|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>یوشع بن نون علیه السلام
شماره مقاله : 10244 تعداد مشاهده : 326 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره يوشع بن نون عليه السلام و گشودن شهر جباران پس از درگذشت حضرت موسى عليه السلام، خداوند يوشع بن نون بن افرائيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل عليه السلام را به پيامبرى و رهبرى بنى اسرائيل برانگيخت و به او فرمود كه به اريحا، شهر جباران، برود. در اين كه اريحا به دست چه كسى گشوده شده است، علما اختلاف دارند. عبد الله بن عباس گفته است: «موسى و هارون در تيه، يعنى در آن بيابان درگذشتند و همهى كسانى كه بدان صحرا راه يافته بودند، در ظرف بيست سال از جهان رفتند جز يوشع بن نون و كالب بن يوفنا. همينكه چهل سال از ورود بنى اسرائيل به تيه گذشت، خداوند به يوشع بن نون وحى فرستاد و فرمان داد كه به شهر اريحا برود و آن جا را بگيرد. يوشع نيز فرمان خداى بزرگ را به كار بست و به سوى اريحا رهسپار شد و آن شهر را گشود.» همانند آنچه ابن عباس در بالا گفته، قتاده و سدى و عكرمه نيز روايت كردهاند. ولى ديگران گفتهاند: «حضرت موسى عليه السلام زنده ماند تا هنگامى كه از آن بيابان بيرون رفت و به سوى شهر جباران روانه شد و در حاليكه فرماندهى پيشروان لشگر او را يوشع بن نون بر عهده داشت، اريحا را گشود.» اين گفتهى ابن اسحاق است. ابن اسحاق مىگويد: موسى بن عمران، براى پيكار با جباران به سرزمين كنعان رفت. و يوشع بن نون و كالب بن يوفنا را پيشتر بدان شهر فرستاد. كالب بن يوفنا، داماد خواهرى موسى، يعنى شوهر خواهر موسى بود زيرا مريم، دختر عمران، زن او بود. همينكه آنان به اريحا رسيدند، جباران در اطراف بلعم بن باعور- كه از فرزندان لوط بود- گرد آمدند و بدو گفتند: «بىگمان موسى بدين جا آمده تا با ما پيكار كند و ما را از شهر خود براند. درباره او و لشكريانش نفرين كن و خدا را به يارى فرا خوان تا ايشان را براندازد.» بلعم كه نام بزرگ خدا يا اسم اعظم را مىدانست- و با بردن اين نام هميشه دعايش مستجاب مىشد- به ايشان گفت: «چگونه من درباره پيامبر خدا و مؤمنان بدو نفرين كنم در حاليكه فرشتگان نيز با ايشان همراهند؟» آنان يك بار ديگر پيش او آمدند و درين باره از او خواهش كردند ولى او باز از پذيرفتن درخواستشان خوددارى كرد. آنان كه چنين ديدند پيش زن بلعم رفتند و هديهاى بدو پيشكش كردند كه پذيرفت. آنگاه ازو خواستند كه شوهرش را تشويق كند و به نفرين درباره بنى اسرائيل وادارد. آن زن اين موضوع را با شوهر خويش در ميان گذاشت ولى شوهرش از پذيرفتن آن سر باز زد. زن به اندازهاى اصرار ورزيد كه سرانجام شوهرش گفت: «در اين باره استخاره مىكنم.» از خداى بزرگ استخاره كرد و در خوابى كه ديد، خدا او را از آن كار باز داشت. بلعم بن باعور زن خود را از خوابى كه ديده بود آگاه ساخت. زن گفت: «يك بار ديگر از خداى خود درين باره بپرس.» بلعم باز هم استخاره خود را تكرار كرد ولى ديگر پاسخى بدو داده نشد. همسر او گفت: «اگر خدا مىخواست كه تو را ازين كار باز دارد، صريحا تو را منع مىكرد. چنانچه پاسخى از سوى پروردگار