|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>عاد
شماره مقاله : 10228 تعداد مشاهده : 639 تاریخ افزودن مقاله : 30/3/1390
|
عاد قبيله عاد منسوب به عاد بن عوض بن ارم بن سام بن نوح بودند. افراد اين قبيله عاد- كه عاد نخستين شمرده مىشود- در زمينهاى ميان شحر و عمان و حضرموت در احقاف سكونت داشتند. (احقاف سرزمين ريگزار پهناورى است كه از كرانه شحر و عمان تا حضرموت امتداد يافته است.) آنان گردنكشانى بلند بالا بودند كه در نيرومندى همتا نداشتند. خداى بزرگ در اين باره مىفرمايد: «... وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ من بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَكُمْ في الْخَلْقِ بَصْطَةً ... 7: 69» (به ياد داشته باشيد كه خدا- پس از هلاك قوم نوح- شما را جانشين ايشان ساخت و در ميان مردم به گشايش و فراوانى نعمت شما بيفزود.) وقتى گردنكشى و بيدادگرى آنان از حد درگذشت، خداوند هود بن عبد الله بن رباح بن جلود بن عاد بن عوض، را به پيامبرى نزد ايشان فرستاد. قوم عاد كه بتپرست بودند، سه بت را مىپرستيدند كه به يكى از آنها ضرا (يا به قول طبرى: صداء)، به دومى ضمور (يا به قول طبرى: صمود) و به سومى هبا، يا هباء مىگفتند. هود آنان را به يكتاپرستى و نيايش و بندگى خدا فرا خواند و از آنان خواست كه جز خداى يگانه خداى ديگرى را نپرستند و از بيدادگرى درباره مردم دست بردارند. آنان سخنان او را دروغ انگاشتند و گفتند: «كيست كه از ما تواناتر باشد!» و جز اندكى از ايشان به هود ايمان نياوردند. در نتيجه، كارشان به جائى رسيد كه ابن اسحاق از آن ياد كرده و گفته است: قوم عاد بر اثر بىاعتنائى به هود و تكذيب سخنان او گرفتار خشكسالى شدند. براى رهائى از اين تنگنا بزرگان قوم به ايشان توصيه كردند و گفتند: «نمايندگانى را از سوى خود به مكه بفرستيد تا به دعا براى شما باران بخواهند.» آنان نيز قيل بن عير و لقيم بن هزال و مرثد بن سعد و جهلمة بن خيبرى- دائى معاوية بن بكر- و لقمان بن عاد بن فلان (يا ميلان) پسر عاد بزرگتر را با هفتاد مرد از ميان خود برگزيدند و به سوى مكه روانه ساختند. مرثد بن سعد خداپرست بود ولى خداپرستى خويش را پنهان مىكرد. اين گروه همينكه به مكه رسيدند در حومه مكه، بيرون از حرم، در خانه معاوية بن بكر فرود آمدند و مهمان او شدند. معاوية بن بكر ايشان را گرامى داشت و در پذيرائى از ايشان كوشيد زيرا آنان دائىهاى او بودند. داماد او نيز در ميانشان بود چون لقيم بن هزال با هزيله، دختر بكر، خواهر معاويه زناشوئى كرده و از او فرزندانى آورده بود كه در مكه پيش معاويه مىزيستند. پسران معاويه، عبيد و عمرو و عامر و عمير نام داشتند و اينان از گروه عاد بعدى به شمار مىروند كه پس از قوم عاد نخستين بر جاى ماندند. نمايندگان قبيلة عاد در خانه معاويه مدت يك ماه ماندند و در تمام اين مدت به عيش و نوش و ميگسارى پرداختند. دو كنيز آواز خوان نيز معاويه داشت كه براى ايشان خنياگرى مىكردند. معاويه همينكه ديد ايشان بيش از اندازه در خانه او مانده و وظيفهاى را كه مامور انجامش بودند فراموش كردهاند، نتوانست آن وضع را تحمل كند و گفت: «دائىهاى من تلف خواهند شد.» اما شرم داشت از اين كه بىپرده آنان را از خانه خود براند و براى ماموريتى كه داشتند بفرستد. از اين رو موضوع را با كنيزكان خنياگرى كه داشت در ميان گذاشت. آن دو زن به او گفتند: «شعرى