|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>قبايل عرب>ذو نواس بن تبان اسعد بن کرب
شماره مقاله : 10320 تعداد مشاهده : 617 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى ذو نواس و داستان اصحاب اخدود يکى از شاهزادگان يمن زرعه ذو نواس بن تبان اسعد بن کرب بود. ذو نواس، هنگامى که برادرش حسان کشته شد، خرد سال بود. بعد که بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد، پسرى زيبا و خوش اندام گرديد. لختيعه همينکه از وجود چنين پسرى خبر دار شد، در پى او فرستاد تا او را به نزدش ببرند و با او همان کار زشت را انجام دهد که با پسران ديگر انجام مىداد. ذو نواس، که از رفتن به پيش او چارهاى نداشت، تدبيرى انديشيد و آن اين بود که کاردى بسيار تيز و نازک در کفش خويش- ميان کف کفش و کف پا- پنهان کرد. آنگاه همراه فرستاده لختيعه به نزد او رفت. همينکه لختيعه با او در غرفه خلوت کرد، ذو نواس او را کشت و سرش را از تن جدا کرد و آن را در آستانه پنجرهاى نهاد که لختيعه از آن سر بيرون مىکرد. دست راست او را نيز بريد و اين دست را با مسواک به دهان او گذاشت. سپس از غرفه بيرون رفت. پاسبانان به او گفتند: «ذو نواس، آيا تر بود يا خشک؟» جواب داد: «از همان که سرش از پنجره پيداست بپرسيد. ذو نواس پروائى ندارد.» پس از رفتن ذو نواس، نگهبانان که ديدند لختيعه از دم پنجره سر بر نمىدارد، بد گمان شدند و به غرفه وى رفتند و سر او را بريده يافتند. خبر کشته شدن لختيعه براى مردم مژدهاى شادى بخش بود از اين رو مردم حمير و نگهبانان در پى ذو نواس شتافتند تا او را يافتند و به پاس اين که آنان را از گزند لختيعه رهائى بخشيده بود، او را به پادشاهى نشاندند و پيرامون وى گرد آمدند و هوادارش شدند. ذو نواس يهودى بود و در نجران بازماندگان کسانى مىزيستند که دين عيسى بن مريم را داشتند و در کيش خويش استوار بودند و رئيسى داشتند که عبد الله بن ثامر ناميده مىشد و مسيحيت در نجران به دست وى پايه گرفته بود. وهب بن منبه گفته است: يکى از بازماندگان مسيحيان که فيميون خوانده مىشد، مردى بود پارسا و خداپرست و گوشه گير که دعاى وى نيز مستجاب مىشد. هميشه روزه دار بود و ناشناس به سر مىبرد و اگر از مردم قريه کسى او را مىشناخت ديگر در آن جا نمىماند و به جاى ديگر کوچ مىکرد. نان نمىخورد مگر از دسترنج خود، و کار او هم گل کارى و عملگى بود. روزهاى يکشنبه را گرامى ميشمرد و در اين روز هيچ کارى انجام نمىداد و به صحرا مىرفت و سراسر روز را به نماز مىگذراند. يک بار در قريهاى از قريههاى شام منزل گرفت و در آن جا نيز همين کار را پنهانى انجام مىداد تا سرانجام مردى که صالح نام داشت به راه و رسم او پى برد و سخت دوستدار وى گرديد. هر جا که مىرفت او نيز به دنبالش روان بود و فيميون خبر نداشت که کسى وى را تعقيب مىکند. يک بار، در روز يکشنبه فيميون به صحرا رفت در حاليکه صالح نيز، مانند هميشه، در پى وى بود ولى فيميون از وجود وى آگاهى نداشت. در صحرا صالح به گوشهاى پنهان شد که از آن جا به خوبى مىتوانست فيميون را بنگرد. فيميون به نماز برخاست و سرگرم نيايش به درگاه پروردگار بود که ناگهان مارى بزرگ بدو