|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ نقاط دیگر>اسکندر ذو القرنین
شماره مقاله : 10276 تعداد مشاهده : 404 تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390
|
سخن درباره اسكندر ذو القرنين فيلفوس، پدر اسكندر يونانى، اهل شهرى بود كه آن را مقدونيه مىخواندند. او بر آن شهر و شهرهاى ديگر فرمانروائى مىكرد. فيلفوس با دارا صلح كرده بود بدين قرار كه هر سال خراجى بدو بپردازد. پس از درگذشت فيلفوس، پسرش اسكندر به پادشاهى رسيد و بر سراسر شهرهاى روم چيرگى يافت. با دارا نيز از در ستيزهجوئى درآمد و ديگر هيچ خراجى بدو نپرداخت. خراجى كه هر سال بدو پرداخته مىشد يك تخم طلائى بود. دارا به خشم آمد و نامهاى نگاشت و بد رفتارى او را درباره خوددارى از پرداخت خراج، نكوهش كرد. با اين نامه يك گوى و يك چوگان و يك قفيز كنجد براى اسكندر فرستاد و نوشت: «تو كودكى هستى و شايسته است كه با اين گوى و چوگان بازى كنى و از پادشاهى كناره گيرى. اگر چنين نكنى و از فرمان من سرپيچى، كسانى را مىفرستم كه تو را در بند و زنجير پيش من آورند. اين را بدان كه شمار لشكريان من به اندازه شمار اين كنجدهاست كه برايت فرستادم.» اسكندر در پاسخ دارا كيسهاى فلفل فرستاد و بدو نگاشت: «من آنچه را كه نوشته بودى دريافتم و درباره گوى و چوگان انديشه كردم. از اين كه گوى را در خم چوگان من افكندهاى شاد شدم و آن را به فال نيك گرفتم. زيرا زمين را به گوى تشبيه كردم و دانستم كه پادشاهى تو نيز به پادشاهى من خواهد پيوست. كنجدى را هم كه فرستاده بودى، مانند گوى و چوگان، به فال نيك گرفتم زيرا كنجد چرب و خوشمزه است و از تلخى و تيزى بدور است ولى من در برابر آن كيسهاى فلفل فرستادم كه اندك است ولى تلخ و تند است. لشكريان من مانند فلفلند.» دارا، همينكه نامه اسكندر را دريافت، براى پيكار با او آماده شد. برخى از كسانى كه به زندگانى پادشاهان قديم آشنائى دارند، گفتهاند اسكندرى كه با داراى كوچك، پسر داراى بزرگ، جنگيد، برادر او شمرده مىشد چون داراى بزرگ يا مادر اسكندر كه دختر پادشاه روم بود زناشوئى كرد و هنگامى كه اين زن از او آبستن شد دارا دريافت كه همسرش بوى بدى مىدهد و دستور داد كه درين باره به چارهجوئى پردازند. دانشمندان با يك ديگر همداستان شدند كه آن بوى بد را بايد با گياهى كه به فارسى سندر خوانده مىشود، درمان كرد. از اين رو همسر دارا خود را با آب آن گياه شست و در نتيجه اين شست و شو، آن بوى بد تا اندازه زيادى كاهش يافت ولى بكلى از ميان نرفت. دارا كه چنين ديد، از همسر خود دست كشيد و او را به نزد خانوادهاش برگرداند. زن كه از او آبستن بود، در ميان خانواده خود پسرى زاد و او را به نام خود به اضافه نام گياهى كه در آن شست و شو كرده بود، موسوم ساخت. اسكندر، پس از درگذشت پدر بزرگ، يعنى پدر مادر خود، به پادشاهى رسيد و از پرداختن خراجى كه او به دارا مىداد، خوددارى كرد. هنگامى كه دارا كسى را پيش وى فرستاد تا خراج سالانه را كه تخم طلا بود بگيرد، اسكندر پاسخ داد: «من آن مرغى را كه چنين تخمى مىگذاشت كشتم و گوشتش را خوردم. اكنون، اگر صلح بخواهى صلح مىكنيم و اگر در پى جنگ باشى مىجنگيم.» ولى بعد، اسكندر از پيكار با دارا بيمناك شد و پيشنهاد صلح كرد. دارا با كسان خود به كنكاش پرداخت و آنان چون كينه وى را در دل داشتند و بدخواه وى بودند، او را به جنگ با اسكندر برانگيختند. دارا نيز به اسكندر اعلان جنگ داد. اسكندر كه چنين ديد، براى از ميان بردن دارا به دو تن از پردهداران وى نامهاى نوشت و دستور داد كه به دارا حمله برند و او را از پاى درآورند. آن دو تن در برابر اين كار پاداشى از اسكندر خواستند ولى شرط نكردند كه پس از كشتن دارا جانشان در امان باشد. نبرد ميان لشكريان اسكندر و دارا يك سال به درازا كشيده بود كه ناگهان آن دو پردهدار در گير و دار جنگ به دارا حمله بردند و او را با نيزه كشتند. سپاهيان دارا كه پادشاه خود را كشته ديدند، شكست خوردند و گريختند و اسكندر هنگامى به دارا رسيد كه آخرين رمق را در تن داشت و ديگر چيزى به مرگش نمانده بود. و نيز گفتهاند: چنين نيست. بلكه دو تن از نگهبانان وى كه اهل همدان بودند او را كشتند چون مىخواستند از دست بيداد او رهائى يابند. اين دو تن نيز هنگامى بدو حمله بردند كه ديدند لشكرش او را تنها گذاشته و گريخته است. بنابر اين كشتن دارا به دستور اسكندر نبود و اسكندر، هنگام شكست خوردن و گريختن لشكر دارا، دستور داد تا جارچى جار بزند كه دارا را اسير كنند ولى او را نكشند. هنگامى كه خبر كشته شدن او را شنيد بر بالين او آمد و خاك از چهرهاش زدود و سر او را در كنار خود نهاد و بدو گفت: «تو را ياران تو كشتند. اى بزرگ بزرگواران، اى پادشاه پادشاهان و اى آزاده آزادگان، من به تو بيش از آن علاقمند بودم كه تو را بدين وضع در حال مرگ ببينم. اكنون هر چه مىخواهى، وصيت كن.» دارا وصيت كرد كه دخترش، روشنك، را اسكندر به عقد خود درآورد و حق آن دختر را رعايت كند و او را گرامى دارد. نيكان پارس را زنده گذارد و نكشد. همچنين انتقام او را از كسانى كه وى را كشتهاند بگيرد. اسكندر آنچه را كه دارا وصيت كرده بود به جاى آورد و آن دو پردهدار را كه قاتل دارا بودند فرا خواند و نخست پاداشى كه در ازاى آن جنايت خواسته بودند به آنها داد، بعد فرمود كه آن دو را بكشند و گفت: «شما براى كشتن دارا از من پاداشى خواسته بوديد كه دادم ولى ديگر شرط نكرده بوديد كه انتقام خون او را از شما نگيرم.» همچنين