Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبرصَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فرموده است: [لا ضَرَرَ وَ لا ضِرَارَ]
[ضرر زدن به خود و ديگران جايز نيست.]
مسند احمد (1/313)، ابن ماجه (2341)، با لفظ [لا ضرر و لا إِضرار.]

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > فجار اول و دوم

شماره مقاله : 10368              تعداد مشاهده : 434             تاریخ افزودن مقاله : 12/4/1390

سخن درباره فجار اول و دوم‏
در فجار اول كارهاى مهمى پيش نيامده كه قابل ذكر باشد و ما آن را تنها از اين جهت ذكر مى‏كنيم كه اگر كسى در شرح فجار دوم به رويدادهاى بزرگى بر خورد گمان نبرد كه نخستين فجار نيز مانند دومين فجار مهم بوده و ما از بيان آن غفلت ورزيده‏ايم.
بنا بر اين به شرح آن مى‏پردازيم.
محمد بن اسحاق گفته است:
فجار نخستين ميان قريش و همه كسانى كه از كنانه همدستش بودند با قيس عيلان روى داد.
سبب اين زد و خورد آن بود كه مردى از كنانه به مردى از بنى نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن مبلغى بدهكار بود و به تهيدستى افتاد و نتوانست وام خود را بپردازد.
آن نصرى- كه طلبكار بود- ميمونى را به بازار عكاظ برد و گفت:
«چه كسى در برابر طلبى كه من از فلان كنانى دارم، او را به چيزى مثل اين به من مى‏فروشد؟» اين كار را براى تحقير و نكوهش آن كنانى و قوم وى كرد.
در همين هنگام مردى از بنى كنانه بدو رسيد و از حرفى كه او مى‏زد خشمگين شد و شمشير كشيد و ميمون او را كشت.
در نتيجه، اين نصرى- كه ميمونش كشته شده بود- و آن كنانى- كه به كسانش توهين شده بود فرياد شكايت بر آوردند و نصرى در ميان بنى قيس و كنانى در ميان بنى كنانه شكوه كرد.
ديرى نگذشت كه مردمى از هر دو قبيله گرد آمدند و سخنان تندى به هم گفتند كه نزديك بود ميانشان جنگى درگيرد ولى زود با هم آشتى كردند.
و نيز گفته شده است:
سبب درگيرى فجار اول آن بود كه جوانانى از قريش در كنار زنى پاكيزه روى از بنى عامر نشسته بودند كه روبنده‏اى به چهره داشت.
به او گفتند:
«روبند خود را كنار بزن كه چهره تو را ببينيم.» زن اين كار را نكرد.
يكى از آن جوانان برخاست و آهسته دامن زن را كشيد و به عقب جامه‏اش بست به طورى كه زن متوجه نشد و هنگامى كه از زمين برخاست، پشت او نمودار شد.
جوانان خنديدند و گفتند:
«نگذاشتى رويت را ببينيم، و ما، در عوض، پشتت را ديديم.» زن فرياد بر آورد كه:
«اى بنى عامر به دادم برسيد كه مرا رسوا كرده‏اند!» مردم جمع شدند و به مشاجره پرداختند و چيزى نمانده بود كه كار به زد و خورد بكشد، ولى وقتى ديدند كه مسئله مهمى نيست.
با هم صلح كردند.
همچنين گفته‏اند:
«چنين نيست، بلكه سبب پيشامد فجار اول آن بود كه مردى از بنى غفار، به نام ابو معشر بن مكرز، كه آدمى با اراده و بلند طبع بود، در بازار عكاظ نشست و پاى خود را دراز كرد و گفت:
  نحن بنو مدركة بن خندف ... من يطعنوا فى عينه لا يطرف‏
  و من يكونوا قومه يغطرف ... كانه لجة بحر مسرف‏
من به خدا بزرگ‏ترين مرد عرب هستم و هر كس كه گمان مى‏كند از من بزرگ‏تر است پاى مرا با شمشير بزند.
مردى كه احمر بن مازن نام داشت و از قبيله قيس بود، برخاست و پاى او را به شمشير زد كه خراشى جزئى وارد آورد. بر سر اين موضوع گروهى با هم در افتادند ولى بعد آشتى كردند.
اما فجار دوم، بيست سال از واقعه فيل و دوازده سال پس از درگذشت عبد المطلب روى داد و در ميان روزهاى عرب روزى از اين بزرگ‏تر و بلند آوازه‏تر نيامد و از آن جهت «فجار» ناميده شد كه دو قبيله كنانه و قيس در ماه‏هاى حرام كه خونريزى نارواست، دست به جنگ زدند.
پيش از آن، روز جبله بود كه از روزهاى مشهور عرب است ولى فجار از آن بزرگ‏تر مى‏باشد.
