Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم در حديثى فرموده است كه:" إذا ذكر أصحابي فأمسكوا" يعنى: "اگر ياران من ياد شوند پس نگه داريد (يعنى در مورد اختلافات و منازعاتشان سخن نگوييد) (حديث صحيح - سلسلة احاديث صحيح شيخ البانى).

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>اشخاص>اشمویل علیه السلام > سخن درباره اشمویل و طالوت

شماره مقاله : 10255              تعداد مشاهده : 323             تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390

سخن درباره اشمويل و طالوت‏


درباره سرگذشت اشمويل بن بالى آمده است كه:
وقتى روزگار گرفتارى و بدبختى فرزندان اسرائيل به درازا كشيد و دشمنان به آب و خاكشان چشم دوختند و آن تابوت نيز از ايشان گرفته شد، ديگر به روزى افتادند كه با هيچ پادشاهى روبرو نمى‏شدند جز با بيم و هراس.
در اين گير و دار، جالوت، پادشاه كنعانيان، كه كشورش در ميان مصر و فلسطين بود، بر بنى اسرائيل تاخت و پيروزى يافت و جزيه، يعنى ماليات سرانه بر آنان بست و تورات را از ايشان گرفت.
بنى اسرائيل كه چنين ديدند به دعا از خداوند خواستند كه پيغمبرى را به رهبرى ايشان برانگيزد تا به يارى او با دشمنان خود پيكار كنند.
افراد خاندان نبوت همه از جهان رفته بودند و كسى برجا نمانده بود جز زنى آبستن كه او را زندانى كردند زيرا مى‏ترسيدند دخترى بزايد و علاقه بنى اسرائيل به پسر را در نظر گيرد و آن دخترى را با پسرى عوض كند.
ولى او پسرى آورد و نامش را اشمويل نهاد. معنى «اشمويل» اين است كه: «خدا دعاى مرا شنيد».
سبب اين نامگذارى آن بود كه او نازا بود و فرزندى نمى‏آورد و شوهرش زن ديگرى داشت كه ده فرزند برايش آورده بود. هووى او پيوسته به بهانه بسيارى فرزندان خويش بر او مى‏باليد و ستم روا مى‏داشت.
آن زن كه پيرو شكسته شده بود از خداوند خواست كه فرزندى به وى بدهد.
خداوند به پيرى و شكستگى او رحمت آورد. بدين جهة او در موقع خود حائضه شد و يائسگى وى از ميان رفت و پس از نزديكى با شوهر، آبستن گرديد.
همينكه دوره آبستنى سپرى شد، پسرى زاد كه او را اشمويل ناميد. و وقتى بزرگ شد، او را به بيت المقدس برد تا تورات را فرا گيرد.
شيخى از علماء بيت المقدس سرپرستى او را عهده دار شد و او را فرزند خويش خواند.
وقتى اشمويل به سنى رسيد كه خداوند مى‏خواست او را به پيامبرى برانگيزد، هنگامى كه سرگرم نماز بود جبرائيل بدو نزديك شد و به صدائى كه مانند صداى شيخ بود، او را فرا خواند.
او نيز پيش شيخ رفت و پرسيد:
«چه مى‏خواهى؟» شيخ نمى‏خواست بگويد كه: «من ترا صدا نزدم.» زيرا فكر مى‏كرد كه اگر چنين بگويد، شايد او از صدائى كه شنيده، هراسان شود. اين بود كه گفت:
«برگرد و بخواب.» او بازگشت. ولى جبرائيل دوباره آمد و با صدائى همانند صداى نخستين او را فرا خواند.
او نيز بار ديگر به نزد شيخ رفت.
اين بار شيخ بدو گفت:
«اى فرزند، برگرد و اگر باز تو را صدا زدم جواب نده.» در سومين بار جبرائيل بر او آشكار شد و او را آگاه ساخت از اين كه خداوند وى را به پيغمبرى برگزيده است.
آنگاه بدو دستور داد تا كسان خويش را از خشم خدا بترساند و به خداپرستى فرا خواند.
او نيز مردم را به خداپرستى خواند.
