|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>ضحاک
شماره مقاله : 10214 تعداد مشاهده : 657 تاریخ افزودن مقاله : 29/3/1390
|
ضحاک سخن درباره بيوراسب كه اژدهاگ است و همان كسى است كه تازيان او را ضحاك مىنامند مردم يمن ادعا مىكنند كه ضحاك از ايشان است. و او نخستين فرد از فراعنه بود و هنگامى كه ابراهيم خليل عليه السلام وارد مصر شد او در آن سرزمين فرمانروائى مىكرد. ايرانيان مىگويند ضحاك از ميان ايشان برخاسته است. و او را به خود نسبت مىدهند. او را بيوراسب، پسر ارونداسب، پسر رينكار، پسر وندريشتك پسر يارين پسر فروال پسر سيامك پسر ميشى پسر كيومرث مىدانند. گروهى از ايرانيان نيز دودمان او را جز اين مىپندارند. به گمان اهل اخبار ضحاك بر هفت اقليم دست يافت و فرمانروائى كرد. او جادوگرى تبهكار بود. هشام بن الكلبى گفته است: ضحاك، پس از جمشيد، چنان كه مىگويند، هزار سال پادشاهى كرد. خدا حقيقت را بهتر مىداند. او در سواد [1] در قريهاى كه بدان برس (به ضم باء) مىگويند، واقع در ناحيهاى در راه كوفه فرود آمد و سراسر روى زمين را گرفت و بر مردم بيداد و ستم روا داشت و به خونريزى دستگشاد. او نخستين كسى بود كه به بريدن اعضاء بدن مردم و به دار آويختن ايشان پرداخت. همچنين نخستين كسى بود كه دريافت ده يك ماليات و ضرب سكههاى درهم را مرسوم ساخت. نخستين كسى بود كه ساز و آواز را رواج داد و خنياگران براى او خوانندگى و نوازندگى كردند. هشام بن كلبى، همچنين، گفته است: شنيدهايم كه ضحاك همان نمرود است و ابراهيم عليه السلام در روزگار او به جهان آمده است. و ضحاك سرور او بود كه مىخواست او را در آتش بسوزاند. به عقيده ايرانيان تنها كسانى شايسته پادشاهى بودند كه از دودمان هوشنگ و جمشيد و طهمورث شمرده مىشدند و اين ضحاك اورنگ فرمانروائى را غصب كرده بود. او همچنين، تمام مردم روى زمين را به نيروى جادوگرى و بدكارى زبون خود ساخته و آنان را به وسيله دو مار كه بر روى شانههايش قرار داشتند، ترسانده بود. بسيارى از اهل كتاب گفتهاند: آنچه بر روى دو شانه ضحاك قرار داشت، دو تكه گوشت دراز بود. هر يك از اين دو تكه گوشت شباهتى به سر اژدها داشت. ضحاك با جامه خويش روى آن دو تكه گوشت را مىپوشاند و براى ترساندن مردم مىگفت: «اينها دو مار هستند و خوراك مىخواهند.» اين دو، هنگامى كه گرسنه مىشدند، در زير جامه او به حركت در مىآمدند. مردم، بدين سبب، از ضحاك آزار بسيار مىديدند و جوانان را مىكشتند چون دو تكه گوشتى كه بر روى شانههاى او روئيده بودند مضطرب و ناآرام مىگرديدند و هنگامى كه مغز سر آدميزاد بدانها ماليده مىشد، آرام مىگرفتند. از اين رو، هر روز دو جوان را مىكشتند (تا مغز سرشان را براى ضحاك بفرستند). اين كار همچنان پيگيرى مىشد تا روزى كه خداوند هلاك ضحاك را اراده فرمود. درين هنگام، مردى كه او را كاوه مىخواندند، از ميان توده مردم اصفهان برخاست و چون دو پسرش را ياران ضحاك و براى