|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>اصحاب کهف
شماره مقاله : 10289 تعداد مشاهده : 345 تاریخ افزودن مقاله : 5/4/1390
|
سخن درباره أصحاب کهف که در دوره ملوک الطوائفى مىزيستند
اصحاب کهف در روزگار فرمانروائى پادشاهى مىزيستند که دقيوس نام داشت و او را دقيانوس مىخواندند. اصحاب کهف (که در فارسى بايد آنان «ياران غار» خواند) در شهرى به سر مىبردند که تعلق به روميان داشت و نام آن افسوس بود. پادشاهشان بتپرستى مىکرد. ياران غار، يا اصحاب کهف، جوانانى بودند که به پروردگار خويش ايمان داشتند چنان که خداى بزرگ از آنان در قرآن ياد کرده و فرموده است: أَم حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکهْفِ وَ الرَّقِيم کانُوا من آياتِنا عَجَباً 18: 9» (آيا تو- اى محمد- پندارى داستان اصحاب کهف و رقيم در برابر نشانههاى قدرت ما شگفت آور است؟) رقيم، خبر ياران غار بود که بر لوحى نوشته و بر در غارى که بدان پناه برده بودند، گذاشته شده بود. و نيز گفته شده است: يکى از مردم روزگارشان آن لوح را نوشت و در بنايى که براى ايشان ساخته شد کار گذاشت. در اين لوح نامهاى ياران غار و پادشاهى که در عهد وى مىزيستند و سبب رسيدنشان بدان غار، نوشته شده بود. ياران غار، چنان که ابن عباس گفته، هفت تن بودند و هشتمين ايشان سگشان بود. و مىگفتند: «ما از اندک کسانى هستيم که شما مىشناسيد.» ابن اسحاق گفته است: «ياران غار هشت تن بودند.» بنا به گفته او، نهمين ايشان سگشان مىشود. ابن اسحاق مىافزايد: «ياران غار از روميان بودند و نخست بتپرستى مىکردند ولى خداوند آنان را هدايت فرمود و به خداپرستى گرويدند. شريعت ايشان شريعت عيسى عليه السلام بود.» برخى گمان بردهاند که اصحاب کهف پيش از مسيح بودند و حضرت عيسى عليه السلام قوم خود را از سر گذشت ياران غار آگاه ساخت. همچنين، خداوند ياران غار را پس از بر آسمان رفتن مسيح، از خوابشان بر انگيخت. ولى روايت نخستين درستتر است. سبب ايمان آوردن ياران غار به آئين مسيح اين بود که يکى از حواريان عيسى به شهرستان رسيد و خواست داخل شهر شود. ولى بدو گفتند: «بر دروازه اين شهر بتى است که کسى تا در برابرش به سجده نيفتد نمىتواند وارد شهر شود.» آن حوارى که اين سخن شنيد، داخل شهر نشد و به گرمابهاى رفت که نزديک شهر بود. در آن گرمابه کارگر شد و به دلاکى پرداخت و چيزى نگذشت که صاحب گرمابه ديد بر اثر وجود او سود گرمابه فزونى يافته و مشتريان او زياد شده و جوانان بدو دلبستگى پيدا کردهاند. آن حوارى به آموزش جوانانى که پيرامونش گرد آمده بودند، پرداخت و از آسمان و زمين و روز رستاخيز سخن گفت تا سخنانش را باور کردند و بدو ايمان آوردند. چنين بود تا روزى که پسر پادشاه زنى را با خود آورد و او را داخل حمام کرد. حوارى به نکوهش وى پرداخت و او را چنان سخت سرزنش کرد که او شرمگين شد و با آن زن از گرمابه بيرون رفت. ولى بار ديگر با همان زن بازگشت. و اين بار که حوارى زبان به نکوهش گشود، شاهزاده بددهنى آغاز کرد و او را دشنام داد و ناسزا گفت و بىاين که سخنان حوارى را به چيزى شمارد، با زنى که همراه داشت به درون گرمابه رفت. اين دو تن در گرمابه جان سپردند و به پادشاه گفته شد: «بىگمان کسى که در گرمابه کار مىکرده آن دو را کشته است چون خواست از ورودشان جلوگيرى کند ولى آنان به حرف او اعتنائى نکردند.» به فرمان پادشاه کسانى به دنبال حوارى آمدند ولى او را نيافتند. پرسيدند: «چه کسانى با او دوست و همنشين