نخست سخنان وى را دروغ انگاشتند. ولى بعد، ازو پيروى كردند. او نيز رشته كارهاى ايشان را در دست گرفت و مدت ده سال (يا به گفته‏اى: چهل سال) ايشان را سرپرستى كرد.
كار بيداد و آزار عمالقه و پادشاهشان، جالوت، بر بنى اسرائيل به قدرى بالا گرفته بود كه نزديك بود همه‏ى آنان را نابود سازد.
قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ: ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ في سَبِيلِ الله. قال: هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا؟ قالُوا: وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ في سَبِيلِ الله وَ قَدْ أُخْرِجْنا من دِيارِنا وَ أَبْنائِنا. 2: 246 (بنى اسرائيل به پيغمبر خود- اشمويل- گفتند:
«پادشاهى براى ما برانگيز تا به سركردگى او در راه خدا پيكار كنيم.» گفت:
«آيا ممكن است كه اگر جنگ بر شما نوشته شود پيكار نكنيد؟» گفتند:
«چرا در راه خدا پيكار نكنيم در صورتى كه ما و فرزندانمان از سرزمين خود رانده شده‏ايم؟» اشمويل نيز درين باره به درگاه خداوند دعا كرد و در پى آن دعا، عصا و شاخى براى وى فرستاده شد كه در ميان آن شاخ روغنى بود.
به اشمويل گفته شد:
«پادشاه و سرور شما كسى خواهد بود كه بلندى قامت او درست به اندازه اين عصاست. هر كس كه پيش تو آمد و با آمدن او روغنى كه در اين شاخ است به جوشش افتاد، او پادشاه بنى اسرائيل خواهد بود. هر گاه چنان كسى يافتى، بر سرش از اين روغن بمال و او را پادشاه ايشان كن.
فرزندان اسرائيل با آن عصا همديگر را اندازه گرفتند ولى بلندى بالاى هيچ كس بدان اندازه نبود.
ميان ايشان مردى بود كه طالوت نام داشت و چرم سازى مى‏كرد. برخى نيز گفته‏اند كه او آب مى‏كشيد و مى‏فروخت.
يك روز خرش را گم كرد و جست و جوى آن به تكاپو افتاد تا به جايگاه اشمويل رسيد و بر آن شد كه از او بخواهد تا دعا كند كه خداوند خرش را بدو باز گرداند.
همينكه در آن جا وارد شد روغن به جوش آمد. اشمويل كه چنين ديد بيدرنگ او را با آن عصا اندازه گرفت و دريافت كه بالاى او درست بدان اندازه است.
قال لَهُمْ نَبِيُّهُمْ: إِنَّ الله قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً 2: 247 (پيغمبرشان، اشمويل، به ايشان گفت:
«بى‏گمان خداوند طالوت را به پادشاهى شما برانگيخته است.» در زبان سريانى رشته خويشاوندى طالوت چنين است:
شاول بن قيس بن انمار بن ضرار بن يحرف بن يفتح بن ايش بن بنيامين بن يعقوب بن اسحاق.
فرزندان اسرائيل كه خبر پادشاه شدن طالوت را از اشمويل شنيدند، بى‏چيزى و تنگدستى طالوت را در نظر گرفتند و به اشمويل گفتند:
«تو تا اين ساعت هرگز به اين اندازه دروغ نگفته بودى! ما وابسته به دودمان پادشاهى هستيم و تو مى‏خواهى از كسى پيروى كنيم كه از دارائى و توانگرى بى‏بهره است؟» قال: إِنَّ الله اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً في الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ. 2: 247 (اشمويل گفت:
«خداوند بى‏گمان او را پادشاه شما كرده و- اگر گشايشى از دارائى در كارش نيست- در دانش و نيرومندى بدو فزونى بخشيده است.» فرزندان اسرائيل گفتند:
«اگر راست مى‏گوئى، نشانه‏اى از دانش و نيرومندى او بياور!» وَ قال لَهُمْ نَبِيُّهُمْ: إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ من رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى‏ وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ. 2: 248 (پيغمبرشان اشمويل به ايشان گفت: «نشانه‏ى پادشاهى او اين است كه تابوتى را كه سكينه‏اى از پروردگار شما و هر چه از خانواده موسى و هارون باز مانده در آن است و فرشتگان آن را به دوش مى‏برند براى شما مى‏آورد.» سكينه، سر گربه‏اى بود. و نيز گفته‏اند: تشتى بود كه در آن دلهاى پيامبران شسته مى‏شد.
