|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>اشمویل علیه السلام > سخن درباره اشمویل و طالوت
شماره مقاله : 10255 تعداد مشاهده : 323 تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390
|
سخن درباره اشمويل و طالوت
درباره سرگذشت اشمويل بن بالى آمده است كه: وقتى روزگار گرفتارى و بدبختى فرزندان اسرائيل به درازا كشيد و دشمنان به آب و خاكشان چشم دوختند و آن تابوت نيز از ايشان گرفته شد، ديگر به روزى افتادند كه با هيچ پادشاهى روبرو نمىشدند جز با بيم و هراس. در اين گير و دار، جالوت، پادشاه كنعانيان، كه كشورش در ميان مصر و فلسطين بود، بر بنى اسرائيل تاخت و پيروزى يافت و جزيه، يعنى ماليات سرانه بر آنان بست و تورات را از ايشان گرفت. بنى اسرائيل كه چنين ديدند به دعا از خداوند خواستند كه پيغمبرى را به رهبرى ايشان برانگيزد تا به يارى او با دشمنان خود پيكار كنند. افراد خاندان نبوت همه از جهان رفته بودند و كسى برجا نمانده بود جز زنى آبستن كه او را زندانى كردند زيرا مىترسيدند دخترى بزايد و علاقه بنى اسرائيل به پسر را در نظر گيرد و آن دخترى را با پسرى عوض كند. ولى او پسرى آورد و نامش را اشمويل نهاد. معنى «اشمويل» اين است كه: «خدا دعاى مرا شنيد». سبب اين نامگذارى آن بود كه او نازا بود و فرزندى نمىآورد و شوهرش زن ديگرى داشت كه ده فرزند برايش آورده بود. هووى او پيوسته به بهانه بسيارى فرزندان خويش بر او مىباليد و ستم روا مىداشت. آن زن كه پيرو شكسته شده بود از خداوند خواست كه فرزندى به وى بدهد. خداوند به پيرى و شكستگى او رحمت آورد. بدين جهة او در موقع خود حائضه شد و يائسگى وى از ميان رفت و پس از نزديكى با شوهر، آبستن گرديد. همينكه دوره آبستنى سپرى شد، پسرى زاد كه او را اشمويل ناميد. و وقتى بزرگ شد، او را به بيت المقدس برد تا تورات را فرا گيرد. شيخى از علماء بيت المقدس سرپرستى او را عهده دار شد و او را فرزند خويش خواند. وقتى اشمويل به سنى رسيد كه خداوند مىخواست او را به پيامبرى برانگيزد، هنگامى كه سرگرم نماز بود جبرائيل بدو نزديك شد و به صدائى كه مانند صداى شيخ بود، او را فرا خواند. او نيز پيش شيخ رفت و پرسيد: «چه مىخواهى؟» شيخ نمىخواست بگويد كه: «من ترا صدا نزدم.» زيرا فكر مىكرد كه اگر چنين بگويد، شايد او از صدائى كه شنيده، هراسان شود. اين بود كه گفت: «برگرد و بخواب.» او بازگشت. ولى جبرائيل دوباره آمد و با صدائى همانند صداى نخستين او را فرا خواند. او نيز بار ديگر به نزد شيخ رفت. اين بار شيخ بدو گفت: «اى فرزند، برگرد و اگر باز تو را صدا زدم جواب نده.» در سومين بار جبرائيل بر او آشكار شد و او را آگاه ساخت از اين كه خداوند وى را به پيغمبرى برگزيده است. آنگاه بدو دستور داد تا كسان خويش را از خشم خدا بترساند و به خداپرستى فرا خواند. او نيز مردم را به خداپرستى خواند. نخست سخنان وى را دروغ انگاشتند. ولى بعد، ازو پيروى كردند. او نيز رشته كارهاى ايشان را در