Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم   فرموده است: 
(علیکم بسنتی و سنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدی):
«به سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من، چنگ بزنید».
سنن ابی داود (4/201) ترمذی (5/44)؛ این حدیث، حسن و صحیح است

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > سخن در باره کشته شدن کلیب و ایام بین بکر و تغلب

شماره مقاله : 10358              تعداد مشاهده : 452             تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390

سخن درباره کشته شدن کليب و روز بکر و تغلب‏
اين داستان جنگى است که در ميان قبيله‏هاى بکر و تغلب در گرفت.
بکر و تغلب، دو پسر واهب بن هنب بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان بودند. و پيکارى که در ميان بکر و تغلب روى داد به سبب کشته شدن کليب بود.
نام کليب، وائل بن ربيعة بن الحارث بن زهير بن جشم بن بکر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب بود.
کلب به معنى سگ، و کليب مصغر آن است و وائل را از آن رو کليب مى‏خواندند که هر گاه به گردش مى‏رفت توله سگى را در بغل مى‏گرفت و با خود مى‏برد و هنگامى که به باغ يا جاى با صفائى مى‏رسيد، سگ را مى‏زد و به گوشه‏اى پرتاب مى‏کرد و سرگرم تماشا و تفرج مى‏شد.
سگ به ناله و عوعو مى‏پرداخت ولى هر که صدايش را مى‏شنيد گوش نمى‏داد و به او نزديک نمى‏شد. (زيرا سگ کليب بود و کسى جرئت نداشت بدان دست بزند.) اين توله سگ را کليب وائل مى‏خواندند و رفته رفته اين کلمه را کوتاه کردند و فقط کليب گفتند و نام «کليب» روى وائل ماند.
پرچم دودمان ربيعة بن نزار هميشه به بزرگ‏ترين فرزند اين دودمان مى‏رسيد. بنا بر اين پرچم در دست هر کس که بود او بزرگترين فرزند و رئيس قبيله شمرده مى‏شد.
اين پرچم را مدتى خاندان عنزة بن اسد بن ربيعه در اختيار داشتند و سنت ايشان آن بود که ريش خود را زرد مى‏کردند و سبيل خود را مى‏زدند. ساير قبائل ربيعه نمى‏بايست چنين کارى بکنند مگر کسانى که مى‏خواستند با قبيله عنزه دشمنى ورزند و بجنگند.
بعد پرچم به قبيله عبد القيس بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار رسيد.
روش ايشان نيز چنين بود که اگر کسى به آنان دشنام مى‏داد، او را سيلى مى‏زدند و اگر سيلى مى‏زد، او را مى‏کشتند.
سپس پرچم به نمر بن قاسط بن هنب رسيد و اينان نيز روشى غير از روش پيشينيان خود داشتند.
بعد پرچم به دست بکر بن وائل افتاد.
اين قبيله براى اين که راه آمد و شد خود را مشخص سازند جوجه پرنده‏اى را مى‏گرفتند و آن را در بلندترين و مشخص‏ترين قسمت راه مى‏گذاشتند به گونه‏اى که جاى او را همه بدانند. بدين ترتيب هيچيک از کسانى که اهل اين قبيله نبودند از آن راه عبور نمى‏کردند و اگر کسى مى‏خواست بگذرد از سمت راست يا چپ آن‏ مى‏گذشت.
پس از آن، پرچم در اختيار تغلب قرار گرفت و سرپرستى اين قبيله به وائل بن ربيعه رسيد.
روش وائل نيز، همچنان که پيش از اين گفتيم به گردش بردن توله سگ بود و هيچ کس هم حق نداشت به توله سگ او دست بزند.
تازيان معد همدست نشدند مگر با سه تن که عبارت بودند از:
اول- عامر بن ظرب بن عمرو بن بکر بن يشکر بن حارث و عدوان بن عمرو بن قيس عيلان که او را اناس بن مضر مى‏خواندند و برادر الياس بن مضر بود- به وى دست اتحاد داد.
هنگامى که معد به قبيله مذحج پيوست و روانه تهامه شد، عدوان پيشوائى معد را داشت.
اين نخستين جنگى بود که ميانه تهامه و يمن در گرفت.
دوم- ربيعة بن حارث بن مرة بن زهير بن جشم بن بکر بن حبيب بن کلب (يا کليب) بود.
او در واقعه روز سلان که جنگى ميانه مردم يمامه و يمن در گرفت، فرماندهى افراد معد را داشت.
سوم- وائل بن ربيعه که در روز جنگ خزاز رهبر معد بود و گروه‏هاى يمنى را پراکنده ساخت و شکست داد و معد بخشى از قلمرو خود را بدو سپرد و تاج پادشاهى را بر سر وى نهاد و به فرمان وى در آمد و او تا چندى بر اورنگ فرمانروائى باقى ماند.
رفته رفته خودخواهى شديدى به وائل دست داد چنان که به بيدادگرى پرداخت و بر کسان خود ستم مى‏کرد تا جائى که در موسم باران بهترين چراگاه را به خود تخصيص مى‏داد و قدغن مى‏کرد که هيچ کس ديگر حق چراندن چارپايان خويش را در آن جا نداشته باشد.
يا مى‏گفت:
«حيواناتى که در فلان زمين هستند در پناه منند و هيچ کس نبايد آنها را شکار کند. هيچ کس نبايد شتر خود را ميان شتران من راه دهد يا در جائى که من آتش مى‏افروزم، آتش روشن کند، يا از ميان خانه‏هاى من بگذرد يا در مجلس من رعايت تشريفات را نکند.» فرزندان جشم و فرزندان شيبان همه در يک جا به سر مى‏بردند چون از پريشانى و پراکندگى بيم داشتند و مى‏خواستند با هم باشند.
کليب وائل با جليله- دختر مرة بن شيبان بن ثعلبه، که خواهر جساس بن مره بود- زناشوئى کرد.
کليب در آغاز بهار زمينى از عاليه را چراگاه ويژه چارپايان خويش ساخته بود و هيچ کس نمى‏توانست بدان نزديک شود جز کسى که با وى سر جنگ داشت.
مقارن همين احوال، مردى که سعد بن شميس بن طوق جرمى ناميده مى‏شد بر بسوس وارد گرديد.
بسوس دختر منقذ تميمى و خاله جساس بن مره، خواهر زن کليب، بود.
اين سعد جرمى شتر ماده‏اى داشت به نام «سراب» که با شتران جساس مى‏چريد و اين شتر همان شترى است که تازيان بدان مثل زدند و هر گاه که مى‏خواستند درباره بديمن بودن چيزى‏ مبالغه کنند، مى‏گفتند: «شوم‏تر از سراب و شوم‏تر از بسوس».
کليب يک روز براى رسيدگى به شتران خويش از خانه بيرون رفت و در چراگاه‏هاى آنها گردش کرد.
شتران او و شتران جساس با هم مى‏چريدند.
کليب ناگهان در آن جا چشمش به «سراب» افتاد و از آن بدش آمد.
جساس، برادر زن کليب که همراه وى بود، گفت:
«اين شتر ماده مال همسايه ما، سعد جرمى است.» کليب وائل به او گفت:
«ديگر هرگز اين شتر را در اين چراگاه مياور.» جساس گفت:
«شتران او هم با شتران منند و هر جا که شتران من مى‏چرند، شتر او هم هست.» کليب گفت:
«يقين داشته باش که اگر يک بار ديگر اين شتر ماده را در اين جا ببينم تير خود را در پستانش خواهم نشاند.» جساس گفت:
«اگر تو تير خود را در پستان اين حيوان بنشانى منهم سر نيزه خود را در گردنت خواهم نشاند!» پس از اين گفت و گوى رنجش آور از هم جدا شدند.
کليب، بعد به همسر خويش گفت:
«آيا در ميان تازيان کسى را سراغ دارى که در برابر من طورى از همسايه خويش دفاع کند که بخواهد به خاطر او با من بجنگد؟» همسر او پاسخ داد:
«من جز برادرم، جساس، کس ديگرى را نمى‏شناسم که پرواى چنين کارى داشته باشد.» کليب که انتظار شنيدن چنين پاسخى را داشت، براى او آنچه را که روى داده بود، تعريف کرد.
از آن ببعد هر روز که کليب مى‏خواست به چراگاه‏هاى خود برود همسرش از رفتن او جلوگيرى مى‏کرد و او را به خدا سوگند مى‏داد تا کارى نکند که رشته خويشاوندى گسيخته گردد. همچنين به برادر خود، جساس، نيز مى‏سپرد که شتران خود و سعد جرمى را رها نسازد و آشوب بر پا نکند.
سرانجام روزى کليب به چراگاه رفت و به شتران خويش رسيدگى کرد.
در آن جا باز شتر ماده سعد جرمى را ديد.
بيدرنگ پستان حيوان را نشانه گرفت و با تير زد و کارش را ساخت چنان که شتر برگشت و فرياد کنان، خود را به خانه صاحبش رساند و در آن جا افتاد.
صاحب شتر که چنين ديد بانگ بر آورد و از زيانى که به وى رسيده و توهينى که به وى شده بود شکايت کرد.
بسوس، خاله جساس، همان زنى که سعد جرمى را در خانه نگاه داشته بود، همينکه فرياد او را شنيد، پيش او رفت و وقتى ديد شتر او به چه روزى افتاده، دو دست بر سر کوفت و فرياد زد:
«واى از اين بدبختى!» جساس که بيتابى خاله خود را مى‏ديد و سخنش را مى‏شنيد پيش وى رفت و گفت:
«خاموش باش و بيتابى مکن.»
همچنين سعد جرمى را نيز آرام کرد و بدان دو گفت:
«من شترى بزرگ‏تر از اين شتر را خواهم کشت. من غلال را خواهم کشت.» غلال شتر نر بزرگ و نيرومندى بود که کليب داشت. شترى که هيچ کس همانندش را نديده بود.
ولى جساس که گفت «من غلال را خواهم کشت.»، منظورش کشتن خود کليب بود نه شتر کليب.