در اين باره جز اين هم گفته شده است.
در آن تابوت لوح‏هائى از در و ياقوت و زبرجد وجود داشت.
اما آنچه از خانواده موسى بازمانده بود، عبارت از عصاى موسى و خرده‏هاى الواح بود.
اين تابوت را فرشتگان در روز روشن پيش طالوت آوردند و در ميان زمين و آسمان، به گونه‏اى آشكار كه همه‏ى فرزندان اسرائيل مى‏نگريستند، آن را به طالوت سپردند.
طالوت تابوت را گرفت و به بنى اسرائيل داد.
آنان كه چنين ديدند، در حالى كه ناخرسند بودند، ناچار پادشاهى او را پذيرا شدند و با بيزارى و بى‏ميلى، وى را همراهى و پيروى كردند.
آنان هنگامى كه همراه طالوت براى پيكار گام در راه نهادند، هشتاد هزار تن بودند.
قال: إِنَّ الله مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي، وَ من لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا من اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ. 2: 249 (طالوت به ايشان گفت: «خداوند شما را به زودى آزمايش مى‏كند. هر كه از آب آن آشاميد، از من نيست و هر كه از آن نچشيد، يا تنها به اندازه يك كف دست چشيد، بى‏گمان از من است- و با من يك دل و هماهنگ مى‏باشد.») اين رود به گفته‏ى برخى رود فلسطين و به گفته‏ى برخى ديگر، رود اردن بود.
از اين آب، جز گروهى اندك، كه چهار هزار تن بودند، اسرائيليان ديگر، همه آشاميدند.
ولى هر كه از آن آب آشاميد به تشنگى افتاد و هر كه از يك مشت بيش‏تر ننوشيد، تشنگى او فرو نشست.
همينكه طالوت و كسانى كه ايمان آورده بودند، همراه وى از آن رود گذشتند، با جالوت روبرو شدند كه نيرومندى و تندى و خشم بسيار داشت.
بيشتر اسرائيليان همينكه او را ديدند، برگشتند.
قالُوا: لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ. 2: 249 (گفتند: «امروز ما ياراى پيكار با جالوت و لشكرش را نداريم.» بدين گونه، براى طالوت لشكرى نماند جز سيصد و چهل پنجاه تن، يعنى به اندازه‏ى كسانى كه در جنگ بدر شركت جستند.
اين گروه، پس از بازگشت كسانى كه برگشتند، با اميد به پيروزى، گفتند:
كَمْ من فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ الله، وَ الله مَعَ الصَّابِرِينَ 2: 249 
(چه بسا كه به خواست خداوند، گروهى اندك بر گروهى بسيار پيروزى يافته‏اند. خدا با كسانى كه پايدارى و شكيبائى مى‏كنند همراه است.) 
آنان را ايشا ابو داود همراهى مى‏كرد با فرزندانش كه سيزده پسر بودند.
داود كوچك‏ترين پسر او بود. براى خانواده خويش شبانى مى‏كرد و خوراكشان را مى‏برد.
در آن روز، او به پدر خود گفته بود:
«پدر جان، من هرگز چيزى را با فلاخن خود نشانه نگرفتم مگر اين كه آنرا زدم و انداختم.» بعد بدو گفت:
«من به ميان كوه‏ها رفتم و شيرى را يافتم كه نشسته بود.
