|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>شیث علیه السلام
شماره مقاله : 10203 تعداد مشاهده : 311 تاریخ افزودن مقاله : 29/3/1390
|
ولادت شيث از پيشآمدهاى روزگار آدم عليه السلام، زاده شدن شيث بود. شيث هنگامى به جهان آمد كه يكصد و بيست سال از عمر آدم و پنج سال از كشته شدن هابيل گذشته بود. و گفته شده است كه او تنها به جهان آمد و همزادى با او نبود. (يعنى دو قلو نبودند.) شيث را به معنى «هبة الله» تفسير كردهاند و مراد از اين نام آن است كه او را خداوند به جاى هابيل به آدم بخشيده است. از اين رو، او وصى آدم است. اما ابن عباس گفته است: او همزاد داشت. آدم، عليه السلام، هنگامى كه زمان مرگش فرا رسيد، رشته كارها را به دست شيث سپرد و ساعتهاى شب و روز و پرستش در خلوت در هر ساعت از شبانه روز را بدو آموخت. و او را از طوفان آگاه ساخت. پس از آدم، فرمانروائى به شيث رسيد و خداوند پنجاه صحيفه بر او فرستاد. امروز نسب همه فرزندان آدم بدو مىرسد. اما پارسيانى كه گفتهاند كيومرث همان آدم است، همچنين گفتهاند كه از كيومرث دخترى به نام ميشان به جهان آمد. كه خواهر ميشى بود. ميشى با خواهر خود، ميشان، زناشوئى كرد و از اين ازدواج سيامك و سيامى را آورد. سيامك پسر كيومرث نيز داراى فرزندانى شد به نامهاى «افروال» و «دقس» و «بواسب» و «اجرب» و «اوراش» كه مادر همه آنها «سيامى»، دختر «ميشى» بود. سيامى خواهر پدرشان، يعنى همه ايشان، به شمار مىرفت. و گفتهاند كه سراسر روى زمين هفت اقليم است و سرزمين بابل و آنچه مردم از دريا و خشكى بدانجا مىآورند، جزو يك اقليم است و ساكنانش فرزندان افروال بن سيامك و بازماندگان او هستند. افروال، پسر سيامك، از افرى، دختر سيامك، فرزندى آورد به نام هوشنگ پادشاه پيشدادى، و اين هوشنگ كسى است كه در پادشاهى جانشين جد خود كيومرث گرديد. هوشنگ نخستين پادشاهى است كه فرمانروائى هفت اقليم را يكجا به دست آورد. و ما به زودى خبرهاى او را باز خواهيم گفت. برخى از پارسيان پنداشتهاند كه اين هوشنگ، فرزند آدم و حوا است. اما ابن الكلبى گمان دارد نخستين كسى كه روى زمين را به زير فرمان خويش درآورد، او شهنق بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بود. و گفته است: «پارسيان مىپندارند كه او شهنق، يعنى هوشنگ، دويست سال پس از آدم ظهور كرد، در صورتى كه او دويست سال پس از نوح برخاست. پارسيان از آنچه پيش از نوح روى داده بود آگاهى نداشتند.» آنچه هشام بن الكلبى گفته، اعتبارى ندارد. زيرا هوشنگ در نزد ايرانيان بلند آوازه است و هر قومى از نياكان و پيشينيان خود و روزگار آنان بيش از اقوام ديگر آگاهى دارد. هشام بن الكلبى مىگويد: «برخى از نسب شناسان ايرانى پنداشتهاند كه اين هوشنگ، همان مهلائيل، و پدرش، افروال، همان قينان است، سيامك، انوش ابو قينان است، ميشى، شيث ابو انوش است و كيومرث نيز آدم ابو البشر مىباشد.» اگر چنان باشد كه ابن الكلبى پنداشته، پس شك نيست كه هوشنگ در زمان آدم، مردى بوده است چون مهلائيل. بنابر آنچه در كتب پيشينيان آمده، مادرش، دينه، دختر براكيل بن محويل بن حنوخ بن قين بن آدم بود و قين هنگامى به جهان آمد كه سيصد و نود و پنج سال از عمر آدم گذشته بود. و او هنگام درگذشت آدم ششصد و شصت و پنج سال داشت بدين حساب كه عمر آدم هزار سال بوده است. پارسيان مدت فرمانروائى هوشنگ را چهل سال تخمين زدهاند. پس اگر چنان باشد كه نسب شناسى كه من از آن ياد كردم پنداشته، دور نيست كه هوشنگ دويست سال پس از درگذشت آدم به فرمانروائى رسيده باشد.