بودند؟» در پاسخ اين پرسش، جوانانى را نام بردند که از سخنان حوارى بهرهمند مىشدند. فرستادگان پادشاه به جست و جوى جوانان پرداختند. جوانان که جان خود را در خطر ديدند، گريختند و با همان حال پيش سرور خود، که در کشتزارى بود، رفتند و آنچه را که براى ايشان پيش آمده بود، باز گفتند. او هم به شنيدن اين خبر احساس خطر کرد و همراه جوانان به راه افتاد. سگى هم داشت که دنبالشان رفت تا هنگام غروب آفتاب که آنان را به غارى رهبرى کرد. اين گروه کوچک با خود گفتند: «شب را در اين جا به سر مىبريم تا بامداد ببينيم که چه بايد کرد. به درون غار رفتند و نزديک غار چشمه آب و ميوههائى ديدند. از ميوهها خوردند و از آب آشاميدند. همينکه شب شد و تاريکى همه جا را فرا گرفت، خداوند چشم و گوششان را بست و آنان را مدهوش ساخت و به خواب برد و فرشتگانى را به پاسدارى ايشان گماشت تا آنها را مرتب پهلو به پهلو کنند و به چپ و راست بگردانند تا بر اثر گذشت ساليان دراز، زمين به آنان آسيبى نرساند و خاک پيکرشان را نخورد. از اين گذشته روزها خورشيد هم بر آنان مىتابيد و امکان داشت که از سوز آفتاب گزندى ببينند. ملک دقيانوس، پادشاه آن شهر، همينکه خبرشان را شنيد، در جست و جوى آنان با ياران خود بيرون آمد و رد پايشان را دنبال کرد تا به دهنه غار رسيد و دريافت که آنها به درون غار رفتهاند. به کسان خود فرمان داد که داخل غار شوند و آنان را بيرون بياورند. ولى هر مردى همينکه مىخواست به درون غار رود، هراسان مىشد و باز مىگشت. سرانجام يکى از آنان به پادشاه گفت: «مگر نه اين است که اگر بر آنها دست مىيافتى، آنها را مىکشتى؟» جواب داد. «آرى! همين طور است.» گفت: «پس بفرماى که بر در اين غار ديوارى بسازند تا آنها در غار زندانى شوند و از گرسنگى و تشنگى جان بدهند.» همين کار را کردند. و پناهندگان، بدين گونه، روزگارى دراز در غار ماندند. روزى بارانى سخت باريد و چوپانى که در پى پناهگاهى مىگشت بدان غار رسيد و با خود گفت: «اى کاش مىتوانستم در اين غار را بگشايم و گوسپندان خود را در آن جاى دهم که باران نخورند.» در پى اين انديشه ديوار را شکافت و دهنه غار را گشود. در همين هنگام خداوند جان آنها را- که از بامداد نخستين شب سکونت در غار گرفته شده بود- به پيکرشان باز گرداند. بدين گونه ياران غار زنده شدند در حالى که مىپنداشتند از خوابى بيدار شدهاند و هيچ نمىدانستند که چند سال در خواب بودهاند. همينکه احساس گرسنگى کردند، به يکى از ياران خود که تلميخا نام داشت پول دادند که بر ايشان خوراک بخرد. او به راه افتاد تا به دروازه شهر رسيد و چيزهائى ديد که به چشمش آشنا نبود. پيش رفت تا به دکانى رسيد و به فروشنده پول داد و از او خوراک خواست. فروشنده پولها را نگريست و بدو گفت: «اين درهمها را از کجا آوردهاى؟» پاسخ داد: «ديروز من و يارانم از شهر بيرون رفتيم و شب را در غارى سپرى کرديم. بامداد که برخاستيم مرا با اين پولها در پى خوراک فرستادند.» فروشنده گفت: «اين درهمها در عهد فلان پادشاه رواج داشت.» آنگاه او را پيش پادشاه وقت برد که پادشاهى نيکوکار بود. پادشاه ازو درباره آن سکهها پرسشهائى کرد و او هم سر گذشت خود و ياران خود را، چنان که روى داده بود، باز گفت. پادشاه که سخنان او را شنيد، پرسيد: «اکنون ياران تو در کجا هستند؟» پاسخ داد: «همراه من بيائيد تا آنان را به شما نشان دهم.» همراه او رفتند تا به در غار رسيدند. پيش از آن که به درون غار روند، آن مرد گفت: «بگذاريد