Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 از أبي خراش أسلمي رضي الله عنه مرفوعا روايت شده كه بيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: " من هجر أخاه سنة فهو بسفك دمه " (روايت بخاري در كتاب الأدب المفرد حديث رقم 406 و همچنين در كتاب صحيح الجامع رقم 6557)
يعنى: "كسى كه با برادر دينى اش يكسال قهر كند مانند آن است كه خونش را ريخته است".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>یونس علیه السلام

شماره مقاله : 10290              تعداد مشاهده : 272             تاریخ افزودن مقاله : 5/4/1390

سخن درباره يونس بن متى‏
سر گذشت او از رويدادهاى روزگار ملوک الطوائفى بود.


مى‏گويند: هيچيک از پيامبران به مادرش نسبت داده نشده، جز عيسى بن مريم و يونس بن متى. زيرا متى مادر يونس بود.
يونس از مردم قريه‏اى بود از قراء موصل که نينوى خوانده مى‏شود.
قوم او بت‏پرستى مى‏کردند و خداوند او را به پيامبرى بر انگيخت تا ايشان را از بت‏پرستى باز دارد و به خداپرستى رهنمون شود.
يونس در ميانشان سى و سه سال ماند و آنان را به پرستش خداى يگانه فرا خواند ولى به او ايمان نياوردند جز دو تن.
يونس، هنگامى که از ايمان آوردن مردم نااميد شد، نفرينشان کرد.
ولى، از سوى پروردگار، به او گفته شد:
«چه چيز تو را بر آن داشت که بدين شتابزدگى درباره بندگان من نفرين کنى؟ به نزدشان بر گرد و چهل روز ديگر آنان‏ را به خداپرستى دعوت کن.» يونس تا سى و هفت روز مردم را به پرستش خداوند فراخواند ولى هيچ کس دعوت وى را نپذيرفت يونس که چنين ديد، به آنان گفت:
«بى‏گمان عذاب خداوند، تا سه روز ديگر، شما را فرا خواهد گرفت. و نشانه آن هم اين است که رنگ‏هاى شما دگرگون خواهد شد.» بامدادان که از خواب برخاستند رنگ‏هاى خود را دگرگون يافتند. از اين رو گفتند:
«مى‏بينيد که آنچه يونس گفته، به سر شما آمده است.
ما از او دروغ نشنيده‏ايم. بنا بر اين مواظب باشيد و ببينيد امشب را يونس در ميان شما به سر مى‏برد يا نه. اگر در ميان شما شب را به صبح رساند، بدانيد که از عذاب ايمن هستيد ولى اگر در پيش شما نماند بدانيد که دچار عذاب خواهيد شد.» همينکه شب چهلم فرا رسيد، يونس يقين کرد که عذاب فرود خواهد آمد. بدين جهة از ميانشان بيرون رفت.
روز بعد عذاب بر بالاى سرشان پرده‏اى افکند. لکه ابر سياه و هولناکى فرا رسيد که دودى سخت از آن بيرون مى‏جست.
اين ابر به شهر فرود آمد و رنگ پوست مردم از آن سياه شد.
اهل شهر که چنين ديدند به نابودى خود يقين کردند.
از اين رو به جست و جوى يونس پرداختند ولى او را نيافتند.
در اين هنگام خداوند به ايشان الهام فرمود که از بيدينى و لغزش‏هاى گذشته خود توبه کنند.
در اين باره نيت خود را پاک ساختند و پيش بزرگى از بزرگان شهر رفتند و بدو گفتند:
«مى‏بينى که چه بلائى بر سر ما آمده است. اکنون چه بايد بکنيم»؟
او در پاسخ گفت:
«به خداوند ايمان بياوريد و توبه کنيد و بگوييد: اى زنده و پاينده جاويدان. اى کسى که زنده‏اى هنگامى که هيچ کس زنده نيست، اى زنده‏اى که مردگان را زنده مى‏کنى، اى زنده‏اى که خدائى نيست جز تو، ما را ببخش.» مردم از آن قريه به دشتى پهناور که در جائى بلند قرار داشت رفتند و ميان چارپايان و فرزندان خود پراکنده شدند. آنگاه به خدا پناه بردند و از او طلب بخشايش کردند و به رد مظالم پرداختند و داد يک ديگر بدادند تا جائى که يکى از ايشان مى‏خواست سنگى را از ساختمان خانه خود بکند و آن را به صاحبش باز پس دهد.