متن عربی:
ذكر ولادة شيث ومن الأحداث في أيامه ولادة شيث، وكانت ولادته بعد مضيّ مائة وعشرين سنة لآدم، وبعد قتل هابيل بخمس سنين، وقيل: ولد فرداً بغير توأم، وتفسير شيث هبة الله، ومعناه أنه خلف من هابيل، وهو وصيّ آدم، وقال ابن عباس: كان معه توأم، ولما حضرت آدم الوفاة عهد الى شيث وعلّمه ساعات الليل والنهار وعبادة الخلوة في كل ساعة منها وأعلمه بالطوفان، وصارت الرياسة بعد آدم إليه، وأنزل الله عليه خمسين صحيفة، وإليه أنساب بني آدم كلّهم اليوم. وأما الفرس الذين قالوا إن جيومرث هو آدم، فإنهم قالوا: ولد لجيومرث ابنته ميشان أخت ميشى، وتزوج ميشى أخته ميشان فولدت له سيامك وسيامي، وفولد لسيامك بن جيومرث افروال ودقس وبواسب واجرب واوراش، وأمهم جيمعاً سيامي ابنه ميشي، وهي أخت أبيهم؟، وذكروا أن الأرض كلها سبعة أقاليم، فأرض باب وما يوصل إليه مما يأتيه الناس براً وبحراً فهو من إقليم واحد وسكانُه ولد افروال بن سيامك وأعقابهم، فولد لافروال ابن سيامك من افرى ابنة سيامك أو شهنج بيشداد الملك، وهو الذي خلف جدّه جيومرث في الملك، وهو أول من جميع ملك الأقاليم السبعة، وسنذكر أخباره. وكان بعضهم يزعم أن اوشهنج هذا هو ابن آدم لصلبه من حواء. وأما ابن الكلبي فإنه زعم أن أول من ملك الأرض أو شهنق بن عابر بن شالخ بن أرفخشد بن سام بن نوح، قال: والفرس تزعم أنه كان بعد آدم بمائتي سنة، وإنما كان بعد نوح بمائتي سنة، ولم تعرف الفرس ما كان قبل نوح. والذي ذكره هشام بن الكلبيّ لا وجه له، لاأن أوشهنج مشهور عند الفرس، وكل قوم أعلم بأنسابهم وأيامهم من غيرهم، قال: وقد زعم بعض نسّابة الفرس أن أوشهنج هذا هو مهلائيل، وأنّ أباه أفروال هو قينان، وأنّ سيامك هو أنوش أبو قينان، وأن ميشي هو شيث أبو أنوش، وأنّ جيومرث هو آدم، فإن كان الأمر كما زعم فلا شكّ أن أوشهنج كان في زمن آدم رجلاً، وذلك لأنّ مهلائيل فيما ذكر في الكتب الأولى كانت ولادة أمّه دينة ابنة براكيل بن محويل بن حنوخ بن قين بن آدم وأتاه بعدما مضى من عمر آدم ثلاثمائة سنة وخمس وتسعون سنة، وقد كان له حين وفاة أبيه آدم ستمائة سنة وخمس وستون سنة على حساب أن عمر آدم كان ألف سنة، وقد زعمت الفرس أن ملك أوشهنج كان أربعين سنة، فإن كان الأمر على ما ذكره النسّابة الذي ذكرت عنه ما ذكرت فيما يبعد من قال: إن ملكه كان بعد وفاة آدم بمائتي سنة. درگذشت آدم عليه السلام گفته شده است كه آدم يازده روز بيمار بود و پسر خود، شيث، را وصيت كرد و فرمود كه دانش خويش را از قابيل و فرزندش پنهان دارد زيرا قابيل هابيل را از آن رو كشت كه بدو رشك مىبرد چون آدم هابيل را دانش آموخته بود. بنابر اين، شيث و فرزندش دانش خود را پنهان داشتند و قابيل و فرزندش هم دانشى نداشتند كه از آن سود برند. ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه و سلم روايت كرده است كه فرمود: خداى بزرگ، هنگام آفرينش آدم، بدو فرمود: برو در پيش آن فرشتگان و بگو: سلام عليكم. آدم به نزدشان رفت و سلام كرد. فرشتگان در پاسخ گفتند: عليك السلام و رحمة الله. بعد، آدم به نزد پروردگار خويش بازگشت. خداوند فرمود: «اين درود فرشتگان به تو و فرزندان و بازماندگان تو بود.» آنگاه دستهاى خود را براى او گرفت و فرمود: «اختيار كن و بگير.» آدم گفت: «من دست راست پروردگار خويش را دوست دارم.» هر دو دست او راست بود. خداوند دست خود را براى آدم گشود و در آن چهره آدم و همه فرزندان او نمودار گرديد. هر مردى نيز مدت زندگانى و زمان مرگش نگاشته شده بود. در آن جا عمر آدم هزار سال نوشته شده بود. گروهى هم بودند كه پرتوى بر ايشان مىتابيد. آدم پرسيد: «پروردگارا، كيستند اينها كه پرتوى بر ايشان مىتابد؟» خداوند در پاسخ فرمود: «ايشان انبياء و رسولانى هستند كه من به سوى بندگان خويش مىفرستم.» آدم در آن ميان مردى را ديد كه از همه نورانىتر بود و بيشتر مىدرخشيد و عمرش بيش از چهل