کليب جاسوسى داشت که گفت و گوى ايشان را مى‏شنيد و هنگامى که به نزد کليب برگشت، آنچه را که شنيده بود، بدو رساند.
کليب پيش خود گفت:
«او سوگند ياد کرده بود که مرا بکشد. باز خوب است که سوگند خود را به کشتن غلال تخفيف داده است!» از اين روز ببعد، جساس هميشه در پى فرصت مناسبى مى‏گشت که کليب را غافلگير کند و از پاى در آورد.
تا روزى که کليب با خاطرى آسوده بيرون رفت و همينکه از خانه‏هاى خويش دور شد، جساس بر اسب خود جست و نيزه خود را بر گرفت و خود را به کليب رساند.
کليب ايستاد.
جساس بدو گفت:
«اى کليب، نيزه من پشت سر تو است!» کليب گفت:
«اگر راست مى‏گوئى، پس از روبرو به نبرد من بيا.» جساس سخن او را ناشنيده گرفت و او را به نيزه از پشت زد کليب در دم مرگ گفت:
و از اسب سرنگون ساخت.
«اى جساس، قدرى آب بده که من بياشامم.» ولى جساس بدو آب نداد و کليب هم در گذشت.
جساس، سپس، به مردى که همراهش بود و عمرو بن حارث بن ذهل بن شيبان نام داشت، دستور داد که سنگ‏هائى در روى پيکر کليب بچيند تا درندگان او را نخورند.
مهلهل بن ربيعه برادر کليب درين باره مى‏گويد:
  قتيل ما قتيل المرء عمرو ... و جساس بن مرة ذى صريم‏
  اصاب فؤاده باصم لدن ... فلم يعطف هناک على حميم‏
  فان غدا و بعد غد لرهن ... لامر ما يقام له عظيم‏
  جسيما ما بکيت به کليبا ... اذا ذکر الفعال من الجسيم‏
  ساشرب کأسها صرفا و أسقي ... بکأس غير منطقة مليم‏
جساس پس از کشتن کليب با اسب برگشت و چنان شتابان تاخت که جامه از روى زانوان او به کنار رفته و زانوى او برهنه شده بود.
پدر او مره، همينکه وى را بدان وضع ديد، گفت:
«جساس براى شما دردسرى فراهم کرده است چون من تا امروز هرگز نديده بودم که زانوان او برهنه باشد.» 
جساس، همينکه به پدرش رسيد، ايستاد.
پدرش پرسيد:
«اى جساس، تو را چه مى‏شود؟» جواب داد:
«امروز ضربتى زده‏ام که فردا فرزندان وائل گرد هم خواهند آمد تا به خاطر اين ضربه برقصند.» پدرش گفت:
«مادرت به عزايت بنشيند، چه کسى را ضربه زده‏اى؟»
 گفت:
«کليب را کشته‏ام.» پرسيد:
«آيا تو اين کار را کرده‏اى؟» جواب داد:
«آرى.» گفت:
«به خدا سوگند که بد بلائى به سر قوم خود آورده‏اى!» جساس که اين سخن شنيد، گفت:
  تا هب عنک اهبة ذى امتناع ... فان الامر جل عن التلاحى‏
  فانى قد جنيت عليک حربا ... تغص الشيخ بالماء القراح‏
پدرش که سخن وى را شنيد، به خاطر نکوهشى که او کرده بود از سرافکندگى و شکست قوم خود ترسيد و در پاسخ او گفت:
  فان تک قد جنيت على حربا ... تغص الشيخ بالماء القراح‏
  جمعت بها يديک على کليب ... فلا وکل و لا رث السلاح‏
  سالبس ثوبها و اذود عنى ... بها عار المذلة و الفضاح‏
مره سپس کسان خود را براى يارى در جنگ، فراخواند و آنان نيز به يارى او برخاستند و زوبين‏هاى خود را تيز و- شمشيرهاى خود را برا و نيزه‏هاى خود را راست کردند و آماده شدند که براى متحد ساختن اقوام خود روانه شوند.
در اين هنگام همام و مهلهل با يک ديگر شراب مى‏نوشيدند.
همام بن مره، برادر جساس، و مهلهل، برادر کليب بود.
جساس کنيز خود را پيش همام فرستاد تا وى را از آنچه روى داده بود، آگاه سازد.
کنيز همينکه به همام رسيد، بدو اشاره کرد و همام پيش وى‏ رفت و او موضوع را به وى خبر داد.
همام و مهلهل با يک ديگر پيمان بسته بودند که هيچ رازى را از هم پنهان نکنند.
از اين رو چون مهلهل کنجکاو شده بود که بداند کنيز چه پيغامى آورده، همام ناچار آن خبر را بدو گفت ولى چنان با شوخى و مزاح گفت که مهلهل باور نکرد جساس برادرش را کشته باشد و به طعنه گفت:
«فلان برادرت تنگ از آن است که چنين کارى بکند!» آنگاه هر دو باز به ميگسارى پرداختند و مهلهل گفت:
«امروز شراب و فردا کار.» همام شراب خود را نوشيد. در عين حال، هراسان بود و خود را هوشيار نگاه مى‏داشت و هنگامى که مهلهل مست شد او پيش خانواده خويش بازگشت و در ساعت معين با همه قوم و قبيله خود به راه افتاد.
ديرى نگذشت که خبر کشته شدن کليب در همه جا پيچيد و رفتند و او را به خاک سپردند و پس از دفن وى به سوگوارى پرداختند و گريبان دريدند و روى خراشيدند و دوشيزگان و زنان و کنيزان خانواده وى به عزادارى برخاستند.
زنان به خواهر کليب گفتند:
«جليله، خواهر جساس، را از حلقه سوگوارى ما دور کن، بودن او درين جا براى ما مايه سرافکندگى و ننگ است.
جليله خواهر جساس، چنان که پيش از اين گفتيم، همسر کليب بود.
از اين رو خواهر کليب بدو گفت:
«از ما دور شو زيرا تو خواهر قاتل سرور ما و همشيره آزار دهنده ما هستى.
جليله در حاليکه دامن جامه خود را روى زمين مى‏کشاند از ميانشان بيرون رفت.
در راه مره، پدرش، بدو رسيد و پرسيد:
«اى جليله، پشت سرت چيست؟» جواب داد:
«داغ مرگ و اندوه ابدى و از دست رفتن دوست و کشته شدن برادرم در آينده‏اى نزديک. و کاشته شدن درخت کينه در ميان اين دو خانواده و شکسته شدن دل‏ها.» مره گفت:
«آيا نمى‏توان با گذشت و چشم پوشى و پرداخت خونبها از آنچه گفتى جلوگيرى کرد؟» جليله جواب داد:
«آيا به خاطر جلوگيرى از کشتار، قبيله تغلب خون سرور خود را بتو خواهد بخشيد!» هنگامى که جليله از ميان سوگواران بيرون رفت، خواهر کليب گفت:
«زن موذى و منحوس دور شد. فردا واى به حال فرزندان مره که در پى هم به آنان حمله خواهد شد.» جليله وقتى از حرف مادر شوهر خود خبردار شد، گفت:
«چرا بايد خواهر شوهرم پرده مرا بدرد و آزاده‏اى مانند مرا سرزنش کند و چشم براه آزار من باشد. خدا او را خوشبخت کند که نگفت: من خود از شرمندگى و بيم دشمنان از ميانشان بيرون رفتم.» 
بعد، اين اشعار را سرود:
  يا ابنة الاقوام ان لمت فلا ... تعجلى باللوم حتى تسألى‏
  فاذا انت تبينت الذى ... يوجب اللوم فلومى و اعذلى‏
  ان تکن اخت امرئ ليمت على ... شفق منها عليه فافعلى‏
  حل عندى فعل جساس فيا ... حسرتا عما انجلى او ينجلى‏
  فعل جساس على وجدى به ... قاطع ظهرى و مدن اجلى‏
  لو بعين فقئت عين سوى ... اختها فانفقأت لم احفل‏
  تحمل العين قذى العين کما ... تحمل الأم اذى ما تفتلى‏
  يا قتيلا قوض الدهر به ... سقف بيتى جميعا من عل‏
  هدم البيت الذى استحدثته ... و سعى فى هدم بيت الاول‏
  و رمانى قتله من کثب ... رمية المصمى به المستاصل‏
  يا نسائى دونکن اليوم قد ... خصنى الدهر برزء معضل‏
  خصنى قتل کليب بلظى ... من ورائى و لظى مستقبل‏
  ليس من يبکى ليوميه کمن ... انما يبکى ليوم مقبل‏
  يشتفى المدرک بالثار و فى ... درکى ثأرى ثکل المثکل‏
  ليته کان ما فاحتلبوا ... دررا منه دمى من اکحلى‏
  اننى قاتلة مقتولة ... و لعلى الله ان يرتاح لى‏
اما مهلهل نامش عدى بود. برخى نيز او را امرؤ القيس خوانده خوانده و گفته‏اند که او دائى امرؤ القيس بن حجر کندى بود.
او را ازين رو «مهلهل» لقب داده‏اند که نخستين کسى است که در شعر نازک کارى و ظرافت را به کار برد و قصائد را کوتاه کرد. همچنين نخستين شاعرى است که در شعر خود به دروغ و مبالغه و اغراق پرداخت.