روى آورد. فيميون، همينکه چشمش به مار افتاد دعائى خواند و مار در دم جان سپرد. ولى صالح که مار را ديده بود و نمىدانست چه بر سر مار آمده ترسيد از اين که فيميون را نيش بزند و بکشد. از اين رو فرياد زد: «فيميون، مواظب باش، مار دارد به طرف تو مىآيد!» ولى فيميون هشدار او را به چيزى نشمرد و نماز خود را دنبال کرد تا روز به شب رسيد. در عين حال، دريافت که صالح او را شناخته است. همينکه عبادت فيميون به پايان رسيد، صالح با او هم سخن شد و گفت: «خدا مىداند که من هرگز کسى را به اندازه تو دوست نداشتهام. بدين جهة تصميم گرفتهام که هر جا مىروى همراهت باشم.» فيميون همراهى او را پذيرفت. از آن پس صالح هميشه با او بود. فيميون هر گاه بر کسى مىگذشت که به وى آسيبى رسيده بود درباره وى دعا مىکرد و او از آن آسيب رهائى مىيافت، ولى اگر مرد آسيب ديدهاى او را به نزد خود فرا مىخواند پيشش نمىرفت. مردى از مردم آن قريه پسرى داشت که نابينا بود. اين پسر را در اتاقى نهاد و روپوشى رويش کشيد، بعد به فيميون گفت: «مىخواهم در خانه خود تعميراتى بکنم و يک کارگر ساختمان مىخواهم. بيا به خانه من تا براى کار با هم قرار بگذاريم.» فيميون همراه او رفت. همينکه داخل خانه شد، آن مرد روپوش را از روى پسر خود بکنار زد و از فيميون درخواست کرد تا درباره پسر وى دعائى بکند. فيميون دعا کرد و آن پسر، بينائى خود را بازيافت. پس از آن، فيميون چون پىبرد که در آن قريه شناخته شده است با صالح از آن جا بيرون رفت و در شام به درخت بزرگى رسيد. در زير آن درخت، مردى او را فراخواند و گفت: «هميشه چشم براه تو بودهام. از اين جا دور نشو تا مرا به خاک بسپارى، چون من هم اکنون مىميرم.» اين را گفت و مرد. فيميون او را شست و کفن کرد و خاک سپرد. فيميون و صالح از آن جا به راه افتادند تا به بخشى از سرزمين عربستان رسيدند. يکى از تازيان آن دو را گرفت تا در نجران، به عنوان برده، بفروشد. مردم نجران به پيروى از آئين برخى از اعراب، درخت خرماى بزرگى را مىپرستيدند و هر سال روز ويژهاى را براى آن درخت عيد مىگرفتند. همينکه آن عيد فرا مىرسيد هر جامه و پرده زيبا و زيور نيکوئى که داشتند بر آن درخت خرما مىآويختند و آن روز تا شب پيرامونش حلقه مىزدند. از بزرگان نجران، يکى فيميون را خريد و ديگرى صالح را فيميون شب که به نماز بر مىخاست، خانه از روى او به اندازهاى روشن مىشد که ديگر نيازى به چراغ نبود. صاحب خانه که او را خريده بود از اين ويژگى او به شگفتى افتاد و فريفته وى شد و از دين او پرسيد. او از دين خود که پرستش خداى يگانه بود، وى را آگاه ساخت و کيش وى را که بتپرستى بود، نکوهش کرد و گفت: «اگر من از خدائى که مىپرستم درخواست کنم، بىگمان اين درخت خرما را خشک خواهد ساخت.» ارباب او گفت: «اگر توانستى چنين کارى بکنى ما به دين تو در مىآئيم و کيشى را که اکنون داريم رها مىکنيم.» فيميون نماز خواند و به درگاه خداى بزرگ دعا کرد. ديرى نگذشت که خداوند بادى برانگيخت که درخت را خشک کرد و از جاى برکند. مردم نجران که چنين ديدند پيرو آئين او شدند. و او مردم را از بتپرستى رهانيد و به دين عيسى در آورد. پس از اين واقعه، رويدادهائى براى آنان