در نتيجه، خداوند عذاب را از ايشان دور کرد. اين در روز چهار شنبه دهم محرم يعنى روز عاشورا بود.
و نيز گفته‏اند: روز چهار شنبه نيمه شوال بود.
از سوى ديگر، يونس که از ميان مردم بيرون رفته بود، انتظار داشت که خبرى از آن قريه و مردم قريه برسد. تا اين که به رهگذرى برخورد و ازو پرسيد:
«مردم آن قريه چه کردند؟» جواب داد:
«به سوى خدا برگشتند و خدا توبه ايشان را پذيرفت و عذابى را که درباره آنها مقرر فرموده بود، به تأخير انداخت.
يونس از اين سخن به خشم آمد و گفت:
«به خدا سوگند که من مانند يک دروغگو بدان قريه باز نمى‏گردم. تاکنون خدا عذابى را که به مردم قريه‏اى فرو فرستاده، از آنها باز نگرفته، جز از قوم من.» و رو به راه نهاد در حاليکه از کار پروردگار خويش به خشم آمده بود.
او گرمى و سختگيرى و شتابزدگى بسيار و شکيبائى اندکى داشت. از اين رو پيامبر اکرم، صلى الله عليه و سلم، نهى شد از اين که مانند او باشد. چنان که خداى بزرگ فرمود:
وَ لا تَکنْ کصاحِبِ الْحُوتِ. 68: 48 (مانند صاحب ماهى- يعنى يونس- مباش) همچنان که راه مى‏سپرد، گمان مى‏برد که خداوند خشم او را به چيزى نمى‏شمرد و بدو کارى ندارد، يعنى او را کيفرى نمى- دهد يا او را دچار تنگناى زندان نمى‏سازد. از اين رو به راه خود ادامه داد تا سوار يک کشتى شد.
کشتى در دريا روان بود که ناگهان طوفانى از تند باد برخاست.
و نيز گفته شده است:
«طوفان برنخاست، بلکه کشتى ناگهان ايستاد و ديگر پيش نرفت.» کسى که در کشتى بود گفت:
«اين به سبب گناهى است که از يکى از شما سر زده است.» يونس گفت:
«به سبب گناه من است. مرا درين دريا بيندازيد.» از اين کار خوددارى کردند و او اصرار ورزيد تا اين که با تيرهاى خود قرعه‏کشى کردند.
فَساهَم فَکانَ من الْمدْحَضِينَ 37: 141 (قرعه کشيدند- که به نام يونس آمد- و او از مردودين شد.) 
ولى او را به دريا نيفکندند و بار ديگر قرعه کشيدند.
اين قرعه کشى را سه بار تکرار کردند و باز هم او را به دريا نينداختند.
سرانجام، يونس خود را به دريا افکند. شب هنگام بود و ماهى بزرگى او را بلعيد.
خداوند بدان ماهى وحى فرستاد که يونس را بگيرد، ولى به گوشت او آسيبى نرساند و استخوان وى را نشکند.
ماهى يونس را گرفت و فرو برد و به سوى جايگاه خويش در دريا برگشت.