گفت: «سزاوار نيست كه قاتل پادشاهان را زنده بگذارند مگر اين كه قبلا او را به جان زنهار داده باشند كه ناچار بايد آن را پاس داشت.» جنگ دارا و اسكندر، در خراسان، قسمتى كه پيوسته به درياى خزر است اتفاق افتاد. و نيز گفتهاند: اين نبرد در سرزمين جزيره (جزيره ابن عمر) نزديك شهر دارا روى داد. پس از اين پيكار، كشور روم كه پيش از اسكندر، پراكنده و آشفته بود، سر و سامان يافت و يكپارچه شد و بر عكس ايران، يگانگى خود را از دست داد و دچار پراكندگى گرديد. اسكندر كتابهاى ايرانيان را كه درباره علوم و ستاره- شناسى و حكمت بود، برد و به زبان رومى ترجمه كرد. ما گفته كسانى را كه مىگويند اسكندر از سوى پدر، برادر دارا شمرده مىشد، ذكر كرديم. اما روميان و بسيارى از نسب شناسان برآنند كه اين اسكندر پسر فيلفوس و به گفتهاى: فيلبوس بن مطريوس است. همچنين گفته شده است: او پسر مصريم بن هرمس بن هردس بن منطون بن رومى بن ليطى بن يوناق بن يافث بن ثوبة بن سرحون بن روميط بن زنط بن توقيل بن رومى بن الاصفر بن اليفر بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم بوده است. اسكندر، پس از كشته شدن دارا، بر قلمرو فرمانروائى او دست يافت و بر عراق و شام و روم و مصر و جزيره (جزيره ابن عمر) چيره شد و لشكريان خود را سان ديد كه گفتهاند يك ميليون و چهار صد هزار تن بودند: از سپاه او هشتصد هزار و از سپاه دارا ششصد هزار تن. اسكندر به ويران ساختن دژها و آتشكدهها و كشتن هيربدان پرداخت و كتابهاى ايشان را سوزاند و در كشور ايران مردانى را به كارها گماشت. آنگاه به سوى هندوستان شتافت. پادشاه هند- را كشت و شهرهاى هندوستان را گشود و بتخانهها را ويران كرد و كتابهائى را كه حاوى علوم هنديان بود سوزاند. از آن جا روانه چين شد. هنگامى كه بدان سرزمين رسيد، شبانگاه پردهدار او پيشش آمد و گفت: «فرستاده پادشاه چين آمده است.» اسكندر او را فرا خواند. او وارد شد و درود گفت و درخواست كرد كه خلوت كنند و او را با وى تنها بگذارند. او را تفتيش كردند و چون چيزى با وى نيافتند، همهى كسانى كه نزد اسكندر بودند، بيرون رفتند. او همينكه خود را با اسكندر تنها يافت، گفت: «من پادشاه چين هستم و آمدم از تو بپرسم كه از من چه مىخواهى، تا اگر انجامش ممكن باشد، انجام دهم و از جنگ دست بردارم.» اسكندر از او پرسيد: «به چه گستاخى پيش من آمدى و چگونه يقين كردى كه از خشم من آسوده خواهى ماند؟» پاسخ داد: «مىدانستم كه تو خردمند و فرزانهاى. و ميان من و تو نه دشمنى وجود دارد و نه خونخواهى. تو هم مىدانى كه اگر مرا بكشى، كشتن من سبب نمىشود كه مردم چين كشور مرا به تو سپارند. از اين گذشته تو را خائن و نامرد خواهند خواند.» اسكندر دريافت كه پادشاه چين مردى خردمند است، از اين رو بدو گفت: «مىخواهم درآمد سه ساله كشور خود را هم اكنون و نصف درآمد آن را هر سال بپردازى.» جواب داد: «مىپذيرم به شرطى كه از من بپرسى درين صورت چه حالى دارم.» گفت: «بگو ببينم حال تو چگونه است؟» در پاسخ گفت: «اگر آنچه را كه تو مىخواهى بپذيرم، در برابر هر جنگجوئى نخستين كشته و در پيش هر گرسنهاى نخستين خوراك خواهم بود.» اسكندر گفت: «از تو به درآمد دو سال كشورت قناعت مىكنم.» جواب داد: «درين صورت، حال من اندكى بهتر خواهد شد.» اسكندر پرسيد: «اگر تنها به درآمد يك سال كشورت قناعت كنم چطور؟» پادشاه چين پاسخ داد: «كشورم بر جاى مىماند ولى خوشىهاى زندگى از دستم مىرود.» اسكندر گفت: «درآمد سالهاى گذشته را به تو واگذار مىكنم و تنها يك سوم درآمد هر سال را مىگيرم. درين صورت چه حالى خواهى داشت؟» جواب داد: «يك ششم درآمد، براى تهيدستان و بينوايان و نيازمندى شهرها، يك ششم براى من، يك سوم براى لشكر و يك سوم نيز براى تو خواهد ماند.» گفت: «از تو به همين اندازه مرا بس است.» پادشاه چين از او سپاسگزارى كرد و برگشت. لشكريان نيز اين خبر را شنيدند و به قرار صلحى كه ميانشان داده شده بود، شادى كردند. روز بعد پادشاه چين با سپاهى گران بيرون آمد و لشكر اسكندر را احاطه كرد. اسكندر و لشكريانش سوار شدند. پادشاه چين نيز بر روى فيل در حالى كه افسرى بر سر داشت پديدار گرديد. اسكندر گفت: «به من خيانت كردى؟» جواب داد: «نه، ولى مىخواستم بدانى كه من به خاطر ناتوانى و زبونى نبود كه فرمانبردار تو شدم بلكه وقتى ديدم كه جهان بالا چگونه به تو روى آورده و خداى آسمانها تا چه اندازه پشتيبان تست خواستم با فرمانبردارى از تو، از او فرمان برده، و با نزديك شدن به تو، خود را به او نزديك كرده باشم.» اسكندر به شنيدن اين سخن گفت: «از كسى مانند تو نبايد جزيه گرفت. ميان ما دو تن، جز تو كسى را نمىبينم كه شايسته وصف به فضل و خرد باشد. بدين جهة آنچه را كه از تو خواستهام، به تو مىبخشم و برمىگردم.» پادشاه چين گفت: «ولى تو ازين لشكر كشى زيانى نخواهى ديد.» و دو برابر آنچه با وى قرار گذاشته بود، برايش فرستاد. اسكندر همان روز او را ترك گفت و به راه افتاد در حالى كه توده مردم در خاور و باختر و پادشاه تبت و ديگران آئين او را پذيرفته بودند. پس از دست يابى به شهرهاى خاور و باختر و آنچه ميان آن دو بود، رو به شهرهاى شمال آورد و آن شهرها را گرفت و مردم كشورهاى گوناگون را به كيش خويش درآورد تا به سرزمين يأجوج و مأجوج رسيد. گفتههاى مورخان درباره يأجوج و مأجوج با هم اختلاف دارد. آنچه درست است اين است كه آنان نژادى از تركان بودند كه تعدادشان بسيار و زور و نيرو و آسيب و گزندشان فراوان بود. در زمينهاى همسايگان خود تباهى بسيار مىكردند و از آن شهرها تا اندازهاى كه مىتوانستند، ويران مىساختند و به كسانى كه در نزديكى ايشان مىزيستند آزار مىرساندند. مردم آن شهرها همينكه اسكندر را ديدند از گزند و آزار يأجوج و مأجوج پيش او شكايت بردند چنان كه خداوند از آن پيشامد درين فرموده خود خبر داده است: ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً حَتَّى إِذا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ من دُونِهِما قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا، قالُوا: يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ في الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا؟ قال: ما مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً. آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّى إِذا ساوى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ. 18: 92- 96 (اسكندر سفر خود را با وسائلى كه داشت پيگيرى كرد تا رسيد ميان دو سد، يعنى دو كوه، كه در آن سوى آنها گروهى بودند كه هيچ سخنى را نمىفهميدند. ايشان به اسكندر گفتند: «اى ذو القرنين، يأجوج و مأجوج درين سرزمين تباهكارى مىكنند. آيا اگر ما هزينهاى به تو بپردازيم، سدى در ميان ما و ايشان مىسازى؟» اسكندر گفت: «آن توانائى كه خداوند به من بخشيده، برتر از هزينهاى است كه مىخواهيد بپردازيد.- من بدان نيازى ندارم- شما مرا تنها با نيروى كار يارى دهيد. يعنى كارگر و صنعتگر در اختيارم بگذاريد تا در ميان شما و ايشان سدى بسازم. براى من پارههاى آهن بياوريد.» آنگاه دستور داد كه زمين را تا جائى كه به آب رسد بكنند و از آنجا تا برابر دو كوه طبقاتى از آهن و هيزم قرار داد چنان كه يك طبقه آهن و يك طبقه هيزم بود. سپس هيزمها را آتش زد تا آهنها داغ شد. بعد گفت: «براى من مس گداخته بياوريد تا بر روى آن بريزم.» اين مس گداخته، جاى آتشها و همچنين جاى خالى ميان پارههاى آهن را گرفت و همانند سنگ سياهى كه از سرخى مس و سياهى آهن رنگ پذيرفته بود، بر جاى ماند. بر بالاى آن نيز كنگرهاى از آهن كشيد. اين سد، از تاخت و تاز يأجوج و مأجوج به شهرهاى اطراف جلوگيرى كرد. چنان كه خداى بزرگ درين باره فرمود: فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً 18: 97 (يأجوج و مأجوج ديگر نه توانستند از آن سد بالا روند و بگذرند و نه توانستند سوراخش كنند.) اسكندر پس از اين كه كار سد را به پايان رساند، از ناحيهاى كه پيوسته به قطب شمال بود، داخل ظلمات شد. در اين هنگام خورشيد در قطب جنوب قرار داشت از اين رو بر آن نقطه، يعنى «ظلمات» تاريكى چيره بود. و گر نه بر روى زمين هيچ جا نيست كه خورشيد بر آن هرگز نتابد. همينكه به ظلمات رسيد، چهار صد تن از ياران خويش را برگزيد و با خود به جست و جوى چشمه آب زندگى برد. هيجده روز در آن جا گشت و سرانجام بيرون آمد بى اينكه بر آن چشمه دست يافته باشد. ولى خضر كه از پيشروان لشكر وى بود بر آن چشمه رسيد و در آن شنا كرد و از آب آن آشاميد. خدا حقيقت را بهتر مىداند. اسكندر از آن جا به سوى عراق برگشت و در راه خود، در شهر زور به بيمارى گلو درد دچار شد و درگذشت. عمر او، بنا به گفتهاى، سى و شش سال بود. پيكر او را در تابوتى زرين نهادند كه گوهر نشان بود و آن را به صبر زرد اندودند تا دگرگون نشود. آنگاه تابوت را به اسكندريه پيش مادرش بردند. اسكندر چهارده سال پادشاهى كرد و كشته شدن دارا در سومين سال فرمانروائى او روى داد. دوازده شهر ساخت كه از آنهاست: اصفهان، و اين همان شهرى است كه جى خوانده مىشود. همچنين، شهرهاى هرات و مرو و سمرقند. اسكندر در سواد نيز شهرى براى روشنك، دختر دارا، ساخت. شهرى در سرزمين يونان و شهرى هم در مصر ساخت كه، به نام خود او، اسكندريه ناميده شد. پس از درگذشت اسكندر، حكيمان ايران و يونان و كشورهاى ديگر، كه اسكندر ايشان را گرد مىآورد و به شنيدن سخنانشان آرامش مىيافت، همينكه به مرگ او پى بردند، در برابر تابوت او ايستادند. كسى كه بزرگ و سرورشان بود، گفت: «بگذاريد هر يك از شما درين جا سخنى گويد كه خواص را دلدارى و عوام را اندرز دهد.» آنگاه دست خود بر تابوت نهاد و گفت: اسير كننده اسيران، خود اسير شد.» دومى گفت: «اين پادشاه طلا را پنهان مىكرد، و اكنون طلا او را پنهان كرده است.» سومى گفت: «روزگار چه تند مردم را از تن دور و به تابوت نزديك مىكند!» چهارمى گفت: «شگفتانگيزترين شگفتى اين است كه توانا با همهى نيروى خود از پاى درآمده است و ناتوانان كه هيچ نيروئى ندارند، غافل و مغرورند.» پنجمى گفت: «اين كسى است كه مرگ را از ديده پنهان و آرزوى خويش را در پيش چشم مىداشت. آيا توانست از مرگ دور ماند تا به برخى از آرزوهاى خود برسد؟ يا توانست با جلوگيرى از مرگ، آرزوهاى خود را برآورد؟» ششمى گفت: «اى كوشنده رنجديده، گرد آوردى آنچه را كه هنگام نياز به كارت نيامد. گرانى آن بارها را تحمل كردى و ارتكاب آن گناهان را به گردن گرفتى. با اين وصف آن دارائى براى ديگرى، و گناهش براى تو ماند.» هفتمى گفت: «تو ما را پند مىدادى ولى هيچيك از پندهاى تو، رساتر از درگذشت تو نبود. پس هر كه خردمند است بايد بينديشد و هر كه پند آموز است بايد عبرت گيرد.» هشتمى گفت: «چه بسيار كسان كه در پشت سر تو نيز از تو مىترسيدند ولى اكنون در حضور تو هستند و از تو هيچ ترسى ندارند.» نهمى گفت: «چه بسيار كسان كه آرزو داشتند تو دمى خاموش بمانى ولى خاموش نمىشدى. و امروز آرزو دارند كه از تو سخنى بشنوند ولى سخنى نمىگوئى.» دهمى گفت: «چه بسيار كسان را كه اين شخص از ميان برد تا خود از ميان نرود، ولى سرانجام از ميان رفت.» يازدهمى كه كتابهائى در حكمت نوشته بود، گفت: «تو پيوسته به من مىفرمودى كه از تو دور نشوم، و امروز نمىتوانم كه به تو نزديك شوم.» دوازدهمى گفت: «اين روز بزرگى است كه آنچه از شرش پس رفته بود پيش آمد و آنچه از خيرش پيش آمده بود پس رفت. پس اگر كسى مىخواهد به حال مردى كه فرمانروائى وى پايان يافته، گريان شود، بگذار بگريد.» سيزدهمى گفت: «اى كسى كه چيرگى و نيروى بسيار داشتى، نيرومندى تو از ميان رفت همچنان كه سايه ابر از ميان مىرود و نشانههاى بلندپروازى تو در كشور دارى ناپديد شد همچنان كه آثار پرواز عكس ناپديد مىشود.» چهاردهمى گفت: «اى كسى كه پهنا و در ازاى زمين بر تو تنگ بود، اى كاش مىدانستم اكنون در ميان آنچه تو را در بر گرفته، چه حالى دارى!» پانزدهمى گفت: «شگفتا! كسى كه پايان راهش اين است چگونه به گرد آورى اموال بيهوده و نابودشونده و كالاهاى ناچيز و فناپذير، خود را مشهور مىسازد.» شانزدهمى گفت: «اى گروه بزم آرا، و اى همنشينان دانا به چيزى كه شادى آن پايدار نيست و خوشى آن زود از ميان مىرود، دل مبنديد. امروز براى شما راه راستى و درستى از گمراهى و تباهى روشن شده است.» هفدهمى گفت: «اى كسى كه خشم تو مايه مرگ مىشد، پس چرا بر اين مرگ خشم نگرفتى!» هجدهمى گفت: «اين پادشاه مرده را ديديد. پس بگذاريد پادشاهى كه زنده است از سرنوشت او پند گيرد.» نوزدهمى گفت: «كسى كه همهى گوشها به سخنان او بود، خاموش شده است. اكنون بگذاريد هر كه خاموش بود به سخن آيد.» بيستمى گفت: «به زودى به تو خواهد پيوست كسى كه از مرگ تو شادمان شده همچنان كه تو پيوستى به كسى كه از مرگش شادمانى مىكردى.» بيست و يكمى گفت: «امروز چنينى كه حتى عضوى از اعضاى خود را نمىتوانى بجنبانى، اگر چه ديروز چنان بودى كه پادشاهى روى زمين را مىگرداندى. نه، بلكه بايد گفت: امروز چنينى كه ناچارى با تنگناى جائى كه در آن هستى بسازى، اگر چه ديروز چنان بودى كه فراخناى شهرها را نيز به چيزى نمىشمردى!» بيست و دومى گفت: «بىگمان پايان جهان چنين است. پس چه بهتر كه از آغاز، آن را ترك گوئيم.» بيست و سومى گفت: «بنگريد اين خفته را كه رؤياى او چگونه پايان يافت و ببينيد اين سايه ابر را كه چگونه از ميان رفت.» خوانسالار او گفت: «من بالشها چيده و فرشها افكنده و خوانها گستردهام ولى سالار قوم را درين بزم نمىبينم.» گنجينه دار او گفت: «اى كسى كه ديروز به من مىفرمودى زر و سيم بيندوزم. امروز نمىدانم اندوختههاى تو را به كه بسپارم.» ديگرى گفت: «تو از جهانى كه اين همه دراز او پهنا دارد، در جائى كه بيش از هفت وجب نيست، پيچيده شدهاى. و اگر يقين داشتى كه اين پايان كار تو خواهد بود، هرگز در پى جهانجوئى جان خود را به رنج نمىافكندى.» سرانجام همسر او، روشنك گفت: «من هرگز گمان نمىكردم كسى كه دارا را شكست داده، خود بدين گونه شكست بخورد. اكنون شما با سخنانى كه مىگوئيد، به نكوهش او مىپردازيد و از مرگ او شادمانى مىكنيد در صورتى كه جامى كه او از آن نوشيد بر جاى مانده تا همهى شما از آن بنوشيد.» مادر اسكندر نيز هنگامى كه خبر مرگ فرزند خود را شنيد، گفت: «پسرم با همه فر و شكوهش از دستم رفته ولى يادش از دلم بيرون نرفته است.» چون در سخنان آن حكيمان پند و اندرزهاى نيكوئى بود، آنها را در اين جا نقل كردم. از نيرنگهاى اسكندر در جنگهائى كه مىكرد يكى اين بود كه هنگام پيكار با دارا در ميان دو صف متخاصم درآمد و به جارچى فرمان داد تا جار بزند: اى گروه ايرانيان، مىدانيد كه شما به من چه نوشته و من درباره امان دادن به شما چه نگاشتهام. اكنون هر يك از شما كه بدان پيمان وفادار است از جنگ كناره گيرد تا از ما نيز وفادارى ببيند.» ايرانيان به شنيدن اين سخن پنداشتند كه برخى از ايشان پنهانى با اسكندر پيمانى بسته و آن را از ديگران پنهان داشته است. از اين رو درباره همديگر بد گمان شدند و ميانشان آشفتگى و پراكندگى افتاد. ديگر از نيرنگهاى او اين بود كه وقتى پادشاه هندوستان با فيلان خود در برابر او آمد، اسبهاى سربازانش از ديدن فيلها رم كردند. اسكندر كه چنين ديد برگشت و دستور داد كه فيلهائى از مس بسازند و جنگ افزار بر آنها بپوشانند و آنها را در ميان اسبان درآورند. چنين كردند و اسبهاى او رفته رفته به ديدن فيلها خوى گرفتند. آنگاه باز به هند برگشت تا جنگ را از سر گيرد. هنگامى كه پادشاه هندوستان با لشكريان و پيلان خود آشكار شد اسكندر دستور داد تا شكم فيلهاى مسين را از نفت و كبريت پر كنند. بعد اين فيلها را در ميان ميدان جنگ بردند در حاليكه لشكريان اسكندر اطراف آنها را گرفته بودند. همينكه جنگ درگرفت، به فرمان اسكندر فيلها را آتش زدند و سربازان از جلوى آنها به كنار رفتند. پيلان هندى كه حملهور شده بودند به پيلهاى مسين و مشتعل رسيدند و با خرطومهاى خود بدانها زدند كه خرطومشان سوخت و گريزان به سوى هند برگشتند و هنديان شكست خوردند. از نيرنگهاى ديگر اسكندر اين بود كه در برابر شهرى استوار درآمد كه چشمههاى آب و خواربار بسيار داشت. برگشت و گروهى را در جامه بازرگانان با كالاهائى بدان جا فرستاد كه ارزان بفروشند و بعد چنين وانمود كنند كه آمادهاند تا خوار بارشان را به بهاى گزاف بخرند. و هنگامى كه از هر سو خواربار فراوان پيش آنها آوردند، ناگهان همه را آتش بزنند و بگريزند. آنان اين دستور را به كار بستند و گريختند و خود را به اسكندر رساندند. اسكندر بعد گروههاى كوچكى از سواران خود را به حول و حوش آن شهر فرستاد. اين گروهها پى در پى به مردم حومه شهر تاختند و دارائى آنان را نيز به يغما بردند آنان كه ديدند هم خواربار و هم دارائى خود را از دست دادهاند، از بيم جان خود به درون شهر پناه بردند تا در آن جا خود را حفظ كنند. در نتيجه، اطراف شهر خالى شد و اسكندر بدان جا حمله برد و بدون مانع، شهر را گرفت. اسكندر يك بار نامهاى به ارسطو نوشت و در آن يادآور شد كه: گروهى از ويژگان رومى هستند كه همتى بلند و طبعى بزرگ و دليرى بسيار دارند و من از آنان بر جان خويش بيمناكم و نمىخواهم تنها روى بدگمانى خونشان را بريزم. با ايشان چه بايد كرد؟