بگو كه ما بخوانيم بدون اين كه از گوينده شعر نامى ببريم و بگذاريم آنها او را بشناسند. شايد بدين تدبير از جاى بجنبند و در پى كارى كه آمدهاند بشتابند.» معاويه اين دو شعر را ساخت: الا يا قيل و يحك، قم فهينم لعل الله يصبحنا غماما فيسقى ارض عاد ان عادا قد امسوا لا يبينون الكلاما (اى قيل، واى بر تو، برو و دعا كن. شايد خداوند براى ما ابرى بفرستد و سرزمين عاد را سيراب كند زيرا قبيله عاد همچنان روز را به شب رساندهاند و از كارى كه در پيش دارند سخنى به ميان نمىآورند.) همينكه آن دو كنيز اين اشعار را خواندند و ايشان شنيدند به يك ديگر گفتند: «قوم شما از آسيبى كه به ايشان رسيده به شما پناه برده و شما را فرستادهاند كه به دعا باران بخواهيد ولى شما در انجام اين كار درنگ روا داشتهايد. برخيزيد و به درون حرم رويد و براى قوم خود باران طلب كنيد.» مرثد بن سعد در اين هنگام خداپرستى خويش را آشكار ساخت و گفت: «به خدا سوگند كه دعاى شما كارگر نخواهد افتاد و قوم شما باران نخواهد يافت مگر اين كه از پيامبر خود پيروى كنيد تا باران بر شما ببارد.» جهلمة بن خيبرى، دائى معاويه، به شنيدن اين سخنان برآشفت و به معاوية بن بكر گفت: «مرثد را از ما جدا كن و به زندان درانداز!» آنگاه همه به سوى مكه روانه شدند تا در آن جا براى قوم عاد باران بخواهند. در كعبه به درگاه خداى بزرگ براى قوم خود دعا كردند و باران خواستند. خداوند سه گونه ابر پديدار ساخت: يكى سپيد و يكى سرخ و يكى سياه. سپس از ميان ابرها منادى ندا در داد: «اى قيل، براى خود و قوم خود يكى از اين ابرها را برگزين!» قيل بن عير گفت: «من ابر سياه را برگزيدم چون بيش از همه ابرها آب دارد.» منادى بار ديگر ندا در داد: «تو خاكستر تباه كنندهاى را برگزيدهاى كه از خاندان عاد هيچ كس را زنده نخواهد گذارد، نه فرزندى و نه پدرى را. بلكه همه را خاموش و نابود خواهد كرد جز فرزندان لوذيه را كه به راه راست هدايت شدهاند. » اين فرزندان لوذيه همان پسران لقيم بن هزال بودند كه در مكه پيش معاوية بن بكر، دائى خويش، اقامت داشتند. خداوند ابر سياه را با آنچه مايه عذاب بود براى قوم عاد فرستاد. اين ابر از دشتى كه آن را «مغيث» مىگفتند به سوى ايشان پيش آمد. قوم عاد همينكه آن را ديدند شاد شدند و گفتند: «اين ابرى است كه بر ما باران مىبارد.» خداوند بزرگ در قرآن مىفرمايد: «... بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ به رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ. تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْءٍ بِأَمْرِ رَبِّها ... 46: 24- 25» [1] (اين ابر باران زاى نيست، بلكه اين چيزى است كه خود به شتاب درخواست كرديد. اين بادى است كه عذابى دردناك دارد و هر چه را كه پروردگار فرمان دهد، نابود خواهد ساخت.) نخستين كسى كه ديد در آن ابر چيست و دانست كه بادى كشنده است زنى از قبيله عاد بود كه او را فهدد مىخواندند. اين زن همينكه آن را ديد فريادى زد و بيهوش شد. وقتى به هوش آمد از او پرسيدند: «چه ديدى؟» در پاسخ گفت: «بادى ديدم مانند اخترى آتشين كه مردانى در پيشاپيش آن قرار داشتند و آن را رهبرى مىكردند.» همينكه آن باد از دشت برخاست هفت تن از مردان عاد كه يكى از ايشان خلجان بود، گفتند: «بيائيد تا بر كرانه دشت بايستيم تا از آسيب اين باد بر كنار مانيم.» ولى باد در زير هر يك از آن گروه مىرفت و او را از