همينکه بدان جا رسيد، يونس زمزمه‏هائى شنيد و با خود گفت: «اين چيست؟» خداوند بدو در شکم ماهى وحى فرستاد و فرمود: «اين نيايش حيوانات دريائى است.» يونس نيز در شکم ماهى به نيايش خداوند پرداخت و فرشتگان نيايش او را شنيدند و گفتند:
«پروردگارا، بانگ آهسته‏اى از جاى دورى به گوش ما مى‏رسد.» خداوند فرمود:
«اين بنده من يونس است که از فرمان من سر پيچيد و من هم او را در شکم يک ماهى در دريا زندانى کردم.» فرشتگان گفتند:
«آيا اين همان بنده نيکوکارى است که هر روز کار نيکى انجام مى‏داد و پاداش آن را در پيش ما ذخيره مى‏کرد؟» و به شفاعت از او پرداختند.
فَنادى‏ في الظُّلُماتِ: أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّي کنْتُ من الظَّالِمينَ 21: 87 (در آن تيرگى- يعنى تيرگى دريا و تيرگى شکم ماهى و تيرگى شب- زبان به ستايش پروردگار گشود که: بار خدايا، خدائى جز تو نيست که از هر آلايشى پاکى و من از ستمکارانم.) 
يونس، پيش از آن، کارهاى نيک بسيار کرده بود و به همين جهة خداوند اين آيه را درباره وى فرو فرستاد:
فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ من الْمسَبِّحِينَ لَلَبِثَ في بَطْنِهِ إِلى‏ يَوْم يُبْعَثُونَ 37: 143- 144 (اگر او از نيايشگران خداوند نبود، تا روز رستاخيز در شکم ماهى مى‏ماند.) 
از اين روست که گفته‏اند:
کسى که کار نيک مى‏کند، هنگامى که ميلغزد و مى‏افتد، همان کار نيک، دستگير وى مى‏شود و او را رهائى مى‏بخشد.» خداوند مى‏فرمايد:
فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيم. 37: 145 (يونس را از شکم ماهى در بيابان خشکى افکنديم در حاليکه بيمار و خسته بود.) او به کرانه دريا افکنده شد در حاليکه مانند کودک نوزادى بود.
يونس در شکم ماهى چهل روز ماند.
برخى هم گفته‏اند: بيست روز، برخى گفته‏اند: سه روز، و برخى گفته‏اند: هفت روز ماند.
خداوند حقيقت را بهتر مى‏داند.
براى يونس خداوند يک درخت کدو حلوائى روياند که از درون کدو شير مى‏چکيد و او مى‏نوشيد.
همچنين گفته شده است:
خداوند يک بز ماده کوهى را در دسترس او گذاشت که او را بامداد و شامگاه شير مى‏داد تا توانائى و نيروى خود را باز يافت و به راه افتاد.
روزى به سوى آن درخت کدو حلوائى برگشت و ديد خشک شده است. اندوهگين گرديد و گريست.
خداوند او را سرزنش فرمود و بدو گفته شد:
«آيا براى از دست رفتن گياهى گريه مى‏کنى و اندوه مى‏خورى ولى براى بيش از يکصد هزار زن و مرد که مى‏خواستى نابودشان کنى اندوهگين نيستى؟» بعد، خداوند بدو فرمان داد که پيش قوم خود برود و آنان را آگاه سازد که خدا سوى آنان باز گشته و توبه ايشان را پذيرفته است.
يونس نيز به سوى قريه‏اى که قوم وى در آن مى‏زيستند روى نهاد.
در راه به چوپانى رسيد و از او احوال قوم خود را پرسيد.
چوپان جواب داد:
«آنان اميدوارند که پيامبرشان به سويشان برگردد.» يونس گفت:
«پس در اين صورت برو به آنان خبر بده که يونس را ديده‏اى.» پاسخ داد:
«من نمى‏توانم اين کار را بکنم مگر آن که درين باره‏ گواهى داشته باشم.» يونس از آن بز ماده و آن قطعه زمين و درخت کدوئى را که آن جا روئيده بود، نام برد و گفت:
«آن بز و آن درخت کدو هر دو وجود مرا گواهى خواهند داد.» چوپان به پيش قوم خود برگشت و به آنان خبر داد که يونس را ديده است آنان به شنيدن اين سخن برانگيخته شدند و آماده ديدار او گشتند.