پيش آمد که در هر سرزمينى براى مسيحيان پيش آمده است. بنا بر اين، ريشه مسيحيت در نجران از آن جاست. و نيز محمد بن کعب قرظى گفته است: مردم نجران بتپرستى مىکردند و در قريهاى از قريههاى نجران جادوگرى مىزيست که مردم فرزندان خود را پيش وى مىفرستادند تا به ايشان جادوگرى بياموزد. فيميون مردى خداپرست بود که دين عيسى بن مريم عليه السلام را داشت و ناشناس مىزيست و در هر قريهاى که شناخته مىشد، از آن جا مىرفت و به قريه ديگر کوچ مىکرد. دعاى او مستجاب مىشد و کراماتى داشت و بيماران را بهبود مىبخشيد. او به نجران رسيد و در نقطهاى ميان نجران و آن جادوگر، خيمه زد و سکونت گزيد. ثامر پسر خود عبد الله را با پسران ديگر پيش آن جادوگر مىفرستاد. عبد الله روزى در راه به سراپرده فيميون گذشت و فريفته نماز وى گرديد و نشست و به آنچه او هنگام نيايش پروردگار بر زبان مىراند، گوش داد. سرانجام به کيش او گرويد و پرستش و بندگى خداى بزرگ را پيشه کرد. آنگاه به پرسش درباره اسم اعظم پرداخت. فيميون اسم اعظم خداوند را مىدانست ولى از او پوشيده مىداشت و مىگفت: «تو تاب تحمل آن را ندارى.» ثامر گمان مىکرد که پسرش، همچنان با پسران ديگر پيش آن جادوگر مىرود. عبد الله وقتى ديد که فيميون اسم اعظم را از او دريغ مىکند، قدحهائى را برداشت و بر روى آنها همه نامهاى خداوند را نوشت و يکايک را در آتش انداخت تا به کاسهاى رسيد که نام بزرگ خدا بر آن نوشته شده بود. اين کاسه همينکه در آتش افتاد از آن بيرون جست بىاينکه آسيبى ديده باشد. عبد الله آن را برداشت و پيش فيميون برد و او را از آنچه روى داده بود، آگاه ساخت. فيميون بدو گفت: «خويشتندار باش، من گمان نمىبردم که تو چنين کارى بکنى.» از آن پس عبد الله در نجران به هر آسيب ديدهاى که مىرسيد، مىگفت: «اى بنده خدا، آيا به دين من در مىآئى تا از خدا بخواهم تا از اين بلا ترا رهائى بخشد؟» او مىگفت: «آرى.» آنگاه به خداپرستى مىگرويد و عبد الله هم درباره وى دعا مىکرد و او را شفا مىداد. رفته رفته در نجران ديگر هيچ آسيب ديدهاى نماند که پيش عبد الله نيامد و به دعاى او شفا نيافت. پادشاه نجران همينکه از کار عبد الله خبر دار شد، او را فراخواند و گفت: «تو ميانه من و مردم اين قريه را بر هم زدى و با آئين من مخالف کردى، اکنون با تو کارى خواهم کرد که عبرت ديگران شوى.» عبد الله گفت: «تو نمىتوانى چنين کارى بکنى.» پادشاه نجران فرمان داد که عبد الله را بر فراز کوه بلندى ببرند و از آن جا او را سرنگون بر زمين اندازند. اين کار را کردند ولى او آسيبى نديد. بعد او را به سوى آبهاى نجران بردند. درياهائى بود که هر کس و هر چيزى که در آن مىافتاد نابود مىشد. او را در آب افکندند و هنگامى که بيرون آوردند ديدند بدو گزندى نرسيده است. عبد الله بن ثامر، پس از آن که چيرگى خود را نشان داد، به پادشاه نجران گفت: «تو نمىتوانى مرا بکشى مگر اين که خداپرست شوى و به خداى يگانه ايمان بياورى همچنان که من ايمان آوردهام.» پادشاه به خداپرستى گرويد و بعد با عصائى که در دست داشت ضربهاى به سر او نواخت که شکستگى کوچکى در آن پديدار شد و همين زخم ناچيز او را کشت. خود پادشاه نيز در همان دم