|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>عامر بن عبد الله بن عبد القیس عنبری
شماره مقاله : 10500 تعداد مشاهده : 428 تاریخ افزودن مقاله : 12/5/1390
|
عامر بن عبد الله بن عبد القيس عنبرى از خاندان تميم و كنيهاش ابو عمرو و به گفتهيى ابو عبد الله بوده است. گويد عبد الله بن جعفر، از عبيد الله بن عمرو، از محمد بن واسع، از عامر بن عبد قيس ما را خبر داد كه مىگفته است مقررى خود را كه دو هزار درم بوده از عمر دريافت مىكرده و از كنار هر بىنوا كه مىگذشته چيزى مىداده است و چون به خانه مىرسيده است آن را پيش آنان مىانداخته است و آنان مىشمردهاند و آن را بدون كم و كاست همان دو هزار درم مىيافتهاند. گويد احمد بن عبد الله بن يونس، از ابو بكر بن عياش، از هشام بن حسان ما را خبر داد و گفت گمان مىكنم هشام از گفته ابن سيرين مىگفته است كه عامر بن عبد قيس مقررى خود را دريافت كرد و به مردى دستور داد آن را ميان بينوايان بخش كند. گويد سپس حساب كرد و ديد بيش از دو هزار درم داده است، به عامر گفت: اين بيش از دو هزار درم بود، گمان مىكنم امير مىداند چه كار مىكنى بر اندازه مقررى تو افزوده است. عامر گفت: چرا گمان نمىبرى كه آن كس از امير تواناتر است- خدا- افزوده و بركت داده است. شايد هم گفته است آن كس كه از امير سزاوارتر و بر حقتر است افزوده است. گويد به عامر بن عبد الله گفته شد- الهام شد- كه فلان زن در بهشت همسر تو خواهد بود. عامر به جستجوى او برآمد و دانست كنيزكى است كه براى گروهى از عربهاى بد رفتار و بىادب گوسپندچرانى مىكند، و همينكه از صحرا برگشت كنيزك را دشنام دادند و با او درشتى كردند و دو گرده نان پيش او افكندند. عامر مىگويد: كنيزك يك گرده نان را براى خانواده فقيرى برد و به آنان داد. فردا صبح چون دوباره آهنگ صحرا كرد دو گرده نان پيش او افكندند و او هر دو را براى خانوادهاى برد و به آنان داد. متوجه شدم روزهدار است و فقط با يك گرده نان افطار مىكند. عامر مىگويد: از پى كنيزك رفتم همينكه به جاى مناسبى رسيد گوسپندها را رها كرد و خود به نماز ايستاد. به او گفتم: آيا نيازى ندارى؟ گفت: نه و چون اصرار كردم گفت: دوست دارم دو قطعه پارچه سپيد مىداشتم كه كفن من باشد. گفتم: چرا دشنامت مىدهند؟ گفت: در اين كار از خداوند اميد پاداش دارم. من پيش آن عربها برگشتم و پرسيدم چرا اين كنيزكتان را دشنام مىدهيد؟ گفتند: بيم داريم كه كار را بر ما تباه كند. گويد: در همين حال كنيزك ديگر ايشان آمد كه مانند او نبود و او را دشنام ندادند. پرسيدم آيا او را مىفروشيد؟ گفتند: هر اندازه هم بدهى او را نمىفروشيم. عامر مىگويد: رفتم و دو پارچه سپيد آوردم هنگامى آن جا رسيدم كه كنيزك درگذشته بود. گفتم: اجازه دهيد جنازهاش را من جمع كنم. موافقت كردند بر پيكرش نماز گزاردم و به خاك سپردمش. گويد عفان بن مسلم، از گفته جعفر بن سليمان، از مالك بن دينار ما را خبر داد كه مىگفته است فلانى براى من حديث كرد كه عامر بن عبد قيس از كنار ميدان مىگذشت، يكى از اهل ذمه را ديد كه آزارش مىدادند. عامر رداى خود را از دوش افكند و گفت: آيا در حالى كه من زنده باشم ذمه و عهد خدا شكسته شود، و آن مرد ذمى را نجات داد. گويد محمد بن عبد الله انصارى، از گفته ابن عون، از محمد ما را خبر داد كه مىگفته است نخستين بارى كه معقل بن يسار با عامر آشنا شده و او را شناخته است جايى نزديك ميدان شهر و در ديدرس او بوده است. معقل بن يسار مىگفته است: در آن روز عامر از كنار مردى از اهل ذمه عبور كرد كه او را گرفته بودند. عامر نخست با آنان به نرمى سخن گفت تا او را رها كنند نپذيرفتند. دوباره گفتگو كرد نپذيرفتند. عامر گفت: به خدا سوگند كه دروغ پنداشتهايد شما امروز در حالى كه من شاهد باشم نمىتوانيد ذمه و عهد خدا يا ذمه و عهد رسول خدا را بشكنيد. از مركب خود پياده شد و آن شخص را از دست آنان رها كرد. در آن هنگام مردم مىگفتند عامر گوشت و روغن نمىخورد و نماز خود را در مسجد نمىگزارد و همسر اختيار نمىكند و پوست دست او با پوست دست كسى تماس ندارد- با مردم دست نمىدهد و چهره به چهره نمىسايد. وانگهى مىگويد من همچون ابراهيم (ع) هستم. معقل مىگويد: پيش عامر رفتم و به خانهاش درآمدم ديدم شب كلاه پارسايان بر سر دارد- جامه پارسايان بر تن دارد- گفتم: مردم چنين گمان دارند و مىگويند كه تو گوشت نمىخورى. گفت: نه چنين است كه هر گاه هوس آن را داشته باشيم دستور مىدهيم گوسپندى مىكشند و از گوشتش مىخوريم. آنان چيزى گفتهاند كه نمىدانم چيست، اما روغنى كه از صحرا مىآورند مىخورم. گويد: ابن عون كه از راويان اين روايت است مىگويد كه با دست به سوى صحرا اشاره كرد و گفت روغنى را كه از كوهستان مىآورند نمىخورم. و اينكه گفتهاند من در مسجدها نماز نمىگزارم، من روز جمعه همراه مردم نماز مىگزارم- در نماز جمعه شركت مىكنم- و براى نمازهاى ديگرم همين جا- خانهام- را