بارى، مهلهل که از باده سرمست بود هنگامى که به هوش آمد، از فرياد زنانى سر آسيمه شد که بيتابى مى‏کردند و مى‏گفتند:
«مردم، بدانيد که کليب کشته شده است.» مهلهل به شنيدن اين خبر، اشعار زير را سرود و او نخستين کسى است که در اين باره شعر ساخته است:
  کنا لغار على العواتق ان ترى ... بالامس خارجة عن الاوطان‏
  فخرجن حين ثوى کليب حسرا ... مستيقنات بعده بهوان‏
  فترى الکواعب کالظباء عواطلا ... اذ حان مصرعه من الاکفان‏
  يخمشن من ادم الوجوه حواسرا ... من بعده و يعدن بالازمان‏
  متسلبات نکدهن و قدورى ... أجوافهن بحرقة و ورانى‏
  و يقلن من للمستضيف اذا دعا ... ام من لخضب عوالى المران‏
  ام لا تسار بالجزور اذا غدا ... ريح يقطع معقد الاشطان‏
  امن لاسباق الديات و جمعها ... و لفادحات نوائب الحدثان‏
  کان الذخيرة للزمان فقد أتى ... فقدانه و اخل رکن مکانى‏
  يا لهف نفسى من زمان فاجع ... القى على بکلکل و جران‏
  بمصيبة لا تستقال جليلة ... غلبت عزاء القوم و النسوان‏
  هدت حصونا کن قبلا ملاوذا ... لذوى الکهول معاو للشبان‏
  اضحت و اضحى سورها من بعده ... متهدم الارکان و البنيان‏
  فابکين سيد قومه و اندبنه ... شدت عليه قباطى الاکفان‏
  و ابکين للايتام لما اقحطوا ... و ابکين عند تخاذل الجيران‏
  و ابکين مصرع جيده متزملا ... بدمائه فلذاک ما ابکانى‏
  فلا ترکن به قبائل تغلب ... قتلى بکل مرارة و مکانى‏
  قتلى تعاورها النسور اکفها ... ينهشنها و حواجل الغربان‏
مهلهل، پس از سرودن شعر بالا به جائى که کليب کشته شده بود رفت و خون او را ديد.
آنگاه بر سر گور وى رفت و ايستاد و گفت:
  ان تحت التراب حزما و عزما ... و خصيما ألد ذا معلاق‏
  حية فى الوجار اربد لا ين ... فع منه السليم نفث الراقى‏
بعد، موى خود را کند و جامه خويش را دريد و از همنشينى با زنان دورى کرد و قول و غزل را ترک گفت و قمار و شراب را بر خود حرام ساخت و کسان خود را گرد آورد و مردانى از آنان را به قبيله بنى شيبان فرستاد.
اين فرستادگان به نزد مرة بن ذهل بن شيبان رفتند که در مجلسى ميان قوم خود نشسته بود.
به او گفتند:
«شما با کشتن کليب به خاطر يک شتر ماده، کار بسيار زشتى کرديد و رشته خويشاوندى را گسستيد و مرتکب هتک حرمت شديد.
اکنون ما چهار راه به شما پيشنهاد مى‏کنيم که هر يک از آنها براى شما چاره‏گر و براى ما قانع کننده است:
1- يا کليب را براى ما زنده کنيد.
2- يا قاتل او، جساس، را به دست ما بدهيد تا او را به کيفر خون کليب بکشيم.
3- يا همام، برادر جساس، را در اختيار ما بگذاريد زيرا او نيز با برادرش همسنگ و همتاست.
4- يا خود را به ما بسپار تا انتقام کليب را از تو بگيريم زيرا ريختن خون تو نيز خون او را تلافى مى‏کند.
مرة بن ذهل که اين سخنان شنيد در پاسخ گفت:
درباره زنده کردن کليب، بايد بگويم که توانائى چنين کارى‏ را ندارم.
راجع به تسليم جساس به شما نيز بايد يادآورى کنم که اين مرد به سرعت زخمى زده و با اسب شتابان به سوئى تاخته، و من نمى‏دانم به کجا رفته است.
اما همام، پدر ده پسر و برادر ده برادر و عموى ده برادرزاده است. تمام آنان نيز شهسواران و دليران قوم خود هستند و هرگز همام را، به گناهى که ديگرى کرده، تسليم نخواهند کرد.
ولى من هيچ کس نيستم جز کسى که اگر جنگى در گيرد و دشمن حمله کند نخستين مردى خواهم بود که کشته خواهم شد.
بنا بر اين با تسليم خود به شما، در مرگ خود شتاب روا نمى‏دارم.
اما دو راه به شما پيشنهاد مى‏کنم.
يکى آن که اينان پسران منند. هر کدامشان را که مى‏خواهيد بگيريد و در برابر خون سرورتان، خون او را بريزيد.
ديگر اين که هزار شتر ماده سياه چشم و سرخ موى به شما خواهم داد.
آنان از شنيدن اين سخن به خشم آمدند و گفتند:
«به ما بى‏احترامى مى‏کنى و مى‏خواهى در برابر خون کليب، شير شتر به ما بدهى؟» پس از اين گفت و گو، که به جائى نرسيد، ديرى نگذشت که آتش جنگ در ميانشان شعله‏ور گرديد.
جليله، همسر کليب، به پدر و خويشاوندان خود پيوست برخى از قبيله‏هاى بکر از جنگ کناره گرفتند و از يارى با بنى- شيبان در آن جنگ دريغ ورزيدند زيرا کشته شدن کليب بر آنان گران آمده بود.
لجيم و يشکر نيز از بنى شيبان برگشتند و حارث بن عباد و خانواده او هم از يارى بنى شيبان سر باز زدند.
مهلهل چند چکامه در سوگ کليب ساخت که يکى از آنها اين است:
  کليب لا خير فى الدنيا و من فيها ... اذ انت خليتها فى من يخليها
  کليب اى فتى عز و مکرمة ... تحت السقائف اذ يعلوک سافيها
  نعى النعاة کليبالى فقلت لهم: ... مالت بنا الارض أو زالت رواسيها
  الحزم و العزم کانا من صنيعته ... ما کل آلائه يا قوم احصيها
  القائد الخيل تردى فى اعنتها ... رهوا اذا لخيل لجت فى تعاديها
  من خيل تغلب ما تلقى اسنتها ... الا و قد خضبوها من اعاديها
  يهز هزون من الخطى مدمجة ... صما انابيبها زرقا عواليها
  ليت السماء على من تحتها وقعت ... و انشقت الارض فانجابت بمن فيها
  لا اصلح الله منا من يصالحکم ... ما لاحت الشمس فى اعلى مجاريها
نخستين جنگى در ميان آن دو دسته واقع شد به گفته‏اى:
روز «عنيزه» بود.
عنيزه نزديک فلجه است.
درين پيکار هر دو دسته با هم مساوى شدند و مهلهل گفت:
  کانا غدوة و بنى ابينا ... بجنب عنيزة رحيا مدير
  و لو لا الريح اسمع اهل حجر ... صليل البيض تقرع بالذکور
دو دسته پراکنده گرديدند و مدتى از هم جدا بودند تا بار ديگر نزديک آبى که «نهى» نام داشت به هم رسيدند.
قبيله بنى شيبان در کنار آن آب فرود آمده بود.
به روايتى اين نخستين جنگ واقعى بود که ميان آن دو گروه روى داد.
مهلهل فرماندهى قبيله تغلب، و حارث بن مره سردارى فرزندان شيبان را بر عهده داشت.
درين پيکار ميدان به دست بنى تغلب بود و بنى شيبان نيز توانائى و نيرومندى نشان مى‏داد.
آتش جنگ بالا گرفت ولى در آن روز از بنى مره هيچ کس کشته نشد.
بعد در ذنائب با هم رو برو گرديدند. و اين سخت‏ترين جنگى بود که ميانشان در گرفت.
در اين پيکار خونين قبيله بنى تغلب پيروزى يافت و در ميان افراد قبيله بکر کشتارى سخت کرد و خون‏هاى بسيارى ريخت درين کار زار شراحيل بن مرة بن همام بن ذهل بن شيبان، که نياى حوفزان و نياى معن بن زائده بود، کشته شد.
همچنين حارث بن مرة بن ذهل بن شيبان به قتل رسيد.
از فرزندان ذهل بن ثعلبه، عمرو بن سدوس بن شيبان بن ذهل و چند تن ديگر از رؤساء قبيله بکر شرنگ مرگ چشيدند.
بعد در روز «واردات» با هم روبرو شدند و جنگ سختى کردند.
درين نبرد نيز قبيله تغلب پيروزى يافت و بسيارى از فرزندان بکر را کشت.
همام بن مرة بن ذهل بن شيبان، برادر تنى جساس، درين جنگ کشته شد.
مهلهل بر او گذشت و همينکه او را کشته ديد، گفت:
«به خدا پس از کليب هيچ کس کشته نشد که در چشم من از تو عزيزتر باشد. به خدا سوگند که بعد از شما دو تن ديگر اجتماع‏ افراد قبيله بکر خير و برکتى نخواهد داشت.» و نيز گفته شده است:
«همام در روز «قصيبات»، پيش از روز «قضه»، به قتل رسيد و کسى که او را کشت ناشره نام داشت.
همام او را از سر راه برداشته و پرورش داده و ناشره ناميده بود.
ناشره در نزد همام به سر مى‏برد و هنگامى که بزرگ شد دانست که از قبيله تغلب است و از قبيله بکر نيست.
در آن روز، همام که سر گرم زد و خورد بود، تشنه شد و رفت و مشک آبى را که داشت برگرفت تا آب بنوشد.
در اين هنگام ناشره فرصت را غنيمت شمرد و او را غافلگير کرد و کشت و به قوم خود، تغلب، پيوست.» نزديک بود که جساس، قاتل کليب که اين فتنه را بر پا کرده بود، نيز اسير شود ولى رهائى يافت. و مهلهل گفت:
  لو ان خيلى ادرکتک وجدتهم ... مثل الليوث بسترغب عرين‏
همچنين مى‏گويد:
  و لاوردن الخيل بطن اراکة ... و لا قضين بفعل ذاک ديونى‏
  و لا قتلن جحاجحا من بکر کم ... و لا بکين بها جفون عيون‏
  حتى تظل الحاملات مخافة... من وقعنا يقذفن کل جنين‏
درباره ترتيب روزهاى مذکور، جز آنچه ما شرح داديم، نيز گفته شده است که به خواست خداى بزرگ به ذکر آنها خواهيم پرداخت.
ابو نويره تغلبى و چند تن ديگر پيشروان قوم خود بودند.
