|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>اسحاق علیه السلام > سخن درباره وی و فرزندانش
شماره مقاله : 10237 تعداد مشاهده : 336 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره اسحاق بن ابراهيم و فرزندان او
گفته شده است: حضرت اسحاق با رفقا، دختر بتويل، زناشوئى كرد. رفقا، همسر او، برايش عيص و يعقوب را آورد، كه همزاد بودند و از اين دو، عيص بزرگتر بود. اسحاق، هنگامى كه داراى فرزند شد، شصت سال داشت. بعد عيص، پسر اسحاق، با نسمه، دختر عمويش اسماعيل، زناشوئى كرد. نسمه براى او روم بن عيص را آورد و همه بنو الاصفر [1] از فرزندان او هستند. برخى نيز گمان بردهاند كه اشبان (اسپانيائىها) از اولاد او مىباشند. يعقوب بن اسحاق، كه همان اسرائيل است، با دختر دائى خويش، ليا، دختر لبان بن بتويل زناشوئى كرد. ليا براى او روبيل را زاد كه بزرگترين فرزند يعقوب بود. بعد، شمعون، لاوى، يهوذا، زبالون و لشحر يا ويشحر يا ويسحر را آورد. ليا سپس درگذشت و يعقوب با خواهر او، راحيل، زناشوئى كرد. راحيل براى يعقوب، يوسف و بنيامين را زاد. يعقوب از دو كنيز نيز داراى چهار فرزند شد به نامهاى: دان، نفتالى، جاد و اشر. بدين گونه يعقوب داراى دوازده پسر گرديد. اسماعيل بن عبد الرحمن سدى گفته است: اسحاق با دوشيزهاى زناشوئى كرد و همسرش از او به دو پسر توأمان آبستن گرديد كه يكى يعقوب و ديگرى عيص ناميده شد. هنگام زايمان، يعقوب مىخواست پيش از عيص به جهان آيد. ولى عيص گفت: «به خدا اگر تو پيش از من بيرون بروى، من در رحم مادر آشوب خواهم كرد و مادرم را خواهم كشت.» يعقوب كه اين شنيد، درنگ كرد و عيص نخست زاده شد و يعقوب در پى عيص به جهان آمد. و- چنان كه گفتيم- او «يعقوب» ناميده شد چون در «عقب» آمد و برادرش «عيص» ناميده شد چون «عصيان» كرد. از اين دو تن، عيص را پدرش بيشتر دوست داشت و يعقوب را مادرش. عيص اهل شكار بود. و اسحاق، پدرش، هنگامى كه پير و نابينا شده بود، بدو گفت: «اى فرزند! قدرى از گوشت شكار به من بده تا بخورم. و نزديك من بيا تا دعائى كه پدر من دوباره من كرده، من هم در حق تو بكنم.» عيص مردى پر موى و پشم آلود، و يعقوب، بر عكس، كم موى بود. مادر اين دو پسر، وقتى كه شنيد اسحاق مىخواهد در حق عيص دعا كند، به يعقوب گفت: «فرزندم! يك گوسفند بكش و بريان كن و پوستش را بپوش و گوشتش را پيش پدرت ببر و بگو: من پسرت، عيص، هستم.» يعقوب نيز چنين كرد و هنگامى كه گوشت را پيش پدر خود برد، گفت: «پدر جان، بخور!» اسحاق- كه