دست گرفت و مدت ده سال (يا به گفتهاى: چهل سال) ايشان را سرپرستى كرد. كار بيداد و آزار عمالقه و پادشاهشان، جالوت، بر بنى اسرائيل به قدرى بالا گرفته بود كه نزديك بود همهى آنان را نابود سازد. قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ: ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ في سَبِيلِ الله. قال: هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا؟ قالُوا: وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ في سَبِيلِ الله وَ قَدْ أُخْرِجْنا من دِيارِنا وَ أَبْنائِنا. 2: 246 (بنى اسرائيل به پيغمبر خود- اشمويل- گفتند: «پادشاهى براى ما برانگيز تا به سركردگى او در راه خدا پيكار كنيم.» گفت: «آيا ممكن است كه اگر جنگ بر شما نوشته شود پيكار نكنيد؟» گفتند: «چرا در راه خدا پيكار نكنيم در صورتى كه ما و فرزندانمان از سرزمين خود رانده شدهايم؟» اشمويل نيز درين باره به درگاه خداوند دعا كرد و در پى آن دعا، عصا و شاخى براى وى فرستاده شد كه در ميان آن شاخ روغنى بود. به اشمويل گفته شد: «پادشاه و سرور شما كسى خواهد بود كه بلندى قامت او درست به اندازه اين عصاست. هر كس كه پيش تو آمد و با آمدن او روغنى كه در اين شاخ است به جوشش افتاد، او پادشاه بنى اسرائيل خواهد بود. هر گاه چنان كسى يافتى، بر سرش از اين روغن بمال و او را پادشاه ايشان كن. فرزندان اسرائيل با آن عصا همديگر را اندازه گرفتند ولى بلندى بالاى هيچ كس بدان اندازه نبود. ميان ايشان مردى بود كه طالوت نام داشت و چرم سازى مىكرد. برخى نيز گفتهاند كه او آب مىكشيد و مىفروخت. يك روز خرش را گم كرد و جست و جوى آن به تكاپو افتاد تا به جايگاه اشمويل رسيد و بر آن شد كه از او بخواهد تا دعا كند كه خداوند خرش را بدو باز گرداند. همينكه در آن جا وارد شد روغن به جوش آمد. اشمويل كه چنين ديد بيدرنگ او را با آن عصا اندازه گرفت و دريافت كه بالاى او درست بدان اندازه است. قال لَهُمْ نَبِيُّهُمْ: إِنَّ الله قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً 2: 247 (پيغمبرشان، اشمويل، به ايشان گفت: «بىگمان خداوند طالوت را به پادشاهى شما برانگيخته است.» در زبان سريانى رشته خويشاوندى طالوت چنين است: شاول بن قيس بن انمار بن ضرار بن يحرف بن يفتح بن ايش بن بنيامين بن يعقوب بن اسحاق. فرزندان اسرائيل كه خبر پادشاه شدن طالوت را از اشمويل شنيدند، بىچيزى و تنگدستى طالوت را در نظر گرفتند و به اشمويل گفتند: «تو تا اين ساعت هرگز به اين اندازه دروغ نگفته بودى! ما وابسته به دودمان پادشاهى هستيم و تو مىخواهى از كسى پيروى كنيم كه از دارائى و توانگرى بىبهره است؟» قال: إِنَّ الله اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً في الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ. 