سبب پيشامد فجار دوم آن بود كه براض بن قيس بن رافع كنانى ضمرى، مردى بود آدمكش و مطرود كه قوم او به علت شرارت بسيارى كه از وى سر مى‏زد، طردش كرده بود.
وقتى مى‏خواستند كسى را در بيرحمى مثال بزنند مى‏گفتند:
«افتك من البراض»: آدمكش‏تر از براض است.
يكى از ايشان گفته است:
  و الفتى من تعرفته الليالى ... فهو فيها كالحية النضناض‏
  كل يوم له بصرف الليالى ... فتكة مثل فتكة البراض‏
براض بن قيس كه از ميان قبيله خويش رانده شده بود به راه افتاد تا خود را به بارگاه نعمان بن منذر رساند.
نعمان هر سال كاروانى حامل عطريات و پارچه‏هاى گرانبها داروهاى خوشبو به قصد تجارت به بازار عكاظ مى‏فرستاد تا در آن جا براى او بفروشند.
عكاظ و ذو المجاز و مجنه بازارهائى بودند كه تازيان هر سال، هنگامى كه موسم گشايش آنها فرا مى‏رسيد، بدانها روى مى‏آوردند و تا وقتى كه روز اين بازارها سپرى مى‏شد. از گزند هم در امان بودند.
بازار مجنه در ظهران و بازار عكاظ ميان نخله و طائف بود.
و ذو المجاز، هنگامى كه در موقف مى‏ايستادى، سمت چپ واقع مى‏شد.
روزى براض و عروة بن عتبة بن جعفر بن كلاب در خدمت نعمان بن منذر بودند.
عروه معروف به «رحال» بود و او را «عروة الرحال» مى‏خواندند زيرا زياد به درگاه پادشاهان رحلت و رفت و آمد مى‏كرد.
نعمان گفت:
«اين كاروان مرا چه كسى براى من مى‏برد تا به بازار عكاظ برساند.» براض گفت:
«درود بر تو باد، من اين كاروان را مى‏برم و از دستبرد قبيله كنانه هم آن را حفظ مى‏كنم.»
نعمان گفت:
«من كسى را مى‏خواهم كه اين كاروان را از دستبرد كنانه و قيس، هر دو، بر كنار دارد.» درين هنگام عروه گفت:
«درود بر تو باد! آيا سگى مطرود مى‏خواهد اين كاروان را براى تو حفظ كند و سالم برساند؟ من آن را در برابر هجوم اهل شيح و قيصوم و تهامه و نجد حفظ مى‏كنم و به مقصد مى‏رسانم.» براض در حاليكه به خشم آمده بود، گفت:
«اى عروه، تو مى‏توانى اين كاروان را از دستبرد كنانه بر كنار دارى و سالم برسانى؟» عروه پاسخ داد:
«آن را از دست همه مردم حفظ مى‏كنم.» نعمان كه اين پافشارى را از عروه ديد كاروان خود را بدو سپرد و دستور داد كه آن را ببرد.
همينكه عروه كاروان را به راه انداخت، براض هم در پى او روان شد. عروه او را در پشت سر خود مى‏ديد ولى از او باكى نداشت و راه خود را ادامه داد تا به محل قوم و قبيله خود رسيد كه در دشتى به نام تيمن، در اطراف فدك، واقع بود.
در آن جا براض بن قيس، خود را بدو رساند و تيرهائى را كه مخصوص قمار بود در آورد و سر گرم فالگيرى شد.
عروه بر او گذشت و پرسيد:
«اى براض، چه مى‏كنى؟» جواب داد:
«فال مى‏گيرم كه بينم آيا صلاح هست تو را بكشم يا نه؟» عروه گفت:
«اين كلاه براى سر تو گشاد است!» براض بيدرنگ بر او جست و با شمشير او را كشت.
كسانى كه مراقب شتران و بار و بنه بودند، همينكه ديدند كاروانسالار كشته شده، ترسيدند و گريختند.
براض نيز شتران را بار كرد و به راه انداخت و متوجه خيبر گرديد.
دو تن از قيس در پى او رفتند تا او را بگيرند. يكى از آن دو، غنوى، و ديگرى غطفانى بود. غنوى، اسد بن جوين و غطفانى، مساور بن مالك نام داشت.