جان سپرد. بعد مردم نجران همه يک دل و يک زبان به دين عبد الله بن ثامر در آمدند. محمد بن کعب قرظى به دنبال روايت بالا مىگويد: پس از چندى ذو نواس با لشکريان خويش به نجران رفت و مردم را گرد آورد و به دين يهود فرا خواند و به آنان اختيار داد که يا دين يهود را بپذيرند يا مرگ را. مردم که پيرو آئين مسيح بودند حاضر شدند که کشته شوند ولى از کيش خود دست برندارند. از اين رو ذو نواس گودالهائى کند و آنها را پر از آتش کرد و گروهى از مردم را در آتش افکند و گروهى را از دم تيغ گذراند. تا، بدين گونه، نزديک به بيست هزار تن را کشت. ابن عباس گفته است: در نجران پادشاهى از پادشاهان حمير بود که او را ذو نواس مىخواندند و نامش يوسف بن شرحبيل بود. ذو نواس هفتاد سال پيش از ولادت رسول اکرم، صلى الله عليه و سلم، مىزيست و جادوگر زبر دستى داشت. اين جادوگر هنگامى که به سالخوردگى رسيد، روزى پيش پادشاه رفت و گفت: «من ديگر پير شدهام و اگر بميرم کسى جانشين من نخواهد بود. پسرى را پيش من بفرست تا بدو جادوگرى بياموزم.» ذو نواس نيز پسرى را که عبد الله بن ثامر نام داشت به نزد جادوگر فرستاد. عبد الله هر روز پيش جادوگر مىرفت و درس مىگرفت و بر مىگشت. در راه او راهبى بود خوش صدا که انجيل را به بانگى خوش و آهنگى نيکو مىخواند. روزى عبد الله نزد او نشست و فريفته صداى وى شد. روز بعد، هنگامى که پيش جادوگر مىرفت در راه به دير راهب قدم نهاد و پهلويش نشست. هنگامى که به نزد جادوگر رسيد، جادوگر او را زد و پرسيد: «چرا اين قدر دير کردى؟» عبد الله هنگام بازگشت به خانه هم پيش راهب رفت و در آن جا مدتى درنگ کرد. در نتيجه، وقتى به خانه رسيد پدرش نيز او را زد و پرسيد: «براى چه اين قدر دير آمدى؟» عبد الله از دست آن دو تن، که يکى استاد جادوگر و ديگرى پدرش بود، پيش راهب شکايت کرد. راهب بدو گفت: «هنگامى که پيش استاد جادوگر مىروى، اگر پرسيد که: چرا دير کردى؟ بگو: پدرم مرا نگهداشته بود. همچنين هنگامى که به پدرت مىرسى بگو: جادوگر مرا معطلم کرد. بدين ترتيب هيچيک تو را نخواهد آزرد.» در آن شهر مار بزرگى بود که راه را بر مردم مىبست. روزى عبد الله بر او گذشت و او را به سنگ زد و کشت و پيش راهب رفت و او را ازين رويداد آگاه ساخت. راهب بدو گفت: «در تو نيروئى است که به زودى آشکار خواهد شد. اگر چنين نبود، به نزد من راهنمائى نمىشدى؟» همچنان که راهب پيش بينى کرده بود، عبد الله نيروئى يافت که توانست نابينا را بينا سازد و کسانى را که دچار برص بودند بهبود بخشد و بيماران ديگر را درمان کند. پادشاه پسر عموئى داشت که نابينا بود. همينکه شنيد آن پسر مارى را کشته و بيمارانى را شفا داده، بدو گفت: «از خداوند درخواست کن که بينائى مرا به من باز گرداند.» عبد الله گفت: «اگر خداوند بينائى تو را به تو باز دهد، آيا بدو ايمان مىآورى؟» جواب داد: «آرى.» عبد الله نيز دست دعا به درگاه کردگار توانا برداشت و گفت: «بار خدايا، اگر اين مرد راست مىگويد، بينائى او را به وى برگردان!» مرد بينائى خود را باز يافت و پيش پادشاه رفت. پادشاه که او را ديد شگفت زده شد و چگونگى آن رويداد را پرسيد. او در آغاز اين راز را آشکار نکرد