|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>شاپور ذو الاکتاف
شماره مقاله : 10307 تعداد مشاهده : 690 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى شاپور ذو الاکتاف (شاپور بزرگ)
او شاپور پسر هرمز پسر نرسى پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير پسر بابک است. گفته شده است: او، به وصيت پدر خود- که وى را جانشين خويش ساخته بود- به پادشاهى رسيد. مردم از مژده ولادت او خوشحال و شادمان شدند و اين خبر را در همه جا پراکنده ساختند. وزيران و دبيران نيز کارهائى را که در روزگار پادشاهى پدر شاپور انجام مىدادند، از نو بر عهده گرفتند و دنبال کردند. فرمانروايان کشورهاى ديگر، همينکه شنيدند پادشاه ايران کودک شيرخوارهاى است که در گاهواره به سر مىبرد، در انديشه تاخت و از به اين سرزمين افتادند. ترکان و تازيان و روميان همه در صدد دست اندازى بدين مرز و بوم بر آمدند و چون تازيان به شهرهاى ايران از همه نزديکتر بودند از قبيله عبد القيس و سرزمين بحرين حرکت کردند و از راه دريا به سوى شهرهاى فارس و کرانههاى اردشير خوره حمله بردند و بر چارپايان و خانه و زندگانى مردم دست يافتند و تباهى و ويرانى بسيار به بار آوردند مدتى همچنان سرگرم تاراج و چپاول بودند و از ايرانيان نيز هيچ کس به جنگ با آنان بر نمىخاست زيرا پادشاهشان کودکى خردسال بود. همينکه شاپور به راه افتاد و بزرگ شد، نخستين نشانهاى که از زيرکى و روشن بينى او شناخته شد، اين بود که روزى از رود دجله فرياد و همهمه بسيارى شنيد و سبب آن را پرسيد. بدو گفتند: «مردم براى رفت و آمد از پلى که بر روى دجله بسته شده ازدحام مىکنند و اين هياهو براى تنگى پل و برخورد آيندگان و روندگان است.» شاپور که اين شنيد دستور داد پل ديگرى بسازند تا يکى از آنها ويژه آيندگان و ديگرى مخصوص روندگان باشد.» مردم که اين هوشيارى را ازو ديدند شاد شدند و فرمان او را به کار بستند. شاپور هنگامى که به شانزده سالگى رسيد و نيرومند شد و توانائى حمل جنگ افزار را يافت، روزى رؤساى ياران خود را گرد آورد و آنچه را که مايه بىسر و سامانى کشور شده بود به آنان ياد آورى کرد و گفت: «مىخواهم دشمنان اين مرز و بوم را سرکوبى کنم و آنان را از ميان بردارم.» مردم او را دعا کردند و از او خواستند که در جايگاه خود بماند و فرماندهان و لشکريان خويش را بسيج کند و به ميدان کارزار بفرستد تا آنچه را که مىخواهد، انجام دهند. ولى شاپور نپذيرفت و از ميان سپاهيان خويش هزار مرد جنگى برگزيد. بدو پيشنهاد کردند که لشکريان بيشترى را بسيج کند ولى او اين کار را نکرد و با همان هزار نفر که گزيده بود عازم سر کوبى تازيان شد و به آنان سپرد که هيچيک از تازيان را زنده نگذارند. آنگاه به شهرهاى فارس روى آورد و بر تازيانى که در آن نواحى سرگرم تاراج بودند، حمله برد و از آنان بسيارى را کشت و بسيارى را اسير گرفت. بعد راه دريا- يعنى خليج فارس- را در پيش گرفت و به شهر «خط» رفت و کسانى را که در بحرين مىزيستند از دم تيغ گذراند بى اين