2: 247 (اشمويل گفت: «خداوند بىگمان او را پادشاه شما كرده و- اگر گشايشى از دارائى در كارش نيست- در دانش و نيرومندى بدو فزونى بخشيده است.» فرزندان اسرائيل گفتند: «اگر راست مىگوئى، نشانهاى از دانش و نيرومندى او بياور!» وَ قال لَهُمْ نَبِيُّهُمْ: إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ من رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ. 2: 248 (پيغمبرشان اشمويل به ايشان گفت: «نشانهى پادشاهى او اين است كه تابوتى را كه سكينهاى از پروردگار شما و هر چه از خانواده موسى و هارون باز مانده در آن است و فرشتگان آن را به دوش مىبرند براى شما مىآورد.» سكينه، سر گربهاى بود. و نيز گفتهاند: تشتى بود كه در آن دلهاى پيامبران شسته مىشد. در اين باره جز اين هم گفته شده است. در آن تابوت لوحهائى از در و ياقوت و زبرجد وجود داشت. اما آنچه از خانواده موسى بازمانده بود، عبارت از عصاى موسى و خردههاى الواح بود. اين تابوت را فرشتگان در روز روشن پيش طالوت آوردند و در ميان زمين و آسمان، به گونهاى آشكار كه همهى فرزندان اسرائيل مىنگريستند، آن را به طالوت سپردند. طالوت تابوت را گرفت و به بنى اسرائيل داد. آنان كه چنين ديدند، در حالى كه ناخرسند بودند، ناچار پادشاهى او را پذيرا شدند و با بيزارى و بىميلى، وى را همراهى و پيروى كردند. آنان هنگامى كه همراه طالوت براى پيكار گام در راه نهادند، هشتاد هزار تن بودند. قال: إِنَّ الله مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي، وَ من لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا من اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ. 2: 249 (طالوت به ايشان گفت: «خداوند شما را به زودى آزمايش مىكند. هر كه از آب آن آشاميد، از من نيست و هر كه از آن نچشيد، يا تنها به اندازه يك كف دست چشيد، بىگمان از من است- و با من يك دل و هماهنگ مىباشد.») اين رود به گفتهى برخى رود فلسطين و به گفتهى برخى ديگر، رود اردن بود. از اين آب، جز گروهى اندك، كه چهار هزار تن بودند، اسرائيليان ديگر، همه آشاميدند. ولى هر كه از آن آب آشاميد به تشنگى افتاد و هر كه از يك مشت بيشتر ننوشيد، تشنگى او فرو نشست. همينكه طالوت و كسانى كه ايمان آورده بودند، همراه وى از آن رود گذشتند، با جالوت روبرو شدند كه نيرومندى و تندى و خشم بسيار داشت. بيشتر اسرائيليان همينكه او را ديدند، برگشتند. قالُوا: لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ. 2: 249 (گفتند: «امروز ما ياراى پيكار با جالوت و لشكرش را نداريم.» بدين گونه، براى طالوت لشكرى نماند جز سيصد و چهل پنجاه تن، يعنى به اندازهى كسانى كه در جنگ بدر شركت جستند. اين گروه، پس از بازگشت كسانى كه برگشتند، با اميد به پيروزى، گفتند: كَمْ من فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ الله، وَ الله مَعَ الصَّابِرِينَ 2: 249 (چه بسا كه به خواست خداوند، گروهى اندك بر گروهى بسيار پيروزى يافتهاند. خدا با كسانى كه پايدارى و شكيبائى مىكنند همراه است.) آنان را ايشا ابو داود همراهى مىكرد با فرزندانش كه سيزده پسر