|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>حبیب نجار
شماره مقاله : 10291 تعداد مشاهده : 615 تاریخ افزودن مقاله : 5/4/1390
|
سخن درباره برخى از رويدادهاى روزگار ملوک الطوائف خداى بزرگ سه تن را به شهر انطاکيه فرستاد که از حواريان اصحاب مسيح بودند. نخست دو تن را فرستاد که در نامهاى ايشان اختلاف است. اين دو تن وارد انطاکيه شدند و در آن شهر پيرى را ديدند که گوسفند مىچراند. او حبيب نجار بود. به وى سلام کردند. حبيب از ايشان پرسيد: «شما که هستيد؟» در پاسخ گفتند: «فرستادگان عيسى هستيم و آمدهايم تا شما را به بندگى و پرستش خداى بزرگ فراخوانيم.» پرسيد: «آيا با خود نشانهاى و معجزهاى داريد؟» جواب دادند: «آرى. ما به اذن خداوند، بيماران را بهبود مىبخشيم و نابينا و ابرص را درمان مىکنيم.» حبيب نجار گفت: «من پسرى دارم که سالهاست که در بستر بيمارى افتاده است.» و آن دو تن را به خانه خويش برد. آنان به روى فرزند بيمار او دست کشيدند و پسر در همان دم تندرستى خود را باز يافت و از جاى برخاست. اين خبر در شهر پيچيد و خداوند بسيارى از بيماران را به دست اين دو تن شفا داد. مردم شهر پادشاهى داشتند به نام انطيخس که بت مىپرستيد. او هنگامى که خبر آن دو را شنيد، آنان را به نزد خود فرا خواند و پرسيد: «شما که هستيد؟» جواب داديد: «فرستادگان عيسى هستيم و شما را به پرستش خداى بزرگ مىخوانيم.» پرسيد: «نشانه و معجزه شما چيست؟» گفتند: «به اذن خداوند، نابينا و ابرص را درمان مىکنيم و بيماران را شفا مىدهيم.» گفت: «برخيزيد تا به کار شما رسيدگى کنم.» همينکه برخاستند، به فرمان او، مردم آنان را کتک زدند. و نيز گفته شده است: آن دو تن وارد شهر شدند و مدتى معطل ماندند و نتوانستند به حضور پادشاه برسند. تا روزى که پادشاه از شهر به عزم گردش بيرون رفته بود. آن دو در سر راه او ايستادند و الله اکبر گفتند و خدا را ياد کردند. پادشاه بتپرست، از شنيدن اين سخنان به هم بر آمد و آن دو را به زندان انداخت و به هر يک، صد تازيانه زد. وقتى که سخنانشان دروغ انگاشته شد و تازيانه خوردند، حضرت مسيح عليه السلام شمعون رئيس حواريان را به يارى ايشان فرستاد. شمعون، ناشناس وارد شهر شد و با اطرافيان پادشاه معاشرت کرد تا خبر او را به پادشاه دادند و از او تعريف کردند. پادشاه او را فراخواند و از ديدار و گفتار او خرسند شد و با او خو گرفت و همنشينى او را گرامى شمرد. شمعون روزى به پادشاه گفت: «اى پادشاه، شنيدهام به دو مرد، هنگامى که ترا به کيش خويش فرا مىخواندند، خشم گرفته و آنها را در زندان افکنده و تازيانه زدهاى. آيا هيچ با آنها گفت و گو کردى و سخنشان را شنيدى؟» پادشاه پاسخ داد: «خشمى به من دست داده بود که نگذاشت بدين کار برسم.» شمعون گفت: «پس اکنون اگر پادشاه صلاح بداند بهتر است دستور فرمايد که آن دو تن را احضار کنند تا حرفشان را بشنويم.» پادشاه آن دو را فراخواند و شمعون از آنان پرسيد: «چه کسى شما را به اين جا فرستاده؟» گفتند: «خدائى که همه چيز را آفريده است و همکار و همتائى ندارد.» گفت: «پس او را وصف کنيد و از دراز گوئى نيز بپرهيزيد.» گفتند: «او کردگارى است که هر چه خواهد مىکند و به هر چه اراده فرمايد، فرمان مىدهد و انجام مىشود.» شمعون پرسيد: معجزات شما چيست؟» گفتند: «شما از ما چه مىخواهيد؟» به دستور پادشاه غلامى را آوردند که دو چشم وى از کاسه خشک شده و به گونه دو تکه گوشت در آمده بود. آن دو تن که اين نابينا را ديدند دست دعا به درگاه خداوند برداشتند و همچنان دعا کردند تا دو کاسه چشم شکافته شد. آنگاه دو گلوله گلين بر گرفتند و در دو حدقه نهادند که بيدرنگ به گونه دو مردمک چشم در آمد و غلام بينائى