|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>ابرهه الاشرم > سخن درباره واقعه فیل
شماره مقاله : 10325 تعداد مشاهده : 362 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره واقعه فيل ابرهه، پس از چندى که در يمن فرمانروائى کرد و قدرتى بهم زد، قليس را در شهر صنعاء ساخت. قليس کليسائى بود که در آن روزگار در سراسر روى زمين همانندش ديده نشده بود. پس از آن که ساختمان اين کليسا به پايان رسيد، ابرهه به نجاشى، پادشاه حبشه، نوشت: «من کليسائى ساختهام که مثل و مانندش را کسى نديده است و از اين خدمت که به مسيحيت کردهام دست بر نمىدارم تا حاجيان عرب را بدين سوى بکشانم که به جاى کعبه، کليساى مرا زيارت کنند.» اين خبر که در ميان تازيان پيچيد، مردى از نسأة که اهل قبيله بنى فقيم بود، به خشم آمد و برخاست و بدان کليسا رفت و در آن جا نشست و تغوط کرد! بعد به نزد خانواده خود برگشت. ابرهه را ازين پيشامد آگاه ساختند و بدو گفتند: «اين کار مردى است از بستگان به خانهاى که در مکه زيارتگاه تازيان است. او چون شنيده که تو مىخواهى حاجيان را از زيارت آن خانه باز دارى و بدين کليسا بکشانى چنين کارى کرده است!» ابرهه خشمگين شد و سوگند ياد کرد که به مکه لشکر کشد و خانه کعبه را ويران کند. از اين رو فرمان بسيج سپاه داد و حبشيان را براى جنگ آماده کرد و فيلى را با لشکر خويش همراه ساخت که نامش محمود بود. و نيز گفته شده است: او سيزده فيل داشت که همه از محمود پيروى مىکردند. و خداوند سبحان (در آيه: أَ لَمْ تَرَ کيْفَ فَعَلَ رَبُّک بِأَصْحابِ الْفِيلِ 105: 1) فيل را تنها از آن جهة مفرد ذکر فرموده که مراد همان سر دسته فيلان، يعنى محمود، بوده است. درباره شماره آنان جز اين نيز گفته شده است. تازيان همينکه از لشکر کشى ابرهه آگاه شدند به هيجان آمدند و ديدند شايسته است که با وى به پيکار پردازند. از اين رو، مردى از بزرگان يمن که ذو نفر نام داشت با ابرهه در افتاد و جنگيد ولى در اين جنگ شکست خورد و گرفتار شد. ابرهه نخست مىخواست ذو نفر را بکشد ولى بعد او را در پيش خود زندانى کرد و همراه خويش برد. پس از ذو نفر، مردى ديگر به نام نفيل بن حبيب خثعمى آماده نبرد با ابرهه شد. ولى نفيل نيز شکست خورد و گرفتار گرديد و براى رهائى از چنگ ابرهه عهد کرد که او را در راهى که به مکه مىپيوندد راهنمائى کند. ابرهه از کشتن نفيل در گذشت و با او و ساير همراهان خود پيش رفت تا به مردم طائف رسيد که ثقيف ابو رغال را به راهنمائى او گماشتند و مأمورش کردند که ابرهه را تا مغمس هدايت کند. هنگامى که ابرهه و لشکريانش به مغمس رسيدند و فرود آمدند، ابو رغال مرد. بعدها هم تازيان گورش را سنگسار کردند. اين رسم بر جاى ماند و اکنون حاجيان چون به گور او مىرسند سنگسارش مىکنند. ابرهه از آن جا اسود بن مقصود را به مکه فرستاد و او دارائى مردم مکه را چاپيد و دويست شتر نيز از عبد المطلب بن هاشم گرفت. ابرهه، بعد، حناطه حميرى را به مکه روانه کرد و گفت: «ببين بزرگ قبيله قريش کيست و به او بگو که من نيامدهام تا با شما بجنگم بلکه آمدهام تا اين خانه- يعنى خانه کعبه- را ويران کنم و اگر شما مانع کار من نشويد، ديگر نيازى به جنگ خونريزى نخواهم داشت.» وقتى حناطه پيام ابرهه را به عبد المطلب رسانيد، عبد المطلب گفت: «به خدا سوگند که ما نيز نمىخواهيم با ابرهه بجنگيم. اين خانه خدا و خانه ابراهيم، دوست خدا است. اگر قرار باشد که از اين خانه نگهدارى شود، خدا خود از خانه و حرم خود پاسدارى مىکند ولى اگر خدا بخواهد پاى بيگانه را به سوى خانه خويش بگشايد، ما را نسزد که از آن جلوگيرى کنيم.» حناطه که اين سخن از عبد المطلب شنيد، بدو گفت: «همراه من بيا تا تو را پيش پادشاه ببرم.» عبد المطلب همراه وى روان شد تا به لشکر گاه ابرهه رسيد و سراغ ذو نفر را گرفت که با وى دوست بود. او را به سوى زندانى که ذو نفر بود، راهنمائى کردند. عبد المطلب از ذو نفر پرسيد: «آيا مىتوانى ما را در اين بلائى که به سرمان آمده يارى کنى و چارهاى بجوئى؟» ذو نفر پاسخ داد: «مردى که در چنگ پادشاهى گرفتار است و انتظار کشته شدن خود را مىکشد چه کمکى مىتواند به تو بکند؟ ولى انيس که پيلان را نگهدارى مىکند با من دوست است. تو را به او معرفى مىکنم و او را از بزرگى خاندان و بلندى پايه تو آگاه مىسازم و از او مىخواهم که از پادشاه اجازه بگيرد تا تو را به حضور خود بپذيرد و هر چه مىخواهى در آن جا بگويى. و او هم- اگر بتواند- از تو در پيش ابرهه شفاعت کند. عبد المطلب گفت: «همين کمک براى من کافى است.» بنا بر اين، ذو نفر در پى انيس فرستاد و او را فراخواند و عبد المطلب را به عنوان «بزرگ قبيله قريش» به وى معرفى نمود و چنان که بايد و شايد درباره او سفارش کرد. انيس پيش ابرهه رفت و پس از معرفى عبد المطلب، گفت: «اين مرد، که بزرگ قبيله قريش است، اجازه حضور مىخواهد.» ابرهه نيز عبد المطلب را به حضور خود پذيرفت. عبد المطلب مردى بزرگ و درشت اندام و با شکوه و خوبروى بود و همينکه ابرهه او را ديد مقدمش را گرامى داشت و بدو احترام گذاشت و از تخت خود برخاست و به سوى او رفت و بر روى فرش نشست و او را در کنار خود نشاند و به مترجم خود گفت: «از او بپرس که چه نيازى دارد؟» مترجم پرسيد و عبد المطلب پاسخ داد: «حاجت من اين است که دويست شترى که از من گرفته شده، به من برگردانند.» ابرهه که انتظار شنيدن چنين سخنى را نداشت سرد شد و به مترجم گفت: «به او بگو: من اول که تو را ديدم، فريفته ديدارت شدم ولى وقتى با من سخن گفتى، از تو بيزار شدم. آيا با من از شتران خود حرف مىزنى و از خانهاى که دين تو و دين پدرانت بدان بستگى دارد و من براى ويران کردنش آمدهام چيزى نمىگوئى؟» عبد المطلب پاسخ داد: «من صاحب شتران خود هستم و به حفظ مال خود علاقمندم. خانه کعبه نيز صاحبى دارد که آن را خود حفظ خواهد کرد.» ابرهه گفت: «خداى تو از آمدن من تا اين جا جلوگيرى نکرد.» آنگاه دستور داد تا شترهاى عبد المطلب را بدو باز دهند. عبد المطلب آنها را گرفت و بست و قربانى کرد و در حرم کعبه پخش نمود تا بدانها دستبردى زده شود و موجب خشم خدا گردد. او سپس به سوى قريش رفت و مردان قبيله قريش را از لشکر کشى ابرهه آگاه ساخت و دستور داد که همراه وى از مکه بيرون روند و براى برکنارى از آنچه در جنگ روى مىدهد، بر فراز کوهها پناهنده شوند. عبد المطلب بعد با چند تن ديگر از مردان قريش برخاست و حلقه در کعبه را گرفت. تا خدا را بخواند و براى شکست دادن ابرهه ازو يارى بخواهد. هنگامى که حلقه در کعبه را گرفته بود، مىگفت: يا رب لا ارجو لهم سواکا ...