بودند. داود كوچكترين پسر او بود. براى خانواده خويش شبانى مىكرد و خوراكشان را مىبرد. در آن روز، او به پدر خود گفته بود: «پدر جان، من هرگز چيزى را با فلاخن خود نشانه نگرفتم مگر اين كه آنرا زدم و انداختم.» بعد بدو گفت: «من به ميان كوهها رفتم و شيرى را يافتم كه نشسته بود. سوارش شدم و گوشهايش را گرفتم و هيچ نترسيدم.» روز ديگر پيش پدر خود آمد و بدو گفت: «من به كوهها مىروم و به نيايش خداوند مىپردازم و مىبينم هيچ كوهى نيست كه با من در ستايش پروردگار همزبان نباشد.» پدرش بدو گفت: «تو را مژده مىدهم كه اين ويژگى نيكوئى است كه خداوند به تو بخشيده است.» در آستانه جنگ، اشمويل، پيغمبرى كه طالوت را همراهى مىكرد، تنورى آهنين با شاخ گاوى كه در ميانش روغنى بود، پيش طالوت برد و بدو گفت: «سرور شما كه جالوت را مىكشد، اين روغن را بر روى سر خود مىگذارد. روغن به جوش مىآيد و از درون شاخ بيرون مىريزد و روان مىشود ولى از سر او نمىگذرد و به رويش نمى- ريزد. تنها به روى سر او مانند افسرى برجاى مىماند. سپس او درين تنور مىرود و آن را پر مىكند. طالوت يكايك فرزندان اسرائيل را خواست و آزمايش كرد. هيچ كس چنان نبود كه او مىخواست. سرانجام داود را كه سرگرم شبانى بود فرا خواند. داود در راه خود به سه سنگ برخورد. اين سه سنگ به زبان آمدند و او را گفتند: «اى داود، ما را برگير و با پرتاب ما جالوت را بكش.» داود آنها را برداشت و در توبره خود گذاشت. طالوت گفته بود: «هر كس كه جالوت را بكشد، من دختر خود را به عقد او در مىآورم و فرمان او را در كشور خود روا مىسازم.» همينكه داود رسيد، آن شاخ را بر روى سر او نهادند كه روغنش به جوش آمد تا از آن سرازير شد. بعد، در تنور رفت و آن را پر كرد. داود جوانى لاغر و زرد روى بود، از اين رو هنگامى كه به درون تنور رفت، درست در آن جاى گرفت. اشمويل و طالوت، و فرزندان اسرائيل، كه داود را برابر با آن نشانىها يافتند، شاد شدند و به سوى جالوت روى آوردند و براى پيكار صف آرائى كردند. داود به طرف جالوت رفت و سنگها را از توبره خويش برگرفت و در فلاخن خود نهاد و به سوى جالوت پرتاب كرد. يكى از سنگها به ميان دو چشم او خورد و سرش را سوراخ كرد و او را كشت. اين سنگ، همچنان به هر كس كه مىخورد او را از پاى در مىآورد. بعد، ازو مىگذشت و به ديگرى مىرسيد و او را به خاك هلاك مىافكند. بدين گونه، لشكريان جالوت به خواست خداوند شكست خوردند و طالوت برگشت و دختر خويش را به داود داد و فرمان او را در پادشاهى خود روا ساخت. ازين رو، مردم به داود گرويدند و دوستدار او شدند. طالوت، كه گرايش مردم به داود را ديد، بر او رشك برد و بر آن شد كه او را در خواب بكشد. داود از انديشه او آگاه شد و از او دورى گزيد و شب مشك شراب خويش را در بستر به جاى خود گذاشت و روپوشى نيز بر آن كشيد. طالوت در تاريكى شب به خوابگاه داود درآمد، در حاليكه داود از آن جا گريخته بود. در آن تاريكى، طالوت با كارد ضربهاى به مشك فرود آورد