جاى برمىكند و گردنش را مىشكست. تنها خلجان بر جاى ماند كه به سوى كوه روانه شد و گفت: لم يبق الا الخلجان نفسه يا لك من يوم دهانى امسه بثابت الوطء شديد وطسه لو لم يجئنى جئته اجسه (جز خلجان هيچ كس ديگر بر جاى نمانده است. عجب روزى دارم كه ديروزش مرا از آسيبى سخت و سهمگين مىترساند. اكنون اگر آن به سوى من نيامده است، من به جست و جوى آن مىروم.) هود به او گفت: «به خداى يگانه ايمان بياور تا از اين آسيب در امان باشى». پرسيد: «از اين كار چه نصيبم خواهد شد؟» گفت: «بهشت.» پرسيد: «اينها چيستند در آن ابر كه مانند شتران به نظر مىآيند؟» جواب داد: «فرشتگان هستند.» پرسيد: «اگر تسليم شوم و به خداپرستى بگروم، آيا پروردگار تو آنها را مطيع من خواهد ساخت؟ جواب داد: «آيا ديدهاى پادشاهى كه سپاهيان خويش را مطيع ديگرى سازد؟» گفت: «تا چنين كارى نكند، من رضا نخواهم داد.» بعد باد آمد و او را نيز به ياران ديگرش ملحق ساخت. چنان كه خداى بزرگ فرموده است: «سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً ... 69: 7» (آن باد تند را خداوند هفت شب و هشت روز پى در پى بر آنها چيره ساخت ...) بدين گونه، آن باد از قوم عاد هيچ كس را بر جاى نگذاشت و همه را نابود كرد. هود با كسانى كه به وى ايمان آورده بودند به محوطهاى پناه برد. در آنجا باد به او و يارانش آسيبى نمىرسانيد. تنها پوستشان را نرم مىكرد. باد همچنين ميان زمين و آسمان در حركت بود و بر سر قوم عاد سنگ مىباريد. نمايندگان قبيله عاد كه به مكه رفته بودند، پيش معاوية بن بكر باز گشتند و در خانه او فرود آمدند و مهمان او شدند. بعد مردى به نزدشان آمد كه بر شتر مادهاى سوار بود و ايشان را از نابودى خاندان عاد و تندرستى هود آگاه ساخت. ابن اسحاق گفته است: به لقمان بن عاد گفته شده بود: «براى خود هر چه مىخواهى برگزين، جز جاودانگى را كه بدان راهى نيست.» گفت: «پروردگارا، اكنون كه نمىتوانم جاودان زنده بمانم، پس مرا عمر دراز عطا كن.» به او گفته شد: «هر قدر كه عمر مىخواهى بخواه.» او نيز به اندازه عمر هفت كركس از خداوند زندگانى خواست. از اين رو، چنان كه برخى مىپندارند، او به اندازه عمر هفت كركس در اين جهان بزيست. او هر جوجه كركسى را، هنگامى كه از تخم بيرون مىآمد، مىگرفت و نگاه مىداشت تا هنگامى كه مىمرد. آنگاه جوجه ديگرى مىگرفت. عمر هر كركس هشتاد سال بود و هنگامى كه هفتمين كركس مرد، لقمان نيز با او درگذشت. هفتمين كركس لبد نام داشت. ابن اسحاق همچنين گفته است: هود يكصد و پنجاه سال عمر كرد و آرامگاه او به حضرموت بود. برخى نيز گفتهاند كه قبر او به حجر، در مكه، بود. هنگامى كه قوم عاد جان سپردند، خداوند پرندگان سياهى را فرستاد كه آنان را به سوى دريا بردند. از اين روست كه خداى بزرگ در اين باره فرموده است: «فَأَصْبَحُوا لا يُرى إِلَّا مَساكِنُهُمْ ... 46: 25» (شبى را به صبح رساندند در حاليكه از آنان جز خانههاى ايشان چيز ديگرى ديده نمىشد.) پيش از آن هر بادى كه برمىخاست اندازه معينى داشت مگر در اين روز كه همه گنجوران و گنجينههاى قوم عاد را از ميان برد. اين سخن خداى بزرگ است كه مىفرمايد. «وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ ... 69: 6» (قوم عاد به بادى تند و سركش به هلاك رسيدند.) صرصر عاتيه بادى بود كه درختان بزرگ را از ريشه برمىكند و خانه را بر سر هر كس كه در آن به سر مىبرد ويران مىساخت.
