و او ازين رو «آدم» ناميده شد كه از «اديم» زمين، يعنى از قشر زمين آفريده شده است. ابن عباس گفته است: خداوند فرمود كه خاك آدم را برايش ببرند. آنگاه آدم را از گل چسبندهاى آفريد كه از گل سياه گنديدهاى به دست آمده بود. اين گل سياه گنديده پس از سرشتن و چسبيده شدن فراهم گرديد. پس خداوند از اين گل، آدم را به دست خود آفريد تا ابليس كبر نورزد و از سجود بر او خوددارى نكند. آنگاه چهل شب درنگ فرمود و گفته شده است كه چهل سال پيكر آدم همچنان افتاده بود و ابليس مىآمد و با پاى خود بر آن مىكوبيد چنان كه صدا مىداد. باز ابن عباس مىگويد: اين فرموده خداى بزرگ است كه: من صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ 55: 14 (از گِل خشكيدهاي همچون سفال). ابليس در حاليكه بدان پا مىزد، مىگفت: اين گل گنديده و بد بو مانند چيز باد كردهاى است كه خاموش نيست. آنگاه از دهانش داخل مىشد و از نشيمنش بيرون مىرفت. باز از نشيمنش داخل مىشد و از دهانش بيرون مىآمد. سپس مىگفت: «تو چيزى نيستى و براى كارى هم آفريده نشدهاى. اگر من بر تو چيرگى يافتم بىگمان نابودت خواهم كرد و اگر تو بر من چيره شدى از فرمانت سرپيچى مىكنم.» فرشتگان بر او مىگذشتند و از او مىترسيدند. ابليس بيش از همه ايشان از او بيمناك بود. چون هنگامى فرا رسيد كه خداوند مىخواست در پيكر آدم روح بدمد، به فرشتگان فرمود: «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ من رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ 15: 29» (پس آن گاه كه او را آراسته و پيراسته كردم و از روح متعلّق به خود در او دميدم . در برابرش به سجده افتيد .). آنگاه در پيكر آدم روح دميد و اين روح از جلوى سر او داخل تنش شد. هنوز ازين روح چيزى در تنش روان نشده بود كه تن او تبديل به گوشت گرديد. آدم، هنگامى كه روح در درون سرش جاى گرفت، عطسهاى كرد و فرشتگان به او گفتند: «بگو الحمد للّه.» و گفته شده است كه خداوند، خود اين نيايش را بدو الهام فرمود. اين بود كه گفت: «الحمد للّه رب العالمين.» (ستايش خداى را كه پروردگار جهانها است.) و خدا بدو فرمود: «اى آدم، پروردگار تو به تو رحمت آورد.» هنگامى كه روح وارد چشمان آدم شد، به ميوههاى بهشت نگريست. و هنگامى كه به شكمش رسيد، اشتهاى خوراك يافت و پيش از آن كه روح به دو پاى وى برسد، با شتاب به سوى ميوههاى بهشت پريد. از اين روست كه خداى بزرگ مىفرمايد: «خُلِقَ الْإِنْسانُ من عَجَلٍ 21: 37» (انسان از شتاب آفريده شده است ...) پس همه فرشتگان در برابر آدم به خاك افتادند جز ابليس كه سركشى كرد و از كافران بود. از اين رو، خداوند به او فرمود: «اى ابليس وقتى من به تو فرمان دادم كه به آدم سجده كنى، چه باعث شد كه از سجده خوددارى كردى؟» در پاسخ گفت: «من بهترم از او و كسى نيستم كه به بشرى سجده كنم كه تو از خاك آفريدهاى.» بنابر اين، از روى خودپرستى و كينه و رشك بر او سجده نبرد. خدا نيز بدو فرمود: «يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ 38: 75». (اي ابليس! چه چيز تو را بازداشت از اين كه سجده ببري براي چيزي كه من آن را مستقيماً با قدرت خود آفريدهام؟ ) تا آنجا كه مىفرمايد: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ 38: 85» (سوگند ميخورم، دوزخ را از تو و از همه كساني پر ميسازم كه از تو پيروي كنند. ) خداوند همينكه از كار ابليس و نكوهش او فراغت يافت و هيچ مجالى جز مجال سركشى و فريبكارى برايش باقى نگذاشت، بر او لعنت فرستاد و او را از بخشايش خود نااميد كرد و شيطانى ساخت كه رانده درگاه بود و او را از بهشت بيرون انداخت. شعبى گفته است: «ابليس در حالى فرو رانده شد كه پارچهاى بر خود پيچيده و دستارى بر سر نهاده بود. يك چشم بود و تنها در يك پاى خود كفش داشت.» حميد بن هلال گويد: ابليس در زمانى كوتاه فرود آمد، از اين رو نماز كوتاه خواندن مكروه است. و هنگامى كه فرو رانده شد، گفت: «اى پروردگار، مرا به خاطر آدم از بهشت بيرون كردى و من بر او پيروزى نخواهم يافت مگر به نيروى تو.» خدا فرمود: «تو نيرومند هستى.» گفت: «به نيروى من بيفزاى.» فرمود: «همانند هر فرزندى كه آدم آورد، فرزندى نيز خواهى آورد.» گفت: «باز هم به نيروى من بيفزاى.» فرمود: «همانند هر فرزندى كه آدم آورد، فرزندى نيز تو مانند خونى كه روان است، در تنشان جريان خواهى داشت.» گفت: «باز هم بيفزاى.» فرمود: «آنان فريفته خدم و حشم و ياران تو خواهند شد. تو به سويشان باز گرد و در دارائى و فرزندانشان شريك و سهيم شو.» آدم عرض كرد: «اى پروردگار من، تو ابليس را فرصت دادى و بر من چيره ساختى، و من در برابر او نمىتوانم پايدارى كنم مگر به يارى تو.» فرمود: «هر فرزندى كه تو آورى من كسى را خواهم گماشت تا او را از گزند بدان نگهدارى كند.» گفت: «پروردگارا، مرا بيش ازين ده.» فرمود: هر كار نيكى را ده برابر پاداش دهم و بر آن نيز بيفزايم. و هر كار بدى را يك برابر كيفر دهم و از اين نيز چشم پوشم.» گفت: «پروردگارا، مرا بيشتر ازين ده.» فرمود: «يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا من رَحْمَةِ الله إِنَّ الله يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً 39: 53» (اى رسول رحمت، بدان بندگانم كه (به عصيان) اسراف بر نفس خود كردند بگو از رحمت (نامنتهاى) خدا نااميد مباشيد. البته خدا همه گناهان را (چون توبه كنيد) خواهد بخشيد كه او خدائى بسيار آمرزنده و مهربان است. گفت: «پروردگارا، مرا باز هم بيش از اين ده.» فرمود: «بر روى فرزندانت، تا هنگامى كه زنده هستند درهاى توبه را نمىبندم». گفت: «پروردگارا، مرا باز هم بيشتر ازين ده.» فرمود: «مىآمرزم و پروا نمىكنم.» عرض كرد: «ديگر مرا بس است.» آنگاه خداوند به آدم فرمود: «در پيش اين فرشتگان بيا و بگو: سلام عليكم.» آدم به نزد فرشتگان رفت و بر ايشان سلام كرد. بدو گفتند: «و عليك السلام و رحمة الله» درود و بخشايش خداوند بر تو باد. آنگاه آدم به پيشگاه پروردگار خود بازگشت. خداوند بدو فرمود: «اين درود و شادباشى بود كه فرشتگان بر تو و بازماندگان تو فرستادهاند.» پس از خوددارى ابليس از سجود در برابر آدم و آشكار شدن به فرشتگان آنچه از ايشان پنهان بود، خداوند به آدم همه نامها را آموخت. نامهائى كه خداوند به آدم آموخت علما درباره اين نامها با هم اختلاف دارند. ضحاك از قول ابن عباس مىگويد: «خداوند به آدم همه نامهائى را آموخت كه بدانها آفريدگان شناخته مىشوند. مانند: آدميان، چارپايان، زمين، دشت، كوه، اسب، خر و همانند اينها حتى باد شكم.» مجاهد و سعيد بن جبير نيز به همين گونه گفتهاند. ابن زيد مىگويد: «به حضرت آدم عليه السلام نامهاى فرزندان وى آموخته شد.» ربيع مىگويد: «به ويژه نامهاى فرشتگان را آموخت، و خداوند پس از آن كه اين نامها را بدو تعليم فرمود، دارندگان اين نامها را به فرشتگان نشان داد و گفت: «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ 2: 31» [1] (خبر دهيد مرا از نامهاى اينان اگر راست مىگفتيد.) آخر مىگفتيد اگر از ميان شما خليفهاى بگمارم، مرا فرمان مىبريد و نيايش مىكنيد و از فرمانم سر نمىپيچيد. ولى اگر از غير شما چنين خليفهاى برگزينم، به فساد و خونريزى مىپردازد. اينك شما اينان را مىبينيد ولى نامهاى ايشان را نمىدانيد. پس چون نه كسانى را كه از شما هستند مىشناسيد و نه كسانى را كه غير شما هستند، اما آدم آنها را مىشناسد و مىداند، براى خلافت از شما بهتر و شايستهتر است. اين سخن ابن مسعود و روايت ابو صالح از ابن عباس بود. اما از حسن و قتاده روايت شده كه اين دو تن گفتند: هنگامى كه خداوند فرشتگان را از آفرينش آدم و خليفه ساختن او آگاه ساخت، گفتند: «مىخواهى كسانى را گماشتن كه فساد كنند در زمين و خونها ريزند؟» فرمود: «آنچه من مىدانم، شما نمىدانيد.» آنگاه فرشتگان به همديگر گفتند: «بىگمان پروردگار ما هر چه بخواهد مىآفريند ولى هر چه بيافريند، ما در نزد خدا از او گرامىتر و داناتر خواهيم بود.» ولى هنگامى كه خداوند حضرت آدم عليه السلام را آفريد و به فرشتگان فرمود تا در برابرش به خاك بيفتند، دانستند كه آدم بهتر از ايشان و در نزد خداوند گرامىتر از ايشان است. اين بود كه گفتند: «اگر او در نزد خدا بهتر و گرامىتر از ما باشد، ما از او داناتريم.» همينكه فريفته دانائى خود شدند، خدا همه نامها را به آدم آموخت و براى اين كه فرشتگان را بيازمايد، دارندگان نامها را به ايشان نمود و فرمود: «مرا از نامهاى اينان خبر دهيد، اگر راست مىگوئيد.» كه من گرامىتر و داناتر از شما نمىآفرينم. فرشتگان از آنچه گفته بودند پشيمان شدند و به توبه پرداختند چنان كه هر مؤمنى به توبه مىپردازد. آنگاه عرض كردند: «قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ. 2: 32» (پروردگارا، تو منزهى و ما چيزى نمىدانيم جز آنچه تو ما را آموختهاى. تو دانا و حكيمى.) حسن و قتاده گفتهاند: خداوند به آدم نام همه آفريدگان مانند: اسب و استر و شتر و جن و درندگان و چيزهاى ديگر را آموخت. جا دادن آدم در بهشت و بيرون كردن او از آن جا وقتى آنچه كه درباره گناهكارى و سركشى ابليس از فرشتگان پوشيده بود بر آنان آشكار شد و خداوند او را به خاطر خوددارى او از سجود بر آدم نكوهش كرد، ابليس كه خدا لعنتش كناد در گناهكارى اصرار ورزيد و در گمراهى خود پايدار ماند. خداوند او را از بهشت بيرون كرد و راند و فرمانروائى آسمان و زمين و خزانهدارى بهشت را كه به او سپرده بود، از او باز گرفت و فرمود: «قال فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ. وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ. 15: 34- 35» (از آن جا- يعنى از بهشت- بيرون شو. زيرا تو رانده درگاه منى و بىگمان تا روز جزا بر تو نفرين خواهد بود.) و من آدم را در بهشت جاى مىدهم. ابن عباس و ابن مسعود گفتهاند: هنگامى كه خداوند حضرت آدم عليه السلام را در بهشت جاى داد، او تنها در بهشت مىگشت و همسرى نداشت كه در آن جا پهلويش باشد. يك بار كه خواب رفت و بيدار شد، زنى را ديد كه بالاى سرش نشسته است. اين زن را خداوند از دنده پهلوى او آفريده بود. آدم از او پرسيد: «تو كيستى؟» جواب داد: «زنى هستم.» پرسيد: «براى چه آفريده شدهاى؟» پاسخ داد: «براى همنشينى با تو.» در اين هنگام فرشتگان براى اينكه اندازه دانائى آدم را ببيند، پرسيدند: «نام اين زن چيست؟» پاسخ داد: «حواء» پرسيدند: «چرا نام او حواء شد؟» پاسخ داد: «براى اينكه از يك «حى»- يعنى يك زنده- آفريده شده است.» خداوند نيز به حضرت آدم عليه السلام فرمود: «وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما ... 2: 35 (اى آدم، تو و همسرت در بهشت جاىگزينيد و از خوراكهاى بهشتى هر چه مىخواهيد، رايگان و بىرنج بخوريد.) ابن اسحاق بر پايه آنچه از اهل كتاب و ديگران، منجمله عبد الله بن عباس درين باره بدو رسيده، گفته است: خداى بزرگ آدم را به خواب فرو برد و هنگامى كه در خواب بود، دندهاى از دندههاى پهلوى چپ او برگرفت و جايش را با گوشت التيام بخشيد، و از آن حوا را آفريد. آدم همينكه بيدار شد و حوا را در كنار خود ديد، گفت: «تو گوشت و خون و روح من هستى.» و هنگامى كه خداوند براى آدم همسرى آفريد و او را جايگاهى بخشيد، بدو فرمود: «اى آدم، تو و همسرت در بهشت جاىگزينيد ... «... وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا من الظَّالِمِينَ. 2: 35» (ولى بدين درخت نزديك نشويد، كه اگر بدان نزديك شديد از جمله ستمكاران خواهيد بود.) همانند خبر بالا از مجاهد و قتاده نيز روايت شده است. خداوند همينكه آدم و همسرش را در بهشت جاى داد، آن دو را آزاد گذاشت كه از همه ميوهها هر چه مىخواهند بخورند جز از محصول يك درخت براى اين كه آن دو را بدين گونه بيازمايد و خواسته خود را درباره آن دو و فرزندان آن دو به كار بندد. ولى شيطان به فريب دادن آن دو پرداخت. سبب رسيدن شيطان به آدم و حوا اين بود كه چون خواست به بهشت در آيد نگهبانان بهشت بدو راه ندادند. شيطان كه چنين ديد به نزد هر يك از چار پايان رفت و خود را به او شناساند كه او را سوار كند و به درون بهشت برد تا با آدم و حوا به گفت و گو پردازد. ولى هيچيك از چار پايان حاضر نشد كه بدين كار تن در دهد. شيطان سرانجام پيش مار رفت و به او گفت: «اگر مرا به درون بهشت ببرى، هميشه پاسدار تو خواهم بود و نخواهم گذاشت كه فرزندان آدم به تو آسيبى رسانند.» مار نيز او را ميان دو نيش از نيشهاى خود گرفت و به درون بهشت برد. مار، پيش از آن، چهار پاى داشت و از بهترين چار پايانى به شمار مىرفت كه خدا آفريده بود. گوئى شترى بود. ولى پس از اين كارى كه كرد، خدا پاهاى او را گرفت و چنان كرد كه بر روى شكم خود راه بسپرد. ابن عباس گويد: هر جا مار يافتيد، او را بكشيد و بدين گونه زينهارى را كه دشمن خدا- يعنى شيطان- بدو داده، از ميان ببريد. بارى، هنگامى كه مار به بهشت درآمد، ابليس از دهان او بيرون جست و در برابر آدم و حوا به گريه افتاد و گريهاى كرد كه آن دو از شنيدنش اندوهگين شدند، و از او پرسيدند: «براى چه گريه مىكنى؟» در پاسخ گفت: «به حال شما دو نفر مىگريم كه مىميريد و از اين فراوانى و نعمت و نازى كه داريد، جدا مىشويد.» اين دلسوزى دروغين او در آن دو كارگر افتاد و آنان را فريفته وى ساخت. بار ديگر به نزد آدم و حوا رفت و به فريب دادن و گمراه كردن آن دو پرداخت و گفت: اى آدم، آيا مىخواهى ترا به سوى درخت جاودانگى و پادشاهى هميشگى رهبرى كنم؟ «... وَ قال ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا من الْخالِدِينَ. وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ. 7: 20- 21» (... خدا شما را از خوردن ميوه اين درخت نهى نكرده جز براى اين كه مبادا دو پادشاه شويد يا عمر جاويدان يابيد. و در برابرشان سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم و شما را به خير و صلاح دلالت مىكنم.) مىخواهيد كه دو پادشاه شويد يا اگر هم پادشاه نشويد، جاويدان در نعمت بهشت به سر بريد؟ خداى بزرگ مىفرمايد: «فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ ... 7: 22» (با اين سخن آنان را به فريفتگى و گمراهى كشاند.) حوا براى فريب خوردن از شيطان، بيش از آدم آمادگى داشت. از اين رو، هنگامى كه آدم به حوا نيازمند شد و او را به نزد خود فرا خواند، حوا گفت: «نه، من نمىآيم. مگر اين كه تو به اينجا بيائى.» همينكه آدم پيش او رفت، گفت: «نه! من به تو دست نمىدهم مگر هنگامى كه از اين گياه بخورى». آن هم حنطة (=گندم) بود. پس آن دو از گندم خوردند و چيزى نگذشت كه- زشتىهاى ايشان- يعنى عورتهاى ايشان بر ايشان آشكار گرديد. لذا بر آن شدند كه از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند. گفته شده است كه اين برگ انجير بود و آن درختى است كه هر كس از آن بخورد، پليدى كند. آدم، پس از اين پيشآمد، گريزان در بهشت به هر سو مىدويد. پروردگار او بدو فرمود: «اى آدم، آيا از من مىگريزى؟» گفت: «نه، پروردگارا، از تو نمىگريزم، از شرم تو مىگريزم.» خدا فرمود: «اى آدم، اين آسيب از كجا به تو رسيد؟» گفت: «پروردگارا، از دست حوا بدين روز افتادم.» خدا فرمود: «درين صورت بر من است كه هر ماه از او خون روان كنم (يعنى او را حائضه سازم) و او را تهى مغز سازم، اگر چه پيش از اين او را خردمند و بردبار ساخته بودم. و كارى كنم كه آبستنى را با رنج به سر برد و با رنج بزايد چنان كه از سختى و تلخكامى نزديك به مرگ گردد، در صورتى كه پيش از اين او را چنان ساخته بودم كه آبستنى را آسان بگذارند و آسان بزايد.» بنابر اين، اگر براى گرفتارى حوا نبود، اكنون زنان حائضه نمىشدند و بردبار شكيبا بودند و آبستنى و زايمان ايشان به آسانى انجام مىشد. همچنين خداى بزرگ به آدم فرمود: «بىگمان من زمينى را كه تو از خاكش آفريده شدهاى نفرين خواهم كرد. نفرينى كه كارگر افتد و ميوههاى آن سرزمين تبديل به خس و خار شوند.» و در بهشت درختى والاتر از موز و سدر نبود. خداوند همچنين، به مار فرمود: «شيطان ملعون در شكم تو داخل شد تا بنده مرا فريفت. از اين رو تو نيز نفرين شدهاى. نفرينى كه پاهاى ترا در شكمت برد و روزى تو جز خاك چيز ديگرى نباشد. تو دشمن فرزندان آدمى و فرزندان آدم نيز دشمنان تو خواهند بود. هر جا يكى از ايشان را ببينى پايش را بگزى و هر جا او تو را بيند، سرت را بكوبد.» آنگاه فرمود: «برويد. به پائين رويد در حاليكه شما سه تن- آدم و ابليس و مار- دشمنان همديگر هستيد.» خدا سپس آنان را به سوى زمين فرو فرستاد. بدين گونه خداوند تمام بزرگى و نعمتى را كه به آدم و حوا ارزانى داشته بود از آن دو باز گرفت. گفته شده است: سعيد بن مسيب به خدا سوگند مىخورد كه آدم تا وقتى كه عقل داشت و هوشيار بود از آن گياه نمىخورد ولى حوا بدو شراب نوشاند تا مست شد و او را در مستى به سوى گندم برد، كه از آن خورد. من گفتم: از سعيد در شگفتم كه چگونه چنين سخنى مىگويد زيرا خداوند درباره شراب بهشت فرموده است: «لا فِيها غَوْلٌ ... 37: 47. (در آن مستى نيست.) روزى كه آدم در بهشت جاى گزيد و روزی كه از آن بيرون شد و روزى كه بدان جا بازگشت ابو هريره از پيامبر، صلى الله عليه و سلم، روايت كرده كه فرمود: «بهترين روزى كه خورشيد در آن دميد روز آدينه بود. درين روز، آدم آفريده شد. درين روز او به بهشت راه يافت و جاى گرفت. درين روز از بهشت فرود آمد و درين روز نيز بدان جا بازگشت. درين روز، ساعت (يعنى روز رستاخيز) آغاز مىگردد و هم درين روز، ساعتى است كه هر بنده مسلمانى در آن ساعت، اگر خيرى از خدا بخواهد، خدا نياز او را برآورده مىسازد.» عبد الله سلام گفته است: «من به يقين دانستهام اين كدام ساعت است. اين آخرين ساعت روز آدينه است.» ابو العاليه گفته است: آدم در نهمين يا دهمين ساعت روز آدينه از بهشت بيرون شد و نه ساعت از اين روز گذشته بود كه بر زمين فرود آمد. درنگ او در بهشت پنج ساعت از روز جمعه بود. همچنين گفته شده است كه درنگ او سه ساعت بود. اگر گوينده اين سخن، مرادش آن بود كه حضرت آدم در مدت دو ساعت از روز آدينهاى كه به اندازه روزهاى جهان امروز ماست در بهشت جاى داشت، سخن او از راستى دور نبود زيرا از علماى گذشته، اخبار چنين آمده كه آدم در آخرين ساعت روز ششم- كه هر روزش به اندازه هزار سال از سالهاى ما طول داشت- آفريده شد. پس پيداست كه يك ساعت از اين روز- يعنى روز آدينه- هشتاد و سه سال از سالهاى ما درازا داشته است. پيش از اين گفتيم كه پروردگار ما پس از آن كه گل آدم را سرشت، چهل سال درنگ فرمود، بعد روح در پيكر او دميد. شكى نيست كه منظور از «چهل سال» همين سالهاى معمولى ماست. آنگاه پس از دميده شدن روح در پيكر آدم تا پايان يافتن كار او و جايگزين شدن او در بهشت و فرود آمدن به زمين به اندازه سى و پنج سال از سالهاى ما طول كشيده است. اما اگر مراد او اين است كه آدم مدت دو ساعت از روز آدينه زمانى كه هر روزش هزار سال درازا داشت در بهشت جاى داشته، سخن او درست نيست زيرا از اهل علم هر كس كه درين باره سخنى گفته، بر آنست كه در پايان روز آدينه، پيش از فرو رفتن خورشيد روح در پيكر آدم دميده شد. ابو صالح نيز از ابن عباس روايت كرده كه درنگ آدم در بهشت نصف روز بود كه پانصد سال درازا داشت. اين هم بر خلاف خبرهائى است كه درين باره از پيامبر، صلى الله عليه و سلم، و از علما رسيده است. جائى كه آدم و حوا در زمين فرود آمدند گفته شده است: پس از آن كه خداى بزرگ پيش از غروب خورشيد روز آدينه، آدم و همسرش حوا را از آسمان فرو فرستاد، چنان كه على و ابن عباس و قتاده و ابو العاليه مىگويند: آدم در هندوستان بر كوهى از سرزمين سرانديب كه «نود» [1] خوانده مىشد، و حوا در جده فرود آمد. ابن عباس گفته است: آدم به جست و جوى حوا پرداخت و هر گامى كه در اين راه برمىداشت، جاى پاى او قريهاى مىشد و ميان هر دو گام او بيابانى پديدار مىگرديد. بدين گونه راه پيمود تا به «جمع» رسيد و در آن جا حوا به سوى او «ازدلاف» كرد. يعنى به سوى او پيش رفت، از اين رو آن جا «مزدلفه» [2] ناميده شد. و در عرفات يك ديگر را باز شناختند بدين جهت آن جا نيز «عرفات» ناميده شد. همچنين در «جمع»، آن دو تن اجتماع كردند از اين رو آن نقطه هم «جمع» خوانده شد. آن مار در اصفهان و ابليس در ميسان [3] فرود آمد. و گفته شده است: آدم به صحرا و ابليس به ابله [4] فرو رانده شد. ولى ابو جعفر طبرى مىگويد: درستى اين رويداد روشن نمىشود مگر به وسيله خبرى كه از منبع موثقى رسيده باشد. و ما درين باره خبرى نمىدانيم جز آنچه راجع به فرود آمدن آدم در هند رسيده و اين از اخبارى است كه علماء اسلام درستى آن را انكار نمىكنند. ابن عباس گويد: «هنگامى كه آدم بر كوه نود فرود آمد، دو پاى او با زمين تماس داشت و سرش در آسمان نيايش فرشتگان را مىشنيد. فرشتگان سراسيمه مىشدند بدين سبب از خدا خواستند تا از بلندى قد او بكاهد. خداوند نيز از بلندى بالاى او كاست تا به شصت ذراع رسيد. پس از آن، آدم اندوهگين شد زيرا به شنيدن بانگ فرشتگان و آواز و نيايش آنان خوى گرفته، و اكنون اين خوشى را از دست داده بود. از اين رو گفت: «پروردگارا، من در خانه تو همسايه تو بودم. تو مرا به بهشت خويش درآوردى تا از هر چه مىخواهم بخورم و در هر جا كه مىخواهم به سر آورم. آنگاه مرا بدين كوه مقدس فرو فرستادى، و من در اين جا آواز فرشتگان را مىشنيدم و نسيم بهشت را در مىيافتم كه از بلندى بالاى من كاستى و آن را به شصت ذراع رساندى. در نتيجه، از شنيدن بانگ فرشتگان و ديدن چهره ايشان محروم و از نسيم بهشت بىبهره ماندم.» خداى بزرگ در پاسخ فرمود: «اى آدم، من به كيفر گناهى كه از تو سر زد با تو چنين كردم.» خداى بزرگ، همچنين، هنگامى كه برهنگى آدم و حوا را نگريست به آدم فرمود تا از هشت جفت گوسفند نر و ماده كه پروردگار از بهشت فرو فرستاده بود، قوچى را برگيرد و بكشد. آدم قوچى را گرفت و كشت و پشمش را برداشت. حوا آن پشم را رشت و آدم آن را بافت و براى خود جامه و براى حوا پيرهن و روپوش ساخت. بدين گونه آن دو لباس پوشيدند. و گفته شده است: فرشتهاى به سوى آن دو فرستاده شد تا آماده كردن پوشاك از پوست گوسفندان و ستوران را به آن دو بياموزد. همچنين گفته شده است: اين جامه فرزندان آدم بود. ولى او و حوا همان پوشاكى را داشتند كه از برگ درختان بهشت بر خود دوخته بودند. آنگاه خدا به آدم وحى فرمود كه: «من در برابر عرش خود حرمى دارم. برو و در آن جا خانهاى بساز و گرداگردش بگرد همچنان كه ديدى فرشتگان من به گرد عرش من مىگردند. در آن جاست كه من نياز تو و فرزندان تو را كه به پرستش من مىپردازند، برآورده خواهم ساخت.» آدم عرض كرد: «پروردگارا، من چگونه چنين كارى بكنم! نه نيروى اين كار را دارم و نه بدان جا راه بردهام.» خداوند فرشتهاى فرستاد كه آدم را برگرفت و به سوى مكه برد. در راه هر جا كه به باغ سرسبز و خرمى مىرسيدند، آدم به فرشته مىگفت: «در اين جا فرود آئيم.» فرشته نيز مىپذيرفت. بدين گونه راه سپردند تا به مكه رسيدند. در طول اين راه هر جا كه آدم فرود آمده بود آباد شد و هر جا كه گام ننهاد بيابان خشك ماند. آدم، همينكه به مكه رسيد، خانهاى از خاك پنج كوه ساخت كه عبارت بودند از: «طور سينا و طور زيتون و كوه لبنان و كوه جودى.» و پايههاى اين خانه را هم از كوه حرا ساخت. همينكه ساختمان خانه كعبه را به پايان رساند، فرشته او را به عرفات برد و با مناسكى آشنا كرد كه امروز مردم انجام مىدهند. آنگاه او را به مكه برد. آدم مدت يك هفته به گرد خانه كعبه گشت. سپس به هند بازگشت و بر كوه «نود» درگذشت. پس- بنابر اين گفته- آدم و حوا هر دو با هم فرود آمدند. و اين كه آدم خانه كعبه را ساخته، خلاف آن است كه ما، اگر خداى بزرگ بخواهد، بعدا درين باره خواهيم گفت كه: بىگمان اين خانه از آسمان فرود آمده است. و گفته شده است: آدم چهل بار از هند به پاى پياده حج كرد. و هنگامى كه به سوى هند فرود مىآمد، افسرى از برگهاى درخت بهشت بر سر داشت. همينكه به زمين رسيد، آن تاج خشك شد و برگى از آن به خاك افتاد كه از آن در هندوستان گياهان خوشبوى گوناگون روئيد. همچنين گفته شده است: اين گياهان خوشبو از برگى روئيد كه آدم و حوا به خود بسته بودند. و گفته شده است: آدم، هنگامى كه فرمان يافت تا از بهشت بيرون رود بر آن شد تا به هر درختى كه مىگذرد شاخهاى از آن برگيرد. با اين شاخهها به زمين فرود آمد و ريشه گياهان خوشبوى هندوستان از آنهاست. همچنين، خداوند از ميوههاى بهشت توشهاى به آدم بخشيد و ميوههاى ما از آنهاست جز آنكه اين ميوهها دگرگون مىشوند و آنها تغيير نمىيافتند. خدا به آدم شيوه ساختن هر چيزى را نيز آموخت. با آدم گياهان خوشبوى بهشت فرود آمد. همچنين حجر الاسود فرود آمد كه از برف سپيدتر بود و از ياقوت بهشت بود. با آدم عصاى موسى فرود آمد كه از چوب مورد و صنوبر بهشت بود. پس از آن، سندان و پتك و انبر آهنگرى فرو فرستاده شد. آدم چنان زيبا روى بود كه از فرزندانش جز يوسف هيچكس ديگرى در زيبائى بدو نمىرسيد. پس از فرود آمدن آدم به زمين جبرائيل برايش كيسهاى آورد كه در آن گندم بود. آدم پرسيد: «اين چيست؟» پاسخ داد: «اين چيزى است كه تو را