خود را باز يافت. پادشاه از ديدن اين کار دچار شگفتى شد و گفت: «خدائى که شما مىپرستيد، اگر توانست مردهاى را زنده کند، من به او و به شما دو تن ايمان مىآورم.» گفتند: «خداى ما در انجام هر کارى تواناست.» پادشاه گفت: «پس در اين جا مردهاى است که هفت روز پيش جان سپرده و ما هنوز او را دفن نکردهايم تا پدرش، که درين جا نيست، حاضر شود.» آنگاه به فرمان پادشاه نعش مرده را که بوى او نيز تغيير يافته بود. آن دو تن آشکارا و شمعون پنهانى سر گرم شدند. چيزى نگذشت که مرده زنده شد و برخاست و به کسان خود گفت: «اى مردم، من کافر و مشرک از جهان رفتم و به همين جهت مرا در بيابانهائى از آتش وارد کردند. اکنون شما را از کيفر اين بتپرستى که سخت بدان پاى بند هستيد بر حذر مىدارم؟» سپس افزود: «دروازههاى آسمان گشوده شد و من چشم انداختم و جوانى زيبا روى را ديدم که در پيشگاه خداوند، از سه تن ميانجيگرى و شفاعت مىکند.» پادشاه پرسيد: «اين سه تن کدامند؟» او به شمعون و آن دو تن اشاره کرد و گفت: «اين سه نفر بودند.» پادشاه در حيرت فرو رفت. درين هنگام شمعون فرصت را غنيمت شمرد و پادشاه را به پذيرفتن آئين خود فراخواند. کسان پادشاه و همچنين خود پادشاه، ايمان آوردند و ديگران کافر ماندند. و نيز گفته شده است: چنين نيست، بلکه پادشاه به کفر خود پايدار ماند و او و پيروانش در کشتن فرستادگان مسيح همداستان شدند. اين خبر به گوش حبيب نجار رسيد که بر دم دروازه شهر بود و شتابان آمد و آنان را به پرستش خداوند و فرمانبردارى از فرستادگان مسيح فراخواند. إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِم اثْنَيْنِ فَکذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ 36: 14 (هنگامى که دو رسول را به نزدشان فرستاديم و آن دو را تکذيب کردند، سومين رسول را به يارى آن دو فرستاديم.) اين رسول سومى همان شمعون بود و خداوند فرستادن آنان را به خود نسبت داده زيرا مسيح نيز که آنان را فرستاده بود به دستور خداى بزرگ فرستاده بود. وقتى مردم شهر فرستادگان حضرت مسيح را تکذيب کردند، خداوند باران را از ايشان دريغ فرمود: از اين رو دچار خشکسالى شدند و به فرستادگان عيسى گفتند: إِنَّا تَطَيَّرْنا بِکم لَئِنْ لَم تَنْتَهُوا لَنَرْجُمنَّکم وَ لَيَمسَّنَّکم منَّا عَذابٌ أَلِيم 36: 18 (ما وجود شما را به فال بد مىگيريم و اگر به اين دعوى پايان ندهيد شما را سنگسار مىکنيم و از ما به شما شکنجه دردناکى خواهد رسيد.) در اين هنگام حبيب نجار فرا رسيد. او مردى بود که به خدا ايمان داشت ولى ايمان خود را پنهان مىکرد. هر روز نيمى از در آمد خويش را خرج خانواده مىنمود و نيم ديگر را به تنگدستان و نيازمندان مىداد. او گفت: يا قَوْم اتَّبِعُوا الْمرْسَلِينَ. 36: 20 (اى مردم از اين فرستادگان پيروى کنيد مردم گفتند: «آيا تو با خداى ما مخالف شده و به خدا ايمان آوردهاى؟» گفت: وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؟ 36: 22 (چرا بايد خداى آفريننده خود را نپرستم در صورتى که بازگشت همه شما به سوى اوست؟) همينکه چنين سخنى گفت، او را کشتند، و خداوند او را به بهشت برد. از اين رو خداى بزرگ فرموده است: قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قال يا لَيْتَ قَوْمي يَعْلَمونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي من الْمکرَمينَ 36: 26- 27 (به او گفته شد: «در بهشت در آى:» و او گفت: «ايکاش کسان من مىدانستند که خداوند مهربان چگونه مرا بخشود و مرا در شمار کسانى در آورد که از لطف و کرم وى بهرهمند مىشوند.») به کسانى هم که او را کشته و به فرستادگان عيسى ايمان نياورده بودند، خداوند عذابى فرستاد و نابودشان کرد.