كه مشك پاره شد و قطرهاى از آن شراب در دهان او افتاد. همينكه آنرا چشيد و دريافت كه شراب است، گفت: «خدا داود را بيامرزد. چقدر زياد شراب مىنوشيد!» ولى همينكه روز فرا رسيد، طالوت دانست كه شب گذشته هيچ كارى از پيش نبرده و كارد او تنها به يك مشك كارگر افتاده است. از اين رو ترسيد كه داود او را غافلگير كند و بكشد. اين بود كه به شماره دربانان و پاسداران خويش افزود. اما داود وقتى خواست با او روبرو شود و رفتارى همانند رفتار او با وى كند، شبانه به خوابگاهش رفت. طالوت خفته بود. داود دو تير، يكى در بالاى سر و يكى در پائين پاى وى گذاشت. وقتى طالوت بيدار شد و تيرها را ديد، گفت: «خدا بيامرزد داود را كه از من بهتر است! من بر او وارد شدم و مىخواستم او را بكشم ولى او بر من دست يافت و از خونم درگذشت.» آنگاه ديدبانانى را گماشت تا داود را از پاى درآورند ولى بر او دست نيافتند. طالوت روزى سوار بر اسب شد و بيرون رفت كه ناگهان چشمش به داود افتاد و در پى او شتافت. داود گريخت و به غارى كه در كوهى بود پناهنده شد و پنهان گرديد و خداوند نشانههاى پاى او را از ديده طالوت پوشاند. از آن ببعد طالوت به كشتن دانشمندان بنى اسرائيل پرداخت تا اين كه ديگر هيچ كس از آنان بر جاى نماند جز زنى كه نام بزرگ خدا (يعنى: اسم اعظم) را مىدانست. طالوت اين زن را گرفت و به مردى سپرد كه او را بكشد. ولى او با وى بر سر مهر آمد و او را زنده گذاشت و اين موضوع را از همه پنهان كرد. سرانجام طالوت از تبهكارى خويش پشيمان گرديد و بر آن شد كه توبه كند. از آن رو به گريه و زارى پرداخت و چندان گريست كه دل مردم بر او مىسوخت. هر شب از سراى خويش بيرون مىرفت و به گورستان روى مىآورد و گريه مىكرد و مىگفت: «اى كاش خداوند بندهاى را برانگيزد كه بداند من چگونه بايد توبه كنم و مرا از آن آگاه سازد.» همينكه ناله و زارى او از اندازه درگذشت بانگى از ميان گورها به گوشش رسيد كه: «اى طالوت، آيا به كشتن ما هنگامى كه زنده بوديم راضى نشدهاى كه مىخواهى اكنون هم كه مردهايم ما را آزار دهى؟» به شنيدن اين سخن، گريه و اندوه او فزونى يافت. سرانجام مردى كه به كشتن آن زن گماشته شده بود بر حال طالوت رحم آورد و بدو گفت: «اگر من تو را به سوى دانشمندى راهنمائى كنم كه چاره كار را بداند، آيا او را خواهى كشت؟» گفت: «نه». آن مرد او را سوگند داد و از او پيمان گرفت. آنگاه بدو خبر داد كه آن زن كشته نشده است. بعد بدو گفت: «پيش او برو و ازو بپرس كه آيا برايت راه توبهاى هست؟» طالوت با همراهان خود پيش آن زن رفت و ازو پرسيد كه آيا برايش راه توبهاى هست يا نه. زن در پاسخ گفت: «من راه توبهاى نمىدانم آيا شما آرامگاه پيغمبرى را مىشناسيد؟» گفتند: «آرى. آرامگاه يوشع بن نون.» آن زن به راه افتاد در حاليكه طالوت و ياران وى همراهش بودند. همينكه بر سر آرامگاه يوشع رسيدند، زن دعا كرد و يوشع از آرامگاه خويش بيرون آمد. چشمش كه به آن گروه افتاد، پرسيد: «شما را چه مىشود؟» در