|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>شاپور بن اردشیر بابکان
شماره مقاله : 10300 تعداد مشاهده : 559 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى شاپور پسر اردشير بابکان (شاپور اول)
همينکه اردشير بابکان در گذشت، پس از وى پسرش، شاپور، به پادشاهى برخاست. اردشير در کشتن اشکانيان زيادهروى کرده تا جائى که همه اين خاندان را از ميان برده بود. سبب اين کشتار هم سوگندى بود که نياى وى، ساسان بن اردشير بن بهمن، ياد کرده و گفته بود که اگر روزى از روزگار به پادشاهى رسد، از دودمان اشک بن جزه هيچ کس را زنده نگذارد. وفادارى بدين سوگند را بر فرزندان خود نيز واجب ساخت بنا بر اين، نخستين کسى که از اعقاب وى به پادشاهى رسيد اردشير بود و او- براى اين که سوگند نياى خويش را به جاى آورده باشد- همه زنان و مردان اشکانى را کشت جز کنيزک زيبائى که در پايتخت خود يافت و فريفته دلربائى او شد. او دختر اردوان بود که به دست اردشير کشته شده بود. اردشير از دودمان او پرسيد. ولى او- چون مىترسيد که اگر راست بگويد ممکن است کشته شود- خود را خدمتگار يکى از زنان شاه معرفى کرد. اردشير از او پرسيد: «دوشيزه هستى يا شوهر کردهاى؟» دختر او را از دوشيزگى خويش آگاه ساخت. اردشير که دلباخته زيبائى وى شده بود، همينکه دريافت او دختر باکرهاى است، با وى زناشوئى و هماغوشى کرد و دل سپرده او گرديد. همسرش هنگامى که از او باردار شد و از خشم او آسوده خاطر گرديد، بدو خبر داد که از فرزندان اشک است. اردشير که دانست با يکى از افراد خاندان اشکانى زناشوئى کرده، از او بيزار شد و هرجد بن اسام را که از بزرگان دربار بود، فراخواند و او را از آنچه روى داده بود آگاه ساخت و همسر خود را بدو سپرد و دستور داد که وى را بکشد تا سوگندى که نياى وى خورده بود بجاى آورده شده باشد. هرجد بن اسام زن را با خود برد و همينکه خواست فرمان اردشير را به کار بندد و او را بکشد، زن بدو خبر داد که از شاهنشاه باردار است. هرجد که اين شنيد، قابلههائى را فراخواند و آنان زن را آزمودند و به آبستنى او گواهى دادند. بنا بر اين، براى اين که فرزند اردشير نابود نشود، هرجد زن را در يک سرداب يا زير زمين پنهان کرد. بعد آلت خود را بريد و آن را در جعبهاى نهاد و درش را بست و با آن جعبه به نزد اردشير رفت. اردشير پرسيد: «با آن زن چه کردى؟» پاسخ داد: «او را در شکم زمين نهادم.» اردشير گمان برد که او را کشته و به زير خاک کرده است. هرجد به دنبال اين سخن، جعبه را به شاهنشاه داد و درخواست کرد که درش را به مهر خود ممهور کند و دستور دهد که آنرا در يکى از خزانههاى سلطنتى نگاه دارند. اردشير آنچه را که هرجد گفته بود عملى کرد. آن زن که آبستن بود، پسرى زاد و هرجد که از سوئى نمىخواست پسر شاه را به نامى کمتر از آنچه در خور وى بود بنامد و از سوى ديگر، چون نوزاد خردسال بود مىترسيد اگر شاه را از وجود او آگاه کند، شاه به خشم آيد و دستور کشتنش را بدهد، طالع وى را ديد و دانست که ستاره بختش بلند است و به شاهى خواهد رسيد از اين رو، او را «شاپور» ناميد که معنى «پسر شاه» را مىدهد و اين نام براى او، هم اسم مىشد و هم صفت. شاپور نخستين کسى بود که بدين نام ناميده شد. چندى گذشت و اردشير داراى فرزندى نگرديد. روزى هرجد، در حاليکه پسرى نوجوان را همراه داشت به نزد او رفت و او را اندوهگين يافت. پرسيد: «چه چيز شاهنشاه را اندوهگين کرده است؟» اردشير پاسخ داد: «از خاور تا باختر شمشير زدم تا پيروزى يافتم و شاهنشاهى نياکان من بر من استوار شد. اکنون مىبينم که از جهان مىروم در صورتى