متن عربی:
ومما كان من الاحداث أيام ملوك الطوائف إرسال الله تعالى الرسل الثلاثة إلى مدينة إنطاكية. وكانوا من الحواريين أصحاب المسيح، أرسل أولاً اثنين، وقد اختلف في أسمائهما، فقدما إنطاكية فرأيا عندها شيخاً يرعى غنماً، وهو حبيب النجار، فسلما عليه، فقال: من أنتما ؟ قالا: رسولا عيسى ندعوكم إلى عبادة الله تعالى. قال: معكما آية ؟ قالا: نعم، نحن نشفي المرضى ونبرئ الأكمه والأبرص بإذن الله. قال حبيب: إن لي ابناً مريضاً مذ سنين، وأتى بهما منزله، فمسحا ابنه، فقام في الوقت صحيحاً، ففشا الخبر في المدينة، وشفى الله على أيديهما كثيراً من المرض. وكان لهم ملك اسمه أنطيخس يعبد الأصنام، فبلغ إليه خبرهما، فدعاهما، فقال: من أنتما ؟ قالا: رسل عيسى ندعوك إلى الله تعالى. قال: فما آيتكما ؟ قالا: نبرئ الأكمه والأبرص ونشفي المرضى بإذن الله. فقال: قوما حتى ننظر في أمركما، فقاما، فضربهما العامة. وقيل: إنهما قدما المدينة فبقيا مدة لا يصلان إلى الملك، فخرج الملك يوماً، فكبرا وذكرا الله، فغضب وحبسهما وجلد كل واحد منهما مائة جلدة، فلما كذبا وضربا بعث المسيح شمعون رأس الحواريين لينصرهما، فدخل البلد متنكراً وعاشر حاشية الملك، فرفعوا خبره إلى الملك، فأحضره ورضي عشرته وأنس به وأكرمه، فقال له يوماً: أيها الملك بلغني أنك حبست رجلين في السجن وضربتهما حين دعواك إلى دينهما فهل كلمتهما وسمعت قولهما ؟ فقال الملك: حال الغضب بيني وبين ذلك. قال: فإن رأى الملك أن يحضرهما حتى نسمع كلامهما، فدعاهما الملك، فقال لهما شمعون: من أرسلكما ؟ قالا: الله الذي خلق كل شيء ولا شريك له. قال: فثفاه وأوجزا. قالا: إنه يفعل ما يشاء ويحكم ما يريد. قال شمعون: فما آيتكما ؟ قالا: ما تتمناه. فأمر الملك، فجيء بغلام مطموس العينين موضعهما كاللحمة، فما زالا يدعوان ربهما حتى انشق موضع البصر، وأخذ بندقتين من الطين فوضعاهما في حدقتيه فصارتا مقلتين يبصر بهما. فعجب الملك لذلك فقال: إن قدر إلهكما الذي تعبدانه على إحياء ميت آمنا به وبكما. قالا: إن إلهنا قادر على كل شيء. فقال الملك: إن ها هنا ميتاً منذ سبعة أيام فلم ندفنه حتى يرجع أبوه وهو غائب، فأحضر الميت وقد تغيرت ريحه، فدعوا الله تعالى علانياً وشمعون يدعو سراً، فقام الميت فقال لقومه: إني مت مشركاً وأدخلت في أودية من النار وأنا أحذركم ما أنتم فيه. ثم قال: فتحت أبواب السماء فنظرت فرأيت شاباً حسن الوجه يشفع لهؤلاء الثلاثة. فقال الملك: ومن هم ؟ فقال: هذا، وأومأ إلى شمعون، وهذان، وأشار إليهما، فعجب الملك، فحينئذٍ دعا شمعون الملك إلى دينه، فآمن قومه، وكان الملك فيمن آمن وكفر آخرون. وقيل: بل كفر الملك وأجمع هو وقومه على قتل الرسل، فبلغ ذلك حبيباً النجار، وهو على باب المدينة، فجاء يسعى إليهم فيذكرهم ويدعوهم إلى طاعة الله وطاعة المرسلين، فذلك قوله تعالى: (إذْ أَرْسَلْنَا إلَيْهِمُ اثْنَينِ فَكّذَبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بثَالِثٍ) يس: 14، وهو شمعون، فأضاف الله تعالى الإرسال إلى نفسه، وإنما أرسلهم المسيح لأنه أرسلهم بإذن الله تعالى. فلما كذبهم أهل المدينة، حبس الله عنهم المطر، فقال أهلها للرسل: (إنّا تَطَيّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنّكُمْ) - بالحجارة، وقيل: لنقتلنكم - وَلْيَمَسّنّكُمْ مِنّا عَذَابٌ أَلِيمٌ) يس: 18، فلما حضر حبيب، وكان مؤمناً يكتم إيمانه، وكان يجمع كسبه كل يوم وينفق على عياله نصفه ويتصدق بنصفه، فقال: (يَا قَوْمِ اتّبِعُوا المُرْسَلِينَ) يس: 20. فقال قومه: وأنت مخال لربنا ومؤمن بإله هؤلاء ؟ فقال: (وَمَا ليَ لا أَعْبُدُ الّذِي فَطَرَني وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ ؟) يس: 22، فلما قال ذلك قتلوه، فأوجب الله له الجنة، فذلك قوله تعالى: (قِيلَ ادْخُلِ الجَنّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ رَبيّ وَجَعَلَني مِنَ المُكْرَمِينَ) يس: 27؛ وأرسل الله عليهم صيحة فماتوا.
* از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|