|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>حزقیل بن نوری
شماره مقاله : 10252 تعداد مشاهده : 323 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره آنچه ميان فرزندان اسرائيل در روزگار زو و كيقباد و پيامبرى حزقيل روى داد.
پس از درگذشت يوشع بن نون رشته كار بنى اسرائيل را كالب بن يوفنا به دست گرفت. بعد از كالب بن يوفنا، حزقيل بن نورى جانشين وى شد. حزقيل كسى است كه پسر پير زن ناميده مىشود و اين نام را تنها از آن رو بر وى نهادهاند كه مادرش پير شده و هنوز فرزندى نياورده بود. در روزگار پيرى از خداوند درخواست كرد كه او را فرزندى ببخشد. خداوند نيز درخواست او را پذيرفت و حزقيل را بدو داد. حزقيل كسى است كه از خداوند خواست تا گروهى را كه مرده بودند زنده كند و خدا ايشان را زنده كرد. سبب آن اين بود كه: در قريهاى به نام راورداره، يا راوودان، يا واوودان، طاعون افتاد و توده مردم آن گريختند و در ناحيه ديگرى فرود آمدند. كسانى كه در قريه مانده بودند، بيشترشان از بيمارى طاعون جان سپردند و گروهى اندك جان بدر بردند. همينكه طاعون از ميان رفت، كسانى كه گريخته بودند، به قريه بازگشتند. آنان كه در قريه مانده بودند، پس از بازگشت اين گروه گفتند: «اين ياران ما از ما دور انديشتر بودند. اگر ما هم همان كارى را مىكرديم كه اينها كردند، اكنون همه زنده مانده بوديم و اين همه مرگ و مير در ميان ما نمىافتاد.» از اين رو، سال بعد كه باز طاعون آمد، همهى مردم- كه سى و چند هزار تن، يا به گفتهاى: سه هزار و به گفتهاى چهار هزار تن بودند- گريختند و به همان جا رفتند كه سال گذشته گروهى از ايشان رفته بودند. ولى در آن جا فرشتهاى فرود آمد و چنان فريادى بر ايشان زد كه همه مردند و استخوانهاى ايشان پوسيد. پس از چندى حزقيل از آن جا گذشت و استخوانهاى پوسيده مردگان را نگريست و در انديشه فرو رفت كه آنان چگونه در روز رستاخيز زنده مىشوند و برمىخيزند. در اين هنگام خداوند بدو وحى فرستاد فرمود: «آيا مىخواهى به تو نشان دهم كه چگونه آنان را زنده مىكنم؟» حزقيل عرض كرد: «آرى.» به او گفته شد: «به آنان بگو تا زنده شوند.» حزقيل چنين ندا در داد: «اى استخوانهاى پوسيده، خداوند به شما فرمان مىدهد كه گرد هم آئيد.» ناگهان هر استخوانى از يك جا پريد و به استخوانى ديگر پيوست و چيزى نگذشت كه آن زمين پر از پيكرهائى استخوانى شد. حزقيل بعد به آنها خطاب كرد و گفت: «اى استخوانها، خداوند به شما فرمان مىدهد كه خود را بپوشانيد.» ناگهان استخوانها همه از گوشت و خون پوشيده شدند و همان جامهاى را در بر كردند كه در واپسين دم زندگى داشتند. در سومين بار حزقيل گفت: «اى روانها، خداوند به شما فرمان مىدهد كه به- پيكرهاى خويش برگرديد.» ناگهان جانها به تنها برگشتند و مردگان زنده شدند و برخاستند. همينكه زندگى را از سر گرفتند، گفتند: «پروردگارا! تو پاكى و سزاوار نيايشى و جز تو هيچ خداى ديگرى نيست.» آنگاه به نزد كسان خويش بازگشتند. آنها اين گروه را كه مرده بودند، شناختند زيرا هنوز نشانه مرگ در چهرههاى ايشان آشكار بود و جامهاى بر تن نداشتند جز همان جامه كه بر تنشان به گونهى كفنى چرب در آمده بود. آنان بعد جان سپردند. حزقيل نيز درگذشت. طول مدت پيغمبرى او در ميان بنى اسرائيل، هيچ جا ذكر نشده است. و نيز گفتهاند: آنان از كسان حزقيل بودند. پس از مرگشان حزقيل به گريه افتاد و گفت: «پروردگارا، من در ميان مردمى بودم كه ترا مىپرستيدند و از تو ياد مىكردند. اكنون همه مردهاند و من تنها ماندهام.» خداوند فرمود: «آيا مىخواهى كه آنان را زنده كنم؟» عرض كرد: «آرى.» خدا فرمود: «اكنون من زندگانى ايشان را به دست تو مىدهم.» درين هنگام حزقيل به مردگان خطاب كرد و گفت: «به اجازه خداى بزرگ زنده شويد.» همه زندگى را از سر گرفتند.
متن عربی:
ذكر الأحداث في بني إسرائيل في عهد زوّ وكيقباذ ونبوة حزقيل لما توفي يوشع بن نون قام بأمر بني اسرائيل بعده كالب بن يوفنّا، ثمّ حزقيل بن نورى، وهو الذي يقال له ابن العجوز، وإنما قيل له ذلك لأنّ أمّه سألت الله الولد وقد كبرت، فوهبه الله لها، وهو الذي دعا للقوم الموتى فأحياهم الله. وكان سبب ذلك: أنّ قرية يقال لها راوردارة، وقع بها الطاعون، فهرب عامّة أهلها ونزلوا ناحية، فهلك أكثر من بقي بالقرية وسلم الآخرون، فلمّا ارتفع الطاعون رجعوا، فقال الذين بقوا: أصحابنا هولاء كانوا أحزم منّا ولو صنعنا كما صنعوا بقينا، فوقع الطاعون من قابل، فهرب عامّة أهلها، وهم بضعة وثلاثون ألفاً، وقيل: ثلاثة آلاف، وقيل: أربعة آلاف، وقيل غير ذلك، حتي نزلوا ذلك المكان، فصاح بهم ملك فماتوا ونخرت عظامهم، فمرّ بهم حزقيل فلمّا رآهم جعل يتفكر في بعثهم، فأوحى الله إليه: أتريد أن أريك كيف أحييهم؟ قال: نعم، فقيل: ناد، فنادى: يا أيتها العظام البالية إنّ الله يأمرك أن تجتمعي، فجعلت العظام تطير بعضها الى بعض حتى صارت أجساداً من عظام، ثم نادى: يا أيتها العظام إن الله أمرك أن تكتسي فألبست لحماً ودماً وثيابها التي ماتت فيها، ثم نادى: يا أيتها الأرواح! إن الله يأمرك أن تعودي إلى أجسادك فعادت،وقامت الأجساد أحياء؛ وقالوا: حين أحيوا سبحانك ربنا وبحمدك لا إله إلا أنت ، فرجعوا إلى قومهم أحياء يعرفون انهم كانوا موتى سحنة الموت على وجوههم لا يلبسون ثوبا الا عاد كفنا دسما ثم ماتوا ثم مات حزقيل ولم تذكر مدته في بني اسرائيل، وقيل: كانوا قوم حزقيل فلما أن ماتوا بكى حزقيل وقال يا رب كنت في قوم يعبدونك ويذكرونك فبقيت وحيدا فقال الله أتحب أن أحييهم؟ قال: نعم قال: فإني قد جعلت حياتهم إليك، فقال حزقيل: أحيوا بإذن الله تعالى فعاشوا.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|