سوارش شدم و گوشهايش را گرفتم و هيچ نترسيدم.» روز ديگر پيش پدر خود آمد و بدو گفت:
«من به كوه‏ها مى‏روم و به نيايش خداوند مى‏پردازم و مى‏بينم هيچ كوهى نيست كه با من در ستايش پروردگار همزبان نباشد.» پدرش بدو گفت:
«تو را مژده مى‏دهم كه اين ويژگى نيكوئى است كه خداوند به تو بخشيده است.» در آستانه جنگ، اشمويل، پيغمبرى كه طالوت را همراهى مى‏كرد، تنورى آهنين با شاخ گاوى كه در ميانش روغنى بود، پيش طالوت برد و بدو گفت:
«سرور شما كه جالوت را مى‏كشد، اين روغن را بر روى سر خود مى‏گذارد. روغن به جوش مى‏آيد و از درون شاخ بيرون‏ مى‏ريزد و روان مى‏شود ولى از سر او نمى‏گذرد و به رويش نمى- ريزد. تنها به روى سر او مانند افسرى برجاى مى‏ماند.
سپس او درين تنور مى‏رود و آن را پر مى‏كند.
طالوت يكايك فرزندان اسرائيل را خواست و آزمايش كرد. هيچ كس چنان نبود كه او مى‏خواست.
سرانجام داود را كه سرگرم شبانى بود فرا خواند.
داود در راه خود به سه سنگ برخورد. اين سه سنگ به زبان آمدند و او را گفتند:
«اى داود، ما را برگير و با پرتاب ما جالوت را بكش.» داود آنها را برداشت و در توبره خود گذاشت.
طالوت گفته بود:
«هر كس كه جالوت را بكشد، من دختر خود را به عقد او در مى‏آورم و فرمان او را در كشور خود روا مى‏سازم.» همينكه داود رسيد، آن شاخ را بر روى سر او نهادند كه روغنش به جوش آمد تا از آن سرازير شد.
بعد، در تنور رفت و آن را پر كرد.
داود جوانى لاغر و زرد روى بود، از اين رو هنگامى كه به درون تنور رفت، درست در آن جاى گرفت.
اشمويل و طالوت، و فرزندان اسرائيل، كه داود را برابر با آن نشانى‏ها يافتند، شاد شدند و به سوى جالوت روى آوردند و براى پيكار صف آرائى كردند.
داود به طرف جالوت رفت و سنگ‏ها را از توبره خويش برگرفت و در فلاخن خود نهاد و به سوى جالوت پرتاب كرد.
يكى از سنگ‏ها به ميان دو چشم او خورد و سرش را سوراخ كرد و او را كشت.
اين سنگ، همچنان به هر كس كه مى‏خورد او را از پاى در مى‏آورد. بعد، ازو مى‏گذشت و به ديگرى مى‏رسيد و او را به خاك هلاك مى‏افكند.
بدين گونه، لشكريان جالوت به خواست خداوند شكست خوردند و طالوت برگشت و دختر خويش را به داود داد و فرمان او را در پادشاهى خود روا ساخت.
ازين رو، مردم به داود گرويدند و دوستدار او شدند.
طالوت، كه گرايش مردم به داود را ديد، بر او رشك برد و بر آن شد كه او را در خواب بكشد.
داود از انديشه او آگاه شد و از او دورى گزيد و شب مشك شراب خويش را در بستر به جاى خود گذاشت و روپوشى نيز بر آن كشيد.
طالوت در تاريكى شب به خوابگاه داود درآمد، در حاليكه داود از آن جا گريخته بود.
در آن تاريكى، طالوت با كارد ضربه‏اى به مشك فرود آورد كه مشك پاره شد و قطره‏اى از آن شراب در دهان او افتاد.
همينكه آنرا چشيد و دريافت كه شراب است، گفت:
«خدا داود را بيامرزد. چقدر زياد شراب مى‏نوشيد!» ولى همينكه روز فرا رسيد، طالوت دانست كه شب گذشته هيچ كارى از پيش نبرده و كارد او تنها به يك مشك كارگر افتاده است. از اين رو ترسيد كه داود او را غافلگير كند و بكشد.
اين بود كه به شماره دربانان و پاسداران خويش افزود.
اما داود وقتى خواست با او روبرو شود و رفتارى همانند رفتار او با وى كند، شبانه به خوابگاهش رفت. 
طالوت خفته بود. داود دو تير، يكى در بالاى سر و يكى در پائين پاى وى گذاشت.
