|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم سلان
شماره مقاله : 10395 تعداد مشاهده : 251 تاریخ افزودن مقاله : 5/5/1390
|
روز سلان
ابو عبيده گفته است: فرزندان عامر بن صعصعه دلاورانى از قريش بودند كه در دين خود پافشارى و سرسختى بسيار داشتند و هرگز به فرمان پادشاهان در نمىآمدند و از ايشان پيروى نمىكردند. نعمان بن منذر، پس از آن كه به فرمان خسرو پرويز در حيره به پادشاهى نشست، هر سال كاروانى از عطريات و پارچههاى زيبا و گوهرهاى گرانبها به راه مىانداخت و براى بازرگانى به بازار عكاظ مىفرستاد تا در آن جا به فروش رود. يك بار، فرزندان عامر بن صعصعه راه را بر كاروان او بستند و قسمتى از كالاهاى وى را ربودند. نعمان از شنيدن اين خبر به خشم آمد و در پى برادر مادرى خود، و برة بن رومانس كلبى، و لشكريان دستپرورده خود، و پيران قوم فرستاد. همچنين براى بنى ضبة بن اد و تازيان ديگر، از رباب و تميم، پيام داد كه پيرامون وى گرد آيند. همه فرمان وى را پذيرفتند و به كار بستند. ضرار بن عمرو ضبى، و نه تن از پسران خود، كه همه از سواران و دلاوران بودند، با حبيش بن دلف، كه او نيز شهسوارى دلير به شمار مىرفت، به حضور نعمان رسيدند و لشكرى انبوه ترتيب دادند. نعمان كاروانى بزرگ فراهم آورد و به آنان گفت: «كاروان را تا عكاظ ببريد و پس از آن كه از بازار عكاظ فراغت يافتيد و ماههاى حرام هم به پايان رسيد و هر قومى به شهر خود بازگشت، بر بنى عامر حمله كنيد كه نزديك نواحى سلان هستند.» آنان نيز با كاروان به راه افتادند و راز خود را از همه كس پوشيده داشتند و گفتند: «ما فقط مأموريم كه كالاهاى بازرگانى پادشاه را از دستبرد حفظ كنيم.» ولى هنگامى كه بازار عكاظ به پايان رسيد و مردم پراكنده شدند، قريش به راز ايشان پى برد و عبد الله بن جدعان را به عنوان پيك به نزد بنى عامر فرستاد تا آنان را از اين موضوع آگاه كند. او هم رفت و به بنى عامر خبر داد. مردان عامر به شنيدن اين خبر آماده نبرد شدند و نگهبانان و ديدهبانانى گماشتند و در زير فرماندهى عامر بن مالك ملاعب الاسنه به راه افتادند و در سلان با دشمن روبرو شدند و جنگ سختى كردند. يزيد بن عمرو بن خويلد صعق، در گير و دار جنگ چشمش به وبرة بن رومانس، برادر نعمان، افتاد و فريفته شكوه و شكل و شمايل وى گرديد و بر او حمله برد و او را اسير كرد. همينكه و بره در چنگ بنى عامر گرفتار شد، لشكريان نعمان دلسرد شدند و مىخواستند بگريزند. ولى ضرار بن عمرو ضبى آنان را از فرار باز داشت و به سر و سامان دادن ايشان پرداخت و او و پسرانش جنگ را با سر سختى ادامه دادند و تلفات سنگينى بر بنى عامر وارد آوردند. ابو براء عامر بن مالك، وقتى ضرار را ديد كه با بنى عامر چه مىكند، با پسران خود بر او حمله برد. ابو براء مردى قوى بازو بود و چنان بر ضرار حملهور شد كه ضرار بر زمين افتاد ولى پسران ضرار از او دفاع كردند تا او را نجات دادند. ضرار مردى سالخورده بود و هنگامى كه دوباره بر اسب سوار شد گفت: «من سره بنوه فسائته نفسه» (كسى كه پسرانش او را خوشوقت كنند، خود بدبخت شده است.) و اين جمله ضرب المثل شد. يعنى وقتى پسرهاى كسى آنقدر بزرگ شدهاند كه مىتوانند او را يارى دهند پيداست كه خودش ديگر سالخورده و ناتوان شده است و اين پيرى و ناتوانى مايه بدبختى اوست. ابو براء به طمع سربهاى گزافى كه براى ضرار بگيرد پيوسته او را تعقيب مىكرد و پسران ضرار نيز ازو دفاع مىنمودند و نمى- گذاشتند كه به چنگ ابو براء بيفتد. ابو براء كه كار را چنين ديد، به ضرار گفت: «بىگمان يا تو مىميرى يا من از غصه اين كه به تو دسترس نيافتهام مىميرم. پس مرد ديگرى را به من نشان بده كه اگر اسيرش كنم بتوانم در برابر آزادى وى سر بهاى گزافى بگيرم.» ضرار نيز به حبيش بن دلف اشاره كرد كه از بزرگان قوم بود. ابو براء به حبيش حمله برد و اسيرش كرد. حبيش مردى سياه و لاغر و زشت روى بود و ابو براء درست كه بدو نگريست گمان برد كه او بردهاى بيش نيست و ضرار وى را فريب داده است. اين بود كه گفت: «من به خدا از همه اين مردم گرامىتر و برترم جز در بدبختىهائى كه برايم پيش مىآيد.» حبيش كه اين سخن شنيد ترسيد كه او وى را بكشد. بدين جهت گفت: «اى مرد، اگر تو شير- يعنى شتر به عنوان سربها- مىخواهى، يقين بدان كه به خواسته