ولى بر اثر اصرار شاه سرانجام آنچه را که رفته بود باز گفت. چيزى نگذشت که عبد الله را پيش پادشاه بردند. پادشاه که عبد الله را خود به نزد جادوگر فرستاده بود تا جادوگرى بياموزد، بدو گفت: «شمهاى از جادوگرى تو را شنيده و ديدهام. خوب پيشرفت کردهاى!» عبد الله گفت: «من هيچ کس را درمان نمىکنم و اين تنها خداست که هر کس را که بخواهد، شفا مىدهد.» به فرمان پادشاه، عبد الله را به اندازهاى شکنجه کردند که سرانجام آنچه را که از آن راهب ديده بود شرح داد. پادشاه دستور داد که راهب را بياورند. هنگام که راهب به حضور شاه رسيد، شاه گفت: «از دين خود برگرد!» راهب خوددارى کرد و بدين کار تن در نداد. از اين رو به دستور پادشاه اره بر سر وى نهادند و او را به دو نيمه اره کردند. آنگاه پسر عموى شاه را آوردند. شاه بدو نيز گفت: «از کيش خود باز گرد!» او هم حاضر بدين کار نشد. به همين جهة پيکر او را نيز با اره به دو نيمه کردند. پادشاه سپس به عبد الله رو کرد و گفت: «از دين خود برگرد!» عبد الله بدين فرمان گردن ننهاد و پادشاه دستور داد او را از فراز کوهى بر زمين اندازند. همينکه او را بالاى کوه بردند، عبد الله سر بر آسمان بلند کرد و گفت: «بار خدايا، مرا از دست اين دشمنان رهائى ده!» ناگهان کوه به لرزه در آمد و آنان را سخت لرزاند و هر يک را به سوئى پرتاب کرد و نابود ساخت. عبد الله پيش پادشاه برگشت و پادشاه از او پرسيد که بر سر گماشتگانش چه آمده است. پاسخ داد: «خداوند مرا از دستشان رها ساخت.» پادشاه به خشم آمد و او را با يک کشتى به دريا فرستاد تا وى را در آب اندازند و غرق کنند. او را به کشتى بردند و همينکه خواستند به دريا اندازند باز دست دعا بلند کرد و گفت: «بار خدايا، مرا از دست اين دشمنان رهائى ده!» ديرى نگذشت که آنها همه در دريا غرق شدند و او رهائى يافت و باز پيش پادشاه برگشت. پادشاه اين بار گفت: «او را با شمشير بکشيد.» ولى هر چه بدو شمشير مىزدند، تيزى شمشير در او کارگر نمىافتاد. آوازه عبد الله در سراسر يمن پيچيد و مردم در بزرگداشت او کوشيدند و دانستند که او بر حق است. سرانجام آن پسر به پادشاه گفت: «تو نمىتوانى مرا بکشى جز بدين راه که همه مردم کشور خود را گردآورى و کمان بکشى و مرا نشانه تير قرار دهى و پيش از آن که تير بيندازى بگويى: بنام خدائى که پروردگار اين پسر است.» پادشاه چنين کرد و او را کشت. مردم که چنين ديدند، گفتند: «به خدائى ايمان مىآوريم که پروردگار اين پسر است.» در اين هنگام به پادشاه گفته شد: «آمد به سرت از آنچه مىترسيدى.» پادشاه نيز فرمان داد تا دروازههاى شهر را ببندند. آنگاه گودالهائى کند و آنها را پر از آتش کرد و مردم را در کنار گودالها برد. هر کس را که از دين خود بر مىگشت رها مىساخت و هر کس را که بر نمىگشت، در ميان آتش مىانداخت و مىسوزاند. زنى بود خداپرست که سه پسر داشت و يکى از آنها شير خوار بود. پادشاه بدو گفت: «از دين خود دست بردار و پيش من برگرد و گر نه تو و فرزندانت را مىکشم.» زن نپذيرفت و پادشاه دو پسر بزرگ او را در کام آتش انداخت. زن باز هم حاضر نشد که کيش خود را ترک گويد. پادشاه اين بار کودک شيرخواره او را گرفت تا در آتش