جساس و ديگران نيز در صف مقدم قبيله خود قرار داشتند.
در يکى از شب‏ها جساس و ابو نويره با هم روبرو شدند.
ابو نويره به جساس گفت:
«براى نبرد تن به تن يکى ازين سه کار را برگزين: يا کشتى، يا نيزه بازى، يا شمشير بازى.» جساس کشتى را برگزيد. و براى کشتى با هم در افتادند.
ولى همينکه يکى از آن دو مى‏خواست پيروزى يابد، يارانشان پيش مى‏آمدند و آن دو را از هم جدا مى‏کردند. و پس از چند دقيقه باز آنان را براى نبرد آماده مى‏ساختند و به جان هم مى‏انداختند.
و آنان باز سرگرم کشتى مى‏شدند.
بدين ترتيب، يک بار نزديک بود جساس، ابو نويره را بر زمين زند که باز آن دو را از هم جدا کردند.
پس از اين پيشامد، تغلب با سر سختى بسيار در صدد دستگيرى جساس بر آمد.
پدرش، مره، که جان وى را در خطر ديد بدو گفت:
«به شام پيش دائى‏هاى خود برو.» او اين پيشنهاد را نپذيرفت.
ولى پدرش اصرار ورزيد و او را پنهانى با پنج تن ديگر به شام فرستاد.
مهلهل که اين خبر را شنيد، ابو نويره را با سى تن از مردان دلير قبيله‏اش به دنبال جساس فرستاد.
اينان شتابان در پى جساس تاختند تا بدو رسيدند.
جنگ ميانشان در گرفت و ابو نويره و يارانش کشته شدند و از آنان بيش از دو تن زنده نماندند.
جساس نيز زخمى سخت برداشت و از همان زخم در گذشت و از ياران او نيز، جز دو تن، همه به قتل رسيدند.
کسانى که جان بدر برده بودند به نزد قوم و قبائل خود برگشتند.
مره، هنگامى که خبر کشته شدن پسر خود، جساس، را شنيد، گفت:
«چيزى که مايه اندوه من مى‏شود اين است که از دشمنان ما درين زد و خورد کسى کشته نشده است.» 
بدو گفتند:
«پسرت با دست خود، ابو نويره رئيس آن قوم را با پانزده تن از يارانش کشت و ما در اين کشتار با او شريک نبوديم. ما فقط بقيه را کشتيم.» 
مره گفت:
«اين تنها خبرى است که قلب مرا در عزاى جساس تسکين مى‏دهد.» 
و نيز گفته شده است:
«جساس آخرين کسى بود که در جنگ بکر و تغلب کشته شد.
سبب کشته شدن او هم اين بود که خواهرش، جليله، در خانه کليب وائل به سر مى‏برد و هنگامى که کليب به قتل رسيد، جليله پيش پدر خود برگشت در حاليکه از شوهر خود، کليب، باردار بود.
ديرى نگذشت که ميان دو طائفه جنگ در گرفت و وقايعى روى داد که ذکر آنها گذشت.
پس از آن که نزديک بود به کلى يک ديگر را نابود سازند با هم آشتى کردند.
جليله، خواهر جساس، که باردار بود، پسرى آورد و او را هجرس نام نهاد.
جساس اين پسر را پرورش داد و بزرگ کرد تا جائى که او نمى‏توانست جز جساس هيچ کس ديگرى را به جاى پدر خود بشناسد.
جساس ضمنا دختر خود را به عقد هجرس در آورد.
يک روز ميان هجرس و مردى از قبيله بکر مشاجره‏اى شد و آن مرد بکرى به او گفت:
«تو را تا به پدرت ملحق نکنيم، از دستت آسوده نخواهيم شد.» هجرس که اين سخن شنيد، او را رها کرد و در هم و اندوهگين پيش مادر خويش رفت و او را از آنچه گذشته بود، آگاه ساخت.
بعد، هنگامى که در کنار همسر خود خفته بود، زنش- نشانه‏هاى نگرانى و انديشه را در چهره او ديد و ناراحت شد و داستان او را با پدر خود جساس در ميان گذاشت.
جساس گفت:
«به خداى کعبه سوگند که اين کينه خواهى هنوز پايان نيافته است،» او شب را با بيدارى و بيتابى گذراند تا صبح شد.
بامداد هجرس را به نزد خود فراخواند و بدو گفت:
«تو فرزند منى و از من هستى و به همين جائى که مى‏دانى، بستگى دارى و من هم دختر خود را به تو داده‏ام. جنگ درباره پدر تو دير زمانى پيش از اين بود. بعد همه صلح کرديم و من کوشيدم تا تو نيز مانند همه مردم در سايه اين صلح زندگى آرامى داشته باشى و با من به سر برى تا وقتى که در وفادارى به قوم پيمان ببندى، همچنان که ما پيمان بسته‏ايم.» هجرس گفت:
«من، هم اکنون براى پيمان بستن آمادگى دارم.» جسان اسبى در دسترس او گذاشت و او مسلح شد و بر اسب جست و گفت:
«کسى مانند من پيش خانواده خود نمى‏رود جز در حالى که سلاح آنان را نيز در بر کرده باشد.» بدين گونه جساس و هجرس به راه افتادند تا به گروهى از قوم خود رسيدند.
جساس براى آنان داستان هجرس را باز گفت و ايشان را آگاه ساخت از اين که هجرس نيز اکنون وارد همان عرصه‏اى مى‏شود که همه قوم او شده‏اند و آماده است تا همان پيمانى را ببندد که همه بسته‏اند.
پس از انجام مراسم خويشاوندى خونى و بستن پيمان، هجرس کمر نيزه را گرفت و گفت:
«سوگند مى‏خورم به اسب خود و دو گوش او، به نيزه خود و دو سر او، و به شمشير خود و دو دم او که هيچ مردى قاتل پدر خويش را زنده نمى‏گذارد و پيوسته چشم براه فرصتى است که از او انتقام بگيرد.» بعد با نيزه خود ضربتى به جساس زد و او را کشت و به قوم خود پيوست.
بنا بر اين روايت، جساس آخرين کسى است از قبيله بکر که کشته شده است.
ولى روايت نخستين بيشتر نقل شده است.
اکنون بر مى‏گرديم به دنباله سر گذشت:
پس از کشته شدن جساس پدرش، مره، براى مهلهل پيام فرستاد و گفت:
«تو خونخواهى کردى و انتقام خود را گرفتى و جساس را کشتى، ديگر از جنگ دست بازدار و سر سختى و تندروى را کنار بگذار و دو قبيله را با يک ديگر آشتى بده زيرا اين صلح بهترين راه‏ براى پايدار نگهداشتن اين دو قبيله و از پا در آوردن دشمنانشان است.» ولى مهلهل به پيام وى پاسخ مساعدى نداد.
حارث بن عباد از آن جنگ کناره گرفته و در آن شرکت نکرده بود و هنگامى که جساس و همام، دو پسر مره، کشته شدند، فرزندخوانده خود بجير را- که پسر عمرو بن عباد، برادر حارث بن عباد بود- سوار بر شترى کرد و نامه‏اى به دست وى داد تا براى مهلهل ببرد.
در اين نامه به مهلهل نوشته بود:
«تو در کشتار زياده‏روى کردى و گذشته از اينکه خون عده‏اى از فرزندان بکر را ريختى، انتقام خود را نيز گرفتى. اکنون من فرزند خود را پيش تو فرستادم. يا او را در برابر خون برادرت بکش و ميان دو قبيله را آشتى بده، يا او را نيز رها کن و صلح را در ميان دو طايفه برقرار ساز. زيرا در اين جنگ‏ها از دو طايفه کسانى کشته شده‏اند که اگر زنده مانده بودند وجودشان براى ما و شما بيشتر سود داشت.» مهلهل همينکه نامه را خواند، بجير را گرفت و کشت و گفت:
«تو هم فداى بند کفش کليب!» پدرش همينکه خبر کشته شدن او را شنيد گمان برد مهلهل او را در برابر خون برادر خود کشته تا ميان دو قبيله را آشتى دهد ولى به او گفتند: مهلهل گفته است «تو هم فداى بند کفش کليب».
حارث بن عباد از اين سخن به خشم آمد و گفت:
  قربا مربط النعامة منى ... لقحت حرب وائل عن حيال‏
  قربا مربط النعامه منى ... مشاب رأسى و انکرتنى رجالى‏
  لم أکن من جناتها علم الل ... ه و انى بحرها اليوم صالحى‏
اسب او، نعامه، را برايش آوردند. اين اسب در روزگار او همانند نداشت.
حارث سوارش شد و فرماندهى قبيله بکر را بر عهده گرفت و در جنگ ايشان شرکت کرد.
اين نخستين روزى بود که او در جنگ شرکت مى‏جست و روزى که چنين جنگى روى داد، روز «قضه» ناميده شد.
اين روز را، همچنين، روز «تحلاق اللم» ناميدند و اين نام را از آن رو بدان دادند که افراد قبيله بکر موهاى سر خود را تراشيدند، تا در جنگ از دشمنان خود تشخيص داده شوند.
تنها جحدر بن ضبيعة بن قيس ابو المسامعه سر خود را نتراشيد و گفت:
«من مرد کوتاه قد و کم موئى هستم. از من خرده گيرى نکنيد. من در بهاى موى سرم نخستين سوارى را که بر شما تاخت از پاى در مى‏آورم.» نخستين سوارى که پيش آمد، ابن عناق بود. و جحدر، همچنان که گفته بود، با وى در آويخت و او را در افکند و کشت.
او در آن روز پيوسته رجز مى‏خواند و مى‏گفت:
  ردوا على الخيل ان ألمت ... ان لم اقاتلهم فجزوا لمتى‏
در آن روز، حارث بن عباد جنگى سخت کرد و گروهى انبوه از فرزندان تغلب را کشت.