از بهشت بيرون انداخت.» پرسيد: «با آن چه بكنم؟» پاسخ داد: «آن را در زمين بپاش.» آدم گندم را در خاك افشاند و خداوند در همان ساعت آن را روياند. آنگاه آدم آن را درو كرد و گرد آورد و پوست كند و غربال كرد و آسيا كرد و خمير كرد و نان پخت. همه اين كارها را به تعليم جبرائيل آموخت. جبرائيل، همچنين، براى آدم سنگ و آهن گرد آورد و از بهم زدن آنها آتش برافروخت. او به آدم ساختن چيزهاى آهنين و كشاورزى را آموخت. براى او گاو نر فرود آورد كه آدم با آن كشاورزى مىكرد. گفته شده است: اين همان سختى و بدبختى است كه خداى بزرگ از آن ياد كرده و فرموده است: فَلا يُخْرِجَنَّكُما من الْجَنَّةِ فَتَشْقى 20: 117 (پس از بهشت بيرونتان نكند كه به رنج و زحمت خواهي افتاد.) بعد، هنگامى كه خدا آدم را از آن كوه فرو فرستاد و بر زمين، و آنچه از جنيان و چار پايان و پرندگان و جنبندگان ديگر در آن بودند، فرمانروائى بخشيد، آدم به درگاه خداوند شكايت برد و گفت: «اى پروردگار، آيا در روى اين زمين جز من كس ديگرى نيست كه تو را نيايش كند؟» خداى بزرگ فرمود: «به زودى من از پشت تو فرزندانى خواهم آورد كه به ستايش و نيايش من پردازند و در روى زمين خانههائى قرار خواهم داد كه براى پرستش من برپا شدهاند خانهاى را نيز ويژه بزرگوارى و ارجمندى خود خواهم ساخت و آن را «خانه خدا» خواهم ناميد و حرم امن خواهم خواند. پس هر كس كه به خاطر حرمت من آن خانه را گرامى دارد، بىگمان شايسته بخشايش و بزرگوارى است و هر كس كه اهل اين خانه را بترساند، پيمان مرا شكسته و بىاحترامى به من روا داشته است. اين نخستين خانهاى است كه براى مردم بنياد نهاده شده و هر كس كه بدان روى آورد نبايد به چيزى جز آن نيازمند شود زيرا پيش من آمده و به ديدار من شتافته و مهمان من است. و جوانمرد بخشنده را سزاست كه مهمانان خود را گرامى دارد و نيازشان را برآورد. اى آدم، تو تا زنده هستى اين خانه را آباد مىكنى و پس از تو نيز، در طى قرنها، مردم و پيغمبرانى كه از پشت تو هستند، گروه پس از گروه، به آبادانى آن خواهند پرداخت.» آنگاه خداوند آدم را فرمود كه به خانه كعبه رود. در آن هنگام يك ياقوت، يا يك در براى كعبه از بهشت آمده بود. خانه كعبه به همين گونه ماند تا هنگامى كه خدا قوم نوح عليه السلام را غرق كرد. در اين هنگام بود كه كعبه از ميان رفت و تنها پايه آن بر جاى ماند تا زمانى كه خدا ابراهيم عليه السلام را در آن سرزمين جاى داد و ابراهيم آن را ساخت. به گونهاى كه ما اگر خداى بزرگ بخواهد، در جاى خود شرح خواهيم داد. آدم روانه خدا شد تا حج كند و به توبه پردازد. او و حوا براى لغزشى كه از ايشان سرزده و ناز و نعمت بهشت كه از دستشان رفته بود، دويست سال گريسته و چهل روز نه خورده و نه آشاميده بودند، پس از آن خوردند و آشاميدند. آدم همچنين تا صد سال به حوا نزديك نشد. آدم مراسم حج به جاى آورد و سخنانى از پروردگار خود فرا گرفت و باز گفت و توبه كرد. اين سخن خداى بزرگ است كه فرمود: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ من الْخاسِرِينَ. 7: 23» (گفتند : پروردگارا ! ما ( با نافرماني از تو ) بر خويشتن ستم كردهايم و اگر ما را نبخشي و بر ما رحم نكني از زيانكاران خواهيم بود . ) زیرنویس: [1-)] «نود» به ضم نون و سكون واو- ابن اثير [2-)] مزدلفه: جائى در حجاز بين منى و عرفات كه حاجيان از 9 تا 10 ذى الحجه شب را در آن جا مىگذرانند. [3]- ميسان، به موجب اعلام المنجد شهرى در محل فعلى محمره (خرمشهر) بوده و در كتيبههاى ميخى نيز از آن ياد شده. ولى آقاى احمد اقتدارى در كتاب «ديار شهر ياران» به نقل داستان فرود آمدن آدم و حوا، از تاريخ طبرى مىپردازند تا آنجا كه: «ابليس به شهرى افتاد نام او ميسان به زمين سند و مار به اصفهان افتاد.» و مىنويسند: «خوانندگان بايد به ياد داشته باشند كه اين ميسان را جغرافى نويسان همان دشت ميشان كنونى در خوزستان ياد كردهاند و در هند كنونى جائى به نام ميسان نبوده است.» (ديار شهر ياران- بخش دوم- صفحه 1089) [4] ابله (به ضم الف و باء و فتح لام مشدد): شهرى است بر كنار دجله در زاويه خليج فارس كه به بصره داخل شود و پيش از بصره بنا شده و آن را «ابلة البصره» نيز گويند، يكى از جنات اربعه. زرادخانهها و سرهنگى از جانب كسرى بر آن گماشته بوده است. اصمعى گويد: بهشتهاى دنيا سه است: غوطه دمشق، ابله بصره، و نهر بلخ (مراصد.) ابله شهرى است استوار به عراق و آب آن از گردوى برآيد و بر مغرب دجله است. و از وى دستار و عمامه ابلى خيزد. (حدود العالم) (از لغتنامه دهخدا) بيرون آوردن فرزندان آدم از پشت او و پيمان گرفتن سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «خداوند در وادى نعمان [1] در عرفه، از فرزندان آدم پيمان گرفت. بدين گونه كه از پشت او همه فرزندانى كه تا روز رستاخيز مىآفريند، بيرون آورد و آنان را مانند ذرههائى در پيش روى خود پاشيد. آنگاه قبلا با ايشان سخن گفت، و فرمود: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟ قالُوا: بَلى. شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ 7: 172» (آيا من پروردگار شما نيستم؟ آنان ( هم به زبان حال پاسخ داده و ) گفتهاند : آري ! گواهي ميدهيم تا روز قيامت نگوئيد ما از اين غافل و بيخبر بودهايم . ) تا آنجا كه مىفرمايد. «بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ 7: 173» (به سبب كاري كه باطلگرايان كردهاند). همچنين از زبان ابن عباس گفته شده است كه خداوند از فرزندان آدم در حناء، كه موضعى است [2]، پيمان گرفت. سدى گفته است: خداوند آدم را از بهشت بيرون كرد ولى او را از آسمان به زمين نفرستاد. آنگاه به بخش راست او دست كشيد و از آن ذريه يعنى فرزندانى چون ذرههاى سپيد مانند لؤلؤ بيرون آورد و به ايشان فرمود: «در سايه رحمت و بخشايش من به بهشت برويد.» سپس بخش چپ پشت آدم را دست كشيد و از اين سو نيز فرزندانى چون ذرههاى سياه بيرون آورد و آنان را فرمود: «به دوزخ برويد كه مرا- از دوزخى شدن شما- باكى نيست.» اين رويداد در هنگامى است كه مىفرمايد: «اصحاب اليمين و اصحاب الشمال» سپس از ايشان پيمان گرفت و فرمود: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ 7: 172؟» (آيا من پروردگار شما نيستم؟) گفتند: «آرى.» و به خداى خود قول دادند. از آنان گروهى (دست راستى) فرمانبر و پرستشگر خدا، و گروهى (دست چپى) نافرمان و گمراه شدند. ______ [1]- وادى النعمان: ناحيهاى است نزديك مكه. (لغتنامه دهخدا) [2]- دحناء، يا دجنى (به ضم يا فتح يا كسر دال): زمينى است كه خداوند آدم را از آن سرزمين آفريده است و آن از روستاهاى طائف است- معجم البلدان-. پيشامدهائى كه به روزگار آدم عليه السلام در جهان روى داد نخستين پيشامد اين بود كه قابيل، برادر خود هابيل را كشت. اهل علم در نام قابيل اختلاف دارند. برخى او را قين و برخى ديگر او را قائين مىخوانند. گروهى او را قاين و گروهى ديگر او را قابيل مىنامند. درباره سبب برادركشى او نيز اختلاف كردهاند. برخى گفتهاند سببش اين بود كه آدم در بهشت، پيش از اين كه چنان گناهى كند، با حواء نزديكى كرد. و در نتيجه اين نزديكى حوا به قابيل آبستن شد كه همزاد نيز داشت يعنى دو قلو آبستن شد. در دوره آبستنى خود نيز نه دچار ويار شد نه گرفتار بيمارى. هنگام زادن آن دو نيز براى زايمان درد نكشيد. همچنين به سبب پاكى بهشت وقتى آن دو به دنيا آمدند آنها را خون آلود نديد. بعد، آدم و حوا پس از خوردن آن گياه ممنوع و فرود آمدن به سوى زمين و قرار گرفتن در زمين، باز با يك ديگر نزديكى كردند. در نتيجه اين نزديكى، حواء به هابيل آبستن شد با يك همزاد. يعنى دوباره دو قلو آبستن شد ولى اين بار در دوره آبستنى خود به ويار و بيمارى گرفتار گرديد. هنگام زادن آن دو نيز درد كشيد و وقتى كه به دنيا آمدند آن دو را خون آلود ديد. حوا- چنان كه مىگويند- آبستن نمىشد مگر دو قلو: يكى پسر، يكى دختر. بدين گونه او بيست شكم زائيد و از پشت آدم چهل فرزند براى او آورد. هر فرزندى نيز با هر يك از خواهران خود كه دلش مىخواست مىتوانست زناشوئى كند جز با خواهرى كه همزادش بود. زناشوئى با خواهران ديگر، حلال شمرده مىشد زيرا در آن روزگار جز خواهرانشان و مادرشان- حواء- زن ديگرى نبود. از اين رو، آدم به پسر خود قابيل فرمود كه با همزاد هابيل زناشوئى كند. همچنين به هابيل فرمود كه همزاد قابيل را به زنى بگيرد. و نيز گفته شده است كه: آدم غائب بود. و هنگامى كه مىخواست به گردش برود، به آسمان گفت: «فرزند مرا به امانت نگهدارى كن.» ولى آسمان نپذيرفت. بعد به زمين گفت، زمين هم نپذيرفت. به كوهها گفت ولى كوهها نيز نپذيرفتند. آنگاه به قابيل گفت. قابيل پاسخ داد: «بسيار خوب، برو. من او را چنان نگه مىدارم كه وقتى برگردى خوشحال شوى.» آدم نيز روانه شد و پس از رفتن او پيشامدى روى داد كه ما به ذكرش خواهيم پرداخت. درين باره است كه خداى بزرگ فرمود: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا 33: 72 (ما امانتى را به آسمانها و زمين و كوهها پيشنهاد كرديم ولى همه از پذيرفتنش خوددارى كردند و انديشناك شدند تا انسان آنرا پذيرفت كه بسيار ستمكار و نادان بود.) هنگامى كه آدم به قابيل و هابيل گفت كه هر يك با خواهر ديگرى زناشوئى كند، هابيل پذيرفت و بدين كار رضا داد ولى قابيل نپذيرفت زيرا خواهر هابيل را دوست نداشت و از دادن خواهر خود به هابيل دريغ مىكرد. اين بود كه گفت: «من و خواهرم در بهشت زاده شدهايم ولى هابيل و خواهرش در روى زمين به جهان آمدهاند. از اين جهت، من شايستهترم كه با خواهر خود زناشوئى كنم نه با خواهر هابيل. برخى از اهل علم نيز گفتهاند: خواهر قابيل زيباترين مردم بود. از اين رو قابيل رشگ برد و او را به برادر خود نداد چون او را براى خود مىخواست. همچنين گفتهاند كه قابيل و خواهرش در بهشت زاده نشده و در روى زمين زاده شده بودند. خدا حقيقت را بهتر مىداند. بارى، آدم به قابيل گفت: «اى پسر من، خواهر تو به تو روا نيست.» ولى قابيل به سخن پدر خود گوش نداد. آدم به او گفت: «اى پسر من، پس تو يك قربانى كن و برادرت هم يك قربانى كند. هر يك از شما دو تن كه قربانى وى در پيشگاه خداوند پذيرفته شد، او براى زناشوئى با خواهرت شايستهتر است.» قابيل خوشه گندم و هابيل برههائى را قربان كرد. همچنين گفتهاند كه گاو نرى را قربان كرد. خداوند آتش سپيد رنگى را فرستاد كه قربانى هابيل را فرو خورد و قربانى قابيل را فرو گذاشت. اين نشانه پذيرفته شدن قربانى هابيل از سوى خداوند بود. همينكه خداوند قربانى هابيل را پذيرفت و بدين گونه فرمان زناشوئى هابيل با خواهر قابيل صادر شد، قابيل به خشم آمد. خود پسندى بر او چيره شد و شيطان او را فريفت. از اين رو به برادر خود، هابيل، گفت: «من بىگمان تو را خواهم كشت تا با خواهرم زناشوئى نكنى.» پاسخى كه هابيل داد اين بود: «خدا، تنها قربانى پرهيزگاران را مىپذيرد. اگر تو به كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو دراز نخواهم كرد زيرا از خداى جهانيان مىترسم» [1] سرانجام چنان كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد، قابيل را ديو نفس بر آن داشت كه برادر خود را بكشد. [2] او نيز به دنبال برادر خويش رفت كه در ميان گله گاو و گوسفند خود بود. و او را كشت. اين دو برادر، كسانى هستند كه خداوند داستان سرگذشت ايشان را در قرآن آورده و فرموده: «و بخوان بر آنها به حقيقت و راستى، حكايت دو پسر آدم، هابيل و قابيل، را كه قربانى كردند. اين قربانى، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد.» [3] تا آخر داستان. گفته شده است: قابيل، همينكه برادر خود، هابيل، را كشت، سرآسيمه شد و نمىدانست كه چگونه جسد او را مدفون سازد. و اين از آن رو بود كه هابيل، به گمان برخى، نخستين فرزند آدم به شمار مىرفت كه كشته شد. آنگاه خداوند كلاغى را برانگيخت كه زمين را به چنگال خود گود كند و به قابيل نشان دهد كه چگونه پيكر مرده برادر را زير خاك پنهان سازد. قابيل با خود گفت: اى واى بر من! آيا من از آن زبونترم كه مانند اين كلاغ باشم تا جسد برادر را زير خاك پنهان كنم؟ پس (برادر را به خاك سپرد) و از اين كار پشيمان شد. [4] همينكه قابيل برادر خود را كشت، خداى بزرگ گفت: «اى قابيل، برادر تو هابيل كجاست؟» گفت: «نمىدانم. من مراقب او نبودم.» خدا فرمود: «ولى صداى خون برادر تو، اكنون از زير خاك مرا ندا مىدهد. تو از زمينى كه دهن گشوده و خون برادرت را فرو خورده، نفرين شدهاى. پس هر چه درين زمين كار كنى و دانه بكارى، خاك، حاصل بذرها و كشتههاى تو را به تو باز نخواهد داد تا جائى كه در روى زمين هراسان و سرگردان شوى.» قابيل گفت: «درين صورت اگر مرا نيامرزى گناه من سخت خواهد بود و براى من گران تمام خواهد شد.» گفته شده است: خونريزى قابيل در نزديك گردنه كوه حراء صورت گرفت. بعد، قابيل، در حاليكه دست خواهر خود را گرفته بود، از كوه فرود آمد و با او از يمن به عدن گريخت. ابن عباس گفته است: قابيل، پس از كشتن برادر خود، هابيل، دست خواهر خود را گرفت و از كوه نود به دشت فرود آمد. آدم به او گفت: «برو كه هميشه ترسان خواهى بود و از هر كسى كه مىبينى ايمنى نخواهى داشت.» از فرزندان آدم، هر كه به قابيل مىگذشت، بر او سنگ مىانداخت. يكى از پسران قابيل، كه نابينا بود، بدو رسيد در حاليكه پسر خود را همراه داشت. پسر اين مرد نابينا به پدر خود گفت: «اين قابيل پدر تست، بر او سنگ بزن.» آن مرد نابينا نيز به سوى پدر خود، قابيل، سنگى پرتاب كرد و او را كشت. پسرش بدو گفت: «تو پدر خود را كشتى!» نابينا كه اين شنيد، بر پسر خود، كه او را بدان كار واداشته بود، خشم گرفت و دست خود را بلند كرد و مشتى بر او كوفت كه پسر از ضربت آن جان سپرد. نابينا كه از مردن پسر خود آگاه شد، گفت: اى واى بر من! با سنگى كه انداختم پدرم را كشتم و با مشتى كه زدم پسرم را به هلاك رساندم. هابيل هنگامى كه كشته شد بيست ساله بود و قابيل، هنگامى كه او را كشت بيست و پنج سال داشت. حسن گفته است: آن دو تن كسانى بودند كه خداى بزرگ در قرآن از ايشان ياد كرده و فرموده وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ 5: 27 (اى موسى، به اين گروه از فرزندان اسرائيل بخوان به راستى خبر دو پسر آدم را) ولى اين دو تن از فرزندان آدم، از پشت آدم نبودند و آدم نخستين كسى بود كه درگذشت. ابو جعفر گفته است: به نظر ما درست اين است كه آن دو تن از پسران آدم، از پشت او، بودند. بدليل حديث درستى كه از پيامبر، صلى الله عليه و سلم، روايت شده كه فرمود: «تنها كسى كه نخستين بار از روى بيداد كشته شد پسر آدم بود كه از آدمكشى ظالمانه نخستين بهره را برد. و چون بنياد گذارى شيوه خونريزى و آغاز بدين كار به دست دو تن از پشت آدم صورت گرفت، تا پيش از بنى اسرائيل هميشه كشتار ميان فرزندان آدم روى مىداد.» و يك دليل بر اين كه پيش از آدم چند تن از فرزندان او مردند، مطلبى است كه در تفسير اين دو آيه است: هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ من نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِيفاً فَمَرَّتْ به فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا الله رَبَّهُما لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ من الشَّاكِرِينَ. فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما فَتَعالَى الله عَمَّا يُشْرِكُونَ 7: 189- 190. (اوست خدائى كه شما را از يك تن بيافريد و از او نيز جفتش را مقرر داشت تا با او انس و آرام گيرد. و چون با او هماغوشى كرد بارى سبك برداشت. پس چندى بر آن بگذشت تا سنگين شد. آنگاه هر دو، خداوند، پروردگار خود را، خواندند كه: خدايا اگر به ما فرزند شايستهاى دادى، بىگمان ترا سپاسگزار خواهيم بود. پس چون فرزند شايستهاى به آن دو داده شد، در آنچه به ايشان داده شده بود براى خدا شريكانى قرار دادند. و خداى بزرگ برتر است از آنچه مشركان گويند.) از ابن عباس و ابن جبير و سدى و ديگران روايت شده كه گفتند: حوا براى آدم فرزندانى مىزاد و آنان را بندگان خدا مىخواند. يعنى آنان را به نامهاى عبد الله و عبد الرحمن و امثال اينها مىناميد. ولى آنها مىمردند. از اين رو ابليس به نزد آدم و حوا آمد و گفت: «اگر بجز اين نامها روى فرزند خود بگذاريد بىگمان او زنده خواهد ماند.» حوا هم فرزندى آورد و نامش را «عبد الحارث» گذاشت. و اين نام ابليس بود. بدين جهة آيه هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ من نَفْسٍ واحِدَةٍ 7: 189 و آيه بعد نازل شد. من گفتم: خداى بزرگ فرزندانشان را ميميراند و از جهان مىبرد. و اين را كه «عبد الحارث» ناميده شده بود، روى آزمايش و امتحان زنده نگه داشت و اگر خداى بزرگ، حقيقت هر كس و هر چيز را، بدون امتحان، بلكه به علم خود، مىدانست، ديگر به او پاداش و كيفرى تعلق نمىگرفت. دليل ديگر بر اين كه آن قاتل و مقتول پسران آدم، از پشت او، بودند، خبرى است كه اهل علم از على ابن ابى طالب رضی الله عنه روايت كردهاند كه فرمود: آدم، پس از كشته شدن هابيل گفت: تغيرت البلاد و من عليها فوجه الارض مغبر قبيح تغير كل ذى طعم و لون و قل بشاشة الوجه المليح (شهرها و مردمى كه در آن مىزيستند دگرگون شدند و روى زمين تيره و زشت گرديد. هر چه طعم و رنگى داشت دگرگون شد و شادابى روى نمكين كاهش يافت.) بيشتر دانشمندان ايران گمان بردهاند كه كيومرث همان آدم است و برخى از ايشان نيز پنداشتهاند كه او پسر آدم، از پشت اوست كه از حوا زاده شده است. درين باره سخنان بسيار گفتهاند كه ذكر همه آنها اين كتاب را طولانى مىكند و قصد ما بيان زندگانى پادشاهان و روزگار فرمانروائى ايشان است و ذكر اختلاف در نسب يك فرمانروا، از فرمانروايانى كه به خاطرشان اين كتاب را پرداختهايم، نيست. پس اگر چيزى درين باره گفتيم براى شناساندن او بود تا اگر كسى با او آشنائى ندارد، او را بشناسد. اما با آنچه دانشمندان ايرانى درين باره گفتهاند، دانشمندان ديگر كه گمان بردهاند او همان آدم بوده، مخالفند، با دانشمندان ايرانى بر روى نام او توافق دارند. اختلافشان تنها درباره ذات و صفت اوست و گمان مىبرند كيومرثى كه ايرانيان او را آدم پنداشتهاند همان حام بن يافث بن نوح است. او، يعنى حام، مردى سالمند و بزرگوار بود كه از كوه دماوند، از كوههاى طبرستان، در سرزمين مشرق، فرود آمد و بر آنجا و فارس دست يافت و كار او و پسرش بالا گرفت تا بر بابل چيره شدند و همه اقليمها را رفته رفته به تصرف خويش درآوردند. كيومرث شهرها و دژها ساخت و جنگ افزارهائى آماده كرد و چارپايان را به كار گرفت. سرانجام گردنكشى آغاز كرد و خود را «آدم» خواند و گفت: «هر كس كه مرا جز اين بنامد او را خواهم كشت.» او سى زن گرفت، و از اين سى زن نسل او افزايش يافت. مارى، پسر او و ماريانه خواهرش، دو فرزند بودند كه در آخر عمرش به جهان آمدند. كيومرث آن دو را پسنديد و بر فرزندان ديگر خويش برترى داد. از اين رو پادشاهانى از تخمه اين دو به وجود آمدند. ابو جعفر گفته است: آنچه من درباره كيومرث در اين جا بيان كردم تنها از آن رو بود كه ميان عجم در اين كه او پدر ايرانيان بود حرفى نيست. تنها اختلاف در اين است كه آيا او همان آدم ابو البشر بوده يا كس ديگرى است كه ما دربارهاش سخن گفتيم. با اين وصف فرمانروائى او و فرزندان او بر سرزمين خاور و كوههاى آن مانند رشتههاى منظم بوده و به هم پيوستگى داشته تا هنگامى كه يزدگرد بن شهريار در روزگار عثمان بن عفان، در مرو كشته شده است. تحقيق و تاريخ نويسى درباره پادشاهان ايران نيز آسانتر از بررسى و تاريخنگارى راجع به پادشاهان كشورهاى ديگر و مردم ديگر است چون در ميان ملتها ملت ديگرى شناخته نشده كه مانند اين مردم نسب به آدم برسانند و فرمانروائى ايشان از زمان آدم ادامه داشته باشد و روزگار فرمانروائى پادشاهانشان به هم پيوسته باشد چنانكه آخرى از اولى و بعدى از قبلى فرمانروائى را بگيرد. و من باز گوينده سخنانى هستم كه درباره روزگار آدم و روزگار فرزندان او- از پادشاهان و پيامبران و كيومرث، پدر پارسيان- به ما رسيده است. پس اگر خدا بخواهد، قسمتهائى از زندگانى و كارهاى ايشان را كه دربارهاش اختلاف كردهاند بيان مىكنم تا برسم به ذكر آنچه مورد قبول همه است و همه اتفاق نظر دارند راجع به پادشاهى سلطانى در زمانى، درست همچنان كه در آن زمان مىزيسته است. و آدم، افزون بر آنچه خداوند از فرمانروائى روى زمين به وى بخشيده بود، پيامبرى صاحب كتاب نيز به شمار مىرفت كه سوى فرزند خود فرستاده شده بود. خداوند بيست و يك صحيفه بر او فرو فرستاد كه آدم به دست خود، چنان كه جبرئيل بدو آموخت، آنرا نوشت. ابو ذر از پيامبر، صلى الله عليه و سلم، روايت كرده كه فرمود: «پيامبران يكصد و بيست و چهار هزار تن هستند.» ابو ذر گفته است: من پرسيدم: «اى پيامبر خدا، چند تن از اين پيغمبران صاحب كتاب بودهاند؟» فرمود: «سيصد و سيزده تن، كه گروهى انبوه و خوشرفتار و نيكوكار بودند.» پرسيدم: «نخستين فرد ايشان كه بود؟» فرمود: «آدم.» پرسيدم: «اى پيامبر خدا، آيا او پيغمبر صاحب كتاب بود؟» فرمود: «آرى. خدا او را به دست خود آفريد و از روح خود در پيكر او دميد و او را استقرار و آمادگى بخشيد. آدم از پيامبرانى بود كه فرمان تحريم مردار و خون و گوشت خوك، و همچنين حروف معجم در بيست و يك برگ بر او فرستاده شد.» ______ [1]- از آيات 27 و 28 سوره مائده: «.... قال إِنَّما يَتَقَبَّلُ الله من الْمُتَّقِينَ. 5: 27 لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ الله رَبَّ الْعالَمِينَ. 5: 28» [2]- از آيه 30 سوره مائده: فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ ... 5: 30 [3]- آيه 27 از سوره مائده: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ من أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ من الْآخَرِ 5: 27. [4] آيه 21 از سوره مائده: فَبَعَثَ الله غُراباً يَبْحَثُ في الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ، قال يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي، فَأَصْبَحَ من النَّادِمِينَ. 5: 31 ابن اثير پس از آيه فوق به آيه ديگر يعنى آيه 23 نيز اشاره كرده كه چنين است: من أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ من قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ في الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ من أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ في الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ 5: 32. (بدين سبب بر بنى اسرائيل چنين حكم نموديم كه هر كس نفسى را بدون حق قصاص و يا بىفساد كردن او و فتنه در زمين به قتل رسانده مثل آن باشد كه همه مردم را به قتل رسانده و هر كه نفسى را حيوة بخشد (از مرگ نجات دهد) مثل آنست كه همه مردم را حيوة بخشيده (كه يك تن منشاء حيوه خلقى تواند شد. و هر آينه رسولان ما به سوى خلق با ادله معجزات آمدند. سپس بسيارى از مردم، بعد از فرستادن رسول باز در روى زمين بناى افساد و سركشى گذاشتند.) ولادت شيث از پيشآمدهاى روزگار آدم عليه السلام، زاده شدن شيث بود. شيث هنگامى به جهان آمد كه يكصد و بيست سال از عمر آدم و پنج سال از كشته شدن هابيل گذشته بود. و گفته شده است كه او تنها به جهان آمد و همزادى با او نبود. (يعنى دو قلو نبودند.) شيث را به معنى «هبة الله» تفسير كردهاند و مراد از اين نام آن است كه او را خداوند به جاى هابيل به آدم بخشيده است. از اين رو، او وصى آدم است. اما ابن عباس گفته است: او همزاد داشت. آدم، عليه السلام، هنگامى كه زمان مرگش فرا رسيد، رشته كارها را به دست شيث سپرد و ساعتهاى شب و روز و پرستش در خلوت در هر ساعت از شبانه روز را بدو آموخت. و او را از طوفان آگاه ساخت. پس از آدم، فرمانروائى به شيث رسيد و خداوند پنجاه صحيفه بر او فرستاد. امروز نسب همه فرزندان آدم بدو مىرسد. اما پارسيانى كه گفتهاند كيومرث همان آدم است، همچنين گفتهاند كه از كيومرث دخترى به نام ميشان به جهان آمد. كه خواهر ميشى بود. ميشى با خواهر خود، ميشان، زناشوئى كرد و از اين ازدواج سيامك و سيامى را آورد. سيامك پسر كيومرث نيز داراى فرزندانى شد به نامهاى «افروال» و «دقس» و «بواسب» و «اجرب» و «اوراش» كه مادر همه آنها «سيامى»، دختر «ميشى» بود. سيامى خواهر پدرشان، يعنى همه ايشان، به شمار مىرفت. و گفتهاند كه سراسر روى زمين هفت اقليم است و سرزمين بابل و آنچه مردم از دريا و خشكى بدانجا مىآورند، جزو يك اقليم است و ساكنانش فرزندان افروال بن سيامك و بازماندگان او هستند. افروال، پسر سيامك، از افرى، دختر سيامك، فرزندى آورد به نام هوشنگ پادشاه پيشدادى، و اين هوشنگ كسى است كه در پادشاهى جانشين جد خود كيومرث گرديد. هوشنگ نخستين پادشاهى است كه فرمانروائى هفت اقليم را يكجا به دست آورد. و ما به زودى خبرهاى او را باز خواهيم گفت. برخى از پارسيان پنداشتهاند كه اين هوشنگ، فرزند آدم و حوا است. اما ابن الكلبى گمان دارد نخستين كسى كه روى زمين را به زير فرمان خويش درآورد، او شهنق بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بود. و گفته است: «پارسيان مىپندارند كه او شهنق، يعنى هوشنگ، دويست سال پس از آدم ظهور كرد، در صورتى كه او دويست سال پس از نوح برخاست. پارسيان از آنچه پيش از نوح روى داده بود آگاهى نداشتند.» آنچه هشام بن الكلبى گفته، اعتبارى ندارد. زيرا هوشنگ در نزد ايرانيان بلند آوازه است و هر قومى از نياكان و پيشينيان خود و روزگار آنان بيش از اقوام ديگر آگاهى دارد. هشام بن الكلبى مىگويد: «برخى از نسب شناسان ايرانى پنداشتهاند كه اين هوشنگ، همان مهلائيل، و پدرش، افروال، همان قينان است، سيامك، انوش ابو قينان است، ميشى، شيث ابو انوش است و كيومرث نيز آدم ابو البشر مىباشد.» اگر چنان باشد كه ابن الكلبى پنداشته، پس شك نيست كه هوشنگ در زمان آدم، مردى بوده است چون مهلائيل. بنابر آنچه در كتب پيشينيان آمده، مادرش، دينه، دختر براكيل بن محويل بن حنوخ بن قين بن آدم بود و قين هنگامى به جهان آمد كه سيصد و نود و پنج سال از عمر آدم گذشته بود. و او هنگام درگذشت آدم ششصد و شصت و پنج سال داشت بدين حساب كه عمر آدم هزار سال بوده است. پارسيان مدت فرمانروائى هوشنگ را چهل سال تخمين زدهاند. پس اگر چنان باشد كه نسب شناسى كه من از آن ياد كردم پنداشته، دور نيست كه هوشنگ دويست سال پس از درگذشت آدم به فرمانروائى رسيده باشد. درگذشت آدم، عليه السلام گفته شده است كه آدم يازده روز بيمار بود و پسر خود، شيث، را وصيت كرد و فرمود كه دانش خويش را از قابيل و فرزندش پنهان دارد زيرا قابيل هابيل را از آن رو كشت كه بدو رشك مىبرد چون آدم هابيل را دانش آموخته بود. بنابر اين، شيث و فرزندش دانش خود را پنهان داشتند و قابيل و فرزندش هم دانشى نداشتند كه از آن سود برند. ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه و سلم روايت كرده است كه فرمود: خداى بزرگ، هنگام آفرينش آدم، بدو فرمود: برو در پيش آن فرشتگان و بگو: سلام عليكم. آدم به نزدشان رفت و سلام كرد. فرشتگان در پاسخ گفتند: عليك السلام و رحمة الله. بعد، آدم به نزد پروردگار خويش بازگشت. خداوند فرمود: «اين درود فرشتگان به تو و فرزندان و بازماندگان تو بود.» آنگاه دستهاى خود را براى او گرفت و فرمود: «اختيار كن و بگير.» آدم گفت: «من دست راست پروردگار خويش را دوست دارم.» هر دو دست او راست بود. خداوند دست خود را براى آدم گشود و در آن چهره آدم و همه فرزندان او نمودار گرديد. هر مردى نيز مدت زندگانى و زمان مرگش نگاشته شده بود. در آن جا عمر آدم هزار سال نوشته شده بود. گروهى هم بودند كه پرتوى بر ايشان مىتابيد. آدم پرسيد: «پروردگارا، كيستند اينها كه پرتوى بر ايشان مىتابد؟» خداوند در پاسخ فرمود: «ايشان انبياء و رسولانى هستند كه من به سوى بندگان خويش مىفرستم.» آدم در آن ميان مردى را ديد كه از همه نورانىتر بود و بيشتر مىدرخشيد و عمرش بيش از چهل سال نوشته نشده بود. گفت: «پروردگارا، اين كيست كه از همه درخشندهتر است ولى از چهل سال بيشتر عمر براى او نوشته نشده؟» خداوند آدم را آگاه ساخت كه آن مرد داود عليه السلام است و فرمود: «اين عمرى است كه من براى او نوشتهام.» آدم گفت: «پروردگارا، شصت سال از عمر من بكاه و بر عمر او بيفزاى.» از اين رو بود كه پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم، فرمود: آدم، هنگامى كه به زمين فرود آمد، روزهاى عمر خود را مىشمرد. و وقتى ملك الموت بدو رسيد تا جانش را بگيرد، آدم گفت: «اى ملك الموت، زود آمدهاى، زيرا هنوز شصت سال از عمر من مانده است.» عزرائيل پاسخ داد: «از عمر تو ديگر چيزى نمانده. چون تو خود از پروردگارت خواستى كه اين شصت سال را به عمر پسرت داود بيفزايد.» آدم گفت: «من چنين درخواستى نكردم.» بدين جهت پيغمبر، صلى الله عليه و سلم، فرمود: «آدم دچار فراموشى گرديد و فرزندان او نيز فراموشكار شدند. آدم انكار كرد و فرزندان او نيز به انكار پرداختند. از اين رو خداوند نوشتن را بنياد نهاد و گواه گرفتن را فرمان داد.» و از ابن عباس روايت شده است كه گفت: هنگامى كه آيه وام [آيه 282 از سوره بقره] فرود آمد، پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم فرمود: نخستين كسى كه به انكار پرداخت، آدم بود كه سه بار انكار كرد. خدا هنگامى كه او را آفريد به پشتش دست كشيد و از او چيزى بيرون آورد كه تا روز رستاخيز مايه پيدايش و آفرينش آدميان است. آنگاه آدميانى را كه از او به وجود مىآمدند بدو نشان داد. آدم در ميان آنان مردى را ديد كه نورانى بود و مىدرخشيد. پرسيد: «پروردگارا، اين كدام پسر من است؟» فرمود: «پسر تو داود است.» پرسيد: «عمر او چقدر است؟» فرمود: «شصت سال.» گفت: «پروردگارا، عمر او را زياد كن.» خداى بزرگ فرمود: «نه، اين نمىشود مگر در صورتى كه تو از عمر خود بر او بيفزائى.» عمر آدم هزار سال بود. از اين رو چهل سال از عمر خويش را به او بخشيد. خداوند اين بخشش او را نوشت و فرشتگان را نيز بر آن گواه گرفت. هنگامى كه مرگ آدم فرا رسيد و فرشتگان پيش او آمدند تا جانش را بگيرند، گفت: «هنوز چهل سال از عمر من مانده است.» گفتند: «تو اين چهل سال را به پسر خود، داود بخشيدى.» گفت: «من اين كار را نكرده و چيزى به او نبخشيدهام.» در اين هنگام خداوند نوشته را بر او فرستاد و فرشتگان را به گواهى برانگيخت. بدين گونه عمر آدم را هزار سال و عمر داود را صد سال كامل كرد. همانند اين خبر از گروهى روايت شده كه يكى از آنان سعيد بن جبير است. ابن عباس گفته است: عمر آدم نهصد و سى و شش سال بود. و اهل توراة گمان مىبرند كه عمر او نهصد و سى سال بوده است. اخبار از پيامبر خدا و علما درين باره همان است كه ذكر كرديم. و رسول خدا، صلى الله عليه و سلم، از همه مردم داناتر است. در برابر روايت ابو هريره كه به موجب آن آدم شصت سال از عمر خويش را به داود بخشيد، بين اين دو حديث و آنچه در توراة آمده كه عمر آدم نهصد و سى سال بود، اختلاف زياد نيست. بنابر اين شايد خدا عمر او را در توراة، بجز آنچه به داود بخشيد، ذكر كرده است. ابن اسحاق از يحيى بن عباد، و يحيى از زبان پدر خود، نقل كرده كه گفت: «شنيدم هنگام درگذشت آدم خدا از بهشت فرشتگان را براى شست و شو و كفن و دفن او فرستاد. فرشتگان بر آرامگاه او حاضر شدند و او را به خاك سپردند و از ديده پنهان كردند.» ابى بن كعب از پيغمبر، صلى الله عليه و سلم، روايت كرده كه وقتى مرگ آدم فرا رسيد خداوند از بهشت، فرشتگان را براى شست و شو و كفن و دفن او فرستاد. حوا، همينكه آن فرشتگان را ديد، پيش رفت تا همراهشان به بالين آدم نزديك شود. آدم به او گفت: «از من و از فرستادگان پروردگارم كناره بگير چون هر چه به سر من آمد از دست تو آمد و هيچ آسيبى به من نرسيد مگر از سوى تو.» همينكه آدم جان سپرد، فرشتگان او را با سدر و بهترين آب شستند و در بهترين جامه پيچيدند. آنگاه گورى برايش كندند و او را به خاك سپردند. بعد گفتند: «اين روش فرزند آدم، پس از او، خواهد بود.» ابن عباس گفته است: همينكه آدم درگذشت، شيث به جبرائيل گفت: «بر او نماز بگذار.» جبرائيل گفت: «تو پيش برو و بر پدرت نماز كن.» شيث سى بار بر او تكبير زد كه پنج بارش نماز و بيست و پنج بار ديگرش به خاطر آدم بود. و گفته شده است: آدم در غارى، در كوه ابو قيس، به خاك سپرده شد كه آن را «غار الكنز» مىخوانند. ابن عباس گفته است كه نوح وقتى از كشتى خود بيرون آمد، آدم را در بيت المقدس به خاك سپرد. درگذشت آدم، چنانكه گفته شد، در روز آدينه بود و نوشتهاند كه حواء يك سال ديگر پس از آدم زندگى كرد، سپس از جهان رفت و با شوهر خويش در غارى كه ذكر كردم به خاك سپرده شد تا هنگامى كه طوفان نوح برخاست. نوح، در زمان طوفان آن دو را از آرامگاه خود بيرون آورد و در تابوتى گذاشت و به كشتى خود برد. و همينكه آب در زمين فرو نشست پيكر آن دو را به جائى كه پيش از طوفان بودند، برگرداند. ابن عباس، همچنين، گفته است: حواء چنان كه ذكر شده، ريسندگى و بافندگى مىكرد و خمير مىكرد و نان مىپخت و همه كارهائى را كه زنان مىكنند انجام مىداد. ما بيان سرگذشت آدم و دشمن او ابليس و ذكر خبرهاى اين دو را به پايان رسانديم و گفتيم كه دشمن او ابليس وقتى كه گردنكشى و خودخواهى آغاز كرد چه كيفرى ديد و همينكه از درگاه خداوند رانده شد و دور گرديد و تا روز رستاخيز مهلت يافت چگونه به نافرمانى و گمراهى و بيداد پرداخت. همچنين گفتيم كه آدم وقتى كه دچار لغزش شد و كيفر لغزش را از ياد برد خدا با او چه كرد و بعد، هنگامى كه آدم از لغزش بازگشت چگونه او را بار ديگر به سايه رحمت خود درآورد. از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.ُُُُُُّّّّّّ
متن عربی: قصة إبليس لعنه الله وابتداء أمره وإطغائه آدم عليه السلام فأوّلهم وإمامهم ورئيسهم إبليس، وكان الله تعالى قد حسّن خلقه وشرّفه وملّكه على سماء الدنيا والأرض فيما ذكر، وجعله مع ذلك خازناً من خُزّان الجنّة، فاستكبر على ربّه، وادّعى الربوبية، ودعا من كان تحت يده إلى عبادته، فمسخه الله تعالى شيطاناً رجيماً، وشوّه خلقه، وسلبه ما كان خوله، ولعنه وطرده عن سمواته في العاجل، ثمّ جعل مسكنه ومسكن أتباعه في الآخرة نار جهنم، نعوذ بالله تعالى من نار جهنم ونعوذ بالله تعالى من غضبه ومن الحور بعد الكور. ونبدأ بذكر الأخبار عن السلف بما كان الله أعطاه من الكرامة وبادعائه ما لم يكن له، ونتبع ذلك بذكر أحداث في سلطانه وملكه إلى حين زوال ذلك عنه والسبب الذي به زال عنه، إن شاء الله تعالى.
ذكر الأخبار بما كان لإبليس لعنه الله من الملك وذكر الأحداث في ملكه روي عن ابن عباس وابن مسعود أن إبليس كان له ملك سماء الدنيا، وكان من قبيلة من الملائكة يقال لهم الجن، وإنما سمّوا الجنّ لأنهم خزان الجنة، وكان إبليس مع ملكه خازناً، قال ابن عبّاس: ثم إنه عصى الله تعالى فمسخه شيطاناً رجيماً. وروي عن قتادة في قوله تعالى: (ومن يقل منهم إني إله من دونه) الأنبياء: 21 : 29 إنما كانت هذه الآية في إبليس خاصة لما قال ما قال لعنه الله تعالى وجعله شيطاناً رجيماً، وقال: (فذلك نجزيه جهنَّم، كذلك نجزي الظالمين) وروي عن ابن جريح مثله. وأما الأحداث التي كانت في ملكه وسلطانه فمنها ما روي عن الضحّاك عن ان عبّاس قال: كان إبليس من حيّ من أحياء الملائكة يقال لهم الجن، خلقوا من نار السموم من بين الملائكة، وكان خازناً من خزّان الجنة، قال: وخُلقت الملائكة من نور، وخلقت الجن الذين ذكروا في القرآن من مارج من نار، وهو لسان النار الذي يكون في طرفها إذا التهبت، وخلق الإنسان من طين، فأوّل من سكن في الأرض الجن، فاقتتلوا فيها وسفكوا الدماء، وقتل بعضهم بعضاً، قال: فبعث الله تعالى إليهم إبليس في جند من الملائكة، وهم هذا الحيّ الذين يقال لهم الجن، فقاتلهم إبليس ومن معه حتى ألحقهم بجزائر البحور وأطراف الجبال، فلمّا فعل ذلك اغترّ في نفسه وقال: قد صنعتُ ما لم يصنعه أحد، فاطّلع الله تعالى على ذلك من قلبه، ولم يطلع عليه أحد من الملائكة الذين معه. وروي عن أنس نحوه. وروى أبو صالح عن ابن عبّاس ومُرّة الهمداني عن ابن مسعود أنهما قالا: لما فرغ الله تعالى من خلق ما أحبّ استوى على العرش، فجعل إبليس على ملك سماء الدنيا، وكان من قبيل من الملائكة يقال لهم الجن، وإنما سمّوا الجن لأنهم من خزنة الجنّة، وكان إبليس مع ملكه خازناً فوقع في نفسه كبر وقال: ما أعطاني الله تعالى هذا الأمر إلاّ لمزية لي على الملائكة، فاطلع الله على ذلك منه فقال: إني جاعل في الأرض خليفة، قال ابن عباس: وكان اسمه عزازيل وكان من أشدّ الملائكة اجتهاداً وأكثرهم علماً، فدعاه ذلك إلى الكبر، وهذا قولٌ ثالث في سبب كبره. وروى عكرمة عن ابن عباس أن الله تعالى خلق خلقاً، فقال: اسجدوا لآدم، فقالوا: لا نفعل، فبعث عليهم ناراً فأحرقتهم؛ ثمّ خلق خلقاً آخر، فقال: إني خالق بشراً من طين، فاسجدوا لآدم، فأبوا، فبعث الله تعالى عليهم ناراً فأحرقتهم، ثمّ خلق هؤلاء الملائكة فقال: اسجدوا لآدم، قالوا: نعم، وكان إبليس من أولئك الذين لم يسجدوا. وقال شهر بن حوشب: إن إبليس كان من الجن الذين سكنوا الأرض وطردهم الملائكة، وأسره بعض الملائكة فذهب به إلى السماء، وروي عن سعيد بن مسعود نحو ذلك. وأولى الأقوال بالصواب أن يقال كما قال الله تعالى: (وإذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا إلا إبليس كان من الجن ففسق عن أمر ربه) الكهف: 18 : 50 وجائز أن يكون فسوقه من إعجابه بنفسه لكثرة عبادته واجتهاده، وجائز أن يكون لكونه من الجن. ومرّة الهمداني، بسكون الميم، والدال المهملة، نسبة إلى همدان: قبيلة كبيرة من اليمن.
