|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>خسرو انوشیروان > سخن در پادشاهی وی
شماره مقاله : 10322 تعداد مشاهده : 319 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى خسرو انوشيروان خسرو انوشيروان، پسر قباد، همينکه تاج بر سر نهاد، براى مردم سخنرانى کرد و خداى را سپاس گفت و ستود و تباه شدن کارها و آئين و فرزندان مردم را به يادشان آورد و مژده داد که همه آنها را اصلاح خواهد کرد و سرو سامان خواهد بخشيد. بعد فرمان داد تا سرهاى مزدکيان را از تن جدا کنند. در پى اين فرمان، مزدکيان کشته شدند و دارائى آنان در ميان نيازمندان تقسيم گرديد. سبب کشتن آنان اين بود که قباد- همچنان که گفتيم- از کيش مزدک و آنچه راه وى بود پيروى مىکرد و به هر دستور کفر آميزى که او مىداد- و ما ضمن شرح روزگار پادشاهى قباد از آن نام برديم- گردن مىنهاد. در آن روزگار منذر بن ماء السماء به نمايندگى از سوى قباد، شاهنشاه ايران، در حيره و نواحى وابسته بدان، پادشاهى مىکرد. قباد او را به پذيرفتن کيش مزدک فراخواند ولى او اين پيشنهاد را نپذيرفت. قباد همين پيشنهاد را به حارث بن عمرو کندى کرد و او پذيرفت. بدين جهة قباد فرمانروائى حيره و نواحى ديگر را به حارث سپرد و منذر را از پادشاهى انداخت و از آن سرزمين راند. مادر انوشيروان روزى در نزد قباد بود که مزدک از در درآمد و همينکه چشمش به مادر انوشيروان افتاد، به قباد گفت: «اين زن را به من واگذار تا کام دل ازو برگيرم.» قباد گفت: «او در اختيار تست». انوشيروان که غيرتش اجازه تحمل اين ننگ را نمىداد، در ميان پريد و از مزدک خواهش کرد که مادرش را به وى ببخشد. در خواهش خود تا توانست اصرار کرد و حتى پاى مزدک را بوسيد تا مزدک از مادرش دست برداشت. اين رويداد در دل انوشيروان سخت اثر گذاشته بود و هيچگاه آن را فراموش نمىکرد. قباد که پيرو مزدک بود بدين حال در گذشت و انوشيروان به پادشاهى نشست. منذر بن ماء السماء که در زمان قباد از پادشاهى حيره بر کنار شده بود، همينکه خبر در گذشت قباد را شنيد، روى به درگاه انوشيروان نهاد چون مىدانست که انوشيروان با پدر خود، به خاطر پيروى او از مزدک و آئين وى، مخالفت مىورزيده است. انوشيروان براستى منکر آئين يزدک بود و آن را زشت و ناپسند مىشمرد. او در آغاز شاهنشاهى خود روزى بار عام داد و در آن روز مزدک و همچنين منذر به حضور او بار يافتند. انوشيروان به آن دو تن رو کرد و گفت: «من هميشه دو آرزو داشتهام و اميدوارم که خداى عز و جل اين هر دو آرزو را با هم برآورد.» مزدک پرسيد: «اى پادشاه، اين دو آرزو چيست؟» انوشيروان منذر بن ماء السماء را نشان داد و گفت: «آرزو داشتم که به پادشاهى برسم و اين مرد شريف را بار ديگر به پادشاهى برسانم. آرزوى ديگرم هم اين بود که همه مزدکيان را بکشم.» مزدک پرسيد: «آيا مىتوانى تمام اين مردم را بکشى؟» انوشيروان پاسخ داد: «آرى. همه را. و حتى تو حرامزاده را هم خواهم کشت! به خدا سوگند از روزى که پاى تو را بوسيدم تا امروز هنوز بوى گند جوراب کثيف تو از بينى من