طرفه درين باره مى‏گويد:
  يوم تبدى البيض عن اسوقها ... و تلف الخيل افواج النعم‏
  يوم تبدى البيض عن اسوقها ... و تلف الخيل افواج النعم‏
در اين روز حارث بن عباد، مهلهل را اسير کرد. نام مهلهل، عدى بود، و چون حارث او را نمى‏شناخت بدو گفت:
«عدى را به من نشان بده تا تو را آزاد کنم.» مهلهل پاسخ داد:
«آيا به خدا سوگند مى‏خورى که اگر عدى را نشانت دهم به وعده خود وفا کنى؟» حارث گفت:
«آرى.» مهلهل گفت:
«پس من همان عدى هستم.» حارث که چنين ديد، از روى خشم دسته‏اى از موى سر او را کند و آزادش کرد و گفت:
  لهف نفسى على و لم اعر ... ف عديا اذا مکنتنى اليدان‏
روزهاى مهمى که طى آنها در ميان دو طايفه آتش جنگ بالا گرفت، پنج روز بود:
اول: روز «عنيزه»، که هر دو گروه در زور آزمائى با يک ديگر برابر شدند.
دوم: روز «واردات» که تغلب چيرگى يافت و بکر شکست خورد.
سوم: روز «حنو» که بکر پيروز شد و تغلب شکست يافت.
چهارم: روز «قصيبات». در اين روز بکر چنان آسيب ديد که گمان مى‏بردند ديگر نخواهد توانست کمر راست کند.
پنجم: روز «قضه»، که روز موى تراشى بود و حارث بن عباد در جنگ شرکت داشت.
بعد، روزهائى گذشت که اهميت روزهاى بالا را نداشت.
منجمله روز «نقيه» و روز «فصيل» بود که جنگ به سود بکر و به زيان تغلب تمام شد.
پس از آن ديگر ميان دو طائفه جنگى روى نداد و تنها غارتگريهائى شد.
به هر صورت، اين پيکار و ستيز ميان آن دو قبيله چهل سال دوام يافت.
سرانجام مهلهل به قوم خود گفت:
«من صلاح شما را درين مى‏بينم که به افراد خاندان خود رحمت آوريد و کارى کنيد که آنان زنده بمانند. کسانى که دوستدار صلح هستند و پيشنهاد آشتى مى‏کنند خير شما را مى‏خواهند.
چهل سال از عمر شما در جنگ گذشت و من به ستيزه‏جوئى و خونريزى‏هائى که شما کرديد خرده نمى‏گيرم. ايکاش اين سال‏ها که به واسطه طول مدت جنگ ملال آور شده بود، در آسايش زندگى مى‏گذشت ولى چگونه چنين چيزى امکان داشت در صورتى که دو قبيله يک ديگر را نابود مى‏کردند و مادران بى‏فرزند و فرزندان يتيم مى‏شدند و داغديدگان پيوسته فرياد ماتم بر مى‏آوردند؟ درين مدت چه اشک‏ها که خشک نگرديده و چه جسدها که به خاک سپرده نشده و چه شمشيرها که کشيده شده و چه نيزه‏ها که به کار افتاده است! کسانى که تا ديروز دشمن شما بودند فردا از در دوستى در- مى‏آيند و به نزد شما بر مى‏گردند، رشته‏هاى گسسته را بار ديگر پيوند مى‏دهند و عهد خويشاوندى را تازه مى‏کنند تا جائى که دست و پاى شما را نيز مى‏بوسند.»
اتفاقا همان طور شد که مهلهل گفته بود.
مهلهل سپس گفت:
«اما من دلم راضى نمى‏شود که در ميان شما بمانم چون نمى- توانم قاتل کليب را ببينم و مى‏ترسم شما را نيز به دردسر بيندازم. از اين رو رهسپار يمن خواهم شد.
آنگاه از ايشان جدا شد و به يمن رفت و در «جنب» که قبيله‏اى از مذحج بود، فرود آمد.
در آن جا دختر وى را خواستگارى کردند و او مى‏خواست به اين امر رضا ندهد ولى مجبورش کردند و از بابت مهر دختر نيز مقدارى چرم بدو دادند.
درين باره گفت:
  اعزز على تغلب بما لقيت ... اخت بنى الاکرمين من جشم‏
  انکحها فقدها الا راقم فى ... جنب و کان الحباء من أدم‏
  لو بأ بانين جاء يخطبها... ضرج ما انف خاطب بدم‏
اراقم گروهى از خاندان جشم بن تغلب بودند و منظور مهلهل از بيت دوم اين است که چون از اراقم که خانواده دختر بودند کسى يافت نمى‏شد ناچار در «جنب» در برابر مقدارى چرم که مهر او قرار دادند زناشوئى کرد.
سرانجام مهلهل به سرزمين قوم خود بازگشت و در آن جا عمرو بن مالک بن ضبيعة البکرى را در اطراف ناحيه هجر اسير کرد ولى در مدتى که وى اسيرش بود با او به نيکى رفتار مى‏نمود.
روزى يک تاجر شراب از هجر بدان جا رسيد. او با مهلهل که در اسارت به سر مى‏برد دوست بود و يک مشک شراب به وى هديه داد.
چيزى نگذشت که فرزندان مالک در خانه‏اى که عمرو در اختيار مهلهل گذاشته بود گرد آمدند و بچه شترى را کشتند و با مهلهل به شرابخوارى پرداختند.
همينکه سرها از باده گرم شد، مهلهل شعرهائى را که ساخته بود به آواز خواند و براى کشته شدن برادر خود، کليب، نوحه سر داد.
عمرو که مهلهل را اسير کرده بود، وقتى خبر سر مستى او را شنيد، گفت:
«او اکنون بيش از اندازه سيراب شده است. به خدا سوگند که او ديگر نبايد آب بنوشد تا هنگامى که زبيب از راه برسد.
زبيب شتر نرى بود که عمرو داشت. اين شتر به جائى که بسيار دور بود، براى آوردن آب شيرين و سالم مى‏رفت و در گرماى تابستان پنج روز طول مى‏کشيد تا برگردد.
فرزندان مالک به جست و جوى زبيب پرداختند و نگران بودند که مهلهل از تشنگى نميرد زيرا عمرو سوگند ياد کرده بود که تا زبيب آب نياورد، از جاى ديگرى به مهلهل آب ندهد.
بالاخره هم نتوانستند زبيب را بيابند تا وقتى که مهلهل از عطش جان سپرد.
و نيز گفته شده است:
دختر دائى مهلهل، که دختر مجلل تغلبى بود، همسر عمرو بود. اين زن، هنگامى که مهلهل در اسارت عمرو به سر مى‏برد مى‏خواست پيش وى بيايد.
مهلهل به ياد او اين شعرها را ساخت:
  طفلة ما ابنة المجلل بيضا ... ء لعوب لذيذة فى العناق‏
  فاذهبى ما اليک غير بعيد ... لا يؤاتى العناق من فى الوثاق‏
  ضربت نحرها الى و قالت ... يا عدى لقد وقتک الاواقى‏
اين قطه عشقى ابيات بيش‏ترى دارد. هنگامى که آن را براى عمرو بن مالک خواندند به خشم آمد و سوگند ياد کرد که مهلهل تا زبيب بر نگردد نبايد آب بنوشد.
مردم از او درخواست کردند تا ترتيبى دهد که زبيب از هر جا که شد آب بکشد و زودتر از موعد بر گردد. او هم براى اين که سوگند خويش را به جاى آورده باشد زبيب را بر گرداند و از آبى که آورده بود به مهلهل داد اين آب، فاسدترين آب بود و مهلهل از خوردن آن بيمار شد و در گذشت.

متن عربی:

ذكر مقتل كليب
والأيام بين بكر وتغلب

وكان من حديث الحرب التي وقعت بين بكر وتغلب ابني وائل بن هنب ابن أفصى بن دعمي بن جديلة بن أسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان بسبب قتل كليب، واسمه وائل بن ربيعة بن الحارث بن زهير بن جشم بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب، وإنما لقب كليباً لأنه كان إذا سار أخذ معه جرو كلب، فإذا مر بروضة أو موضع يعجبه ضربه ثم ألقاه في ذلك المكان وهو يصيح ويعوي فلا يسمع عواءه أحد إلا تجنبه ولم يقربه، وكان يقال له كليب وائل، ثم اختصروا فقالوا كليب، فغلب عليه. وكان لواء ربيعة بن نزال للأكبر فالأكبر من ولده، فكان اللواء في عنزة بن أسد بن ربيعة، وكانت سنتهم أنهم يصفرون لحاهم ويقصون شواربهم، فلا يفعل ذلك من ربيعة إلا من يخالفهم ويريد حربهم، ثم تحول اللواء في عبد القيس بن أفصى بن دعمي بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزال، وكانت سنتهم إذا شتموا لطموا من شتمهم، وإذا لطموا قتلوا من لطمهم. ثم تحول اللواء في النمر بن قاسط بن هنب، وكان لهم غير سنة من تقدمهم. ثم تحول اللواء في النمر بن قاسط بن هنب، وكان لهم غير سنة من تقدمهم. ثم تحول اللواء في النمر بن قاسط بن هنب، وكان لهم غير سنة من لطمهم. ثم تحول اللواء في النمر بن قاسط بن هنب، وكان لهم غير سنة من تقدمهم. ثم تحول اللواء إلى بكر بن وائل فساءوا غيرهم في فرخ طائر، كانوا يوثقون الفرخ بقارعة الطريق، فإذا علم بمكانه لم يسلك أحد ذلك الطريق ويسلك من يريد الذهاب والمجيء عن يمينه ويساره، ثم تحول اللواء إلى تغلب، فوليه وائل بن ربيعة، وكانت سنته ما ذكرناه من جرو الكلب.