همينكه اين دو تن نزديك خيبر رسيدند، نخستين كسى كه با ايشان روبرو شد براض بود كه پرسيد:
«اين دو مرد، كيستند؟» آن دو تن كه براض را از نزديك نديده بودند و نمى‏شناختند، پاسخ دادند:
«ما دو تن از قيس هستيم و آمده‏ايم كه براض را بكشيم.» براض آنان را فرود آورد و شترشان را بست. بعد پرسيد:
«كداميك از شما براى كشتن او دلاورتر است و بهتر شمشير مى‏كشد؟» غطفانى جواب داد:
«من.» براض دست او را گرفت و با خود برد بدين بهانه كه جاى براض را نشانش دهد. ضمنا به غنوى گفت:
«تو در اين جا بمان و شترها را نگه‏دار تا ما برگرديم.» آنگاه غطفانى را با خود برد تا به ويرانه‏اى رسيد كه در كنار خيبر، دور از خانه‏ها و كوى‏ها قرار داشت. بدو گفت:
«براض هميشه درين خرابه به سر مى‏برد. بگذار ببينم الآن اين جا هست يا نه؟» آن مرد ايستاد و براض به درون ويرانه رفت و برگشت و گفت:
«او در اين جا خفته است. شمشيرت را بده ببينم كه با آن مى‏توان او را كشت يا نه.» مرد ساده لوح شمشير خويش را بدو داد.
براض با همان شمشير بيچاره را كشت و بعد شمشير را پنهان كرد و پيش غنوى برگشت و گفت:
«من مردى ترسنده‏تر از اين دوست تو نديدم. او را در جائى بردم كه براض زندگى مى‏كرد. به بالين براض رفت و با اين كه براض خفته بود، نتوانست او را بكشد.
غنوى كه اين سخن شنيد، گفت:
«به يكى بسپر اين دو شتر را نگه دارد تا من خود بروم و او را بكشم.» براض گفت:
«شترها را همين جا بگذار. اگر طورى شدند به عهده من! آنگاه او را هم به ويرانه برد و كشت و با شتران رهسپار مكه شد.
در راه به مردى از بنى اسد بن خزيمه برخورد و بدو گفت:
«آيا براى تو ممكن است كه پاداشى از من بگيرى و پيش حرب بن اميه بروى و خبرى بدو بدهى؟ ميدانى كه او، هم قوم من است و هم قوم تو. زيرا خاندان اسد بن خزيمه هم از بنى خندف هستند. مى‏خواهم به آنان خبر دهى كه براض بن قيس، عروة الرحال را كشته است. بنا بر اين بايد از قيس بپرهيزند!» ده شتر نيز بدو داد تا پيام وى را برساند.
آن مرد اسدى به راه افتاد تا به بازار عكاظ رسيد كه در آن جا گروهى از مردم بودند. حرب بن اميه را پيدا كرد و آن خبر را بدو رساند.
حرب بن اميه، به شنيدن اين خبر، در پى عبد الله بن جدعان تيمى و همچنين هشام بن مغيره مخزومى، پدر ابو جهل، فرستاد كه هر دو از بزرگان و سالخوردگان قريش بودند.
همينطور براى تمام قبائل قريش پيام فرستاد و از هر قبيله مردى را فراخواند.
به حليس بن يزيد حارثى هم كه رئيس احابيش بود، خبر داد.
نمايندگان قبائل گرد هم آمدند و به كنكاش پرداختند و گفتند:
«بيم آنست كه قيس به خونخواهى رئيس خود برخيزد و از ما انتقام بگيرد زيرا مردم قيس راضى نخواهند شد كه سرورشان را مردى رانده و مطرود از بنى ضمره بكشد.» در پى چاره‏جوئى، سرانجام با يك ديگر همرأى شدند كه پيش ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الاسنه كه در آن زمان، بزرگ و سرور قبيله قيس بود برودند و به او بگويند:
«اين واقعه در بين نجد و تهامه رخ داده و ما هيچ از آن خبر نداشته‏ايم. بنا بر اين كسانى را به ميان مردم بفرست كه موضوع را به آنها خبر دهند تا هم قبائل مختلف آگاهى يابند و هم تو آگاهى بيش‏ترى به دست آورى.» بدين قرار پيش عامر بن مالك رفتند و او هم كسانى را به ميان مردم فرستاد تا از آنچه بدو گفته شده بود آگاهشان كند.
همينكه اين خبر در همه جا پيچيد، گروهى از قريش كه در بازار عكاظ بودند، برخاستند و گفتند:
«اى مردم عكاظ، براى كسان ما در مكه پيشامد سهمناكى‏ روى داده كه خبرش تازه به ما رسيده است و مى‏ترسيم اگر از ياران خود دور بمانيم، آتش آشوب به اندازه‏اى زبانه بكشد كه ديگر شما تاب تحملش را نداشته باشيد.» اين سخنان چنان همه را بر انگيخت كه برخاستند و سوار شدند و همه دشوارى‏هاى راه را پشت سر نهادند تا خود را به مكه رساندند.