ذكر خلق آدم عليه السلام ومن الأحاديث في سلطانه خلق أبينا آدم عليه السلام، وذلك لما أراد الله تعالى أن يطلع ملائكته على ما علم من انطواء إبليس على الكبر ولم يعلمه الملائكة حتى دنا أمره من البوار وملكه من الزوال فقال للملائكة: (إني جاعل في الأرض خليفةً، قالوا: أتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء) البقرة: روي عن ابن عباس أن الملائكة قالت ذلك للذي كانوا عهدوا من أمره وأمر الجنّ الذين كانوا سُكان الأرض قبل ذلك فقالوا لربهم تعالى: أتجعل فيها من يكون مثل الجن الذين كانوا يسفكون الدماء فيها ويفسدون ويعصونك ونحن نسبح بحمدك ونقدس لك؟ فقال الله لهم: (إني أعلم ما لا تعلمون) يعني من انطواء إبليس على الكبر والعزم على خلاف أمري واغتراره، وأنا مبد ذلك لكم منه لتروه عياناً، فلما أراد الله أن يخلق آدم أمر جبرائيل أن يأتيه بطين من الأرض، فقالت الأرض: أعوذ بالله منك أن تنقص مني وتشينني، فرجع ولم يأخذ منها شيئاً وقال: يا ربّ إنها عاذت بك فأعذتها، فبعث ميكائيل، فاستعاذت منه فأعاذها، فرجع وقال مثل جبرائيل، فبعث إليها ملك الموت فعاذت منه، فقال: أنا أعوذ بالله أن أرجع ولم أنفذ أمر ربي، فأخذ من وجه الأرض فخلطه ولم يأخذ من مكان واحد وأخذ من تربة حمراء وبيضاء وسوداء وطيناً لازباً، فلذلك خرج بنو آدم مختلفين. وروى أبو موسى عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: (إن الله تعالى خلق آدم من قبضة قبضها من جميع الأرض فجاء بنو آدم على قدر الأرض، منهم الأحمر والأسود والأبيض، وبين ذلك، والسهل والحزن، والخبيث والطيّب)، ثم بلّت طينته حتى صارت طيناً لازباً ثم تركت حتى صارت حمأً مسنوناً ثم تركت حتى صارت صلصالاً، كما قال ربّنا، تبارك وتعالى: (ولقد خلقنا الإنسان من صلصال من حمأ مسنون)، الحجر:15 : 26 واللازب: الطين الملتزب بعضه ببعض، ثمّ تُرك حتى تغيّر وأنتن وصار حمأً مسنوناً، يعني منتناً، ثمّ صار صلصالاً، وهو الذي له صوت. وإنما سمّي آدم لأنه خلق من أديم الأرض، قال ابن عباس: أمر الله بتربة آدم فرفعت، فخلق ادم من طين لازب من حمأ مسنون، وإنما كان حمأ مسنوناً بعد التزاب فخلق منه آدم بيده لئلا يتكبّر إبليس عن السجود له، قال: فمكث أربعين ليلة، وقيل: أربعين سنة، جسداً ملقىً، فكان إبليس يأتيه فيضربه برجله فيصلصل، أي يصوِّت، قال: فهو قول الله تعالى: (من صلصال كالفخار) الرحمن: 55 : 14، يقول: منتن كالمنفوخ الذي ليس بمصمت، ثم يدخل من فيه فيخرج من دبره ويدخل من دبره ويخرج من فيه، ثم يقول: لست شيئاً، ولشيء ما خلقت، ولئن سلطت عليك لأهلكنك، ولئن سلطت عليّ لأعصينك، فكانت الملائكة تمرّ به فتخافه، وكان إبليس أشدّهم منه خوفاً. فلما بلغ الحين الذي أراد الله أن ينفخ فيه الروح قال للملائكة: (فإذا سويته ونفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين) الحجر: 15 : 29؛ فلما نفخ الروح فيه دخلت من قبل رأسه، وكان لا يجري شيء من الروح في جسده إلا صار لحماً، فلما دخلت الروح رأسه عطس، فقالت له الملائكة: قل الحمد لله، وقيل: بل ألهمه الله التحميد فقال: الحمد لله رب العالمين، فقال الله له: رحمك ربك يا آدم، فلما دخلت الروح عينيه نظر إلى ثمار الجنة، فلما بلغت جفوه اشتهى الطعام فوثب قبل أن تبلغ الروح رجليه عجلان إلى ثمار الجنة، فلذلك يقول الله تعالى: (خلق الإنسان من عجل) الأنبياء: 21 : 37، فسجد له الملائكة كلهم إلا إبليس استكبر وكان من الكافرين، فقال الله له: يا إبليس ما منعك أن تسجد إذ أمرتك؟ قال: أنا خير منه لم أكن لأسجد لبشر خلقته من طين، فلم يسجد كبراً وبغياً وحسداً، فقال الله له: (يا إبليس ما منعك أن تسجد لما خلقت بيدي)، إلى قوله: (لأملأنّ جهنم منك وممن تبعك منهم أجمعين) ص: 38 : 75 - 58، فلما فرغ من إبليس ومعاتبته وأبى إلا المعصية أوقع عليه اللعنة وأيأسه من رحمته وجعله شيطاناً رجيماً وأخرجه من الجنة. قال الشعبيّ: أُنزل إبليس مشتمل الصّمّاء عليه عمامة أعور في إحدى رجليه نعل. وقال حميد بن هلال: نزل إبليس مختصراً فلذلك كره الاختصار في الصلاة، ولما أنزل قال: يا ربّ أخرجتني من الجنة من أجل آدم وإنني لا أقوى عليه إلا بسلطانك، قال: فأنت مسلّط، قال: زدني، قال: لا يولد له ولد إلا ولد لك مثله، قال: زدني، قال: صدورهم مساكن لك وتجري منهم مجرى الدم، قال: زدني، قال: أجلب عليهم بخيلك ورجلك وشاركهم في الأموال والأولاد وعدهم. قال آدم: يا ربّ قد أنظرته وسلّطته عليَّ وإنني لا أمتنع منه إلا بك، قال: لا يولد لك ولد إلا وكّلت به من يحفظه من قرناء السوء، قال: يا ربّ زدني، قال: الحسنة بعشر أمثالها وأزيدها، والسيئة بواحدة وأمحوها، قال: يا ربّ زدني، قال: (يا عبادي الذين أسرفوا على أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله إن الله يغفر الذنوب جميعاً) الزمر: 39 : 53، قال: يا رب زدني، قال: التوبة لا أمنعها من ولدك ما كانت فيهم الروح، قال: يا ربّ زدني، قال: أغفر ولا أبالي، قال: حسبي، ثمّ قال الله لآدم: إيتِ أولئك النفر من الملائكة فقل السلام عليكم، فأتاهم فسلّم عليهم، فقالوا له: وعليك السلام ورحمة الله، ثمّ رجع إلى ربّه فقال: هذه تحيّتك وتحيّة ذريتك بينهم. فلمّا امتنع إبليس من السجود وظهر للملائكة ما كان مستتراً عنهم علّم الله آدم الأسماء كلها. واختلف العلماء في الأسماء فقال الضحّاك عن ابن عباس: علمه الأسماء كلها التي تتعارف بها الناس: إنسان ودابّة وأرض وسهل وجبل وفرس وحمار وأشباه ذلك، حتى الفُسْوة والفُسَية، وقال مجاهد وسعيد بن جُبير مثله. وقال ابن زيد: عُلّم أسماء ذرّيته، وقال الربيع: علم أسماء الملائكة خاصة، فلما علمها عرض الله أهل الأسماء على الملائكة فقال: (أنبئوني بأسماء هؤلاء إن كنتم صادقين) البقرة: 2 : 31 إني إن جعلت الخليفة منكم أطعتموني وقدّستموني ولم تعصوني، وإن جعلته من غيركم أفسد فيها وسفك الدماء، فإنكم إن لم تعلموا أسماء هؤلاء وأنتم تشاهدونهم فبأن لا تعلموا ما يكون منكم ومن غيركم وهو مغيب عنكم أولى وأحرى، وهذا قول ابن مسعود ورواية أبي صالح عن ابن عباس. وروي عن الحسن وقتادة أنهما قالا: لما أعلم الله الملائكة بخلق آدم واستخلافه و(قالوا: أتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء؟) البقرة: 1 : 30 و(قال: إني أعلم ما لا تعلمون) البقرة: 2 : 30، قالوا فيما بينهم: ليخلق ربّنا ما يشاء فلن يخلق خلقاً إلا كنا أكرم على الله منه وأعلم منه، فلمّا خلقه وأمرهم بالسجود له علموا أنّه خير منهم وأكرم على الله منهم، فقالوا: إن يكُ خيراً منّا وأكرم على الله منا فنحن أعلم منه، فلمّا أعجبوا بعلمهم ابتلوا بأن علمه الأسماء كلها ثمّ عرضهم على الملائكة فقال: (أنبئوني بأسماء هؤلاء إن كنتم صادقين)، البقرة:2 : 31 إني لا أخلق أكرم منكم ولا أعلم منكم، ففزعوا إلى التوبة، وإليها يفزع كل مؤمن، ف (قالوا: سبحانك لا علم لنا إلا ما علمتنا، إنك أنت العليم الحكيم) البقرة: 2 : 32، قالا: وعلمه اسم كل شيء من هذه: الخيل والبغال والإبل والجن والوحش وكل شيء.
ذكر إسكان آدم الجنة وإخراجه منها فلما ظهر للملائكة من معصية إبليس وطغيانه ما كان مستتراً عنهم وعاتبه الله على معصيته بتركه السجود لآدم فأصرّ على معصيته وأقام على غيّه لعنه الله وأخرجه من الجنة وطرده منها وسلبه ما كان إليه من ملك سماء الدنيا والأرض وخزن الجنّة، فقال الله له: (اخرج منها - يعني من الجنة - فإنّك رجيم وإن عليك اللعنة إلى يوم الدين) ص: 38 : 77 - 78؛ وأسكن آدم الجنة. قال ابن عباس وابن مسعود: فلما أسكن آدم الجنة كان يمشي فيها فرداً ليس له زوج يسكن إليها، فنام نومة واستيقظ فإذا عند رأسه امرأة قاعدة خلقها الله من ضلعه، فسألها فقال: من أنت؟ قالت: امرأة، قال: ولم خلقت؟ قالت: لتسكن إليّ، قالت له الملائكة لينظروا مبلغ علمه: ما اسمها؟ قال: حواء، قالوا: ولم سميت حواء؟ قال: لأنها خلقت من حي، وقال الله له: (يا ادم اسكن أنت وزوجك الجنة وكلا منها رغداً حيث شئتما) البقرة: 2 : 35. وقال ابن اسحاق فيما بلغه عن أهل الكتاب وغيرهم، منهم عبد الله بن عباس قال: ألقى الله تعالى على آدم النوم وأخذ ضلعاً من أضلاعه من شقّه الأيسر ولأم مكانه لحماً وخلق منه حواً، وآدم نائم، فلمّا استيقظ رآها إلى جنبه فقال: لحمي ودمي وروحي، فسكن إليها، فلما زوجه الله تعالى وجعل له سكناً من نفسه قال له: (يا آدم اسكن أنت وزوجك الجنة : ولا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين) البقرة: 2 : 35. وعن مجاهد وقتادة مثله: فلمّا أسكن الله آدم وزوجته الجنة أطلق لهما أن يأكلا كلّ ما أرادا من كل ثمارها غير ثمرة شجرة واحدة، ابتلاءً منه لهما وليمضي قضاؤه فيهما وفي ذريتهما، فوسوس لهما الشيطان، وكان سبب وصوله إليهما أنه أراد دخول الجنة فمنعته الخزنة، فأتى كلّ دابة من دواب الأرض وعرض نفسه عليها أنها تحمله حتى يدخل الجنة لكلّم آدم وزوجته، فكلّ الدواب أبى عليه حتى أتى الحية، وقال لها: أمنعك من ابن آدم فأنت في ذمتي إن أنت أدخلتني، فجعلته بين نابين من أنيابها ثم دخلت به، وكانت كاسية على أرع قوائم من أحسن دابّة خلقها الله كأنها بختيّة، فأعراها الله وجعلها تمشي على بطنها. قال ابن عباس: اقتلوها حيث وجدتموها واخفروا ذمّة عدوّ الله فيها. فلمّا دخلت الحية الجنة خرج إبليس من فيها فناح عليهما نياحة أحزنتهما حين سمعاها، فقالا له: ما يبكيك؟ قال: أبكي عليكما تموتان فتفارقان ما أنتما فيه من النعمة والكرامة، فوقع ذلك في أنفسهما، ثم أتاهما فوسوس لهما وقال: (يا آدم هل أدلّك على شجرة الخلد وملك لا يبلى) طه:120 (وقال: ما نهاكما ربّكما عن هذه الشجرة إلا أن تكونا ملكين أو تكونا من الخالدين، وقاسمهما إني لكما لمن الناصحين) الأعراف: 7 : 20، أن تكونا ملكين، أو تخلدان إن لم تكونا ملكين في نعمة الجنة، يقول الله تعالى: (فدلاهما بغرور) الأعراف: 7 : 22، وكان انفعال حواء لوسوسته أعظم، فدعاها آدم لحاجته، فقالت: لا إلا أن تأتي ها هنا، فلما أتى قالت: لا إلا أن تأكل من هذه الشجرة، وهي الحنطة، قال: فأكلا منها، فبدت لهما سوءاتهما، وكان لباسهما الظفر، فطفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة، قيل: كان ورق التين، وكانت الشجرة من أكل منها أحدث، وذهب آدم هارباً في الجنة، فناداه ربّه: أن يا آدم مني تفرّ؟ قال: لا ياربّ ولكن حياء منك، فقال: يا آدم من أين أتين؟ قال: من قبل حواء يا رب، فقال الله: فإن لها عليّ أن أدميها في كل شهر وأن أجعلها سفيهة، وقد كنت خلقتها حليمة، وأن أجعلها تحمل كرهاً وتضع كرهاً وتشرف على الموت مراراً، قد كنت جعلتها تحمل يسراً وتضع يسراً، ولوا بليّتها لكان النساء لا يحضن، ولَكُنّ حليمات ولكن يحملن يسراً ويضعن يسراً، وقال الله تعالى له: لألعنن الأرض التي خلقت منها لعنة يتحول بها ثمارها شوكاً، ولم يكن في الجنة ولا في الأرض شجرة أفضل من الطلح والسدر. وقال للحيّة: دخل الملعون في جوفك حتى غرّ عبدي، ملعونة أنتِ لعنةً يتحوّل بها قوائمك في بطنك ولا يكون لك رزق إلا التراب، أنت عدوّة بني آدم وهم أعداؤك، حيث لقيت واحداً منهم أخذت بعقبه وحيث لقيك شدخ رأسك، اهبطوا بعضكم لبعض عدوّ آدم وإبليس والحيّة، فأهبطهم إلى الأرض، وسلب الله آدم وحواء كلّ ما كانا فيه من النعمة والكرامة. قيل: كان سعيد بن المسيّب يحلف بالله ما أكل آدم من الشجرة وهو يعقل ولكن سقته حوّاء الخمر حتى سكر فلمّا سكر قادته إليها فأكل. قلت: والعجب من سعيد كيف يقول هذا والله يقول في صفة خمر الجنة (لا فيها غول) الصافات: 37 : 47.
ذكر اليوم الذي أسكن آدم فيه الجنة واليوم الذي أخرج فيه منها واليوم الذي تاب فيه روى أبو هريرة عن النبيّ، صلى الله عليه وسلم، قال: (خير يوم طلعت فيه الشمس يوم الجمعة، فيه خُلق آدم، وفيه أسكن الجنة، وفيه أهبط منها، وفيه تاب الله عليه، وفيه تقوم الساعة، وفيه ساعة يقلّلها لا يوافقها عبد مسلم يسأل الله فيها خيراً إلا أعطاه إيّاه، قال عبد الله بن سلام: قد علمتُ أيّ ساعة هي، هي آخر ساعة من النهار. وقال أبو العالية: أخرج آدم من الجنة للساعة التاسعة أو العاشرة منه، وأهبط إلى الأرض لتسع ساعات مضين من ذلك اليوم، وكان مكثه في الجنّة خمس ساعات منه، وقيل: كان مكثه ثلاث ساعات منه. فإن كان قائل هذا القول أراد أنه سكن الفردوس لساعتين مضتا من يوم الجمعة من أيّام الدنيا التي هي على ما هي به اليوم، فلم يبعد قوله من الصواب لأن الأخبار كذا كانت واردة عن السلف من أهل العلم بأن آدم خُلق آخر ساعة من اليوم السادس التي مقدار اليوم منها ألف سنة من سنينا، فمعلوم أن الساعة الواحدة من ذلك اليوم ثلاثة وثمانون عاماً من أعوامنا، وقد ذكرنا أنّ آدم بعد أن خمّر ربنا طينته بقي قبل أن ينفخ فيه الروح أربعين عاماً، وذلك لا شكّ أنه عنى به أعوامنا، ثمّ بعد أن نفخ فيه الروح إلى أن تناهى أمره وأسكن الجنّة وأهبط إلى الأرض غير مستنكر أن يكون مقدار ذلك من سنينا قدر خمس وثلاثين سنة، وإن كان أراد أنّه سكن الجنّة لساعتين مضتا من نهار يوم الجمعة من الأيام التي مقدار اليوم منها ألف سنة من سنينا فقد قال غير الحقّ، لأنّ كل من له قول في ذلك من أهل العلم يقول إنّه نفخ فيه الروح آخر نهار يوم الجمعة قبل غروب الشمس. وقد روى أبو صالح عن ابن عباس أنّ مكث آدم كان في الجنّة نصف يوم كان مقداره خمسمائة عام، وهذا أيضاً خلاف ما وردت به الأخبار عن النبي، صلى الله عليه وسلم، وعن العلماء.