ولم تجتمع معد إلا على ثلاثة نفر، وهم: عامر بن الظرب بن عمرو ابن بكر بن يشكر بن الحارث، وهو عدوان بن عمرو بن قيس عيلان، وهو الناس بن مضر، بالنون، وهو أخو إليا بن مضر، وكان قائد معد حين تمذحجت مذحج وسارت إلى تهامة، وهي أول وقعة كانت بين تهامة واليمن؛ والثاني ربيعة بن الحارث بن مرة بن زهير بن جشم بن بكر ابن حبيب بن كلب، وكان قائد معد يوم السلان بين أهل اليمامة واليمن؛ والثالث وائل بن ربيعة، وكان قائد معد يوم خزاز ففض جموع اليمن وهزمهم وجعلت له معد قسم الملك وتاجه وطاعته وبقي زماناً من الدهر، ثم دخله زهو شديد وبغى على قومه حتى بلغ من بغيه أنه كان يحمي مواقع السحاب فلا يرعى حماه، وكان يقول: وحش أرض كذا في جواري، فلا يصاد، ولا يورد أحد مع إبله ولا يوقد ناراً مع ناره، ولا يمر أحد بين بيوته ولا يجتبي في مجلسه.
وكانت بنو جشم وبنو شيبان أخلاطاً في دار واحدة إرادة الجماعة ومخافة الفرقة، وتزوج كليب جليلة بنت مرة بن شيبان بن ثعلبة، وهي أخت جساس بن مرة، وحمى كليب أرضاً من العالية في أو الربيع، وكان لا يقربها إلا محارب، ثم إن رجلاً يقال له سعد بن شميسٍ بن طوق الجرمي نزل بالبسوس بنت منقذ التميمية خالة جساس بن مرة. وكان للجرمي ناقة اسمها سراب ترعى مع نوق جساس، وهي التي ضربت العرب بها المثل فقالوا: أشأم من سراب وأشأ من البسوس.
فخرج كليب يوماً يتعهد الإبل ومراعيها فأتاها وتردد فيها، وكانت إبله وإبل جساس مختلطة، فنظر كليب إلى سراب فأنكرها، فقال له جساس، وهو معه: هذه ناقة جارنا الجرمي. فقال: لا تعد هذه الناقة إلى هذا الحمى. فقال جساس: لا ترعى إبلي مرعىً إلا وهذه معها، معها فقال كليب: لئن عادت لأضعن سهمي في ضرعها. فقال جساس: لئن وضعت سهمك في ضرعها لأضعن سنان رمحي في لبتك ! ثم تفرقا، وقال كليب لأمرأته: أترين أن في العرب رجلاً مانعاً مني جاره ؟ قالت: لا أعلمه إلا جساساً، فحدثها الحديث. وكان بعدذ لك إذا أراد الخروج إلى الحمى منعته وناشتدته الله أن لا يقطع رحمه، وكانت تنهى أخاها جساساً أن يسرح إبله.
ثم إن كليباً خرج إلى الحمى وجعل يتصفح الإبل، فرأى ناقة الجرمي فرمى ضرعها فأنقذه، ولها عجيج حتى بركت بفناء صاحبها. فلما رأى ما بها صرخ بالذل، وسمعت البسوس صراخ جارها، فخرجت إليه. فلما رأت ما بناقته وضعت يدها على رأسها ثم صاحت: واذلاه ؟! وجساس يراها ويسمع، فخرج إليها فقال لها: اسكتي ولا تراعي، وسكن الجرمي، وقال لهما: إني سأقتل جملاً أعظم من هذه الناقة، سأقتل غلالاً، وكان غلال فحل إبل كليب لم ير في زمانه مثله، وإنما أراد جساس بمقالته كليباً. وكان لكليب عين يسمع ما يقولون، فأعاد الكلام على كليب، فقال: لقد اقتصر من يمينه على غلال. ولم يزل جساس يطلب غرة كليب، فخرج كليب يوماً آمناً فلما بعد عن البيوت ركب جساس فرسه وأخذ رمحه وأدرك كليباً، فوقف كليب. فقال له جساس: يا كليب الرمح وراءك ؟! فقال: إن كنت صادقاً فأقبل إلي من أمامي، ولم يلتفت إليه، فطعنه فأرداه عن فرسه، فقال: يا جساس أغثني بشربة من ماء، فلم يأته بشيء، وقضى كليب نحبه. فأمر جساس رجلاً كان معه اسمه عمرو بن الحارث بن ذهل بن شيبان فجعل عليه أحجاراً لئلا تأكله السباع. وفي ذلك يقول مهلهل بن ربيعة، أخو كليب:
قتيلٌ ما قتيل المرء عمروٍ ... وجسّاس بن مرّة ذي صريم
أصاب فؤاده بأصمّ لدنٍ ... فلم يعطف هناك على حميم
فإنّ غداً وبع غدٍ لرهنٌ ... لأمر ما يقام له عظيم
جسيماً ما بكيت به كليباً ... إذا ذكر الفعال من الجسيم
سأشرب كأسها صرفاً وأسقى ... بكأسٍ غير منطقة مليم
ولما قتل جساس كليباً انصرف على فرسه يركضه وقد بدت ركبتاه، فلما نظر أبوه مرة إلى ذلك قال: لقد أتاكم جساس بداهيةٍ، ما رأيته قط بادي الركبتين إلى اليوم ! فلما وقف على أبيه قال: ما لك يا جساس ؟ قال: طعنت طعنة يجتمع بنو وائل غداً لها رقصاً. قال: ومن طعنت ؟ لأمك الثكل ! قال: قتلت كليباً. قال: أفعلت ؟ قال: نعم. قال: بئس والله ما جئت به قومك ! فقال جساس:
تأهّب عنك أهبة ذي امتناع ... فإنّ الأمر جلّ عن التلاحي
فإنّي قد جنيت عليك حرباً ... تغصّ الشيخ بالماء القراح
فلما سمع أبوه قوله خاف خذلان قومه لما كان من لائمته إياه، فقال يجيبه:
فإن تك قد جنيت عليّ حرباً ... تغصّ الشيخ بالماء القراح
جمعت بها يديك على كليبٍ ... فلا وكلٌ ولا رثّ السلاح
سألبس ثوبها وأذود عني ... بها عار المذلة والفضاح
ثم إن مرة دعا قومه إلى نصرته، فأجابوه وجلوا الأسنة وشحذوا السيوف وقوموا الرماح وتيأوا للرحلة إلى جماعة قومهم.
وكان همام بن مرة أخو جساس، ومهلهل أخو كليب في ذلك الوقت يشربان، فبعث جساس إلى همام جارية لهم تخبره الخير، فانتهت إليهما وأشارت إلى همام، فقام إليها، فأخبرته، فقال له مهلهل: ما قالت لك الجارية ؟ وكان بينهما عهد أن لا يكتم أحدهما صاحبه شيئاً، فذكر له ما قالت الجارية، وأحب أن يعلمه ذلك في مداعبة وهزل، فقال له مهلهل: است أخيك أضيق من ذلك ! فأقبلا على شربهما، فقال له مهلهل: اشرب، فاليوم خمرٌ وغداً أمرٌز فشرب همام وهو حذر خائف، فلما سكر مهلهل عاد همام إلى أهله، فساروا من ساعتهم إلى جماعة قومهم، وظهر أمر كليب، فذهبوا إليه فدفنوه، فلما دفن شقت الجيوب وخمشت الوجوه وخرج الأبكار وذوات الخدور العواتق إليه وفمن للمأتم، فقال النساء لأخت كليب: أخرجي جليلة أخت جساس عنا فإن قيامها فيه شماتة وعار علينا، وكانت امرأة كليب، كما ذكرنا، فقالت لها أخت كليب: اخرجي عن مأتمنا فأنت أخت قاتلنا وشقيقة واترنا، فخرجت تجر عطافها، فلقيها أبوها مرة فقال لها: ما وراءك يا جليلة ؟ فقالت: ثكل العدد، وحزن الأبد؛ وفقد خليل، وقتل أخ عن قليل؛ وبين هذين غرس الأحقاد، وتفتت الأكباد. فقال لها: أويكف ذلك كرم الصفح وإغلاء الديات ؟ فقالت أمنية مخدوع ورب الكعبة ! ألبدنٍ تدع لك تغلب دم ربّها ! ولما رحلت جليلة قالت أخت كليب: رحلة المعتدي وفراق الشامت، ويلٌ غداً لآل مرة من الكرة بعد الكرة. فبلغ قولها جليلة، فقالت: وكيف تشمت الحرة بهتك سترها وترقب وترها ! أسعد الله أختي ألا قالت: نفرة الحياء وخوف الأعداء ! ثم أنشأت تقول:
يا ابنة الأقوام إن لمت فلا ... تعجلي باللوم حتّى تسألي
فإذا أنت تبيّنت الذي ... يوجب اللوم، فلومي واعذلي
إن تكن أخت امرئٍ ليمت على ... شفقٍ منها عليه فافعلي
جلّ عندي فعل جسّاسٍ فيا ... حسرتا عمّا انجلى أو ينجلي
فعل جسّاسٍ على وجدي به ... قاطعٌ ظهري ومدنٍ أجلي
لو بعينٍ فقئت عينٌ سوى ... أختها فانفقأت لم أحفل
تحمل العين قذى العين كما ... تحمل الأمّ أذى ما تفتلي
يا قتيلاً قوّض الدهر به ... سقف بيتّي جميعاً من عل
هدم البيت الذي استحدثته ... وسعى في هدم بيتي الأوّل
ورماني قتله من كثبٍ ... رمية المصمى به المستأصل
يا نسائي دونكنّ اليوم قد ... خصّني الدهر برزءٍ معضلٍ
خصّني قتل كليبٍ بلظىً ... من ورائي ولظىً مستقبل
ليس من يبكي ليوميه كمن ... إنّما يبكي ليومٍ مقبل
يشتفي المدرك بالثأر وفي ... دركي ثأري ثكل المثكل
ليته كان دماً فاحتلبوا ... درراً منه دمي من أكحلي
إنّني قاتلةٌ مقتولةٌ ... ولعلّ الله أن يرتاح لي
وأما مهلهل، واسمه عدي، وقيل: امرؤ القيس، وهو خال امرؤ القيس بن حجر الكندي، وإنما لقب مهلهلاً لأنه أول من هلهل الشعر وقصد القصائد، وأول من كذب في شعره، فإنه لما صحا لم يرعه إلا النساء يصرخن: ألا إن كليباً قتل، فقال، وهو أول شعر قيل في هذه الحادثة:
كنّا نغار على العواتق أن ترى ... بالأمس خارجةً عن الأوطان
فخرجن حين ثوى كليبٌ جسّراً ... مستيقناتٍ بعده بهوان
فترى الكواعب كالظّباء عواطلاً ... إذ حان مصرعه من الأكفان
يخمشن من أدم الوجوه حواسراً ... من بعده ويعدن بالأزمان
متسلّباتٍ نكدهنّ وقد ورى ... أجوافهنّ بحرقة ووراني
ويقلن من للمستضيف إذا دعا ... أم من لخضب عوالي المرّان
أم لاتّسارٍ بالجزور إذا غدا ... ريحٌ يقطع معقد الأشطان
أمّن لإسباق الديات وجمعها ... ولفادحات نوائب الحدثان
كان الذخيرة للزمان فقد أتى ... فقدانه وأخلّ ركن مكاني
يا لهف نفسي من زمانٍ فاجعٍ ... ألقى عليّ بكلكلٍ وجران
بمصيبةٍ لا تستقال جليلةٍ ... غلبت عزاء القوم والنّسوان
هدّت حصوناً كنّ قبل ملاوذاً ... لذوي الكهول معاً وللشّبان
أضحت وأضحى سورها من بعده ... متهدّم الأركان والبنيان
فابكين سيّد قومه واندبنه ... شدّت عليه قباطي الأكفان
وأبكين للأيتام لّما أقحطوا ... وابكين عند تخاذل الجيران
وابكين مصرع جيده متزمّلاً ... بدمائه فلذاك ما أبكاني
فلأتركنّ به قبائل تغلبٍ ... قتلى بكلّ قرارة ومكان
قتلى تعاورها النّسور أكفّهاً ... ينهشها وحواجل الغربان
ثم انطلق إلى المكان الذي قتل فيه كليب فرأى دمه، وأتى قبره فوقف عليه ثم قال:
إنّ تحت التراب حزماً وعزماً ... وخصيماً ألدّ ذا معلاق
حيّةً في الوجار أربد لا ين ... فع منه السليم نفث الراقي
ثم جز شعره وقصر ثوبه وهجر النساء وترك الغزل وحرم القمار والشراب وجمع إليه قومه وأرسل رجالاً منهم إلى بني شيبان، فأتوا مرة بن ذهل ابن شيبان وهو في نادي قومه فقالوا له: إنكم أتيتم عظيما بقتلكم كليبا بناقة وقطعتم الرحم، وانتهكتم الحرمة، وإنا نعرض عليك خلالا أربعاً لكم فيها مخرج ولنا فيها مقنع، إما أن تحيي لنا كليباً أو تدفع إلينا قاتله جساساً فنقتله به، أو هماماً فإنه كفؤ له، أو تمكننا من نفسك، فإن فيك وفاء لدمه.