اول من نزد ياران خود روم چون اگر صداى شما را بشنوند هراسان خواهند شد زيرا گمان خواهند برد که دقيانوس از پناهگاهشان آگاهى يافته و کسانى را به دنبالشان فرستاده است.» اين را گفت و به درون غار رفت و ياران خود را از آنچه پيش آمده بود آگاه ساخت. آنان در دم به خاک افتادند و خداى را سپاس گفتند و از پروردگار خود خواستند که آنان را از جهان ببرد. خداوند نيز درخواستشان را پذيرفت و بار ديگر آنان را مدهوش ساخت و به خواب ابد فرو برد. هنگامى که پادشاه به کسان خود دستور داد تا به درون غار روند هر بار که يکى مىخواست داخل شود هراسان مىشد و نمى- توانست پا به درون گذارد. سر انجام ناچار بازگشتند و به ياد آنان پرستشگاهى ساختند که در آن جا نماز بگذارند. عکرمه گفته است: هنگامى که خداوند، ياران غار را بر انگيخت و از خواب چندين ساله بيدار ساخت پادشاهى مؤمن و خداپرست فرمانروائى مىکرد. مردم کشور او درباره اين مسئله که «روز رستاخيز آيا تنها روح برانگيخته مىشود يا روح و جسد هر دو؟» اختلاف داشتند: يکى مىگفت: «خداوند در روز رستاخيز، تنها روح را بر مىانگيزد بدون جسد.» ديگرى مىگفت: «روح و جسد هر دو برانگيخته مىشوند و بدين گونه آدمى زندگى از سر مىگيرد.» پادشاه که از اين اختلاف رنج مىبرد، خود را پاکيزه ساخت و روغنهاى خوشبوى و متبرک ماليد و با پروردگار خود به راز و نياز پرداخت و از او در خواست کرد که درباره رستاخيز آنچه را که درست است بر او روشن سازد. خداوند نيز ياران غار را سپيده دم از خواب بر انگيخت. همينکه خورشيد دميد به يک ديگر گفتند: «ما شب گذشته، از پرستش خداوند بازمانديم.» آنگاه برخاستند و به سوى آب رفتند. هنگامى که مىخواستند به درون غار روند، نزديک غار چشمه آب و درخت ميوهاى بود. اکنون به کنار چشمه رفتند و ديدند چشمه بىآب است و درخت نيز خشک شده است. يکى از آنان گفت: «کار ما چه شگفتانگيز است! در ظرف يک شب آب اين چشمه تمام شده و اين درخت هم خشک شده است.» در اين گير و دار خداوند آنان را دچار گرسنگى ساخت. از اين رو گفتند: فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکم هذِهِ إِلَى الْمدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْکى طَعاماً فَلْيَأْتِکم بِرِزْقٍ منْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِکم أَحَداً 18: 19 (پس يکى را با پول به شهر بفرستيد که ببيند از کجا خوراک بهترى مىتوان فراهم کرد و براى شما خوراکى بياورد. در ضمن مواظب باشد که کسى به راز او پىنبرد و از کار شما آگاه نشود- چون ممکن است به پادشاه خبر دهد و شما را گرفتار سازد.) بنا بر اين يکى از آنان به شهر رفت تا خوراک بخرد. هنگامى که چشمش به بازار افتاد، ديد راهها را مىشناسد ولى چهرههاى مردم را نمىشناسد. اما دريافت که نور ايمان در رخسار زن و مرد آشکار شده است. براى خريد به دکانى رفت و فروشنده، پولهائى را که در دست وى ديد نشناخت و بر آن شد که وى را پيش پادشاه ببرد. جوان از او پرسيد: «آيا پادشاه شما فلان سلطان نيست؟» مرد پاسخ داد: «نه، بلکه فلان کس است. جوان از اين پاسخ دچار شگفتى شد و هنگامى که به حضور پادشاه رسيد، او را از سر گذشت خود و ياران خود آگاه ساخت. پادشاه که اين سر گذشت را شنيد مردم را گرد آورد و به آنان گفت: «شما درباره روح و جسد، و اينکه در روز رستاخيز تنها روح برانگيخته مىشود يا روح و جسد هر دو، اختلاف داشتيد. اکنون خداوند براى شما اين مرد را فرستاده که از مردم فلان- يعنى