براى تو نرسيده، دليل آن است كه اين كار مانعى ندارد.» زن بلعم همچنان در گفته خود پافشارى كرد و به فريب دادن شوهر پرداخت تا سرانجام او پذيرفت و سوار بر خر خود شد و رو به كوهى، كه مشرف بر بنى اسرائيل بود، نهاد تا در آن جا بايستد و درباره فرزندان اسرائيل نفرين كند. هنوز جز اندكى از راه خود را نپيموده بود كه خر او به زانو درآمد. بلعم بن باعور از خر خود پياده شد و او را به اندازهاى زد كه باز برخاست. دوباره سوار خر شد و به راه افتاد ولى خر كمى راه رفت و باز از پاى درآمد. اين كار سه بار تكرار شد. بار سوم كه بلعم خر خود را به سختى زد، خداوند خر را به زبان آورد و خر بدو گفت: «اى بلعم! واى بر تو! كجا مىروى؟ آيا نمىبينى كه فرشتگان، مرا از رفتن باز مىدارند؟» ولى بلعم نشنيد و از راهى كه در پيش گرفته بود، بازنگشت. سرانجام خداوند خر را رها كرد و راهش را باز گذاشت. خر هم او را به جائى برد كه مشرف بر بنى اسرائيل بود. اما هر بار كه بلعم مىخواست درباره فرزندان اسرائيل نفرين كند، زبان او برمىگشت و نفرين او تبديل به دعا در حق آنان مىشد. برعكس، هر گاه كه مىخواست درباره قوم خود دعا كند، دعاى او بدل به نفرين در حقشان مىشد. همينكه سبب اين كار را ازو پرسيدند، در پاسخ گفت: «اين پيشامدى است كه خداوند ما را بر آن چيره خواهد ساخت.» در اين هنگام زبانش از دهن بدر آمد و بر سينهاش افتاد. اين بود كه گفت: «اكنون ديگر، هم دنيا از دست من رفته هم آخرت، و جز نيرنگ و فريب راهى برايم نمانده است.» آنگاه به مردم اريحا دستور داد تا زنان خود را بيارايند و كالاهائى به ايشان براى فروش بدهند و آنان را به لشكرگاه فرزندان اسرائيل بفرستند و سفارش كنند كه هيچ زنى در برابر خواهش هيچ مردى خويشتن دارى نكند و اگر كسى خواست ازو كام دل بگيرد، كام او را روا سازد. بلعم بن باعور كه اين دستور را به مردم داد، گفت: «از فرزندان اسرائيل، حتى اگر يك مرد هم با زنى زنا كرد، براى پيروزى شما بر آنان بس است.» اين دستور به كار بسته شد و زنان اريحا به ميان لشكر بنى اسرائيل رفتند. زمرى بن شلوم، كه پيشواى تيره شمعون بن يعقوب بود، دست زن زيبائى را گرفت و او را پيش حضرت موسى عليه السلام برد و بدو گفت: «گمان مىبرم كه مىخواهى بگويى اين بر من حرام است. به خدا سوگند كه ما پند تو را گوش نمىدهيم و فرمان تو را نمىبريم. زمرى، زن را به سراپرده خويش برد و با او همبستر شد. خداوند نيز طاعون را بر بنى اسرائيل فرستاد. فنحاص بن عزار (يا به قول طبرى: عيزار) بن هارون، كه پيشكار عموى خود، موسى، محسوب مىشد، در آن هنگام غايب بود. همينكه برگشت و ديد طاعون در ميان بنى اسرائيل افتاده، از آنچه پيش آمده و سبب اين بلا شده بود، آگاهى يافت. او كه بسيار نيرومند و خشن بود، پيش زمرى رفت و او را با آن زن همبستر يافت. با نيزهاى كه در دست داشت چنان ضربهاى بر آن دو فرود آورد كه هر دو را بيكديگر دوخت. بدين گونه، بلاى طاعون از سر فرزندان اسرائيل برداشته شد. تا آن ساعت درست بيست هزار تن از آنان نابود شده بودند. برخى نيز گفتهاند: هفتاد هزار تن. از آن رو خداوند درباره بلعم بن باعور اين آيه را نازل فرموده است: وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ من الْغاوِينَ. 