که در انديشه بدست آوردن غنيمت باشد. سپس به سوى هجر (به فتح هاء و جيم) روانه شد. در آن جا مردمى از قبائل تميم و بکر بن وائل و عبد القيس به سر مىبردند. شاپور از آنان به اندازهاى کشت که سيل خون بر روى زمين روانه شد. قبيله عبد القيس را نيز نابود ساخت و به يمامه رفت و در آن جا کشتار بسيار کرد و چشمههاى آب تازيان را به خاک انباشت و خشکاند. همچنين قبيلههاى بکر و تغلب را که در ميان شام و عراق بودند، مورد حمله قرار داد و از ايشان کشت و اسير گرفت و- چشمههاى آبشان را خشک کرد و تا نزديکى مدينه پيش رفت و همين کارها را در همه جا انجام داد. او شانههاى رؤساى تازيان را مىکند و آنان را مىکشت و نابود مىساخت از اين رو او را شاپور «ذو الاکتاف» (يعنى: صاحب شانهها) ناميدند. در اين گير و دار قبيله اياد به جزيره ابن عمر کوچ کرد و بر سواد حمله برد. شاپور لشکريانى را به سرکوبى آنان گسيل داشت که لقيط ايادى نيز در ميانشان بود. لقيط به قبيله اياد نوشت: سلام فى الصحيفة من لقيط الى من بالجزيرة من اياد بان الليث کسرى قد اتاکم فلا يشغلکم سوق النقاد اتاکم منهم سبعون الفا يزجون الکتائب کالجراد (درود در نامهاى از لقيط به کسانى که از قبيله اياد در جزيره به سر مىبرند. آگاه باشيد که خسرو- پادشاه ايران- مانند شيرى به سوى شما مىآيد. بنا بر اين نبايد کسب مال و حرص سيم و زر شما را از چنين خطرى غافل سازد. هفتاد هزار تن از سپاهيان ايران، در گردانهائى، مانند مور و ملخ، به سوى شما شتابان هستند.) ولى مردان اياد اندرز او را نپذيرفتند و تاراجگرى خود را همچنان پيگيرى کردند. اين بود که لقيط بار ديگر به آنان نوشت: أبلغ ايادا و طول فى سراتهم انى ارى الرأى ان لم اعص قد نصعا (پيام مرا به اياد برسان و آن را پيگيرى کن زيرا مىبينم که اگر اندرز مرا بشنوند و دست از نافرمانى بردارند درستى سخن من آشکار خواهد شد.) اين چکامه مشهورى است و از برجستهترين اشعارى است که درباره جنگ سروده شده است. بارى، آنان از خشم شاپور پروا نکردند و شاپور بر آنان تاخت و همه را کشت و نابود کرد جز آن عده را که به سرزمين روم (يعنى روم شرقى) پيوستند. اين بود آنچه شاپور با تازيان کرد. اما روميان: شاپور با پادشاه روميان، که قسطنطين (کنستانتين) بود، پيمان صلحى بسته بود. قسطنطين نخستين پادشاه از پادشاهان روم به شمار مىرفت که آئين مسيح را پذيرفته و نصرانى شده بود و ما- به خواست خداوند- پس از فراغت از شرح کارهاى شاپور- سبب گرايش قسطنطين را به مسيحيت ذکر خواهيم کرد. قسطنطين در زمان حيات خود کشور خويش را ميان سه پسر خود تقسيم کرده بود، و آنان هر يک در قسمتى از قلمرو او به پادشاهى نشستند. پس از مرگ او و سپرى شدن روزگار سلطنت سه پسرش، روميان مردى از خانواده قسطنطين را که اليانوس ناميده مىشد به فرمانروائى نشاندند. اين اليانوس، مسيحى نبود و مذهب قبلى روميان را داشت و تا چندى آن را پنهان مىکرد. همينکه به پادشاهى رسيد کيش خود را آشکار ساخت و آئين پيشين روميان را بر گرداند و کليساها را ويران