وقتى طالوت بيدار شد و تيرها را ديد، گفت:
«خدا بيامرزد داود را كه از من بهتر است! من بر او وارد شدم و مى‏خواستم او را بكشم ولى او بر من دست يافت و از خونم درگذشت.»
آنگاه ديدبانانى را گماشت تا داود را از پاى درآورند ولى بر او دست نيافتند.
طالوت روزى سوار بر اسب شد و بيرون رفت كه ناگهان چشمش به داود افتاد و در پى او شتافت.
داود گريخت و به غارى كه در كوهى بود پناهنده شد و پنهان گرديد و خداوند نشانه‏هاى پاى او را از ديده طالوت پوشاند.
از آن ببعد طالوت به كشتن دانشمندان بنى اسرائيل پرداخت تا اين كه ديگر هيچ كس از آنان بر جاى نماند جز زنى كه نام بزرگ خدا (يعنى: اسم اعظم) را مى‏دانست.
طالوت اين زن را گرفت و به مردى سپرد كه او را بكشد.
ولى او با وى بر سر مهر آمد و او را زنده گذاشت و اين موضوع را از همه پنهان كرد.
سرانجام طالوت از تبهكارى خويش پشيمان گرديد و بر آن شد كه توبه كند.
از آن رو به گريه و زارى پرداخت و چندان گريست كه دل مردم بر او مى‏سوخت.
هر شب از سراى خويش بيرون مى‏رفت و به گورستان روى مى‏آورد و گريه مى‏كرد و مى‏گفت:
«اى كاش خداوند بنده‏اى را برانگيزد كه بداند من‏ چگونه بايد توبه كنم و مرا از آن آگاه سازد.» همينكه ناله و زارى او از اندازه درگذشت بانگى از ميان گورها به گوشش رسيد كه:
«اى طالوت، آيا به كشتن ما هنگامى كه زنده بوديم راضى نشده‏اى كه مى‏خواهى اكنون هم كه مرده‏ايم ما را آزار دهى؟» به شنيدن اين سخن، گريه و اندوه او فزونى يافت.
سرانجام مردى كه به كشتن آن زن گماشته شده بود بر حال طالوت رحم آورد و بدو گفت:
«اگر من تو را به سوى دانشمندى راهنمائى كنم كه چاره كار را بداند، آيا او را خواهى كشت؟» گفت: «نه».
آن مرد او را سوگند داد و از او پيمان گرفت. آنگاه بدو خبر داد كه آن زن كشته نشده است.
بعد بدو گفت:
«پيش او برو و ازو بپرس كه آيا برايت راه توبه‏اى هست؟» 
طالوت با همراهان خود پيش آن زن رفت و ازو پرسيد كه آيا برايش راه توبه‏اى هست يا نه.
زن در پاسخ گفت:
«من راه توبه‏اى نمى‏دانم آيا شما آرامگاه پيغمبرى را مى‏شناسيد؟» گفتند:
«آرى. آرامگاه يوشع بن نون.» 
آن زن به راه افتاد در حاليكه طالوت و ياران وى همراهش بودند.
همينكه بر سر آرامگاه يوشع رسيدند، زن دعا كرد و يوشع از آرامگاه خويش بيرون آمد.
چشمش كه به آن گروه افتاد، پرسيد:
«شما را چه مى‏شود؟» در پاسخ او گفتند:
«ما آمده‏ايم تا از تو بپرسيم كه آيا براى طالوت راه توبه‏اى هست؟» 
جواب داد:
«من راه توبه‏اى نمى‏دانم جز اين كه از كشور خويش با فرزندان خود بيرون برود و در راه خدا پيكار كند تا فرزندانش كشته شوند. بعد جنگ را پيگيرى كند تا خود نيز كشته شود. شايد اين براى او راه بازگشت به سوى خدا باشد و خدا توبه‏اش را بپذيرد.» 
يوشع، اين بگفت و افتاد و مرد.
طالوت كه اين چاره انديشى را شنيد، برگشت در حاليكه اندوهگين‏تر از پيش بود چون مى‏ترسيد فرزندانش از وى پيروى نكنند. و باز به گريه و زارى پرداخت به اندازه‏اى كه لبه پلك چشم او فرو ريخت و پيكرش نزار و لاغر شد.