اندازد. زن ديگر تاب نياورد و براى فرزند خود نگران شد و مىخواست از دين خويش برگردد که ناگهان کودک خردسال به زبان آمد و گفت: «مادر جان، از دين خود بر مگرد و پروا نداشته باش!» نخست بچه و بعد مادرش را در آتش انداختند. اين بچه، يکى از کودکانى بود که در خردسالى سخن گفت. گفته شده است: «در روزگار عمر بن خطاب مردى در نجران ويرانهاى را کندوکاويد و عبد الله بن ثامر را يافت که براى ضربتى که خورده، دست خود را روى سر گذاشته است. همينکه دست او را از روى سرش برداشت، خون از زير آن روان شد و وقتى دست او را به پائين انداخت او- که نشسته بود- دوباره دست خويش را به طرف سر برد و روى زخم گذاشت و خون باز ايستاد. آن مرد، اين موضوع را به عمر نوشت و عمر دستور داد که او را به همان حال رها سازد.
متن عربی:
ذكر ملك ذي نواس وقصة أصحاب الأخدود كان من أبناء الملوك زرعة ذو نواس بن تبان أسعد بن كرب، وكان صغيراً حين أصيب أخوه حسان، فشب غلاماً جميلاً ذا هيئة، فبعث إليه لختيعة ليفعل به ما كان يفعل بغيره، فأخذ سكيناً لطيفاً فجعله بين نعله وقدمه، ثم انطلق إليه مع رسوله، فلما خلا به في المشربة قتله ذو نواس بالسكين ثم احتز رأسه فجعله في كوة مشربته التي يطلع منها، ثم أخذ سواكه فجعله في فيه، ثم خرج، فقالوا: ذو نواس أرطب أم يباس؟ فقال: سل يحماس، استرطبان ذو نواس لا بأس. فذهبوا ينظرون حين قال لهم ما قال، فإذا رأس لختيعة مقطوع، فخرجت حمير والحرس في أثر ذي نواس حتى أدركوه فملكوه حيث أراحهم من لختيعة، واجتمعوا عليه، وكان يهودياً، وبنجران بقايا من أهل دين عيسى ابن مريم على استقامة لهم رئيس يقال له عبد الله بن الثامر، وكان أصل النصرانية بنجران. قال وهب بن منبه: إن رجلاً من بقايا أهل دين عيسى يقال له فيميون، وكان رجلاً صالحاً مجتهداً زاهداً في الدنيا مجاب الدعوة، وكان سائحاً لا يعرف بقرية إلا خرج منها إلى غيرها، وكان لا يأكل إلا من كسب يده، وكان يعمل الطين ويعظم الأحد لا يعمل فيه شيئاً ويخرج إلى الصحراء يصلي جميع نهاره، فنزل قرية من قرى الشام يعمل عمله ذلك مستخفياً، ففطن به رجل اسمه صالح فأحبه حباً شديداً، وكان يتبعه حيث ذهب لا يفطن به فيميون، حتى خرج مرة يوم الأحد إلى الصحراء واتبعه صالح وفيميمون لا يعلم. فجلس صالح منه منظر العين مستخفياً، وقام فيميون يصلي، فبينما هو يصلي إذ أقبل نحوه تنين، فلما رآه فيميون دعا عليه فمات، ورآه صالح ولم يدر ما أصاهب فخاف على فيميون، فصاح: يا فيميون التنين قد أقبل نحوك ! فلم يلتفت إليه وأقبل على صلاته حتى أمسى، وعرف أن صالحاً عرفه، فكلمه صالح وقال له: يعلم الله أنني ما أحببت شيئاً حبك قط وقد أردت صحبتك حيثما كنت. قال: افعل. فلزمه صالح، وكان إذا ما جاءه العبد به ضرٌ شفي إذا دعا له، وإذا دعي إلس أحد به ضر لم يأته. وكان لرجل من أهل القرية ابن ضرير فجعل ابنه في حجرة ألقى عليه ثوباً ثم قال لفيميون: قد أردت أن تعمل في بيتي عملاً، فانطلق إليه لأشارطك عليه؛ فانطلق معه، فلما دخل الحجرة ألقى الرجل الثوب عن ابنه وطلب إليه أن يدعو له، فدعا له فأبصر. وعرف فيميون أنه قد عرف بالقرية فخرج هو وصالح ومر بشجرة عظيمة بالشام. فناداه رجل وقال: ما زلت