ساخت و اسقفها را کشت و گروههائى از روميان و خزرها را گرد آورد و به جنگ شاپور شتافت. تازيان نيز در اين هنگام فرصت را غنيمت شمردند و براى انتقام گرفتن از شاپور گرد هم آمدند و گروهى انبوه شدند و به لشکريان اليانوس پيوستند. ديدبانان شاپور که براى آگاهى از شماره لشکريان اليانوس و چگونگى وضع آنان رفته بودند، بازگشتند در حالى که خبرهاى مختلفى آورده بودند. بدين جهت، شاپور ناچار شد که با تنى چند از ياران مورد اعتماد خود به نزديک قشون روم برود و به وضع آنها پىببرد. وقتى به يوسانوس، که پيشرو و فرمانده لشکر اليانوس بود، نزديک شد. در گوشهاى پنهان گرديد و چند تن از همراهان خود را پيش روميان فرستاد. آنان دستگير شدند و در زير شکنجه افتادند و سرانجام يکى از آنان به وجود شاپور در آن حوالى، اقرار کرد. يوسانوس پنهانى کسى را نزد شاپور فرستاد و او را از خطرى که متوجه وى بود ترساند. شاپور به لشکرگاه خود برگشت و جنگ با تازيان و روميان را آغاز کرد. ولى در اين جنگ لشکريان او شکست خوردند و بسيارى از ايشان کشته شدند. روميان شهر تيسفون را- که مدائن شرقى است- گرفتند و بر اموال و خزانههاى شاپور نيز دست يافتند. شاپور به لشکريان و فرماندهان سپاه خود نامهاى نوشت و از زيانى که تازيان و روميان بدو رسانده بودند آنان را آگاه ساخت و فرمان داد که هر چه زودتر خود را به وى برسانند. آنان نيز فرمان او را به کار بستند و پيرامون او گرد آمدند. شاپور، با اين لشکريان تازه نفس، برگشت و شهر تيسفون را از چنگ دشمن رهائى بخشيد. اليانوس نيز به شهر بهر سير فرود آمد و نامههائى ميان آنان رد و بدل گرديد. در اين گير و دار، اليانوس نشسته بود که ناگهان تيرى، که معلوم نشد چه کسى آن را انداخته بود، بدو خورد و او بدين زخم کشته شد. روميان که پادشاه خود را کشته يافتند، سر آسيمه و هراسان شدند و از جان بدر بردن از شهرهاى ايران نا اميد گرديدند و از يوسانوس درخواست کردند که پادشاهى ايشان را بپذيرد. يوسانوس از پذيرفتن اين درخواست خوددارى کرد و گفت به شرطى پادشاه ايشان خواهد شد که به دين مسيح بر گردند. يوسانوس با هشتاد تن از مردان خود به ملاقات شاپور رفت. شاپور و يوسانوس به ديدار هم رسيدند و در برابر هم خم شدند و يک ديگر را تعظيم کردند و با هم غذا خوردند. شاپور مقام والاى يوسانوس را- که تازه به سلطنت رسيده بود- تأييد و تقويت کرد و به روميان گفت: «شما شهرهاى ما را ويران کرديد و در آنها به تباهکارى و غارتگرى پرداختيد. يا بهاى آنچه را که از ميان بردهايد به ما بپردازيد در عوض، نصيبين را به ما واگذار کنيد.» نصيبين، سابق به ايرانيان تعلق داشت و بعد به چنگ روميان افتاد. پيشنهاد شاپور پذيرفته شد و روميان اين شهر را به ايرانيان دادند. بر اثر اين تغيير، مردم نصيبين از آن جا رفتند و شاپور دوازده هزار خانواده، از مردم استخر فارس و اصفهان و جاهاى ديگر را بدان شهر کوچ داد. روميان نيز به شهرهاى خود برگشتند و پادشاهشان پس از اندک مدتى در گذشت. و نيز گفته شده است: شاپور به مرز