پادشاه روزگار گذشته- است و سر گذشت او و يارانش براى شما برهان قاطعى درباره برانگيخته شدن روح و جسد در روز رستاخيز است.» آن جوان براى اثبات حرف خود رو به مردم کرد و گفت: «با من بيائيد تا شما را پيش ياران خود ببرم.» پادشاه سوار بر اسب شد و مردم نيز در رکاب وى به راه افتادند. همينکه بدان غار رسيدند، جوان به پادشاه گفت: «بگذاريد من پيشتر از شما نزدشان بروم و او را از آمدن شما آگاه کنم تا از شنيدن صداى سم اسبان شما و سخنان شما نهراسند و گمان نبرند که فرستادگان دقيانوس آمدهاند.» پادشاه گفت: «بسيار خوب، برو!» او پيش افتاد و نزد ياران خود رفت و آنان را خبردار کرد. در اين هنگام بود که ياران غار دريافتند چند سال در غار درنگ کرده و خفته بودهاند. از اين رو به گريه افتادند و اشک شادى از چشمانشان سرازير شد و از خداوند خواستند که ايشان را از جهان ببرد تا هيچيک از کسانى که به ديدنشان آمده بودند، آنان را نبينند. دعاى ايشان مستجاب شد و خداوند در همان ساعت آنان را مدهوش کرد و از جهان برد. کسانى که بديدنشان آمده بودند، مدتى معطل شدند و سرانجام به درون غار رفتند و آن جوانان را ديدند که هيچ چيزشان دگرگون نشده و به همان گونه هستند که روز نخست، هنگام ورود به غار، بودند. فقط جان در پيکرشان نيست. پادشاه به همراهان خود گفت: «اين براى شما دليل و برهان است.» پادشاه در آن جا صندوقچهاى يافت مسين که رويش مهر خورده بود. درش را گشود و در آن لوحهاى از سرب ديد که نامهاى آن جوانان رويش نوشته و توضيح داده شده بود که آنان از بيم جان و دين و ايمان خود از چنگ شاه دقيانوس گريخته و به درون اين غار در آمدند. دقيانوس همينکه از جاى ايشان درين غار آگاهى يافت بر دهنه غار ديوارى کشيد و بدين گونه در غار را بست. اين لوحه نوشته شد تا هر که آن را مىخواند، از سرگذشتشان آگاهى يابد. پادشاه و همراهانش از خواندن اين لوحه دچار شگفتى شدند و خداى بزرگ را سپاس گفتند و به بانگ بلند به سپاس و نيايش پرداختند که خدا با سر گذشت اصحاب کهف به آنان نشان داده که چگونه روح و جسم در روز رستاخيز برانگيخته مىشوند. و نيز گفته شده است: پادشاه و همراهانش به ياران غار وارد شدند و آنان را زنده يافتند در حاليکه چهرههاى ايشان نورانى و رنگشان روشن بود و جامههاشان نيز فرسوده نشده بود. اين جوانان، پادشاه و همراهانش را از رفتارى که دقيانوس با ايشان کرده بود آگاه ساختند. پادشاه که سرگذشتشان را شنيد رويشان را بوسيد و آنان نيز با پادشاه نشستند و به ياد خداوند و ستايش او پرداختند. بعد به پادشاه گفتند: «خداوند ما را به سوى خود فرا مىخواند و هنگام آنست که با شما وداع گوئيم.» بعد به خوابگاههاى خود بازگشتند و به خواب ابد رفتند همچنان که نخست رفته بودند. پادشاه براى هر يک از ايشان تابوت زرينى ساخت ولى شب که در خواب رفت آنان را به خواب ديد که به وى مىگفتند: «ما از طلا آفريده نشدهايم که تو تابوت طلا براى ما مىسازى. ما از خاک آفريده شدهايم و به خاک هم باز مىگرديم.» پادشاه- در پى اين خواب- تابوتهائى از چوب براى ايشان ساخت. پادشاه، همچنين، بر در آن غار پرستشگاهى ساخت و براى بزرگداشت ياران غار عيدى بزرگ و جشنى با شکوه بر قرار کرد. نامهاى جوانانى که اصحاب کهف بودند، چنين است: مکسلمينيا، يمليخا، مرطوس، نيرويس، کسطومس، دينموس، ريطوفس، قالوس و مخسيلمينيا اين نه نام است که بر حسب جامعترين روايات آمده است. خدا حقيقت را بهتر مىداند. سگ آنان نيز قطمير بود.
