Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

انس رضی الله عنه می‌گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرماید: «الظلم ثلاثة: فظلم لا يتركه الله، وظلم يغفر، وظلم لا يغفر، فأما الظلم الذي لا يغفر، فالشرك لا يغفره الله ...».
 «ظلم سه نوع است، ظلمی که خداوند آن را رها نمی‌کند، ظلمی که خداوند آن را می‌بخشد، و ظلمی که خداوند آن را نمی‌بخشد، اما ستمی که بخشیده نمی‌شود شرک است که الله تعالی آن را نمی‌بخشد».

 مسند طیالسى 1/282 حدیث (2109)، ومصنف عبدالرزاق 11/183 حدیث (20276).

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > نام و نشان و نژاد وی

شماره مقاله : 10422              تعداد مشاهده : 736             تاریخ افزودن مقاله : 5/5/1390


نام و نشان و نژاد پيغمبر (ص)

نام پيغمبر (ص) محمد، تاريخ ولادت آن حضرت پيش از اين در شرح حال خسرو انوشروان گذشت. حضرت او محمد بن عبد الله است- كنيه عبد الله ابو قثم و ابو محمد و ابو احمد هم گفته شده فرزندان عبد المطلب: عبد الله فرزند كهتر بود او و ابو طالب كه نام او عبد مناف است و زبير و عبد الكعبه و عاتكة و اميمة و بره فرزندان عبد المطلب همه از يك مادر بودند كه نام او فاطمه بنت عمر بن عايذ بن عمرو بن مخزوم بن يقظه. عبد المطلب هنگامى كه دچار رنج از قريش شده بود كه سبب آن كندن چاه زمزم بوده چنانكه خواهد آمد نذر كرد كه اگر عده فرزندان او بالغ بر ده فرزند و قادر بر حمايت او شوند يكى از آنها را در كعبه قربان خداوند نمايد. چون عده آنها بده رسيد و دانست كه آنها قادر بر دفاع و حمايت او هستند موضوع نذر خود را ميان آنها گذاشت. آنها اطاعت كرده چگونگى اجراء نذر قربانى را پرسيدند؟ او گفت هر يكى از شما يك آلت قرعه بردارد (قدح- كه تير بى‏پيكان باشد و بوسيله آن قرعه می كشيدند) نام خود را بر آلت قرعه بنگارد سپس آن آلات قرعه را برداشته باتفاق پدر نزد هبل كه در اندرون كعبه بوده حاضر شدند. هبل بزرگترين بتهاى آنها بود كه بر يك چاه قرار داده شده و مردم هر چه نذر می كردند در آن چاه می انداختند. در پيشگاه هبل چند ظرف قرعه كشى‏ نهاده شده. يك ظرف قرعه كشى عقل است كه اگر اختلافى در كارهاى عقلى پيش آيد آن قرعه را بكار می بردند باين معنى هر كه بايد بموجب عقل حكم كند يا راى بدهد قرعه‏هاى ديگر را می انداخت كه پاسخ آرى يا نه از آنها ظاهر می شد و بدان عمل می كردند. از ميان آلات قرعه يكى را بر ميداشتند كه اگر آرى آمد بدان عمل می كردند و اگر نه از آن پرهيز می نمودند. در يكى از آلات قرعه اين اشاره گذاشته شده «از شماست» (براى تعيين نسب كسى كه منكر نسب او می شدند- م) بر ديگرى «ملصق» پيوسته نوشته شده بر ديگرى نيز «از ديگران» نقش شده- بر يكى نام آب هم نگاشته شده براى كسى كه بخواهد چاهى حفر كند يا آب استخراج نمايد. بنا بر اين چندين آلت قرعه داشتند كه بر هر يكى يك امر و يك نهى يا يك دستور نوشته شده (مانند خوب و بد در استخاره يا تفأل- م) مردم اگر ميخواستند پسرى را ختنه كنند يا زنى يا كنيزى را جفت خود نمايند يا مرده را بخاك بسپارند يا در نسبت شخصى شك داشته باشند نزد هبل رفته صد درهم با يك شتر بمتولى قرعه داده قرعه‏ها را بكار انداخته فال را بانها می گويد آنها هم شخصى را كه مورد اختلاف يا در نظر گرفته شده را در پيشگاه بت برده چنين می گفتند- اى خداوند ما اين فلان بن فلان است درباره او چنين و چنان است تو خود حق را بنما سپس بمتولى قرعه می گفتند: قرعه را معلوم كن. اگر قرعه «از شما» آمد آن شخص شريف و از خود آنها محسوب می شد. و اگر غير از شما می آمد او را يار می دانستند و اگر «ملصق» كه پيوسته باشد او را يار يا منتسب بخود می دانستند و اگر قرعه يا نوشته آرى در آمد او را از خود داشته داخل نسب می نمودند و اگر نه در آمد باز يك سال صبر می كردند و قرعه را بهمان نحو كه ذكر شد تجديد می كردند.
عبد المطلب با فرزندان خود نزد متولى قرعه رفتند گفت: قرعه را بنام‏ فرزندانم بكش موضوع نذر خود را هم بيان نموده عبد الله فرزند كهتر بيشتر مورد محبت و علاقه پدر بود چون قرعه كش مشغول كار خود گرديد عبد المطلب بخدا توجه و دعا نموده متولى قرعه آلات كار را بهم زد و قرعه بنام عبد الله درآمد. عبد المطلب دست فرزند خود عبد الله را گرفت و سوى دو بت ديگر «اساف» و «نائله» خراميد و آن دو صنمى بود كه مردم در پاى آنها قربان می كردند. قريش از محافل خود برخاسته سوى او شتاب نمودند از او پرسيدند: چه می كنى؟ پاسخ داد ميخواهم او را قربان كنم. قريش و فرزندان او گفتند بخدا او را نخواهى كشت مگر ناگزير باشى اگر هم چنين كنى اين رسم چنين خواهد بود كه هر يك از ما فرزند خود را آورده قربان كند. مغيره بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم باو گفت: بخدا سوگند تو او را نخواهى كشت مگر معذور و ناچار باشى و اگر شود او را با دارائى خود فدا كنيم دريغ نخواهيم داشت. قريش و فرزندان او گفتند: اين كار را مكن برو نزد كاهنه (غيب گو- چاره ساز) كه در حجر مسكنى دارد برو و ازو صلاح كار را بخواه (نام او قطبه-) اگر او دستور ذبح وى را داد او را قربان كن و اگر چاره ديگرى انديشيد كه براى تو و او فرجى باشد تو قبول كن. همه نزد آن زن غيب گو رفتند او در خيبر (محلى معروف) بود. عبد المطلب داستان خود را بيان كرد. او گفت امروز برويد تا فردا كه همزاد من بيايد (جنى كه باو دستور و خبر و راى می داد- م) آنها برگشتند و روز بعد مبادرت نمودند گفت: آرى، خبر بمن رسيد خونبهاى يك قتل نزد شما چه مقدار است؟ گفت ده نفر شتر چنين هم بود. گفت برگرديد بشهر خود و ده نفر شتر پيش بكشيد و بر آنها و او (عبد الله) قرعه بزنيد اگر بر يار شما (فرزند) اصابت كرد دوباره ده شتر ديگر بر آنها افزوده قرعه ما بين آنها بكشيد تا آنكه خداوند از شما خشنود باشد پس اگر بر شترها افتاد آنها را قربان كنيد كه يار شما (فرزند) نجات يافته. آنها از  آنجا خارج شده مكه را قصد نمودند. چون بر آن كار تصميم گرفتند عبد المطلب برخاسته مشغول دعا گرديد. سپس عبد الله را با ده شتر آماده كرده قرعه ميان او و اشتران كشيدند. قرعه بنام عبد الله اصابت نمود. آنها ده نفر شتر ديگر افزودند و باز قرعه بر عبد الله افتاد تا آنكه ده ده اضافه نمودند و عده اشتران بالغ بر صد گرديد آنگاه قرعه را بكار بردند و بر صد شتر اصابت نمود، حضار گفتند خداوند از تو راضى شده اى عبد المطلب. عبد المطلب گفت هرگز بخدا سوگند مگر آنكه قرعه سه بار بنام اشتران افتد. آنها هم سه بار تكرار كردند و قرعه بر صد شتر افتاد. اشتران را قربان كرده نگذاشتند گوشت آنها را انسان يا درنده بخورد.
اما ازدواج عبد الله با آمنه دختر وهب مادر پيغمبر (ص) كه چنين بود. چون عبد المطلب از كار قربانى اشتران فراغت يافت دست فرزند خود عبد الله را گرفت و روانه شد. در آن هنگام بر ام قتال دختر نوفل بن اسد خواهر ورقة بن اسد كه دم در خانه نشسته بود گذشتند. چون نگاه آن زن بر عبد الله افتاد پرسيد كجا می روى؟
گفت: با پدرم می روم؟ گفت: آيا می توانى آنچه را كه پدر تو براى فداى تو قربان كرده از من دريافت و با من ازدواج كنى؟ گفت پدرم با من است و من نميتوانم بر خلاف راى او كارى كنم يا از او جدا شوم: عبد المطلب باز باتفاق او روانه شد تا آنكه نزد وهب بن عبد مناف بن زهره كه قائد و پيشواى بنى زهره بود رسيدند او را با آمنة بنت وهب تزويج فرمود كه او دختر بره بنت عبد العزى بن عثمان بن عبد الدّار بن قصى بود بره نيز دختر ام حبيب بنت اسد بن عبد العزى بن قصى بود. ام حبيب نيز دختر بره بنت عوف بن عبيد بن عويج بن عدى بن كعب بود. عبد الله در مكان خود آن زن با او ازدواج نمود و او بخواجه ما محمد (ص) آبستن شد سپس عبد الله از آنجا خارج شده نزد آن زنى كه خود را روز گذشته باو پيشنهاد نمود رفت.
باو گفت: چه شده كه پيشنهاد ديروز را بمن تكرار نمی كنى؟ آن زن گفت: نورى‏ كه ديروز در جبين تو بود زايل شده امروز ديگر بتو احتياج ندارم.
او از برادر خود ورقة بن نوفل شنيده بود كه براى آن امت از فرزندان اسماعيل پيغمبرى مبعوث می شود. و نيز گفته شده كه عبد المطلب با فرزند خود عبد الله براى انتخاب زن فرزند رهسپار شد بر يك زن غيب‏گو (كاهنه) كه نام وى فاطمه دختر مر يهودى از خثعم اهل تباله (شهرى در يمن- م) گذشت او در جبين عبد الله نورى ديد باو گفت: اى رادمرد! آيا مرا بزنى اختيار می كنى كه صد شتر بتو دهم؟ او در پاسخ دو بيت شعر گفت كه مفهوم و معنى آن چنين است من مرگ را بهتر از كار حرام می دانم، راهى هم براى حلال بودن اين ازدواج نمی يابم چگونه ترا اجابت كنم- مرد كريم از ناموس و دين خود دفاع می كند سپس گفت: من با پدرم هستم و قادر بر جدائى نمی باشم.
بعد از آن رفتند و پدر او آمنه بنت وهب بن عبد مناف بن زهره را براى او برگزيد پس از مراجعت باز بر آن زن خثعمى گذشت و خود را باو پيشنهاد كرد كه بوصال وى تمتع كند آن زن گفت: اى جوان من زن باهوش هستم من در جبين تو نورى ديدم خواستم آنرا بربايم كه خداوند آنرا در محل خود قرار داد. تو بعد از ملاقات اوليه من چه كردى گفت: پدرم آمنه بنت وهب را براى من برگزيد. فاطمه دختر مر گفت (پنج بيت شعر) من برقى را ديدم ميان ابرهاى سياه درخشيد. علامت آن يك نور بود كه مانند ماه پيرامون خود را روشن می كرد من از آن ابر بارانى ديدم كه بلاد را آبيارى و بيابان را آباد می كرد. من آن نور را براى افتخار خود خواستم كه بدان مباهات كنم ولى نه هر كه آتش زنه را بكار برد بروشنائى رستگار می شود. خدا را اى جوان آن زن زهرى (زنى كه منتسب بطايفه زهره- م) از تو چيزى ربود كه خود قدر آنرا نمی داند و نيز گفته شده اين حكايت براى ديگرى رخ داده. خدا داناست. زهرى گويد: عبد المطلب فرزند خود عبد الله را براى خريد خرما بمدينه فرستاد و او در مدينه وفات يافت. و نيز گفته شده كه او بشام مسافرت كرده و با قافله قريش مراجعت و در مدينه منزل گزيد چون بيمار بود درگذشت و در خانه نابغه جعدى (شاعر مشهور) دفن شد در آن زمان سن او بيست و پنج يا بيست و هشت بود و قبل از تولد پيغمبر (ص) وفات يافت.
(عايذ بن عمرو با ذال نقطه دار و ياء تحتانى با واو نقطه دار (عبيد) بفتح عين و كسر باء يك نقطه و (عويج) بفتح عين و كسر واو و آخر آن جيم است فرزند عبد المطلب كه نام او شيبه (يك موى سفيد) بود زيرا هنگام ولادت در سر او يك موى سفيد نمايان بود. مادر او سلمى دختر عمرو بن زيد خزرجى از بنى النجار (اهل مدينه- م) كنيه او ابو الحرث. براى اين عبد المطلب ناميده شد كه پدر او هاشم براى بازرگانى بشام رفته بود چون بمدينه رسيد بر عمرو بن لبيد خزرجى از بنى النجار وارد شد. دختر او را سلمى ديد و پسنديد با وى جفت گرديد ولى پدر او شرط كرد كه اگر باردار شد بخانه پدر برگردد و بار خود را در ميان خانواده خويش بگذارد- هاشم از بلاد شام برگشت و مراسم زفاف و پيوندى انجام گرفت سپس او را همراه خود بمكه برد، آبستن و سنگين شد او را بخانواده خود برگردانيد و سوى شهر غزه سفر كرد- او هم فرزندى زائيد كه نام او عبد المطلب شد. آن مولود هفت سال در مدينه ماند.
مردى از بنى الحرث بن عبد مناف از مدينه می گذشت گروهى از كودكان را ديد سرگرم تيراندازى و نشان گرفتن بودند. شيبه (عبد المطلب) يكى از آنها بود. چون تير او بهدف می نشست می گفت: من فرزند هاشم و زاده خواجه بطحاء (مكه) هستم. آن مرد حارثى پرسيد: تو كيستى؟ پاسخ داد: من فرزند هاشم بن عبد مناف هستم. چون آن مرد حارثى وارد مكه گرديد. بمطلب كه در حجر بود گفت:
اى ابا حرث (حارث) بدان كه من گروهى از كودكان را در مدينه ديدم كه برادرزاده تو ميان آنها بود، شايسته نيست كه مانند او فراموش شود. مطلب گفت: من نزد خانواده خود نخواهم رفت مگر آنكه او را همراه بيارم، مرد حارثى ماده شترى باو داد. او سوار شد و در آغاز شب وارد مدينه گرديد (شايد مقصود عصر باشد- م) جمعى از اطفال را ديد كه سر گرم گوى بازى بودند، برادرزاده خود را از ميان آنها شناخت و براى تأكيد نام و نشان او را پرسيد. او را پشت خود بر شتر سوار نمود. و نيز گفته شده كه او با اجازه و اطلاع مادرش رهسپار شد. سپس مكه را قصد كرده وارد شد. چون قبل از ظهر رسيد مردم دسته دسته در محافل خود نشسته بودند، هر يكى می پرسيد: اين كيست كه رديف تو شده؟ او جواب می داد غلام من است (بنده) او را بهمسر خود خديجه بنت سعيد بن سهم سپرد او پرسيد: كيست اين كودك؟ پاسخ داد. عبد (بنده) من است . سپس براى او جامه خريد و او را همراه خويش بشب‏نشينى برد و در محفل بنى عبد مناف كه (قوم خود) او را برادرزاده خود خواند. ارشاد ملك پدرش را باو سپرد و چون مطلب درگذشت نوفل بن عبد مناف كه يك عم ديگر او بود در كنار خانه او بر وى چيره شد و خواست دارائى موروث وى را بربايد. او هم نزد بزرگان قريش رفته يارى خواست. آنها گفتند: هرگز ما ميان تو و عم تو مداخله نمی كنيم. او بخويشان مادرى خود از بنى النجار شرح حال خود را نوشت. ابو سعيد بن عدس نجارى (از بنى نجار) با هشتاد سوار براى يارى او با بطح (محل مكه) رسيد. عبد المطلب باستقبال وى‏ شتاب كرده گفت: اى خال (دائى) بخانه فرودآ. او گفت: هرگز مگو آنكه نوفل را ملاقات كنم. سپس رفت تا آنكه بر سر او ايستاد كه او با بزرگان قريش در حجر نشسته بود او (ابو سعيد) شمشير خود را كشيد و گفت: بخداوند اين بنياد سوگند اگر دارائى خواهرزاده ما را باو پس ندهى شمشير را از تو كامياب ميكنم نوفل گفت: من ملك او را پس می دهم- حضار را نيز گواه نمودند آنگاه بعبد المطلب گفت برويم اى خواهر زاده تا مهمان تو باشيم. سه روز در آنجا اقامت نمودند. عمره را بجا آوردند و برگشتند . اين واقعه موجب شد كه عبد المطلب جمعى را براى اتحاد و عقد پيمان دعوت كند. او عمرو بن ورقاء و ورقاء بن فلان و چند تن از خزاعه را با خود هم عهد نموده عهد نامه نوشتند و بدان عمل نمودند. عبد المطلب سقايه (تقسيم اب) و رفاده (بخشش و يارى) و پيشوائى قوم خود را عهده دار بود.
او چاه زمزم را كند (دو باره حفر نمود- م) آن چاه اسماعيل بن ابراهيم بود كه خداوند او را از آن چاه سيراب نمود و قبيله جرهم (يكى از قبايل يمن- م) آنرا پر كرده بود كه شرح آن گذشت سبب تجديد حفر چاه زمزم چنين است كه خود او گويد: من نزد حجر خفته بودم كه هاتفى بمن گفت: طيبه را حفر كن. گفتم طيبه چيست و كدام است؟ او خاموش شد. روز بعد بخوابگاه خود برگشته خوابيدم همانا هاتف دوباره گفت: بره را حفر كن پرسيدم بره چيست او رفت روز بعد باز بخوابگاه خود برگشتم و خفتم همان هاتف گفت: مضنونه را حفر كن گفتم: مضنونه چيست؟ او باز نا پديد گرديد و پس از آن روز ديگر باز بمحل خود برگشتم و خوابيدم. همان هاتف گفت: زمزم را حفر كن كه اگر چنين كنى پشيمان نخواهى شد. (با سجع- م) گروه اعظم حجاج را سيراب می كند. كه مانند دسته‏هاى شتر مرغ آرام قصد حج كنند و آن دسته‏ها قابل پراكندگى و تقسيم نمی باشند. هر نذر كننده در آن نذر می كند براى منعم. آن چاه ميراث و حلقه يك پيمان ناگسستنى خواهد بود. آن مانند چيزهاى ديگر كه تو می دانى نخواهد بود ميان خون و فضولات ديگر، در محل منقار كلاغ.
در قريه مور، چون شان آن چاه و محل آنرا وصف نمود و او هم دانست كه راست می گويد روز بعد كلنگ خود را برداشت باتفاق فرزند خود حارث كه در آن زمان جز او فرزندى نداشت ميان اساف و نائله (دو بت- م) در محل قربانى قريش كه براى بتهاى خود قربان می كردند كلاغى ديد با منقار خود زمين را می كند دانست كه همان محل بايد باشد تكبير نمود و دست بكار زد قريش دانستند او بمقصود خود رسيد برخاستند و گفتند: اين چاه پدر ما اسماعيل است و ما در آن هم حقى داريم ما را شريك خود فرما گفت: هرگز من چنين كارى نخواهم كرد اين كار بمن اختصاص دارد و شامل شما نخواهد بود آنها گفتند: ما ترا رها نخواهيم كرد تا با تو دعوى كنيم.
او گفت: براى داورى هر كه را بخواهيد معين كنيد. آنها گفتند: كاهنه (زن غيب گو- م) بنى سعد بن هذيم حكم خواهد بود. آن زن در مرز شام بود. عبد المطلب با جمعى از بنى عبد مناف (قوم خود) سوار و رهسپار گرديد از قبايل قريش هر يك قبيله يك نماينده برگزيده روانه شدند چون بحدود بين حجاز و شام رسيدند آب ناياب شد و بحدى تشنه شدند كه نزديك بود هلاك شوند.
آنها آب از قريش خواستند و نمايندگان قريش (كه آب داشتند) بآنها آب‏ ندادند، عبد المطلب بياران خود گفت: چاره چيست؟ آنها گفتند: هر چه تو بينديشى.
گفت: هر يك گور خود را كنده آماده مرگ باشيد و چون يكى بميرد ديگران او را بخاك بسپارند تا آخرين كسى كه زنده بماند جانى بدر برد و نجات يك فرد بهتر از هلاك جمع است سپس گفت بهتر اين است كه سير و سفر خود (با تشنگى) ادامه دهيم چون اندكى از نمايندگان قريش دور شدند زير پاى مركب عبد المطلب چشمه آبى گوارا جوشيد او تكبير كرد و ياران او هم تكبير نمودند . آنها سيراب شدند و مشكها را پر كردند سپس نمايندگان قريش را براى بهره بردارى از آن آب دعوت كردند. ياران عبد المطلب گفتند: هرگز ما بآنها راه نمی دهيم زيرا آنها آب داشتند و بما ندادند. عبد المطلب گفت: اگر چنين كنيم ما نيز مانند آنها خواهيم بود.
نمايندگان قريش راه يافتند و از آن چشمه گوارا نوشيدند و مشكها را پر كردند سپس گفتند ما هرگز با تو دعوى نخواهيم كرد زيرا خدائى كه ترا در بيابان سيراب نمود زمزم را بتو بخشود. تو بر گرد سر كار خود كه آبيارى باشد. آنها همه بدون اينكه نزد كاهنه (غيب گوى حكم) بروند برگشتند و او را در كار خود كه توليت چاه زمزم باشد آزاد گذاشتند چون كندن چاه را بپايان رسانيد دو مجسمه زرين در آن يافت كه پيكر دو آهو بود و آن دو مجسمه را قبيله جرهم در چاه دفن و پنهان كرده بودند و نيز چند شمشير و چند زره در ان يافت قريش باو گفتند اى عبد المطلب ما نيز در اين گنج شريك و ذى حق می باشيم گفت: نه ولى بيائيد بانصاف عمل كنيم، ما قرعه می كشيم براى كعبه دو قرعه و براى شما دو قرعه و براى من دو قرعه خواهد بود بهر نحوى كه قرعه اصابت كند عمل خواهيم كرد و هر كه قرعه بر او نيفتد محروم می شود- آنها گفتند:
انصاف كردى. قرعه را در پاى هبل بكار بردند. دو مجسمه آهوى زرين بنام كعبه در آمد، شمشيرها و زره‏ها هم بنام عبد المطلب افتاد و قرعه بنام قريش اصابت نكرد عبد المطلب شمشيرها را شكست و گداخت و در آهنين براى كعبه از آنها ساخت، دو مجسمه زرين آهو را هم گداخت و زيور كعبه نمود و آن نخستين بارى بود كه كعبه با زر مزين گرديد و نيز گفته شده كه آن دو مجسمه زرين بحال خود مانده بود تا آنكه از كعبه ربوده شد كه بعد شرح آن خواهد آمد.
حجاج و ساير مردم بر چاه زمزم براى تبرك و تمتع جمع شدند از بهره بردارى از چاه ديگر هم خوددارى نمودند. چون عبد المطلب تظاهر و دشمنى قريش را ديد نذر كرد كه اگر خداوند باو ده فرزند بدهد كه بتوانند بحمايت او بپردازند يكى از آنها را براى خدا قربان كند. كه شرح آن گذشت. عبد المطلب نخستين كسى بود كه با وسمه كه رنگ سياه باشد خضاب نمود زيرا موى او زود سپيد گرديد عبد المطلب همسايه يهودى بنام اذينه داشت كه بازرگان و توانگر بود. حرب بن اميه كه يار و همدم عبد المطلب بود بر او رشك برد گروهى از جوانان قريش را وادار نمود كه او را بكشند و دارائى وى را بربايند عامر بن عبد مناف و صخر بن عمرو بن كعب تيمى جد ابو بكر بقتل وى دست بردند. عبد المطلب قاتلين را نشناخت و بجستجو پرداخت تا آنها را پيدا نمود و آنها بحرب بن اميه پناه بردند. عبد المطلب نزد حرب رفته او را سرزنش كرد و قاتلين را براى قصاص خواست او آن دو را پنهان كرد، هر دو دوست بناسزا مبادرت كرده و براى رفع اختلاف نجاشى پادشاه حبشه را حكم نمودند و از مداخله ميان آنها خوددارى نمود آنها نفيل بن عبد العزى عدوى را كه جد عمر بن خطاب باشد حكم نمودند. او بحرب گفت: اى ابا عمرو تو با كسى خصومت می كنى كه اندام او از تو بلندتر و سيماى وى از تو نيكوتر و سر او بزرگتر و خرده گيرى بر او كمتر و فرزندان او بيشتر و بخشش او رواتر و يارى او فزونتر است (اين قبيل عبارات با سجع و تكلف ساخته مؤرخين است. م) من چنين گويم و حال اينكه زود رنج و خشمگين هستى. ميان عرب فرياد رس‏ دارى (مطاع) قوى عزم ميان عشيره و طايفه خود هستى ولى تو با كسى خصومت كردى كه داد رس و ياور دارد. حرب غضب كرد و گفت: پستى روزگار بجائى رسيده كه ترا حكم كرده. عبد المطلب از مراوده و همنشينى حرب خوددارى نمود و بعبد الله بن جدعان تيمى پيوست كه نديم و يار هم باشند سپس صد شتر خونبهاى يهودى را از حرب گرفت و بپسر عم او كه وارث يهودى بود داد. همچنين بقيه دارائى كه نزد قاتلين مانده بود و كم بود آنرا از دارائى خود جبران نمود. او نخستين كسى بود در كوه حراء اعتكاف نمود و چون ماه رمضان ميرسيد مساكين را اطعام ميكرد او صد و بيست سال زيست و در آخر عمر خود كور گرديد.
فرزند هاشم (مقصود عبد المطلب). نام هاشم عمرو و كنيه او ابو نضله بود. سبب اين نام كه خرد كننده باشد اين است كه او نان و طعام را بدست خود براى مهمانان و قوم خود خرد و آماده خوردن مينمود. 
 ابن كلبى گويد: هاشم بزرگترين اولاد عبد مناف و مطلب كهترين آنها بود. مادر او عاتكه دختر مره سلميه بود. برادران او يكى نوفل كه مادر او واقده بود و عبد شمس كه همه بمقام سالارى رسيدند. آنها را پناه دهندگان هم می گفتند. آنها نخستين كسانى بودند كه نيرو و يارى از ديگران دريافت كردند و از حرم براى همين مقصود باطراف مسافرت نمودند. هاشم براى قريش از دولت روم و حكومت غسان چند راس اسب گرفت. عبد شمس هم از نجاشى پادشاه حبشه چند اسب گرفت نوفل نيز از خسروان عجم در عراق و حمير در يمن اسبهائى دريافت كرد بدين سبب قريش بهمه جا مسافرت و رفت و آمد نمودند خداوند قريش را با اين سه برادر نيرو و يارى بخشيد. گفته شده است كه هاشم و عبد شمس توامان بودند يكى بعد از ديگرى تولد يافتند يكى از آنها انگشتى بپيشانى ديگرى ملصق و پيوسته داشت كه آنرا جدا كردند كه خون جارى شد بدين سبب‏ خون ميان دو نسل آنها روان گرديد (بنى هاشم و بنى اميه! م) هاشم بعد از پدر خود عبد مناف آبيارى (تقسيم آب) و مهماندارى را بميراث از پدر خود بر عهده گرفت امية بن عبد شمس بر او و رياست او رشك برد و هم خواست نكو كارى هاشم را بخود بندد و نتوانست جمعى از قريش او را سرزنش و نكوهش نمودند. او ناگزير بهاشم زباندرازى نموده او را بمحاكمه و خصومت دعوت كرد هاشم بسبب ارجمندى مقام و بزرگوارى از عداوت وى چشم پوشيد ولى قريش هر دو را دنبال كرده تا بمحاكمه تن دادند هاشم باو پنجاه شتر داد بشرط اينكه ده سال از مكه تبعيد شود.
اميه هم راضى شد. حكم ما بين آن دو برادر كاهن (غيب گو) خزاعى جد عمرو بن الحمق بود كه در عسفان اقامت داشت. در جلاء وطن همهمه بن عبد العزى فهرى پدر زن اميه همراه او بود.
كاهن گفت: سوگند بماه تا بنده و ستاره رخشنده و ابر بارنده و بهر پرنده و رهنماى هر نماينده از هر اثرى برجسته يا فرو مانده كه هاشم بر اميه در مفاخر برترى يافته چه در آغاز و چه در انجام كه ابو همهمه بر آن آگاه است و بدين گونه بسود هاشم حكم داد آن گاه هاشم شترهائى را كه بخشيده بود پس گرفت كشت و بمردم اطعام نمود. اميه هم مدت ده سال از مكه بشام مهاجرت كرد. اين نخستين مرحله دشمنى ميان هاشم و اميه بود- هاشم و مطلب را دو ماه ميگفتند زيرا خوش سيما بودند هاشم در غزه وفات يافت كه سن او بيست سال بود او نخستين كسى بود كه از بنى عبد مناف در گذشت. سپس عبد شمس در مكه مرد كه در محل اجياد دفن شد. نوفل هم در محلى بنام سلمان در عراق در گذشت. عبد المطلب هم در ردمان از كشور يمن وفات يافت.
مهماندارى و بخشش و آبيارى بعهده مطلب برادر هاشم واگذار شد زيرا فرزند او عبد المطلب صغير بود.
 