برگزيدهام. اما اين گفته ايشان كه ازدواج نمىكنم، من يك تن تنهايم بيم آن دارم كه بر من چيره شوند- مرا نفسى سركش است و بيم دارم بر من چيره شود- اما اين گفتارشان كه من پنداشتهام چون ابراهيم عليه السلام هستم، چنين نگفتهام بلكه گفتهام اميدوارم خداوند مرا همنشين و همراه پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان قرار دهد كه چه نيكو دوستانى هستند. گويد عمرو بن عاصم كلابى ما را خبر داد و گفت پدر بزرگم صباح بن ابو عبدة عنبرى براى من از گفته يكى از مردان قبيله كه من نامش را فراموش كردم نقل كرد كه مىگفته است در يكى از جنگها همراه عامر بودم كنار بيشهاى فرود آمديم. او اسبابهاى خود را جمع كرد و ريسمان درازى بر پاى اسب خود بست و علف برايش ريخت و خود درون بيشه رفت. گفتم بايد ببينم كه امشب عامر چه مىكند. گويد: عامر به زمين بلند و هموارى رسيد و تمام شب را نماز گزارد، چون سپيده دم فرا رسيد به دعا كردن روى آورد. از جمله دعاهاى او اين بود كه عرضه مىداشت: پروردگارا سه خواسته از پيشگاهت خواستم، دو خواسته را برآوردى و سومى را نپذيرفتى. پروردگارا سومى را هم به من عنايت فرماى تا بتوانم همانگونه كه مىخواهم و دوست دارم تو را عبادت كنم. گويد: در اين هنگام هوا روشن شد، عامر مرا ديد، صداى خود را خشم آلود برآورد و گفت: اى كاش تو را ديده بودم كه ديشب مرا زير نظر داشتهاى كه آهنگ تو و چنين و چنان مىكردم. گفتم: اينك اين موضوع را رها كن. به خدا سوگند يا بايد به من بگويى آن سه خواسته كه از كردگار خود خواستهاى چه بوده است يا آنكه به گونهاى كه تو را خوش نخواهد آمد جز آنچه را كه ديدهام نقل و بازگو مىكنم، گفت: واى بر تو چنان مكن. گفتم: همين است كه گفتم. و چون ديد من دست بردار نيستم، گفت: به شرط آنكه تا هنگامى كه زندهام بازگو نكنى. گفتم: در اين باره خدا را بر خود گواه مىگيرم كه به خواسته تو رفتار كنم. گفت: من از پروردگار خود خواسته بودم محبت نسبت به زنان را از دلم بزدايد كه براى حفظ دين خود از چيزى بيش از زنها نمىترسم، و به خدا سوگند اينك براى من فرق نمىكند كه ديوارى را ببينم يا زنى را! و از خداى خود خواسته بودم چنان فرمايد كه از هيچكس جز خودش بيم نداشته باشم و به حق سوگند كه اينك از كسى جز او نمىترسم، سومين خواستهام اين بود كه خواب را از من ببرد تا در شب و روز همانگونه كه مىخواهم او را عبادت كنم، پذيرفته نشد. گويد عمرو بن عاصم، از همّام، از قتاده مرا خبر داد كه مىگفته است عامر بن عبد الله از خداى خود خواست كه شست و شو و وضو گرفتن را در زمستان بر او آسان فرمايد و براى او آبى كه گرم و داراى بخار بود آورده مىشد. و از پروردگار خويش خواست كه شهوت نسبت به زنان را از دلش بيرون برد و چنان بود كه زن و مرد را كه مىديد براى او فرقى نداشت. و از كردگار خويش تقاضا كرد كه ميان دل او و شيطان به هنگام نماز پرده كشد و حائل شود و بر آن خواسته دست نيافت. گويد: گاهى كه در جنگ و جهاد بود او را مىگفتند بر اين بيشه و نيزار مرو كه از شير بر تو بيم داريم، مىگفت از پروردگار خود آزرم دارم كه از چيزى جز او بيم داشته باشم. گويد عمرو بن عاصم، از همّام، از قتاده ما را خبر داد كه مىگفته است كلمهيى در قرآن است كه اگر خدا عنايت فرمايد در نظرم محبوبتر از همه دنياست. پرسيدند كدام كلمه است؟ گفت: اينكه خداوند مرا از پرهيزكاران قرار دهد كه خود فرموده است «جز اين نيست كه خداوند از پرهيزكاران مىپذيرد» «2» گويد كثير بن هشام، از جعفر بن برقان، از گفته محدثى، از حسن بصرى ما را خبر داد كه مىگفته است عامر بن عبد قيس مىگفته است به خدا سوگند اگر بتوانم اندوه و همت خود را فقط يك اندوه و همت قرار مىدادم. حسن بصرى مىافزوده است كه به خدا سوگند عامر چنان كرد. گويد عبيد الله بن محمد قرشى، از گفته عبد الجبار بن نصر سلمى و او از گفته يكى از مشايخ خود ما را خبر داد كه مىگفته است به عامر بن عبد الله گفته شد به خويشتن زيان مىزنى. گويد پوست ساعد خود را در دست گرفت و گفت: كاش مىتوانستم كارى كنم كه زمين از چربى آن جز اندكى بهره نبرد. گويد عبيد الله بن محمد قرشى، از عقبة بن فضالة، از محدثى كه گمان مىكنم سكين هجرى بوده است ما را خبر داد كه مىگفته است عامر هر گاه از كنار ميوهها مىگذشت مىگفت بريده و باز داشته شده است. «1» گويد عفان بن مسلم و عمرو بن عاصم هر دو از حماد بن سلمة، از ثابت بنانى ما را خبر دادند كه عامر بن عبد الله به دو پسر عموى خود- به روايت عفان- يا به دو برادرزاده خود- به روايت عمرو- مىگفته است كار خود را به خدا واگذاريد تا آرامش يابيد. گويد عفان بن مسلم، از جعفر بن سليمان، از مالك بن دينار از كسى كه خود ديده بود ما را خبر داد كه مىگفته است عامر روغن زيتون خواست و اينگونه در دست خويش ريخت، جعفر بن سليمان ضمن نقل اين سخن با دست خود همانگونه نشان مىداد، سپس دو دست خود را به هم ماليد و اين