پسرانش كه چنين ديدند سبب بيتابى و درد و رنج او را پرسيدند. و او نيز ايشان را از رنجى كه مى‏كشيد آگاه ساخت.
فرزندان او براى پيكار آماده گرديدند و پيشاپيش پدر جنگيدند تا كشته شدند.
پس از آنان، طالوت خود نيز به نبرد پرداخت تا كشته شد.
و نيز گفته‏اند:
پيغمبرى كه برانگيخته شد تا به طالوت راه توبه او را خبر دهد، اليسع بود.
برخى نيز گفته‏اند: اشمويل بود.
خدا بهتر مى‏داند.
مدت فرمانروائى طالوت، تا هنگامى كه كشته شد، چهل سال بود.

متن عربی:

ذكر حال اشمويل وطالوت
كان من خبر اشمويل بن بالي أن بني إسرائيل لما طال عليهم البلاء، وطمع فيهم الأعداء، وأخذ التابوت منهم، فصاروا بعده لا يلقون ملكاً إلا خائفين، فقصدهم جالوت ملك الكنعانيين، وكان ملكه ما بين مصر وفلسطين، فظفر بهم، فضرب عليهم الجزية، وأخذ منهم التوراة، فدعوا الله أن يبعث لهم نبياً يقاتلون معه، وكان سبط النبوّة هلكوا، فلم يبق منهم غير امرأة حبلى، فحبسوها في بيت خيفة أن تلد جارية فتبدّلها بغلام لما ترى من رغبة بني اسرائيل في ولدها، فولدت غلاماً سمّته اشمويل، ومعناه: سمع الله دعائي.
وسبب هذه التسمية أنها كانت عاقراً، وكان لزوجها امرأة أخرى قد ولدت له عشرة أولاد فبغت عليها بكثرة الزولاد، فانكسرت العجوز ودعت الله أن يرزقها ولداً، فرحم الله انكسارها وحاضت لوقتها وقرب منها زوجها، فحملت، فلما انقضت مدة الحمل ولدت غلاماً فسمّته اشمويل، فلما كبر أسلمته في بيت المقدس يتعلم التوراة، وكفله شيخ ن علمائهم وتبناه.
فلمّا بلغ أن يبعثه الله نبياً أتاه جبرائيل وهو يصلي فناداه بصوت يشبه صوت الشيخ، فجاء إليه، فقال: ما تريد؟ فكره أن يقول لم أدعك فيفزع، فقال: ارجع فنم، فرجع، فعاد جبرائيل لمثلها، فجاء إلى الشيخ، فقال له: يا بنيّ عُدْ فإذا دعوتك فلا تجبني، فلمّا كانت الثالثة ظهر له جبرائيل وأمره بإنذار قومه وأعلمه أن الله بعثه رسولاً، فدعاهم، فكذبوه، ثم أطاعوه، وأقام يدبّر زمرهم عشر سنين، وقيل: أربعين سنة.
وكان العمالقة مع ملكهم جالوت قد عظمت نكايتهم في بني اسرائيل حتى كادوا يُهلكونهم، فلما رأى بنو إسرائيل ذلك قالوا: (ابعث لنا ملكاً نقاتل في سبيل الله، قال: هل عسيتم إن كتب عليكم القتال ألا تقاتلوا؟ قالوا: وما لنا ألا نقاتل في سبيل الله وقد أخرجنا من ديارنا وأبنائنا) البقرة:246.
فدعا الله فأرسل إليه عصاً وقرناً فيه دهن، وقيل له: إنّ صاحبكم يكون طوله طول هذه العصا، وإذا دخل عليك رجل فنشّ الدّهن الذي في القرن فهو ملك بني إسرائيل فادهن رأسه به وملّكه عليهم، فقاسوا أنفسهم بالعصا فلم يكونوا مثلها، وكان طالوت دبّاغاً، وقيل: كان سقّاء يسقي الماء ويبيعه، فضلّ حماره فانطلق يطلبه، فلمّا اجتاز بالمكان الذي فيه اشمويل دخل يسأله أن يدعو له ليردّ الله حماره، فلما دخل نشّ الدهن، فقاسوه بالعصا فكان مثلها، ف (قال لهم نبيهم إن الله قد بعثه لكم طالوت ملكاً) البقرة:247، وهو بالسريانية شاول بن قيس بن أنمار بن ضرار بن يحرف ابن يفتح بن ايش بن بنيامين بن يعقوب بن اسحاق، فقالوا له: ما كنت قط أكذب منك الساعة ونحن من سبط المملكة ولم يؤت طالوت سعة من المال فنتبعه.