گوشتهاى روى دوشش كشته بودند، شورش كرد. كاوه، چوبى را برگرفت و چرمى را كه با خود داشت بر سرش آويزان كرد. بعد اين را مانند پرچمى برافراشت و مردم را براى پيكار با بيوراسب و چيره شدن بر او فرا خواند. مردم بسيارى به خاطر آسيبها و بيدادهاى گوناگونى كه از ضحاك ديده بودند، به شتاب دعوت كاوه را پاسخ گفتند و در اطراف او گرد آمدند. كاوه به يارى ايشان بر ضحاك دست يافت و هنگامى كه بر او چيره شد، مردم اين پيروزى را از بركت آن پرچم دانستند و آن را به فال نيك گرفتند و گرامى شمردند و در بزرگداشت آن كوشيدند تا جائى كه اين پرچم در نزد پادشاهان ايران بزرگترين پرچمى شد كه از آن خير و بركت مىجستند و آن را درفش كاويان مىناميدند. آن را به راه نمىانداختند مگر در كارهاى بسيار بزرگ و آن را برنمىافراشتند مگر براى فرزندان پادشاهان هنگامى كه با پيشامدهاى بزرگ روبرو مىشدند. درباره كاوه گفتهاند كه او اهل اصفهان بود. پيروان خود را به شورش برانگيخت و تودههاى مردم بدو گرويدند. هنگامى كه به ضحاك نزديك شد، از او بيمى در دل ضحاك راه يافت. اين بود كه از جايگاه خود گريخت و اورنگ فرمانروائى را تهى گذاشت. مردم دور كاوه را گرفتند و همه بر آن شدند كه او را به پادشاهى برگزينند. ولى كاوه آنان را آگاه ساخت كه او خواستار پادشاهى نيست زيرا شايسته اين كار نمىباشد. آنگاه به ايشان دستور داد تا يكى از فرزندان جمشيد را پادشاه كنند زيرا جمشيد پسر بزرگتر هوشنگ پسر فروال است. اين مرد پيش از اين در صدد پادشاهى برآمده و بر ضد ضحاك برخاسته است. او فريدون پسر اثغيان بود. و از بيم ضحاك پنهان مىزيست. همينكه كاوه و همراهانش ضحاك را براندند، مردم اين پيروزى را به فال نيك گرفتند و شادمانى كردند و او را بر تخت پادشاهى نشاندند. كاوه و بزرگان كشور نيز در شمار ياران فريدون در آمدند. فريدون وقتى آنچه را كه براى فرمانروائى مىخواست به دست آورد و بنياد كار خود را استوار ساخت، تمام پايگاههاى ضحاك را گرفت و در پى او شتافت و او را در كوههاى دماوند گرفتار ساخت. برخى از ايرانيان گمان مىبرند كه فريدون گروهى از ديوان را به مراقبت ضحاك گماشت. برخى ديگر مىگويند: ضحاك سليمان بن داود را ديد و سليمان كه در اين هنگام به شام بود، او را گرفت و در كوه دماوند زندانى كرد. اما بيوراسب بند و زندان خويش را همچنان با خود تا خراسان كشاند. سليمان همينكه از اين موضوع آگاهى يافت به ديوان دستور داد كه ضحاك را با زنجير محكم ببندند تا نتواند بگريزد. ديوان چنين كردند و در برابر او طلسمى ساختند مانند دو مرد كه تا ابد بر در غارى كه ضحاك در آن زندانى است مىكوبند تا او نتواند از آن جا بيرون برود. او همچنان در نزد ايشان است و نمىميرد. اين هم از دروغهاى خنك ايرانيان است. دروغهائى شگفت انگيزتر ازين دارند كه ما از ذكرش در گذشتيم. برخى از ايرانيان عقيده دارند كه فريدون ضحاك را در روز نوروز كشته است. بنابر اين عقيده، هنگام