بيرون نرفته است!» آنگاه فرمان کشتن مزدک را داد. و او را بيدرنگ بردار کردند. سپس در سراسر شهرهاى ميان جازر تا نهروان و مدائن به کشتن مزدکيان پرداختند و در يک کشتار صد هزار زنديق را از پاى در آوردند و به دار زدند. در آن روز بود که خسرو را انوشيروان ناميدند . انوشيروان حارث بن عمرو کندى را- که پدرش، قباد، يارى کرده و به جاى منذر نشانده بود- فراخواند. حارث که در شهر انبار به سر مىبرد هراسان شد و با دارائى و فرزندان و کسان خود گريخت و به ثويه رفت. منذر بن ماء السماء که از انوشيروان فرمان پادشاهى حيره را گرفته بود، با سربازان و سوارانى از قبيلههاى تغلب و اياد و بهراء، حارث را تعقيب کرد. حارث به سرزمين کلب رسيد و رهائى يافت ولى لشکريان منذر دارائى و اسبان و شتران او را تاراج کردند. افراد قبيله بنى تغلب نيز چهل و هشت تن از بزرگان بنى آکل المرار را گرفتند و پيش منذر بردند. منذر در حفر الاميال، در خاک بنى مرين العباديين، که ميان دير بنى هند و کوفه قرار داشت، آنان را گردن زد. در اين باره است شعر عمرو بن کلثوم که مىگويد: فآبوا بالنهاب و بالسبايا و ابنا بالملوک مصفدينا (آنان با غنائم و بردگان بازگشتند و ما شاهانى را که در بند و زنجير کشيده بوديم، آورديم.) همچنين امرؤ القيس درباره آنان مىگويد: ملوک من بنى حجر بن عمرو يساقون العشيه يقتلونا فلو فى يوم معرکة اصيبوا و لکن فى ديار بنى مرينا و لم تغسل جما جمهم بغسل و لکن فى الدماء مرملينا تظل الطير عاکفة عليهم و تنتزع الحواجب و العيونا (پادشاهانى از فرزندان حجر بن عمرو تا شبانگاه خونشان ريخته شده بود. ايکاش در روز جنگ از پاى در مىآمدند ولى آنان در ديار بنى مرين کشته شدند. سرهاى آنان نيز، نه با آب، بلکه با خون خاک آلود شست و شو يافت. پرندگان پيوسته پيرامون پيکر بيجانشان مىگردند و چشمها و ابروان آنان را مىکنند و مىخورند.) انوشيروان پس از کشتن مزدک و پيروانش، فرمان داد تا کسانى را هم که به دارائى مردم دست اندازى کرده بودند، بکشند و اموالى را که به ناروا از مردم گرفته بودند به صاحبانش پس بدهند. او همچنين فرمان داد تا هر بچهاى که پدرش معلوم نيست به همان خانوادهاى تعلق يابد که در آن بزرگ شده است و از مال کسى که بچهاى به وى نسبت داده مىشود مقدارى بگيرند و به کسى بدهند که آن بچه را به فرزندى مىپذيرد. همين طور هر زنى که مورد تجاوز واقع شده، مهر خود را از مردى بگيرد که به او تجاوز کرده است و چنين زنى اختيار دارد که پيش چنان مردى بماند يا از او جدا شود، مگر اين که شوهر داشته باشد که در اين صورت بايد به خانه شوهر خود بر گردد. انوشيروان همچنين فرمان داد تا خانوادههاى نجبا را که سرپرستانشان در گذشته بودند، از پريشانى و بىسر و سامانى رهائى بخشند. دخترانشان را به کسانى که همطراز و همپايه ايشان بودند، شوهر داد و از خزانه دولت هزينه تهيه جهيزشان را پرداخت. زنانشان را به عقد اشراف و بزرگان در آورد و از پسران نجبا نيز در کارهاى خويش يارى گرفت. انوشيروان سدها و پلهايى را ساخت يا نوسازى کرد و