سال نوشته نشده بود. گفت: «پروردگارا، اين كيست كه از همه درخشندهتر است ولى از چهل سال بيشتر عمر براى او نوشته نشده؟» خداوند آدم را آگاه ساخت كه آن مرد داود عليه السلام است و فرمود: «اين عمرى است كه من براى او نوشتهام.» آدم گفت: «پروردگارا، شصت سال از عمر من بكاه و بر عمر او بيفزاى.» از اين رو بود كه پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم، فرمود: آدم، هنگامى كه به زمين فرود آمد، روزهاى عمر خود را مىشمرد. و وقتى ملك الموت بدو رسيد تا جانش را بگيرد، آدم گفت: «اى ملك الموت، زود آمدهاى، زيرا هنوز شصت سال از عمر من مانده است.» عزرائيل پاسخ داد: «از عمر تو ديگر چيزى نمانده. چون تو خود از پروردگارت خواستى كه اين شصت سال را به عمر پسرت داود بيفزايد.» آدم گفت: «من چنين درخواستى نكردم.» بدين جهت پيغمبر، صلى الله عليه و سلم، فرمود: «آدم دچار فراموشى گرديد و فرزندان او نيز فراموشكار شدند. آدم انكار كرد و فرزندان او نيز به انكار پرداختند. از اين رو خداوند نوشتن را بنياد نهاد و گواه گرفتن را فرمان داد.» و از ابن عباس روايت شده است كه گفت: هنگامى كه آيه وام [آيه 282 از سوره بقره] فرود آمد، پيامبر خدا، صلى الله عليه و سلم فرمود: نخستين كسى كه به انكار پرداخت، آدم بود كه سه بار انكار كرد. خدا هنگامى كه او را آفريد به پشتش دست كشيد و از او چيزى بيرون آورد كه تا روز رستاخيز مايه پيدايش و آفرينش آدميان است. آنگاه آدميانى را كه از او به وجود مىآمدند بدو نشان داد. آدم در ميان آنان مردى را ديد كه نورانى بود و مىدرخشيد. پرسيد: «پروردگارا، اين كدام پسر من است؟» فرمود: «پسر تو داود است.» پرسيد: «عمر او چقدر است؟» فرمود: «شصت سال.» گفت: «پروردگارا، عمر او را زياد كن.» خداى بزرگ فرمود: «نه، اين نمىشود مگر در صورتى كه تو از عمر خود بر او بيفزائى.» عمر آدم هزار سال بود. از اين رو چهل سال از عمر خويش را به او بخشيد. خداوند اين بخشش او را نوشت و فرشتگان را نيز بر آن گواه گرفت. هنگامى كه مرگ آدم فرا رسيد و فرشتگان پيش او آمدند تا جانش را بگيرند، گفت: «هنوز چهل سال از عمر من مانده است.» گفتند: «تو اين چهل سال را به پسر خود، داود بخشيدى.» گفت: «من اين كار را نكرده و چيزى به او نبخشيدهام.» در اين هنگام خداوند نوشته را بر او فرستاد و فرشتگان را به گواهى برانگيخت. بدين گونه عمر آدم را هزار سال و عمر داود را صد سال كامل كرد. همانند اين خبر از گروهى روايت شده كه يكى از آنان سعيد بن جبير است. ابن عباس گفته است: عمر آدم نهصد و سى و شش سال بود. و اهل توراة گمان مىبرند كه عمر او نهصد و سى سال بوده است. اخبار از پيامبر خدا و علما درين باره همان است كه ذكر كرديم. و رسول خدا، صلى الله عليه و سلم، از همه مردم داناتر است. در برابر روايت ابو هريره كه به موجب آن آدم شصت سال از عمر خويش را به داود بخشيد، بين اين دو حديث و آنچه در توراة آمده كه عمر آدم نهصد و سى سال بود، اختلاف زياد نيست. بنابر اين شايد خدا عمر او را در توراة، بجز آنچه به داود بخشيد، ذكر كرده است. ابن اسحاق از يحيى بن عباد، و يحيى از زبان پدر خود، نقل كرده كه گفت: «شنيدم هنگام درگذشت آدم خدا از بهشت فرشتگان را براى شست و شو و كفن و دفن او فرستاد. فرشتگان بر آرامگاه او حاضر شدند و او را به خاك سپردند و از ديده پنهان كردند.» ابى بن كعب از پيغمبر، صلى الله عليه و سلم، روايت كرده كه وقتى مرگ آدم فرا رسيد خداوند از بهشت، فرشتگان را براى شست و شو و كفن و دفن او فرستاد. حوا، همينكه آن فرشتگان را ديد، پيش رفت تا همراهشان به بالين آدم نزديك شود. آدم به او گفت: «از من و از فرستادگان پروردگارم كناره بگير چون هر چه به سر من آمد از دست تو آمد و هيچ آسيبى به من نرسيد مگر از سوى تو.» همينكه آدم جان سپرد، فرشتگان او را با سدر و بهترين آب شستند و در بهترين جامه