ولى چوپان گفت:
«شتاب نکنيد تا بامداد شود.» بامداد روز بعد به سوى آن قطعه زمين رفتند که يونس در آن به سر برده بود. او در اين هنگام نيز گوشه‏اى پنهان شده بود.
همينکه به جست و جوى او پرداختند، آن زمين و آن بز و آن درخت کدو به وجود او گواهى دادند.
آن بز، همچنين گفت:
«اگر پيامبر خدا را مى‏خواهيد، او در فلان جاست.» پيش او رفتند و همينکه چشمشان بدو افتاد دست و پايش را بوسيدند و پس از عمرى که با وى مخالفت کرده بودند، اينک به فرمان وى در آمدند و او را به شهر خود بردند.
يونس چهل روز در پيش خانواده و فرزندان خويش ماند.
بعد، از شهر بيرون رفت و به راه پيمائى پرداخت.
پادشاه نيز بيرون رفت و با وى همراه شد و پادشاهى را بدان چوپان سپرد.
چوپان از آن پس به سر و سامان دادن کارهاى مردم پرداخت‏ و چهل سال زمامدارى کرد.
سپس يونس به نزدشان بازگشت.
ابن عباس و شهر بن حوشب، گفته‏اند:
پيامبرى يونس بعد از آن بود که ماهى او را به کرانه دريا انداخت، نه قبل از آن.
اين دو تن در تأييد سخن خود مى‏گويند:
خداوند نيز در سوره الصافات چنين خبر داده، چون فرموده است:
فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيم وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً من يَقْطِينٍ وَ أَرْسَلْناهُ إِلى‏ مائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ 37: 145- 147 (يونس را به بيابانى خشک افکنديم در حاليکه بيمار بود و درخت کدوئى براى او رويانديم و او را به سوى مردمى که يکصد هزار تن يا بيشتر بودند به پيامبرى فرستاديم.) شهر بن حوشب گفته است:
جبرائيل پيش يونس آمد و بدو گفت:
«به نزد مردم نينوى برو و آنان را از عذاب خداوند- که نزديک است ايشان را گرفتار سازد- بترسان و بر حذر دار.» يونس گفت:
«چارپائى مى‏خواهم که بر آن سوار شوم.» جبرائيل گفت:
«آن کار فورى تر از اين است که براى چار پا معطل شوى.» يونس گفت:
«کفشى مى‏خواهم که بپوشم.»
جبرائيل مهلت نداد و گفت:
«آن کار فورى‏تر از اين است.» يونس به خشم آمد و برخاست و به سوى دريا رفت و همينکه سوار کشتى شد، کشتى از حرکت باز ماند.
سرنشينان کشتى بر آن شدند که قرعه بکشند.
قرعه کشيده شد که به نام يونس آمد و در همين هنگام ماهى بزرگى نيز فرا رسيد و دهان گشود.
به ماهى ندا رسيد که:
«ما يونس را روزى تو نساخته، بلکه تو را براى يونس پناهگاهى ساخته‏ايم.» از اين رو ماهى يونس را بلعيد و او را از آن جا برد تا به شهر ابله رساند و بعد به دجله برد تا وى را نينوى افکند.

متن عربی:


ذكر يونس بن متى
وكان أمره من الأحداث أيام ملوك الطوائف. قيل: لم ينسب أحد من الأنبياء إلى أمه إلا عيسى بن مريم ويونس بن متى، وهي أمه، وكان من قرية من قرى الموصل يقال لها نينوى، وكان قومه يعبدون الأصنام، فبعثه الله إليهم بالنهي عن عبادتها والأمر بالتوحيد، فأقام فيهم ثلاثاً وثلاثين سنة يدعوهم، فلم يؤمن غير رجلين، فلما أيس من إيمانهم دعا عليهم، فقيل له: ما أسرع ما دعوت على عبادي ! ارجع إليهم فادعهم أربعين يوماً، فدعاهم سبعة وثلاثين يوماً، فلم يجيبوه، فقال لهم: إن العذاب يأتيكم إلى ثلاثة أيام، وآية ذلك أن ألوانكم تتغير، فلما أصبحوا تغيرت ألوانهم، فقالوا: قد نزل بكم ما قال يونس ولم نجرب عليه كذباً فانظروا فإن بات فيكم فأمنوا من العذاب، وإن لم يبت فاعلموا أن العذاب يصبحكم.