7: 175 (و- اى پيغمبر خدا- بخوان بر مردم سرگذشت آن كس را- يعنى: بلعم بن باعور را- كه ما آيات خود را بر او فرستاديم ولى او از آنها سرپيچيد چنان كه شيطان ازو پيروى كرد و از گمراهان گرديد.) بعد، موسى يوشع را به فرماندهى بنى اسرائيل سوى اريحا فرستاد، كه رفت و بسيارى از جباران را كشت تا وقتى كه نزديك غروب خورشيد شد. در اين هنگام، ترسيد كه شب فرا رسد و دشمنان با استفاده از تاريكى شب او را زبون سازند و از پاى درآورند. اين بود كه دست دعا به درگاه خداى بزرگ برداشت و از او خواست كه خورشيد را بر جاى خود نگاه دارد تا او بر مردم اريحا پيروزى يابد. خداوند نيز چنين كرد و خورشيد را نگاه داشت تا او دشمنان خويش را از پاى درآورد. پس از دست يابى بر اريحا، حضرت موسى عليه السلام، بدان شهر درآمد و در آن جا ماند به اندازهاى كه خدا مىخواست بماند. در همين شهر بود كه خدا او را به پيش خود برد و هيچ كس از بندگان خدا نمىداند كه آرامگاه او كجاست. اما كسانى كه عقيده دارند موسى پيش از اين رويداد درگذشته است، مىگويند: خداوند به يوشع فرمود تا به شهر جباران برود و او نيز با بنى اسرائيل بدان سوى روانه شد. در راه مردى كه او را بلعم بن باعور مىخواندند و اسم اعظم را مىدانست، از او كناره گرفت. برخى از سرگذشت بلعم، بدان گونه كه گذشت، پيش از اين گفته شد. يوشع سرگرم پيكار با جباران گرديد و هنگامى كه مىخواست پيروزى يابد، شب فرا رسيد، آنهم شب شنبه بود. يوشع- ديد در تاريكى شب نمىتوان جنگيد و روز بعد هم چون شنبه است و بنى اسرائيل درين روز به پيكار نمىپردازند و ممكن است دشمن فرصت را غنيمت شمارد و بر آنان چيره شود- اين بود كه از خداوند يارى خواست و خدا نيز خورشيد را براى او برگرداند و يك ساعت به روز افزود تا جنگ ادامه يافت و جباران شكست خوردند. يوشع وارد شهر شد و غنائم ايشان را گرد آورد تا بسوزد و قربانى كند. (زيرا استفاده از غنائم جنگى در شريعت موسى روا نبود و مىبايست تمام غنائم را بسوزانند.) ولى آتش در نگرفت و آنها را نسوزاند. يوشع كه چنين ديد، به ايشان گفت: «معلوم مىشود، چيزى ازين غنائم كم است و يكى از شما خيانت كرده و آن را برداشته است. بنابر اين بيائيد و با من بيعت كنيد.» آنان به بيعت پرداختند و براى بيعت دست در دست او نهادند. ناگهان دست يوشع به دست كسى كه خيانت كرده بود، چسبيد. او سر گاو زرين ياقوت نشانى را دزديده بود كه ناچار آن را باز آورد و به يوشع داد. يوشع آن سر گاو را با آن مرد بر روى غنائم قرار داد. درين هنگام آتش درگرفت و تمام غنائم، همچنين آن سر گاو و آن مرد، هر دو، را سوزاند و فرو برد. و نيز گفته شده است: «چنين نيست. بلكه يوشع و كسانش آن شهر را شش ماه در ميان گرفتند و محاصره كردند. در ماه هفتم به سوى شهر تاختند و همه يكصدا فريادى بلند برآوردند كه ديوار شهر فرو ريخت و داخل شهر شدند و جباران را شكست دادند و در ميانشان دست به كشتار نهادند و بسيارى از ايشان را كشتند. بعد گروهى از پادشاهان شام گرد هم آمدند و به يوشع حمله بردند، يوشع نيز با ايشان جنگيد. آنان