من عربی:
ذكر أصحاب الكهف وكانوا أيام ملوك الطوائف كان أصحاب الكهف أيّام ملك اسمه دقيوس، ويقال دقيانوس، وكانوا بمدينة للروم اسمها أفسوس، وملكهم يعبد الأصنام، وكانوا فتية آمنوا بربّهم كما ذكر الله تعالى، فقال: (أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم كانوا من آياتنا عجباً) الكهف: 9؛ والرّقيم خبرهم كتب في لوح وجع على باب الكهف اذي أووا رليه، وقيل: كتبه بعض أهل زمانهم وجعله في البناءوفيه أسماؤهم وفي أيّام من كانوا وسبب وصولهم الى الكهف. وكانت عدّتهم، فما ذكر ابن عبّاس، سبعة وثامنهم كلبهم، وقال: إنّا من القليل الذين تعلمونهم، وقال ابن اسحاق: كانوا ثمانية، فعلى قوله يكون تاسعهم كلبهم، وكانوا من الروم، وكانوا يعبدون الأوثان، فهداهم الله، وكانت شريعتهم شريعة عيسى، عليه السلام. وزعم بعضهم أنهم كانوا قبل المسيح، وأنّ المسيح أعلم قومه بهم، وأن الله بعثهم من رقدتهم بعد رفع المسيح، والأول أصح. وكان سبب إيمانهم أنه جاء حواريّ من أصحاب عيسى إلى مدينتهم فأراد أن يدخلها، فقيل له: إنّ على بابها صنماً لا يدخلها أحد حتى يسجد له، فلم يدخلها وأتى حمّاماً قريباً من المدينة، فكان يعمل فيه، فرأى صاحب الحمّام البركة وعلقه الفتية، فجعل يخبرهم خبر السماءوالأرض وخبر الآخرة حتى آمنوا به وصدّقوه، فكان على ذلك حتى جاء ابن الملك بامرأة فدخل بها الحمّام، فعيّره الحواريّ، فاستحيا، ثمّ رجع مرّة أخرى فعيّره فسبّه وانتهره ودخل الحمّام ومعه المرأة، فماتا في الحمّام، فقيل للملك: إنّ الذي بالحمّام قتلهما، فطلب فلم يوجد، فقيل: من كان يصحبه؟ فذكر الفتية، فطلبوا فهربوا فمرّوا بصاحب لهم على حالهم في زرع له فذكروا له أمرهم، فسار معهم وتبعهم الكلب الذي له حتى آواهم الليل الى الكهف، فقالوا: نبيت ههنا حتى نصبح ثمّ نرى رأينا، فدخلوه فرأوا عنده عين ماء وثماراً، فأكلوا من الثمار وشربوا من الماء، فلمّا جنّهم اللّيلُ ضرب الله على آذانهم ووكّل بهم ملائكة يقلّبّونهم ذات اليمن وذات الشمال لئلاّ تأكل الأرض أجسادهم، وكانت الشمس تطلع عليهم. وسمع الملك دقيانوس خبرهم فخرج في أصحابه يتبعون أثرهم حتى وجدهم قد دخلوا الكهف، وأمر أصحابه بالدخول إليهم وإخراجهم، فكلّما أراد رجل أن يدخل أرعب فعاد، فقال بعضهم: أليس لو كنت ظفرت بهم قتلتهم؟ قال: بلى، قال: فابن عليهم باب الكهف ودعهم يموتوا جوعاً وعطشاً، ففعل، فبقوا زماناً بعد زمان. ثمّ إنّ راعياً أدركه المطر فقال: لو فتحت باب هذا الكهف فأدخلت غنمي فيه، ففتحه، فردّ الله إليهم أرواحهم من الغد حين أصبحوا، فبعثوا أحدهم بورق ليشتري لهم طعاماً، واسمه تلميخا، فلّما أتى باب المدينة رأى ما زنكره حتى دخل علي رجل فقال: بعني بهذه الدراهم طعاماً، فقال: فمن أين لك هذه الدراهم؟ قال: خرجت أنا وأصحاب لي أمس ثمّ أصبحوا فأرسلوني، فقال: هذه الدراهم كانت على عهد الملك الفلانيّ، فرفعه إلى الملك، وكان ملكاً صالحاً، فسأله عنها، فأعاد عليه حالهم، فقال الملك: وأين أصحابك؟ قال: انطلقوا معي، فانطلقوا معه حتى أتوا باب الكهف، فقال: دعوني أدخل إلى أصحابي قبلكم لئلا يسمعوا أصواتكم فيخافوا ظنّاً منهم أنّ دقيانوس قد علم بهم، فدخل عليهم وأخبرهم الخبر، فسجدوا شكراً لله وسألوه أن يتوفّاهم، فاستجاب لهم، فضرب على أذنه وآذانهم، وأراد الملك الدخول عليهم فكانوا كلما دخل عليهم رجل أرعب، فلم يقدروا أن يدخلوا عليهم، فعاد عنهم، فبنوا عليهم كنيسة يصلّون فيها. قال عكرمة: لما بعثهم الله كان الملك حينئذٍ مؤمناً، وكان قد اختلف أهل مملكته في الروح والجسد وبعثهما، فقال قائل: يبعث الله الروح دون الجسد، وقال قائل: يبعثان جميعاً؛ فشقّ ذلك على الملك فلبس المسوح وسأل الله أن يبين له الحقّ، فبعث لله أصحاب الكهف بكرةً، فلمّا بزغت الشمس قال بعضهم لبعض: قد غفلنا هذه الليّلة عن العبادة، فقاموا إلى الماء، وكان عند الكهف عين وشجرة، فإذا العين قد غارت والأشجار قد يبست، فقال بعضهم لبعض: إنّ أمرنا لعبج هذه العين غارت وهذه الأشجار يبست في ليلة واحدة وألقى الله عليهم الجوع، فقالوا: أيّكم يذهب (إلى المدينة فلينظر أيّها أزكى طعاماً فليأتكم برزق منه وليتلطف ولا يشعرن بكم أحداً) الكهف: 19. فدخل أحدهم يشتري الطعام، فلما رأى السوق عرف وأنكر الوجوه ورأى الإيمان ظاهراً بها، فأتى رجلاً يشتري منه، فأنكر الدراهم، فرفعه الى الملك، فقال الفتى: أليس ملككم فلان؟ فقال الرجل: لا بل فلان فعجب لذلك، فلمّا أحضر عند الملك أخبره بخبر أصحابه، فجمع الملك الناس وقال لهم: إنكم قد اختلفتم في الروح والجسد، وإن الله قد بعث لكم آية هذا الرجل من قوم فلان، يعني الملك الذي مضى، فقال الفتى: انطلقوا بي الى أصحابي، فركب الملك والناس معه، فلما انتهى إلى الكهف قال الفتى للملك: ذروني أسبقكم إلى أصحابي أعرفهم خبركم لئلا يخافوا إذا سمعوا وقع حوافر دوابّكم وأصواتكم فيظنّوكم دقيانوس، فقال: افعل، فسبقهم إلى أصحابه ودخل على أصحابه فأخبرهم الخبر، فعلموا حينئذٍ مقدار لبثهم في الكهف وبكوا فرحاً ودعوا الله أن يميتهم ولا يراهم أحد ممّن جاءهم، فماتوا لساعتهم، فضرب الله على أذنه وآذانهم معه، فلما استبطأوه دخلوا إلي الفتية فإذا أجسادهم لا ينركون منها شيئاً غير أنها لا أرواح فيها، فقال الملك: هذه آية لكم، ورأى الملك تابوتاً من نحاس مختوماً بخاتم، ففتحه، فرأى فيه لوحاً من رصاص مكتوباً فيه أسماء الفتية وأنهم هربوا من دقيانوس الملك مخافة على نفوسهم ودينهم فدخلوا هذا الكهف، فلمّا علم دقيانوس بمكانهم بالكهف سدّه عليهم، فليعلم من قرأ كتابنا هذا شأنهم. فلمّا قرأوه عجبوا وحمدوا الله تعالى الذي أراهم هذه الآية للبعث ورفعوا أصواتهم بالتحميد والتسبيح. وقيل: إنّ الملك ومن معه دخلوا على الفتية فرأوهم أحياء مشرقة وجوههم وألوانهم لم تبل ثيابهم، وأخبرهم الفتية بما لقوا من ملكهم دقيانوس، واعتنقهم الملك، وقعدوا معه يسبّحون الله ويذكرونه، ثم قالوا: له: نستودعك الله، ورجعوا الى مضاجعهم كما كانوا، فعمل الملك لكل رجل منهم تابوتاً من الذهب، فلمّا نام رآهم في منامه وقالوا: إننا لم نخلق من الذهب إنّما خلقنا من التراب وإليه نصير، فعمل لهم حينئذٍ توابيت من خشب، فحجبهم الله بالرعب، وبنى الملك على باب الكهف مسجداً وجعل لهم عيداً عظيماً. وأسماء الفتية: مكسلمينيا ويمليخا ومرطوس ونيرويس وكسطومس ودينموس وريطوفس وقالوس ومخسيلمينيا، وهذه تسعة أسماء، ويه أتمّ الروايات، والله أعلم، وكلبهم قطمير. *
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|