که فرزندى ندارم تا جانشينم گردد و کشورى را که من گرفتهام نگاه دارد. هرجد که انتظار شنيدن چنين سخنى را داشت، فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «شاهنشاها! خدا ترا شاد دارد و زندگانى تو را دراز کند! تو فرزندى پاک و حلالزاده و برومند دارى که نزد من است. اکنون دستور فرماى تا آن جعبه را که در پيش شاهنشاه به وديعت نهادم براى من بياورند تا برهان اين سخن را نشان دهم.» اردشير آن جعبه را خواست و گرفت و باز کرد و در آن آلت هرجد را يافت با نامهاى که در آن نوشته شده بود: «هنگامى که دختر اشک مرا آگاه ساخت که از شاهنشاه باردار است، روا ندانستم که دستور شاهنشاه را اجرا کنم و دانه پاکى را که شاهنشاه در زمين خود کاشته و ريشه گرفته، از ميان ببرم. بدين جهت همچنان که شاه فرمان داده بود، او را به زير زمين فرستادم و آلت خود را نيز بريدم تا خود را تبرئه کرده و راهى براى دروغگويان و دشمنان باقى نگذاشته باشم و بعدها مرا به تهمت همبسترى با اين بانو متهم نسازند.» اردشير بدو فرمود که صد پسر، و به گفتهاى: هزار پسر، را که از لحاظ شکل و شمايل و قد و قامت همانند شاپور باشند با شاپور در يک جا گرد آورد و آنان را يک جور و يک رنگ جامه بپوشاند. سپس همه را به حضور وى بياورد. هرجد فرمان اردشير را به کار بست و جوانان را با شاپور به دربار برد. اردشير همينکه به آنان نگريست، بىاختيار توجهش به سوى پسرش جلب شد و بدين گونه، فرزند خود را در ميان آنان تشخيص داد. بعد به آزمايش ديگرى پرداخت و گوى و چوگان در دسترس جوانان گذاشت تا در برابر ايوان او به چوگان بازى پردازند. جوانان سر گرم بازى شدند در حاليکه اردشير در ايوان نشسته بود و تماشا مىکرد. ناگهان گوى در ايوان افتاد و هيچيک از جوانان جرئت نکرد که خود را به جايگاه شاهنشاه نزديک کند و گوى را برگيرد. تنها شاپور بود که بيدرنگ از ميانشان بيرون دويد و در ايوان جست و گوى را برداشت. اين اقدام دليرانه و همچنين آنچه قبلا نسبت به وى حس کرده بود ثابت کرد که او پسر راستين اردشير مىباشد. سپس اردشير از او پرسيد: «نام تو چيست؟» پاسخ داد: «شاهپور» اردشير پس از چندى که دريافت پسرش شهرتى بهم رسانده و شايسته جانشينى وى شده، او را براى فرمانروائى آماده ساخت و ترتيبى داد که پس از وى تاج بر سر گذارد. شاپور مردى خردمند و تر زبان و فرزانه بود و هنگامى که به پادشاهى رسيد و افسر به سر نهاد، ميان مردم سراسر کشور، از دور و نزديک، پول بسيار پخش کرد و آنان را مورد نوازش قرار داد. بدين گونه ستودگى رفتار او آشکار گرديد و او بر همه پادشاهان برترى يافت. شاپور شهر نيشابور را- در خراسان، شهر شاپور را در فارس، شهر فيروز شاپور را که همان شهر انبار است- در عراق، و شهر جندىشاپور را در خوزستان ساخت. او روميان را در نصيبين محاصره کرد و گروهى از ايشان را مدتى در آن جا نگاه داشت. بعد خبرهائى از ناحيه خراسان بدو رسيد که ناچار شد بدان جا رود و از نزديک بدانچه روى داده بود، رسيدگى کند. از اين رو، روانه خراسان شد و کار آن استان را سر و سامان داد و از نوبه نصيبين باز گشت. گروهى برآنند که ديوار نصيبين شکاف برداشت و در آن روزنهاى باز شد و شاپور و لشکريانش از آن جا به دور شهر راه يافتند و گروهى از مردم شهر را کشتند و گروهى را نيز اسير گرفتند. شاپور از آن جا گذشت و به شام رفت و بسيارى از شهرهاى آن سرزمين را گشود که فالوقيه و قدوقيه از آنها بودند. شاپور، همچنين پادشاه روميان را در انطاکيه محاصره کرد و او را اسير گرفت و با گروهى بسيار از روميان برد و در شهر گنديشاپور سکونت داد.