پيچيدند. آنگاه گورى برايش كندند و او را به خاك سپردند. بعد گفتند: «اين روش فرزند آدم، پس از او، خواهد بود.» ابن عباس گفته است: همينكه آدم درگذشت، شيث به جبرائيل گفت: «بر او نماز بگذار.» جبرائيل گفت: «تو پيش برو و بر پدرت نماز كن.» شيث سى بار بر او تكبير زد كه پنج بارش نماز و بيست و پنج بار ديگرش به خاطر آدم بود. و گفته شده است: آدم در غارى، در كوه ابو قيس، به خاك سپرده شد كه آن را «غار الكنز» مىخوانند. ابن عباس گفته است كه نوح وقتى از كشتى خود بيرون آمد، آدم را در بيت المقدس به خاك سپرد. درگذشت آدم، چنانكه گفته شد، در روز آدينه بود و نوشته اند كه حواء يك سال ديگر پس از آدم زندگى كرد، سپس از جهان رفت و با شوهر خويش در غارى كه ذكر كردم به خاك سپرده شد تا هنگامى كه طوفان نوح برخاست. نوح، در زمان طوفان آن دو را از آرامگاه خود بيرون آورد و در تابوتى گذاشت و به كشتى خود برد. و همينكه آب در زمين فرو نشست پيكر آن دو را به جائى كه پيش از طوفان بودند، برگرداند. ابن عباس، همچنين، گفته است: حواء چنان كه ذكر شده، ريسندگى و بافندگى مىكرد و خمير مى كرد و نان مىپخت و همه كارهائى را كه زنان مى كنند انجام مىداد.... متن عربی: ذكر وفاة آدم عليه السلام ذكر أن آدم مرض أحد عشر يوماً وأوصي إلى ابنه شيث وأمره أن يخفي علمه عن قابيل وولده لأنه قتل هابيل حسداً منه له حين خصّه آدم بالعلم، فأخفى شيث وولده ما عندهم من العلم، ولم يكن عند قابيل وولده علم ينتفعون به. وقد روى أبو هريرة عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: قال الله تعالى لآدم حين خلقه: إئتِ أولئك النفر من الملائكة قل السلام عليكم، فأتاهم فسلّم عليهم، وقالوا له: عليك السلام ورحمة الله، ثم رجع الى ربّه فقال له: هذه تحيّتك وتحية ذريتك بينهم، ثم قبض له يديه فقال له: خذ واختر، فقال: أحببت يمين ربي وكلتا يديه يمين، ففتحها له فإذا فيها صورة آدم وذريته كلهم، وإذا كل رجل منهم مكتوب عنده أجله، وإذا آدم قد كتب له عمر ألف سنة، وإذا كل رجل منهم مكتوب عنده أجله، وإذا آدم قد كتب له عمر ألف سنة، وإذا قوم عليهم النور، فقال: يا رب من هؤلاء الذين عليهم النور؟ فقال: هؤلاء الأنبياء والرسل الذين أرسلهم الى عبادي، وإذا فيهم رجل هو من أضوئهم نوراً ولم يكتب له من العمر إلا أربعون سنة، فقال آدم: يا ربّ هذا من أضوئهم نوراً ولم تكتب له إلا أربعين سنة، بعد أن أعلمه أنه داود، عليه السلام، فقال: ذلك ما كتبت له، فقال: يا ربّ انقص له من عمري ستين سنة، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما أهبط الى الأرض كان يعدّ أيّامه، فلما أتاه ملك الموت لقبضه قال له آدم: عجلت يا ملك الموت قد بقي من عمري ستون سنة، فقال له ملك الموت: ما بقي شيء، سألت ربّك أن يكتبه لابنك داود، فقال: ما فعلت فقال النبيّ، صلى الله عليه وسلم: فنسي آدم فنسيت ذرّيته وجحد فجحدت ذرّيّته فحينئذٍ وضع الله الكتاب وأمر بالشهود. وروي عن ابن عباس قال: لما نزلت آية الدين قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إنّ أول من جحد آدم ثلاث مرار، وإن الله لما خلقه مسح ظهره فأخرج منه ما هو ذار إلى يوم القيامة فجعل يعرضهم على آدم فرأى منهم رجلاً يزهر، قال: أي ربّ أيّ بنيّ هذا؟ قال: ابنك داود، قال: كم عمره؟ قال: ستون سنة، قال: زده من العمر، قال الله تعالى: لا، إلا أن تزيده أنت، وكان عمر آدم ألف سنة، فوهب له أربعين سنة، فكتب عليه بذلك كتاباً وأشهد عليه الملائكة، فلما احتضر آدم أتته الملائكة لتقبض روحه فقال: قد بقي من عمري أربعون سنة، قالوا: إنك قد وهبتها لابنك داود، قال: ما فعلتُ ولا وهبتُ له شيئاً، فأنزل الله عليه الكتاب وأقام الملائكة شهوداً، فأكمل لآدم ألف سنة وأكمل لداود مائة سنة. وروي مثل هذا عن جماعة، منهم سعيد بن جبير، وقال ابن عباس: كان عمر آدم تسعمائة سنة وستّاً وثلاثين سنة، وأهل التوراة يزعمون أن عمر آدم تسعمائة سنة وثلاثون سنة، والأخبار عن رسول الله والعلماء ما ذكرنا، ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، أعلم الخلق. وعلى رواية أبي هريرة التي فيها أنّ آدم وهب داود من عمره ستين سنة لم يكن كثير اختلاف بين الحديثين وما في التوراة سوى ما وهبه لداود. قال ابن إسحاق عن يحيى بن عباد عن أبيه قال: بلغني أن آدم حين مات بعث الله بكفنه وحنوطه من الجنّة ثمّ وليت الملائكة قبره ودفنه حتى غيّبوه. وروى أبي بن كعب عن النبي، صلى الله عليه وسلم: (أن آدم حين حضرته الوفاة بعث الله إليه بحنوطه وكفنه من الجنّة، فلما رأت حواء الملائكة ذهبت لتدخل دونهم، فقال: خلّي عني وعن رسل ربي، فما لقيت ما لقيت إلا منك، ولا أصابني ما أصابني إلا فيك، فلما قبض غسلوه بالسدر والماء وتراً وكفنوه في وتر من الثياب ثم لحدوا له ودفنوه، ثم قالوا: هذه سنّة ولد آدم من بعده). قال ابن عباس: لما مات آدم قال شيث لجبرائيل: صلّ عليه، فقال: تقدّمْ أنت فصلّ على أبيك، فكبّر عليه ثلاثين تكبيرة، فأمّا خمس فهي الصلاة، وأما خمس وعشرون فتفضيلاً لآدم. وقيل: دفن في غار في جبل أبي قبيس يقال له غار الكنز، وقال ابن عباس: لما خرج نوح من السفينة دفن آدم ببيت المقدس. وكانت وفاته يوم الجمعة، كما تقدّم، وذكر أن حوّاء عشات بعده سنة ثمّ ماتت فدفنت مع زوجها في الغار الذي ذكرت إلى وقت الطوفان، واستخرجهما نوح وجعلهما في تابوت ثم حملهما معه في السفينة، فلما غاضت الأرض الماء ردّهما إلى مكانهما الذي انا فيه قبل الطوفان، قال: وكانت حواء فيما ذكر قد غزلت ونسجت وعجنت وخبزت وعملت أعمال النساء كلها. شيث بن آدم عليه السلام پيش از اين اندكى از كار شيث ياد كرديم و گفتيم كه او پس از اين كه روش پدر خود آدم، و صحيفههائى را كه بر او فرود آمده بود آموخت، وصى او گرديد. گفته شده است كه شيث هميشه در مكه اقامت داشت و به حج و عمره مىپرداخت تا روزى كه درگذشت. شيث صحيفههائى را كه از سوى پروردگار به او و پدرش فرود آمده بود، گرد آورد و آنها را به كار بست. او همچنين، كعبه را با سنگ و گل بساخت. اما علماء گذشته ما گفته اند: قبهاى كه خدا براى آدم در محل خانه كعبه قرار داد همچنان تا روزگار طوفان نوح بر جاى بود. و خدا هنگامى كه مى خواست طوفان بفرستد، آن را برداشت. گفته شده است كه شيث چون بيمار شد، پسر خود، انوش، را وصيت كرد و كار خود را بدو سپرد و درگذشت و در غار ابو قبيس، كنار پدر و مادر خود به خاك رفت. دويست و سى و پنج سال از عمر آدم گذشته بود كه شيث به جهان آمد. جز اين هم گفته شده، كه پيش از اين ذكرش گذشت. او هنگامى از جهان رفت كه نهصد و دوازده سال از عمرش گذشته بود. انوش، پسر شيث، پس از مرگ پدر خود، براى فرمانروائى و پيشبرد كار مردم به جاى پدر نشست و هيچيك از كارها و روشهاى او را دگرگون نساخت. سراسر عمر انوش هفتصد و پنج سال بود. انوش هنگامى به جهان آمد كه از عمر پدرش، شيث، ششصد و پنج سال گذشته بود. اين سخن اهل توراة است. ابن عباس گفته است كه شيث كارهاى خود را به انوش سپرد. براى انوش، پسر شيث، از خواهرش نعمة، دختر شيث، قينان زاده شد و قينان هنگامى به جهان آمد كه نود سال از عمر انوش گذشته بود. با قينان نيز گروه بسيارى زاده شدند. انوش به قينان وصيت كرد و درگذشت. قينان، مهلائيل را آورد و با مهلائيل نيز گروه بسيارى زاده شدند. مهلائيل وصى و جانشين پدر خود، قينان، گرديد. او نيز يرد را آورد. اين يرد همان يارد است. با او نيز گروهى به جهان آمدند. مهلائيل يرد را جانشين خود ساخت. يرد حنوخ را آورد و او همان ادريس پيغمبر است. با او نيز گروهى زاده شدند. حنوخ كه جانشين يرد شد، متوشلخ را آورد و گروهى نيز با متوشلخ آمدند. متوشلخ نيز به جانشينى حنوخ برگزيده شد. اما در توراة آمده كه مهلائيل هنگامى زاده شد كه از عمر آدم عليه السلام سيصد و نود و