آيه را خواند «درختى كه از طور سينا بيرون مىآيد و به روغن و نان خورش براى خورندگان مىرويد» و سپس موهاى سر و ريش خود را روغن ماليد. گويد حماد بن مسعده، از ابن عون، از محمد ما را خبر داد كه مىگفته است ميان عبد الله بن عامر عنبرى و مردى درباره چيزى بگو و مگو بود. گويد عامر او را در صفتى كه در مادرش بود سرزنش كرد، پس از آن به عامر گفته شد تو را چنين نمىپنداشتيم كه اين كار را پسنديده بدارى- از عهده اين كارها برآيى- گفت: چه بسيار چيزها كه شما چنين گمان مىبريد و من خود بر آن داناترم. گويد حسن بن موسى، از شعبة بن حجاج، از حبيب بن شهيد ما را خبر داد كه مىگفته است از ابو بشر شنيدم كه از گفته سهم بن شقيق نقل مىكرد كه مىگفته است براى ديدن عامر بن عبد الله رفتم و بر در خانهاش نشستم تا از خانه بيرون آمد و غسل كرده بود. گفتم: چنين مىبينم كه غسل كردن را خوش مىدارى؟ گفت: گاهى غسل مىكنم حالا بگو كه چه كار دارى؟ گفتم: حديث مىخواهم. گفت: و با من عهد كردهاى كه بهترين حديث را بگويم. گويد، شعبة بن حجاج مىگفت: برخى از محدثان خوش نمىدارند كه عامر بن عبد قيس بگويند. گويد حسن بن موسى، از ابو هلال، از محمد بن سيرين ما را خبر داد كه مىگفته است به عامر بن عبد الله گفتند كاش ازدواج كنى. گفت: نه نشاط آن را دارم و نه مال و نمىخواهم زن مسلمانى را گول بزنم. گويد عارم بن فضل، از حماد بن زيد، از ايوب، از ابو قلابه ما را خبر داد كه مىگفته است مردى عامر بن عبد قيس را ديد و بدو گفت: اين چه كارى است كه پيش گرفتهاى- چرا از ازدواج خوددارى مىكنى؟- مگر خداوند نفرموده است «همانا پيش از تو پيامبرانى فرستادهايم و براى ايشان همسران و فرزندان قرار دادهايم» «1» عامر گفت: مگر خداوند نفرموده است «جن و آدمى را نيافريدم مگر آنكه مرا عبادت كنند» «2» گويد كثير بن هشام، از جعفر بن برقان، از ميمون بن مهران ما را خبر داد كه مىگفته است امير بصره به عامر پيام داد كه أمير المؤمنين مرا فرمان داده است تا از تو بپرسم كه چرا همسر نمىگيرى. گفت: اگر مقدماتش فراهم مىبود ازدواج با آنان را رها نمىساختم. گفت: چرا پنير نمىخورى. گفت: من جايى زندگى مىكنم كه مجوسيان هم زندگى مىكنند، كسى از مسلمانان هم گواهى نداده است كه در آن پنير گوشت مردار وجود ندارد كه من از آن بخورم. گفت: چه چيز تو را از آمدن به درگاه اميران باز مىدارد؟ گفت: بر درگاه شما نيازمندان بسيارند آنان را فراخوانيد و نيازهايشان را برآوريد و كسى را كه با شما كارى ندارد رها كنيد. گويد عتّاب بن زياد، از عبد الله بن مبارك ما را خبر داد كه مىگفته است عبد الرحمان بن يزيد بن جابر، از گفته بلال بن سعد براى من نقل كرد كه درباره عامر بن عبد قيس پيش زياد و كس ديگرى گفت پيش ابن عامر سخنچينى كردند و گفتند اين جا مردى است كه چون به او گفته مىشود ابراهيم عليه السلام از تو بهتر نيست سكوت مىكند. ازدواج با زنان را هم رها كرده است. حاكم بصره در اين باره به عثمان نامه نوشت و عثمان در پاسخ او نوشت آن مرد را سوار بر شترى كن و به شام تبعيدش كن. چون پاسخ نامه براى امير بصره رسيد عامر را فرا خواند و پرسيد تو همان كسى هستى كه مىگويند ابراهيم عليه السلام از تو بهتر نيست و سكوت مىكنى؟ گفت: آرى به خدا سوگند سكوت من فقط از شگفتى است كه آرزومندم اى كاش غبار پاى او باشم كه همراهش به بهشت مىرود، امير پرسيد چرا زن گرفتن را رها كردهاى؟ گفت: به خدا سوگند از اين جهت رها كردهام كه مىدانم چون زن بگيرم شايد فرزنددار شوم و چون براى من فرزند باشد دنيا خاطرم را پراكنده مىسازد و دوست مىدارم از چنان اندوهى بر كنار باشم. حاكم بصره او را بر شترى نشاند و به شام تبعيد كرد. همينكه به شام رسيد معاويه او را در كاخ سبز خويش مسكن داد و كنيزى را به خدمت او گماشت و فرمان داد احوال عامر را به او گزارش دهد. و چنان بود كه عامر سحر از كاخ بيرون مىرفت و كنيزك او را تا پس از تاريكى شب نمىديد. معاويه از خوراك خود براى او مىفرستاد و عامر به چيزى از آن دست نمىزد. او با خود پاره نانى خشك مىآورد و آن را در آب خيس مىكرد و همان را مىخورد و از همان آب مىآشاميد و سپس به نماز مىايستاد و تا هنگامى كه بانگ اذان را مىشنيد بر پاى بود و سپس از خانه بيرون مىرفت و كنيزك تا شب او را نمىديد. معاويه براى عثمان نامهاى درباره او و احوالش نوشت. عثمان پاسخ داد او نخستين كسى باشد كه پيش تو مىآيد و آخرين كسى باشد كه از حضور تو مىرود و ده برده و ده مركب در اختيارش بگذار. چون پاسخ عثمان به معاويه رسيد، به عامر پيام داد كه أمير المؤمنين براى من نوشته است دستور دهم ده برده به تو دهند. عامر گفت: اينك كه يك شيطان بر من گماشته است بر من چيره شده است چگونه ممكن است ده برده را بر خود جمع كنم. معاويه گفت: و دستور داده است ده مركب در اختيارت بگذارم. گفت: هم اكنون كه فقط استرى دارم مىترسم كه خداوند درباره مواقعى كه از آن استفاده نمىكنم در قيامت از من بپرسد. معاويه گفت: و دستور داده است تو را نخستين كس كه پيش من مىآيى و آخرين كس كه بيرون مىروى قرار دهم. گفت: مرا نيازى به اين كار نيست. گويد بلال بن سعد از گفته كسى كه عامر را در سرزمين روم- در جهاد- ديده بود ما را خبر داد كه مىگفته است يك گردنه و يك منزل را خودش بر همين استرش سوار مىشده است و يك گردنه مجاهدان را سوار مىكرده است. بلال ما را گفت كه چون عامر براى جهاد حركت مىكرد مىايستاد و گروههاى همراه را بررسى مىكرد و هر گاه گروهى را كه موافق او بودند مىديد، مىگفت: توجه كنيد مىخواهم همراه شما باشم به شرطى كه براى من سه شرط را تعهد كنيد، مىپرسيدند چيست؟ مىگفت: نخست اينكه خدمتگزار شما باشم و هيچكس از شما در آن كار با من همكارى و ستيز نكند، دو ديگر آنكه مؤذن شما باشم و كسى از شما در آن با من همكارى و ستيز نكند، سوم آنكه به اندازه توان خود براى شما هزينه كنم. هر گاه تقاضاى او را مىپذيرفتند به آنان مىپيوست و هر گاه كسى از آن گروه در يكى از اين كارها با او ستيز مىكرد، از آنان جدا مىشد و به ديگران مىپيوست. گويد عفان بن مسلم، از گفته جعفر بن سليمان، از گفته سعيد جريرى ما را خبر داد و گفت كه سعيد مىگفته است هنگامى كه عامر بن عبد الله را از بصره كوچ دادند، دوستانش او را بدرقه كردند همينكه پشت باروى شهر رسيد به دوستان خود گفت: اينك دعا مىكنم، شما آمين بگوييد. گفتند: دعا كن كه اين انتظار را از تو داشتيم. عامر گفت: پروردگارا كسانى را كه درباره من سخنچينى كردند و بر من دروغ بستند و مرا از شهر خودم بيرون كردند و ميان من و دوستانم جدايى افكندند، مال و فرزندانشان را فزون كن و بدنهايشان سالم بدار و عمرشان را دراز كن. گويد عمرو بن عاصم كلابى، از عبد الملك بن معن نهشلى، از گفته نصر بن حسّان عنبرى پدر بزرگ معاذ بن معاذ بن معاذ عنبرى قاضى، از گفته حصين بن ابى حرّ عنبرى پدر بزرگ عبيد الله بن حسن قاضى ما را خبر داد كه مىگفته است به شام رفتم و درباره عامر بن عبد قيس پرسيدم، گفتند او در خانه پير زنى منزل دارد. پيش او رفتم و پرسيدم، گفت عامر در دامنه اين كوه شب و روز را به نماز خواندن مىگذارند و اگر مىخواهى پيش او بروى به هنگام افطار و روزه گشايى او برو. گويد: پيش عامر رفتم و بر او سلام دادم. او با من چنان به اختصار احوالپرسى كرد كه گويى ديروز با هم بودهايم و هيچ از حال اقوام خود نپرسيد كه چه كسانى زنده و چه كسانى مردهاند، وانگهى به شام هم مرا تعارف نكرد. گويد: به عامر گفتم چيز شگفتى از تو ديدم، پرسيد چه چيزى؟ گفتم: روزگارى است كه پيش ما نبودهاى، به گونهاى احوالپرسى كردى كه گويا ديروز با هم بودهايم، گفت: تو را سالم ديدم از چه چيزى بايد سؤال مىكردم؟ گفتم: با آنكه از نزديكى و آگاهى من نسبت به خويشاوندان خود آگاهى هيچ از من نپرسيدى چه كسانى زندهاند و چه كسانى در گذشتهاند. گفت: درباره آنان چه چيزى از تو بپرسم، هر كس از ايشان مرده كه مرده است و هر كس هم نمرده است دير يا زود خواهد مرد. گفتم: چرا مرا به خوردن شام تعارف نكردى؟ گفت: مىدانم كه تو خوراك اميران را مىخورى و خوراك من خشك و بدون نان خورش است. حصين بن ابى حر مىگويد: پس از آن به مسجد رفتم و عامر را ديدم كنار كعب الاحبار نشسته و ميان ايشان بخشى از تورات قرار داشت، كعب آن را مىخواند و چون به موضوع جالبى مىرسيد آن را براى عامر تفسير مىكرد. در آن ميان به كلمهيى رسيدند كه به شكل حرف را يا «ز» بود، گويد عامر از كعب پرسيد اى ابو عبد الله! آيا مىدانى اين چيست؟ گفت: نه، عامر گفت: اين رشوه است و در كتاب خدا چنين يافتهام كه چشم بينش را نابينا مىكند و بر دل زنگار مىكشد. گويد عمرو بن عاصم، از گفته جعفر بن سليمان، از مالك بن دينار ما را خبر داد كه مىگفته است هنگامى كه كعب عامر را در شام ديد پرسيد اين كيست؟ گفتند عامر بن قيس عنبرى است. كعب گفت: آرى اين مرد راهب اين امت است. گويد اسحاق بن ابى اسرائيل، از گفته عمرو بن عاصم، از سليمان بن مغيره، از گفته ايوب سختيانى ما را خبر داد كه مىگفته است چون آن گروه را به شام تبعيد كردند، مذعور و عامر بن قيس و صعصعة بن صوحان هم از ايشان بودند و همينكه بىگناهى آنان شناخته شد به آنان اجازه برگشت داده شد، برخى برگشتند و برخى ماندند. مذعور و عامر از كسانى بودند كه در شام ماندند. صعصعة بن صوحان از آنانى بود كه برگشتند. گويد احمد بن ابراهيم عبدى، از گفته ابو الوليد شيبانى، از گفته مخلد ما را خبر داد كه مىگفته است شنيدهام واصل مىگفته است كه عامر همراه مردم به جهاد رفته بود، مردم در منزلى فرود آمدند و عامر در كليسايى منزل كرد و به مردى گفت خلوتگه من كنار در كليسا است و كسى پيش من نيايد. گويد: پس از اندك زمانى آن مرد پيش عامر آمد و گفت امير قوم اجازه مىخواهد به حضورت آيد. عامر اجازه داد و امير وارد شد و چون نزديك رسيد عامر به