فلما كانت ليلة الأربعين أيقن يونس بنزول العذاب، فخرج من بين أظهرهم. فلما كان الغد تغشاهم العذاب فوق رؤوسهم، خرج عليهم غيم أسود هائل يدخن دخاناً شديداً، ثم نزل إلى المدينة فاسودت منه سطوحهم، فلما رأوا ذلك أيقنوا بالهلاك، فطلبوا يونس فلم يجدوه، فألهمهم الله التوبة، فأخلصوا النية في ذلك وقصدوا شيخاً وقالوا له: قد نزل بنا ما ترى فما نفعل ؟ فقال: آمنوا بالله وتوبوا وقولوا: يا حي يا قيوم، يا حي حين لا حي، يا حي محيي الموتى، يا حي لا إله إلا أنت. فخرجوا من القرية إلى مكان رفيع في براز من الأرض وفرقوا بين كل دابة وولدها ثم عجوا إلى الله واستقالوه وردوا المظالم جميعاً حتى إن كان أحدهم ليقلع الحجر من بنائه فيرده إلى صاحبه.
فكشف الله عنهم العذاب، وكان يوم عاشوراء يوم الأربعاء، وقيل: للنصف من شوال يوم الأربعاء، وانتظر يونس الخبر عن القرية وأهلها حتى مر به مار فقال: ما فعل أهل القرية ؟ فقال: تابوا إلى الله فقبل منهم وأخر عنهم العذاب. فغضب يونس عند ذلك فقال: والله لا أرجع كذاباً ! ولم تكن قرية رد الله عنهم العذاب بعدما غشيهم إلا قوم يونس، ومضى مغاضباً لربه. وكان فيه حدة وعجلة وقلة صبر، ولذلك نهى النبي، صلى الله عليه وسلم، أن يكون مثله، فقال تعالى: (وَلاَ تَكُنْ كَصَاحِبِ الحُوتِ) القلم: 48.
ولما مضى ظن أن الله لا يقدر عليه، أي يقضي عليه العقوبة، وقيل: يضيق عليه الحبس، فسار حتى ركب في سفينة فأصاب أهلها عاصف من الريح، وقيل: بل وقفت فلم تسر، فقال من فيها: هذه بخطيئة أحدكم ! فقال يونس: هذه بخطيئتي فألقوني في البحر، فأبوا عليه حتى أفاضوا بسهامهم (فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ المُدْحَضِينَ) الصافات: 141، فلم يلقوه، وفعلوا ذلك ثلاثاً ولم يلقوه، فألقى نفسه في البحر، وذلك تحت الليل، فالتقمه الحوت، فأوحى الله إلى الحوت أن يأخذه ولا يخدش له لحماً ولا يكسر له عظماً، فأخذه وعاد إلى مسكنه من البحر، فلما انتهى إليه سمع يونس حساً فقال في نفسه: ما هذا ؟ فأوحى الله إليه في بطن الحوت: إن هذا تسبيح دواب البحر، فسبح وهو في بطن الحوت، فسمعت الملائكة تسبيحه، فقالوا: ربنا نسمع صوتاً ضعيفاً بأرض غريبة. فقال: ذلك عبدي يونس عصاني فحبسته في بطن الحوت في البحر. فقالوا: العبد الصالح الذي كان يصعد له كل يوم عمل صالح ؟ فشفعوا له عند ذلك، (فَنَادَى في الظُّلُمَات) - ظلمة البحر وظلمة بطن الحوت وظلمة الليل - (أنْ لا إلَهَ إلاّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إنّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ) الأنبياء: 87 ! وكان قد سبق له من العمل الصالح، فأنزل الله فيه: (فَلَوْلاَ أَنّهُ كَانَ مِنَ المُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ في بَطْنِهِ إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ) الصافات: 143، وذلك أن العمل الصالح يرفع صاحبه إذا عثر، (فَنَبَذْنَاهُ بِالعَرَاءِ وَهُوَ سَقِيمٌ) الصافات: 145؛ ألقي على ساحل البحر وهو كالصبي المنفوس، ومكث في بطن الحوت أربعين يوماً، وقيل: عشرين يوماً، وقيل: ثلاثة أيام، وقيل: سبعة أيام، والله أعلم.