درين جنگ شكست خوردند و به سوى غارى گريختند. فرزندان اسرائيل، به دستور يوشع، همه را گرفتند و كشتند و به دار زدند. يوشع پس از سركوبى آن پادشاهان، بر سراسر شام دست يافت كه در اختيار بنى اسرائيل قرار گرفت. آنگاه كار گزاران خويش را به نواحى مختلف شام فرستاد. يوشع، هنگامى كه زندگانى را بدرود مىگفت، كالب بن يوفنا را در ميان بنى اسرائيل به جانشينى خويش گماشت. عمر يوشع يكصد و بيست و شش سال بود و پس از موسى بيست و هفت سال به كار پيغمبرى پرداخت. بعد، افريقش بن قيس بن صيفى بن سبا بن كعب بن زيد بن حمير بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان، جبارانى را كه از جنگ جان بدر برده و باز مانده بودند، با خود برد و رو به سوى افريقيه نهاد. آنان را از كرانههاى شام گذراند تا به افريقيه رساند و پادشاهش را كه جرجير (يا برحير يا ابن حمير) نام داشت كشت و ياران و همراهان خويش را در آن شهر جاى داد. آنان همين بربرها هستند. از حمير (به كسر حاء و فتح ياء)، كه قبيلهاى از قبائل بنى سياست، دو تيره به نامهاى صنهاجه و كتامه ميان بربرها برخاستند. اين دو تيره تا امروز در ميان آنان هستند.
متن عربی: ذكر يوشع بن نون عليه السلام وفتح مدينة الجبارين لما توفي موسى بعث الله يوشع بن نون بن افرائيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم الخليل، عليه السلام، نبيّاً الى بني اسرائيل وأمره بالمسير الى أريحا مدينة الجبّارين، واختلف العلماء في فتحها على يد من كان، فقال ابن عبّاس: إنّ موسي وهارون توفيّا في التيه وتوفّي فيه كل من دخله، وقد جاوز العشرين سنة، غير يوشع بن نون وكالب بن يوفنا، فلما انقضى أربعون سنة أوحى الله الى يوشع بن نون فزمره بالمسير إليها وفتحها، ففتحها؛ ومثله قال قتادة والسّدّيّ وعكرمة. وقال آخرون: إنّ موسى عاش حتى خرج من التيه وسار الى مدينة الجبّارين وعلى مقدمته يوشع بن نون ففتحها؛ وهو قول ابن اسحاق، قال ابن اسحاق: سار موسى بن عمران الى أرض كنعان لقتال الجبّارين، فقدّم يوشع بن نون وكالب بن يوفنّا، وهو صهره على أخته مريم بنت عمران، فلمّا بلغوها اجتمع الجبّارون الى بلعم بن باعور، وهو من ولد لوط، فقالوا له: رن موسي قد جاء ليقتلنا ويخرجنا من ديارنا فادع الله عليهم، وكان بعلم يعرف اسم الله الأعظم، فقال لهم: كيف أدعو على نبيّ الله والمؤمنين ومعهم الملائكة فراجعوه في ذلك وهو يمتنع عليهم، فأتوا امرأته وأهدوا لها هديّة، فقبلتها، وطلبوا إليها أن تحسّن لزوجها أن يدعو على بني اسرائيل، فقالت له في ذلك، فامتنع، فلم تزل به حتى قال: أستخير الله، فاستخار الله تعالى، فنهاه في المنام، فأخبرها بذلك، فقالت: راجع ربّك، فعاود الاستخارة فلم يرد إليه جواب، فقالت: لو أراد ربّك لنهاك، ولم تزل تخدعه حتى أجابهم، فركب حماراً له متوجّهاً إلى جبل مشرف على بني إسرائيل ليقف عليه ويدعو عليهم، فما سار عليه إلاّ قليلاً حتى ربض الحمار، فنزل عنه وضربه حتى قام فركبه فسار به قليلاً فبرك، فعل ذلك ثلاث مرّات، فلمّا اشتدّ ضربه في الثالثة أنطقه الله فقال له: ويحك يا بلعم أين تذهب؟ أما ترى الملائكة ترى تردّني؟ فلم يرجع، فأطلق الله الحمار حينئذ، فسار عليه حتى أشرف على بني اسرائيل، فكان كلّما أراد أن يدعو عليهم ينصرف لسانه الى الدعاء لهم، وإذا أراد أن يدعو لقومه انقلب دعاؤه عليهم، فقالوا له في ذلك، فقال: هذا شيء غلبنا الله عليه، واندلع لسانه فوقع على صدره، فقال: الآن قد ذهبت مني الدنيا والآخرة ولم يبقَ غير المكر والحيلة، وأمرهم أن يزيّنوا نساءهم ويعطوهنّ السلع للبيع ويرسلوهنّ إلى العسكر ولا تمنع امرأة نفسها ممن يريدها، وقال: إن زنى منهم رجل واحد كفيتموهم، ففعلوا ذلك، ودخل النساء عسكر بني اسرائيل، فأخذ زمرى بن شلوم، وهو رأس سبط شمعون بن يعقوب، امرأة وأتى بها موسى فقال له: أظنك تقول هذا حرام فوالله لا نطيعك، ثمّ أدخلها خيمته فوقع عليها، فأنزل الله عليهم الطاعون، وكان فنحاص بن العزار بن هارون صاحب أمر عمّه موسى غائباً، فلما جاء رأى الطاعون قد استقر في بني اسرائيل، وأُخبر الخبر، وكان ذا قوّة وبطش، فقصد زمرى فرآه وهو مضاجع المرأة، فطعنهما بحربة في يده فانتظمهما، ورفع الطاعون، وقد هلك في تلك الساعة عشرون ألفاً، وقيل: سبعون ألفاً، فأنزل الله في بلعم: (واتل عليهم نبأ الذي آتيناه آياتنا فانسلخ منها فأتبعه الشيطان فكان من الغاوين). ثم إن موسى قدّم يوشع الي أريحا في بني اسرائيل فدخلها وقتل بها الجبارين، وبقيت منهم بقيّة، وقد قاربت الشمس الغروب، فخشي أن يدركهم الليل فيعجزوه، فدعا الله تعالى أن يحبس عليهم الشمس، ففعل وحبسها حتى استأصلهم، ودخلها موسى فأقام بها ما شاء الله أن يقيم، وقبضه الله إليه لا يعلم بقبره أحد من الخلق. وأما من زعم أن موسى كان قد توفّي قبل ذلك فقال: إنّ الله أمر يوشع بالمسير الى مدينة الجبارين، فسار ببني اسرائيل، ففارقه رجل يقال له بلعم بن باعور، وكان يعرف الاسم الأعظم، وساق من حديثه نحو ما تقدّم، فلمّا ظفر يوشع بالجبارين أدركه المساء ليلة السبت فدعا الله فردّ الشمس عليه وزاد في النهار ساعة فهزم الجبارين ودخل مدينتهم وجمع غنائمهم ليأخذها القربان، فلم تأتِ النّار، فقال يوشع: فيكم غلول فبايعوني، فبايعوه، فلصقت يده في يد من غلّ، فزتاه برأس ثور من ذهب مكلّل بالياقوت فجعله في القربان وجعل الرجل معه، فجاءت النار فأكلتهما. وقيل: بل حصرها ستّة أشهر، فلما كان السابع تقدّموا الى المدينة وصاحوا صيحة واحدة فسقط السور، فدخلوهاوهزموا الجبارين وقتلوا فيهم فأكثروا، ثمّ اجتمع جماعة من ملوك الشام وقصدوا يوشع فقاتلهم وهزمهم وهرب الملوك الى غار، فأمر بهم يوشع بن نون فقتلوا وصلبوا، ثمّ ملك الشام جميعه فصار لبني اسرائيل وفرّق عمّاله فيه، ثمّ توفّاه الله فاستخلف على بني اسرائيل كالب بن يوفنّا، وكان عمر يوشع مائة وستّاً وعشرين سنة، وكان قيامه بالأمر بعد موسى سبعاً وعشرين سنة. وأما من بقي من الجبارين فإن إفريقش بن قيس بن صيفي بن سبأ بن كعب بن زيد بن حمير بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان مإه بهم متوجهاً الى افريقية فاحتملهم من سواحل الشام فقدم بهم افريقية فافتتحها وقتل ملكها جرجير وأسكنهم إياها، فهم البرابرة، وأقام من حمير في البربر صنهاجة وكتامة، فهم فيهم إلى اليوم.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|