در پايان روز عامر بن مالك ملاعب السنه خبر هجوم آنان را شنيد و شگفت زده شد و گفت:
«قريش ما را غافلگير كرد و حرب بن اميه ما را فريب داد.
به خدا سوگند كه كنانه هرگز در عكاظ فرود نخواهد آمد.» بعد همه برخاستند و در پى آنان شتافتند تا ايشان را در نخله يافتند و سر گرم جنگ شدند.
در اين نبرد، كار قيس بالا گرفت و نزديك بود قريش شكست بخورد. چيزى كه بود به پاسدارى كعبه دلگرمى داشت و حرم كعبه نزديك بود و مى‏توانست با ورود به حرم، جان خود را از آسيب بر كنار دارد.
از اين رو، مردان قريش همچنان به زد و خورد ادامه دادند تا شب كه وارد حرم شدند.
پيغمبر خدا (ص) نيز با ايشان بود و در آن زمان ده سال داشت.
زهرى گفته است:
«او با ايشان نبود. اگر بود، شكست نمى‏خوردند.» ولى بدين سبب نمى‏توان روايت بالا را نادرست دانست زيرا پس از وحى و پيغمبرى حضرت محمد (ص) نيز ياران او شكست مى‏خوردند و كشته مى‏شدند. بنا بر اين اگر پيش از پيغمبرى هم در جمعى بوده كه شكست خورده‏اند، بعيد نيست.
همينكه قريش به درون حرم رفت، مردم قيس ناچار از ايشان دست برداشتند و بازگشتند و گفتند:
«اى مردم قريش، ما از خون عروه نمى‏گذريم. سال بعد، وعده ديدار ما در عكاظ!» آنگاه به سوى شهرهاى خود برگشتند در حالى كه از كشته شدن عروة الرحال متأثر بودند و مى‏گريستند و همديگر را به انتقام از قريش تحريك مى‏كردند.
بعد قيس، گروه‏هاى همدست و هم پيمان خود، مانند ثقيف و ديگران را گرد آورد. قريش نيز به جمع آورى قبائل خود، مانند كنانه و احابيش و اسد بن خزيمه پرداخت و ميان لشكريان خود جنگ افزارهائى پخش كرد.
عبد الله بن جدعان به صد تن از كسان خويش اسلحه كامل داد. ديگران نيز چنين كردند.
در سر موعد مردان قريش براى پيكار به راه افتادند در حاليكه بر هر خاندانى يكى يا دو سه تن از همان خاندان فرماندهى مى‏كردند.
زبير بن عبد المطلب و با او محمد (ص) و برادران زبير، ابو طالب و حمزه و عباس، پسران عبد المطلب، بر بنى هاشم پيشوائى داشتند.
حرب بن اميه هم بر بنى اميه و هم پيمانانش فرماندهى مى‏كرد.
بر بنى عبد الدار، عكرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار، بر بنى اسد بن عبد العزى، خويلد بن اسد، بر بنى مخزوم، هشام بن مغيره پدر ابو جهل، بر بنى تيم، عبد الله بن جدعان، بر بنى جمح، معمر بن حبيب بن وهب، بر بنى سهم، عاص بن وائل، بر بنى عدى، زيد بن عمرو بن نفيل، پدر سعيد بن زيد، بر بنى عامر بن لؤى، عمرو بن شمس پدر سهيل بن عمرو، بر بنى فهر، عبد الله بن جراح پدر ابو عبيده، و بر احابيش، حليس بن يزيد و سفيان بن عويف فرماندهى مى‏كردند.
احابيش از فرزندان حارث بن عبد مناة كنانه، و عضل و قاره و ديش از بنى هون بن خزيمه و مصطلق بن خزاعه بودند و از آن رو احابيش ناميده شدند كه با بنى حارث پيمان اتحاد بسته بودند چون تحبش به مضى اتحاد و تجمع است.
بر بنى بكر، بلعاء بن قيس، بر بنى فراس بن غنم از كنانه، عمير بن قيس جذل الطعان، بر بنى اسد بن خزيمه، بشر بن ابى حازم فرماندهى مى‏كردند و فرماندهى كل همه را حرب بن اميه عهده‏دار بود زيرا در ميان افراد عبد مناف از نظر سالخوردگى و بلندپايگى بر همه برترى داشت. 
قيس پيش از قريش به عكاظ رسيده بود. در لشكريان قيس نيز بر بنى عامر، ملاعب الاسنه ابو براء، بر بنى نصر و سعد و ثقيف، سبيع بن ربيع بن معاويه، بر بنى جشم، صمه پدر دريد، بر غطفان، عوف بن ابو حارثه مرى، بر بنى سليم، عباس بن زعل بن هنى بن انس، و بر فهم و عدوان، كدام بن عمرو فرماندهى مى‏كردند.