(ابن عبد مناف) 
كه نام او مغيره و كنيه او ابو عبد شمس بود. او را ماه ميگفتند زيرا نيك رو بود. چون تولد يافت مادرش او را در پاى بت كه مناف بود براى تبرك و تيمن نهاد بدين سبب او را عبد مناف ناميدند. عبد مناف و عبد العزى و عبد الدار هر سه برادر فرزندان قصى از يك مادر بنام حبى دختر حليل بن حبيشة بن سلول بن كعب بن عمرو بن خزاعه بوجود آمدند. جد او كسى بود كه پيمان و سوگند قريش و احابيش را بسته بود. احابيش هم فرزندان عبد مناف بن كنانه بودند.
بنى مصطلق هم از خزاعه و بنى هون از خزيمه بودند. قصى گويد: چهار فرزند براى من متولد شده‏اند دو فرزند را بنام خداى خود ناميده‏ام كه عبد مناف و عبد العزى باشند يكى را بنام خانه و بوم خود ناميده‏ام كه عبد الدار باشد و ديگرى را نام خود بر او نهاده‏ام كه عبد قصى باشد. حليل بضم حاء بدون نقطه و فتح دوم و «حبشيه» بضم حاء.
 
(ابن قصى) 
كه نامش ريد و كنيه او ابو المغيره بود، بدين سبب قصى ناميده شده كه: ربيعة بن ضبة بن عبد بن كثير بن عذره بن سعد بن زيد با مادر او ازدواج نمود كه مادر او فاطمه دختر سعد بن سيل بود و نام سيل جبر بن جحالة بن عوف بود و فاطمه مادر برادر او زهره هم بود كه بسرزمين عذره از مرزهاى شام منتقل شد و قصى را كه كودك بود همراه خود برد و زهره كه بزرگتر بود ميان قوم خود ماند مادر او كه فاطمه باشد براى نا پدرى او كه ربيعة بن حرام باشد فرزندى بنام رزاح بن ربيعه زائيد بنا بر اين او برادر مادرى قصى بود. ربيعة سه فرزند ديگر از زن ديگر داشت كه نام آنها حن بن ربيعه و محمود و جلهمه بود. گفته شد كه حنا هم برادر قصى از مادر بود. زيد در آغوش حجر ربيعه پرورش يافت و او را قصى ناميدند زيرا در حال دورى از قوم خود بود (قصى بمعنى بعيد است- م) قصى بربيعه منتسب بود زيرا او ربيب بزرگ ربيعه بود. ميان او و يك مرد از قضاعة كدورتى بود كه آن مرد قصى را بى نسب خواند. او نزد مادر خود رفته از وى نسب خود را پرسيد. او گفت تو از آن مرد اشرف و اكرم هستى زيرا تو فرزند كلاب بن مره هستى و قوم تو در بيت الحرام ميباشند.
او صبر كرد تا ماه حرام (از چهار ماه حرام) رسيد آنگاه با قبيله قضاعه سوى مكه رهسپار شد در آنجا نزد برادر خود زهره رفته اقامت نمود سپس دختر حليل بن حبشيه را خواستگارى كرد كه نام او حبى بود و با وى ازدواج نمود. حليل در آن زمان متولى كعبه بود آن زن براى قصى چهار فرزند عبد الدار و عبد مناف و عبد العزى و عبد قصى را زائيد بر جاه و جلال و مال و نوال خود افزود پس از فوت حليل توليت كعبه بدختر او زن قصى رسيد. او گفت من قادر بر بستن و گشودن در كعبه نمی باشم بنا بر اين محترش فرزند او كه ابو غبشان كنيه او بود (برادران زن. م) كليد دار كعبه شد كه قصى كليد دارى حرم را از او با يك مشك خمر ابتياع نمود. معامله او مثل متداول بين عرب گرديد كه گفته شد: بدتر از خسران صفقه (معامله) ابو غبشان- چون قبيله خزاعه كار را بدان گونه ديدند بر قصى شوريدند و او از برادر خود رزاح يارى خواست او هم با سه برادر خود آماده دفاع از قصى گرديد.
جنگ ما بين او و خزاعه و بنى بكر واقع شد عده‏اى كشته و مجروح شدند سپس بصلح تن داده عمرو بن عوف بن كعب بن ليث بن بكر بن عبد مناف بن كنانه را حكم نمودند او هم حكم داد كه قصى براى توليت و كليددارى حرم شايسته‏تر از خزاعه است هر خونى كه از خزاعه و بنى بكر ريخته شده هدر می باشد هر خونى را كه خزاعه و بنى بكر از قريش و بنى كنانه ريخته بايد خونبهاى آنرا بدهد بدين سبب او را عمرو شداخ (منحرف كه از حق و عدل منحرف شده يا سر شكن- م) زيرا خونها را هدر (شدخ) كرده. قصى هم توليت خانه (خدا) را بر عهده گرفت. و نيز گفته شده: حليل فرزند حبشيه توليت را باو واگذار كرده (نه بدختر خويش) باو گفته بود كه تو از خزاعه احق و والى بدين توليت هستى. او هم قوم خود را تجهيز و آماده نمود و از برادر خويش‏ يارى خواست برادرش هم با (قبيله) قضاعه در موسم حج حاضر شد چون از اداء فرايض يا مراسم عرفات و حج فراغت يافتند آماده جنگ شدند و در آن هنگام براى پايان حج و فراغت مردم از فريضه تأمل و تعلل كرده بودند تا وقت نبرد فرا رسيد. در منى اقامت كردند در حاليكه قصى بر جنگ تصميم گرفته بود چون در منى جمع شدند وقت سفر و برگشتن فرا رسيد. صوفه (طايفه) مردم را تجهيز و آماده اداء فرايض می كرد و همان طايفه هم اجازه سفر و مراجعت می داد. روز سنگ اندازى (جمار- انداختن سنگ- رجم شيطان- م) فرا رسيد مردى از صوفه (طايفه) بآموختن سنگ اندازى مبادرت می كرد و مردم باو اقتدا و تاسى می نمودند. پس از آن صوفه (طايفه) مردم را از سير و سفر باز می داشتند- حجاج هم بر اين قاعده فريضه را ادا می كردند و اين حق را براى صوفه (طايفه) قائل شدند. صوفه (طايفه) هر سال چنين می كرد و اين رسم براى حجاج فريضه و دين شده بود. قصى با قوم خود (قضاعه) طايفه صوفه را از اين حق منع كرده بخود اختصاص دادند. او گفت: ما در اين كار كه نظم و اراده حجاج باشد احق و اولى هستيم. يك نبرد شديد ميان قصى و طايفه صوفه رخ داد و پيروزى نصيب قصى گرديد. آنگاه خزاعه و بنو بكر دانستند كه قصى حق آنها را هم سلب خواهد كرد ناگزير كنار رفته آماده جنگ شدند چون آماده جنگ شدند قصى بر آنها حمله كرد يك نبرد شديد بين طرفين واقع شد عده مقتولين بسيار بود. خزاعه را از خانه (خدا) دور كرد. آنگاه قصى قوم خود را از كوه و دشت و هامون جمع كرد بدين سبب مجمع (جمع كننده- م) ناميده شد. بنى بغيض بن عامر بن لوى و بنى تيم ادرم بن غالب بن فهر و بنى محارب بن فهر و بنى حارث بن فهر همه جز بنى هلال بن اهيب كه طايفه ابو عبيده بن جراح (قاقد مشهور اسلام) و جز طايفه عياض بن غنم در ظاهر (خارج) مكه اقامت نمودند بدين ترتيب آنها را ظواهر خواندند. بقيه‏ قريش هم بطاح ناميده می شوند (نسبت ابطحى) قريش ظواهر غزو و غارت می كردند ولى قريش مقيم حرم چنين نمی كردند بدين سبب آنها را قريش ضب (سوسمار) خواندند زيرا سوسمار لانه و غار خود را ترك نمی كند. چون قصى قريش را گرد خود در مكه و پيرامون آن جمع نمود آنها او را برياست برگزيدند بنابر اين او نخستين فرزندى از اولاد كعب بود كه بملك و رياست (مانند ملوك الطوائف) رسيد سقايت و رفادت و ندوه و لواء هم باو واگذار شد (اصطلاحات آبيارى و مهماندارى و انجمن داراى و پرچم داراى- م) او تمام شرف قريش را ربود. او مكه را بچندين محل و ربع تقسيم نمود. قريش هم از او اجازه قطع اشجار را خواستند و او اجازه نداد، آنها هم خانه‏هاى خود را ميان درختان ساختند ولى پس از مرگ او درختها را از ريشه كندند- قريش باو تبرك و تيمن می نمودند كه زفاف و دامادى را در خانه او انجام می دادند. در هيچ كارى مشورت نمی كردند مگر در خانه او هيچ پرچمى براى جنگ افراشته نمی شد مگر در خانه او و بدست يكى از فرزندان او- هيچ زنى كه بالغ شود جامه نو نمی پوشيد مگر در منزل او فرمان او ميان قوم او مانند فريضة دين مطاع و واجب الاتباع بود حتى پس از مرگ او هم چنين بود.
قريش هم محلى براى انجمن ساختند كه در آن بمسجد باز می شد (كعبه) در همان انجمن هم قريش كارهاى خود را انجام می داد. چون قصى پير و ناتوان گرديد بفرزند خود عبد الدار كه بزرگترين اولاد او و ضعيف و كم مايه بود گفت: ترا مانند برادران خود از حيث مرتبه و مقام خواهم رسانيد. زيرا برادران او در زمان پدر بمقام سيادت و قيادت رسيده بودند خصوصا عبد مناف كه مقدم بر آنها بود پس او بفرزند ناتوان خود (عبد الدار) انجمن و توليت كعبه و پرچم دارى را واگذار كرد او پرچمهاى قريش را می افراشت همچنين سقايت (آبيارى و آب دادن بحجاج) و رفادت مهماندارى (مقدارى از دارائى قريش همه ساله خرج حجاج می شد كه آن‏ مال را جمع كرده بدست قصى می دادند كه او طعام پخته بفقراء و غرباء می داد) باو واگذار نمود. قصى بقوم خود گفته بود شما در جوار (همسايگى) خدا و اهل بيت خدا هستيد حجاج هم مهمان و زوار خدا هستند كه مهمان (ضعيف) مستوجب كرم و مهمان نوازى می باشد بنابر اين بايد آب و نان آنها را تأمين كنيد آنها هم چنين كردند و از اموال خود مبلغى براى انجام اين كار اختصاص دادند طعام می پختند و تقديم حجاج می نمودند و اين رسم قبل از اسلام و بعد از اسلام برقرار شد تا امروز (زمان مورخ) و آن عبارت از طعامى كه خلفاء آنرا تهيه و در منى تقديم می كنند- اما توليت كعبه (و خدمت در آن) كه در خاندان عبد الدار مانده تا امروز (زمان مورخ) اولاد او هم بنى شيبة بن عثمان بن ابى طلحه بن عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار می باشند در زمان پيغمبر اولاد بنى عبد الدار نزد پيغمبر رفته گفتند:
پرچمى كه بما سپرده شده اجازه دهيد كه نزد ما باشد. پيغمبر فرمود اسلام بزرگتر از آن است كه بكسى اختصاص دهد. آن مرتبه باطل و از آنها ربوده شد.
اما سقايت (آبيارى سيرآب نمودن حجاج) و رفادت (مهماندارى و اطعام مساكين) بنى عبد مناف بن قصى كه عبد شمس و هاشم و مطلب و نوفل باشند تصميم گرفتند كه آنرا از بنى عبد الدار بگيرند زيرا خود آنها اشرف و افضل از آنها بودند و بگرفتن آن موفق شدند. قريش هم پراكنده شدند، يك طايفه با بنى عبد مناف بودند و طايفه ديگر با بنى عبد الدار كه تغيير وضعى را كه قصى مقرر نمود روا نمی داشتند. بنى اسد بن عبد العزى و بنى زهره بن كلاب و بنى تميم بن مره و بنى حارث بن فهر با اولاد بنى عبد مناف بودند و بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح و بنى عدى با فرزندان عبد الدار بودند. هر گروهى از آن دو قوم با هم عقد اتحاد نمودند. بنى عبد مناف يك ظرف بزرگ پر از عطر تهيه كرده در كعبه نهادند و نمايندگان طوايف متحده را بعقد اتحاد و اداء سوگند دعوت نمودند آنها هم دست بآن عطر زده سوگند ياد می كردند بدين سبب آنها را مطيبين ناميدند (از طيب كه عطر باشد). بنى عبد الدار با طوايف ديگر هم متحد شده كه آنها را احلاف ناميدند (از حلف كه سوگند باشد). هر دو گروه آماده نبرد شدند ولى صلح نمودند و سقايت و رفادت را باولاد عبد مناف دادند مردم از ستيز دست كشيده بدان وضع خشنود شدند. سپس بنى عبد مناف ميان خود قرعه كشيدند آن دو مرتبه (سقايت و رفادت) بهاشم بن عبد مناف اصابت كرد پس از او بعبد المطلب و بعد از او بابى طالب رسيد. چون تهى دست بود از برادر خود عباس وام گرفت و آنرا انفاق كرد. چون از اداى دين خود درماند سقايت و رفادت را بعباس واگذار نمود- (بجاى وام خود) او هم متولى آن دو كار بود و بعد از او بفرزندش عبد الله رسيد- سپس بعلى بن عبد الله و بعد بفرزندان او محمد بن على و داود بن على بن سليمان بن على رسيد كه منصور (خليفه) آنرا عهده دار شد و بعد از او بخلفاء اختصاص يافت. اما انجمن و محل آن بفرزندان عبد الدار منحصر بود تا آنكه عكرمه بن عامر به هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار آنرا بمعاويه فروخت او هم آن محل را دار الاماره مكه نمود. و آن تا اين هنگام (زمان مورخ) مشهور و معروف می باشد. قصى وفات يافت و رياست او بفرزندان وى رسيد از قواعد و رسوم او تخلف نمی كردند. او در حجون (محل) دفن شد. قبر او مورد تعظيم و زيارت بود. او چاهى در مكه حفر نمود كه آنرا عجول ناميد و آن نخستين چاهى بود كه قريش در مكه حفر نمودند.
حرام بفتح حاء وراء بى‏نقطه. رزاح بكسر راء و فتح زاء و بعد از الف حاء بدون نقطه حبى بضم حاء بى نقطه و با تشديد باء يك نقطه. ملكان بكسر ميم و سكون لام. اما ملكان بن حزم و ملكان بن عباد بن عياض بفتح ميم و لام است.
 
(ابن كلاب) 
كه كنيه او ابو زهره مادر او ام كلاب هند دختر سرير بن ثعلبه بن حارث بن فهر بن مالك دو برادر از پدر خود داشت از مادر او نبودند كه نام آنها تيم و يقظه بود مادر آنها اسماء بنت جاريه يا رقيه بود و نيز گفته شد يقظه از هند بنت سرير است كه مادر كلاب باشد- (يقظه) با ياء دو نقطه دار زير و قاف مفتوح و ظاء نقطه دار است.
 
