|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>خسرو پرویز > سخن درباره کشته شدن خسرو پرویز
شماره مقاله : 10345 تعداد مشاهده : 379 تاریخ افزودن مقاله : 7/4/1390
|
سخن درباره کشته شدن خسرو پرويز خسرو پرويز به سبب دارائى بىشمار و گنجينههاى سرشارى که يافته و کشورهائى که گشوده و شهرهايى که از دست دشمنان خويش گرفته بود، و يارى بخت و مساعدت روزگار، بيش از اندازه خودخواه و سرکش و مغرور شده بود و در گرفتن اموال مردم آزمندى بسيار نشان مىداد. از اين رو دلهاى مردم از او برگشته بود و همه بدو کينه مىورزيدند. درباره دارائى فراوان و شکوه بىپايان او گفته شده است: او دوازده هزار زن، يا به روايتى ديگر، سه هزار زن داشت که با آنان همخوابه مىشد و کام دل مىگرفت، همچنين هزارها کنيز داشت. شمار اسبان و چارپايان ديگر او به پنجاه هزار مىرسيد. بيش از همه مردم به گوهرها و ظرفهاى عالى و چيزهاى گرانبهاى ديگر علاقمند بود. مىگويند: در هيجدهمين سال فرمانروائى خود يک بار دستور داد تا خراجى را که از شهرهاى وى گرد آورده بودند، بشمارند. چنين کردند. از سکههاى سيم يکصد هزار هزار مثقال و سکههاى زر بيست هزار هزار مثقال بود. او مردم را به چيزى نمىشمرد و آنان را خوار مىانگاشت و با ايشان دشمنى مىکرد. مثلا به زاذان، يکى از سرداران خود دستور داده بود تا همه کسانى را که در زندان به سر مىبردند و تعدادشان به سى و شش هزار مىرسيد، از دم تيغ بگذرانند. ولى زاذان اين دستور را به کار نبست و از کشتن ايشان خود دارى کرد. زندانيان که دريافته بودند خسرو تشنه خون آنان است و دشمنش شدند. خسرو پرويز، همچنين دستور داده بود تا کسانى را که در جنگ با روميان شکست خورده و گريخته بودند، بکشند. از اين رو، اين گروه نيز دشمن وى شده و به کين وى کمر بسته بودند. خسرو کسى را گماشت تا باقى خراج پس افتاده را هم از مردم بستاند و او براى اجراى اين دستور فشار بسيار وارد آورد و به اندازهاى بيدادگرى کرد که همه مردم بدخواه خسرو پرويز شدند و بزرگان قوم به بابل رفتند، و شيرويه، پسر خسرو پرويز، را از آن جا فرا خواندند. خسرو پرويز فرزندان خويش را در بابل نهاده بود و نمى گذاشت که از آن جا به جاى ديگر روند. کسانى را هم در آن جا به آموزش و پرورش ايشان گماشته بود. شيرويه- که به دستيارى بزرگان ايران از بابل بيرون آمد- به بهرسير رسيد و شبانه در آن جا داخل شد و کسانى را که در زندانها به سر مىبردند آزاد کرد. اين زندانيان- که خسرو پرويز دستور کشتنشان را داده بود- هوادار شيرويه شدند و پيرامون او گرد آمدند و بانگ «قباد شاهنشاه» بر آوردند. (زيرا قباد نام اصلى شيرويه بود.) آنگاه به راه افتادند تا به ميدان جلوى کاخ خسرو پرويز رسيدند. نگهبانان کاخ او پا به فرار نهادند. خسرو پرويز نيز به بستانى که نزديک کاخش بود، گريخت ولى او را گرفتند و اسير کردند و پسر او (شيرويه) را به پادشاهى نشاندند. شيرويه از پدر خود براى کارهائى که کرده بود، باز خواست نمود. بعد ايرانيان خسرو پرويز را کشتند. شيرويه نيز در اين کار آنان را يارى داد. مدت فرمانروائى خسرو پرويز سى و هشت سال بود. سى و دو سال و پنج ماه و پانزده روز از پادشاهى خسرو پرويز گذشته بود که پيغمبر اکرم، صلّى الله عليه و سلم، از مکه به مدينه مهاجرت فرمود. مىگويند خسرو پرويز هجده فرزند داشت و بزرگترينشان شهريار ناميده مىشد که شيرين او را به پسرخواندگى خويش برگزيده بود. ستاره شناسان به خسرو پرويز گفته بودند: «يکى از فرزندان تو پسرى خواهد آورد که به دست وى اين کاخ ويران خواهد شد و اين پادشاهى از ميان خواهد رفت. نشانه چنين پسرى نيز نقصى است که در قسمتى از بدن اوست.» خسرو پرويز براى جلوگيرى از وقوع اين امر فرزندان خويش را از همخوابگى با زنان باز داشت تا داراى پسرى نشوند. ولى چندى که گذشت، شهريار از هواى جوانى و تنهائى و بىزنى در پيش شيرين شکايت