پنج سال و از عمر قينان هفتاد سال گذشته بود. مهلائيل نيز يرد را هنگامى آورد كه از عمر آدم چهار صد و شصت سال گذشته بود. يرد راه و رسم پدر خود را داشت، چيزى كه هست پيشآمدهائى در زمان او روى داد. متن عربی: ذكر شيث بن آدم عليه السلام قد ذكرنا بعض أمره وأنه كان وصي آدم في مخلفيه بعد مضيّه لسبيله، وما أنزل الله عليه من الصحف، وقيل: إنه لم يزل مقيماً بمكّة يحج و يعتمر إلى أن مات، وإنه كان جمع ما أنزل عليه وعلى أبيه آدم من الصحف وعمل بما فيها؛ وإنه بنى الكعبة بالحجارة و الطين. وأما السلف من علمائنا فإنهم قالوا: لم تزل القبة التي جعل الله لآدم مكان البيت إلى أيام الطوفان فرفعها الله حين أرسل الطوفان، وقيل: إن شيثاً لما مرض أوصى إلى ابنه أنوش ومات فدفن مع أبويه بغار أي قبيس؛ وكانت وفاته وقد أتت عليه تسعمائة سنة واثنتا عشرة سنة، وقام أنوش بن شيث بعد موت أبيه بسياسة الملك وتدبير من تحت يديه من رعيّته مقام أبيه لا يوقف منه على تغيير ولا تبديل، فكان جميع عمر أنوش سبعمائة وخمس سنين، وكان مولده بعد أن مضى من عمر أبيه شيث ستمائة سنة وخمس سنين، وهذا قول أهل التوراة. وقال ابن عباس: ولد لشيث أنوش وولد معه نفر كثير، وإليه أوصى شيث، ثم ولد لأنوش بن شيث ابنه قينان من أخته نعمة بنت شيث بعد مضيّ تسعين سنة من عمر أنوش وولد معه نفر كثير، وإليه الوصيّة، وولد قينان مهلائيل ونفراً كثيراً عنه، وإليه الوصيّة، وولد مهلائيل يرد، وهو اليارد، ونفراً معه، وإليه الوصيّة، فولد يرد حنوخ، وهو إدريس النبيّ، ونفراً معه، و إليه الوصية، و ولد حنوخ متوشلخ ونفراً معه، و إليه الوصية. وأما التوراة ففيها أن مهلائيل ولد بعد أن مضى من عمرآدم، عليه السلام، ثلاثمائة وخمس وتسعون سنة، ومن عمر قينان سبعون، وولد يرد لمهلائيل بعدما مضى من عمر آدم أربعمائة سنة وستون سنة، فكان على منهاج أبيه، غير أن الأحداث بدأت في زمانه.
پيشآمدهائى كه از زمان فرمانروائى شيث تا فرمانروائى يرد روى داد گفتهاند كه قابيل پس از كشتن هابيل و گريختن از پيش پدر خود آدم به سوى يمن، با ابليس روبرو شد. ابليس به او گفت: «قربانى هابيل، تنها از آن رو پذيرفته شد و آتش آن را فرو خورد كه او به آتش خدمت مىكرد و آن را مىپرستيد. تو هم براى خود و بازماندگانت آتشى برپا كن.» قابيل هم پذيرفت و آتشكدهاى ساخت. بنابر اين او نخستين كسى است كه آتش برپاى كرد و آن را پرستيد. ابن اسحاق گفته است: قين، كه همان قابيل باشد، با خواهر خويش، اشوت دختر آدم، زناشوئى كرد. اشوت براى او پسر و دخترى آورد: حنوخ پسر قين و عذب دختر قين. بعد، حنوخ با خواهر خود، عذب، ازدواج كرد. عذب براى او سه پسر و يك دختر زاد. سه پسر به نامهاى: غيرد، محويل و انوشيل و يك دختر به نام موليث. انوشيل، پسر حنوخ، خواهر خود، موليث، را گرفت. موليث براى او پسرى آورد به نام لامك. لامك دو زن گرفت كه نام يكى عدى و نام ديگرى صلى بود. عدى از لامك پسرى به نام بولس آورد. بولس نخستين كسى بود كه در قباب [1] به سر برد و مال اندوخت. پسر ديگرى زاد به نام توبلين، و او نخستين كسى بود كه به نواختن ساز و سنج پرداخت. سومين پسرش نيز توبلقين نام داشت و نخستين كسى بود كه مس و آهن را به كار برد. فرزندان ايشان فرعونها و فرمانروايان خود كامه بودند و بر مردم روى زمين چيرگى بسيار يافتند. ابن اسحاق همچنين گفته است: بعد فرزندان قين بر افتادند و از ميان رفتند و از آنان جز اندكى برجاى نماندند. همه فرزندان آدم دودمانشان ناشناخته ماند و نژادشان بريده شد جز كسانى كه بازماندگان شيث بودند. بنابر اين نسل شيث پايدار ماند و همه كسانى كه امروز هستند، نسبشان به شيث مىرسد بىاين كه به آدم بپيوندند. ابن اسحاق از قابيل و فرزندانش جز آنچه من حكايت كردم چيز ديگرى نگفته است. از ابن اسحاق كه بگذريم، برخى از اهل توراة گفتهاند: از فرزندان قابيل نخستين كسى كه به خوشگذرانى