(ابن مره) 
كنيه او ابو يقظه بود مادر او مره محشيه (وحشيه) دختر شيبان بن محارب بن فهر و برادران او از پدر و مادر هصيص و عدى بودند. گفته شده مادر عدى رقاش دختر ركبه بن نائله بن كعب بن حرب بن تميم بن سعد بن فهم بن عمرو بن تيس عيلان بود. هصيص با ضم هاء و فتح صاد بدون نقطه و بعد از آن ياء با دو نقطه زير است.
 
(ابن كعب) 
كه كنيه او ابو هصيص و مادر او ام كعب ماريه دختر كعب بن قين بن جسر قضاعى (از طايفه قضاعه) دو برادر ابوينى داشت عامر و سامه و نيز يك برادر از پدر داشتند كه نام او عوف بود. مادر او بارده بنت عوف بن غنم بن عبد اله بن غطفان بود كه بنى غطفان باو منتسب ميباشد. او با مادر خود بارده نزد غطفان رفت سعد بن ذبيان با مادر وى ازدواج و او را ربيب خود نمود. كعب نيز دو برادر از پدر داشت.
نام يكى از آنها خزيمه بود. مادر او عائذه قريش دختر حمس بن قحافه از خثعم (طايفه) بود ديگرى سعد نام داشت كه مادر او بنانه، باديه‏نشينان از بنى سعد بن همام از بنى شيبان بن ثعلبه باو منتسب می باشند. شهرنشينان بقريش منسوبند كعب نزد عرب عظمت و بزرگوارى داشت بدين سبب سال وفات او را مبدأ تاريخ نمودند و اين تاريخ تا سال قبل (هجوم حبشه با فيل كه در قرآن آمده- م) معتبر و معمول به بود. او هنگام حج سخن می گفت و خطبه می نمود خطبه او كه بعثت رسول اكرم را پيش بينى كرده مشهور است (جسر) بفتح جيم و سكون سين بى نقطه و در آخر آن‏ (ابن لوى) كه كنيه او ابو كعب و مادر او عاتكه دختر يخلد بن نضر بن كنانه و او نخستين زنى از عواتك (جمع عاتكه) بود كه مادران پيغمبر بشمار ميروند كه از قريش باشند او داراى دو برادر بود و يكى تيم ادرم- درم عبارت از نقصى در خلقت ذقن گفته شده كه او نقصى در ريش داشت (يا حنك كه موضع ريش است) ديگرى قيس كه هيچ نسلى از آنها باقى نمانده كه آخرين كسى كه از آنها درگذشت در زمان عبد الله قسرى (والى بنى اميه در عراق و ايران) بود. ارث او هم بدون وارث مستحق ماند گفته شده كه مادر آنها سلمى دختر عمرو بن ربيعه كه يحيى بن حارثه خزاعى باشد (يخلد) بفتح ياء دو نقطه زير و سكون خانه نقطه دار و پس از لام دال ميباشد.
 
(ابن غالب) 
كه كنيه او ابو تيم بود. مادر او ليلى دختر حارث بن تيم بن سعد بن هذيل. برادران ابوينى حارث و محارب و اسد و عوف و ذئب طايفه كه از نسل محارب و حارث بودند در ظواهر (پيرامون مكه) اقامت داشتند ولى طايفه حارث بعد از آن داخل ابطح شد.
 
(ابن فهر) 
كنيه او ابو غالب فهر بقول هشام كسى بود كه قريش را جمع نمود.
مادر او جندله دختر عاصر بن حارث بن مضاض جرهمى بود غير از اين قول هم اقوال ديگرى گفته شده فهر رئيس قوم در مكه بود. حسان چنانكه گفته شده از يمن با قبايل حمير و غير حمير بمكه رفته بود كه سنگهاى كعبه را بيمن منتقل كند در محلى بنام نخله منزل گزيد. قريش و كنانه و اسد و خزيمه و جذام همه جمع شدند كه رئيس آنها فهر بن مالك بود نبرد سختى رخ داد حسان گرفتار شد و حمير تن بفرار دادند و حسان مدت سه سال در مكه اسير ماند تا آنكه خود را فدا نمود (دادن مال فديه) چون آزاد شد نرسيده بيمن درگذشت.
 
(ابن مالك) 
كنيه او ابو الحارث مادر او عاتكه دختر عدوان كه او حارث بن قيس‏ عيلان و لقب او عكرشه بود غير از اين هم گفته‏هاى ديگرى گفته شده 
 
(ابن نضر) 
و كنيه او ابو يخلد بنام فرزند او يخلد نام نضر هم قيس بود گفته شد كه نام نضر بن كنانه قريش بود و نيز روايت شده هنگامى كه قصى قريش را جمع كرد نام آنها را قريش نمود تقرش بمعنى تجمع است باز هم گفته شد كه چون قصى مالك مكه شد كارهاى نيك انجام داد كه او را قرشى ناميدند (در اين تفسير عقايد مختلف است. م) و او نخستين كسى بود كه بدين نام موسوم گرديد زيرا صفات نيكو در او جمع شده بود: در معنى نام قريش هم اقوال بسيار است كه نقل آنها ضرورت ندارد قصى نخستين كسى بود كه در مزدلفه آتش را افروخت و اين آتش را در زمان پيغمبر و بعد از آن حضرت هم روشن می شد. سبب ناميدن نضر هم جمال او بود. مادر او بره دختر مر بن اد بن طابخة خواهر تميم بن مره بود. برادران ابوينى او نصير و مالك و ملكان و عامر و حارث و سعد و عوف و غنم و مخرمه و جرول و غزوان و جدال بودند برادر پدرى او عبد مناف كه مادر او فكهه كه ذفراء دختر هنى بن بلى بن عمرو بن الحاف بن قضاعه بود. برادر همين عبد مناف از مادر على بن مسعود بن مازن غسانى بود. همين شخص (على) تربيت فرزندان برادر خود را بر عهده گرفت كه باو منتسب شدند بدين سبب بنى عبد مناف را بنى على ناميده‏اند شاعر هم در حق آنها گفته است:
آفرين خداى بر بنى على چه زن دار باشند و چه بى يار (زن دار و عزب) نيز گفته شده او با زن عبد مناف ازدواج نمود كه براى او فرزندانى زائيده و در همان حال بنى عبد مناف ربيب و پسر خوانده او بودند كه نسب او بر آنها غلبه نمود. مالك بن كنانه بر على بن مسعود هجوم كرد و او را كشت نعش او را اسد بن حزيمه بخاك سپرد.
 
(ابن كنانه) 
كنيه او ابو النضر و مادر او عوانه دختر سعد بن قيس عيلان بود و نيز گفته شده مادر او هند دختر عمرو بن قيس بود. برادران پدرى او اسد و اسده گفته ميشود ابو جذام و هون و مادر آنها بره دختر مر كه مادر نضر باشد كه بعد از مرگ پدر نضر زن او (كنانه) شده بود .
 
(ابن خزيمه) 
كنيه او ابو اسد و مادر او سلمى دختر اسلم بن حاف بن قضاعه بود. برادر مادرى او تغلب بن حلوان بن عمران بن حاف بود. خزيمه هم برادر پدرى او كه مادرش هذيل بود. گفته شده كه مادر آنها سلمى بنت اسد بن ربيعه بود. خزيمه كسى بود كه هبل (بت بزرگ) را در كعبه نصب نمود- هبل خزيمه هم ناميده شد. (اسلم) بضم لام.
 
(ابن مدركه) 
نام او عمرو كنيه او ابو هذيل و نيز گفته شده ابو خزيمه و مادر او خندف كه ليلى دختر حلوان بن عمران باشد، مادر او ضريه دختر ربيعه بن نزار پناهگاه ضريه باو منتسب می باشد. برادران ابوينى مدركه عاصر كه نام ديگرش طابخه و عمير كه نام دومش قمعه بود و نيز ابو خزاعه گفته شده. هشام گويد الياس براى چراگاه روانه شده بود كه ناگاه خرگوشى جست و شترها از آن رميدند، عمرو بدنبال خرگوش دويد و آنرا ادراك كرد (رسيد و دريافت) او را مدركه نام نهادند. عاصر هم آنرا طبخ كرد، طابخه ناميده شد. عمير هم در چادر قمع شد (تنها ماند او را قمعه گفتند). مادر آنها ليلى بدنبال آنها دويد باو گفتند چرا می دوى؟ نام وى را خندف (دونده) نهادند . (ابن الياس) كنيه او ابو عمر و مادر او رباب دختر جنده بن معد و برادر ابوينى او الناس كه عيلان باشد (الناس بانون) سبب ناميدن عيلان اين بود كه اسبى بنام عيلان داشت و او بنام اسب خود مشتهر گرديد. چيزهاى ديگر هم گفته شده. او در گذشت و مادرش خندف بر او سخت جزع نمود. تصميم گرفت كه زير سقف نباشد در بيابان سرگردان و نالان بود تا وقتى كه هلاك شد اندوه او ضرب المثل (صحيح آن مثل- م) شد. او در روز پنجشنبه مرد و مادرش هر روز پنجشنبه از صبح تا غروب می گريست.
 
(ابن مضر) 
مادر او سوده دختر عك برادر ابوينى اواياد. از پدر هم دو برادر ديگر داشت كه ربيعه و انمار بودند و مادر اين دو جداله دختر و علان جرهم بود.
گويند چون هنگام مرگ نزار بن معد رسيد وصيت كرد و مال خود را ميان فرزندان تقسيم نمود گفت: اى فرزندان اين گنبد كه از پوشهاى سرخ و امثال آنها ساخته شده اختصاص بمضر دارد بدين سبب مضر حمراء (سرخ) ناميده شد. اين خيمه سياه و مانند ان هم منحصر بربيعه است اين كنيز و امثال او براى اياد. آن كنيز موى خاكسترى داشت (سفيد و سياه خوب و بد مخلوط) او هم خوب و بد و سياه و سفيد گله را باين بهانه ربود كه رمز تملك او بود. و نيز برده (ردا- عبا- رو پوش) براى انمار كه آنرا گسترانيده بر آن بنشيند. انمار هم نصيب خود را گرفت و نيز وصيت كرد اگر اختلاف و كشاكشى ميان شما رخ داد بايد نزد افعى جرهمى رفته مشكل شما را حل خواهد كرد. اختلافى ما بين آنها پديد آمد ناگزير سوى افعى جرهمى روانه شدند. آنها در حال سير و سفر بودند كه از كشتزارى گذشتند.
قسمتى از آن را چريده ديدند. مضر گفت شترى كه اين گياه را چريده اعور (و احد العين- يك چشم كور) می باشد ربيعه گفت؟ ازور هم هست. (يك پاى آن لنگ است) اياد گفت؟ ابتر است (دم بريده) انمار گفت: عادت بفرار هم دارد هنوز راهى نپيموده كه سوارى ديدند. با شتاب می رود از آنها پرسيد آيا شتر گم گشته مرا ديديد. مضر گفت: آيا اعور (يك چشم) بود؟ ربيعه گفت: آيا ازور (لنگ) بود؟ اياد گفت: ابتر (دم بريده) بود؟ انمار گفت: گريز پا بود؟ آن سوار گفت: آرى اينها صفت شتر گم گشته من است آنرا بمن نشان دهيد آنها سوگند ياد كردند كه ما آنرا نديديم و نمی دانستيم كجاست. او آنها را ملزم كرد و گفت: چگونه باور كنم و حال اينكه تمام صفات وى را شمرديد؟ آنها همه با هم بسير و سفر خود ادامه دادند تا آنكه بنجران رسيدند. نزد افعى جرهمى (كاهن- غيب گو- حكم و داور- م) رفتند. صاحب شتر داستان خود را گفت. جرهمى پرسيد: چگونه شتر را نديده وصف نموديد مضر گفت: من چنين ديدم كه يك طرف مرتع چريده شده و طرف ديگر بحال خود مانده دانستم كه آن طرف سالم را چشم او نديده پس يك چشم داشت- ربيعه گفت: من چنين ديدم: يكى از دو دست شتر در زمين ثابت و خوب فرو رفته و نقش بسته. دست ديگر نقش و اثر نداشت دانستم كه اعرج (لنگ) است اياد گفت: من بعر (پشكل) وى را بهم چسبيده ديدم دانستم كه دم نداشت تا بدان خورده پراكنده شود. انمار گفت: من چنين ديدم كه آن شتر در حال نگرانى و فرار بود زيرا از سبزه خرم و پرمايه با سرعت می گذشت و بمرتع كم علف می رفت از آن انتقال بمكان بدتر دانستم عادت بفرار داشته. جرهمى (داور) گفت. آنها شتر ترا نر بوده‏اند آنرا در جاى ديگر جستجو كن. سپس از آنها پرسيد شما كيستيد؟
نسب خود را گفتند. گفت، شما بداورى من تن می دهيد و حال اينكه چنين هستيد (شايسته) كه می بينم؟ براى آنها طعام حاضر كرد. آنها خوردند و نوشيدند مضر گفت: تا امروز چنين خمرى نه نوشيده بودم بسى گوار است ولى دريغ كه تاك آن بر گورى سايه انداخته. ربيعه گفت: تا امروز چنين گوشتى لذيذ نخورده بودم ولى افسوس كه با شير سگ پرورده شده. اياد گفت: من تا امروز مردى اشرف از اين مرد نديده بودم ولى او زاده پدر خود نيست كه باو منتسب شده. انمار گفت من تا امروز چنين سخنى كه بسود ما باشد نشنيده بودم (مقصود سخن برادران).
جرهمى (كاهن) گفتگوى آنها را شنيد و تعجب نمود. نزد مادر خود رفت و درباره نسب خويش پرسش نمود او گفت من همسر پادشاهى كه براى او فرزندى متولد نمی شد بودم ترسيدم مملكت از خاندان ما خارج شود ناگزير تن بمرد ديگرى دادم و از او باردار شدم تا تو بوجود آوردم. از پيشكار خود درباره خمر پرسيد او گفت: انگور آنرا از تاكى كه بر قبر پدر تو رسته چيده و شراب نموده‏ام. از چوپان خود درباره گوشت پرسيد او گفت: 
ميشى داشتم كه بره زائيد و مرد من آن بره را از شير سگ پرورانيده بودم. از مضر پرسيدند چگونه شراب را دانستى گفت: من بعد از نوشيدن آن سخت تشنه شدم. (!) از ربيعه هم پرسيدند و او هم پاسخى داد جرهمى (كاهن) نزد مهمانان رفت و گفت:
حاجت خود را كه بداورى من نياز دارد بيان كنيد، آنها هم وصيت پدر را شرح دادند او هم حكم كرد كه گنبد سرخ و شترهاى سرخ و دينارهاى سرخ بايد بمضر داده شود، خيمه سياه و اسبهاى تيره رنگ را بربيعه اختصاص داد كنيزى كه موى وى سياه و سفيد بود همچنين گله سفيد و سياه (ابلق) را با ياد واگذار نمود، زمين و املاك و درهمها را بانمار منحصر كرد، مضر نخستين كسى بود كه حدى (آواز كاروان) نمود، علت آن نيز چنين بوده كه از شتر افتاد و دستش شكست آنگاه ناليد و فغان كرد و گفت اى واى دستم، شترها كه آن آواز يا ناله را شنيدند چراگاه را ترك كرده باو گرويدند چون حال وى بهبود يافت سوار شتر شد و بآواز خود ادامه داد آواز وى بهترين صوت بود، و نيز گفته شده دست غلام او شكست و او فرياد زد و شترها بهواى صداى او جمع شدند، مردم هم در آن آواز تصرف كرده بر آن افزودند و او نخستين كسى بود كه گفت: شترها براى آواز دم تكان می دهند اين جمله مثل شد (ضرب المثل) (اين افسانه ميان عرب شايع بوده و هست و بر داستان برادران و هوش آنان شاخ و برك نهاده‏اند. م) روايت شده كه پيغمبر فرمود: مضر و ربيعه را ناسزا مگوئيد زيرا هر دو مسلمان بودند.
 