- ارسطو در پاسخ وى نوشت: «من نامه تو را دريافتم. درباره آنچه راجع به بلند همتى آنان ذكر كردهاى، بدان كه وفادارى زاده بلندى همت و بزرگى طبع، و خيانت و نمك ناشناسى از پست طبعى و تنگ چشمى است. اما درباره دلاورى و كم خردى: كسانى را كه داراى چنين صفاتى هستند بكوش تا از آسايش و خوشى زندگانى بهرهمند سازى و آنان را به زيبائى زنان پاى بند گردانى زيرا آسايش زندگانى دلاورى را از ميان مىبرد و آدمى را به آسوده زيستن و عافيت انديشى تشويق مىكند. زنهار از كشتن اين و آن بپرهيز. زيرا خونريزى لغزشى است كه از ميان نمىرود و گناهى است كه بخشوده نمىشود. بنابر اين كيفر ده بى اين كه بكشى، تا توانائى بخشايش نيز داشته باشى، زيرا براى مرد توانا هيچ چيزى برازندهتر از بخشايش نيست. همچنين، خوى خود را نيكو كن تا دوستان با تو در دوستى پاكى و خلوص داشته باشند و خود را از ياران خويش برتر مشمار و برترى خود را به چشم آنان مكش زيرا برترىجوئى دوستى نمىآورد و برابرى كينه همراه ندارد.» اسكندر هنگامى كه بر شهرهاى ايران دست يافت، به ارسطو چنين نوشت: «من در ايران مردانى ديدهام كه داراى انديشه و خرد و سلحشورى و دلاورى و زيبائى و دودمان والا هستند. به اين مردم، من تنها از راه بخت و تصادف فرمانروائى يافتم و از گزندشان آسوده خاطر نيستم. اگر آنان را بگذارم و به سفر بروم مىترسم بر من بشورند. از اين رو، تا آنان را نابود نكنم نمىتوانم از آسيبشان بركنار مانم.» ارسطو در پاسخ او نوشت: «نامهاى را كه درباره مردان ايران نگاشته بودى، دريافتم. اما كشتن آنان نشانه تباهى و گمراهى است كه از فرجامش آسوده نمىتوان زيست. اگر ايشان را بكشى همشهريانشان مردم ديگر را به جاى ايشان خواهند گماشت و روشن است كه همهى اهل شهر دشمن تو و بازماندگان تو خواهند شد زيرا تو آنان را بدون جنگ از ميان بردهاى. همچنين، اگر ايشان را از لشكر خويش بيرون كنى، خود و ياران خود را به خطر مىاندازى. از اين رو، راهى به تو پيشنهاد مىكنم كه بهتر از كشتن است. و آن اين است كه شاهزادگان ايشان و هر كسى را كه شايسته فرمانروائى است فراخوانى و حكومت شهرها را به ايشان سپارى و هر يك را به خودى خود پادشاه ناحيهاى كنى. بدين گونه آنان خود با همديگر اختلاف خواهند يافت و با هم به زد و خورد خواهند پرداخت ولى همه در فرمانبردارى از تو و دوستى با تو يك دل و يك زبان خواهند بود و نيكى تو را از چشم دور نخواهند داشت. اسكندر اندرز ارسطو را به كار بست و چنين بود كه پس از او ملوك الطوائف به وجود آمدند. درباره ملوك الطوائف سببى جز اين نيز ذكر كردهاند كه ما به خواست خداوند، آن را شرح خواهيم داد.
سخن درباره كسانى كه پس از اسكندر به فرمانروائى رسيدند پس از درگذشت اسكندر، پادشاهى را به پسرش، اسكندرون، پيشنهاد كردند. ولى او از پذيرفتن اين مقام خوددارى نمود و گوشهنشينى و عبادت را برگزيد. از اين رو، يونانيان كسى را كه بطلميوس بن لاغوس خوانده شده، به پادشاهى نشاندند. مدت فرمانروائى او سى و هشت سال بود. پس از او بطلميوس فيلوذقوس به پادشاهى رسيد و چهل سال پادشاهى كرد. سپس بطلميوس او را غاطس فرمانروائى يافت و بيست و چهار سال پادشاهى او به درازا كشيد. بعد از او بطلميوس فيلافطر بيست و يك سال فرمانروائى كرد. آنگاه بطلميوس افيفانس بر تخت نشست و بيست و دو سال فرمان راند. پس از او بطلميوس او را غاطس بيست و نه سال پادشاهى كرد. سپس بطلميوس ساطر به فرمانروائى رسيد و مدت فرمانروائى او هفده سال بود. بعد بطلميوس الاخشندر پادشاهى يافت و يازده سال فرمانروائى كرد. آنگاه بطلميوسى به سلطنت رسيد كه هشت سال از كشور خود پنهان بود. پس از او خانمى به نام قالوبطرى (كلئوپاترا) كه از حكيمان بود، پادشاه شد و مدت هفده سال پادشاهى كرد. تمام اين فرمانروايان يونانى بودند و همه كسانى كه پس از اسكندر فرمانروائى يافتند بطلميوس خوانده مىشدند، چنان كه پادشاهان ايران را كسرى (خسرو) و پادشاهان روم را قيصر مىخواندند. برخى از دانشمندان گفتهاند كه بطلميوس صاحب مجسطى و كتابهاى ديگر، از زمره اين پادشاهان، يعنى از سلسله بطالسه، نبوده است. او در روزگار پادشاهان روم مىزيسته، چنان كه من به خواست خداى بزرگ، در جاى خود، احوال او را شرح خواهيم داد. پس از قالوبطرى، پادشاهان روم بر سرزمين شام فرمانروائى يافتند. از آنان نخستين كسى كه فرمانروائى يافت، جايوسيولوس بود كه مدت پنج سال پادشاهى كرد. پس از او، اغسطوس به پادشاهى رسيد. مدت فرمانروائى او پنجاه و شش سال بود. چهل و دو سال از پادشاهى او گذشته بود كه حضرت عيسى ابن مريم عليه السلام، به دنيا آمد. و نيز گفته شده است: ميان قيام اسكندر مقدونى و تولد حضرت عيسى بن مريم عليه السلام، مدت سيصد و سه سال فاصله بوده است.