قريش در راه خود پيش رفت تا به عكاظ رسيد و فرود آمد.
قيس نيز، چنان كه گفتيم، پيش از قريش بدان جا آمده بود.
با حرب بن اميه، برادرانش، سفيان و ابو سفيان و عاص و ابو عاص، پسران اميه نيز بودند.
حرب و سفيان و ابو عاص، هر كدام در يك جا ايستادند و گفتند:
«هيچيك از ما، از اين جا دور نمى‏شود تا هنگامى كه يا بميريم يا پيروزى يابيم.»
آن روز را روز عنابس ناميدند يعنى روز شيران. زيرا عنبس به معنى شير است.
در آن روز جنگى سخت كردند. در آغاز روز، پيروزى از آن قيس بود و بسيارى از بنى كنانه و قريش و بنى زهره و بنى عدى شكست خوردند. و معمر بن حبيب جمحى كشته شد.
طايفه‏اى از بنى فراس نيز شكست خوردند.
ولى حرب بن اميه و بنى عبد مناف و قبيله‏هاى ديگر قريش ايستادگى و پايدارى كردند.
اما قيس همچنان بر قريش و كنانه پيروزى و چيرگى داشت تا روز به نيمه رسيد.
از نيمروز به بعد ورق برگشت و پيروزى نصيب قريش و كنانه گرديد كه گروه بسيارى از قيس را كشتند و در كشتار زياده‏روى كردند.
آتش جنگ زبانه كشيد و كار سخت شد و در آن روز تنها در زير پرچم بنى حارث بن عبد مناة بن كنانه يكصد تن كشته شدند ولى يارانشان هنوز پايدارى مى‏كردند.
سرانجام قيس شكست خورد و از بزرگانشان عباس بن زعل سلمى و چند تن ديگر به خاك هلاك افتادند.
ابو السيد، عموى مالك بن عوف نصرى وقتى ديد كه كنانه در كشتار چه مى‏كند، فرياد زد:
«اى گروه كنانه، شما در كشتار اسراف كرديد.» ابن جدعان جواب داد:
«ما گروهى اسرافكار هستيم!» سبيع بن ربيع بن معاويه، هنگامى كه گريز قبائل قيس را نگريست، در يك جا ايستاد و فرياد بر آورد:
«اى گروه بنى نصر، يا مردانه بجنگيد و جان مرا حفظ كنيد يا مرا تنها بگذاريد.» به شنيدن اين سخن بنى نصر و جشم و سعد بن بكر و فهم و عدوان به سوى او برگشتند و خونين‏ترين نبردى كردند كه مردم تا آن زمان ديده بودند.
اما قبيله‏هاى ديگر قيس گريختند.
بعد، هر دو دسته يك ديگر را به صلح فرا خواندند و بدين قرار صلح كردند كه كشته‏شدگان را بشمارند و هر طرف كه بيش‏تر كشته بود، خونبهاى مابه التفاوت آنچه بيشتر كشته به طرف ديگر بپردازد.
كشته‏شدگان را شمردند و معلوم شد كه قريش و كنانه بيست تن بيش‏تر از قيس كشته‏اند.
بنا بر اين حرب بن اميه در آن روز پسر خود، ابو سفيان و چند تن از رؤساى ديگر را به عنوان گروگان در پيش قيس گذاشت تا هنگامى كه خونبهاى آن بيست تن را بپردازد و آنان را از گرو در بياورد.
سپس گروه‏هاى متخاصم از يك ديگر جدا شدند و جنگ و ستيز را فرو گذاشتند و دشمنى و آشوبى را كه ميانشان بود، از بين بردند و تعهد كردند كه ديگر درباره كار براض و عروه سخنى نگويند و يك ديگر را نيازارند.

متن عربی:

ذكر الفجار الأول والثاني
أما الفجار الأول فلم يكن فيه كثير أمرٍ ليذكر، وإنما ذكرناه لئلا يرى ذكر الفجار الثاني وما كان فيه من الأمور العظيمة فيظن أن الأول مثله وقد أهملناه، فلهذا ذكرناه.
قال ابن إسحاق: كان الفجار الأول بين قريش ومن معها من كنانة كلها وبين قيس عيلان. وسببه أن رجلاً من كنانة كان عليه دين لرجل من بني نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن، فأعدم الكناني، فوافى النصري سوق عكاظ بقرد وقال: من يبيعني مثل هذا بما لي على فلان الكناني ؟ فعل ذلك تعييراً للكناني وقومه؛ فمر به رجلٌ من كنانة فضرب القرد بالسيف فقتله أنفةً مما قال النصري، فصرخ النصري في قيس، وصرخ الكناني في كنانة، فاجتمع الناس وتحاوروا حتى كاد يكون بينهم القتال ثم اصطلحوا.