و هوسرانى پرداخت مردى بود كه او را ثوبال پسر قابيل مىخواندند. ثوبال در زمان مهلائيل بن قينان سرگرم عيش و طرب شد و به نواختن نى و تنبور و طبل و عود و چنگ دست برد. از آن پس، فرزندان قابيل همچنان غرق در عيش و نوش و كامرانى شدند. خبر خوشگذرانى اين گروه به بازماندگان شيث رسيد كه در كوهها به سر مىبردند. در نتيجه، صد تن از ايشان بر آن شدند كه از كوه فرود آيند تا به فرزندان قابيل بپيوندند و به هوسرانى پردازند و بدانچه پدرانشان آنها را اندرز داده بودند پشت پا زنند. يارد، همينكه اين خبر را شنيد، آنان را پند داد و از اين كار باز داشت. ولى به اندرز او گوش ندادند و به سوى فرزندان قابيل فرود آمدند و بدانچه از ايشان ديدند در حيرت افتادند. هنگامى كه مىخواستند برگردند دچار ترديد شدند كه از خوشگذرانى فرزندان قابيل پيروى كنند يا از پندهايى كه پدرانشان بدانها داده بودند. در نتيجه درنگ ايشان، كسانى كه دچار انحراف بودند و هنوز در كوه مىزيستند گمان بردند كه آنها از شادى و خوشگذرانى بسيار در آن جا ماندهاند. بدين گمان آنان نيز از كوه فرود آمدند و فريفته خوشگذرانى فرزندان قابيل شدند. زنانى هم كه از بازماندگان قابيل بودند به ايشان پيوستند و به گناهكارى پرداختند. و زنبارگى و آلوده دامنى و شرابخوارى در ميانشان آشكار شد. اين گفته از راستى دور نيست زيرا گروهى از دانشمندان اسلامى گذشته نيز همانند آن را روايت كرده ولى روشن نساختهاند كه اين پيشامد در روزگار فرمانروائى چه كسى رخ داده است. تنها گفتهاند كه در روزگارى ميان عهد آدم تا نوح چنين اتفاقى افتاد. از جمله اين راويان، ابن عباس و ديگرى است. همانند او حكم بن عتيبه، از پدرش، با اختلافى نزديك بدين دو قول، روايت كرده است. خدا بهتر مىداند. اما آنچه را كه نسب شناسان ايرانى درباره مهلائيل بن قينان گفتهاند پيش ازين ذكر كردم. او همان هوشنگ است كه فرمانرواى هفت اقليم شد. سخن كسانى را هم كه با ايرانيان اختلاف دارند روشن ساختم. هشام بن كلبى گفته است: هوشنگ نخستين كسى بود كه بنا ساخت و از كانها فلز بيرون آورد و مردم روزگار خود را فرمان داد كه به پرستشگاهها روى آورند. دو شهر ساخت كه نخستين شهرهاى روى زمين به شمار مىرفتند: يكى شهر بابل در عراق و ديگرى شهر شوش در خوزستان. مدت فرمانروائى هوشنگ چهل سال بود. ديگرى گفته است: هوشنگ نخستين كسى بود كه سود آهن را دريافت و اين فلز را به كار برد و از آن افزارهائى براى صنعتها بساخت. و آب را در جاهائى كه سود مىرسانيدند ارزيابى كرد و مردم را به كشاورزى و دلبستگى به كار واداشت. و فرمود كه درندگان زيانمند را بكشند و از پوست آنها جامه و فرش بسازند. گاو و گوسفند و حيوانات وحشى را سر ببرند و گوشت آنها را بخورند. هوشنگ شهر رى را ساخت و گفتهاند، پس از شهرى كه كيومرث در دماوند براى سكونت خود ساخت، رى نخستين شهرى بود كه ساخته شد. همچنين گفتهاند: هوشنگ نخستين پادشاهى بود كه آئينهائى گزارد و فرمانهائى داد و براى گسترش داد و دهش احكام و حدودى وضع كرد. از اين رو به لقب «پيشداد» ملقب شد كه به فارسى يعنى نخستين كسى كه به دادگسترى فرمان داده است. زيرا «پيش» به معنى «پيش از همه» و «نخست» است و «داد» به معنى «دادگسترى و داورى» مىباشد. هوشنگ نخستين فرمانروائى است كه كنيزكان را به كار گمارد و نخستين كسى است كه درخت را بريد و در ساختمان به كار برد. گفتهاند كه او در هندوستان فرود آمد و از آن سرزمين به شهرهاى ديگر كوچ كرد و بر سر خويش افسرى بست. همچنين گفتهاند كه او بر ابليس و لشكريانش خشم گرفت و نگذاشت كه با مردم درآميزند. از اين كار آنان را ترساند و پيروانشان را نيز كشت. آنان نيز از بيم او به بيابانها و كوهها گريختند ولى همينكه او مرد، باز گشتند. و گفته شده است كه هوشنگ مردم بدنهاد را شيطان ناميد و آنان را به كار واداشت. و بر همه اقليمها دست يافت.