او گفت: تو را به خدا سوگند مىدهم و خدا را به يادت مىآورم كه مبادا مرا به دنيا راغب و نسبت به آخرت بىرغبت كنى. گويد احمد بن ابراهيم عبدى، از گفته سعيد بن عامر، از اسماء بن عبيد ما را خبر داد كه مىگفته است عامر عنبرى همراه لشكرى بود كه دختر يكى از سران دشمن را به اسيرى گرفته بودند، چون آن دختر را براى عامر وصف كردند، به آنان گفت من هم مردى از مردانم، او را به من ببخشيد. سپاهيان با ميل و شادى پذيرفتند و دختر را براى عامر آوردند. عامر به دختر گفت: در راه خدا آزادى. گفتند: اى عامر! به خدا سوگند اگر مىخواستى مىتوانستى او را با چند اسير مبادله كنى و آنان را از بردگى رها سازى و آزاد كنى. گفت: من در پيشگاه پروردگار خويش حساب مىكنم. گويد احمد بن ابراهيم عبدى، از اسود بن سالم، از حماد بن زيد، از سعيد جريرى ما را خبر داد كه مىگفته است مردى حضرت ختمى مرتبت را به خواب ديد و عرض كرد براى من آمرزش خواهى كن. آن حضرت فرمود: عامر بن عبد القيس براى تو آمرزش خواهى كند. آن مرد مىگفته است پيش عامر رفتم و موضوع را گفتم. عامر چندان گريست كه صداى هاىهاى آن را شنيدم. گويد احمد بن ابراهيم عبدى، از عبيد الله بن ثور، از سعيد بن زيد، از سعيد جريرى، از مضارب بن حزن تميمى ما را خبر داد كه مىگفته است به معاويه گفتيم اين قاريان خودمان را كه پيش شما گسيل داشتيم چگونه يافتيد؟ گفت: ستايش مىكنند و اگر لازم باشد دست و پاى خود را جمع مىكنند- محافظهكار مىشوند- با دروغ وارد مىشوند و با تزوير و فريب بيرون مىروند، جز يك تن از ايشان كه او مرد خويشتن است. پرسيديم اى امير مؤمنان او كيست؟ گفت: عامر بن عبد قيس است. گويد احمد بن ابراهيم، از گفته سهل بن محمود، از سفيان، از ابو موسى ما را خبر داد كه مىگفته است چون عامر آهنگ رفتن كرد پيش مطّرف آمد كه بر او سلام دهد. در را كوبيد، مطرف به خدمتكار خود گفت بنگر كه كيست. خدمتكار گفت: عامر است. مطرف بر در خانه رفت، عامر بر او سلام داد و برگشت. چون پاسى از شب گذشت عامر برگشت و در را كوبيد. مطرف به خدمتكار گفت بنگر كه كيست، گفت عامر است. مطرف بر در خانه رفت و گفت پدر و مادرم فداى تو باد چه چيز تو را بر در خانه برگردانده است؟ عامر گفت: به خدا سوگند چيزى جز دوست داشتن تو مرا بر نگردانده است. عامر به مطرف سلام داد و از او بدرود كرد و رفت. و چون پاسى ديگر از شب گذشت برگشت و در را كوبيد. مطرف همچنان خدمتكار را گفت بنگر كه كيست. خدمتكار پرسيد كيست؟ عامر گفت: من هستم، و مطرف پيش او رفت و همان سخن را گفت و همان پاسخ را شنيد، و اين كار را سه بار تكرار كرد. گويد احمد بن ابراهيم، از گفته بشير بن عمر زهرانى، از همّام، از قتاده ما را خبر داد كه مىگفته است هنگامى كه عامر محتضر شد شروع به گريستن كرد. از او پرسيدند چه چيز به گريهات واداشته است؟ گفت: از بيم مرگ و آزمندى به دنيا نمىگريم. بر اين مىگريم كه توفيق روزه و تشنگى روزهاى گرم و سعادت نماز شب در شبهاى زمستان از دست مىرود. گويد احمد بن ابراهيم، از گفته عبد الصمد بن عبد الوارث، از ابو هلال، از حميد بن هلال ما را خبر داد كه مىگفته است عامر مىگفت دنيا چهار چيز است، خواب و مال و زن و خوراك. من خويشتن را از دو چيز آن بركنار داشتهام كه مرا نيازى به مال نيست درباره زنان هم به خدا سوگند براى من فرقى ندارد كه زنى را ببينم يا ديوارى را ولى از اين خواب و خوراك چاره نمىيابم و با اينكه تمام كوشش خود را به كار بردهام ولى بايد از آن بهره برد. گويد: عامر شب را براى خود روز قرار داده بود كه همواره بر پاى بود و نماز مىگزارد و روز را شب قرار داده بود يعنى روزه مىگرفت و مىخوابيد. * متن عربی:
عامر بن عبد الله بن عبد القيس العنبري [من أهل البصرة من أصحاب عمر بن الخطاب، رضي الله تعالى عنه] ويكنى أبا عمرو، ويقال: أبا عبد الله، من بني تميم؟ روى عن عمر؟ قال: أخبرنا عبد الله بن جعفر قال: حدثنا عبيد الله بن عمرو عن محمد بن واسع عن عامر بن عبد قيس أنه كان يأخذ عطاءه من عمر ألفين فلا يمر بسائل إلا أعطاه، ثم يأتي أهله فيلقيه إليهم فيعدونه فيجدونه سوى لم ينقص منه شيء. قال: أخبرنا أحمد بن عبد الله بن يونس قال: حدثنا أبو بكر بن عياش عن هشام بن حسان قال: أراه ذكره عن بن سيرين قال: خرج عطاؤه، يعني عامر بن عبد قيس، قال: فأمر رجلا فقسمه، قال: فحسب، قال: فزاد، قال: فقال هذا يزيد، أرى الأمير عرف أي شيء تصنع فزادك، قال: فألا ظننت به من هو أقدر من الأمير؟ أو قال: أحق من الأمير. قال: وقيل له فلانة امرأتك في الجنة، قال: فذهب في طلبها، فإذا هي وليدة لأعراب سوء ترعى غنما لهم فإذا جاءت سبوها وأغلظوا لها ورموا إليها برغيفين قال: فتذهب بأحدهما إلى أهل بيت فتعطيهم إياه، قال: وإذا أرادت أن تغدو رموا إليها برغيفين، قال: فتذهب بهما إلى أهل بيت فتدفعهما كليهما إليهم، وإذا هي تصوم فتفطر على رغيف، قال: فاتبعتها فانتهت إلى مكان صالح فتركت غنمها فيه وقامت تصلي، فقال: أخبريني ألك حاجة؟ قالت: لا، فلما أكثر عليها قالت: وددت أن عندي ثوبين أبيضين يكونان كفني، قال: لم يسبونك؟ قالت: إني أرجو في هذا الأجر، قال: فرجع إليهم فقال: لم تسبون جاريتكم هذه؟ قالوا: نخاف أن تفسد علينا، قال: وقد جاءت جارية لهم أخرى ليس مثلها لم يسبوها، قال: تبيعونها قالوا: لو أعطيتنا بها كذا وكذا من المال ما بعناها قال: فذهب فجاء بثوبين وصادفها حين ماتت فقال: ولونيها، قالوا: نعم، فدفنها وصلى عليها. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا جعفر بن سليمان قال: حدثني مالك بن دينار قال: حدثني فلان أن عامر بن عبد قيس مر في الرحبة فإذا ذمي يظلم، قال: فألقى عامر رداءه ثم قال: ألا أرى ذمة الله تخفر وأنا حي؟ فاستنقذه. قال: حدثنا محمد بن عبد الله الأنصاري قال: حدثنا بن عون عن محمد قال: أول ما عرف معقل بن يسار عامرا ذكر مكانا عند الرحبة عند المكان بين، قال: مر على رجل من أهل الذمة قد أخذ فكلمهم فيه فأبوا، فكلمهم فيه فأبوا قال: كذبتم والله لا تظلمون ذمة الله اليوم، أو قال: ذمة رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأنا شاهد، فنزل فيخلصه منهم، فقال الناس: إن عامرا لا يأكل اللحم ولا السمن ولا يصلي في المساجد ولا يتزوج النساء ولا تمس بشرته بشرة أحد ويقول: إني مثل إبراهيم، فأتيته فدخلت عليه وعليه برنس فقلت: إن الناس يزعمون أو يقولون إنك لا تأكل اللحم، قال: أما إنا إذا اشتهينا أمرنا بالشاة فذبحت فأكلنا من لحمها أحدث هؤلاء شيئا لا أدري ما هو، وأما السمن فإني آكل ما جاء من هاهنا، وضرب بن عون يده نحو البادية وقال: لا آكل ما جاء من هاهنا، يعني الجبل، وأما قولهم إني لا أصلي في المساجد فإني إذا كان يوم الجمعة صليت مع الناس، ثم أختار الصلاة بعد هاهنا، وأما قولهم إني لا أتزوج النساء فإنما لي نفس واحدة فقد خشيت أن تغلبني، وأما قولهم إني زعمت أني مثل إبراهيم فليس هكذا، قلت: إنما قلت: إني لأرجو أن يجعلني الله مع النبيين والصديقين والشهداء والصالحين وحسن أولئك رفيقا. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم الكلابي قال: حدثني جدي الصباح بن أبي عبدة العنزي قال: حدثني رجل من الحي كان صدوقا فأنسيت أنا اسمه قال: صحبت عامرا في غزاة فنزلنا بحضرة غيضة فجمع متاعه وطول لفرسه وطرح له، قال: ثم دخل الغيضة فقلت: لأنظرن ما يصنع الليلة، قال: فانتهى إلى رابية فجعل يصلي حتى إذا كان في وجه الصبح أقبل في الدعاء، فكان فيما يدعو: اللهم سألتك ثلاثا فأعطيتني اثنتين ومنعتني واحدة، اللهم فأعطنيها حتى أعبدك كما أحب وكما أريد، وانفجر الصبح، قال: فرآني فقال: ألا أراك كنت تراعيني منذ الليلة لهممت بك، ورفع صوته علي، ولهممت وفعلت، قلت: دع هذا عنك والله لتحدثني بهذه الثلاث التي سألتها ربك أو لأخبرن بما تكره مما كنت فيه الليلة، قال: ويلك لا تفعل! قال: قلت هو ما أقول لك، فلما رآني أني غير منته قال: فلا تحدث به ما دمت حيا، قال قلت: لك الله علي بذلك، قال: إني سألت ربي أن يذهب عني حب النساء، ولم يكن شيء أخوف علي في ديني منهن، فوالله ما أبالي امرأة رأيت أم جدارا، وسألت ربي أن لا أخاف أحدا غيره فوالله ما أخاف أحدا غيره، وسألت ربي أن يذهب عني النوم حتى أعبده بالليل والنهار كما أريد فمنعني. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم قال: حدثنا همام عن قتادة قال: سأل عامر بن عبد الله ربه أن يهون عليه الطهور في الشتاء فكان يؤتى بالماء له بخار، وسأل ربه أن ينزع شهوة النساء من قلبه فكان لا يبالي أذكرا لقي أم أنثى، وسأل ربه أن يحول بين الشيطان وبين قلبه وهو في الصلاة فلم يقدر على ذلك، قال: وكان إذا غزا فيقال: إن هذه الأجمة نخاف عليك فيها الأسد، قال: اني لأستحي من ربي أن أخشى غيره. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم قال: حدثنا همام قال: قال قتادة قال عامر: لحرف في كتاب الله أعطاه أحب إلي من الدنيا جميعا، فقيل له: وما ذاك يا أبا عمرو؟ قال: أن يجعلني الله من المتقين فإنه قال: إنما يتقبل الله من المتقين. قال: أخبرنا كثير بن هشام قال: حدثنا جعفر بن برقان قال: حدثني محدث عن الحسن أن عامر بن عبد قيس قال: والله لئن استطعت لأجعلن الهم هما واحدا، قال: الحسن ففعل والله. قال: أخبرنا عبيد الله بن محمد القرشي قال: حدثنا عبد الجبار بن النصر السلمي يحدث عن شيخ له قال: قيل لعامر بن عبد الله: أضررت بنفسك، قال: فأخذه بجلدة ذراعه فقال: والله لئن استطعت لا تنال الأرض من زهمه إلا اليسير. يعني من ودكه. قال: أخبرنا عبيد الله بن محمد القرشي قال: حدثنا عقبة بن فضالة عن شيخ أحسبه سكين الهجري قال: كان عامر بن عبد الله إذا مر بالفاكهة قال: مقطوعة ممنوعة. قال: أخبرنا عفان بن مسلم وعمرو بن عاصم قالا: قال حماد بن سلمة عن ثابت البناني قال: قال عامر بن عبد الله قال عفان لابني عم له قال عمرو لابني أخ له: فوضا أمركما إلى الله تستريحا. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا جعفر بن سليمان قال: حدثنا مالك بن دينار قال: حدثني من رأى عامر بن عبد قيس دعا بزيت فصبه في يده، كذا وصف جعفر، ومسح إحداهما على الأخرى ثم قال: وشجرة تخرج من طور سيناء تنبت بالدهن وصبغ للآكلين، قال: فدهن رأسه ولحيته. قال: أخبرنا حماد بن مسعدة قال: حدثنا بن عون عن محمد قال: كان بين عامر بن عبد الله العنبري وبين رجل محاورة في شيء، قال: فعيره عامر بشيء كان في أمه، فلما كان بعد ذلك قال: قيل له ما كنا نراك تحسن هذا، فقال: كم من شيء ترون أني لا أحسنه أنا أعلمكم به. قال: أخبرنا الحسن بن موسى قال: حدثنا شعبة بن الحجاج عن حبيب بن الشهيد قال: سمعت أبا بشر يحدث عن سهم بن شقيق قال: أتيت عامر بن عبد الله، قال شعبة: وبعضهم يكره أن يقول عبد قيس، فقعدت على بابه فخرج وقد اغتسل فقلت: إني أرى الغسل يعجبك، قال: ربما اغتسلت، فقال: ما حاجتك؟ قلت: الحديث، قال: وعهدتني أحب الحديث؟ قال: أخبرنا الحسن بن موسى قال: حدثنا أبو هلال قال: حدثنا محمد بن سيرين قال: قيل لعامر بن عبد الله ألا تتزوج؟ قال: ما عندي من نشاط وما عندي من مال فما أغر امرأة مسلمة. قال: أخبرنا عارم بن الفضل قال: حدثنا حماد بن زيد عن أيوب عن أبي قلابة أن رجلا لقي عامر بن عبد قيس فقال له: ما هذا الذي صنعت؟ ألم يقل الله: ولقد أرسلنا رسلا من قبلك وجعلنا لهم أزواجا وذرية؟ قال: أفلم يقل الله وما خلقت الجن والإنس إلا ليعبدون؟ قال: أخبرنا كثير بن هشام قال: حدثنا جعفر بن برقان قال: حدثنا ميمون بن مهران أن عامر بن عبد قيس بعث إليه أمير البصرة فقال: إن أمير المؤمنين أمرني أن أسألك مالك لا تزوج النساء؟ قال: ما تركتهن وإني لذائب الخطبة، قال: وما لك لا تأكل الجبن؟ قال: أنا بأرض بها مجوس فما شهد شاهد من المسلمين أنه ليس فيه ميتة أكلته، قال: وما يمنعك أن تأتي الأمراء؟ قال: لدى أبوابكم طلاب الحاجات فادعوهم فاقضوا حوائجهم ودعوا من لا حاجة له إليكم. قال: أخبرنا عتاب بن زياد. قال: أخبرنا عبد الله بن المبارك قال: أخبرنا عبد الرحمن بن يزيد بن جابر قال: حدثني بلال بن سعد أن عامر بن عبد قيس وشي به إلى زياد، وقال غيره: إلى بن عامر، فقال له: إن هاهنا رجلا يقال: له ما إبراهيم خير منك فيسكت وقد ترك النساء، فكتب فيه إلى عثمان فكتب أن انفه إلى الشام على قتب، فلما جاءه الكتاب أرسل إلى عامر فقال: أنت الذي قيل لك ما إبراهيم خير منك؟ فسكت، قال: أما والله ما سكوتي إلا تعجبا لوددت أني كنت غبارا على قدميه يدخل في الجنة، قال: ولم تركت النساء؟ قال: أما والله ما تركتهن إلا أني قد علمت أنه متى ما تكن لي امرأة فعسى أن يكون ولد ومتى ما يكون ولد يشعب الدنيا قلبي فأحببت التخلي من ذلك، فأجلاه على قتب إلى الشام فلما قدم أنزله معاوية معه الخضراء وبعث إليه بجارية فأمرها ان تعلمه ما حاله فكان يخرج من السحر فلا تراه إلى بعد الغمة ويبعث إليه معاوية بطعامه فلا يعرض لشيء منه ويجيء معه بكسرة يجعلها في ماء ثم يأكل منها ويشرب من ذلك الماء ثم يقوم فلا يزال ذلك مقامه حتى يسمع النداء ثم يخرج فلا تراه إلى مثلها، فكتب معاوية إلى عثمان يذكر له حاله، فكتب إليه أن اجعله أول داخل وآخر خارج ومر له بعشرة من الرقيق وعشرة من الظهر، فلما أتى معاوية الكتاب أرسل إليه فقال: إن أمير المؤمنين كتب إلي أن آمر لك بعشرة من الرقيق، فقال: إن علي شيطانا فقد غلبني فكيف أجمع علي عشرة! قال: وآمر لك بعشرة من الظهر، فقال: إن لي لبغلة واحدة وإني لمشفق أن يسألني الله عن فضل ظهرها يوم القيامة، قال: وأمرني أن أجعلك أول داخل وآخر خارج، قال: لا إرب لي في ذلك قال: فحدثنا بلال بن سعد عمن رآه بأرض الروم على بغلته تلك يركبها عقبة، ويحمل المجاهدين عقبة قال: وحدثنا بلال أنه كان إذا فصل غازيا وقف يتوسم الرفاق فإذا رأى رفقة توافقه قال: يا هؤلاء إني أريد أن أصحبكم على أن تعطوني من أنفسكم ثلاث خلال، فيقولون: ما هن؟ قال: أكون لكم خادما لا ينازعني أحد منكم الخدمة، وأكون مؤذنا لا ينازعني أحد منكم الأذان، وأنفق عليكم بقدر طاقتي، فإذا قالوا نعم انضم إليهم، فإن نازعه أحد منهم شيئا من ذلك رحل عنهم إلى غيرهم. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا جعفر بن سليمان قال: حدثنا سعيد الجريري قال: لما سير عامر بن عبد الله تبعه إخوانه فكان يظهر المرتد، فقال: إني داع فأمنوا، قالوا: هات فقد كنا ننتظر هذا منك، قال: اللهم من وشى بي وكذب علي وأخرجني من مصري وفرق بيني وبين إخواني اللهم أكثر ماله وولده وأصح جسمه وأطل عمره. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم الكلابي قال: حدثنا عبد الملك بن معن النهشلي قال: حدثنا نصر بن حسان العنبري جد معاذ بن معاذ العنبري القاضي عن حصين بن أبي الحر العنبري جد عبيد الله بن الحسن القاضي قال: قدمت الشام فسألت عن عامر بن عبد قيس قال: فقيل إنه يأوي إلى عجوز هاهنا، قال: فأتيتها فسألتها فقالت: هو في سفح ذلك الجبل يصلي فيه الليل والنهار، فإن أردته فتحينه في وقت فطوره، يعني إفطاره، قال: فأتيته فسلمت عليه فسألني مسألة رجل عهده بي بالأمس ولم يسألني عن قومه من مات منهم ومن بقي، ولم يسمني العشاء، قال فقلت لعامر: لقد رأيت منك عجبا، قال: وما هو؟ قال: غبت عنا منذ كذا وكذا فسألتني مسألة رجل عهده بي بالأمس، قال: قد رأيتك صالحا فعن أي شأنك أسألك؟ قال: ولم تسألني عن قومك من مات منهم ومن بقي وقد علمت مكاني منهم، قال: ما أسألك عن قوم من مات منهم فقد مات ومن لم يمت فسيموت، قال: ولم تسمني العشاء، قال: قد علمت أنك كنت تأكل طعام الأمراء وفي طعامي هذا خشونة أو جشوبة، قال: فدخلت بعد ذلك المسجد فإذا هو جالس إلى كعب وبينهما سفر من أسفار التوراة وكعب يقرأ فإذا مر على الشيء يعجبه فسره له فأتى على شيء كهيئة الراء أو الزاي، قال فقال: يا أبا عبد الله أتدري ما هذا؟ قال: لا، قال: هذه الرشوة أجدها في كتاب الله تطمس البصر وتطبع على القلب. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم قال: حدثنا جعفر بن سليمان عن مالك بن دينار قال: لما رأى كعب عامرا بالشام قال: من هذا؟ قالوا: عامر بن عبد قيس العنبري البصري، قال فقال كعب: هذا راهب هذه الأمة. قال: أخبرنا إسحاق بن أبي إسرائيل قال: أخبرنا عمرو بن عاصم قال: حدثنا سليمان بن المغيرة قال: حدثنا أيوب السختياني قال: لما سير أولئك الرهط إلى الشام كان فيهم مذعور وعامر بن عبد قيس وصعصعة بن صوحان فلما عرفوا براءتهم أمروا بالانصراف فانصرف بعضهم وبقي بعضهم فكان فيمن أقام مذعور وعامر وكان فيمن انحاز صعصعة بن صوحان. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم العبدي قال: حدثنا أبو الوليد الشيباني قال: حدثنا مخلد قال: سمعت أن واصلا ذكر أن عامرا غزا مع الناس فنزل المسلمون منزلا وانطلق عامر فنزل في كنيسة وقال لرجل خلالي بباب الكنيسة: فلا يدخلن علي أحد، قال: فجاء الرجل فقال: إن الأمير يستأذن، فقال: فأذن له، فدخل، فلما دخل وكان قريبا قال: له عامر أنشدك الله أذكرك الله أن ترغبني في دنيا أو تزهدني في آخرة. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم العبدي قال: حدثنا سعيد بن عامر عن أسماء بن عبيد قال: كان عامر العنبري في جيش فأصابوا جارية من عظماء العدو، قال: فوصفت لعامر فقال لأصحابه: هبوها لي فإني رجل من الرجال، ففعلوا وفرحوا بذلك فجاؤوا بها فقال: اذهبي فأنت حرة لوجه الله، قالوا: ياعامر والله لو شئت أن يعتق بها كذا وكذا لأعتقت، قال: أنا أحاسب ربي. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم العبدي قال: حدثنا أسود بن سالم قال: حدثنا حماد بن زيد عن سعيد الجريري أن رجلا رأى النبي، صلى الله عليه وسلم، في المنام فقال: استغفر لي، فقال: يستغفر لك عامر، قال: فأتيت عامرا فحدثته، قال: فبكى حتى سمعت نشيجه. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم العبدي عن عبيد الله بن ثور قال: حدثني سعيد بن زيد عن سعيد الجريري عن مضارب بن حزن التميمي قال: قلنا لمعاوية: كيف وجدتم من أوفدنا إليكم من قرائنا؟ قال: يثنون ويتقفعون، يدخلون بالكذب ويخرجون بالغش، غير رجل واحد فإنه رجل نفسه، قلنا: من هو يا أمير المؤمنين؟ قال: عامر بن عبد قيس. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم قال: حدثنا سهل بن محمود قال: حدثنا سفيان عن أبي موسى قال: لما أراد عامر الخروج أتى مطرفا ليسلم عليه فدق الباب، فقال مطرف للخادم: انظري من هذا! فقالت: عامر، فخرج إليه فسلم عليه ثم انصرف، فلما مضى من الليل ما مضى رجع فدق الباب، فقال مطرف لخادمه: انظري من هذا! قالت: عامر، فخرج إليه فقال: ما ردك بأبي أنت وأمي، قال: والله ما ردني إلا حبك، فسلم عليه وودعه ثم ذهب، فلما مضى من الليل ما مضى رجع فدق الباب، فقال مطرف لخادمه: انظري من هذا! قالت: من هذا؟ قال: عامر، فخرج إليه مطرف فقال له مثل قوله، حتى فعل ذلك ثلاث مرات. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم قال: حدثنا بشير بن عمر الزهراني قال: حدثنا همام عن قتادة أن عامر بن عبد الله لما حضر جعل يبكي فقيل له: ما يبكيك؟ فقال: ما أبكي جزعا من الموت ولا حرصا على الدنيا، ولكن أبكي على ضمإ الهواجر وعلى قيام ليل الشتاء. قال: أخبرنا أحمد بن إبراهيم قال: حدثنا عبد الصمد بن عبد الوارث قال: حدثنا أبو هلال قال: حدثنا حميد بن هلال قال: قال عامر: الدنيا أربع خصال: النوم والمال والنساء والطعام، فأما اثنتان فقد عزفت نفسي عنهما، أما المال فلا حاجة لي فيه، وأما النساء فوالله ما أبالي امرأة رأيت أو جدارا، ولا أجد بدا من هذا الطعام والنوم أن أصيب منهما، والله لأضرب بهما جهدي! قال: وكان إذا كان الليل جعله نهارا قام وإذا كان النهار جعله ليلا صام ونام.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|