نابينا بود- پرسيد: «تو كه هستى؟» در پاسخ گفت: «من پسرت، عيص، هستم.» اسحاق به بدن او دست كشيد و چون آن را پشم آلود يافت، گفت: «تماس، تماس عيص است و بوى، بوى يعقوب.» مادر يعقوب گفت: «او عيص است. بنابر اين از گوشتى كه برايت آورده، بخور!» اسحاق هم خورد و درباره او دعا كرد كه از ميان فرزندان و بازماندگان او، پيامبران و پادشاهان برخيزند! يعقوب برخاست و عيص آمد كه تازه از شكار برگشته بود. به پدر خود گفت: «شكارى كه مىخواستى، برايت آوردهام.» اسحق كه اين شنيد، گفت: «پسرجان، هم اكنون پيش از تو برادرت براى من گوشت آورد.» عيص به شنيدن اين سخن سوگند خورد كه يعقوب را بكشد. اسحق- كه به خشم فرزند خويش پى برد- گفت: «فرزندم، براى تو نيز دعائى باقى مانده است.» آنگاه درباره او دعا كرد كه فرزندانش به اندازه خاكهاى روى زمين فزونى يابند و هيچكس بر آنان فرمان نراند جز كسى كه از خودشان باشد. يعقوب از بيم برادرش، عيص، گريزان شد و به سوى خانه دائى خود شتافت. از ترس، هميشه روز در گوشهاى پنهان مىماند و شب «سير» مىكرد و «سارى» بود. از اين رو «اسرائيل» ناميده شد. بعد كه با دو دختر دائى خود زناشوئى كرد، هر دو را با هم در يك زمان به عقد خويش درآورد. [2] بدين مناسبت است كه خداى بزرگ فرمود: أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ. 4: 23 (حرام است بر شما كه دو خواهر را در يك زمان براى خود عقد كنيد، مگر عقدى كه پيش از نزول اين حكم، شده است.) يعقوب از اين دو خواهر داراى فرزندانى شد و راحيل هنگام زادن بنيامين درگذشت. يعقوب هنگامى كه مىخواست به بيت المقدس بازگردد دائى او گلهاى گوسفند بدو داد. در آغاز حركت، چون زاد و توشهاى با خود نداشتند، همسر يعقوب به يوسف گفت: «بتى از بتهاى پدرم را بدزد تا با آن براى خود زاد و توشهاى فراهم كنيم.» يوسف نيز بتى از بتهاى پدر او را دزديد. يعقوب، يوسف و برادرش بنيامين را چون بىمادر بودند، بسيار دوست مىداشت. همچنين يعقوب به يكى از چوپانان خويش سپرده بود كه اگر كسى پيش شما آمد و پرسيد: «شما كه هستيد؟» بگوييد: «ما چوپانان يعقوب هستيم كه بنده عيص است.» بعد كه عيص به چوپانان رسيد و از ايشان چنان پرسشى كرد، بدو همان پاسخ را دادند كه يعقوب گفته بود. عيص- كه ديد يعقوب خود را «بنده» او خوانده- از كشتن وى چشم پوشيد. يعقوب در شام سكونت گزيد. اسحاق نيز در شام درگذشت در حاليكه يكصد و شصت سال زندگانى كرده بود. پيكر او در پهلوى آرامگاه پدرش، ابراهيم عليه السلام، به خاك سپرده شد.