يا رب فامنع منهم حماکا ان عدو البيت من عاداکا .... امنعهم ان يخربوا فناکا (پروردگارا، من براى شکست دادن آنان جز تو به کس ديگرى اميد ندارم. بنا بر اين حمايت خود را از آنان دريغ مدار. کسى که دشمن اين خانه است، با تو دشمنى مىکند. نگذار که خانه تو را ويران سازند.) همچنين گفت: لا هم ان العبد يم .... نع رحله فامنع حلالک لا يغلبن صليبهم .... و محالهم غدرا محالک و لئن فعلت فانه .... امر تتم به فعالک انت الذى ان جاء با .... غ نرتجيک له کذلک و لوا و لم يحووا سوى .... خزى و تهلکهم هنالک لم استمع يوما بار .... جس منهم يبغوا قتالک جروا جموع بلادهم .... و الفيل کى يسبوا عيالک عمدوا حماک بکيدهم .... جهدا و ما رقبوا جلالک (خدايا، بنده تو از خانه خود دفاع مىکند تو نيز از خانه خويش دفاع کن. مبادا صليب و نيروى آنان به نيرنگ بر نيروى تو چيره گردد. اگر چنين کنى، کارى کردهاى که با آن، کارهاى تو به اتمام مىرسد. تو کسى هستى که اگر ستمگرى فرا رسد، اميدواريم با وى چنين کنى. تا اين دشمنان برگردند و بگريزند و چيزى جز خوارى و رسوائى بهره نبرند و آنان را در جاى خود نابود کنى. من هيچ روزى نشنيدهام قومى پليدتر از آنان که مىخواهند با تو بجنگند. گروههائى را از شهرهاى خود گرد آورده و با پيلان خويش بدين جا کشاندهاند تا اهل خانه تو را اسير کنند. با نيرنگ و فريب، خود را در پناه تو قرار دادهاند- و دعوى خداپرستى مىکنند- در صورتى که از روى نادانى و بىخردى با تو در افتادهاند و از بزرگى و نيرومندى تو انديشه نمىکنند.) عبد المطلب پس از خواندن شعرهاى بالا حلقه در خانه کعبه را رها کرد و با ساير مردان قريش که همراهش بودند به شکاف کوهها پناه برد. در آن جا ماندند تا ببينند که ابرهه وقتى وارد مکه مىشود چه مىکند. بامداد ابرهه براى ورود به مکه لشکريان خويش را بسيج کرد و آن پيلى را هم که نامش محمود بود آماده ساخت. همه وسائل را فراهم آورده بود تا خانه کعبه را ويران کند و به يمن بر گردد. همينکه آن فيل را به سوى مکه راهى ساختند، نفيل بن حبيب خثعمى پيش رفت و گوش فيل را گرفت و در گوش او خواند: «از راهى که رفتهاى، راست برگرد! زيرا تو در شهر خدا هستى که حرمت بسيار دارد.» آنگاه گوش پيل را رها کرد. پيل در همان جا خود را به زمين انداخت و ديگر برنخاست. درين گير و دار نفيل فرصت را غنيمت شمرد و خود را به چابکى از چنگ ياران ابرهه رهانيد و از کوه بالا رفت و گريخت. فيل را هر چه زدند از جاى نجنبيد. سرانجام روى او را به سوى يمن کردند و ناگهان برخاست و دويد. دوباره روى او را به طرف مکه بر گرداندند و او باز به زمين افتاد. در اين هنگام خداوند پرندگانى را که ابابيل خوانده مىشدند و مانند پرستو بودند از سوى دريا فرستاد. هر پرندهاى سه سنگريزه، يکى در منقار و دو ديگر را در دو چنگال خود، داشت. اين سنگريزهها را که مانند نخود و عدس بودند بر روى لشکريان ابرهه پرتاب کردند. در لشکر او هيچ کس نبود که اين سنگريزه به وى بخورد و کشته نشود. ولى همه لشکريان ابرهه مورد اصابت سنگريزهها قرار نگرفتند و خداوند سيلى فرستاد که همه را به دريا ريخت و کسانى که جان بدر برده بودند با ابرهه بيرون آمدند و گريزان، راهى را که آمده بودند در پيش گرفتند و در پى نفيل بن حبيب مىگشتند تا ايشان را در راهى که به يمن مىپيوست رهنمائى کند. نفيل، هنگامى