روم رفت و ياران خود را خبر داد که مىخواهد پنهانى به سرزمين روميان رود تا به احوال آنان آشنا گردد و از چگونگى شهرهاى ايشان آگاه شود. بدين منظور پيش روميان رفت و مدتى نيز در ميانشان به سر برد تا روزى که قيصر روم خوانى پهناور گسترده و مردم، به ويژه نيازمندان، را مهمان کرده بود. مردم بسيارى در آن بزم گرد آمدند و شاپور نيز در جامه درويشى بدان جا رفت تا هنگام صرف غذا قيصر را از نزديک بنگرد و بشناسد. اما در آن جا به هويت او پى بردند و او را شناختند و گرفتند و در پوست گاوى زندانى کردند. پس از آن قيصر با لشکريان خود به سرزمين ايران تاخت در حاليکه شاپور را نيز همچنان در پوست گاو همراه داشت. همينکه وارد ايران شد دست به کشتار و ويرانگرى نهاد تا به شهر گنديشاپور رسيد. مردم گنديشاپور در دژ خود پناهنده شدند و قيصر آنان را در ميان گرفت. ضمن محاصره گندىشاپور، نگهبانان شاهنشاه ايران از پاسدارى او غفلت کردند و شاپور فرصت را غنيمت شمرد و به مردم اهواز که اسير شده بودند و در نزديک او مىزيستند، دستور داد تا از روغن زيتون در دسترس داشتند بردارند و سراسر پوست گاو را که خشک شده بود با آن چربکنند. از اثر چربى روغن زيتون، پوست نرم شد و شاپور به آسانى از آن بيرون آمد و به شهر گنديشاپور رفت و خود را به نگهبانان معرفى کرد. مردم که فرمانرواى خود را در ميان خويش يافتند فرياد شادى بر آوردند و نعره جنگ بر کشيدند. روميان به فرياد آنان از خواب بيدار شدند و شاپور کسانى را که در دژ به سر مىبردند گرد آورد و آماده جنگ ساخت و سپيده دم همان شب از دژ بيرون تاخت و به روميان حمله برد و گروهى از ايشان را کشت و قيصر را نيز اسير کرد و اموال و زنان او را گرفت. آنگاه او را به زنجيرى آهنين در بند انداخت و بدو فرمان داد که آنچه را ويران کرده آباد سازد. همچنين مجبورش کرد تا از سرزمين روم خاک حمل کند و با آن هر جا را که در گنديشاپور با منجنيق خراب کرده بود، از نو بسازد و به جاى درختان خرما نيز درختان زيتون بکارد. بعد، پاشنههاى او را بريد و او را سوار خرى کرد و به روم فرستاد و گفت: «اين رسوائى کيفر ستمى است که تو بر ما روا داشتى.» پس از چندى که گذشت، شاپور بار ديگر به جنگ با روميان پرداخت و گروهى از آنان را کشت و گروهى را گرفتار کرد و ايشان را در شهرى که در ناحيه شوش ساخت و ايرانشهر شاپور ناميد، سکونت داد. بنا به گفتهاى، شهر نيشابور را نيز در خراسان، او ساخته است. همچنين برزج شاپور در عراق از بناهاى اوست. مدت فرمانروائى شاپور ذو الاکتاف هفتاد و دو سال بود. در روزگار فرمانروائى شاپور ذو الاکتاف، امرؤ القيس بن عمرو بن عدى، که به نمايندگى از سوى او بر عرب حکومت مىکرد، درگذشت. شاپور پسر او، عمرو بن امرؤ القيس، را جانشين او ساخت. عمرو در بقيه مدت پادشاهى شاپور و سراسر روزگار فرمانروائى برادرش، اردشير بن هرمز، و قسمتى از دوره شاپور بن شاپور در اين منصب باقى ماند و بر تازيان فرمانروائى کرد. مدت فرمانروائى او سى سال بود.
متن عربی:
ذكر ملك ابنه سابور ذي الأكتاف وهو سابور بن هرمز بن نرسي بن بهرام بن بهرام بن هرمز بن سابور بن أردشير ابن بابك، قيل: ملك بوصية أبيه له، فاستبشر الناس بولادته وبثوا خبره في الآفاق، وتقلدوا الوزراء والكتاب ما كانوا يعملونه في ملك أبيه. وسمع الملوك أن ملك الفرس صغير في المهد، فطمعت في مملكتهم الترك والعرب والروم، وكانت العرب أقرب إلى بلاد فارس، فسار جمعٌ منهم في البحر من عبد القيس والبحرين إلى بلاد فارس وسواحل أردشير خره وغلبوا أهلها على مواشيهم ومعايشهم وأكثروا الفساد، وغلبت إياد على سواد العراق وأكثروا الفساد فيهم، فمكثوا حيناً لا يغزوهم أحد من الفرس لصغر ملكهم. فلما ترعرع سابور وكبر كان أول ما عرف من حسن فهمه أنه سمع في البحر ضوضاء وأصواتاً فسأل عن ذلك فقيل: إن الناس يزدحمون في الجسر الذي على دجلة مقبلين ومدبرين، فأمر بعمل جسر آخر يكون أحدهما للمقبلين والآخمر للمدبرين، فاستبشر الناس بذلك. فلما بلغ ست عشرة سنة وقوي على حمل السلاح جمع رؤساء أصحابه فذكر لهم ما اختل من أمرهم وأنه يريد الذب عنهم ويشخص إلى بعض الأعداء. فدعا له الناس وسألوه أن يقيم بموضعه ويوجه القواد والجنود ليكفوه ما يريد، فأبى واختار من عسكره ألف رجل، فسألوه الازدياد، فلم يفعل، وسار بهم ونهاه عن الإبقاء على أحد من العرب، وقصد بلاد فارس فأوقع بالعرب وهم غارون فقتل وأسر وأكثر. ثم قطع البحر إلى الخط فقتل من بالبحرين لم يلتفت إلى غنيمة، وسار إلى هجر وبها ناس من تميم وبكر بن وائل وعبد القيس، فقتل منهم حتى سالت دماؤهم على الأرض، وأباد عبد القيس، وقصد اليمامة وأكثر في أهلها القتل، وغور مياه العرب، وقصد بكراً وتغلب فيما بين مناظر الشام والعراق فقتل وسبى وغور مياههم وسار إلى قرب المدينة ففعل كذلك، وكان ينزع أكتاف رؤسائهم ويقتلهم إلى أن هلك فسموه سابور ذا الأكتاف لهذا، وانتقلت إياد حينئذٍ إلى الجزيرة وصارت تغير على السواد، فجهز سابور إليهم الجيوش، وكان لقيط الإيادي معهم، فكتب إلى إياد: ؟سلامٌ في الصحيفة من لقيطٍ ... إلى من بالجزيرة من إياد بأنّ اللّيث كسرى قد أتاكم ... فلا يشغلكم سوق النّقاد أتاكم منهم سبعون ألفاً ... يزجّون لكتائب كالجراد فلم يقبلوا منه وداموا على الغارة، فكتب إليهم أيضاً: أبلغ إياداً وطوّل في سراتهم ... أنّي أرى الرّأي إن لم أعص قد نصعا وهي قصيدة مشهورة من أجود ما قيل في صفة الحرب. فلم يحذروا، وأوقع بهم سابور وأبادهم قتلاً إلا من لحق بأرض الروم. فهذا فعله بالعرب. وأما الروم فإن سابور كان هادن ملكهم، وهو قسطنطين، وهو أول من تنصر من ملوك الروم، ونحن نذكر سبب تنصره عند الفراغ من ذكر سابور إن شاء الله. ومات قسطنطين وفرق ملكه بين ثلاثة بنين كانوا له، فملكوا، وملكت الروم عليهم رجلاً من أهل بيت قسطنطين يقال له اليانوس، وكان على ملة الروم الأولى ويكتم ذلك، فلما ملك أظهر دينه وأعاد ملة الروم وأخرب البيع وقتل الأساقفة ثم جمع جموعاً من الروم والخزر وسار نحو سابور. واجتمعت العرب للانتقام من سابور، فاجتمع في عسكر اليانوس منهم خلق كثير. وعادت عيون