[1]- قباب جائى است در نجد، در راه حاجيان كه از بصره به مكه روند.- معجم البلدان، منتهى الارب (از لغتنامه دهخدا)
متن عربی: ذكر الأحداث التي كانت من لدن ملك شيث إلى أن ملك يرد ذكر أن قابيل لما قتل هابيل وهرب من أبيه آدم إلى اليمن أتاه إبليس فقال له: إنّ هابيل إنما قبل قربانه وأكلته النار لأنه كان يخدم النار ويعبدها، فانصب أنت أيضاً ناراً تكون لك ولعقبك، فبنى بيت نار، فهو أول من نصب النار وعبدها. وقال ابن اسحاق: إن قيناً، وهو قابيل، نكح أخته أشوت بنت آدم فولدت له رجلاً وامرأة: خنوخ بن قين وعذب بنت قين، فنكح خوخ أخته عذب فولدت ثلاثة بنين وامرأة: غيرد ومحويل وزنوشيل وموليث ابنة خنوخ، فنكح أنوشيل بن خنوخ أخته موليث وولدت له رجلاً اسمه لامك، فنكح لامك امرأتين اسم إحداهما عدّى والأخرى صلّى، فولدت عدّى بولس بن لامك، فكان أول من سكن القباب واقتنى المال، وتوبلين فكان أول من ضرب بالونج والصنج، وولدت رجلاً اسمه توبلقين، وكان أول من عمل النحاس والحديد، وكان أولادهم فراعنة وجبابرة، وكانوا قد أعطوا بسطة في الخلق، قال: ثم انقرض ولد قين ولم يتركوا عقباً إلا قليلاً، وذرية آدم كلها جهلت أنسابهم وانقطع نسلهم إلا ما كان من شيث، فمنه كان النسل، وأنساب الناس اليوم كلهم إليه دون أبيه آدم، ولم يذكر ابن اسحاق من أمر قابيل وولده إلا ما حكيت. وقال غيره من أهل التوراة: إن أول من اتخذ الملاهي من ولد قابيل رجل يقال له ثوبان بن قابيل، اتخذها في زمان مهلائيل بن قينان، اتخذ المزامير والطنابير والطبول والعيدان والمعازف، فانهمك ولد قابيل في اللهو، وتناهى خبرهم الى من بالجبل من ولد شيث، فهم منهم مائة رجل بالنزول إليهم وبمخالفة ما أوصاهم به آباؤهم، وبلغ ذلك يارد فوعظهم ونهاهم فلم يقبلوا، ونزلوا إلى ولد قابيل فأعجبوا بما رأوا منهم، فلمّا أرادوا الرجوع حيل بينهم وبين ذلك لدعوة سبقت من آبائهم، فلمّا أرادوا الرجوع حيل بينهم وبين ذلك لدعوةٍ سبقت من آبائهم، فلما أبطأوا ظنّ من بالجبل ممن كان في نفسه زيغ أنهم أقاموا اغتباطاً، فتسلّلوا ينزلون من الجبل ورأوا اللهو فأعجبهم ووافقوا نساءً من ولد قابيل متشرّعات إليهم وصرن معهم وانهمكوا في الطغيان وفشت الفحشاء وشرب الخمر فيهم، وهذا القول غير بعيد من الحق، وذلك أنه قد روي عن جماعة من سلف علمائنا المسلمين نحو منه، وإن لم يكونوا بينوا زمان من حدث - ذلك في ملكه، إلا أنهم ذكروا أن ذلك كان فيما بين آدم ونوح؛ منهم ابن عباس أو مثله، ومثله روى الحكم بن عتيبة عن أبيه مع اختلاف قريب من القولين، والله أعلم. وأما نسّابو الفرس فقد ذكرت ما قالوا في مهلائيل بن قينان وأنه هو أوشهنج الذي ملك الأقاليم السبعة، وبينت قول من خالفهم، وقال هشام بن الكلبيّ: إنه أول من بني البناء واستخرج المعادن وأمر أهل زمانه باتخاذ المساجد، وبني مدينتين كانتا أول ما بني على ظهر الأرض من المدائن، وهما مدينة بابل، وهي بالعراق، ومدينة السوس بخوزستان، وكان ملكه أربعين سنة. وقال غيره: هو أوّل من استنبط الحديد وعمل منه الأدوات للصناعات وقدّر المياه في مواضع المنافع وحضّ الناس على الزراعة واعتماد الأعمال، وأمر بقتل السباع الضارية واتخاذ الملابس من جلودها والمفارش، وبذبح البقر والغنم والوحش وأكل لحومها، وإنه بنى مدينة الريّ، قالوا: وهي أول مدينة بنيت بعد مدينة جيومرث التي كان يسكنها بدنباوند، وقالوا: إنه أول من وضع الأحكام والحدود، وكان ملقبّاً بذلك يدعى بيشداد، ومعناه بالفارسية أول من حكم بالعدل، وذلك أن بيش معناه أول، وداد معناه عدل وقضى، وهو أول من استخدم الجواري وأوّل من قطع الشجر وجعله في البناء، وذكروا أنه نذل الهند وتنقل في البلاد وعقد على رأسه تاجاً، وذكروا أنه قهر إبليس وجنوده ومنعهم الاختلاط بالناس وتوعدهم على ذلك وقتل مردتهم، فهربوا من خوفه الى المفاوز والجبال، فلما مات عادوا. وقيل: إنه سمى شرار الناس شياطين واستخدمهم، وملك الأقاليم كلّها، وإنه كان بين مولد أوشهنج وموت جيومرث مائتا سنة وثلاث وعشرون سنة. عتيبة بالعين، وبعدها تاء فوقها نقطتان، وياد تحتها نقطتان، وباء موحدة.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.ُُُُُُّّّّّّ
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|