فقال اشمويل: (إن الله اصطفاه عليكم وزاده بسطة في العلم والجسم) البقرة:247، فقالوا: إن كنت صادقاً فأتِ بآية، فقال: (إن آية ملكه أن يأتيكم التابوت فيه سكينة من ربكم وبقية مما ترك آل موسى وآل هارون تحمله الملائكة) البقرة:248، والسكينة رأس هرّ، وقيل طشت من ذهب يغسل فيها قلوب الأنبياء، وقيل غير ذلك، وفيه الألواح وهي من درّ وياقوت وزبرجد، وأما البقية فهي عصا موسى ورضاضة الألواح، فحملته الملائكة وأتت به إلى طالوت نهاراً بين السماء والأرض والناس ينظرون، فزخرجه طالوت إليهم، فأقروا بملكه ساخطين وخرجوا معه كارهين، وهم ثمانون ألفاً، فلمّا خرجوا قال لهم طالوت: (إن الله مبتليكم بنهر، فمن شرب منه فليس مني، ومن لم يطعمه فإنه مني) البقرة:249، وهو نهر فلسطين، وقيل: الأردن، فشربوا منه إلا قليلاً، وهم أربعة آلاف، فمن شرب منه عطش ومن لم يشرب منه إلا غرفة روي، (فلمّا جاوزه هو والذين آمنوا معه) لقيهم جالوت، وكان ذا بأس شديد، فلما رأوه رجع أكثرهم و(قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت وجنوده)، ولم يبق معه غير ثلاثمائة وبضعة عشر عدد أهل بدر، فلمّا رجع من رجع قالوا: (كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بإذن الله، والله مع الصابرين) البقرة:249.
وكان فيهم إيشى أبو داود ومعه من أولاده ثلاثة عشر ابناً، وكان داود أصغر بنيه، وقد خلفه يرعى لهم ويحمل لهم الطعام، وكان قد قال لأبيه ذات يوم: يا أبتاه ما أرمي بقذافتي شيئاً إلاّ صرعته، ثم قال له: لقد دخلتُ بين الجبال فوجدت أسداً رابضاً فركبتُ عليه وأخذت بأذنيه فلم أخفه، ثمّ أتاه يوماً آخر فقال: إني لأمشي بين الجبال فأسبح فلا يبقى جبل إلا سبّح معي، قال له: أبشر فإنّ هذا خير أعطاكه الله.
فأرسل الله إلى النبيّ الذي مع طالوت قرناً فيه دهن وتنّور من حديد، فبعث به إلى طالوت وقال له: إنّ صاحبكم الذي يقتل جالوت يوضع هذا الذهن على رأسه فيغلي حتى يسيل من القرن، ولا يجاوز رأسه إلى وجهه ويبقي على رأسه كهيئة الإكليل، ويدخل في هذا التنّور فيملأه، فدعا طالوت بني إسرائيل فجرّبهم، فلم يوافقه منهم أحد، فأحضر داود من رعيه، فمرّ في طريقه بثلاثة أحجار، فكلّمته وقلن: خذنا يا داود تقتل بنا جالوت، فأخذهن فجعلهنّ في مخلاته، وكان طالوت قد قال: من قتل جالوت زوجته ابنتي وأجريت خاتمه في مملكتي.