متن عربی: فأمّا عاد: فهو عاد بن عوض بن إرم بن سام بن نوح، وهو عاد الأولى، وكانت مساكنهم ما بين الشحر وعمان وحضرموت بالأحقاف، فكانوا جبّارين طوال القامة لم يكن مثلهم، يقول الله تعالى: (واذكروا إذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوحٍ وزادكم في الخلق بسطة) الأعراف: 7 : 69؛ فأرسل الله إليهم هود بن عبد الله بن رباح بن الجلود بن عاد بن عوض، ومن الناس من يزعم أنه هو دوهو غابر بن شالخ بن أرفخشذ بن سام بن نوح، وكانوا أهل أوثان ثلاثة يقال لأحدها ضراً وللآخر ضمور وللثالث الهبا، فدعاهم إلى توحيد الله وإفراده بالعبادة دون غيره وترك ظلم الناس، فكذّبوه وقالوا: من أشدُّ منا قوّةً ولم يؤمن بهود منهم إلاّ قليل، وكان من أمرهم ما ذكره ابن اسحاق قال: إن عاداً أصابهم قحط تتابع عليهم بتكذيبهم هوداً، فلمّا أصابهم قالوا: جهزوا منكم وفداً الى مكة يستسقون لكم، فبعثوا قيل بن عير ولقيم بن هزّال ومرثد بن سعد، وكان مسلماً يكتم إسلامه، وجلهمة بن الخيبري، خال معاوية بن بكر، ولقمان بن عاد بن فلان بن عاد الأكبر في سبعين رجلاً من قومهم، فلمّا قدموا مكّة نزلوا على معاوية بن بكر بظاهر مكّة خارجاً عن الحرم، فأكرمهم، وكانوا أخواله وصهره لأنّ لقيم بن هزال كان تزوّج هزيلة بنت بكر أخت معاوية فأولدها أولاداً كانوا عند خالهم معاوية بمكّة، وهم: عبيد وعمرو وعامر وعمير بنو لقيم، وهم عاد الآخرة التي بقيت بعد عاد الأولى، فلمّا نزلوا على معاوية أقاموا عنده شهراً يشربون الخمر وتغنيهم الجرادتان، فينتان لمعاوية، فلما رأى معاوية طول مقامهم وتركهم ما أرسلوا له شقّ عليه ذلك وقال: هلك أخوالي، واستحيا أن يأمر الوفد بالخروج إلى ما بعثوا له، فذكر ذلك للجرادتين فقال: قل شعراً نغنّيهم به لا يدرون من قائله لعلّهم يتحركون؛ فقال معاوية: ألا يا قيل ويحك قم فهينم ... لعل الله يصبحنا غماما فيسقي أرض عاد إنّ عاداً ... قد أمسوا لا يُبينون الكلاما في أبيات ذكرها، والهيمنة: الكلام الخفي، فلما غنتهم الجرادتان ذلك الشعر وسمعه القوم قال بعضهم لبعض: يا قوم بعثكم قومكم يتغوثون بكم من البلاء الذي نزل بهم فأبطأتم عليها فادخلوا الحرم واستسقوا لقومكم، فقال مرثد بن سعد: إنهم والله لا يسقون بدعائكم ولكن أطيعوا نبيكم فأنتم تسقون، وأظهر إسلامه عند ذلك، فقال جلهمة بن الخيبري، خال معاوية، لمعاوية بن بكر: احبس عنّا مرثد بن سعد، وخرجوا الى مكة يستسقون بها لعاد، فدعوا الله تعالى لقومهم واستسقوا، فأنشأ الله سحائب ثلاثاً بيضاء وحمراء وسوداء ونادى منادٍ منها: يا قيل اختر لنفسك وقومك، فقال: قد اخترت السحابة السوداء