كشته شدن ضحاك، ايرانيان گفتند: «امروز نوروز است.» يعنى: روزگار براى ما روزى نوين پيش آورد است. آنگاه اين روز را جشن گرفتند. روز اسارت و گرفتارى ضحاك نيز، روز مهرگان بود. در اين روز ايرانيان گفتند: «مهرگان آمد براى كشتن كسى كه مردم را مىكشت.» و عقيده داشتند كه از ضحاك هيچ خبر نيكوئى نشنيده بودند جز يك خبر. و آن اين بود كه وقتى بيدادگرى و مردم آزارى او شدت يافت و ستمكارى او ادامه پيدا كرد و بزرگان براى پايان دادن به گزند او به نامهنگارى پرداختند و براى رفتن به درگاه او هماهنگ شدند، همه موافقت كردند كه كاوه اصفهانى بر او وارد گردد. كاوه بر او وارد شد و سلام نكرد و گفت: «اى پادشاه، مىخواهى چگونه بر تو سلام كنم. سلامى كه شايسته فرمانرواى سراسر روى زمين است يا سلامى كه تنها براى فرمانرواى اين سرزمين شايستگى دارد؟» ضحاك گفت: «سلامى مىخواهم كه شايسته پادشاه هفت اقليم باشد زيرا من فرمانرواى سراسر روى زمينم.» در اين هنگام كاوه گفت: «اگر تو فرمانرواى سراسر روى زمين هستى، پس چرا براى تحمل بار سنگين همه فشارها و آزارهاى خود، تنها ما را از ميان مردم روى زمين برگزيدى و اين رنجها را ميان ما و مردم ديگر تقسيم نكردى؟» آنگاه آسيبهاى فراوانى را كه مردم از دست او ديده بودند يكايك در پيش او برشمرد. ضحاك همه را تصديق كرد. بدين گونه، سخن كاوه در ضحاك كارگر افتاد. چنانكه ضحاك به سياهكارى خود اعتراف كرد و با آنان به مهربانى پرداخت و وعده داد كه هر چه مىخواهند براى ايشان فراهم آورد. آنگاه دستور داد كه باز گردند. همچنين فرمود كه نيازهاى ايشان را برآورند. آنان نيز به شهرهاى خود باز گشتند. مادر ضحاك در آن جا حاضر بود و نكوهش ايشان را مىشنيد. او كه بدنهادتر از پسر خود بود همينكه آنان از بارگاه ضحاك بيرون آمدند، پيش او رفت در حاليكه از بردبارى و شكيبائى فرزند خود خشمگين شده بود. از اين رو به سرزنش او پرداخت و بدو گفت: «چرا دستهاى آنان را نبريدى و آنان را نكشتى؟» همينكه ملامت او از حد درگذشت، ضحاك گفت: «مادر، آنچه به فكر تو مىرسد، قبلا به فكر من هم رسيد. منتهى اين مردم حرف حق زدند و مرا به حق سرزنش كردند. و هر گاه كه مىخواستم با آنان درافتم به ذهنم مىرسيد كه حق و حقيقت مانند كوهى ميان من و ايشان قرار گرفته بطوريكه در برابرشان هيچ كارى از دستم برنمىآيد.» آنگاه با مردم آن نواحى به گفت و گو نشست و به وعدههائى كه به ايشان داده بود، وفا كرد و بيشتر نيازهاى ايشان را برآورد. برخى از ايرانيان گفتهاند: مدت پادشاهى ضحاك ششصد سال به درازا كشيد و عمر او هزار سال بود. و در باقى عمر خود نيز- به خاطر قدرت و نفوذى كه داشت- به پادشاه همانند بود. همچنين گفته شده است: مدت فرمانروائى او يك هزار و صد سال بود. ما خبر پادشاهى بيوراسب را تنها از آن جهة در اين جا ذكر كرديم كه برخى عقيده دارند نوح در روزگار او مىزيسته و براى راهنمائى او و مردم كشور او فرستاده شده بوده است. همچنين گفته شده است: ضحاك كسى است كه شهرهاى بابل و صور و دمشق را ساخته است. [1] سواد (به كسر سين): نام دو موضع است: يكى در نزديكى بلقاء كه به مناسبت سياهى سنگهايش چنين نامى را به وى دادهاند. ديگرى عبارت است از روستاهاى عراق و ضياعهائى كه در عهد عمر بن خطاب به دست مسلمانان افتاده و به مناسبت نخلستانها و كشتزارهاى سبز چنين نامى به آنها داده شده است.