وقيل: كان سببه أن فتيةً من قريش قعدوا إلى امرأة من بني عامر وهي وضيئة عيها برقع، فقالوا لها: اسفري لننظر إلى وجهك: فلم تفعل. فقال غلام منهم فشك ذيك درعها إلى ظهرها ولم تشعر، فلما قامت انكشفت دبرها، فضحكوا وقالوا: منعتنا النظر إلى وجهك فقد نظرنا إلى دبرك. فصاحت المرأة: يا بني عامر فضحت ! فأتاها الناس واشتجروا حتى كاد يكون قتال، ثم رأوا أن الأمر يسير فاصطلحوا. وقيل: بل قعد رجل من بني غفار يقال له أبو معشر بن مكرز، وكان عازماً منيعاً في نفسه، وكان بسوق عكاظ، فمد رجله ثم قال:
نحن بنو مدركة بن خندف ... من يطعنوا في عينه لا يطرف
ومن يكونوا قومه يغطرف ... كأنّه لجّة بحر مسرف
أنا والله أعز العرب، فمن زعم أنه أعز مني فليضربها بالسيف. فقام رجل من قيس يقال له أحمر بن مازن فضربها بالسف فخرشها خرشاً غير كثير، فاختصم الناس ثم اصطلحوا. بنو نصر بالنون.
وأما الفجار الثاني، وكان بعد الفيل بعشرين سنة، وبعد موت عبد المطلب باثنتي عشرة سنة، ولم يكن في أيام العرب أشهر منه ولا أعظم، فإنما سمي الفجار لما استحل الحيان كنانة وقيس فيه من المحارم، وكان قبله يوم جبلة، وهو مذكور من أيام العرب، والفجار أعظم منه. وكان سببه أن البراض بن قيس بن رافع الكناني ثم الضمري كان رجلاً فاتكاً خليعاً قد خلعه قومه لكثرة شره، وكان يضرب المثل بفتكه فيقال: أفتك من البراض. قال بعضهم:
والفتى من تعرّفته الليلة ... فهو فيها كالحّية النضناض
كلّ يوم له بصرف الليالي ... فتكةٌ مثل فتكة البرّاض
فخرج حتى قدم على النعمان بن المنذر، وكان النعمان يبعث كل عام بلطيمة للتجارة إلى عكاظ تباع له هناك، وكان عكاظ وذو المجاز ومجنة أسواقاً تجتمع بها العرب كل عام إذا حضر الموسم فيأمن بعضهم بعضاً حتى تنقضي أيامها، وكانت مجنة بالظهران، وكانت عكاظ بين نخلة والطائف، وكان ذو المجاز بالجانب الأيسر إذا وقفت على الموقف، فقال النعمان، وعنده البراض وعروة بن عتبة بن جعفر بن كلاب المعروف بالرحال، وإنما قيل له ذلك لكثرة رحلته إلى الملوك: من يجيز لي لطيمتي هذه حتى يبلغها عكاظ ؟ فقال البراض: أنا أجيزها، أبيت اللعن، على كنانة. فقال النعمان: إنما أريد من يجيزها على كنانة وقيس ! فقال عروة: أكلبٌ خليع يجيزها لك، أبيت اللعن ! أنا أجيزها على أهل الشيح والقيصوم من أهل تهامة وأهل نجد. فقال البراض، وغضب: وعلى كنانة تجيزها يا عروة ؟ قال عروة: وعلى الناس كلهم.