فإنها أكثر ماء فناداه مناد: اخترت رماداً رمددا، لا تبقي من عاد أحداً، لا ولداً تترك ولا والداً إلا جعلته همدا، إلا بني اللوذيّة المهدى، وبنو اللوذية: بنو لقيم بن هزّال، كاوا بمكة عندهم خالهم معاوية ابن بكر، وساق الله السحابة السوداء بما فيها من العذاب الى عاد، فخرجت عليهم من واد يقال له المغيث، فلمّا رأوها استبشروا بها وقالوا: (هذا عارض ممطرنا) يقول الله تعالى: (بل هو ما استعجلتم به ريح فيها عذاب أليم تدمّر كل شيءٍ بأمر ربها) الاحقاف: 46 : 24 - 25؛ أي كل شيء أمرت به، وكان أول من رأى ما فيها وعرف أنها ريح مهلكة امرأة من عاد يقال لها فهدد، فلمّا رأت ما فيها صاحت وصعقت، فلمّا خرجت الريح ن الوادي قال سبعة رهط منهم، أحدهم الخلجان: تعالوا حتى نقوم على شفير الوادي فنردّها، فجعلت الريح تدخل تحت الواحد منهم فتحمله ثم ترمي به فتدقّ عنقه، وبقي الخلجان فمال إلى الجبل وقال: لم يق إلا الخلجان نفسه ... يالك من يوم دهاني أمسه بثابت الوطء شديدٍ وطسه ... لو لم يجئني جئته أجسّه فقال له هود: أسلم تسلم، فقال: ومالي؟ قال: الجنة، فقال: فما هؤلاء الذين في السحاب كأنهم البخت؟ قال: الملائكة، قال: أيعيذني ربك منهم إن أسلمت؟ قال: هل رأيت ملكاً يعيذ من جنده؟ قال: لو فعل ما رضيت. ثم جاءت الريح وألحقته بأصحابه و(سخرها الله عليهم سبع ليال وثمانية أيام حسوماً) الحاقة 69 : 7، كما قال تعالى، والحسوم: الدائمة، فلم تدع من عاد أحداً إلا هلك، واعتزل هود والمؤمنون في حظيرة لم يصبه ومن معه منها إلاّ تليين الجلود، وإنها لتمرّ من عاد بالظعن ما بين السماء والأرض وتدمغهم بالحجارة، وعاد وفد عاد الى معاوية بن بكر فنزلوا عليه، فأتاهم رجل على ناقة فأخبرهم بمصاب عاد وسلامة هود. قال: وكان قد قيل للقمان بن عاد: اختر لنفسك إلا أنه لا سبيل الى الخلود، فقال: يا ربّ أعطني عمراً، فقيل له: اختر، فاختار عمر سبعة أنسر، فعمّر فيما يزعمون عمر سبعة أنسر، فكان يأخذ الفرخ الذكر حين يخرج من بيضته حتى إذا مات أخذ غيره، وكان يعيش كل نسر ثمانين سنة، فلما مات السابع مات لقمان معه، وكان السابع يسمى لبداً، قال: وكان عمر هود مائة وخمسين سنة، وقبره بحضرموت، وقيل بالحجر من مكّة، فلمّا هلكوا أرسل الله طيراً سوداً فنقلتهم الى البحر، فذلك قوله تعالى: (فأصبحوا لا يرى إلا مساكنهم) الاحقاف: 46 : 25، ولم تخرج ريح قطّ إلا بمكيال إلا يومئذٍ فإنها عتت على الخزنة، فذلك قوله: (أهلكوا بريح صرصر عاتية) الحاقة: 69 : 6، وكانت الريح تقلع الشجرة العظيمة بعروقها وتهدم البيت على من فيه.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|