أنتظرك، لا تبرح حتى تقوم علي فإني ميت، قال: فمات، فواراه فيميمون وانصرف ومعه صالح حتى وطئا بعض أرض العرب، وأخذهما بعض العرب فباعوهما بنجران، وأهل نجران على دين العرب تعبد نخلة طويلة بين أظهرهم، لها عيد كل سنة؛ إذا كان ذلك العيد علقوا عليها كل ثوب حسن وحلي جميل، فعكفوا عليها يوماً، فابتاع رجل من أشرافهم فيميون، وابتاع رجل آخر صالحاً، فكان فيميون إذا قام من الليل يصلي في بيته استسرج له البيت حتى يصبح من غير مصباح. فلما رأى سيده ذلك أعجبه، فسأله عن دينه فأخبره، وعاب دين سيده. وقال له: لو دعوت إلهي الذي أعبد لأهلك النخلة. فقال: افعل فإنك إن فعلت دخلنا في دينك وتركنا ما نحن عليه. فصلى فيميون ودعا الله تعالى، فأرسل الله عليها ريحاً فجففتها وألقتها، فاتبعه عند ذلك أهل نجران على دينه، فحملهم على شريعة من دين عيسى ودخل عليهم بعد ذلك الأحداث التي دخلت على أهل دينهم بكل أرض. فمن هنالك كان أصل النصرانية بنجران. وقال محمد بن كعب القرظي: كان أهل نجران يعبدون الأوثان، وكان في قرية من قراها ساحر كان أهل نجران يرسلون أولادهم إليه يعلمهم السحر. فلما نزلها فيميون وهو رجل كان يعبد الله على دين عيسى بن مريم، عليه السلام، فإذا عرف في قرية خرج منها إلى غيرها، وكان مجاب الدعوة يبرئ المرضى، وله كرامات، فوصل نجران فسكن خيمة بين نجران وبين الساحر، فأرسل الثامر ابنه عبد الله مع الغلمان إلى الساحر، فاجتاز بفيميون فرأى ما أعجبه من صلاته، فجعل يجلس إليه ويستمع منه، فأسلم معه ووحد الله تعالى وعبده، وجعل يسأله عن الاسم الأعظم - وكان يعلمه - فكتمه إياه وقال: لن تحتمله، والثامر يعتقد أن ابنه يختلف إلى الساحر مع الغلمان. فلما رأى عبد الله أن صاحبه قد ضن عليه بالاسم الأعظم عمد إلى قداح فكتب عليها أسماء الله جميعها ثم ألقاها في النار واحداً واحداً حتى إذا ألقى القدح الذي عليه الاسم الأعظم وثب منها فلم تضره شيئاً، فأخذه وعاد إلى صاحبه فأخبره الخبر، فقال له: امسك على نفسك، وما أظن أن تفعل، فكان عبد الله لا يلقى أحداً إذا أتى نجران به ضر إلا قال: يا عبد الله أتدخل في ديني حتى أدعو الله فيعافيك مما أنت فيه من البلاء ؟ فيقول: نعم، فيوحد الله ويسلم، ويدعو له عبد الله فيشفى، حتى لم يبق أحد من أهل نجران ممن به ضر إلا أتاه واتبعه ودعا له فعوفي. فرفع شأنه إلى ملك نجران، فدعاه فقال له: أفسدت علي أهل قريتي وخالفت ديني، لأمثلن بك ! فقال: لا تقدر على ذلك. فجعل يرسله إلى الجبل الطويل فيلقى من رأسه فيقع على الأرض ليس به بأسٌ، فأرسله إلى مياه نجران، وهي بحور لا يقع فيها شيء إلا هلك، فيلقى فيها فيخرج ليس به بأسٌ. فلما غلبه قال عبد الله بن الثامر: إنك لا تقدر على قتلي حتى توحد الله وتؤمن كما آمنت، فإنك إذا فعلت قتلتني. فوحد الله الملك ثم ضربه بعصاً بيده فشجه شجة غير كبيرة فقتله، فهلك الملك مكانه، واجتمع أهل نجران على دين عبد الله بن الثامر. قال: فسار إليهم ذو نواس بجنوده فجمعهم ثم دعاهم إلى اليهودية وخيرهم بينها وبين القتل، فاختاروا القتل، فخد لهم الأخدود، فحرق بالنار وقتل بالسيف حتى قتل قريباً من عشرين ألفاً. وهم الذين أنزل الله فيهم: (قتل أصحاب الاخدود) البروج: 