به آبادانى ويرانهها پرداخت و در هر راه دژها و کاخهائى ساخت. به سرداران و شهسواران مهربانى و بخشش کرد و به کارگزاران و فرمانداران و استانداران آزادى عمل داد و دستشان را در کارها باز گذاشت و راه و روش اردشير را در پيش گرفت. شهرهايى را که از ايران جدا شده بودند باز به ايران برگرداند که از آن جمله سند و سندوست و رخج و زابلستان و طخارستان بود. در نازور گروه بسيارى را کشت و بقيه را از آن سرزمين راند. طوائف ابخاز و بنجر و بلنجر و آلانها براى حمله به ايران و سرزمينهاى وابسته به ايران گرد هم آمدند و به ارمنستان تاختند تا مردم آن نواحى را غارت کنند چون راه تا ارمنستان ساده و آسان بود. خسرو انوشيروان چندى درنگ کرد و آنها را آزاد گذاشت تا هنگامى که در کار خود گستاخ شدند و دستبرد و تاراج را از اندازه گذراندند. آنگاه سپاهيانى را به سرکوبى ايشان فرستاد. به دست اين سپاه، مهاجمان از پا در آمدند و کشته شدند جز ده هزار تن از آنان که در بند اسارت افتادند و در آذربايجان به آنها سکونت داده شد. انوشيروان پسرى داشت به نام انوشزاد که از همه فرزندان وى بزرگتر بود. بدو خبر دادند که انوشزاد زنديق است- يعنى از کيش مزدک پيروى مىکند. انوشيروان نيز او را به جندىشاپور فرستاد و گروهى از مردان مورد اعتماد خود را که در ديندارى ايشان اطمينان داشت بر او گماشت تا او را اصلاح و ادب کنند. انوشزاد تحت مراقبت اين عده بود که شنيد پدرش ضمن لشکر کشى به شهرهاى روم بيمار شده است. فرصت را غنيمت شمرد و به کسانى که مراقب وى بودند حمله برد و آنان را کشت و زندانها را گشود و زندانيان را آزاد کرد و از آنان يارى خواست و بدين گونه گروهى از تباهکاران پيرامون وى گرد آمدند. ولى نماينده پدر وى در مدائن لشکريانى را به سرکوبى وى فرستاد که او را در گندىشاپور محاصره کردند. فرماندار مدائن، همچنين، شورش انوشزاد را به خسرو انوشيروان خبر داد. انوشيروان بدو نامهاى نوشت و فرمان داد که در کار وى سختگيرى کند و او را اسير سازد. او نيز حلقه محاصره را در گندىشاپور سختتر و تنگتر کرد تا لشکريان مدائن با پايدارى شديد پيش رفتند و شهر را گشودند و داخل شهر شدند و بسيارى از مردم شهر را کشتند و انوشزاد را گرفتار کردند. در اين گير و دار به انوشيروان خبر رسيد که نياى مادرى وى داور رازى نيز طغيان کرده و بر فرماندار سيستان شوريده و با وى جنگ کرده است. فرماندار سيستان او را شکست داد و او گريخت و به شهر رخج پناهنده شد و در آن شهر شورش خود را پيگيرى کرد. بعد نامهاى به انوشيروان نوشت و پوزش خواست و خواهش کرد که کسى را بفرستد تا شهر را به وى تسليم کند. انوشيروان همين کار را کرد و او را زنهار داد و بخشيد فيروز، شاهنشاه ساسانى، در ناحيه صول و آلان- ساختمانهائى کرده بود که موجب استحکام شهرهاى مرزى ايران مىشد. پسرش، قباد نيز بدين ساختمانها افزود. هنگامى که خسرو انوشيروان به پادشاهى رسيد، در ناحيه صول و گرگان بناها و دژهاى بسيارى ساخت و به وسيله آنها همه شهرهاى آن حدود را استحکام بخشيد. سيجيور