که ديد خدا ايشان را به چه مصيبتى گرفتار ساخته، گفت: اين المفر و الإله الطالب .... و الاشرم المغلوب غير الغالب (ابرهه اشرم از چنگ خداوند به کجا مىتواند بگريزد. او ديگر شکست خورده و پيروز نيست.) همچنين گفت: الا حييت عنا يا ردينا .... نعمناکم مع الاصباح عينا اتانا قابس منکم عشاء .... فلم يقدر لقابسکم لدينا ردينة لو رأيت و لم تريه .... لدى جنب المحصب ما رأينا اذا لعذرتنى و حمدت رأيى .... و لم تأسى لما قد فات بينا حمدت الله اذ عاينت طيرا .... و خفت حجارة تلقى علينا و کل القوم يسأل عن نفيل .... کان على للحبشان دينا (اى ردينه، از ما به تو درود باد. با دميدن صبح چشم شما را روشن کرديم. شب هنگام، آتشخواهى از پيش شما به نزد ما آمد ولى از ما بهرهاى نبرد. اى ردينه، تو نديدى، ولى اى کاش در زمينى که سنگريزهها مىباريد، آنچه ما ديديم تو هم مىديدى. درين صورت پوزش مرا مىپذيرفتى و نظر مرا مىپسنديدى، و براى آنچه در ميان ما از دست رفته، اندوهگين نمىشدى. من هنگامى که پرندگانى را ديدم، خداى را سپاس گفتم و ترسيدم از اين که سنگهائى بر سر ما بيفتد. همه مردم سراغ نفيل را مىگيرند. مثل اين که من مديون حبشيان هستم.) در پيکر ابرهه بيمارى بدى راه يافت که يکايک اندامهاى او سست مىشد و مىافتاد چنان که وقتى او را به صنعاء رسانيدند، مانند جوجهاى شده بود، ولى نمرد تا هنگامى که قلب او نيز از سينه بيرون افتاد. پس از مرگ ابرهه، پسرش، يکسوم، به فرمانروائى رسيد که به لقب او ملقب بود و مردم حمير و يمن را به خوارى و سياهروزى نشاند. در روزگار او نيز حبشيان به مردم ستم روا مىداشتند، و زنانشان را مىگرفتند و مردانشان را مىکشتند و پسرانشان را ميان خود و تازيان مترجم قرار مىدادند. وقتى خداوند گروهى از حبشيان را که به مکه تاخته بودند به ديار نيستى فرستاد، و پادشاهشان با گروهى که جان بدر برده بودند برگشت، عبد المطلب روز بعد، از کوه فرود آمد تا ببيند که آنها چه مىکنند. ابو مسعود ثقفى هم، که گوشش نمىشنيد، با وى بود. اين دو تن به لشکرگاه حبشيان وارد شدند و سربازانى را ديدند که به هلاک رسيده بودند. عبد المطلب دو گودال کند: يکى براى خود و ديگرى را براى ابو مسعود. و آنها را پر از طلا و گوهرهاى گرانبهائى کرد که از دارائى ابرهه بر جاى مانده بود. بعد سر اين دو گودال را با خاک پوشاند. سپس مردم مکه را که به کوه گريخته بودند فرا خواند. و آنان برگشتند و به لطف عبد المطلب و ابو مسعود، از آن لشگرگاه اموال بسيارى بردند. پس از رفتن ايشان عبد المطلب و ابو مسعود، سر گودالهائى را که کنده بودند گشودند و گنجينههاى خود را بر گرفتند. عبد المطلب با اين گنجينه ثروتمند شد و تا هنگامى که از جهان رفت، توانگر مىزيست. پس از آن که خداوند سيلى فرستاد و حبشيانى را که زنده مانده بودند به دريا ريخت و با آسيبهائى که به آنان رساند نابودشان کرد و گزندشان را از کعبه دور ساخت، مردم قريش در چشم عرب بزرگ جلوه کردند و گرامى شدند چون مىگفتند: «اينان مردان خدا هستند که از سوى همه تازيان با دشمنان جنگيدند و آنان را از خانه خدا راندند.» پس از در گذشت يکسوم، برادرش مسروق به فرمانروائى رسيد.