فدفع النعمان اللطيمة إلى عروة الرحال وأمره بالمسير بها، وخرج البراض يتبع أثره، وعروة يرى مكانه ولا يخشى منه، حتى إذا كان عروة بين ظهري قومه بوادٍ يقال له تيمن ينواحي فدك أدركه البراض بن قيس فأخرج قداحه يستقسم بها في قتل عروة، فمر به عروة فقال: ما تصنع يا براض ؟ فقال: أستقسم في قتلك أيؤذن لي أم لا. فقال عروة: استك أضيق من ذلك ! فوثب إليه البراض بالسف فقتله. فلما رآه الذين يقومون على العير والأحمار قتيلاً انهزموا، فاستاق البراض العير وسار على وجهه إلى خيبر، وتبعه رجلان من قيس ليأخذاه، أحدهما غنوي والآخر غطفاني، اسم الغنوي أسد ابن جوين، واسم الغطفاني مساور بن مالك، فلقيهما البراض بخيبر أول الناس فقال لهما: من الرجلان ؟ قالا: من قيس قدمنا لنقتل البراض. فأنزلهما وعقل راحلتيهما، ثم قال: أيكما أجرأ عليه وأجود سيفاً ؟ قال الغطفاني: أنا. فأخذه ومشى معه ليدله بزعمه على البراض، فقال للغنوي: احفظ راحلتيكما، ففعل، وانطلق البراض بالغطفاني حتى أخرجه إلى خربة في جانب خيبر خارجاً من البيوت، فقال للغطفاني: هو في هذه الخربة إليها يأوي فأمهلني حتى أنظر أهو فيها. فوقف ودخل البراض ثم خرج فقال: هو فيها وهو نائم، فأرني سيفك حتى أنظر إليه أضاربٌ هو أم لا، فأعطاه سيفه، فضربه به حتى قتله ثم أخفى السيف وعاد إلى الغنوي فقال له: لم أر رجلاً أجبن من صاحبك، تركته في البيت الذي فيه البراض وهو نائم فلم يقدم عليه. فقال: انظر لي من يحفظ الراحلتين حتى أمضي إليه فأقتله. فقال: دعهما وهما علي، ثم انطلقا إلى الخربة، فقتله وسار بالعير إلى مكة، فلقي رجلاً من بني أسد بن خزيمة، فقال له البراض: هل لك إلى أن أجعل لك جعلاً أن تنطلق إلى حرب بن أمية وقومي فإنهم قومي وقومك، لأن أسد بن خزيمة من خندف أيضاً، فتخبرهم أن البراض بن قيس قتل عروة الرحال، فليحذروا قيساً ! وجعل له عشراً من الإبل. فخرج الأسدي حتى أتى عكاظ، وبها جماعة من الناس، فأتى حرب بن أمية فأخبره الخبر، فبعث إلى عبد الله بن جدعان التيمي وإلى هشام بن المغيرة المخومي، وهو والد أبي جهل، وهما من أشراف قريش وذوي السن منهم، وإلى كل قبيلة من قريش أحضر منها رجلاً، وإلى الحليس بن يزيد الحارثي، وهو سيد الأحابيش، فأخبرهم أيضاً. فتشاوروا وقالوا: نخشى من قيس أن يطلبوا ثأر صاحبهم منا فإنهم لا يرضون أن يقتلوا به خليعاً من بني ضمرة. فاتفق رأيهم على أن يأتوا أبا براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الأسنة، وهو يومئذ سيد قيس وشريفها، فيقولوا له: إنه قد كان حدث بين نجد وتهامة وإنه لم يأتنا علمه فأجز بين الناس حتى تعلم وتعلم.
فأتوه وقالوا له ذلك، فأجاز بين الناس وأعلم قومه ما قيل له، ثم قام نفر من قريش فقالوا: يا أهل عكاظ إنه قد حدث في قومنا بمكة حدثٌ أتانا خبره ونخشى إن تخلفنا عنهم أن يتفاقم الشر فلا يروعنكم تحملنا. ثم ركبوا على الصعب والذلول إلى مكة. فلما كان آخر اليوم أتى عامر بن مالك ملاعب الأسنة الخبر فقال: غدرت قريش وخدعني حرب بن أمية، والله لا تنزل كنانة عكاظ أبداً. ثم ركبوا في طلبهم حتى أدركوهم بنخلة، فاقتتل القول، فاشتعلت قيس، فكادت قريش تنهزم إلا أنها على حاميتها تبادر دخول الحرم ليأمنوا به. فلم يزالوا كذلك حتى دخلوا الحرم مع الليل، وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، معهم، وعمره عشرون سنة.
وقال الزهري: لم يكن معهم، ولو كان معهم لم ينهزموا، وهذه العلة ليست بشيء لأنه قد كان بعد الوحي والرسالة ينهزم أصحابه ويقتلون، وإذا كان في جمع قبل الرسالة وانهزموا فغير بعيد. ولما دخلت قريش الحرم عادت عنهم قيس وقالوا لهم: يا معشر قريش إنا لا نترك دم عروة وميعادنا عكاظ في العام المقبل، وانصرفت إلى بلادها يحرض بعضها بعضاً ويبكون عروة الرحال. يوم شمطة ثم إن قيساً جمعت جموعها ومعها ثقيف غيرها، وجمعت قريش جموعها، منهم كنانة جميعها والأحابيش وأسد بن خزيمة، وفرقت قريش السلاح في الناس، فأعطى عبد الله بن جدعان مائة رجل سلاحاً تاماً، وفعل الباقون مثله.