خاقان که بزرگترين فرمانرواى ترک بود، طوائف خزر و ابخاز و بلنجر را به سوى خود کشاند و آنان نيز به وى گرويدند و به فرمان وى در آمدند. خاقان سپس با گروه بسيار انبوهى که پيرامون خود گرد آورده بود، روى به ايران نهاد و در نامهاى که به خسرو انوشيروان نوشت، ازو خراج خواست و او را ترساند که چنانچه خراج نپردازد آسيب خواهد ديد. انوشيروان اين نامه را به چيزى نشمرد و از پرداخت آنچه خاقان براى استحکام بخشيدن به شهرهاى وى مىخواست خود دارى کرد زيرا مرز ارمنستان را به اندازه کافى مستحکم ساخته بود. آنگاه با گروه اندکى آماده مقابله با خاقان شد. خاقان بر او تاخت ولى نتوانست هيچ کارى از پيش ببرد و زيان ديده و سر افکنده بازگشت اين خاقان همان کسى بود که با پادشاه هياطله در افتاد و او را کشت و بسيارى از شهرهاى او را گرفت.
متن عربی: ذكر ملك كسرى أنوشروان بن قباذ ابن فيروز بن يزدجرد بن بهرام بن يزدجرد الأثيم لما لبس التاج خطب الناس فحمد الله وأثنى عليه وذكر ما ابتلوا به من فساد أمورهم ودينهم وأولادهم، وأعلمهم أنه يصلح ذلك، ثم أمر برؤوس المزدكية فقتلوا وقسمت أموالهم في أهل الحاجة. وكان سبب قتلهم أن قباذ كان، كما ذكرنا، قد اتبع مزدك على دينه وما دعاه إليه وأطاعه في كل ما يأمره به من الزندقة وغيرها مما ذكرنا أيام قباذ، وكان المنذر بن ماء السماء يومئذٍ عاملاً على الحيرة ونواحيها، فدعاه قباذ إلى ذلك، فأبى، فدعا الحارث بن عمرو الكندي، فأجابه، فسدد له ملكه وطرد المنذر عن مملكته، وكانت أم أنوشروان يوماً بين يدي قباذ، فدخل عليه مزدك. فلما رأى أم أنوشروان قال لقباذ: ادفعها إلي لأقضي حاجتي منها. فقال: دونكها. فوثب إليه أنوشروان، ولم يزل يسأله ويتضرع إليه أن يهب له أمه حتى قبل رجله، فتركها، فحاك ذلك في نفسه. فهلك قباذ على تلك الحال وملك أنوشروان، فجلس للملك، ولما بلغ المنذر هلاك قباذ أقبل إلى أنوشروان، وقد علم خلافه على أبيه في مذهبه واتباع مزدك، فإن أنوشروان كان منكراً لهذا المذهب كارهاً له، ثم إن أنوشروان أذن للناس إذناً عاماً، ودخل عليه مزدك، ثم دخل عليه المنذر، فقال أنوشروان: إني كنت تمنيت أمنيتين، أرجو أن يكون الله عز وجل قد جمعهما إلي. فقال مزدك: وما هما أيها الملك ؟ قال: تمنيت أن أملك وأستعمل هذا الرجل الشريف، يعني المنذر، وأن أقتل هذه الزنادقة. فقال مزدك: أوتستطيع أن تقتل الناس كلهم ؟ فقال: وإنك ها هنا يا ابن الزانية ؟! والله ما ذهب نتن ريح جوربك من أنفي منذ قبلت رجلك إلى يومي هذا. وأمر به فقتل وصلب. وقتل منهم ما بين جازر إلى النهروان وإلى المدائن في ضحوة واحدة مائة ألف زنديق وصلبهم، وسمي يومئذٍ أنوشروان. وطلب أنوشروان الحارث بن عمرو، فبلغه ذلك وهو بالأنبار، فخرج هارباً في صحابته وماله وولده، فمر بالثوية، فتبعه المنذر بالخيل من تغلب وإياد وبهراء، فلحق بأرض كلب ونجا وانتهبوا ماله وهجائنه، وأخذت بنو تغلب ثمانية وأربعين نفساً من بني آكل المرار فقدموا بهم على المنذر، فضرب رقابهم بحفر الأميال في ديار بني مرين العباديين بين دير بني هند