(ابن نزار) 
گفته شده كنيه او ابو اياد يا ابو ربيعه بوده مادرش معانه دختر جوشم بن جهلمه بن عمرو بن جرهم و برادران ابوينى او قنص و قناصه و سالم و جنده و جناد و جناده و قحم و عبيد الرباح و عزف و عوف و شك و قضاعه بودند و كنيه معد پدر او بهمين فرزند بود (كه ابو قضاعه خوانده می شد) (ابن معد) مادرش مهده دختر لهم گفته شده لهم بن جلحب بن جديس يا ابن طسم. برادران پدرى او ريث و نيز ريث عك خوانده می شد ياعك بن ريث و عدن بن عدنان گفته شده او خداوند عدن ابين كه ابين باو نسبت داده شده و از نسل او درج و از نسل عدن و ابى ابن عدنان و درج و ضحاك و غنى بوده. فرزندان عدنان هنگامى كه جنك بخت النصر (نبو كد نصر) رخ داد بيمن مهاجرت كردند. ارميا و برخيا معد را بحران برده در آنجا سكنى دادند چون جنك (بخت النصر) پايان يافت.
معد را دوباره بمكه بردند و برادران او در يمن اقامت نمودند.
 
(ابن عدنان) 
كه او دو برادر داشت يكى نبتا و ديگرى عامر نام داشتند. در نسب پيغمبر تا معد هيچ اختلافى نيست و اگر باشد كه بعد از معد تا اسماعيل است. اين اختلاف كه شرح آن هيچ سودى ندارد باندازه شديد است كه بعضى ما بين عدنان و اسماعيل فقط چهار پدر ذكر كرده‏اند و بعضى چهل. در نام و نشان آنها هم سخت اختلاف است چون وضع نسب را بدين گونه ديدم از نقل و بيان آن خوددارى نمودم بعضى هم حديثى از پيغمبر روايت كرده‏اند كه نسب خود را تا اسماعيل شرح داده كه آن حديث صحيح نيست.
 
بيان فواطم و عواتك
فواطم (جمع فاطمه) كه مادران پيغمبر بودند يك قرشى و دو زن قيسى و دو زن يمانى بودند. زن قرشى مادر پدر آن حضرت عبد الله بن عبد المطلب كه فاطمه دختر عمرو بن عبد الله بن رزاح بن ربيعه ابن جحوش بن معاويه بن بكر بن هوازن بود. مادر او هم فاطمه دختر حارث بن بهثه بن سليم بن منصور بود. دو زن يمانى يكى ام قصى بن كلاب كه فاطمه دختر سعد بن سيل بن ازدشنوءه و ديگرى ام حى دختر حليل بن حبشيه بن كعب بن سلول بودند و او مادر فرزندان قصى بود كه فاطمه دختر نصر بن عوف بن عمرو بن ربيعه بن حارثة خزاعى بود. اما عواتك (جمع عاتكه) كه دوازده بانو بودند.
دو زن از قريش يكى از بنى يخلد بن نضر و سه از سليم و دو از عدى و يكى از هذل و يكى از قضاعه و يكى از بنى اسد بودند (يك عدد كم می باشد. م) دو زن قرشى يكى مادر آمنه بنت وهب (مادر پيغمبر) كه بره بنت عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار و مادر بره ام حبيب بنت اسد بن عبد العزى. ديگرى ام اسد ريطه دختر كعب بن سعد بن تيم كه مادر او اميمه دختر عامر خزاعى بود و مادر وى عاتكه بنت هلال بن اهيب بن ضبه بن حارث بن فهم و مادر هلال هند دختر هلال بن عامر بن صعصعه و مادر اهيب بن ضبه عاتكه دختر غالب بن فهر و مادر او عاتكه دختر يخلد بن نضر بن كنانه است. اما زنانى كه سلمى بودند (جمع آن سلميات) كه ام هاشم بن عبد مناف عاتكه دختر مرة بن هلال بن فالج بن ذكوان بن بهثه بن سليم بن منصور و ام عبد مناف عاتكه بن هلال بن فالج و عاتكه سيم دختر او قص بن مرة بن هلال بود.
*

متن عربی:

نسب رسول الله صلى الله عليه وسلم
وذكر بعض أخبار آبائه وأجداده

واسم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، محمد، وقد تقدم ذكر ولادته في ملك كرى أنوشروان، وهو محمد بن عبد الله، ويكنى عبد الله أبا قثم، وقيل: أبا محمد، وقيل: أبا أحمد بن عبد المطلب. وكان عبد الله أصغر ولد أبيه، فكان هو عبد الله وأبو طالب، واسمه عبد مناف، والزبير، وعبد الكعبة، عاتكة، وأميمة، وبرة ولد عبد المطلب، أمهم جميعهم فاطمة بنت عمرو بن عايذ بن عمران بن مخزوم بن يقظة.
وكان عبد المطلب نذر حين لقي من قريش العنت في حفر زمزم، كما نذكره، لئن ولد له عشرة نفر وبلغوا معه حتى يمنعوه لينحرن أحدهم عند الكعبة لله تعالى. فلما بلغوا عشرة وعرف أنهم سيمنعونه أخبرهم بنذره فأطاعوه وقالوا: كيف نصنع ؟ قال: يأخذ كل رجل منكم قدحاً ثم يكتب فيه اسمه. ففعلوا وأتوه بالقداح، فدخلوا على هبل في جوف الكعبة، وكان أعظم أصنامهم، وهو على بئر يجمع فيه ما يهدى إلى الكعبة.
وكان عند هبل سبعة أقداح، فيكل قدح كتاب، فقدح فيه العقل، إذا اختلفوا في العقل من يحمله منهم ضربوا بالقداح السبعة، وقدح فيه نعم للأمر إذا أرادوه يضرب به، فإن خرج نعم عملوا به، وقدح فيه لا، فإذا أرادوا أمراً ضربوا به، فإذا خرج لا لم يعملوا ذلك الأمر، وقدح فيه منكم، وقدح فيه ملصق، وقدح فيه من غيركم، وقدح فيه المياه. إذا أرادوا أن يحفروا للماء ضربوا بالقداح وفيها ذلك القدح فحيث ما خرج عملوه به؛ وكانوا إذا أرادوا أن يختنوا غلاماً أ ينكحوا جاريةً أو يدفنوا ميتاً أو شكوا في نسب أحد منهم ذهبوا به إلى هبل وبمائة درهم وجزور فأعطوه صاحب القداح الذي يضربها ثم قربوا صاحبهم الذي يريدون به ما يريدون ثم قالوا: يا إلهنا هذا فلان بن فلان قد أردنا به كذا وكذا، فأخرج الحق فيه. ثم يقولون لصاحب القداح: اضرب، فيضرب، فإن خرج عليه منكم كان وسيطاً، وإن خرج عليه من غيركم كان حليفاً، وإن خرج عليه شيء سوى هذا مما يعملون به، فإن خرج نعم عملوا به، وإن خرج لا أخروه عامهم ذلك حتى يأتوه به مرة أخرى، ينتهون في أمورهم إلى ذلك مما خرجت به القداح.
وقال عبد المطلب لصاحب القداح: اضر على بني هؤلاء بقداحهم هذه. وأخبره بنذره الذي نذر، وكان عبد الله أصغر بني أبيه وأحبهم إليه. فلما أخذ صاحب القداح يضرب قام عبد المطلب يدعو الله تعالى، ثم ضرب صاحب القداح، فخرج قدح عل عبد الله. فأخذ عبد المطلب بيده ثم أقبل إلى إساف ونائلة، وهما الصنمان اللذان ينحر الناس عندهما. فقامت قريش من أنديتها، فقالوا: ما تريد ؟ قال: أذبحه، فقالت قريش وبنوه: والله لا تذبحه أبداً حتى تعذر فيه، لئن فعلت هذا لا يزال الرجل منا يأتي بإبنه حتى يذبحه. فقال له المغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم: والله لا تذبحه حتى تعذر فيه، فإن كان فداؤه بأموالنا فديناه. وقالت له قريش وبنوه: لا تفعل وانطلق إلى كاهنة بالحجر فسلها فإن أمرتك بذبحه ذبحته، فإن أمرتك بما لك وله فيه فرجٌ قبلته.
فانطلقوا إليها، وهي بخيبر، فقص عليها عبد المطلب خبره، فقالت لهم: ارجعوا اليوم حتى يأتيني تابعي فأسأله، فرجعوا عنها. ثم غدوا عليها فقالت لهم: نعم، قد جاءني الخبر، فكم الدية فيكم ؟ قالوا: عشر من الإبل، وكانت كذلك. قالت: ارجعوا إلى بلادكم وقربوا عشراً من الإبل واضربوا عليها وعليه بالقداح فإن خرج على صاحبكم فزيدوا عشراً حتى يرضى ربكم. وإن خرجت على الإبل فانحروها فقد رضي ربكم ونجا صاحبكم.
فخرجوا حتى أتوا مكة، فلما أجمعوا لذلك قام عبد المطلب يدعو الله ثم قربوا عبد الله وعشراً من الإبل، فخرجت القداح على عبد الله، فزادوا عشراً، فخرجت القداح على عبد الله. فما برحوا يزيدون عشراً وتخرج القداح على عبد الله حتى بلغت الإبل مائة، ثم ضربوا فخرجت القداح على الإبل. فقال من حضر: قد رضي ربك يا عبد المطلب. فقال عبد المطلب: لا والله حتى أضرب ثلاث مرات. فضربوا ثلاثاً، فخرجت القداح على الإبل، فنحرت ثم تركت لا يصد عنها إنسان ولا سبع.
وأما تزويج عبد الله بن عبد المطلب بآمنة ابنة وهب أم رسول الله صلى الله عليه وسلم، فإنه لما فرغ عبد المطلب من الإبل انصرف بإبنه عبد الله وهو آخذ بيده فمر على أم قتال ابنة نوفل بن أسد أخت ورقة بن نوفل، وهي عند البيت، فقالت له حين نظرت إليه والى وجهه: أين تذهب يا عبد الله ؟ فقال: مع أبي. قالت: لك عندي مثل الذي نحر عنك أبوك من الإبل وقع علي الآن. قال: إن معي أبي لا أستطيع خلافه ولا فراقه.
فخرج به عبد المطلب حتى أتى به وهب بن عبد مناف بن زهرة، وهو سيد بني زهرة، فزوجه ابنته آمنة بنت وهب، وهي لبرة بنت عبد العزي بن عثمان بن عبد الدار بن قصي، وبرة لأم حبيب بنت أسد بن عبد العزي بن قصي، وأم حبيب لبرة بنت عوف بن عبيد بن عويج بن عدي بن كعب.
فدخل عبد الله عليها حين ملكها مكانها فوقع عليها فحملت بمحمد صلى الله عليه ولم، ثم خرج من عندها حتى أتى المرأة التي عرضت عليه نفسها بالأمس فقال لها: مالك لا تعرضين علي اليوم ما كنت عرضت بالأمس ؟ فقالت: فارقك النور الذي كان معك بالأمس فليس لي بك اليوم حاجة.
وقد كانت تسمع من أخيها ورقة بن نوفل أنه كائن لهذه الأمة نبي من بني إسماعيل.
وقيل: إن عبد المطلب خرج بإبنه عبد الله ليزوجه فمر به على كاهنة من خثعم يقال لها فاطمة بنت مر متهودة من أهل تبالة فرأت في وجهه نوراً وقالت له: يا فتى هل لك أن تقع علي الآن وأعطيك مائة من الإبل ؟ فقال لها:
أما الحرام فالممات دونه ... والحلّ لا حلّ فأستبينه
فكيف بالأمر الذي تبغينه
ثم قال لها: أنا مع أبي ولا أقدر أن أفارقه. فمضى فزوجه آمنة بنت وهب بن عبد مناف بن زهرة. فأقام عندها ثلاثاً ثم انصرف، فمر بالخثعمية فدعته نفسهإلى ما دعته إليه، فقال لها: هل لك فيما كنت أردت ؟ فقالت ؟ يا فتى ما أنا بصاحبة ريبةٍ ولكني رأيت في وجهك نوراً فأردت أن يكون لي فأبى الله إلا أن يجعله حيث أراد، فما صنعت بعدي ؟ قال: زوجني أبي آمنة بنت وهب. قالت فاطمة بنت مر:
إنّي رأيت مخيلةً لمعت ... فتلألأت بحناتم القطر
فلمأتها نوراً يضيء له ... ما حوله كإضاءة البدر
فرجوته فخراً أبوء به ... ما كلّ قادح زنده يوري
لله ما زهريّة سلبت ... ثوبيك ما استلبت وما تدري
وقالت أيضاً في ذلك:
بني هاشمٍ قد غادرت من أخيكم ... أمينة إذ للباه تعتركان
كما غادر المصباح عند خموده ... فتائل قد بلّت له بدهان
فما كلّ ما يحوي الفتى من تلاده ... لعزمٍ ولا ما فاته لتوان
فأجمل إذا طالبت أمراً فإنّه ... سيكفيكه جدّان يعتلجان
سيكفيكه إمّا يدٌ مقفعلّةٌ ... وإمّا يدٌ مبسوطةٌ ببنان
ولّما حوت منه أمينة ما حوت ... حوت منه فخراً ما لذلك ثان
وقيل: إن الذي اجتاز بها غير هذا، والله أعلم.
قال الزهري: أرسل عبد المطلب ابنه عبد الله إلى المدينة يمتار لهم تمراً فمات بالمدينة. وقيل: بل كان في الشام فأقبل في عير قريش فنزل بالمدينة وهو مريض فتوفي بها ودفن في دار النابغة الجعدي وله خمس وعشرون سنة، وقيل: ثمان وعشرون سنة، وتوفي قبل أن يولد رسول الله صلى الله عليه وسلم.
عايذ بن عمران بالذال المعجمة، والياء تحتها نقطتان، وعبيد بفتح العين، وكسر الباء الموحدة. وعويج بفتح العين، وكسر الواو، وآخره جيم.