4. وقال ابن عباس: كان بنجران ملك من ملوك حمير يقال له ذو نواس واسمه يوسف بن شرحبيل، وكان قبل مولد النبي، صلى الله عليه وسلم، بسبعين سنة، وكان له ساحر حاذق. فلما كبر قال للملك: إني كبرت فابعث إلي غلاماً أعلمه السحر، فبعث إليه غلاماً اسمه عبد الله بن الثامر ليعلمه، فجعل يختلف إلى الساحر، وكان في طريقه راهب حسن القراءة، فقعد إليه الغلام، فأعجبه أمره، فكان إذا جاء إلى المعلم يدخل إلى الراهب فيقعد عنده، فإذا جاء من عنده إلى المعلم ضربه وقال له: ما الذي حبسك ؟ وإذا انقلب إلى أبيه دخل إلى الراهب فيضربه أبوه ويقول: ما الذي أبطأ بك ؟ فشكا الغلام ذلك إلى الراهب، فقال له: إذا أتيت المعلم فقل حبسني أبي، وإذا أتيت أباك فقل حبسني المعلم. وكان في ذلك البلد حية عظيمة قطعت طريق الناس، فمر بها الغلام فرماها بحجر فقتلها، وأتى الراهب فأخبره. فقال له الراهب: إن لك لشأناً، وإنك ستبتلى فإن ابتليت فلا تدلن علي. وصار الغلام يبرئ الأكمة والأبرص ويشفي الناس. وكان للملك ابن عم أعمى، فسمع بالغلام وقتل الحية فقال: ادع الله أن يرد علي بصري. فقال الغلام: إن رد الله عليك بصرك تؤمن به ؟ قال: نعم. قال: اللهم إن كان صادقاً فأردد عليه بصره، فعاد بصره، ثم دخل على الملك، فلما رآه تعجب منه وسأله، فلم يخبره، وألح عليه فدله على الغلام، فجيء به، فقال له: لقد بلغ من سحرك ما أرى. فقال: أنا لا أشفي أحداً إنما يشفي الله من يشاء، فلم يزل يعذبه حتى دله على الراهب، فجيء به، فقال له: ارجع عن دينك، فأبى، فأمر به فوضع المنشار على رأسه فشق بنصفين، ثم جيء بابن عم الملك، فقال: ارجع عن دينك، فأبى، فشقه قطعتين، ثم قال للغلام: ارجع عن دينك، فأبى فدفعه إلى نفر من أصحابه وقال لهم اذهبوا به إلى جبل كذا فان رجع وإلا فاطرحوه من رأسه، فذهبوا به إلى الجبل فقال اللهم اكفنيهم ! فرجف بهم الجبل وهلكوا، ورجع الغلام إلى الملك، فسأله عن أصحابه، فقال: كفانيهم الله. فغاظه ذلك وأرسله في سفينة إلى البحر ليلقوه فيه، فذهبوا به، فقال: اللهم اكفنيهم ! فغرقوا ونجا، وجاء إلى الملك فقال: اقتلوه بالسيف، فضربوه فنبا عنه. وفشا خبره في اليمن، فأعظمه الناس وعلموا أنه على الحق، فقال الغلام للملك: إنك لن تقدر على قتلي إلا أن تجمع أهل مملكتك وترميني بسهم وتقول: بسم الله رب الغلام. ففعل ذلك فقتله. فقال الناس: آمنا برب الغلام ! فقيل للملك: قد نزل بك ما تحذر. فأغلق أبواب المدينة وخد أخدوداً وملأه ناراً وعرض الناس، فمن رجع عن دينه تركه، ومن لم يرجع ألقاه في الأخدود فأحرقه. وكانت امرأة مؤمنة، وكان لها ثلاثة بنين، أحدهم رضيع، فقال لها الملك: ارجعي وإلا قتلتك أنت وأولادك، فأبت، فألقى ابنيها الكبيرين، فأبت، ثم أخذ الصغير ليلقيه فهمت بالرجوع. قال لها الصغير: يا أماه لا ترجعي عن دينك، لا بأس عليك ! فألقاه وألقاها في أثره، وهذا الطفل أحد من تكلم صغيراً. قيل: حفر رجل خربة بنجران في زمن عمر بن الخطاب، فرأى عبد الله ابن الثامر واضعاً يده على ضربة في رأسه، فإذا رفعت عنها يده جرت دماً، وإذا أرسلت يده ردها إليها وهو قاعد، فكتب فيه إلى عمر، فأمر بتركه على حاله.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|