متن عربی: ذكر أمر الفيل لما دام ملك أبرهة باليمن وتمكن به بنى القليس بصنعاء، وهي كنيسة لم ير مثلها في زمانها بشيء من الأرض، ثم كتب إلى النجاشي: إني قد بنيت لك كنيسة لم ير مثلها ولست بمنتهٍ حتى أصرف إليها حاج العرب. فلما تحدثت العرب بذلك غضب رجل من النسأة من بني فقيم، فخرج حتى أتاها فقعد فيها وتغوط، ثم لحق بأهله، فأخبر بذلك أبرهة، وقيل له: إنه فعل رجل من أهل البيت الذي تحجه العرب بمكة غضب لما سمع أنك تريد صرف الحجاج عنه ففعل هذا. فغضب أبرهة وحلف ليسيرن إلى البيت فيهدمه، وأمر الحبشة فتجهزت، وخرج معه بالفيل واسمه محمود، وقيل: كان معه ثلاثة عشر فيلاً وهي تتبع محموداً، وإنما وحد الله سبحانه الفيل لأنه عنى كبيرها محموداً، وقيل في عددهم غير ذلك. فلما سار سمعت العرب به فأعظموه ورأوا جهاده حقاً عليهم، فخرج عليه رجل من أشراف اليمن يقال له ذو نفر وقاتله، فهزم ذو نفر وأخذ أسيراً فأراد قتله ثم تركه محبوساً عنده، ثم مضى على وجهه، فخرج عليه نفيل ابن حبيب الجثعمي فقاتله، فانهزم نفيل وأخذ أسيراً، فضمن لأبرهة أن يدله على الطريق، فتركه وسار حتى إذا مر على الطائف بعثت معه ثقيف أبا رغالٍ يدله على الطريق حتى أنزله بالمغمس، فلما نزله مات أبو رغالٍ، فرجمت العرب قبره، فهو القبر الذي يرجم. وبعث أبرهة الأسود بن مقصود إلى مكة، فساق أموال أهلها وأصاب فيها مائتي بعير لعبد المطلب بن هاشم، ثم أرسل أبرهة حناطة الحميري إلى مكة فقال: سل عن سيد قريش وقل له إني لم آت لحربكم إنما جئت لهدم هذا البيت، فإن لم تمنعوا عنه فلا حاجة لي بقتالكم. فلما بلغ عبد المطلب ما أمره قال له: والله ما نريد حربه، هذا بيت الله وبيت خليله إبراهيم، فإن يمنعه فهو يمنع بيته وحرمه وإن يخل بيته وبينه فوالله ما عندنا من دفع، فقال له: انطلق معي إلى الملك. فانطلق معه عبد المطلب حتى أتى العسكر، فسأل عن ذي نفر، وكان له صديقاً، فدل عليه، وهو في محبسه، فقال له: هل عندك غناء فيما نزل بنا ؟ فقال: وما غناء رجل أسير بيدي ملك ينتظر أن يقتله ؟ ولكن أنيس سائس الفيل صديق لي فأوصيه بك وأعظم حقك وأسأله أن يستأذن لك على الملك فتكلمه بما تريد ويشفع لك عنده إن قدر. قال: حسبي. فبعث ذو نفر إلى أنيس، فحضره وأوصاه بعبد المطلب وأعلمه أنه سيد قريش. فكلم أنيس أبرهة وقال: هذا سيد قريش يستأذن، فأذن له. وكان عبد المطلب رجلاً عظيماً وسيماً، فلما رآه أبرهة أجله وأكرمه ونزل عن سريره إليه وجلس معه على بساط وأجلسه إلى جنبه وقال لترجمانه: قل له ما حاجتك ؟ فقال له الترجمان ذلك، فقال عبد المطلب: حاجتي أن يرد علي مائتي بعير أصابها لي فلما قال له ذلك فقال أبرهة لترجمانه: قل له قد كنت أعجبتني حين رأيتك ثم زهدت فيك حين كلمتني، أتكلمني في إبلك وتترك بيتاً هو دينك ودين آبائك قد جئت لهدمه ؟ قال عبد المطلب: أنا رب الإبل وللبيت رب يمنعه. قال: ما كان ليمنع مني. وأمر برد إبله، فلما أخذها قلدها وجعلها هدياً وبثها في الحرم لكي يصاب منها شيء فيغضب الله. وانصرف عبد المطلب إلى قريش وأخبرهم الخبر وأمرهم بالخروج معه من مكة والتحرز في رؤوس الجبال خوفاً من معرة الجيش، ثم قام عبد المطلب فأخذ بحلقه باب الكعبة وقام معه نفر من قريش يدعون الله ويستنصرونه على أبرهة، فقال عبد المطلب، وهو آخذ بحلقة باب الكعبة: يا ربّ لا أرجو لهم سواكا ... يا ربّ فامنع منهم حماكا إنّ عدوّ البيت من عاداكا ... إمنعهم أن يخربوا فناكا وقال أيضاً: لا همّ إنّ العبد يم ... نع رحله فامنع حلالك لا يغلبنّ صليبهم ... ومحالهم غدراً محالك ولئن فعلت فإنّه ... أمرٌ تتمّ به فعالك أنت الذي إن جاء با ... غٍ نرتجيك له كذلك ولّوا ولم يحووا سوى ... خزيٍ وتهلكهم هنالك لم أستمع يوماً بأر ... جس منهم يبغوا قتالك جرّوا جموع بلادهم ... والفيل كي يسبوا عيالك عمدوا حماك بكيدهم ... جهلاً وما رقبوا جلالك ثم أرسل عبد المطلب حلقة باب الكعبة وانطلق هو ومن معه من قريش إلى شعف والجبال فتحرزوا فيها ينتظرون ما يفعل أبرهة بمكة إذا دخل. فلما أصبح أبرهة تهيأ لدخول مكة وهيأ فيله، وكان اسمه محموداً، وأبرهة مجمعٌ لهدم البيت والعود إلى اليمن، فلما وجهوا الفيل أقبل نفيل بن حبيب الخثعمي فمسك بأذنه وقال: ارجع محمود، ارجع راشداً من حيث جئت فإنك في بلد الله الحرام ؟! ثم أرسل أذنه، فألقى الفيل نفسه إلى الأرض واشتد نفيل فصعد الجبل، فضربوا الفيل، فأبى، فوجهوه راجعاً إلى اليمن، فقام يهرول، ووجهوه إلى الشام ففعل كذلك، ووجهوه راجعاً إلى اليمن، فقام يهرول، ووجهوه إلى الشام ففعل كذلك، ووجهوه إلى المشرق ففعل مثل ذلك، ووجهوه إلى مكة فسقط إلى الأرض. وأرسل الله عليهم طيراً أبابيل من البحر أمثال الخطاطيف مع كل طير منها ثلاثة أحجار تحملها، حجر في منقاره وحجران في رجليه، فقذفتهم بها وهي مثل الحمص والعدس لا تصيب أحداً منهم إلا هلك، ليس كلهم أصابت، وأرسل الله سيلاً ألقاهم في البحر وخرج من سلم مع أبرهة هارباً يبتدرون الطريق الذي جاءوا منه ويسألون عن نفيل بن حبيب ليدلهم على الطريق إلى اليمن، فقال نفير حين رأى ما أنزل الله بهم من نقمته: أين المفرّ والإله الطّالب ... والأشرم المغلوب غير الغالب وقال أيضاً: ألا حيّيت عنّا يا ردينا ... نعمناكم مع الإصباح عينا أتانا قابسٌ منكم عشاء ... فلم يقدر لقابسكم لدينا ردينة لو رأيت ولم تريه ... لدى جنب المحصّب ما رأينا إذا لعذرتني وحمدت رأيي ... ولم تأسي لما قد فات بينا حمدت الله إذ عاينت طيراً ... وخفت حجارةً تلقى علينا وكلّ القوم يسأل عن نفيلٍ ... كأنّ عليّ للحبشان دينا وأصيب أبرهة في جسده فسقطت أعضاؤه عضواً عضواً حتى قدموا به صنعاء وهو مثل الفرخ، فما مات حتى انصدع صدره عن قلبه. فلما هلك ملك ابنه يكسوم بن أبرهة، وبه كان يكنى، وذلت حمير واليمن له، ونكحت الحبشة نساءهم وقتلوا رجالهم واتخذوا أبناءهم تراجمة بينهم وبين العرب. ولما أهلك الله الحبشة وعاد ملكهم ومعه من سلم منهم ونزل عبد المطلب من الغد إليهم لينظر ما يصنعون ومعه أبو مسعود الثقفي لم يسمعا حساً، فدخلا معسكرهم فرأيا القوم هلكى، فاحتفر عبد المطلب حفرتين ملأهما ذهباً وجوهراً له ولأبي مسعود ونادى في الناس، فتراجعوا، فأصابوا من فضلهما شيئاً كثيراً، فبقي عبد المطلب في غنىً من ذلك المال حتى مات. ويبعث الله السيل فألقى الحبشة في البحر وقال كثير من أهل السير إن الحصبة والجدري أول ما رؤيا في العرب بعد الفيل وكذلك قالوا إن العشر والحرمل والشجر لم تعرف بأرض العرب إلا بعد الفيل. وهذا مما لا ينبغي أن يعرض عليه فإن هذه الأمراض والأشجار قبل الفيل مذ خلق الله العالم. ولما رد الله الحبشة عن الكعبة وأصابهم ما أصابهم عظمت العرب قريشاً وقالوا: أهل الله قاتل عنهم. ثم مات يكسوم وملك بعده أخوه مسروق.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|