سابور إليه فاختلفوا في الأخبار، فسار سابور بنفسه مع جماعة من ثقاته نحو الروم، فلما قرب من يوسانوس، وهو على مقدمة اليانوس، اختفى وأرسل بعض من معه إلى الروم، فأخذوا، وأقر بعضهم على سابور، فأرسل يوسانوس إليه سراً ينذره فارتحل سابور إلى عسكره وتحارب هو والعرب والروم، فانهزم عسكره وقتل منهم مقتلة عظيمة، وملكت الروم مدينة طيسفون، وهي المدائن الشرقية، وملكوا أيضاً أموال سابور وخزائنه. وكتب سابور إلى جنوده وقواده يعلمهم ما لقي من الروم والعرب ويستحثهم على المسير إليه، فاجتمعوا إليه، وعاد واستنقذ مدينة طيسفون، ونزل اليانوس مدينة بهرسير، واختلف الرسل بينهما، فبينما اليانوس جالس أصابه سهم لا يعرف راميه فقتله، فسقط في أيدي الروم، ويئسوا من الخلاص من بلاد الفرس، فطلبوا من يوسانوس أن يملك عليهم، فلم يفعل وأبى إلا أن يعودوا إلى النصرانية، فأخبروه أنهم على ملته، وإنما كتموا ذلك خوفاً من اليانوس. فملك عليهم، وأرسل سابور إلى الروم يتهددهم ويطلب الذي ملك عليهم ليجتمع به. فسار إليه يوسانوس في ثمانين رجلاً، فتلقاه سابور وتساجدا وطعما، وقوى سابور أمر يوسانوس بجهده وقال للروم: إنكم أخربتم بلادنا وأفسدتم فيها، فإما أن تعطونا قيما ما أهلكتم وإما أن تعوضونا نصيبين، وكانت قديماً للفرس، فغلبت الروم عليها، فدفعوها إليهم، وتحول أهلها عنها، فحول إليها سابور اثني عشر ألف بيت من أهل إصطخر وأصبهان وغيرهما، وعادت الروم إلى بلادهم، وهلك ملكهم بعد ذلك بيسير. وقيل: إن سابور سار إلى حد الروم وأعلم أصحابه أنه على قصد الروم مختفياً لمعرفة أحوالهم وأخبار مدنهم، وسار إليهم، فجال فيهم حيناً، وبلغه أن قيصر أولم وجمع الناس فحضر بزي سائل لينظر إلى قيصر على الطعام، ففطن به وأخذ وأدرج في جلد ثور، وسار قيصر بجنوده إلى أرض فارس ومعه سابور على تلك الحال، فقتل وأخرب حتى بلغ جند يسابور، فتحصن أهلها وحاصرها، فبينما هو يحاصرها إذ غفل الموكلون بحراسة سابور، وكان بقربه قوم من سبي الأهواز، فأمرهم أن يلقوا على القد الذي عليه زيتاً كان بقربهم، ففعلوا، ولان الجلد وانسل منه وسار إلى المدينة وأخبر حراسها فأدخلوه، فارتفعت أصوات أهلها، فاستيقظ الروم، وجمع سابور من بها وعباهم وخرج إلى الروم سحر لتك الليلة فقتلهم وأسر قيصر وغنم أمواله ونساءه واثقله بالحديد وأمره بعمارة ما أخرب وألزمه بنقل التراب من بلد الروم ليبني به ما هدم المنجنيق من جنديسابور وأن يغرس الزيتون مكان النخل، ثم قطع عقبه وبعث به إلى الروم على حمار وقال: هذا جزاؤك يبغيك علينا؛ فأقام مدة ثم غزا فقتل وسبى سبايا أسكنهم مدينة بناها بناحية السو سماها إيران شهر سابور، وبنى مدينة نيسابور بخراسان في قول، وبالعراق بزرج سابور. وكان ملكه اثنتين وسبعين سنة. وهلك في أيامه امرؤ القيس بن عمرو ابن عدي عامله على العرب، فاستعمل ابنه عمرو بن امرئ القيس، فبقي في عمله بقية ملك سابور وجميع أيام أخيه أردشير بن هرمز وبعض أيام سابور بن سابور. وكانت ولايته ثلاثين سنة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|