متن عربی:
ذكر الإسكندر ذي القرنين كان فيلفوس أبو الاسكندر اليونانيّ من أهل بلدة يقال لها مقدونية، كان ملكاً عليها وعلى بلاد أخرى، فصالح دارا على خراج يحمله إليه في كلّ سنة، فلما هلك فيلفوس ملك بعده ابنه الاسكندر واستولى على بلاد الروم أجمع، فقوي على دارا فلم يحمل إليه من الخراج شيئاً، وكان الخراج الذي يحمله بيضاً من ذهب، فسخط عليه دارا وكتب إليه يؤنّبه بسوء صنيعه في ترك حمل الخراج، وبعث إليه بصولجان والرة ويترك الملك، وإن لم يفعل ذلك واستعصى عليه بعث إليه من يأتيه به في وثاق، وإنّ عدّة جنوده كعدّة حبّ السمسم الذي بعث به إليه. فكتب إليه الاسكندر: إنه قد فهم ما كتب به، وقد نظر الى ما ذكر في كتابه إليه من إرساله الصولجان والكرة وتيمّن به لإلقاء الملقي الكرة الى الصولجان واحترازه إيّاها؛ وشبّه الأرض بالكرة، وأنّه يجرّ ملك دارا إلى ملكه، وتيمّنه بالسمسم الذي بعث كتيمّنه بالصولجان والكرة لدسمه وبعده من المرارة والحرافة، وبعث إليه بصرّة فيها خردل، وزعلمه في ذلك أنّ ما بعث به إليه قليل ولكنّه مرّ حرّيف، وأنّ جنوده مثله، فلمّا وصل كتباه إلى دارا تأهّب لمحاربته. وقد زعم بعض العلماء بأخبار الأوّلين أنّ الإسكندر الذي حارب دارا بن دارا هو أخو دارا الأصغر الذي حربه، وأنّ أباه دارا الأكبر كان تزّوج أمّ الإسكندر، وهي ابنة ملك الروم، فلمّا حُملت إليه وجد نتن ريحها وسهكها، فأمر أن يحتال لذلك منها؛ فاجتمع رأي أهل المعرفة في مداواتها على شجرة يقال لها بالفارسيّة سندر، فغسلت بمائها فأذهب ذلك كثيراً من نتنها ولم يذهب كلّه، وانتهت نفسه عنها، فردّها الى أهلها، وقد علقت منه فولدت في أهلها غلاماً فسمّته باسم الشجرة التي غُسلت بمائها مضافاً إلى اسمها، وقد هلك أبوها وملك الإسكندر بعده، فمنع الخراج الذي كان يؤديه جدّه، إلى دارا، فأرسل يطلبه، وكان بيضاً من ذهب، فأجابه: إنّي قد ذبحت الدجاجة التي كانت تبيض ذلك البيض وأكلت لحمها، فإن زحببت وادعناك، وإن أحببت ناجزناك. ثم خاف الإسكندر من الحرب فطلب الصلح، فاستشار دارا أصحابه، فأشاروا عليه بالحرب لفساد قلوبهم عليه، فعند ذلك ناجزه دارا القتال، فكتب الإسكندر إلى حاجبي دارا وحكّمهما على الفتك بدارا، فاحتكما شيئاً، ولم يشترطا أنفسهما، فلمّا التقيا للحرب طعن دارا حاجباه في الوقعة، وكان الحرب بينهما سنة، فانهزم أصحاب دارا ولحقه الاسكندر وهو بآخر رمق. وقيل: بل فتك به رجلان من حرسه من أهل همذان حبّاً للراحة من ظلمه، وكان فتكهما به لما رأيا عسكره قد انهزم عنه، ولم يكن ذلك بأمر الإسكندر، وكان قد أمر الإسكندر منادياً ينادي عند هزيمة عسكر دارا أن يؤسر دارا ولا يُقتل، فأخبر بقتله، فنزل إليه ومسح التراب عن وجهه وجعل رأسه في حجره وقال له: إنما قتلك أصحابك وإنني لم أهمّ بقتلك قطّ، ولقد كنتُ أرغب بك يا شريف الأشراف ويا ملك الملوك وحُرّ الأحرار عن هذا المصرع، فأوص بما أحببت، فأوصاه دارا أن يتزوّج ابنته روشنك ويرعى حقها ويعظّم قدرها ويستبقي أحرار فارس ويأخذ له بثزره ممّن قتله، ففعل الاسكندر ذلك أجمع وقتل حاجبي دارا، وقال لهما: إنكما لم تشترطا نفوسكما، فقتلهما بعد أن وفى لهما بما ضمن لهما، وقال: ليس ينبغي أن يُستبقى قاتل الملوك إلا بذمّة لا تخفر، وكان التقاؤهما بناحية خراسان مما يلي الخزر، وقيل: ببلاد الجزيرة عند دارا. وكان ملك الرّوم قبل الإسكندر متفرّقاً فاجتمع، وملك فارس مجتمعاً فتفرّق، حمل الإسكندر كتباً وعلوماً لأهل فارس من علوم ونجوم وحكمة ونقله الى الرومية. وقذ ذكرنا قول من قال إنّ الإسكندر أخو دارا لأبيه، وأمّا الروم وكثير من أهل الأنساب فيزعمون أنّه الإسكندر بن فيلفوس، وقيل فيلبوس بن مطريوس، وقيل: ابن مصريم بن هرمس بن هردس بن ميطون بن رومي بن ليطي بن يونان بن يافث بن ثوبة بن سرحون بن روميط بن زنط بن توقيل بن رومي بن الأصفر بن اليفز بن العيص بن اسحاق بن ابراهيم. فجمع بعد هلك دارا مُلك دارا فملك العراق والشام والروم ومصر والجزيرة، وعرض جنده فوجدهم على ما قيل ألف ألف وأربعماذة ألف رجل، منهم من جنده ثمانمائة ألف رجل، ومن جند دارا ستّمائة ألف رجل، وتقدّم بهدم حصون فارس وبيوت النيران وقتل الهرابذة، وأحرق كتبهم، واستعمل على مملكة فارس رجالاً، وسار قدماً الى أرض الهند فقتل ملكها وفتح مدنها وخرّب بيوت الأصنام وأحرق كتب علومهم، ثم سار منها الى الصين، فلمّا وصل إليها أتاه حاجبه في الليل وقال: هذا رسول ملك الصين، فزحضره فسلّم وطلب الخلوة، ففّتّشوه فلم يروا معه شيئاً، فخرج من كان عند الإسكندر، فقال: أنا ملك الصين جئت أسألك عن الذي تريده، فإن كان مما يمكن عمله عملته وتركت الحرب، فقال له الاسكندر: ما الذي آمنك مني؟ قال: علمت أنك عاقل حكيم ولم يكن بيني وبينك عداوة ولا دخل، وأنت تعلم أنك إن قتلتني لم يكن قتلي سبباً لتسليم أهل الصين مُلكي إليك، ثم إنّك تنسب إلى الغدر. فعلم أنه عاقل فقال له: أريد منك ارتفاع ملكك لثلاث سنين عاجلاً ونصف الارتفاع لكل سنة، قال: قد أجبتك ولكن أسألني كيف حالي، قال: قل كيف حالك؟ قال: أكون أوّل قتيل لمحارب وأول أكلة لمفترس، قال: فإن قنعت منك بارتفاع سنتين؟ قال: يكون حالي أصلح قليلاً، قال: فإن قنعت منك بارتفاع سنة؟ قال: يبقى ملكي وتذهب لذّاتي، قال: وأنا أترك لك ما مضى وآخذ الثلث لكلّ سنة فكيف يكون حالك؟ قال: يكون السدس للفقراء والمساكين ومصالح البلاد، والسدس لي، والثلث للعسكر، والثالث لك، قال: قد قنعتُ منك بذلك، فشكره وعاد، وسمع العسكر بذلك ففرحوا بالصلح. فلمّا كان الغد خرج ملك الصين بعسكر عظيم أحاط بعسكر الإسكندر، فركب الإسكندر والناس، فظهر ملك الصين على الفيل وعلى رأسه التاج، فقال له الإسكندر: أغدرت؟ قال: لا ولكنّي أردت أن تعلم أني لم أطعك من ضعف ولكني لما رأيت العالم العلويّ مقبلاً عليك أردت طاعته بطاعتك والقرب منه بالقرب منك، فقال له الإسكندر: لايسأم مثلك الجزية، فما رأيت بيني وبينك من يستحق الفضل والوصف بالعقل غيرك، وقد زعفيتك من جميع ما أردته منك وأنا منصرف عنك، فقال له ملك الصين: فلست تخسر، وبعث إليه بضعف ما كان قرّره معه، وسار الإسكندر عنه من يومه ودانت له عامّة الأرضين في الشرق والغرب وملك التّبّت وغيرها. فلمّا فرغ من بلاد المغرب والمشرق وما بينهما قصد بلاد الشمال، وملك تلك البلاد ودان له من بها من الأمم المختلفة إلى أن اتّصل بديار يأجوج ومأجوج، وقد اختلفت الأقوال فيهم، والصحيح أنهم نوع من الترك لهم شوكة وفيهم شرّ، وهم كثيرون، وكانوا يفسدون فيما يجاورهم من الأرض ويخربون ما قدروا عليه من البلاد ويؤذون من يقرب منهم، فلمّا رأى أهلُ تلك البلاد الإسكندر شكوا إليه من شرّهم، كما أخبر اللّه عنهم في قوله: (ثمَّ زتبع سبباً حتى إذا بلغ بين السدّين) الكهف: 93 وهما جبلان متقابلان لا يرتقى فيهما وليس لهما مخرج إلا من الفرجة التي بينهما فلما بلغ إلى تلك وقارب السدين - (وجد من دونهما قوماً لا يكادون يفقهون قولاً؛ قالوا ياذا القرنين إن يأجوج ومأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا وبينهم سدّاً؟ قال ما مكّنّي فيه ربيّ خيرٌ فأعينوني بقوة أجعل بينكم وبينهم ردماً) الكهف: 93 - 95، يقول: ما مكّنّي فيه ربيّ خير من خرجكم، ولكن أعينوني بالقوّة، والقوّة الفعلة والصُّناع والآلة التي يبنى بها، فقال: (آتوني زبر الحديد) الكهف: 96، أي قطع الحديد، فأتوه بها، فحفر الأساس حتى بلغ الماء، ثمّ جعل الحديد والحطب صفوفاً بعضها فوق بعض (حتى إذا ساوى بين الصّدفين)، وهما جبلان، أشعل النار في الحطب فحمي الحديد وأفرغ عليه القطر، وهو النحاس المذاب، فصار موضع الحطب وبين قطع الحديد، فبقي كأنّه برد محبّر من حمرة النحاس وسواد الحديد، وجعل أعلاه شرفاً من الحديد، فامتنعت يأجوج ومأجوج من الخروج الى البلاد المجاورة لهم، قال الله تعالى: (فما اسطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً) الكهف: 97. فلمّا فرغ من أمر السدّ دخل الظلمات مما يلي القطب الشمالي، والشمس جنوبية، فلهذا كانت ظلمة، وإلا فليس في الأرض موضع إلا تطلع الشمس عليه أبداً، فلمّا دخل الظلمات أخذ معه زربعمائة من أصحابه يطلب عين الخلد، فسار فيها ثمانية عشر يوماً، ثم خرج ولم يظفر بها، وكان الخضر على مقدّمته، فظفر بها وسبح فيها وشرب منها، والله أعلم. ورجع إلى العراق فمات في طريقه بشهر زور بعلّة الخوانيق، وكان عمره ستّاً وثلاثين سنة في قول، ودفن في تابوت من ذهب مرصّع بالجوهر وطلي بالصبر لئلا يتغيّر وحمل إلى أمه بالاسكندرية. وكان ملكه أربع عشرة سنة، وقتل دارا في السنة الثالثة من ملكه، وبنى اثني عشرة مدينة، منها: أصبهان، وهي التي يقال لها جَبّي، ومدينة هراة، ومرو، وسمرقند، وبنى بالسواد مدينة لروشنك ابنة دارا، وبأرض اليونان مدينة، وبمصر الاسكندرية. فلمّا مات الإسكندر أطاف به من معه من الحكماء اليونانيين والفرس والهند وغيرهم، فكان يجمعهم ويستريح إلى كلامهم، فوقفوا عليه، فقال كبيرهم: ليتكلم كلّ واحد منكم بكلام يكون للخاصّة معزّياً وللعامّة واعظاً، ووضع يده على التابوت وقال: أصبح آسر الأسراء أسيراً، وقال آخر: هذا الملك كان يخبأ الذهب فقد صار الذهب يخبأه، وقال آخر: ما أزهد النّاس في هذا الجسد وما أرغبهم في التابوت، وقال آخر: من أعجب العجب أنّ القويّ قد غلب والضعفاء لا هون مغترّون، وقال آخر: هذا الذي جعل أجله ضماراً وجعل أمله عياناً، هلاّ باعدت من أجلك لتبلغ بعض أملك، بل هلاّ حقّقت من أملك بالامتناع من وفور أجلك، وقال آخر: أيّها الساعي المنتصب جمعت ما خذلك عند الاحتياج إليه فغودرت عليه أوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغيرك وإثمه عليك، وقال آخر: قد كنت لنا واعظاً فما وعظتنا موعظة أبلغ من وفاتك فمن كان له معقول فليعقل، ومن كان معتبراً فليعتبر، وقال آخر: رُبّ هائب لك يخافك من ورائك وهو اليوم بحضرتك ولا يخافك، وقال آخر: رُبّ حريص على سكوتك إذ لا تسكت، وهو اليوم حريص على كلامك إذ لا تتكلّم، وقال آخر: كم أماتت هذه النفس لئلاّ تموت وقد ماتت، وقال آخر، وكان صاحب كتب الحكمة: قد كنت تزمرني أن لا أبعد عنك فاليوم لا أقدر على الدنّو منك، وقال آخر: هذا يوم عظيم أقبل من شرّه ما كان مدبراً، وأدبر من خيره ما كان مقبلاً، فمن كان باكياً على مَنْ زال ملكه فليبك، وقال آخر: يا عظيم السلطان اضمحل سلطانك كما اضمحلّ ظلّ السحاب، وعفت آثار مملكتك كما عفت آثار الذباب، وقال آخر: يا من ضاقت عليه الأرض طولاً وعرضاً ليت شعري كيف حالك بما احتوى عليك منها وقال آخر: اعجبوا مّمن كان هذا سبيله كيف شهر نفسه بجمع الأموال الحطام البائد والهشيم النافد، وقال آخر: أيّها الجمع الحافل والملقى الفاضل لا ترغبوا فيما لا يدوم سروره وتنقطع لذّته، فقد بان لكم الصلاح والرشاد من الغيّ والفساد، وقال آخر: يا من كان غضبُه الموت هلاّ غضبت على الموت وقال آخر: قد رأيتم هذا الملك الماضي فليتعظ به هذا الملك الباقي، وقال آخر: إن الذي كانت الآذان تنصت له قد سكت فليتكلّم الآن