وخرجت قريش للموعد على كل بطن منها رئيس، فكان على بني هاشم الزبير بن عبد المطلب ومعه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وإخوته أبو طالب وحمزة والعباس بنو عبد المطلب، وعلى بني أمية وأحلافها حرب ابن أمية، وعلى بني عبد الدار عكرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار، وعلى بني أسد بن عبد العزى خويلد بن أسد، وعلى بني مخزوم هشام بن المغيرة أبو أبي جهل، وعلى بني تيم عبد الله بن جدعان، وعلى بني جمح معمر ابن حبيب بن وهب، وعلى بني سهم العاصب بن وائل، وعلى بني عدي زيد ابن عمرو بن نفيل والد سعيد بن زيد، وعلى بني عامر بن لؤي عمرة بن عبد شمس والد سهيل بن عمرو، وعلى بني فهر عبد الله بن الجراح والد أبي عبيدة، وعلى الأحابيش الحليس بن يزيد وسفيان بن عويف هما قائداهم، والأحابيش بنو الحارث بن عبد مناة كنانة وعضل والقارة الديش من بني الهون بن خزيمة والمصطلق بن خزاعة، سموا بذلك لحلفهم بني الحارث، والتحبش التجمع، وعلى بني بكر بلعاء بن قيس، وعلى بني فراس بن غنم من كنانة عمير بن قيس جذل الطعان، وعلى بني أسد بن خزيمة بشر بن أبي محازم، وكان على جماعة الناس حرب بن أمية لمكانة من عبد مناف سناً ومنزلةً.
وكانت قيس قد تقدمت إلى عكاظ قبل قريش، فعلى بني عامر ملاعب الأسنة أبو براء، وعلى بني نصر وسعد وثقيف سبيع بن ربيع بن معاوية، وعلى بني جشم الصمة والد دريد، وعلى غطفان عوف بن أبي حارثة المري،وعلى بني سليم عباس بن زعل بن هني بن أنس، وعلى فهم وعدوان كدام بن عمرو. وسارت قريش حتى نزلت عكاظ وبها قيس. وكان مع حرب بن أمية إخوته سفيان وأبو سفيان والعاص وأبو العاص بنو أمية، فعقل حربٌ نفسه وقيد سفيان وأبو العاص نفسيهما وقالوا: لن يبرح رجل منا مكانه حتى نموت أو نظفر، فيومئذ سموا العنابس، والعنبس الأسد. واقتتل الناس قتالاً شديداً، فكان الظفر أول النهار لقيس، وانهزم كثير من بني كنانة وقريش، فانهزم بنو زهرة وبنو عدي، وقتل معمر بن حبيب الجمحي، وانهزمت طائفة من بني فراس، وثبت حرب بن أمية وبنو عبد مناف وسائر قبائل قريش، ولم يزل الظفر لقيس على قريش وكنانة إلى أن انتصف النهار. ثم عاد الظفر لقريش وكنانة فقتلوا من قيس فأكثروا، وحمي القتال واشتد الأمر فقتل يومئذ تحت راية بني الحاث بن عبد مناة بن كنانة مائة رجل وهم صابرون، فانهزمت قيس، وقتل من أشرافهم عباس ابن زعل السلمي وغيره. فلما رأى أبو السيد عم مالك بن عوف النصري ما تصنع كنانة من القتل نادى: يا معشر بني كنانة أسرفتم في القتل. فقال ابن جدعان: إنا معشر يسرف.
ولما رأى سبيع بن ربيع بن معاوية هزيمة قبائل قيس عقل نفسه واضطجع وقال: يا معشر بني نصر قاتلوا عني أو ذروا. فعطفت عليه بنو نصر وجشم وسعد بن بكر وفهم وعدوان وانهزم باقي قبائل قيس، فقاتل هؤلاء أشد قتال رآه الناس. ثم إنهم تداعوا إلى الصلح فاصطلحوا على أن يعدوا القتلى فأي الفريقين فضل له قتلى أخذ ديتهم من الفريق الآخر، فتعادوا القتلى فوجدوا قريشاً وبني كنانة قد أفضلوا على قيس عشرين رجلاً، فوهن حرب بن أمية يومئذ ابنه أبا سفيان في ديات القوم حتى يؤديها، ورهن غيره من الرؤساء، وانصرف الناس بعضهم عن بعض ووضعوا الحرب وهدموا ما بينهم من العداوة والشر وتعاهدوا على أن لا يؤذي بعضهم بعضاً فيما كان من أمر البراض وعروة.

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com





 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

از عمر بن عبدالعزيز سؤال شد كه چرا اصحاب پيامبر در جنگ صفين با يكديگر به نزاع پرداختند؟ آن حضرت گفت كه: تلك دماء طَهّر الله منها يدي فلا أُحِبّ أن أَخْضِب بها لساني يعنى: "آن خونهايى بود كه خداوند دست من را از آن پاك نگه داشته است، پس نميخواهم كه زبانم را با آن آلوده كنم".

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 7886
دیروز : 5614
بازدید کل: 8798045

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010