ابن عبد المطلب
واسمه شيبة، سمي بذلك لأنه كان في رأسه لما ولد شيبة، وأمه سلمى بنت عمرو بن زيد الخزرجية النجارية، ويكنى أبا الحارث، وإنما قيل له عبد المطلب لأن أباه هاشماً شخص في تجارة إلى الشام، فلما قدم المدينة نزل على عمرو بن لبيد الخزرجي من بني النجار، فرأى ابنته سلمى فأعجبته فتزوجها. وشرط أبوها أن لا تلد ولداً إلا في أهلها، ثم مضى هاشم لوجهه وعاد من الشام فبنى بها في أهلها ثم حملها إلى مكة فحملت. فلما أثقلت ردها إلى أهلها ومضى إلى الشام فمات بغزة.
فولدت له سلمى عبد المطلب، فمكث بالمدينة سبع سنين. ثم إن رجلاً من بني الحارث بن عبد مناف مر بالمدينة فإذا غلمان ينتضلون، فجعل شيبة إذا أصاب قال: أنا ابن هاشم، أنا ابن سيد البطحاء. فقال له الحارثي: من أنت ؟ قال: أنا ابن هاشم بن عبد مناف. فلما أتى الحارثي مكة قال للمطلب، وهو بالحجر: يا أبا الحارث تعلم أني وجدت غلماناً بيثرب وفيهم ابن أخيك ولا يحسن ترك مثله. فقال المطلب: لا أرجع إلى أهلي حتى آتي به. فأعطاه الحارثي ناقةً فركبها وقدم المدينة عشاء فرأى غلماناً يضربون كرة فعرف ابن أخيه فسأل عنه فأخبر به، فأخذه وأركبه على عجز الناقة. وقيل: بل أخذه بإذن أمه، وسار إلى مكة فقدمها ضحوة والناس في مجالسهم فجعلوا يقولون له: من هذا وراءك ؟ فيقول: هذا عبدي. حتى أدخله منزله على امرأته خديجة بنت سعيد بن سهم. فقالت: من هذا الذي معك ؟ قال: عبد لي. واشترى له حلةً فلبسها ثم خرج به العشي فجلس إلى مجلس بني عبد مناف فأعلمهم أنه ابن أخيه، فكان بعد ذلك يطوف بمكة فيقال: هذا عبد المطلب، لقوله هذا عبدي.
ثم أوقفه المطلب على ملك أبيه فسلمه إليه. فعرض له نوفل بن عبد مناف، وهو عمه الآخر، بعد موت المطلب، في ركح له، وهو الفناء، فأخذه، فمشى عبد المطلب إلى رجالات قريش وسألهم النصرة على عمه، فقالوا له: ما ندخل بينك وبين عمك. فكتب إلى أخواله من بني النجار يصف لهم حاله، فخرج أبو أسعد بن عدس النجاري في ثمانين راكباً حتى أتى الأبطح، فخرج عبد المطلب يتلقاه، فقال له: المنزل يا خال ! قال: حتى ألقى نوفلاً. وأقبل حتى وقف على رأسه في الحجر مع مشايخ قريش، فسل سيفه ثم قال: ورب هذه البنية لتردن على ابن أختنا ركحة أو لأملأن منك السيف ! قال: فإني ورب هذه البنية أرد عليه ركحه، فأشهد عليه من حضر ثم قال لعبد المطلب: المنزل يا ابن أختي. فأقام عنده ثلاثاً، فاعتمروا وانصرفوا.
فدعا ذلك عبد المطلب إلى الحلف، فدعا بشر بن عمرو وورقاء بن فلان ورجالاً من رجالات خزاعة فحالفهم في الكعبة وكتبوا كتاباً. وكان إلى عبد المطلب السقاية والرفادة، وشرف في قومه وعظم شأنه. ثم إنه حفر زمزم، وهي بئر إسماعيل بن إبراهيم عليه السلام، التي أسقاه الله تعالى منها، فدفنتها جرهم، وقد تقدم ذكر ذلك.
سبب حفر بئر زمزم
وكان سبب حفره إياها أنه قال: بينا أنا نائم بالحجر إذ أتاني آتٍ فقال: احفر طيبة. قال: قلت: وما طيبة ؟ قال: ثم ذهب، فرجعت الغد إلى مضجعي فنمت فيه، فجاءني فقال: احفر برة. قال: قلت: وما برة ؟ قال: ثم ذهب عني، قال: فلما كان الغد رجعت إلى مضجعي فنمت فيه فجاءني فقال: احفر المضنونة. قال: قلت: وما المضنونة ؟ قال: فذهب عني. فلما كان الغد رجعت إلى مضجعي فنمت فيه فجاءني فقال: احفر زمزم، إنك إن حفرتها لا تندم. فقلت: وما زمزم ؟ قال تراث من أبيك الأعظم، لا تنزف أبداً ولا تذم، تسقي الحجيج الأعظم، مثل نعام جافل لم يقسم، ينذر فيها ناذر لمنعم، يكون ميراثاً وعقداً محكم، ليس كبعض ما قد تعلم، وهي بين الفرث والدم، عند نقرة الغراب الأعصم، عند قرية النمل.
فلما بين له شأنها ودل على موضعها وعرف أنه قد صدق، غدا بمعوله ومعه ابنه الحارث ليس له ولد غيره، فحفر بين إساف ونائلة في الموضع الذي تنحر فيه قريش لأصنامها، وقد رأى الغراب ينقر هناك. فلما بدا له الطوي كبر، فعرفت قريش أنه قد أدرك حاجته، فقاموا إليه فقالوا: إنها بئر أبينا إسماعيل، وإن لنا فيها حقاً فأشركنا معك. قال: ما أنا بفاعل، هذا أمر خصصت به دونكم. قالوا: فإنا غير تاركيك حتى نخاصمك فيها. قال: فاجعلوا بيني وبينكم من شئتم. قالوا: كاهنة بني سعد بن هذيم؛ وكانت بمشارف الشام.
فركب عبد المطلب ومعه نفر من بني عبد مناف، وركب من كل قبيلة من قريش نفر، حتى إذا كانوا ببعض تلك المفاوز بين الحجاز والشام فني ماء عبد المطلب وأصحابه، فظمئوا حتى أيقنوا بالهلكة، فطلبوا الماء ممن معهم من قريش فلم يسقوهم. فقال لأصحابه: ماذا ترون ؟ فقالوا: رأينا تبعٌ لرأيك فمرنا بما شئت. قال: فإني أرى أن يحفر كل رجل منكم لنفسه حفرة، فكلما مات واحد واراه أصحابه حتى يكون آخركم موتاً قد وارى الجميع، فضيعة رجل واحد أيسر من ضيعة ركب. قالوا: نعم ما رأيت. ففعلوا ما أمرهم به.
ثم إن عبد المطلب قال لأصحابه: والله إن إلقاءنا بأيدينا هكذا للموت لا نضرب في الأرض ونبتغي لأنفسنا لعجزٌ. فارتحلوا ومن معه من قبائل قريش ينظرون إليهم، ثم ركب عبد المطلب، فلما انبعثت به راحلته انفجرت من تحت خفها عينٌ عذبة من ماء، فكبر وكبر أصحابه وشربوا وملأوا أسقيتهم، ثم دعا القبائل من قريش فقال: هلموا إلى الماء فقد سقانا الله. فقال أصحابه: لا نسقيهم لأنهم لم يسقونا. فلم يسمع منهم وقال: فنحن إذاً مثلهم ! فجاء أولئك القرشيون فشربوا وملأوا أسقيتهم وقالوا: قد والله قضى الله لك علينا يا عبد المطلب، والله لا نخاصمك في زمزم أبداً، إن الذي سقاك هذا الماء بهذه الفلاة لهو الذي سقاك زمزم، فارجع إلى سقايتك راشداً.
فرجعوا إليه ولم يصلوا إلى الكاهنة وخلوا بينه وبينها.
فلما فرغ من حفرها وجد الغزالين اللذين دفنتهما جرهم فيها، وهما من ذهب، ووجد فيها أسيافاً قلعية وأدراعاً. فقالت له قريش: يا عبد ! المطلب لنا معك في هذا شركٌ وحقّ. قال: لا ولكن هلم إلى أمر نصفٍ بيني وبينكم، نضرب عليها بالقداح. فقالوا: فكيف تصنع ؟ قال: أجعل للكعبة قدحين ولكم قدحين وله قدحين، فمن خرج قداحه على شيء أخذه، ومن تخلف قداحه فلا شيء له. قالوا: أنصفت. ففعلوا ذلك وضربت القداح عند هبل فخرج قدحا الكعبة على الغزالين، وخرج قدحا عبد المطلب على الأسياف والأدراع، ولم يخرج لقريش شيء من القداح. فضرب عبد المطلب الأسياف باباً للكعبة وجعل فيه الغزالين صفائح من ذهب، فكان أول ذهب حليت به الكعبة. وقيل: بل بقيا في الكعبة وسرقا، على ما نذكره.
وأقبل الناس والحجاج على بئر زمزم تبركاً بها ورغبة فيها، واعرضوا عما سواها من الأبيار. ولما رأى عبد المطلب تظاهر قريش عليه نذر الله تعالى: إن يرزقه عشرة من الولدان يبلغون أن يمنعوه ويذبوا عنه نحر أحدهم قرباناً لله تعالى.
وقد ذكر النذر في إسم عبد الله أبي النبي صلى الله عليه وسلم.
وعبد المطلب أول من خضب بالوسمة، وهو السواد، لأن الشيب أسرع إليه.
وكان لعبد المطلب جار يهودي يقال له أذينة يتجر وله مال كثير، فغاظ ذلك حر بن أمية، وكان نديم عبد المطلب، فأغرى به فتياناً من قريش ليقتلوه ويأخذوا ماله، فقتله عامر بن عبد مناف بن عبد الدار وصخر بن عمرو ابن كعب التيمي جد أبي بكر، رضي الله عنه، فلم يعرف عبد المطلب قاتليه، فلم يزل يبحث حتى عرفهما، وإذا هما قد استجارا بحرب بن أمية، فأتى حرباً ولامه وطلبهما منه. فأخفاهما، فتغالظا في القول حتى تنافرا إلى النجاشي ملك الحبشة، فلم يدخل بينهما، فجعلا بينهما نفيل بن عبد العزي العدوي جد عمر بن الخطاب. فقال لحرب: يا أبا عمرو أتنافر رجلاً هو أطول منك قامة، وأوسم وسامة، وأعظم منك هامة، وأقل منك ملامة؛ وأكثر منك ولداً، وأجزل منك صفداً، وأطول منك مدداً؛ وإني لأقول هذا وإنك لبعيد الغضب، رفيع الصوت في العرب؛ جلد المريرة، لحبل العشيرة، ولكنك نافرت منفراً؛ فغضب حرب وقال: من إنتكاس الزمان أن جعلت حكماً. فترك عبد المطلب منادمة حرب ونادم عبدالله بن جدعان التيمي، وأخذ من حرب مائة ناقة فدفعها إلى ابن عم اليهودي وارتجع ماله إلا شيئاً هلك فغرمه من ماله.
وهو أول من تحنث بحراء، فكان إذا دخل شهر رمضان صعد حراء وأطعم المساكين جميع الشهر.
وتوفي وله مائة وعشرون سنة، وكان قد عمي. وقبل غير ذلك.

ابن هاشم
واسم هاشم عمرو، وكنيته أبو نضلة، وإنما قيل له هاشم لأنه أول من هشم الثريد لقومه بمكة وأطعمه. قال ابن الكلبي: كان هاشم أكبر ولد عبد مناف، والمطلب أصغرهم، أمه عاتكة بنت مرة السلمية، ونوفل، وأمه واقدة، وعبد شمس، فسادوا كلهم، وكان يقال لهم المجبرون. وهم أول من أخذ لقريش العصم، فانتشروا من الحرم؛ أخذ لهم هاشم خيلا من الروم وغسان بالشام، وأخذ لهم عبد شمس خيلاً من النجاشي بالحبشة، وأخذ لهم نوفل خيلاً من الأكاسرة بالعراق، وأخذ لهم المطلب خيلاً من حمير باليمن، فاختلفت قريش بهذا السبب إلى هذه النواحي، فجبر الله بهم قريشاً.
وقيل: إن عبد شمس وهاشماً تؤامان، وإن أحدهما ولد قبل الآخر وإصبع له ملتصقة بجبهة صاحبه فنحيت، فسال الدم، فقيل يكون بينهما دم. وولي هاشم بعد أبيه عبد مناف ما كان إليه من السقاية والرفادة، فحسده أمية بن عبد شمس على رياسته وإطعامه، فتكلف أن يصنع صنيع هاشم، فعجز عنه، فشمت به ناس من قريش، فغضب ونال من هاشم ودعاه إلى المنافرة، فكره هاشم ذلك لسنة وقدره، فلم تدعه قريش حتى نافره على خمسين ناقة والجلاء عن مكة عشر سنين، فرضي أمية وجعلا بينهما الكاهن الخزاعي، وهو جد عمرو بن الحمق، ومنزله بعسفان، وكان مع أمية همهمة بن عبد العزى الفهري، وكانت ابنته عند أمية، فقال الكاهن: والقمر الباهر، والكوكب الزاهر، والغمام الماطر، وما بالجو من طائر، وما اهتدى بعلم مسافر، من منجد وغاثر، لقد سبق هاشم أمية إلى المآثر، أول منه وآخر، وأبو همهمة بذلك خابر. فقضى لهاشم بالغلبة، وأخذ هاشم الإبل فنحرها وأطعمها، وغاب أمية عن مكة بالشام عشر سنين. فكانت هذه أول عداوة وقعت بين هاشم وأمية.
وكان يقال لهاشم والمطلب البدران لجمالهما.
ومات هاشم بغزة وله عشرون سنة، وقيل: خمس وعشرون سنة، وهو أول من مات من بني عبد مناف ثم مات عبد شمس بمكة فقبر بأجياد. ثم مات نوفل بسلمان من طريق العراق.
ثم مات المطلب بردمان من أرض اليمن.
وكانت الرفادة والسقاية بعد هاشم إلى أخيه المطلب لصغر ابنه عبد المطلب بن هاشم.

ابن عبد مناف
واسمه المغيرة، وكنيته أبو عبد شمس، وكان يقال له القمر لجماله، وكانت أمه حين ولدته دفعته إلى مناف، صنم بمكة، تديناً بذلك، فغلب عليه عبد مناف.
وكان عبد مناف وعبد العزي وعبد الدار بنو قصي إخوةً، أمهم حبى ابنة حليل بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن خزاعة، وهو الذي عقد الحلف بين قريش والأحابيش، والأحابيش بنو الحارث بن عبد مناف بن كنانة، وبنو المصطلق من خزاعة، وبنو الهون من خزيمة. وكان قصي يقول: ولد لي أربعة بنين فسميت ابنين بإلهي، وهما عبد مناف وعبد العزي، وواحداً بداري، وهو عبد الدار، وواحداً بي، وهو عبد قصي.
حليل بضم الحاء المهملة، وفتح اللام الأولى. وحبشية بضم الحاء.