كلّ ساكت، وقال آخر: سيلحق بك مَنْ سرّه موتك كما لحقت بمن سرّك موته، وقال آخر: ما لك لا تقلّ عضواً من أعضائك وقد كنت تستقلّ بملك الأرض بل ما لك لا ترغب عن ضيق المكان الذي أنت فيه وقد كنت ترغب عن رحب البلاد وقال آخر: إنّ دنيا يكون هذا في آخرها فالزهد أولى أن يكون في أولها. وقال صاحب مائدته: قد فرشتُ النمارق ونضدت النضائد ولا أرى عميد القوم، وقال صاحب بيت ماله: قد كنت تأمرني بالادّخار فإلى من أدفع ذخائرك؟. وقال آخر: هذه الدنيا الطويلة العريضة قد طويت منها في سبعة أشبار ولو كنت بذلك موقناً لم تحمل على نفسك في الطلب. وقالت زوجته روشنك: ما كنتُ أحسب أنّ غلاب دارا يُغلب، فإنّ الكلام الذي سمعت منكم فيه شماتة، فقد خلف الكأس الذي شرب به ليشربه الجماعة، وقالت أمّه حين بلغها موته: لئن فقدت من ابني أمرَه لم يُفقد من قلبي ذكره. فهذا كلام الحكماء فيه مواعظ وحكم حسنة فلهذا أثبتّها. ومن حيل الإسكندر في حروبه أنه لما حارب دارا خرج الى بين الصفّين وأمر منادياً فنادى: يا معشر الفرس قد علمتم ما كتبتم إلينا وما كتبنا إليكم من الأمان، فمن كان منكم على الوفاء فليعتزل فإنّه يرى منّا الوفاء، فاتّهمت الفرس بعضها بعضاً واضطربوا. ومن حيله أنّه تلقّاه ملك الهند بالفيلة، فنفرت خيلُ أصحابه عنها، فعاد عنه وأمر باتخاذ فيلة من نحاس وألبسها السلاح وجعلها مع الخيل حتى ألفتها، ثمّ عاد الى الهند، فخرج إليهم ملك الهند، فأمر الإسكندر بتلك الفيلة فملئت بطونها من النفط والكبريت وجرّت على العجل إلى وسط المعركة ومعها جمع من أصحابه، فلما نشبت الحرب أمر بإشعال النار في تلك الفيلة، فلمّا حميت انكشف أصحابه عنها وغشيتها فيلة الهند، فضربتها بخراطيمها فاحترقت وولّت هاربة راجعة على الهند، فانهزموا بين يديها. ومن حيله أنّه نزل على مدينة حصينة وكان بها كثير من الأقوات وبها عيون ماء، فعاد عنها فأرسل إليها قوماً على هيئة التجّار ومعهم أمتعة يبيعونها وأمرهم بمشترى الطعام والمغالاة في ثمنها، فإذا صار عندهم أحرقوه وهربوا، ففعلوا ذلك وهربوا إليه فأنفذ السرايا إلى سواد تلك المدينة وأمرهم بالغارة مرّة بعد أخرى، فهربوا ودخلوا البلد ليحتموا به، فسار الإسكندر إليهم، فلم يمتنعوا عليه. وكتب إلى أرسطاطاليس يذكر له أنّ من خاصّة الروم جماعة لهم همم بعيدة ونفوس كبيرة وشجاعة، وأنّه يخافهم على نفسه ويكره قتلهم بالظنّة، فكتب إليه أرسطاطاليس: فهمتُ كتابك، فإنّ ما ذكرت من بعد هممهم فإنّ الوفاء من بعد الهمّة وكبر النفس، والغدر من دناءة النفس وخسّتها، وأما شجاعتهم ونقص عقولهم فمن كانت هذه حاله فرفّهه في معيشتته واخصصه بحسان النساء، فإنّ رفاهية العيش تميت الشجاعة وتحبّب السلامة، وإيّاك والقتل فإنّه زلّة لا تستقال وذنب لا يغفر، وعاقب بدون القتل تكن قادراً على العفو، فما أحسن العفو من القادر، وليحسن خلقك تخلص لك النيّات بالمحبة، ولا تؤثر نفسك على أصحابك، فليس مع الاستئثار محبّة، ولا مع المؤاساة بغضة. وكتب إلى أرسطاطاليس أيضاً لما ملك بلاد فارس يذكر له أنّه رأى بإيران شهر رجلاً ذوي رأي وصرامة وشجاعة وجمال وأنساب رفيعة، وأنّه إنّما ملكهم بالحظّ والإنفاق، وأنّه لا يأمن، إ سافر عنهم فأفرغهم، وثوبهم، وأنّه لا يُكفى شرّهم إلاّ ببوارهم، فكتب إليه: قد فهمت كتابك في رجال فارس، فأمّا قتلهم فهو من الفساد والبغي الذي لا يؤمن عاقبته، ولو قتلتهم لأثبت أهل البلد أمثالهم وصار جميع أهل البلد أعداءك بالطبع وأعداء عقبك لزنّك تكون قد وترتهم في غير حرب، وأمّا إخراجك إيّاهم من عسكرك فمخاطرة بنفسك وأصحابك، ولكنّي أشير عليك برأي هو أبلغ من القتل، وهو أن تستدعي منهم أولاد الملوك ومن يصلح للملك فتقلّدهم البلدان وتجعل كلّ واحد منهم ملكاً برأسه فتتفرّق كلمتهم ويقع بأسهم بينهم ويجتمعون على الطاعة والمحبّة لك ويرون أنفسهم صنيعتك، ففعل الإسكندر ذلك، فهم ملوك الطوائف، وقيل في ملوك الطوائف غير هذا السبب، ونحن نذكره إن شاء الله. ذكر من ملك من قومه بعد الاسكندر لما مات الاسكندر عُرض الملك على ابنه الإسكندروس، فأبى واختار العبادة، فملكت اليونان فيما قيل بطلميوس بن لاغوس، وكان ملكه ثمانياً وثلاثين سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوس فيلوذفوس، وكان ملكه أربعين سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوس أوراغاطس أربعاً وعشرين سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوس فيلافطر إحدى وعشرين سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوش افيفانس اثنتين وعشرين سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوس الاخشندر إحدى عشرة سنة، ثمّ ملك بعده بطلميوس الذي اختفى عن ملكه ثماني سنين، ثمّ ملكت بعده قالو بطرى سبع عشرة سنة، وكانت من الحكماء؛ وهؤلاء كلّهم من اليونان، وكلّ من كان بعد الإسكندر كان يدعى بطلميوس كما كانت تدعى ملوك الفرس أكاسرة وملوك الروم قياصرة. وقد ذكر بعض العلماء أنّ بطلميوس صاحب المجسطي وغيره من الكتب لم يكن من هؤلاء الملوك، وإنّما كان أيّام ملوك الروم على ما نذكره إن شاء الله تعالى. ثمّ ملك الشام فيما بعد قالوبطرى ملوك الروم، فكان أوّل من ملك منهم جايوس يولوس خمس سنين، ثمّ ملك بعده أغسطوس ستّاً وخسمين سنة، فلمّا مضى من ملكه اثنتان وأربعون سنة وُلد عيسى بن مريم، عليه السلام، وقيل: كان بين مولده وقيام الإسكندر ثلاثمائة وثلاث سنين.
*
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|