سخن درباره شهر الحضر در کوههاى تکريت- ميان دجله و فرات- شهرى بود که آن را الحضر مىخواندند. در اين شهر پادشاهى فرمانروائى مىکرد که ساطرون نام داشت و از جرامقه بود. تازيان او را ضيزن مىناميدند که از قضاعه بود. او بر جزيره ابن عمر دست يافته و لشکريان خود را فزونى بخشيده و هنگامى که شاپور در خراسان به سر مىبرد. به برخى از نواحى سواد نيز چيرگى يافته بود. شاپور، هنگامى که بازگشت، از تاخت و تازهاى او آگاهى يافت و به سر کوبى او شتافت و او را چهار سال، و به گفتهاى: دو سال، در حلقه محاصره نگاه داشت ولى نتوانست که دژ او را ويران کند و بر او دسترسى يابد. ضيزن دخترى داشت که نضيره ناميده مىشد. اين زن حائضه شد و به محوطه پيرامون شهر رفت (يعنى در محوطهاى که بين ديوار درونى و ديوار بيرونى شهر قرار داشت) چون رسم اين بود که زنان، هنگام حائضگى در پيرامون شهر به سر مىبردند. دختر بر فراز باروى شهر رفت و به تماشا پرداخت. او زيباترين زنان و شاپور زيباترين مردان محسوب مىشد. اين دو تن همينکه يک ديگر را ديدند، فريفته هم شدند. نضيره براى شاپور پيام فرستاد و گفت: «اگر راهى براى ويران کردن ديوار اين شهر به تو نشان دهم، مرا چه پاداشى خواهى داد؟» شاپور پاسخ داد: «تو را فرمانروائى مىبخشم و بر تمام زنان خويش برترى مىدهم.» نضيره گفت: «براى اين کار بايد کبوتر ماده خاکسترى رنگ طوقدارى را بگيرى و با خون حيض کنيزکى زاغ چشم بر پاى او بنويسى و او را رها کنى. اين کبوتر بر روى ديوار شهر خواهد افتاد و ديوار ويران خواهد شد.» اين طلسم آن شهر بود. شاپور چنين کرد و ديوار شهر فرو ريخت و او به زور داخل شد و ضيزن و يارانش را کشت و هيچ کس را زنده نگذاشت که از بازماندگان او کسى امروز شناخته شود. آن شهر را نيز ويران ساخت و نضيره را با خود برد و با او در عين التمر زناشوئى کرد. نضيره در شب زفاف پى در پى از درد به خود مىپيچيد و شاپور خواست ببيند که چه چيز او را آزار مىدهد. جست و جو کرد و يک برگ مورد يافت که به چينى از چينهاى شکم وى چسبيده بود. از لطافت پوست و نازپروردگى او به حيرت افتاد و پرسيد: «پدرت تو را با چه خوراکى پرورش مىداد؟» پاسخ داد: «با کره و سر شير و مغز و گواراترين عسل و بهترين شراب.» شاپور گفت: «پس پدرت- که اينگونه تو را به نازپرورده بيش از من حق به گردن تو دارد. وقتى تو درباره او چنان خيانتى روا دادى درباره من چه خواهى کرد؟» آنگاه فرمود تا گيسوان دراز دختر را به دم اسب سرکشى ببندند. بعد مردى سوار شد و اسب را برانگيخت. اسب به تاخت و تاز در آمد و دختر را در پى خود کشاند تا پيکرش را پاره پاره کرد. شاعران در شعرهاى خود از ضيزن بسيار ياد کردهاند. در روزگار شاپور، مانى زنديق برخاست و دعوى پيامبرى کرد و بسيارى از مردم پيرو او گرديدند و ايشان کسانى هستند که مانويان ناميده مىشوند. مدت پادشاهى شاپور سى سال و پانزده روز، و برخى گفتهاند: سى و يک سال و شش ماه و نه روز بود.