--- [1] بنو الاصفر: مردمان يونان و همه فرنگيان مردم روم است به مناسبت زرد چردگى در آنان. برخى گفتهاند بعلت اينكه اجداد اوليهشان زردچرده بودهاند- المرصع نامى است كه مردم عرب به روميان دادهاند. (از لغتنامه دهخدا) [2] اين مطلب با آنچه در صدر اين مقال آمد اختلاف دارد چون در آنجا گفته شده كه يعقوب نخست با ليا دختر دائى خود زناشوئى كرد و پس از درگذشت او خواهرش را گرفت. ممكن است قسمت دوم روايت سدى و قسمت اول روايت ديگران باشد- م
متن عربی:
ذكر إسحاق بن إبراهيم وأولاده قيل: ونكح إسحاق رفقا بنت بتويل فولدت له عيصاً ويعقوب توأمين، وإن عيصاً كان أكبرهما، وكان عمر إسحاق لما ولد له ستين سنة، ثمّ نكح عيص بن إسحاق نسمة بنت عمه اسماعيل فولدت له الروم بن عيص، وكلّ بني الأصفر من ولد، وزعم بعض الناس أنّ اشبان من ولده. ونكح يعقوب بن إسحاق - وهو اسرائيل - ابنة خاله ليا بنت لبان بن بتويل فولدت له روبيل، وكان أكبر ولده، وشمعون ولاوي ويهوذا وزبالون ولشحر، وقيل ويشحر، ثمّ توفّيت ليا فتزوج أختها راحيل فولدت له يوسف وبنيامين، وهو بالعربية شداد، وولد له من سرِّيتين أربعة نفر: دان ونفتالي وجاد واشر، وكان ليعقوب اثنا عشر رجلاً. قال السّدّيّ: تزوّج إسحاق بجارية فحملت بغلامين، فلما أرادت أن تضع زراد يعقوب أن يخرج قبل عيص فقال عيص: والله لئن خرجت قبلي لاعترضنّ في بطن أمّي ولأقتلنّها، فتأخّر يعقوب وخرج عيص فقال عيص: والله لئن خرجت قبلي لاعترضنّ في بطن أمّي ولأقتلنّها، فتأخّر يعقوب وخرج عيص وأخذ يعقوب بعقب عيص، فسمّي يعقوب وسمّي أخوه عيصاً لعصيانه، وكان عيص أحبّهما إلي أبيه ويعقوب أحبّهما الى أمه، وكان عيص صاحب صيد، فقال له اسحاق لما كبر وعمي: يا بنيّ أطعمني لحم صيد واقترب مني أدع لك بدعاء دعا لي به أبي، وكان عيص رجلاً أشعر، وكان يعقوب أجرد، وسمعت أمهما ذلك وقالت ليعقوب: يا بنيّ أذبح شاة واشوها والبس جلدها وقرّبها الى أبيك وقل له: أنا ابنك عيص، ففعل ذلك يعقوب، فلما جاء قال: يا أبتاه كلْ، قال: من أنت؟ قال: أنا ابنك عيص، فمسحه اسحاق فقال: المسّ مسّ عيص والريح ريح يعقوب، فقالت أمّه: إنّه عيص فكلْ، فأكل ودعا له أن يجعل الله في ذرّيته الأنبياء والملوك. وقام يعقوب وجاء عيص، وكان في الصيد، فقال لأبيه: قد جئتك بالصيد الذي طلبت، فقال: يا بنيّ قد سبقك أخوك، فحلف عيص ليقتلنّ يعقوب، فقال: يا بنيّ قد بقيت لك دعوة، فدعا له أن يكون ذرّيّتُه عدد التراب وأن لا يملكهم غيرهم. وهرب يعقوب خوفاً من أخيه الى خاله، وكان يسري بالليل ويكمن بالنهار، فلذلك سمي إسرائيل، ثم إن يعقوب تزوج ابنتي خاله جمع بينهما، فلذلك قال الله تعالى: (وأن تجمعوا بين الأختين إلا ما قد سلف) النساء: 4 : 23، وولد له منهما، فماتت راحيل في نفاسها ببنيامين، وأراد يعقوب الرجوع الى بيت المقدس فأعطاه خاله قطيع غنم، فلمّا ارتحلوا لم يكن لهم نفقة، فقالت زوجة يعقوب ليوسف: اسرق صنماً من أصنام أبي نستنفق منه، فسرق صنماً من أصنام أبيها. وأحبّ يعقوب يوسف وأخاه بنيامين حبّاً شديداً ليتمهما، وقال يعقوب لراع من الرّعاة: إذا أتاكم أحد يسألكم من أنتم فقولوا: نحن ليعقوب عبد عيص، فلقيهم عيص فسألهم فأجابه الراعي بذلك الجواب، فكفّ عيص عن يعقوب ونزل يعقوب الشام، ومات إسحاق بالشام وعمره مائة وستون سنة ودفن عند أبيه إبراهيم، عليه السلام.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|