خود رسيدهاى.» و به بهاى چهار صد شتر و شكست و بازگشت لشكر نعمان آزادى خويش را خريد. شكتخوردگان هنگامى كه به پيش نعمان بر گشتند، اسارت برادرش و پرداختن ضرار به كار لشكر و ماجراى او با ابو براء، همه را به وى خبر دادند. و برة بن رومانس، برادر نعمان، هزار شتر و اسب داد و از يزيد بن صعق كه اسيرش كرده بود، آزادى خود را خريد. يزيد بدين ترتيب ثروتمند شد در صورتى كه پيش از آن وضع خوبى نداشت. لبيد، با شعرى كه ساخته، از روزگار قوم خود چنين ياد مىكند: انى امرؤ منعت ارومة عامر ... ضيمى و قد حنقت على خصوم تا آن جا كه مىگويد: و غداة قاع القريتين اتاهم ... رهوا يلوح خلالها التسويم بكتائب رجح تعود كبشها... نطح الكباش كانهن نجوم در شعر بالا، از قاع القريتين منظور روز سلان است. __________________________________________________ - حبيش به ضم حاء و فتح باء است. ابن اثير *
متن عربی:
يوم السلان قال أبو عبيدة: كان بنو عامر بن صعصعة حمساً، والحمس قريش ومن له فيهم ولادة، والحمس متشددون في دينهم، وكانت عامر أيضاً لقاحاً لا يدينون للملوك. فلما ملك النعمان بن المنذر ملكه كسرى أبرويز، وكان يجهز كل عام لطيمة، وهي التجارة، لتباع بعكاظ، فعرضت بنو عامر لبعض ما جهزه فأخذوه. فغضب لذلك النعمان وبعث إلى أخيه لأمه، وهو وبرة بن رومانس الكلبي، وبعث إلى صنائعه ووضائعه، والصنائع من كان يصطنعه من العرب ليغزيه، والوضائع هم الذين كانوا شبه المشايخ، وأرسل إلى بني ضبة بن أد وغيرهم من الرباب وتميم فجمعهم، فأجابوه، فأتاه ضرار بن عمرو الضبي في تسعة من بنيه كلهم فوارس ومعه حبيش ابن دلف، وكان فارساً شجاعاً، فاجتمعوا في جيش عظيم، فجهز النعمان معهم عيراً وأمرهم بتسييرها وقال لهم: إذا فرغتم من عكاظ وانسلخت الحرم ورجع كل قوم إلى بلادهم فاقصدوا بني عامر فإنهم قريب بنواحي السلان. فخرجوا وكتموا أمرهم وقالوا: خرجنا لئلا يعرض أحد للطيمة الملك. فلما فرغ الناس من عكاظ علمت قريش بحالهم، فأرسل عبد الله بن جدعان قاصداً إلى بني عامر يعلمهم الخبر، فسار إليهم وأخبرهم خبرهم، فحذروا وتهيأوا للحرب وتحرزوا ووضعوا العيون، وعاد بنو عامر عليهم عامر ابن مالك ملاعب الأسنة، وأقبل الجيش فالتقوا بالسلان فاقتتلوا قتالاً شديداً. فبينا هم يقتتلون إذ نظر يزيد بن عمرو بن خويلد الصعق إلى وبرة بن رومانس أخي النعمان فأعجبه هيئته، فحمل عليه فأسره. فلما صار في أيديهم هم الجيش بالهزيمة، فنهاهم ضرار بن عمرو الضبي وقام بأمر الناس فأسره. فلما صار في أيديهم هم الجيش بالهزيمة، فنهاهم ضرار بن عمرو الضبي وقام بأمر الناس فقاتل هو وبنوه قتالاً شديداً. فلما رآه أبو براء عامر بن مالك وما يصنع ببني عامر هو وبنوه حمل عليه، وكان أبو براء رجلاً شديد الساعد. فلما حمل على ضرار اقتتلا، فسقط ضرار إلى الأرض وقاتل عليه بنوه حتى خلصوه وركب، وكان شيخاً، فلما ركب قال: من سره ساءته نفسه؛ فذهبت مثلاً. يعني من سره بنوه إذا صاروا رجالاً كبر وضعف فساءه ذلك. وجعل أبو براء يلح على ضرار طمعاً في فدائه، وجعل بنوه يحمونه. فلما رأى ذلك أبو براء قال له: لتموتن أو لأموتن دونك فأحلني على رجل له فداء. فأومأ ضرار إلى حبيش بن دلف، وكان سيداً، فحمل عليه أبو براء فأسره، وكان حبيش أسود نحيفاً دميماً، فلما رآه كذلك ظنه عبداً وأن ضراراً خدعه، فقال: أنا لله، أعزز سائر القوم، ألا في الشؤم وقعت ! فلما سمعها حبيش منه خاف أن يقتله فقال: أيها الرجل إن كنت تريد اللبن، يعني الإبل، فقد أصبته. فافتدى نفسه بأربعمائة بعير وهزم جيش النعمان. فلما رجع الفل إليه أخبروه بأسر أخيه وبقيام ضرار ب أمر الناس وما جرى له مع أبي براء، واقتدى وبرة بن رومانس نفسه بألف بعير وفرس من يزيد بن الصعق، فاستغنى يزيد، وكان قبله خفيف الحال؛ وقال لبيد يذكر أيام قومه: إنّي امرؤ منعت أرومة عامر ... ضيمي وقد حنقت عليّ خصوم يقول فيها: وغداة قاع القريتين أتاهم ... رهواً يلوح خلالها التسويم بكتائبٍ رجحٍ تعوّد كبشها ... نطع الكباش كأنّهنّ نجوم قوله: قاع القريتين، يعني يوم السلان. حبيش بن دلف بضم الحاء المهملة، وبالباء الموحدة، وبالياء المثناة من تحتها نقطتان، وآخره شين معجمة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش. مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|