ذكر الموضع الذي أهبط فيه آدم وحواء من الأرض قيل: ثمّ إن الله تعالى أهبط آدم قبل غروب الشمس من اليوم الذي خلقه فيه، وهو يوم الجمعة، مع زوجته حوّاء من السماء، فقال عليّ وابن عباس وقتادة وأبو العالية: إنّه أهبط بالهند على جبل يقال له نود من أرض سرنديب، وحواء بجدّة، قال ابن عباس: فجاء في طلبها فكان كلّما وضع قدمه بموضع صار قرية، وما بين خطوتيه مفاوز، فسار حتى أتى جمعاً فازدلفت إليه حواء، فلذلك سميت المزدلفة، وتعارفا بعرفات فلذلك سميت عرفات، واجتمعا بجمع فلذلك سميت جمعاً، وأهبطت الحيّة بأصفهان، وإبليس بميسان، وقيل: أهبط آدم بالبرية، وإبليس بالأبلة. قال أبو جعفر: وهذا ما لا يصول الى معرفة صحته إلا بخبر يجيء مجيء الحجة، ولا نعلم خبراً في ذلك غير ما ورد في هبوط آدم بالهند، فإنّ ذلك مما لا يدفع صحته علماء الإسلام. قال ابن عباس: فلما أهبط آدم على جبل نود كانت رجلاه تمسان الأرض ورأسه بالسماء يسمع تسبيح الملائكة، فكانت تهابه، فسألت الله أن ينقص من طوله فنقص طوله الى ستين ذراعاً، فحزن آدم لما فاته من الأنس بأصوات الملائكة وتسبيحهم، فقال: يا ربّ كنت جارك في دارك ليس لي ربّ غيرك أدخلتني جنّتك آكل منها حيث شئت وأسكن حيث شئت فأهبطتني إلى الجبل المقدس فكنت أسمع أصوات الملائكة وأجد ريح الجنة فحططتني إلى ستين ذراعاً، فقد انقطع عني الصوت والنظر وذهبت عني ريح الجنّة فأجابه الله تعالى: بمعصيتك يا ادم فعلت بك ذلك. فلما رأى الله تعالي عريّ آدم وحواء أمره أن يذبح كبشاً من الضأن من الثمانية الأزواج التي أنزل الله من الجنة، فأخذ كبشاً فذبحه وأخذ صوفه، فغزلته حواء ونسجه آدم فعمل لنفسه جبّة ولحواء درعاً وخماراً فلبسا ذلك. وقيل: أرسل إليهما ملكاً يعلمهما ما يلبسانه من جلود الضأن والأنعام، وقيل: كان ذلك لباس أولاده، وأمّا هو وحوّاد فكان لباسهما ما كانا خصفا من ورق الجنّة، فأوحى الله إلى آدم: إن لي حرماً حيال عرشي فانطلق وابن لي بيتاً فيه ثم حفّ به كما رأيت ملائكتي يحفون بعرشي، فهنالك أتسجيب لك ولولدك من كان منهم في طاعتي، فقال آدم: يا ربّ وكيف لي بذلك لست أقوى عليه ولا أهتدي إليه، فقيّض الله ملكاً فانطلق به نحو مكّة، وكان آدم إذا مرّ بروضة قال للملك: انزل بنا ها هنا، فيقول الملك: مكانك، حتى قدم مكّة، فكان كلّ مكان نزله آدم عمراناً وما عداه مفاوز، فبنى البيت من خمسة أجبل: من طور سينا، وطور زيتون، ولبنان، والجودي، وبنى قواعده من حراء؛ فلما فرغ من بنائه خرج به الملك إلى عرفات فزراه المناسك التي يفعلها الناس اليوم، ثم قدم به مكّة فطاف بالبيت أسبوعاً، ثم رجع إلى الهند فمات على نود. فعلى هذا القول أهبط حواء وآدم جميعاً، وإن آدم بنى البيت، وهذا خلاف الذي نذكره إن شاء الله تعالى منه: أنّ البيت أنزل من السماء. وقيل: حج آدم من الهند أربعين حجّة ماشياً، ولما نزل إلى الهند كان على رأسه إكليل من شجر الجنة، فلما وصل الى الأرض يبس فتساقط ورقه فنبتت منهن أنواع الطيب بالهند، وقيل: بل الطيب من الورق الذي خصفه آدم وحواء عليهما. وقيل: لما أمر بالخروج من الجنة جعل لا يمر بشجرة منها إلاّ أخذ منها غصناً فهبط وتلك الأغصان معه فكان أصل الطيب بالهند منها، وزوّده الله من ثمار الجنّة، فثمارنا هذه منها، غير أن هذه تتغيّر وتلك لا تتغيّر، وعلمه صنعة كلّ شيء، ونزل معه من طيب الجنة، والحجر الأسود، وكان أشدّ بياضاً من الثلج، وكان من ياقوت الجنة، ونزل معه عصا موسى، وهي من آس الجنّة ومن لبان، وأنز بعد ذلك العلاة والمطرقة والكلبتان. وكان حسن الصورة لا يشبهه من ولده غير يوسف، وأنزل عليه جبرائيل بصرّة فيها حنطة، فقال آدم: ما هذا؟ قال: هذا الذي أخرجك من الجنة، فقال: ما أصنع به؟ فقال: انثره في الأرض، ففعل، فأنبته الله من ساعته، ثمّ حصده وجمعه وفركه وذرّاه وطحنه وعجنه وخبزه، كل ذلك بتعليم جبرائيل، وجمع له جبرائيل الحجر والحديد فقدحه فخرجت منه النار، وعلّمه جبرائيل صنعة الحديد والحراثة، وأنزل إليه ثوراً، فكان يحرث عليه، قيل هو الشقاء الذي ذكره الله تعالى بقوله: (فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى) طه: 20 : 117. ثم إن الله أنزل آدم من الجبل وملّكه الأرض وجميع ما عليها من الجن والدوابّ والطير وغير ذلك، فشكا الى الله تعالى وقال: يا رب أما في هذه الأرض من يسبحك غيري؟ فقال الله تعالى: سأخرج من صلبك من يسبّحني ويحمدني، وسأجعل فيها بيوتاً ترفع لذكري، وأجعل فيها بيتاً أختصه بكرامتي وأسمّيه بيتي وأجعله حرماً آمناً، فمن حرّمه بحُرمتي، فقد استوجب كرامتي، ومن أخاف أهله فيه فقد خفر ذمّتي وأباح حرمتي، أوّل بيت وضع للناس فمن اعتمده لا يريد غيره فقد وفد إليّ وزارني وضافني، ويحقّ على الكريم أن يكرم وفده وأضيافه وأن يسعف كلاً بحاجته؛ تعمره أنت يا آدم ما كنت حيّاً، ثمّ تعمره الأمم والقرون والأنبياء من ولدك أمّة بعد أمّة، ثمّ أمر آدم أن يأتي البيت الحرام، وكان قد أهبط من الجنّة ياقوتة واحدة، وقيل: درّة واحدة، وبقي كذلك حتى أغرق الله قوم نوح، عليه السلام، فرفع وبقي أساسه، فبوّأ الله لإبراهيم، عليه السلام، فبناه على ما نذكره إن شاء الله تعالى. وسار آدم إلى البيت ليحجّه ويتوب عنده، وكان قد بكى هو وحواء على خطيئتهما وما فاتهما من نعيم الجنة مائتي سنة ولم يأكلا ولم يشربا أربعين يوماً، ثم أكلا وشربا بعدها، ومكث آدم لم يقرب حوّاء مائة عام، فحج البيت وتلقّى آدم من ربّه كلمات فتاب عليه، وهو قوله تعالى: (ربنا ظلمنا أنفسنا وإن لم تغفر لنا وترحمنا لنكونن من الخاسرين) الأعراف: 7 : 23. نود بضم النون، وسكون الواو، وآخره دال مهملة.
ذكر إخراج ذريّة آدم من ظهره وأخذ الميثاق روى سعيد بن جبير عن ابن عبّاس قال: أخذ الله الميثاق على ذرية آدم بنعمان من عرفة فأخرج من ظهره كل ذرية ذرأها إلى أن تقوم الساعة فنثرهم بين يديه كالذّرّ ثم كلمهم قبلاً وقال: (ألست بربكم؟ قالوا: بلى شهدنا أن تقولوا يوم القيامة) - إلى قوله - : (بما فعل المبطلون) الاعراف: 7 : 172 - 173. نعمان بفتح النون الأولى. وقيل عن ابن عباس أيضاً: إنه أخذ عليهم الميثاق بدحنا، موضع، وقال السدي: أخرج الله آدم من الجنة ولم يهبطه الى الأرض من السماء ثم مسح صفحة ظهره اليمنى فأخرج ذرية كهيئة الذّرّ بيضاء مثل اللؤلؤ، فقال لهم: ادخلوا الجنّة برحمتي، ومسح صفحة ظهره اليسرى فأخرج منها كهيئة الذرّ سوداء، فقال: ادخلوا النار ولا أبالي، فذلك حين يقول: أصحاب اليمين وأصحاب الشمال، ثم أخذ منهم الميثاق فقال: ألست بربكم؟ قالوا: بلى، فأعطوه الميثاق، طائفة طائعين وطائفة على وجه التقيّة؟ ذكر الأحداث التي كانت في عهد آدم في الدنيا وكان أول ذلك قتل قابيل بن آدم أخاه هابيل، وأهل العلم مختلفون في اسم قابيل، فبعضهم يقول: قين، وبعضهم يقول: قائين، وبعضهم يقول: قاين، وبعضهم يقول: قابيل. واختلفوا أيضاً في سبب قتله، فقيل: كان سببه أن آدم كان يغشى حوّاء في الجنة قبل أن يصيب الخطيئة فحملت له فيها بقابيل بن آدم وتوأمته فلم تجد عليهما وحماً ولا وصباً ولم تجد عليهما طلقاً حين ولدتهما ولم تر معهما دماً لطهر الجنّة، فلما أكلا من الشجرة وهبطا إلى الأرض فاطمأنا بها تغشاها فحملت بهابيل وتوأمته فودجت عليهما الوحم والوصب والطلق حين ولدتهما ورأت معهما الدم، وكانت حواء فيما يذكرون لا تحمل إلا توأماً ذكراً وأنثى، فولدت حواء لآدم أربعين ولداً لصلبه من ذكر وأنثى في عشرين بطناً، وكان الولد منهم أي أخواته شاء تزوج إلا توأمته التي تولد معه، فإنها لا تحل له، وذلك أنه لم يكن يومئذ نساء إلا أخواتهم وأمهم حوّاء، فأمر آدم ابنه قابيل أن ينكح توأمة هابيل، وأمر هابيل أن ينكح توأمة أخيه قابيل. وقيل: بل كان آدم غائباً وكان لما أراد السير قال للسماء: احفظي ولدي بالأمانة، فأبت، وقال للأرض فأبت، وللجبال فأبت، وقال لقابيل، فقال: نعم تذهب وترجع وستجد كما يسرك، فانطلق ادم فكان ما نذكره، وفيه قال الله تعالى: (إنا عرضنا الأمانة على السماوات والأرض والجبال فأبين أن يحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان إنه كان ظلوماً جهولاً) الأحزاب 33 : 73 فلما قال آدم لقابيل وهابيل في معنى نكاح أختيهما ما قال لهما سلم هابيل لذلك ورضي به، وأبى ذلك قابيل وكرهه تكرّهاً عن أخت هابيل ورغب بأخته عن هابيل وقال: نحن من ولادة الجنّة وهما من ولادة الأرض فأنا أحقّ بأختي. وقال بعض أهل العلم: إن أخت قابيل كانت من أحسن الناس فضنّ بها على أخيه وأرادها لنفسه، وإنهما لم يكونا من ولادة الجنّة إنما كانا من ولادة الأرض، والله أعلم، فقال له أبوه آدم: يا بنيّ إنها لا تحلّ لك، فأبى أن يقبل ذلك من أبيه، فقال له أبوه: يا بني فقرّب قرباناً ويقرب أخوك هابيل قرباناً فأيّكما قبل الله قربانه فهو أحقّ بها، وكان قابيل على بذر الأرض وهابيل على رعاية الماشية، فقرّب قابيل قمحاً وقرب هابيل أبكاراً من أبكار غنمه، وقيل: قرب بقرةً، فأرسل الله ناراً بيضاء فأكلت قربان هابيل وتركت قربان قابيل، وبذلك كان يُقبل القربان إذا قبله الله، فلمّا قبل الله قربان هابيل وتركت قربان قابيل، وبذلك كان يقبل القربان إذا قبله الله، فلمّا قبل الله قربان هابيل، وكان في ذلك القضاء له بأخت قابيل، غضب قابيل وغلب عليه الكبر واستحوذ عليه الشيطان وقال: لأقتلنّك حتى لا تنكح أختي، قال هابيل: (إنما يتقبل الله من المتقين، لئن بسطت إليّ يدك لتقتلني ما أنا بباسطٍ يدي إليك لأقتلك) إلى قوله: فطوعت له نفسه قتل أخيه) المائدة 5 : 27 - 31، فاتبعه وهو في ماشيته فقتله، فهما اللذان قص الله خبرهما في القرآن فقال: (واتل عليهم نبأ ابني آدم بالحقّ إذ قرّبا قرباناً قتقبّل من أحدهما ولم يتقبّل من الآخر)، إلى آخر القصة. قال: فلمّآ قتله سقط في يده ولم يدر كيف يواريه، وذلك أنّه كان فيما يزعمون أوّل قتيل من بني آدم، (فبعث الله غراباً يبحث في الأرض ليُريه كيف يواري سوأة أخيه، قال: يا ويلتي أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب فأواري سوأة أخي، فأصبح من النادمين) إلى قوله: (لمسرفون) المائدة: 5 : 32، فلمّا قتل أخاه قال الله تعالى: يا قابيل أين أخوك هابيل؟ قال: لا أدري، ما كنت عليه رقيباً فقال الله تعالى: إن صوت دم أخيك يناديني من الأرض الآن، أنت ملعون من الأرض التي فتحت فاها فبلعت دم أخيك، فإذا أنت عملت في الأرض فإنها لا تعود تعطيك حرثها حتى تكون فزعاً تائهاً في الأرض، فقال قابيل: عظمت خطيئتي إن لم تغفرها. قيل: كان قتله عند عقبة حراء، ثم نزل من الجبل آخذاً بيد أخته فهرب بها إلى عدن من اليمن. قال ابن عباس: لما قتل أخاه أخذ بيد أخته ثم هبط بها من جبل نود إلى الحضيض، فقال له آدم: اذهب فلا تزال مرعوباً لا تأمن من تراه، فكان لا يمرّ به أحد من ولده إلاّ رماه، فأقبل ابن لقابيل أعمى ومعه ابن له، فقال للأعمى ابنه: هذا أبوك قابيل فارمه، فرمى الأعمى أباه قابيل فقتله، فقال ابن الأعمى لأبيه: قتلت أباك فرفع الأعمى يده فلطم ابنه فمات، فقال: يا ويلتي قتلت أبي برميتي وابني بلطمتي. ولما قتل هابيل كان عمره عشرين سنة، وكان لقابيل يوم قتله خمس وعشرون سنة. وقال الحسن: كان الرجلان اللذان ذكرهما الله تعالى في القرآن بقوله: (واتل عليهم نبأ ابني آدم بالحق) من بني إسرائيل، ولم يكونا من بني آدم لصلبه، وكان آدم أوّل من مات. وقال أبو جعفر: الصحيح عندنا أنهما ابنا آدم لصلبه للحديث الصحيح عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: (ما من نفس تقتل ظلماً إلا كان على ابن آدم الأول كِفْلٌ منها، وذلك لأنه أوّل من سنّ القتل) فبان بهذا أنهما لصلب آدم، فإن القتل مازال بين بني آدم قبل بني إسرائيل، وفي هذا الحديث أنه أول من سنّ القتل، ومن الدليل على أنه مات من ذريّة آدم قبله ما ورد في تفسير قوله تعالى: (هو الذي خلقكم من نفسٍ واحدةٍ) إلى قوله: (جعلا له شركاء فيما آتاهما) الأعراف: 7 : 189. عن ابن عبّاس وابن جبير والسّدّيّ وغيرهم قالوا: كانت حواء تلد لآدم فتعبّدهم، أي تسميهم عبد الله وعبد الرحمن ونحو ذلك، فيصيبهم الموت، فأتاهما إبليس فقال: لو سميتما بغير هذه الأسماء لعاش ولدكما، فولدت ولداً فسمته عبد الحارث، وهو اسم إبليس، فنزلت: (هو الذي خلقكم من نفس واحدة) الآيات، وقد روى هذا المعنى مرفوعاً. قلت: إنما كان الله تعالى يميت أولادهم أولاً، وأحيا هذا المسمى بعبد الحارث امتحاناً واختباراً وإن كان الله تعالى يعلم الأشياء بغير امتحان ، لكن علماً لا يتعلّق به الثواب والعقاب. ومن الدليل على أن القاتل والمقتول ابنا آدم لصلبه ما رواه العلماء عن علي بن أبي طالب أنّ آدم قال لما قتل هابيل. تغيرت البلاد ومن عليها ... فوجه الأرض مغبرّ قبيح تغيّر كلّ ذي طعم ولون ... وقلّ بشاشة الوجه المليح في أبيات غيرها. وقد زعم أكثر علماء الفرس أن جيومرث هو آدم، وزعم بعضهم أنه ابن آدم لصلبه من حواء، وقالوا فيه أقوالاً كثيرة يطول بذكرها الكتاب إذ كان قصدنا ذكر الملوك وأيامهم، ولم يكن ذكر الاختلاف في نسب ملك من جنس ما أنشأنا له الكتاب، فإن ذكرنا من ذلك شيئاً فلتعريف من ذكرنا ليعرفه من لم يكن عارفاً به، وقد خالف علماء الفرس فيما قالوا من ذلك آخرون من غيرهم ممن زعم أنّه آدم، ووافق علماء الفرس على اسمه، وخالفهم في عينه وصفته فزعم أن جيومرث الذي زعمت الفرس أنه آدم إنما هو حام بن يافث بن نوح، وأنه كان معمّراً سيّداً نزل جبل دنباوند من جبال طبرستان من أرض المشرق وتملك بها وبفارس وعظم أمره وأمر ولده حتى ملكوا بابل وملكوا في بعض الأوقات الأقاليم كلها، وابتنى جيومرث المدن والحصون وأعدّ السّلاح وأتخذ الخيل وتجبّر في آخر أمره وتسمى بآدم، وقال: من سمّاني بغيره قتلته، وتزوج ثلاثين امرأة، فكثر منهنّ نسله، وان ماري ابنه وماريانة أخته ممن كانا ولداً في آخر عمره، فأعجب بهما وقدّمهما، فصار الملوك من نسلهما. قال أبو جعفر: وإنما ذكرت من أمر جيومرث في هذا الموضع ما ذكرتُ لأنّه لا تدافع بين علماء الأمم أنّه أبو الفرس من العجم، وإنما اختلفوا فيه هل هو آدم أبو البشر أم غيره على ما ذكرنا، ومع ذلك فلأنّ ملكه وملك أولاده لم يزل منتظماً على سياق متّصل بأرض المشرق وجبالها إلى أن قتل يزدجرد بن شهريار بمرور أيّام عثمان بن عفان، والتاريخ على أسماء ملوكهم أسهل بياناً وأقرب إلى التحقيق منه على أعمار ملوك غيرهم من الأمم، إذ لا يُعلم أمّة من الأمم الذين ينتسبون إلى آدم دامت لهم المملكة واتصل الملك لملوكهم يأخذه آخرهم عن أولهم وغابرهم عن سالفهم سواهم. وأنا ذاكر ما انتهى إلينا من القول في عمر آدم وأعمار من بعده من ولده من الملوك والأنبياء وجيومرث أبي الفرس فأذكر ما اختلفوا فيه من أمرهم الى الحال التي اجتمعوا عليها واتفقوا على ملك منهم في زمان بعينه أنه هو امللك في ذلك الزمان إن شاء الله. وكان آدم مع ما أعطاه الله تعالى من ملك الأرض نبيّاً رسولاً إلى ولده، وأنزل الله عليه إحدى وعشرين صحيفة كتبها آدم بيده علمّه إيّاها جبرائيل. روى أبو ذرّ عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: (الأنبياء مائة ألف وأربعة وعشرون ألفاً، قال: قلت: يا رسول الله كم الرسل من ذلك؟ قال: ثلاثمائة وثلاثة عشر جمّاً غفيراً، يعني كثيراً، طيّباً، قال: قلت: من أولهم؟ قال: آدم، قال: قلت: يا رسول الله وهو نبي مرسل؟ قال: نعم، خلقه الله بيده ونفخ فيه من روحه ثم سواه قبلاً، وكان ممن انزل عليه تحريم الميتة والدم ولحم الخنزير وحروف المعجم في إحدى وعشرين ورقة. ذكر ولادة شيث ومن الأحداث في أيامه ولادة شيث، وكانت ولادته بعد مضيّ مائة وعشرين سنة لآدم، وبعد قتل هابيل بخمس سنين، وقيل: ولد فرداً بغير توأم، وتفسير شيث هبة الله، ومعناه أنه خلف من هابيل، وهو وصيّ آدم، وقال ابن عباس: كان معه توأم، ولما حضرت آدم الوفاة عهد الى شيث وعلّمه ساعات الليل والنهار وعبادة الخلوة في كل ساعة منها وأعلمه بالطوفان، وصارت الرياسة بعد آدم إليه، وأنزل الله عليه خمسين صحيفة، وإليه أنساب بني آدم كلّهم اليوم. وأما الفرس الذين قالوا إن جيومرث هو آدم، فإنهم قالوا: ولد لجيومرث ابنته ميشان أخت ميشى، وتزوج ميشى أخته ميشان فولدت له سيامك وسيامي، وفولد لسيامك بن جيومرث افروال ودقس وبواسب واجرب واوراش، وأمهم جيمعاً سيامي ابنه ميشي، وهي أخت أبيهم؟، وذكروا أن الأرض كلها سبعة أقاليم، فأرض باب وما يوصل إليه مما يأتيه الناس براً وبحراً فهو من إقليم واحد وسكانُه ولد افروال بن سيامك وأعقابهم، فولد لافروال ابن سيامك من افرى ابنة سيامك أو شهنج بيشداد الملك، وهو الذي خلف جدّه جيومرث في الملك، وهو أول من جميع ملك الأقاليم السبعة، وسنذكر أخباره. وكان بعضهم يزعم أن اوشهنج هذا هو ابن آدم لصلبه من حواء. وأما ابن الكلبي فإنه زعم أن أول من ملك الأرض أو شهنق بن عابر بن شالخ بن أرفخشد بن سام بن نوح، قال: والفرس تزعم أنه كان بعد آدم بمائتي سنة، وإنما كان بعد نوح بمائتي سنة، ولم تعرف الفرس ما كان قبل نوح. والذي ذكره هشام بن الكلبيّ لا وجه له، لاأن أوشهنج مشهور عند الفرس، وكل قوم أعلم بأنسابهم وأيامهم من غيرهم، قال: وقد زعم بعض نسّابة الفرس أن أوشهنج هذا هو مهلائيل، وأنّ أباه أفروال هو قينان، وأنّ سيامك هو أنوش أبو قينان، وأن ميشي هو شيث أبو أنوش، وأنّ جيومرث هو آدم، فإن كان الأمر كما زعم فلا شكّ أن أوشهنج كان في زمن آدم رجلاً، وذلك لأنّ مهلائيل فيما ذكر في الكتب الأولى كانت ولادة أمّه دينة ابنة براكيل بن محويل بن حنوخ بن قين بن آدم وأتاه بعدما مضى من عمر آدم ثلاثمائة سنة وخمس وتسعون سنة، وقد كان له حين وفاة أبيه آدم ستمائة سنة وخمس وستون سنة على حساب أن عمر آدم كان ألف سنة، وقد زعمت الفرس أن ملك أوشهنج كان أربعين سنة، فإن كان الأمر على ما ذكره النسّابة الذي ذكرت عنه ما ذكرت فيما يبعد من قال: إن ملكه كان بعد وفاة آدم بمائتي سنة.
ذكر وفاة آدم عليه السلام ذكر أن آدم مرض أحد عشر يوماً وأوصي إلى ابنه شيث وأمره أن يخفي علمه عن قابيل وولده لأنه قتل هابيل حسداً منه له حين خصّه آدم بالعلم، فأخفى شيث وولده ما عندهم من العلم، ولم يكن عند قابيل وولده علم ينتفعون به. وقد روى أبو هريرة عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: قال الله تعالى لآدم حين خلقه: إئتِ أولئك النفر من الملائكة قل السلام عليكم، فأتاهم فسلّم عليهم، وقالوا له: عليك السلام ورحمة الله، ثم رجع الى ربّه فقال له: هذه تحيّتك وتحية ذريتك بينهم، ثم قبض له يديه فقال له: خذ واختر، فقال: أحببت يمين ربي وكلتا يديه يمين، ففتحها له فإذا فيها صورة آدم وذريته كلهم، وإذا كل رجل منهم مكتوب عنده أجله، وإذا آدم قد كتب له عمر ألف سنة، وإذا كل رجل منهم مكتوب عنده أجله، وإذا آدم قد كتب له عمر ألف سنة، وإذا قوم عليهم النور، فقال: يا رب من هؤلاء الذين عليهم النور؟ فقال: هؤلاء الأنبياء والرسل الذين أرسلهم الى عبادي، وإذا فيهم رجل هو من أضوئهم نوراً ولم يكتب له من العمر إلا أربعون سنة، فقال آدم: يا ربّ هذا من أضوئهم نوراً ولم تكتب له إلا أربعين سنة، بعد أن أعلمه أنه داود، عليه السلام، فقال: ذلك ما كتبت له، فقال: يا ربّ انقص له من عمري ستين سنة، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما أهبط الى الأرض كان يعدّ أيّامه، فلما أتاه ملك الموت لقبضه قال له آدم: عجلت يا ملك الموت قد بقي من عمري ستون سنة، فقال له ملك الموت: ما بقي شيء، سألت ربّك أن يكتبه لابنك داود، فقال: ما فعلت فقال النبيّ، صلى الله عليه وسلم: فنسي آدم فنسيت ذرّيته وجحد فجحدت ذرّيّته فحينئذٍ وضع الله الكتاب وأمر بالشهود. وروي عن ابن عباس قال: لما نزلت آية الدين قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إنّ أول من جحد آدم ثلاث مرار، وإن الله لما خلقه مسح ظهره فأخرج منه ما هو ذار إلى يوم القيامة فجعل يعرضهم على آدم فرأى منهم رجلاً يزهر، قال: أي ربّ أيّ بنيّ هذا؟ قال: ابنك داود، قال: كم عمره؟ قال: ستون سنة، قال: زده من العمر، قال الله تعالى: لا، إلا أن تزيده أنت، وكان عمر آدم ألف سنة، فوهب له أربعين سنة، فكتب عليه بذلك كتاباً وأشهد عليه الملائكة، فلما احتضر آدم أتته الملائكة لتقبض روحه فقال: قد بقي من عمري أربعون سنة، قالوا: إنك قد وهبتها لابنك داود، قال: ما فعلتُ ولا وهبتُ له شيئاً، فأنزل الله عليه الكتاب وأقام الملائكة شهوداً، فأكمل لآدم ألف سنة وأكمل لداود مائة سنة. وروي مثل هذا عن جماعة، منهم سعيد بن جبير، وقال ابن عباس: كان عمر آدم تسعمائة سنة وستّاً وثلاثين سنة، وأهل التوراة يزعمون أن عمر آدم تسعمائة سنة وثلاثون سنة، والأخبار عن رسول الله والعلماء ما ذكرنا، ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، أعلم الخلق. وعلى رواية أبي هريرة التي فيها أنّ آدم وهب داود من عمره ستين سنة لم يكن كثير اختلاف بين الحديثين وما في التوراة سوى ما وهبه لداود. قال ابن إسحاق عن يحيى بن عباد عن أبيه قال: بلغني أن آدم حين مات بعث الله بكفنه وحنوطه من الجنّة ثمّ وليت الملائكة قبره ودفنه حتى غيّبوه. وروى أبي بن كعب عن النبي، صلى الله عليه وسلم: (أن آدم حين حضرته الوفاة بعث الله إليه بحنوطه وكفنه من الجنّة، فلما رأت حواء الملائكة ذهبت لتدخل دونهم، فقال: خلّي عني وعن رسل ربي، فما لقيت ما لقيت إلا منك، ولا أصابني ما أصابني إلا فيك، فلما قبض غسلوه بالسدر والماء وتراً وكفنوه في وتر من الثياب ثم لحدوا له ودفنوه، ثم قالوا: هذه سنّة ولد آدم من بعده). قال ابن عباس: لما مات آدم قال شيث لجبرائيل: صلّ عليه، فقال: تقدّمْ أنت فصلّ على أبيك، فكبّر عليه ثلاثين تكبيرة، فأمّا خمس فهي الصلاة، وأما خمس وعشرون فتفضيلاً لآدم. وقيل: دفن في غار في جبل أبي قبيس يقال له غار الكنز، وقال ابن عباس: لما خرج نوح من السفينة دفن آدم ببيت المقدس. وكانت وفاته يوم الجمعة، كما تقدّم، وذكر أن حوّاء عشات بعده سنة ثمّ ماتت فدفنت مع زوجها في الغار الذي ذكرت إلى وقت الطوفان، واستخرجهما نوح وجعلهما في تابوت ثم حملهما معه في السفينة، فلما غاضت الأرض الماء ردّهما إلى مكانهما الذي انا فيه قبل الطوفان، قال: وكانت حواء فيما ذكر قد غزلت ونسجت وعجنت وخبزت وعملت أعمال النساء كلها.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|