- از معجم البلدان. سواد دواند: يكى سواد كوفه، و آن سكر است تاراب و حلوان است تا قادسيه، و دوم سواد بصره، و آن اهواز است و دشت ميشان فارس. - تاريخ قم. ص 181 (لغتنامه دهخدا) متن عربی: ذكر بيوراسب وهو الازدهاق الذي يسميه العرب الضحّاك وأهل اليمن يدّعون أنّ الضحاك منهم، وأنه أول الفراعنة، وكان ملك مصر لما قدمها إبراهيم الخليل، والفرس تذكر أنه منهم وتنسبه إليهم وأنه بيوراسب بن أرونداسب بن رينكار بن وندريشتك بن يارين بن فروال بن سيامك بن ميشي بن جيومرث، ومنهم من ينسبه غير هذه النسبة، وزعم أهل الأخبار أنه ملك الأقاليم السبعة، وأنه كان ساحراً فاجراً. قال هشام بن الكلبيّ: ملك الضحاك بعد جم فيما يزعمون، والله أعلم، ألف سنة، ونزل السواد في قرية يقال لها برس في ناحية طريق الكوفة، وملك الأرض كلها، وسار بالجور والعسف، وبسط يده في القتل، وكان أول من سن الصلب والقطع، وأول من وضع العشور وضرب الدراهم، وأول من تغنى وغني له، قال: وبلغنا أنّ الضحاك هو نمرود، وأن ابراهيم، عليه السلام، ولد في زمانه، وأنه صاحبه الذي أراد إحراقه، وتزعم الفرس أن الملك لم يكن إلا للبطن الذي منه أوشهنج وجم وطهمورث، وأن الضحّاك كان غاصباً، وأنه غصب أهل الأرض بسحره وخبثه وهوّل عليهم بالحيّتين اللّتين كانتا على منكبيه. وقال كثير من أهل الكتب: إن الذي كان على منكبيه كان لحمتين طويلتين كلّ واحدة منهما كرأس الثعبان، وكان يسترهما بالثياب، ويذكر على طريق التهويل أنهما حيتان تقتضيانه الطعام، وكانتا تتحركان تحت ثوبه إذا جاعتا، ولقي الناس منه جهداً شديداً، وذبح الصبيان لأنّ اللحمتين اللتين كانتا على منكبيه كانتا تضطربان فإذا طلاهما بدماغ إنسان سكنتا، فكان يذبح كلّ يوم رجلين، فلم يزل الناس كذلك حتى إذا أراد الله هلاكه وثب رجل من العامة من أهل أصبهان يقال له كابي بسبب ابنين له أخذهما أصحاب بيوراسب بسبب اللحمتين اللتين على منكبيه، وأخذ كابي عصاً كانت بيده فعلّق بطرفها جراباً كان معه ثمّ نصب ذلك كالعلم ودعا الناس الى مجاهدة بيوراسب ومحاربته، فأسرع الى إجابته خلق كثير لما كانوا فيه من البلاء وفنون الجور، فلما غلب كابي تفاءل الناس بذلك العلم فعظّموه وزادوا فيه حتى صار عند ملوك العجم علمهم الأكبر الذي يتبركون به وسموه درفش كابيان، فكانوا لا يسيرونه إلا في الأمور الكبار العظام، ولا يرفع إلا لأولاد الملوك إذا وجهوا في الأمور الكبار. وكان من خبر كابي أنه من أهل أصبهان، فثار بمن اتبعه، فالتفت الخلائق إليه، فلمّا أشرف على