پاسخ او گفتند: «ما آمدهايم تا از تو بپرسيم كه آيا براى طالوت راه توبهاى هست؟» جواب داد: «من راه توبهاى نمىدانم جز اين كه از كشور خويش با فرزندان خود بيرون برود و در راه خدا پيكار كند تا فرزندانش كشته شوند. بعد جنگ را پيگيرى كند تا خود نيز كشته شود. شايد اين براى او راه بازگشت به سوى خدا باشد و خدا توبهاش را بپذيرد.» يوشع، اين بگفت و افتاد و مرد. طالوت كه اين چاره انديشى را شنيد، برگشت در حاليكه اندوهگينتر از پيش بود چون مىترسيد فرزندانش از وى پيروى نكنند. و باز به گريه و زارى پرداخت به اندازهاى كه لبه پلك چشم او فرو ريخت و پيكرش نزار و لاغر شد. پسرانش كه چنين ديدند سبب بيتابى و درد و رنج او را پرسيدند. و او نيز ايشان را از رنجى كه مىكشيد آگاه ساخت. فرزندان او براى پيكار آماده گرديدند و پيشاپيش پدر جنگيدند تا كشته شدند. پس از آنان، طالوت خود نيز به نبرد پرداخت تا كشته شد. و نيز گفتهاند: پيغمبرى كه برانگيخته شد تا به طالوت راه توبه او را خبر دهد، اليسع بود. برخى نيز گفتهاند: اشمويل بود. خدا بهتر مىداند. مدت فرمانروائى طالوت، تا هنگامى كه كشته شد، چهل سال بود.
متن عربی:
ذكر حال اشمويل وطالوت كان من خبر اشمويل بن بالي أن بني إسرائيل لما طال عليهم البلاء، وطمع فيهم الأعداء، وأخذ التابوت منهم، فصاروا بعده لا يلقون ملكاً إلا خائفين، فقصدهم جالوت ملك الكنعانيين، وكان ملكه ما بين مصر وفلسطين، فظفر بهم، فضرب عليهم الجزية، وأخذ منهم التوراة، فدعوا الله أن يبعث لهم نبياً يقاتلون معه، وكان سبط النبوّة هلكوا، فلم يبق منهم غير امرأة حبلى، فحبسوها في بيت خيفة أن تلد جارية فتبدّلها بغلام لما ترى من رغبة بني اسرائيل في ولدها، فولدت غلاماً سمّته اشمويل، ومعناه: سمع الله دعائي. وسبب هذه التسمية أنها كانت عاقراً، وكان لزوجها امرأة أخرى قد ولدت له عشرة أولاد فبغت عليها بكثرة الزولاد، فانكسرت العجوز ودعت الله أن يرزقها ولداً، فرحم الله انكسارها وحاضت لوقتها وقرب منها زوجها، فحملت، فلما انقضت مدة الحمل ولدت غلاماً فسمّته اشمويل، فلما كبر أسلمته في بيت المقدس يتعلم التوراة، وكفله شيخ ن علمائهم وتبناه. فلمّا بلغ أن يبعثه الله نبياً أتاه جبرائيل وهو يصلي فناداه بصوت يشبه صوت الشيخ، فجاء إليه، فقال: ما تريد؟ فكره أن يقول لم أدعك فيفزع، فقال: ارجع فنم، فرجع، فعاد جبرائيل لمثلها، فجاء إلى الشيخ، فقال له: يا بنيّ عُدْ فإذا دعوتك فلا تجبني، فلمّا كانت الثالثة ظهر له جبرائيل وأمره بإنذار قومه وأعلمه أن الله بعثه رسولاً، فدعاهم، فكذبوه، ثم أطاعوه، وأقام يدبّر زمرهم عشر سنين، وقيل: أربعين سنة. وكان العمالقة مع ملكهم جالوت قد عظمت نكايتهم في بني اسرائيل حتى كادوا يُهلكونهم، فلما رأى بنو إسرائيل ذلك قالوا: (ابعث لنا ملكاً نقاتل في سبيل الله، قال: هل عسيتم إن كتب عليكم القتال ألا تقاتلوا؟ قالوا: وما لنا ألا نقاتل في سبيل الله وقد أخرجنا من ديارنا وأبنائنا) البقرة:246. فدعا الله فأرسل إليه عصاً وقرناً فيه دهن، وقيل له: إنّ صاحبكم يكون طوله طول هذه العصا، وإذا دخل عليك رجل فنشّ الدّهن الذي في القرن فهو ملك بني إسرائيل فادهن رأسه به وملّكه عليهم، فقاسوا أنفسهم بالعصا فلم يكونوا مثلها، وكان طالوت دبّاغاً، وقيل: كان سقّاء يسقي الماء ويبيعه، فضلّ حماره فانطلق يطلبه، فلمّا اجتاز بالمكان الذي فيه اشمويل دخل يسأله أن يدعو له ليردّ الله حماره، فلما دخل نشّ الدهن، فقاسوه بالعصا فكان مثلها، ف (قال لهم نبيهم إن الله قد بعثه لكم طالوت ملكاً) البقرة:247، وهو بالسريانية شاول بن قيس بن أنمار بن ضرار بن يحرف ابن يفتح بن ايش بن بنيامين بن يعقوب بن اسحاق، فقالوا له: ما كنت قط أكذب منك الساعة ونحن من سبط المملكة ولم يؤت طالوت سعة من المال فنتبعه. فقال اشمويل: (إن الله اصطفاه عليكم وزاده بسطة في العلم والجسم) البقرة:247، فقالوا: إن كنت صادقاً فأتِ بآية، فقال: (إن آية ملكه أن يأتيكم التابوت فيه سكينة من ربكم وبقية مما ترك آل موسى وآل هارون تحمله الملائكة) البقرة:248، والسكينة رأس هرّ، وقيل طشت من ذهب يغسل فيها قلوب الأنبياء، وقيل غير ذلك، وفيه الألواح وهي من درّ وياقوت وزبرجد، وأما البقية فهي عصا موسى ورضاضة الألواح، فحملته الملائكة وأتت به إلى طالوت نهاراً بين السماء والأرض والناس ينظرون، فزخرجه طالوت إليهم، فأقروا بملكه ساخطين وخرجوا معه كارهين، وهم ثمانون ألفاً، فلمّا خرجوا قال لهم طالوت: (إن الله مبتليكم بنهر، فمن شرب منه فليس مني، ومن لم يطعمه فإنه مني) البقرة:249، وهو نهر فلسطين، وقيل: الأردن، فشربوا منه إلا قليلاً، وهم أربعة آلاف، فمن شرب منه عطش ومن لم يشرب منه إلا غرفة روي، (فلمّا جاوزه هو والذين آمنوا معه) لقيهم جالوت، وكان ذا بأس شديد، فلما رأوه رجع أكثرهم و(قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت وجنوده)، ولم يبق معه غير ثلاثمائة وبضعة عشر عدد أهل بدر، فلمّا رجع من رجع قالوا: (كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بإذن الله، والله مع الصابرين) البقرة:249. وكان فيهم إيشى أبو داود ومعه من أولاده ثلاثة عشر ابناً، وكان داود أصغر بنيه، وقد خلفه يرعى لهم ويحمل لهم الطعام، وكان قد قال لأبيه ذات يوم: يا أبتاه ما أرمي بقذافتي شيئاً إلاّ صرعته، ثم قال له: لقد دخلتُ بين الجبال فوجدت أسداً رابضاً فركبتُ عليه وأخذت بأذنيه فلم أخفه، ثمّ أتاه يوماً آخر فقال: إني لأمشي بين الجبال فأسبح فلا يبقى جبل إلا سبّح معي، قال له: أبشر فإنّ هذا خير أعطاكه الله. فأرسل الله إلى النبيّ الذي مع طالوت قرناً فيه دهن وتنّور من حديد، فبعث به إلى طالوت وقال له: إنّ صاحبكم الذي يقتل جالوت يوضع هذا الذهن على رأسه فيغلي حتى يسيل من القرن، ولا يجاوز رأسه إلى وجهه ويبقي على رأسه كهيئة الإكليل، ويدخل في هذا التنّور فيملأه، فدعا طالوت بني إسرائيل فجرّبهم، فلم يوافقه منهم أحد، فأحضر داود من رعيه، فمرّ في طريقه بثلاثة أحجار، فكلّمته