کرد. شيرين که نمىخواست شهريار را در رنج ببيند، کنيزى را که حجامتگرش بود و گمان مىبرد که ناز است، به نزد شهريار فرستاد. اما حدس شيرين درست نبود و آن کنيز از همخوابگى با شهريار باردار گرديد و يزدگرد را آورد. شيرين اين پيشامد را تا پنج سال از خسرو پرويز پنهان داشت تا روزى که ديد خسرو پرويز از کودکانى که اندکى بزرگ شدهاند خوشش مىآيد و با آنان مهربانى مىکند. از او پرسيد: «اگر ببينى که يکى از فرزندانت داراى پسرى شده، شاد خواهى شد يا نه؟» خسرو پرويز پاسخ داد: «البته که شاد خواهم شد!» شيرين به شنيدن اين سخن يزدگرد را آورد و به او معرفى کرد. خسرو پرويز دوستدار يزدگرد شد و او را به خود نزديک ساخت. روزى، هنگامى که با او بازى مىکرد، ناگهان پيشگوئى ستاره شناسان را به ياد آورد و براى اين که ببيند نقصى در بدين يزدگرد هست يا نه، دستور داد تا جامه از تنش بدر آورند. همينکه يزدگرد را برهنه کردند خسرو پرويز در يکى از تهيگاههاى وى نقصى ديد و بر آن شد که او را بکشد. ولى شيرين او را از اين کار بازداشت و گفت: «اگر خدا خواسته باشد که براى اين دستگاه سلطنت پيشامدى روى دهد به هيچ تدبيرى از آن جلوگيرى نتوان کرد.» شيرين بعد دستور داد که يزدگرد را به سيستان بفرستند. و نيز گفته شده است: «چنين نيست. بلکه شيرين يزدگرد را در سواد عراق، در قريهاى که خمانيه ناميده مىشود، سکونت داد.» پس از کشته شدن خسرو پرويز، پسر او شيرويه، به پادشاهى رسيد.
متن عربی: ذكر قتل كسرى أبرويز كان كسرى قد طغى لكثرة ماله وما فتحه من بلاد العدو ومساعدة الأقدار وشره على أموال الناس، ففسدت قلوبهم، وقيل: كانت له اثنا عشر ألف امرأة، وقيل ثلاثة آلاف امرأة، يطؤهن، وألوف جوارٍ، وكان له خمسون ألف دابة، وكان أرغب الناس في الجوهر والأواني وغير ذلك، وقيل: إنه أمر أن يحصي ما جبي من خراج بلاده في سنة ثماني عشرة من ملكه، فكان من الورقة مائة ألف ألف مثقال وعشرون ألف ألف مثقال، وإنه احتقر الناس وأمر رجلاً اسمه زاذان بقتل كل مقيد في سجونه، فبلغوا ستة وثلاثين ألفاً، فلم يقدم زاذان على قتلهم، فصاروا أعداءه له، وكان أمر بقتل المنهزمين من الروم فصاروا أيضاً أعداء له، واستعمل رجلاً على استخلاص بواقي الخراج، فعسف الناس وظلمهم، ففسدت نياتهم، ومضى ناس من العظماء إلى بابل، فأحضروا ولده شيرويه بن أبرويز، فإن كسرى كان قد ترك أولاده بها ومنعهم من التصرف وجعل عندهم من يؤدبهم، فوصل إلى بهرسير فدخلها ليلاً فأخرج من كان في سجونها، واجتمع إليه أيضاً الذين كان كسرى أمر بقتلهم، فنادوا قباذ شاهنشاه وساروا حين أصبحوا إلى رحبة كسرى، فهرب حرسه، وخرج كسرى إلى بستان قريب من قصره هارباً فأخذ أسيراً، وملكوا ابنه، فأرسل إلى أبيه يقرعه بما كان منه، ثم قتلته الفرس وساعدهم ابنه، وكان ملكه ثمانياً وثلاثين سنة. ولمضي اثنتين وثلاثين سنة وخمسة أشهر وخمسة عشر يوماً هاجر النبي، صلى الله عليه وسلم، من مكة إلى المدينة. قيل: وكان لكسرى أبرويز ثمانية عشر ولداً، وكان أكبرهم شهريار، وكانت شيرين قد تبنته، فقال المنجمون لكسرى: إنه سيولد لبعض ولدك غلام يكون خراب هذا المجلس وذهاب الملك على يديه، وعلامته نقص في بعض بدنه، فمنع ولده عن النساء لذلك حتى شكا شهريار إلى شيرين الشنبق، فأرسلت إليه جاريةً كانت تحجمها، وكانت تظن أنها لا تلد، فلما وطئها علقت بيزدجرد فكتمته خمس سنين، ثم إنها رأت من كسرى رقة للصبيان حين كبر فقالت: أيسرك أن ترى لبعض بنيك ولداً ؟ قال: نعم، فأتته بيزدجرد، فأحبه وقربه، فبينما هو يلعب ذات يوم ذكر ما قيل، فأمر به، فجرد من ثيابه، فرأى النقص في أحد وركيه فأراد قتله، فمنعته شيرين وقالت: إن كان الأمر في الملك قد حضر فلا مرد له، فأمرت به فحمل إلى سجستان، وقيل: بل تركته في السواد في قرية يقال لها خمانية. ولما قتل كسرى أبرويز بن هرمز ملك ابنه شيرويه.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|