والكوفة، فذلك قول عمرو بن كلثوم: فآبوا بالنّهاب وبالسبّايا ... وأبنا بالملوك مصفّدينا وفيهم يقول امرؤ القيس: ملوكٌ من بني حجر بن عمرو ... يساقون العشيّة يقتلونا فلو في يوم معركةٍ أصيبوا ... ولكن في ديار بني مرينا ولم تغسل جماجمهم بغسلٍ ... ولكن في الدماء ومرمّلينا تظلّ الطّير عاطفةً عليهم ... وتنتزع الحواجب والعيونا ولما قتل أنوشروان مزدك وأصحابه أمر بقتل جماعة ممن دخل على الناس في أموالهم ورد الأموال إلى أهلها، وأمر بكل مولود اختلفوا فيه أن يلحق بمن هو منهم إذا لم يعرف أبوه وأن يعطى نصيباً من ملك الرجل الذي يسند إليه إذا قبله الرجل، وبكل امرأة غلبت على نفسها أن يؤخذ مهرها من الغالب، ثم تخير المرأة بين الإقامة عنده وبين فراقه إلا أن يكون لها زوج فترد إليه. وأمر بعيال ذوي الأحساب الذين مات قيمهم فأنكح بناتهم الأكفاء، وجهزهن من بيت المال، وأنكح نساءهم من الأشراف، واستعان بأبنائهم في أعماله، وعمر الجسور والقناطر، وأصلح الخراب، وتفقد الأساورة وأعطاهم، وبنى في الطرق القصور والحصون، وتخير الولاة والعمال والحكام، واقتدى بسيرة أردشير، وارتجع بلاداً كانت مملكة الفرس، منها: السند وسندوست والرخج وزابلستان وطخارستان، وأعظم القتل في النازور وأجلى بقيتهم عن بلاده. واجتمع أبخز وبنجر وبلنجر واللان على قصد بلاده، فقصدوا أرمينية للغارة على أهلها، وكان الطريق سهلاً، فأمهلهم كسرى حتى توغلوا في البلاد وأرسل إليهم جنوداً، فقاتلوهم فأهلكوهم ما خلا عشرة آلاف رجل أسروا فأسكنوا أذربيجان. وكان لكسرى أنوشروان ولد هو أكبر أولاده اسمه أنوشزاد، فبلغه عنه أنه زنديق، فسيره إلى جنديسابور وجعله معه جماعة يثق بدينهم ليصلحوا دينه وأدبه. فبينما هم عنده غذ بلغه خبر مرض والده لما دخل بلاد الروم، فوثب بمن عنده فقتلهم وأخرج أهل السجون فاستعان بهم وجمع عنده جموعاً من الأشرار، فأرسل إليهم نائب أبيه بالمدائن عسكراً، فحصروه بجنديسابور، وأرسل الخبر إلى كسرى، فكتب إليه يأمره بالجد في أمره وأخذه أسيراً، فاشتد الحصار حينئذٍ عليه ودخل العساكر المدينة عنوةً فقتلوا بها خلقاً كثيراً وأسروا أنوشزاد، فبلغه خبر جده لأمه الداور الرازي، فوثب بعامل سجستان وقاتله، فهزمه العامل، فالتجأ إلى مدينة الرخج وامتنع بها، ثم كتب إلى كسرى يعتذر ويسأله أن ينفذ إليه من يسلم له البلد، ففعل وآمنه. وكان الملك فيروز قد بنى بناحية صول واللان بناء يحصن به بلاده، وبنى عليه ابنه قباذ زيادة فلما ملك كسرى أنوشروان بنى في ناحية صول وجرجان بناء كثيراً وحصوناً حصن بها بلاده جميعها. وإن سيجيور خاقان قصد بلاده، وكان أعظم الترك، واستمال الخزر وأبخز وبلنجر، فأطاعوه، فأقبل في عدد كثير وكتب إلى كسرى يطلب منه الإتاوة ويتهدده إن لم يفعل، فلم يجبه كسرى إلى شيء مما طلب لتحصينه بلاده، وإن ثغر أرمينية قد حصنه، فصار يكتفي بالعدد اليسير، فقصده خاقان فلم يقدر على شيء منه، وعاد خائباً، وهذا خاقان هو الذي قتل ورد ملك الهياطلة وأخذ كثيراً من بلادهم.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|