وقلن: خذنا يا داود تقتل بنا جالوت، فأخذهن فجعلهنّ في مخلاته، وكان طالوت قد قال: من قتل جالوت زوجته ابنتي وأجريت خاتمه في مملكتي. فلمّا جاء داود وضعوا القرن على رأسه، فغلى حتى ادّهن منه ولبس التنّور فملأه، وكان داود مسقاماً أزرق مصفاراً، فلمّا دخل في التنور تضايق عليه حتى ملأه، وفرح اشمويل وطالوت وبنو إسرائيل بذلك وتقدّموا إلى جالوت وتصافّوا للقتال، وخرج داود نحو جالوت وأخذ الأحجار ووضعها في قذافته ورمى بها جالوت، فوقع الحجر بين عينيه فنقب رأسه فقتله، ولم يزل الحجر يقتل كلّ من أصابه ينفذ منه إلى غيره، فانهزم عسكر جالوت بإذن الله ورجع طالوت فأنكح ابنته داود وأجرى خاتمه في ملكه، فمال النّاس إلى داود وأحبّوه. فحسده طالوت وأراد قتله غِيلةً، فعلم ذلك داود ففارقه وجعل في مضجعه زقّ خمر وسجّاه، ودخل طالوت إلى منام داود، وقد هرب داود، فضرب الزقّ ضربة خرقه، فوقعت قطرة من الخمر في فيه، فقال: يرحم الله داود ما كان أكثر شربه الخمر فلما أصبح طالوت علم أنه لم يصنع شيئاً، فخاف داود أن يغتاله فشدّد حجابه وحرّاسه. ثمّ إنّ داود أتاه من المقابلة في بيته وهو نائم فوضع سهمين عند رأسه وعند رجليه، فما استيقظ طالوت بصر بالسهام فقال: يرحم الله داود هو خير مني، ظفرتُ به وأردتُ قتله وظفر بي فكف عني، وأذكى عليه العيون فلم يظفروا به. وركب طالوت يوماً فرأى داود فركض في أثره، فهرب داود منه واختفى في غار في الجبل، فعمّى الله أثره على طالوت، ثمّ إن طالوت قتل العلماء حتى لم يبق أحد إلا امرأة كانت تعرف اسم الله الأعظم فسلمها إلى رجل يقتلها، فرحمها وتركها وأخفى أمرها. ثم إنّ طالوت ندم وأراد التوبة وأقبل على البكاء حتى رحمه الناس، فكان كلّ ليلة يخرج الى القبور فيبكي ويقول: أنشد الله عبداً علم لي توبة إلا أخبرني بها، فلما أكثر ناداه مناد من القبور: يا طالوت أما رضيت قتلتنا أحياء حتى تؤذينا أمواتاً فازداد بكاء وحزناً، فرحمه الرجل الذي أمره بقتل تلك المرأة فقال له: إن دللتك علي عالم لعلك تقتله قال: لا، فزخذ عليه العهود والمواثيق ثمّ أخبره بتلك المرأة فقال: سلها هل لي من توبة؟ فحضر عندها وسألها هل به من توبة؟ فقالت: ما أعلم له من توبة، ولكن هل تعلمون قبر نبيّ؟ قالوا: نعم، قبر يوشع بن نون، فانطلقت وهم معها فدعت، فخرج يوشع، فلمّا رآهم قال: مالكم؟ قالوا: جئنا نسألك هل لطالوت من توبة؟ قال: ما أعلم له توبة إلا أن يتخلى من ملكه ويخرج هو وولده فيقاتلوا في سبيل الله حتى تقتل أولاده ثمّ يقاتل هو حتي يقتل، فعسى أن يكون له توبة، ثم سقط ميتاً، ورجع طالوت أحزن مما كان يخاف أن لا يتابعه ولده، فبكى حتى سقطت أشفار عينيه ونحل جسمه، فسأله بنوه عن حاله، فأخبرهم، فتجهزوا للغزو فقاتلوا بين يديه حتى قتلوا، ثم قاتل هو بعدهم حتى قتل. وقيل: إن النبيّ الذي بعث لطالوت حتى أخبره بتوبته أليسع، وقيل: اشمويل، والله أعلم. وكانت مدّة ملك طالوت إلى أن قتل أربعين سنة.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|