فقال لهم: أما إحيائي كليباً فلست قادراً عليه، وأما دفعي جساساً إليكم فإنه غلام طعن طعنة على عجل وركب فرسه فلا أدري أي بلاد قصد، وأما همام فإنه أبو عشرة وأخو عشرة وعم عشرة كلهم فرسان قومهم فلن يسلموه بجريرة غيره، وأما أنا فما هو إلا أن تجول الخيل جولة فأكون أول قتيل فما أتعجل الموت، ولكن لكم عندي خصلتان: أما إحداها فهؤلاء أبنائي الباقون، فخذوا أيهم شئتم فاقتلوه بصاحبكم، وأما الأخرى فإني أدفع إليكم ألف ناقة سود الحدق حمر الوبر.
فغضب القوم وقالوا: قد أسأت ببذل هؤلاء وتسومنا اللبن من دم كليب ؟ ونشبت الحرب بينهم. ولحقت جليلة زوجة كليب بأبيها وقومها، واعتزلت قبائل بكر الحرب وكرهوا مساعدة بني شيبان على القتال وأعظموا قتل كليب، فتحولت لجيم ويشكر، وكف الحارث بن عباد عن نصرهم ومعه أهل بيته، وقال مهلهل عدة قصائد يرثي كليباً منها:
كليب لا خير في الدنيا ومن فيها ... إذ أنت خلّيتها فيمن يخلّيها
كليب أيّ فتى عزٍّ ومكرمة ... تحت السقائف إذ يعلوك سافيها
نعى النّعاة كليباً لي فقلت لهم: ... مالت بنا الأرض أو زالت رواسيها
الحزم والعزم كانا من صنيعته ... ما كل آلائه يا قوم أحصيها
القائد الخيل تردي في أعنّتها ... رهوداً إذا الخيل لجّت في تعاديها
من خيل تغلب ما تلقى أسنّتها ... إلاّ وقد خضبوها من أعاديها
يهزهزون من الخطّيّ مدمجةً ... صماً أنابيبها زرقاً عواليها
ليت السماء على من تحتها وقعت ... وانشقّت الأرض فانجابت بمن فيها
لا أصلح الله منّا من يصالحكم ... ما لاحت الشمس في أعلى مجاريها
فالتقوا أول قتال كان بينهم في قولٍ يوم عنيزة، وهي عند فلجة، وكانا على السواء، فقال مهلهل:
كأنّا غدوةً وبني أبينا ... بجنب عنيزةٍ رحيا مدير
ولولا الريح أسمع أهل حجر ... صليل البيض تقرع بالذكور
فتفرقوا ثم بقوا زماناً، ثم إنهم التقوا بماء يقال له النهي، كانت بنو شيبان نازلة عليه، ويروى أنها أول وقعة كانت بينهم، وكان رئيس تغلب مهلهل، ورئيس شيبان الحارث بن مرة، وكانت الدائة لبني تغلب، وكانت الشوكة في بني شيبان، واستحر القتال فيهم إلا أنه لم يقتل ذلك اليوم أحد من بني مرة.
ثم التقوا بالذنائب، وهي أعظم وقعة كانت لهم، فظفرت بنو تغلب وقتلت بكراً مقتلة عظيمة، وقتل فيها شراحيل بن مرة بن همان بن ذهل ابن شيبان، وهو جد الحوفزان وجد معن بن زائدة، وقتل الحارث بن مرة بن ذهل بن شيبان، وقتل من بني ذهل بن ثعلبة عمرة بن سدوس ابن شيبان بن ذهل وغيرهم من رؤساء بكر.
ثم التقوا يوم واردات فاقتتلوا قتالاً شديداً، فظفرت تغلب أيضاً، وكثر القتل في بكر، فقتل همام بن مرة بن ذهل بن شيبان أخو جساس لأبيه وأمه، فمر مهلهل، فلما رآه قتيلاً قال: والله ما قتل بعد كليب أعز علي منك، وتالله لا تجتمع بكر بعدكما على خير أبداً. وقيل: إنما قتل يوم القصيبات، قبل يوم قضة، قتله ناشرة، وكان همام قد التقطه ورباه وسماه ناشرة، وكان عنده. فلما شب علم أنه تغلبي، فلما كان هذا اليوم جعل همام يقاتل فإذا عطش جاء إلى قربة له يشرب منها فتغفله ناشرة فقتله ولحق بقومه تغلب، وكاد جساس يؤخذ فسلم، فقال مهلهل:
لو أنّ خيلي أدركتك وجدتهم ... مثل الليوث بسترغبّ عرين
ويقول فيها:
ولأوردنّ الخيل بطن أراكة ... ولأقضينّ بفعل ذاك ديوني
ولأقتلنّ جحاجحاً من بكركم ... ولأبكينّ بها جفون عيون
حتّى تظلّ الحاملات مخافةً ... من وقعنا يقذفن كلّ جنين
وقيل في ترتيب الأيام غير ما ذكرنا، وسنذكره إن شاء الله تعالى.
وكان أبو نويرة التغلبي وغيره طلائع قومه، وكان جساس وغيره طلائع قومهم، والتقى بعض الليالي جساس وأبو نويرة، فقال له أبو نويرة: اختر إما الصراع أو الطعان أو المسايفة. فاختار جساس الصراع، فاصطرعا وأبطأ كل واحد منهما على أصحاب حيه، وطلبوهما فأصابوهما وهما يصطرعان، وقد كاد جساس يصرعه، ففرقوا بينهما.
وجعلت تغلب تطلب جساساً أشد الطلب، فقال له أبوه مرة: الحق بأخوالك بالشام، فامتنع، فألح عليه أبو فسيره سراً في خمسة نفر. وبلغ الخبر إلى مهلهل، فندب أبا نويرة ومعه ثلاثون رجلاً من شجعان أصحابه فساروا مجدين، فأدركوا جساساً، فقاتلهم فقتل أبو نويرة وأصحابه ولم يبق منهم غير رجلين، وجرح جساس جرحاً شديداً مات منه، وقتل أصحابه فلم يسلم غير رجلين أيضاً، فعاد كل واحد من السالمين إلى أصحابه. فلما سمع مرة قتل ابنه جساس قال: إنما يحزنني أن كان لم يقتل منهم أحداً. فقيل له: إنه قتل بيده أبا نويرة رئيس القوم وقتل معه خمسة عشر رجلاً ما شركه منا أحد في قتلهم وقتلنا نحن الباقين، فقال: ذلك مما يسكن قلبي عن جساس.