ابن قصي
واسمه زيد، وكنيته أبو المغيرة، وإنما قيل له قصي لأن ربيعة بن حرام ابن ضنة بن عبد بن كبير بن عذرة بن سعد بن زيد تزوج أمه فاطمة ابنة سعد ابن سيل، واسمه جبر بن جمالة بن عوف، وهي أيضاً أم أخيه زهرة، ونقلها إلى بلاد عذرة من مشارف الشام وحملت معها قصياً لصغره، وتخلف زهرة في قومه لكبره، فولدت أمه فاطمة لربيعة بن حرام رزاح بن ربيعة، فهو أخو قصي لأمه. وكان لربيعة ثلاثة نفر من امرأة أخرى، وهم حن بن ربيعة ومحمود وجلهمة، وقيل: إن حناً كان أخاً قصي لأمه. فشب زيد في حجر ربيعة فسمي قصياً لبعده عن دار قومه، وكان قصي ينتمي إلى ربيعة إلى أن كبر، وكان بينه وبين رجل من قضاعة شيء، فعيره القضاعي بالغربة، فرجع قصي إلى أمه وسألها عما قال، فقالت له: يا بني أنت أكرم منه نفساً وأباً، أنت ابن كلاب بن مرة وقوم بمكة عند البيت الحرام.
فصبر حتى دخل الشهر الحرام وخرج مع حاج قضاعة حتى قدم مكة وأقام مع أخيه زهرة، ثم خطب إلى حليل بن حبشية الخزاعي ابنته حبى، فزوجه، وحليل يومئذ يلي الكعبة. فولدت أولاده: عبد الدار، وعبد مناف، وعبد العزي، وعبد قصي، وكثر ماله وعظم شرفه.
وهلك حليل وأوصى بولاية البيت لابنته حبى، فقالت: إني لا أقدر على فتح الباب وإغلاقه، فجعل فتح الباب وإغلاقه إلى ابنه المحترش، وهو أبو غبشان. فاشترى قصي منه ولاية البيت بزق خمر وبعود، فضربت به العرب المثل فقالت: أخسر صفقة من أبي غبشان.
فلما رأت ذلك خزاعة كثروا على قصي، فاستنصر أخاه رزاحاً، فحضر هو وإخوته الثلاثة فيمن تبعه من قضاعة إلى نصرته، ومع قصي قومه بنو النضر، وتهيأ لحرب خزاعة وبني بكر، وخرجت إليهم خزاعة فاقتتلوا قتالاً شديداً، فكثرت القتلى في الفريقين والجراح، ثم تداعوا إلى الصلح على أن يحكموا بينهم عمرو بن عوف بن كعب بن ليث بن بكر بن عبد مناف بن كنانة، فقضى بينهم بأن قصياً أولى بالبيت ومكة من خزاعة، وأن كل دم أصابه من خزاعة وبني بكر موضوع فيشدخه تحت قدميه، وأن كل دم أصابت خزاعة وبنو بكر من قريش وبني كنانة ففي ذلك الدية مؤداة، فسمي بعمرو الشداخ بما شدخ من الدماء وما وضع منها. فولي قصي البيت وأمر مكة.
وقيل: إن حليل بن حبشية أوصى قصياً بذلك وقال: أنت أحق بولاية البيت من خزاعة. فجمع قومه وأرسل إلى أخيه يستنصره، فحضر في قضاعة في الموسم وخرجوا إلى عرفات وفرغوا من الحج ونزلوا منىً وقصي مجمعٌ على حربهم، وإنما ينتظر فراغ الناس من حجهم.
فلما نزلوا منىً ولم يبق إلا الصدر، وكانت صوفة تدفع بالناس من عرفات وتجيزهم إذا تفرقوا من منىً، إذا كان يوم النفر أتوا لرمي الجمار، ورجل من صوفة يرمي للناس لا يرمون حتى يرمي، فإذا فرغوا من منىً أخذت صوفة بناحيتي العقبة وحبسوا الناس، فقالوا: أجيزي صوفة، فإذا نفرت صوفة ومضت خلي سبيل الناس فانطلقوا بعدهم. فلما كان ذلك العام فعلت صوفة كما كانت تفعل، قد عرفت لها العرب ذلك، فهو دين في أنفسهم، فأتاهم قصي ومن معه من قومه ومن قضاعة فمنعهم وقال: نحن أولى بهذا منكم. فقاتلوه وقاتلهم قتالاً شديداً، فانهزمت صوفة وغلبهم قصي على ما كان بأيديهم وأنحازت عند ذلك خزاعة وبنو بكر وعرفوا أنه سيمنعهم كما منع صوفة. فلما إنحازوا عنه بادأهم فقاتلهم، فكثر القتل في الفريقين وأجلى خزاعة عن البيت، وجمع قصيٌّ قومه إلى مكة من الشعاب والأودية والجبال، فسمي مجمعاً، ونزل بني بغيض بن عامر بن لؤي وبني تيم الأدرم بن غالب بن فهر وبني محارب بن فهر وبني الحارث بن فهر، إلا بني هلال بن أهيب رهط أبي عبيدة بن الجراح وإلا رهط عياض بن غنم، بظواهر مكة، فسموا قريش الظواهر، وتسمى سائر بطون قريشٍ قريش البطاح، وكانت قريش الظواهر تغير وتغزو، وتسمى قريش البطاح الضب للزومها الحرم.
فلما ترك قصي قريشاً بمكة وما حولها ملكوه عليهم. فكان أول ولد كعب بن لؤي أصاب ملكاً أطاعه به قومه، وكان إليه الحجابة والسقاية والرفادة والندوة واللواء، فحاز شرف قريش كله، وقسم مكة أرباعاً بين قومه، فبنوا المساكن واستأذنوه في قطع الشجر، فمنعهم، فبنوا والشجر في منازلهم، ثم إنهم قطعوه بعد موته.
وتيمنت قريش بأمره فما تنكح امرأة ولا رجل إلا في داره، ولا يتشاورون في أمر ينزل بهم إلا في داره، ولا يعقدون لواء للحرب إلا في داره، يعقده بعض ولده، وما تدرع جارية إذا بلغت أن تدرع إلا في داره، وكان أمره في قومه كالدين المتبع في حياته وبعد موته. فاتخذ دار الندوة وبابها في المسجد، وفيها كانت قريش تقضي أمورها.
فلما كبر قصي ورق، وكان ولده عبد الدار أكبر ولده، وكان ضعيفاً، وكان عبد مناف قد ساد في حياة أبيه وكذلك إخوته، قال قصي لعبد الدار: والله لألحقنك بهم ! فأعطاه دار الندوة والحجابة، وهي حجابة الكعبة، واللواء، وهو كان يعقد لقريش ألويتهم، والسقاية، كان يسقي الحاج، والرفادة، وهي خرج تخرجه قريش في كل موسم من أموالها إلى قصي بن كلاب فيصنع منه طعاماً للحاج يأكله الفقراء، وكان قصي قد قال لقومه: إنكم جيران الله وأهل بيته، وإن الحاج ضيف الله وزوار بيته، وهم أحق الضيف بالكرامة، فاجعلوا لهم طعاماً وشراباً أيام الحج. ففعلوا فكانوا يخرجون من أموالهم فيصنع به الطعام أيام منىً، فجرى الأمر على ذلك في الجاهلية والإسلام إلى الآن، فهو الطعام الذي يصنعه الخلفاء كل عام بمنىً.
فأما الحجابة فهي في ولده إلى الآن، وهم بنو شيبة بن عثمان بن أبي طلحة بن عبد العزي بن عثمان بن عبد الدار.
وأما اللواء فلم يزل في ولده إلى أن جاء الإسلام، فقال بنو عبد الدار: يا رسول الله اجعل اللواء فينا. فقال: الإسلام أوسع من ذلك. فبطل.
وأما الرفادة والسقاية فإن بني عبد مناف بن قصي: عبد شمس، وهاشم، والمطلب، ونوفل، أجمعوا أن يأخذوها من بني عبد الدار لشرفهم عليهم وفضلهم، فتفرقت عند ذلك قريش، فكانت طائفة مع بني عبد مناف، وطائفة مع بني عبد الدار لا يرون تغيير ما فعله قصي، وكان صاحب أمر بني عبد الدار عامر ابن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار.
فكان بنو أسد بن عبد العزى وبنو زهرة بن كلاب وبنو تيم بن مرة وبنو الحارث بن فهر مع بني عبد مناف، وكان بنو مخزوم وبنو سهم وبنو جمح وبنو عدي مع بني عبد الدار، فتحالف كل قوم حلفاً مؤكداً، وأخرج بنو عبد مناف جفنة مملوءة طيباً فوضعوها عند الكعبة وتحالفوا وجعلوا أيديهم في الطيب، فسموا المطيبين. وتعاقد بنو عبد الدار ومن معهم وتحالفوا فسموا الأحلاف، وتعبوا للقتال، ثم تداعوا إلى الصلح على أ، يعطوا بني عبد مناف السقاية والرفادة، فرضوا بذلك وتحاجز الناس عن الحر واقترعوا عليها، فصارت لهاشم بن عبد مناف، ثم بعده للمطلب بن عبد مناف، ثم لأبي طالب بن عبد المطلب، ولم يكن له مال فادان من أخيه العباس بن عبد المطلب بن عبد مناف مالاً فأنفقه، ثم عجز عن الأدلاء فأعطى العباس السقاية والرفادة عوضاً عن دينه، فوليها، ثم ابنه عبد الله، ثم علي بن عبد الله، ثم محمد بن علي، ثم داود بن علي بن سليمان بن علي، ثم وليها المنصور وصار يليها الخلفاء.
وأما دار الندوة فلم تزل لعبد الدار، ثم لولده حتى باعها عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار من معاوية فجعلها دار الإمارة بمكة، وهي الآن في الحرم معروفة مشهورة.
ثم هلك قصي فأقام أمره في قومه من بعده ولده، وكان قصي لا يخالف سيرته وأمره، ولما مات دفن بالحجون، فكانوا يزورون قبره ويعظمونه. وحفر بمكة بئراً سماها العجول، وهي أول بئر حفرتها قريش بمكة.
سيل بفتح السين المهمة، والياء المثناة التحتية. وحرام بفتح الحاء والراء المهملتين. ورزاح بكسر الراء، وفتح الزاي، وبعد الألف حاء مهملة. وحبى بضم الحاء المهملة، وتشديد الباء الموحدة. وملكان بكسر الميم، وسكون اللام. وأما ملكان بن حزم بن ريان، وملكان بن عباد بن عياض، فهما بفتح الميم واللام.

ابن كلاب
ويكنى أبا زهرة، وأم كلاب هند بنت سرير بن ثعلبة بن الحارث ابن فهر بن مالك، وله أخوان لأبيه من غير أمه، وهما تيم ويقظة، أمهما أسماء بنت جارية البارقية، وقيل: يقظة لهند بنت سرير أم كلاب. يقظة بالياء تحتها نقطتان، وبفتح القاف والظاء المعجمة.

ابن مرة
ويكنى أبا يقظة، وأم مرة محشية ابنة شيبان بن محارب بن فهر، وأخواه لأبيه وأمه هصيص وعدي، وقيل: أم عدي رقاش بنت ركبة بن نائلة بن كعب بن حرب بن تميم بن سعد بن فهم بن عمرو بن قيس عيلان. هصيص بضم الهاء، وفتح الصاد المهملة بعدها ياء تحتها نقطتان، وصاد ثانية.

ابن كعب
ويكنى أبا هصيص، وأم كعب ماوية ابنة كعب بن القين بن جسر القضاعية، وله أخوان لأبيه وأمه، أحدهما عامر، والآخر سامة، ولهم من أبيه أخ كان يقال له عوف، أمه الباردة ابنة عوف بن غنم بن عبد الله بن غطفان، وانتمى ولده إلى غطفان، وكان خرج مع أمه الباردة إلى غطفان، فتزوجها سعد بن ذبيان، فتبناه سعد.
ولكعب أيضاً أخوان من غير أمه، أحدهما خزيمة، وهو عائذة قريش، وعائذة أمه، وهي ابنة الحمس بن قحافة من خثعم، والآخر سعد، ويقال له بنانة، وبنانة أمه، فأهل البادية منهم في بني سعد بن همام في بني شيبان ابن ثعلبة، والحاضرة ينتمون إلى قريش.
وكان كعب عظيم القدر عند العرب، فلهذا أرخوا لموته إلى عام الفيل، ثم أرخوا بالفيل، وكان يخطب الناس أيام الحج، وخطبته مشهورة يخبر فيها بالنبي صلى الله عليه وسلم.
جسر بفتح الجيم، وسكون السين المهملة، وآخره راء.

ابن لؤي
ويكنى أبا كعب، وأم لؤي عاتكة ابنة يخلد بن النضر بن كنانة، وهي أولى العواتك اللواتي ولدن رسول الله صلى الله عليه وسلم، من قريش. وله أخوان، أحدهما تيم الأدرم، والدرم نقصان في الذقن، قيل: إنه كان ناقص اللحي؛ والآخر قيس، ولم يبق منهم أحد، وآخر من مات منهم في زمن خالد بن عبد الله القسري، فبقي ميراثه لا يدرى من يستحقه. وقيل: إن أمهم سلمى بنت عمرو بن ربيعة، وهو يحيى بن حارثة الخزاعي.
يخلد بفتح الياء تحتها نقطتان، وسكون الخاء المعجمة، وبعد اللام دال مهملة.

ابن غالب
ويكنى أبا تيم، وأم غالب ليلى ابنة الحارث بن تيم بن سعد بن هذيل، وإخوته من أبيه وأمه: الحارث ومحارب وأسد وعوف وجون وذئب، وكانت محارب والحارث من قريش الظواهر، فدخلت الحارث الأبطح.

ابن فهر
ويكنى أبا غالب، وفهر هو جماع قريش، في قول هشام، وأمه جندلة بنت عامر بن الحارث بن مضاض الجرهمي، وقيل غير ذلك. وكان فهر رئيس الناس بمكة، وكان حسان فيما قيل أقبل من اليمن مع حمير وغيرهم يريد أن ينقل أحجار الكعبة إلى اليمن، فنزل بنخلة، فاجتمع قريش وكنانة وخزيمة وأسد وجذام وغيرهم، ورئيسهم فهر بن مالك، فاقتتلوا قتالاً شديداً، وأسر حسان وانهزمت حمير وبقي حسان بمكة ثلاث سنين، وافتدى نفسه وخرج فمات بين مكة واليمن.

ابن مالك
وكنيته أبو الحارث، وأمه عاتكة بنت عدوان، وهو الحارث بن قيس عيلان، ولقبها عكرشة، وقيل غير ذلك.
وقيل: إن النضر بن كنانة كان اسمه قريشاً. وقيل: لما جمعهم قصي قيل لهم قريش، والتقرش التجمع. وقيل: لما ملك قصي الحرم وفعل أفعالاً جميلة قيل له القرشي، وهو أول من سمي به، وهو من الإجتماع أيضاً، أي لإجتماع خصال الخير فيه، وقد قيل في تسمية قريش قريشاً أقوال كثيرة لا حاجة إلى ذكرها.
وقصي أول من أحدث وقود النار بالمزدلفة، وكانت توقد على عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم، ومن بعده.