متن عربی:
ذكر ملك سابور بن أردشير بن بابك ولما هلك أردشير بن بابك قام بالملك بعده ابنه سابور، وكان أردشير قد أسرف في قتل الأشكانية حتى أفناهم بسبب ألية آلاها جده ساسان بن أردشير بن بهمن، فإنه أقسم أنه إن ملك يوماً من الدهر لم يستبق من نسل أشك بن جزه أحداً، وأوجب ذلك على عقبه، فكان أول من ملك من عقبه أردشير، فقتلهم جميعاً نساءهم ورجالهم، غير أن جارية وجدها في دار المملكة فأعجبته، وكانت ابنة للملك المقتول، فسألها عن نسبها، فذكرت أنها خادم لبعض نساء الملك. فسألها أبكر أم ثيب، فأخبرته أنها بكر، فاتخذها لنفسه وواقعها، فعلقت منه، فلما أمنت منه بحبلها أخبرته أنها من ولد أشك، فنفر منها ودعا هرجد بن اسام، وكان شيخاً مسناً، فأخبره الخبر، وقال له ليقتلها ليبر قسم جده. فأخذها الشيخ ليقتلها، فأخبرته أنها حبلى، فأتى بالقوابل فشهدن بحبلها، فأودعها سرباً في الأرض ثم قطع مذاكيره ووضعها في حق وختم عليه، وحضر عند الملك فقال: ما فعلت ؟ فقال: استودعتها بطن الأرض، ودفع الحقف إليه، وسأله أن يختمه بخاتمه ويودعه بعض خزائنه، ففعل. ثم وضعت الجارية غلاماً، فكره الشيخ أن يسمى ابن الملك دونه، وخاف يعلمه به وهو صغير، فأخذ له الطالع وسماه شابور، ومعناه: ابن الملك، فيكون اسماً وصفة، وهو أول من سمي بهذا الاسم. وبقي أردشير لا يولد له، فدخل عليه الشيخ الذي عنده الصبي يوماً فوجده محزوناً، فقال له: ما يحزن الملك ؟ فقال: ضربت بسيفي ما بين المشرق والمغرب حتى ظفرت وصفا لي ملك آبائي ثم أهلك وليس لي عقب فيه. فقال له الشيخ: سرك الله أيها الملك وعمرك ! لك عندي ولد طيب نفيس، فادع لي بالحق الذي استودعتك أرك برهان ذلك. فدعا أردشير بالحق وفتحه، فوجد فيه مذاكير الشيخ وكتاباً فيه: لما أخبرتني ابنة أشك التي علقت من ملك الملوك حين أمر بقتلها لم أستحل إتلاف زرع الملك الطيب فأودعتها بطن الأرض كما أمر وتبرأنا إليه من أنفسنا لئلا يجد عاضهٌ إلى عضهها سبيلاً. فأمره أردشير أن يجعل مع سابور مائة غلام، وقيل: ألف غلام من أشباهه في الهيئة والقامة، ثم يدخلهم عليه جميعاً لا يفرق بينهم زي، ففعل الشيخ. فلما نظر إليهم أردشير قبلت نفسه ابنه من بينهم، ثم أعطوا صوالجة وكرة، فلعبوا بالكرة وهو في الإيوان، فدخلت الكرة الإيوان، فهاب الغلمان أن يدخلوه، وأقدم سابور من بينهم ودخل، فاستدل بإقدامه مع ما كان من قبوله له حين رآه أنه ابنه، فقال له أردشير: ما اسمك ؟ قال: شاه بور. فلما ثبت عنده أنه ابنه شهر أمره وعقد له التاج من بعده، وكان عاقلاً بليغاً فاضلاً، فلما ملك ووضع التاج على رأسه فرق الأموال على الناس من قرب ومن بعد، وأحسن إليهم، فبان فضل سيرته وفاق جميع الملوك، وبنى مدينة نيسابور، ومدينة سابور بفارس، وبنى فيروز سابور، وهي الأنبار، وبنى جنديسابور. وقيل: إنه حاصر الروم بنصيبين وفيها جمع من الروم مدة ثم أتاه من ناحية خراسان من احتاج إلى مشاهدته، فسار إليها وأحكم أمرها، ثم عاد إلى نصيبين، فزعموا أن سورها تصدع وانفرجت منه فرجة دخل منها وقتل وسبى وغنم وتجاوزها إلى بلاد الشام فافتتح من مدائنها مدناً كثيرة، منها فالوقية وقدوقية، وحاصر ملكاً للروم بإنطاكية فأسره وحمله وجماعةً كثيرة معه فأسكنهم مدينة جنديسابور.
ذكر خبر مدينة الحضر كانت بجبال تكريت بين دجلة والفرات مدينة يقال لها الحضر، وكان بها ملك يقال له الساطرون، وكان من الجرامقة، والعرب تسميه الضيزن، وهو من قضاعة، وكان قد ملك الجزيرة وكثر جنده، وإنه تطرق بعض السواد إذ كان سابور بخراسان، فلما عاد سابور أخبر بما كان منه، فسار إليه وحاصره أربع سنين، وقيل: سنتين، لا يقدر على هدم حصنه ولا الوصول إليه. وكان للضيزن بنت تسمى النضيرة، فحاضت، فأخرجت إلى ربض المدينة، وكذلك كان يفعل بالنساء، وكانت من أجمل النساء، وكان سابور من أجمل النساء، فرأى كل واحد منهما صاحبه فتعاشقا، فأرسلت إليه: ما تجعل لي إن دللتك على ما تهدم به سور المدينة ؟ فقال: أحكمك وأرفعك على نسائي. فقالت: عليك بحمامة ورقاء مطوقة فاكتب على رجلها بحيض جارية بكر زرقاء ثم أرسلها فإنها تقع على سور المدينة فيخرب، وكان ذلك طلسم ذلك البلد. ففعل وتداعت المدينة، فدخلها عنوةً وقتل الضيزن وأصحابه، فلم يبق منهم أحد يعرف اليوم، وأخرب المدينة واحتمل النضيرة فأعرس بها بعين التمر فلم تزل ليلتها تتضور، فالتمس ما يؤذيها فإذا ورقة آس ملتزقة بعكنة من عكن بطنها، فقال لها: ما كان يغذوك به أبوك ؟ قالت: بالزبد والمخ وشهد الأبكار من النحل وصفو الخمر. فقال: وأبيك لأنا أحدث عهداً بك وآثر لك من أبيك ! فأمر رجلاً فرساً جموحاً ثم عصب غدائرها بذنبه ثم استركضها فقطعها قطعاً، وقد أكثر الشعراء ذكر الضيزن في أشعارهم. وفي أيام سابور ظهر ماني الزنديق وادعى النبوة، وتبعه خلقٌ كثير، وهم الذين يسمون المانوية. وكان ملكه ثلاثين سنة وخمسة عشر يوماًن وقيل: إحدى وثلاثين سنة وستة أشهر وتسعة أيام.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|