فلمّا جاء داود وضعوا القرن على رأسه، فغلى حتى ادّهن منه ولبس التنّور فملأه، وكان داود مسقاماً أزرق مصفاراً، فلمّا دخل في التنور تضايق عليه حتى ملأه، وفرح اشمويل وطالوت وبنو إسرائيل بذلك وتقدّموا إلى جالوت وتصافّوا للقتال، وخرج داود نحو جالوت وأخذ الأحجار ووضعها في قذافته ورمى بها جالوت، فوقع الحجر بين عينيه فنقب رأسه فقتله، ولم يزل الحجر يقتل كلّ من أصابه ينفذ منه إلى غيره، فانهزم عسكر جالوت بإذن الله ورجع طالوت فأنكح ابنته داود وأجرى خاتمه في ملكه، فمال النّاس إلى داود وأحبّوه.
فحسده طالوت وأراد قتله غِيلةً، فعلم ذلك داود ففارقه وجعل في مضجعه زقّ خمر وسجّاه، ودخل طالوت إلى منام داود، وقد هرب داود، فضرب الزقّ ضربة خرقه، فوقعت قطرة من الخمر في فيه، فقال: يرحم الله داود ما كان أكثر شربه الخمر فلما أصبح طالوت علم أنه لم يصنع شيئاً، فخاف داود أن يغتاله فشدّد حجابه وحرّاسه.
ثمّ إنّ داود أتاه من المقابلة في بيته وهو نائم فوضع سهمين عند رأسه وعند رجليه، فما استيقظ طالوت بصر بالسهام فقال: يرحم الله داود هو خير مني، ظفرتُ به وأردتُ قتله وظفر بي فكف عني، وأذكى عليه العيون فلم يظفروا به.
وركب طالوت يوماً فرأى داود فركض في أثره، فهرب داود منه واختفى في غار في الجبل، فعمّى الله أثره على طالوت، ثمّ إن طالوت قتل العلماء حتى لم يبق أحد إلا امرأة كانت تعرف اسم الله الأعظم فسلمها إلى رجل يقتلها، فرحمها وتركها وأخفى أمرها.
ثم إنّ طالوت ندم وأراد التوبة وأقبل على البكاء حتى رحمه الناس، فكان كلّ ليلة يخرج الى القبور فيبكي ويقول: أنشد الله عبداً علم لي توبة إلا أخبرني بها، فلما أكثر ناداه مناد من القبور: يا طالوت أما رضيت قتلتنا أحياء حتى تؤذينا أمواتاً فازداد بكاء وحزناً، فرحمه الرجل الذي أمره بقتل تلك المرأة فقال له: إن دللتك علي عالم لعلك تقتله قال: لا، فزخذ عليه العهود والمواثيق ثمّ أخبره بتلك المرأة فقال: سلها هل لي من توبة؟ فحضر عندها وسألها هل به من توبة؟ فقالت: ما أعلم له من توبة، ولكن هل تعلمون قبر نبيّ؟ قالوا: نعم، قبر يوشع بن نون، فانطلقت وهم معها فدعت، فخرج يوشع، فلمّا رآهم قال: مالكم؟ قالوا: جئنا نسألك هل لطالوت من توبة؟ قال: ما أعلم له توبة إلا أن يتخلى من ملكه ويخرج هو وولده فيقاتلوا في سبيل الله حتى تقتل أولاده ثمّ يقاتل هو حتي يقتل، فعسى أن يكون له توبة، ثم سقط ميتاً، ورجع طالوت أحزن مما كان يخاف أن لا يتابعه ولده، فبكى حتى سقطت أشفار عينيه ونحل جسمه، فسأله بنوه عن حاله، فأخبرهم، فتجهزوا للغزو فقاتلوا بين يديه حتى قتلوا، ثم قاتل هو بعدهم حتى قتل.
وقيل: إن النبيّ الذي بعث لطالوت حتى أخبره بتوبته أليسع، وقيل: اشمويل، والله أعلم.
وكانت مدّة ملك طالوت إلى أن قتل أربعين سنة.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی

islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

حسن رضی الله عنه فرموده است: «من، از پروردگارم، شرم می‌کنم که در حالی او را ملاقات نمایم که با پای پیاده به خانه‌اش نرفته باشم».[ تاريخ ابن‌عساكر (14/71)]

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 16867
دیروز : 5614
بازدید کل: 8807026

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010