ابن النضر
يكنى أبا يخلد، كني بإبنه يخلد، واسم النضر قيس، وإنما قيل له النضر لجماله، وأمه برة ابنة مر بن أد بن طابخة أخت تميم بن مر، وإخوته لأبيه وأمه نصير ومالك وملكان وعامر والحارث وعمرو وسعد وعوف وغنم ومخزمة وجرول وغزوان وجدال، وأخوهم لأبيهم عبد مناة، وأمه فكيهة، وهي الذفراء، ابنة هني بن بلي بن عمرو بن الحاف بن قضاعة، وأخو عبد مناة لأمه علي بن مسعود بن مازن الغساني، وكان قد حضن أولاد أخيه عبد مناة فنسبوا إليه، فقيل لبني عبد مناة بنو علي، وإياهم عنى الشاعر بقوله:
لله درّ بني عل ... يٍّ أيّمٍ منهم وناكح
وقيل: تزوج امرأة عبد مناة فولدت له وحضن بني عبد مناة فغلب على نسبهم، ثم وثب مالك بن كنانة على علي بن مسعود فقتله، فواراه أسد بن خزيمة.

ابن كنانة
ويكنى أبا النضر، وأم كنانة عوانة بنت سعد بن قيس عيلان، وقيل: هند ابنة عمرو بن قيس. وإخوته لأبيه أسد وأسدة، ويقال: إنه أبو جذام والهون، وأمهم برة بنت مر، وهي أم النضر، خلف عليها بعد أبيه.

ابن خزيمة
ويكنى أبا أسد، وأمه سلمى ابنة أسلم بن الحاف بن قضاعة، وأخوه لأمه تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف، وأخو خزيمة لأبيه وأمه هذيل، وقيل: أمهما سلمى بنت أسد بن ربيعة.
وخزيمة هو الذي نصب هبل على الكعبة، فكان يقال هبل خزيمة.
أسلم، بضم اللام.

ابن مدركة
واسمه عمرو، ويكنى أبا هذيل، وقيل: أبا خزيمة، وأمه خندف، وهي ليلى ابنة حلوان بن عمران، وأمها ضرية ابنة ربيعة بن نزار، وبها سمي حمى ضرية.
وإخوة مدركة لأبيه وأمه: عامر، وهو طابخة، وعمير، وهو قمعة، يقال: إنه أبو خزاعة.
قال هشام: خرج إلياس في نجعة له فنفرت إبله من أرنب فخرج إليها عمرو فأدركها فسمي مدركة، وأخذها عامر فطبخها فسمي طابخة، وانقمع عمير في الخباء فسمي قمعة، وخرجت أمهم ليلى تمشي فقال لها إلياس: أين تخندفين ؟ فسميت خندف، والخندفة: ضرب من المشي.

ابن إلياس
وكان يكنى أبا عمرو، وأمه الرباب ابنة جندة بن معد، وأخوه لأبيه وأمه الناس، بالنون، وهو عيلان، وسمي عيلان لفرس له كان يدعى عيلان، وقيل: لأنه ولد في أصل جبل يسمى عيلان، وقيل غير ذلك.
ولما توفي حزنت عليه خندف حزناً شديداً فلم تقم حيث مات ولم يظلها سقفٌ حتى هلكت، فضرب بها المثل. وتوفي يوم الخميس، فكانت تبكي كل خميس من غدوة إلى الليل.

ابن مضر
وأمه سودة بنت عك، وأخوه لأبيه وأمه إياد، ولهما أخوان من أبيهما: ربيعة وأنمار، أمهما جدالة ابنة وعلان من جرهم.
وذكر أن نزار بن معد لما حضرته الوفاة أوصى بنيه وقسم ماله بينهم فقال: يا بني هذه القبة، وهي من أدم حمراء، وما أشبهها من مالي لمضر، فسمي مضر الحمراء، وهذا الخباء الأسود وما أشبه من مالي لربيعة، وهذه الخادم وما أشبهها من مالي لإياد، وكانت شمطاء، فأخذ البلق والنقد من غنمه، وهذه البدرة والمجلس لأنمار يجلس عليه، فأخذ أنمار ما أصابه، فإن أشكل في ذلك عليكم شيء واختلفتم في القسمة فعليكم بالأفعى الجرهمي.
فاختلفوا فتوجهوا إلى الأفعى الجرهمي، فبينما هم يسيرون في مسيرهم إذ رأى مضر كلأ قد رعي فقال: إن البعير الذي قد عى هذا الكلأ لأعور. وقال ربيعة: هو أزور. وقال إياد: هو أبتر. وقال أنمار: هو شرود. فلم يسيروا إلا قليلاً حتى لقيهم رجلٌ توضع به راحلته، فسألهم عن البعير، فقال مضر: هو أعور ؟ قال: نعم. قال ربيعة: هو أزور ؟ قال: نعم. وقال إياد: هو أبتر ؟ قال: نعم. وقال أنمار: هو شرود ؟ قال: نعم، هذه صفة بعيري، دلوني عليه، فحلفوا له ما رأوه، فلزمهم، وقال: كيف أصدقكم وهذه صفة بعيري !.
فساروا جميعاً حتى قدموا نجران فنزلوا على الأفعى الجرهمي، فقص عليه صاحب البعير حديثه، فقال لهم الجرهمي: كيف وصفتموه ولم تروه ؟ قال مضر: رأيته يرعى جانباً ويدع جانباً فعرفت أنه أعور. وقال ربيعة: رأيت إحدى يديه ثابتة والأخرى فاسدة الأثر فعرفت أنه أزور. وقال إياد: عرفت أنه أبتر باجتماع بعره ولو كان أذنب لمصع به. وقال أنمار: عرفت أنه شرود لأنه يرعى المكان الملتف نبته ثم يجوزه إلى مكان أرق منه نبتاً وأخبث. فقال الجرهمي: ليسوا بأصحاب بعيرك فاطلبه.
ثم سألهم من هم، فأخبروه، فرحب بهم وقال: أتحتاجون أنتم إلي وأنتم كما أرى ؟ ودعا لهم بطعام فأكلوا وشربوا، فقال مضر: لم أر كاليوم خمراً أجود لولا أنها نبت على قبر. وقال ربيعة: لم أر كاليوم لحماً أطيب لولا أنه وبي بلبن كلبة. وقال إياد: لم أر كاليوم رجلاً أسرى لولا أنه لغير أبيه الذي ينتمي إليه. وقال أنمار: لم أر كاليوم كلاماً أنفع لحاجتنا.
وسمع الجرهمي الكلام فعجب، فأتى أمه وسألها، فأخبرته أنها كانت تحت ملك لا يولد له، فكرهت أن يذهب الملك فأمكنت رجلاً من نفسها فحملت به، وسأل القهرمان عن الخمر، فقال: من حبلة غرستها على قبر أبيك، وسأل الراعي عن اللحم فقال: شاة أرضعتها لبن كلبة.
فقيل لمضر: من أين عرفت الخمر ؟ فقال: لأني أصابني عطش شديد. وقيل لربيعة فيما قال، فذكر كلاماً وأتاهم الجرهمي وقال: صفوا لي صفتكم، فقصوا عليه قصتهم، فقضى بالقبة الحمراء والدنانير والإبل، وهي حمر، لمضر، وقضى بالخباء الأسود والخيل الدهم لربيعة، وقضى بالخادم، وكانت شمطاء، والماشية البلق لإياد، وقضى بالأرض والدراهم لأنمار.
ومضر أول من حدا، وكان سبب ذلك أنه سقط من بعيره فانكسرت يده فجعل يقول: يا يداه يا يداه، فأتته الإبل من المرعى، فلما صلح وركب حداً، وكان من أحسن الناس صوتاً. وقيل: بل انكسرت يد مولى له فصاح، فاجتمعت الإبل، فوضع مضر الحداء وزاد الناس فيه.
وهو أول من قال حينئذ: بصبصن إذ حدين بالأذناب، فذهب مثلاً.
وروي أن النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: (لا تسبّوا مضر وربيعة فإنّهما مسلمان).

ابن نزار
وقيل كان يكنى أبا إياد، وقيل: أبا ربيعة، أمه معانة ابنة جوشم بن جلهمة بن عمرو بن جرهم، وإخوته لأبيه وأمه قنص وقناصة وسالم وجندة وجناد والقحم وعبيد الرباح والغرف والعوف وشك وضاعة، وبه كان يكنى معد، وعدة درجوا.

ابن معد
وإمه مهدة ابنة اللهم، ويقال اللهم، ويقال اللهم بن جلحب بن جديس، وقيل بن طسم، وإخوته من أبيه الريث، وقيل: الريث هو عك، وقيل: عك بن الريث، وعدن بن عدنان، قيل: هو صاحب عدن وأبين وإليه تنسب أبين، ودرج نسله ونسل عدن، وأد وأبي بن عدنان، ودرج، والضحاك والغني.
فلحق ولد عدنان باليمن عند حرب بخت نصر، وحمل إرميا وبرخيا معداً إلى حران فأسكناه بها. فلما سكنت الحرب رداه إلى مكة فرأى إخوته قد لحقوا باليمن.

ابن عدنان
ولعدنان أخوان يدعى أحدهما نبتاً والآخر عامراً، فنسب النبي، صلى الله عليه وسلم، لا يختلف الناسبون فيه إلى معد بن عدنان، على ما ذكرت، يختلفون فيما بعد ذلك اختلافاً عظيماً لا يحصل منه على غرض، فتارة يجعل بعضهم بين عدنان وبين إسماعيل، عليه السلام، أربعة آباء، ويجعل آخر بينهما أربعين أباً، ويختلفون أيضاً في الأسماء أشد من اختلافهم في العدد، فحيث رأيت الأمر كذلك لم أعرج على ذكر شيء منه، ومنهم من يروي عن النبي، صلى الله عليه وسلم، في نسبه حديثاً يصله بإسماعيل، ولا يصح في ذلك الحديث.

ذكر الفواطم والعواتك
وإما الفواطم اللائي ولدن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فخمس: قرشية وقيسيتان ويمانيتان. أما القرشية فأم أبيه عبد الله بن عبد المطلب فاطمة بنت عمرو بن عايذ بن عمران ابن مخزوم المخزومية.
وأما القيسيتان فأم عمرو بن عايذ بن فاطمة ابنة عبد الله بن رزاح بن ربيعة ابن جحوش بن معاوية بن بكر بن هوازن، وأمها فاطمة بنت الحارث بن بهثة بن ليم بن منصور.
وأما اليمانيتان فأم قصي بن كلاب فاطمة بنت سعد بن سيل بن أزد شنوءة وأم حبى بنت حليل بن حبشية بن كعب بن سلول، وهي أم قصي فاطمة بنت نصر بن عوف بن عمرو بن ربيعة بن حارثة الخزاعية.
وأما العواتك فاثنتا عشرة: اثنتان من قريش، وواحدة من بني يخلد ابن النضر، وثلاث من سليم، وعدويتان، وهذلية، وقضاعية، وأسدية.
فأما القرشيتان فأم أمه آمنة بنت وهب برة بنت عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار، وأم برة أم حبيب بنت أسد بن عبد العزى، وأم أسد ريطة بنت كعب بن سعد بن تيم، وأمه أميمة بنت عامر الخزاعية، وأمها عاتكة بنت هلال بن أهيب بن ضبة بن الحارث بن فهم، وأم هلال هند بنت هلال ابن عامر بن صعصعة، وأم أهيب بن ضبة عاتكة بنت غالب بن فهر، وأمها عاتكة بنت يخلد بن النضر بن كنانة.
وأما السلميات فأم هاشم بن عبد مناف عاتكة بنت مرة بن هلال بن فالج ابن ذكوان بن بهثة بن سليم بن منصور، وأم عبد مناف عاتكة بنت هلال بن فالج، والثالثة أم جده لأمه وهب، وهي عاتكة بنت الأوقص بن مرة ابن هلال.
قلت: هكذا ذكر بعض العلماء عواتك سليم، وجعل أم عبد مناف عاتكة بنت مرة، وليس بشيء، فإن أم عبد مناف حبى بنت حليل الخزاعية، وقال غيره: أم هاشم عاتكة بنت مرة، وأم مرة بن هلال عاتكة بنت جابر ابن قنفذ بن مالك بن عوف بن امرئ القيس بن بهثة بن سليم، وأم هلال بن فالج عاتكة بنت عصية بن خفاف بن امرئ القيس.
وأما العدويتان فمن جهة أبيه عبد الله، فإن أم عبد الله فاطمة بنت عمرو، وأم فاطمة تخمر بنت عبد قصي، وأمها هند بنت عبد الله بن الحارث بن وائلة بن الظرب، وأمها زينب بنت مالك بن ناصرة بن كعب الفهمية.
وأما عاتكة بنت عامر بن الظرب بن عمرو بن عباد بن بكر بن الحارث، وهو عدوان بن عمرو بن قيس عيلان، وأم مالك بن النضر عاتكة، فهي عكرشة، وهي الحصان بنت عدوان.
وأما الأزدية فأم النضر بن كنانة بنت مرة بن أد أخت تميم، وأمها ماوية من بني ضبيعة بن ربيعة بن نزار، وأمها عاتكة بنت الأزد بن الغوث، وقد ولدته هذه الأزدية مرة أخرى من قبل غالب بن فهر، فإن أم غالب ليلى بنت الحارث بن تميم بن سعد بن هذيل، وأمها سلمى بنت طابخة بن إلياس ابن مضر، وأمها عاتكة بنت الأزد هذه.
وأما الهذلية فعاتكة بنت سعد بن سيل، هي أم عبد الله بن رزام جد عمرو بن عايذ بن عمران بن مخزوم لأمه، وعمر وجد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أبو أمه.
وأما القضاعية فأم كعب بن لؤي ماوية بنت القين بن جسر بن شيع الله بن أسد بن وبرة، وأمها وحشية بنت ربيعة بن حرام بن ضنة العذرية، وأمها عاتكة بنت رشدان بن قيس بن جهينة.
وأما الأسدية فأم كلاب بن مرة هند بنت سرير بن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن كلاب، وأمها عاتكة بنت دودان بن أسد بن خزيمة.
وعايذ بن عمران بالياء المثناة من تحتها، والذال المعجمة. وسعد بن سل بفتح السين المهملة، والياء المثناة من تحتها المفتحة. حيي بضم الحاء المهملة، وبالياء المثناة من تحتها، وتشديد الياء الممالة. وحليل بضم الحاء المهملة، وبالياء المثناة من تحتها. وجسر بفتح الجيم، وتسكين السين المهملة. حارثة بالحاء المهملة، والثاء المثلثة. ووائلة بن الظرب بالياء المثناة من تحتها. وضبة بن الحارث بالضاد المعجمة المفتوحة، والباء المشددة الموحدة. وشيع الله بالشين المعجمة المفتوحة، والياء المثناة من تحتها الساكنة. وحرام بفتح الحاء المهملة، والراء المهملة. وضنة العذري بكسر الضاد المعجمة، والنون المشددة. وعصية بالعين المهملة المضمومة، وفتح الصاد والياء المثناة من تحتها.

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com





 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

ابوهريره رضی الله عنه  مي‌گويد: هيچ‌گاه نشد كه حسن رضی الله عنه  را نبينم و از چشمانم، اشك سرازير نشود. (الدوحة النبوية الشريفة، ص74)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 18175
دیروز : 5614
بازدید کل: 8808334

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010