وأنبت (الله) عليه شجرة من يقطين، وهو القرع، يتقطر إليه منه اللبن، وقيل: هيأ الله له أروية وحشية، فكانت ترضعه بكرة وعشية حتى رجعت إليه قوته وصار يمشي، فرجع ذات يوم إلى الشجرة فوجدها قد يبست، فحزن وبكى عليها، فعاتبه الله، وقيل له: أتبكي وتحزن على شجرة ولا تحزن على مائة ألف وزيادة أردت أن تهلكهم ! ثم إن الله أمره أن يأتي قومه فيخبرهم أن الله قد تاب عليهم، فعمد إليهم، فلقي راعياً، فسأله عن قوم يونس، فأخبره أنهم على رجاء أن يرجع إليهم رسولهم، قال: فأخبرهم أنك قد لقيت يونس. قال: لا أستطيع إلا بشاهد، فسمى له عنزاً من غنمه والبقعة التي كانا فيها وشجرة هناك، وقال: كل هذه تشهد لك. فرجع الراعي إلى قومه فأخبرهم أنه رأى يونس، فهموا به، فقال: لا تعجلوا حتى أصبح. فلما أصبح غدا بهم إلى البقعة التي لقي فيها يونس فاستنطقها، فشهدت له، وكذلك الشاة والشجرة، وكان يونس قد اختفى هناك. فلما شهدت الشاة قالت لهم: إن أردتم نبي الله فهو بمكان كذا وكذا، فأتوه، فلما رأوه قبلوا يديه ورجليه وأدخلوه المدينة بعد امتناع، فمكث مع أهله وولده أربعين يوماً وخرج سائحاً، وخرج الملك معه يصحبه وسلم الملك إلى الراعي، فأقام يدبر أمرهم أربعين سنة بعد ذلك. ثم إن يونس أتاهم بعد ذلك.
وقال ابن عباس وشهر بن حوشب: كانت رسالة يونس بعدما نبذه الحوت، وقالا: كذلك أخبر الله تعالى في سورة الصافات فإنه قال: (فَنَبَذْنَاهُ بِالعَرَاءِ وَهُوَ سَقِيمٌ وَأَنْبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ وَأَرْسَلْنَاهُ إلى مَائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ) الصافات: 145 - 147. وقال شهر: إن جبرائيل أتى يونس فقال له: انطلق إلى أهل نينوى فأنذرهم العذاب فإنه قد حضرهم. قال: ألتمس دابة. قال: الأمر أعجل من ذلك. قال: ألتمس حذاء. قال: الأمر أعجل من ذلك. قال: فغضب وانطلق إلى السفينة فركب، فلما ركب احتبست، قال: فساهموا، فسهم، فجاءت الحوت، فنودي الحوت: إنا لم نجعل يونس من رزقك إنما جعلناك له حرزاً، فالتقمه الحوت وانطلق به من ذلك المكان حتى مر به على الابلة، ثم انطلق به على دجلة حتى ألقاه بنينوى.
*  


از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امام احمد حنبل رحمه الله: "غنا نفاق را در قلب می رویاند، و من آن را خوش نمی دارم" .

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7131
دیروز : 5614
بازدید کل: 8797290

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010