الضحّاك قذف في قلب الضحاك منه الرعب فهرب عن منازله وخلّى مكانه، فاجتمع الأعجام إلى كابي، فأعلمهم أنه لا يتعرض للملك لأنه ليس من أهله، وأمرهم أن يملكوا بعض ولد جم لأنه ابن الملك أوشهنق الأكبر بن فروال الذي رسم الملك وسبق في القيام به، وكان أفريدون بن أثغيان مستخفياً من الضحاك فوافى كابي ومن معه، فاستبشروا بموافاته فملّكوه، وصار كابي والوجوه لأفريدون أعواناً على أمره، فلمّا ملك وأحكم ما احتاج إليه من أمر الملك احتوى على منازل الضحاك وسار في أثره فأسره بدنباوند في جبالها. وبعض المجوس تزعم أنه وكل به قوماً ن الجن، وبعضهم يقول: إنه لقي سليمان بن داود، وحبسه سليمان في جبل دنباوند، وكان ذلك الزمان بالشام، فما برح بيوراسب بحبسه يجرّه حتى حمله الى خراسان، فلمّا عرف سليمان ذلك أمر الجنّ فأوثقوه حتى لا يزول وعملوا عليه طلسماً كرجلين يدقّان باب الغار الذي حبس فيه أبداً لئلا يخرج، فإنه عندهم لا يموت. وهذا أيضاً من أكاذيب الفرس الباردة، ولهم فيه أكاذيب أعجب من هذا تركنا ذكرها. وبعض الفرس زعم أن أفريدون قتله يوم النّيروز، فقال العجم عند قتله: إمروز نوروز، أي استقبلنا الدهر بيوم جديد، فاتخذوه عيداً، وكان أسره يوم المهرجان، فقال العجم: آمد مهرجان لقتل من كان يذبح، وزعموا أنهم لم يسمعوا في أمور الضحاك بشيء يستحسن غير شيء واحد، وهو أن بليته لما اشتدت ودام جوره وتراسل الوجوه في أمره فأجمعوا على المصير الى بابه فوافاه الوجوه، فاتفقوا على أن يدخل عليه كابي الأصبهاني، فدخل عليه ولم يسلم، فقال: أيها الملك أي السلام أسلم عليك؟ سلام من يملك الأقاليم كلها أم سلام من يملك هذا الإقليم؟ فقال: بل سلام من يملك الأقاليم كلها لأني ملك الأرض، فقال كابي: إذ كنت تملك الأقاليم كلها فلم خصصتنا بأثقالك وأسبابك من بينهم ولم لا تقسم الأمور بيننا وبينهم؟ وعدّد عليه أشياء كثيرة، فصدّقه، فعمل كلامه في الضحّاك، فأقرّ بالإساءة وتألّف القوم ووعدهم بما يحبون وأمرهم بالانصراف ليعودوا ويقضي حوائجهم ثم ينصرفوا إلى بلادهم. وكانت أمّه حاضرة تسمع معاتبتهم، وكانت شرّاً منه، فلمّا خرج القوم دخلت مغتاظة من احتماله وحلمه عنهم فوبخته وقالت له: ألا أهلكتهم وقطعت أيديهم؟ فلما أكثرت عليه قال لها: ياهذه لا تفكري في شيء إلا وقد سبقت إليه، إلا أن القوم بدهوني بالحقّ وقرعوني به، فكلما هممت بهم تخيل لي الحق بمنزلة الجبل بيني وبينهم فما أمكنني فيهم شيء، ثم جلس لأهل النواحي فوفى لهم بما وعدهم وقضى أكثر حوائجهم. وقال بعضهم: كان ملكه ستمائة سنة، وكان عمره ألف سنة، وإنه كان في باقي عمره شبيهاً بالملك لقدرته ونفوذ أمره، وقيل: كان ملكه ألف سنة وكان عمره ألف سنة ومائة سنة. وإنما ذكرنا خبر بيوراسب ها هنا لأن بعضهم يزعم أن نوحاً كان في زمانه، وإنما أرسل إليه والى أهل مملكته، وقيل: إنه هو الذي بنى مدينة بابل ومدينة صور ومدينة دمشق.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|