وقيل: إن جساساً آخر من قتل في حرب بكر وتغلب، وكان سبب قتله أن أخته جليلة كانت تحت كليب وائل. فلما قتل كليب عادت إلى أبيها وهي حامل ووقعت الحرب، وكان من الفريقين ما كان، ثم عادوا إلى الموادعة بعدما كادت الفئتان تتفانيان، فولدت أخت جساس غلاماً فسمته هجرساً، ورباه جساس، وكان لا يعرف أباً غيره، فزوجه ابنته، فوقع بين هجرس وبين رجل من بكر كلام، فقال له البكري: ما أنت بمنتهٍ حتى نلحقك بأبيك. فأمسك عنه ودخل إلى أمه كثيباً حزيناً فأخبرها الخبر. فلما نام إلى جنب امرأته رأت من همه وفكره ما أنكرته، فقصت على أبيها جساس قصته، فقال: ثائر ورب الكعبة ! وبات على مثل الرضف حتى أصبح، فأحضر الهجرس فقال له: إنما أنت ولدي وأنت مني بالمكان الذي تعلم، وزوجتك ابنتي، وقد كانت الحرب في أبيك زماناً طويلاً، وقد اصطلحنا وتحاجزنا، وقد رأيت أن تدخل في ما دخل فيه الناس من الصلح وأن تنطلق معي حتى نأخذ عليك مثل ما أخذ علينا. فقال الهجرس: أنا فاعلٌ. فحمله جساس على فرس فركبه ولبس لأمته وقال: مثلي لا يأتي أهله بغير سلاحه، فخرجا حتى أتيا جماعةً من قومهما، فقص عليهم جساس القصة وأعلمهم أن الهجرس يدخل في الذي دخل فيه جماعتهم وقد حضر ليعقد ما عقدتم. فلما قربوا الدم وقاموا إلى العقد أخذ الهجرس بوسط رمحه ثم قال: وفرسي وأذنيه، ورمحي ونصليه، وسيفي وغراريه لا يترك الرجل قاتل أبيه وهو ينظر إليه، ثم طعن جساساً فقتله ولحق بقومه، وكان آخر قتيل في بكر. والأول أكثر.
ونرجع إلى سياقه الحديث.
فلما قتل جساس أرسل أبوه مرة إلى مهلهل: إنك قد أدركت ثأرك وقتلت جساساً، فاكفف عن الحرب ودع اللجاج والإسراف وأصلح ذات البين فهو أصلح للحيين وأنكأ لعدوهم، فلم يجب إلى ذلك. وكان الحارث ابن عباد قد اعتزل الحرب، فلم يشهدها، فلما قتل جساس وهمام ابنا مرة حمل ابنه بجيراً، وهو ابن عمرو بن عباد أخي الحارث بن عباد، فلما حمله على الناقة كتب معه إلى مهلهل: إنك قد أسرفت في القتل وأدركت ثأرك سوى ما قتلت من بكر، وقد أرسلت ابني إليك فإما قتلته بأخيك وأصلحت بين الحيين وإما أطلقته وأصلحت ذات البين، فقد مضى من الحيين في هذه الحروب من كان بقاؤه خيراً لنا ولكم. فلما وقف على كتابه أخذ بجيراً فقتله وقال: بؤبشسع نعل كليب. فلما سمع أبوه بقتله ظن أنه قد قتله بأخيه ليصلح بين الحيين، فقال: نعم القتيل قتيلاً أصلح بين ابني وائل ! فقيل: إنه قال: بؤبشسع نعل كليب، فغضب عند ذلك الحارث بن عباد وقال:
قرّبا مربط النعامة منّي ... لقحت حرب وائل عن حيال
قرّبا مربط النعامة منّي ... شاب رأسي وأنكرتني رجالي
لم أكن من جناتها علم الل ... ه وإنّي بحرّها اليوم صالي
فأتوه بفرسه النعامة، ولم يكن في زمانها مثلها، فركبها وولي أمر بكر وشهد حربهم، وكان أول يوم شهده يوم قضة، وهو يوم تحلاق اللمم، وإنما قيل له تحلاق اللمم لأن بكراً حلقوا رؤوسهم ليعرف بعضهم بعضاً إلا جحدر بن ضبيعة بن قيس أبو المسامعة فقال لهم: أنا قصير فلا تشينوني، وأنا اشتري لمتي منكم بأول فارس يطلع عليكم. فطلع ابن عناق فشد عليه فقتله، وكان يرتجز ذلك اليوم ويقول:
ردّوا عليّ الخيل إن ألّمت ... إن لم أقاتلهم فجزّوا لّمتي
وقاتل يومئذ الحارث بن عباد قتالاً شديداً، فقتل في تغلب مقتلة عظيمة، وفيه يقول طرفة:
سائلوا عنّا الذي يعرفنا ... بقوانا يوم تحلاق اللمم
يوم تبدي البيض عن أسوقها ... وتلفّ الخيل أفواج النّعم
وفي هذا اليوم أسر الحارث بن عباد مهلهلاً، واسمه عدي، وهو لا يعرفه، فقال له: دلني على عدي وأنا أخلي عنك. فقال له المهلهل: عليك عهد الله بذلك إن دللتك عليه ؟ قال: نعم. قال: فأنا عدي؛ فجز ناصيته وتركه، وقال في ذلك:
لهف نفسي على عديٍّ ... ولم أعرف عديّاً إذ أمكنتني اليدان
وكانت الأيام التي اشتدت فيها الحرب بين الطائفتين خمسة أيام: يوم عنيزة تكافأوا فيه وتناصفوا؛ ثم اليوم الثاني يوم واردات، كان لتغلب على بكر؛ ثم اليوم الثالث الحنو، كان لبكر على تغلب؛ ثم اليوم الرابع يوم القصيبات، أصيب بكر حتى ظنوا أنهم لن يستقيلوا؛ ثم اليوم الخامس يوم قضة، وهو يوم التحالق، وشهده الحارث بن عباد؛ ثم كان بعد ذلك أيام دون هذه، منها: يوم النقية، ويوم الفصيل لبكر على تغلب، ثم لم يكن بينهما مزاحفة إنما كان مغاورات، ودامت الحرب بينهما أربعين سنة.
ثم إن مهلهلاً قال لقومه: قد رأيت أن تبقوا على قومكم فإنهم يحبون صلاحكم، وقد أتت على حربكم أربعون سنة وما لمتكم على ما كان من طلبكم بوتركم، فلو مرت هذه السنون في رفاهية عيش لكانت تمل من طولها، فكيف وقد فني الحيان وثكلت الأمهات ويتم الأولاد ونائحة لا تزال تصرخ في النواحي، ودموع لا ترفأ، وأجسادٌ لا تدفن، وسيوف مشهورة، ورماح مشرعة ؟! وإن القوم سيرجعون إليكم غداً بمودتهم ومواصلتهم وتتعطف الأرحام حتى تتواسوا في قبال النعل، فكان كما قال: ثم قال مهلهل: أما أنا فما تطيب نفسي أن أقيم فيكم ولا أستطيع أن أنظر إلى قاتل كليب وأخاف أن أحملكم على الاستئصال وأنا سائر إلى اليمن، وفارقهم وسار إلى اليمن ونزل في جنب، وهي حي من مذحج، فخطبوا إليه ابنته، فمنعهم، فاجبروه على تزويجها وساقوا إليه صداقها جلوداً من أدم، فقال في ذلك:
أعزز على تغلب بما لقيت ... أخت بني الأكرمين من جشّم
أنكحها فقدها الأراقم في ... جنبٍ وكان الحباء من أدم
لو بأبانين جاء يخطبها ... ضرّج ما أنف خاطبٍ بدم
الأراقم بطن من جشم بن تغلب، يعني حيث فقدت الأراقم، وهم عشيرتها، تزوجها رجل من جنب بأدم.
ثم إن مهلهلاً عاد إلى ديار قومه، فأخذه عمرو بن مالك بن ضبيعة البكري أسيراً بنواحي هجر فأحسن إساره، فمر عليه تاجر يبيع الخمر قدم بها من هجر، وكان صديقاً لمهلهل، فأهدى إليه وهو أسير زقاً من خمر، فاجتمع إليه بنو مالك فنحروا عنده بكراً وشربوا عند مهلهل في بيته الذي أفرد له عمرو. فلما أخذ فيهم الشراب تغنى مهلهل بما كان يقوله من الشعر وينوح به على أخيه كليب، فسمع منه عمرو ذلك فقال: إنه لريان، والله لا يشرب عندي ماء حتى يرد زبيب، وهو فحل كان له لا يرد إلا خمساً في حمارة القيظ، فطلب بنو مالك زبيباً وهو حراصٌ على أن لا يهلك مهلهل، فلم يقدروا عليه حتى مات مهلهل عطشاً.
وقي: إن ابنة خال المهلهل، وهي ابنة المجلل التغلبي، كانت امرأة عمرو، وأرادت أن تأتي مهلهلاً وهو أسير، فقال يذكرها:
طفلةٌ ما ابنة المجلّل بيضا ... ء لعوبٌ لذيذةٌ في العناق
فاذهبي ما إليك غير بعيدٍ ... لا يؤاتي العناق من في الوثاق
ضربت نحرها إليّ وقالت: ... يا عديّ لقد وقتك الأواقي
وهي أبيات ذوات عدد، فنقل شعره إلى عمرو بن مالك، فحلف عمرو أن لا يسقيه الماء حتى يرد زبيب، فسأله الناس أن يورد زبيباً قبل وروده، ففعل وأورده وسقاه حتى يتحلل من يمينه، ثم إنه سقى مهلهلاً من ماء هناك هو أوخم المياه، فمات مهلهل.
عباد بضم العين، وفتح الباء الموحدة وتخفيفها.


از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com





 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امیر مؤمنان، علی رضی الله عنه  از پسرش حسن رضی الله عنه  پرسید: «میان ایمان و یقین، چقدر فاصله وجود دارد؟» پاسخ داد: «چهار انگشت». علی رضی الله عنه  فرمود: «چگونه؟» گفت: «ایمان، عبارتست از آنچه گوش‌هایت شنیده و قلبت، تصدیق نموده؛ و یقین، عبارتست از آنچه چشمانت، دیده و قلبت، آن را بدون هیچ شک و تردیدی، پذیرفته است و فاصله‌ی چشم و گوش با هم، فقط چهار انگشت می‌باشد». التبيين في أنساب القرشيين، ص127.

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7403
دیروز : 5614
بازدید کل: 8797562

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010