Untitled Document
 
 
 
  2024 Sep 16

----

12/03/1446

----

26 شهريور 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم ميفرمايد:
" كل ابن آدم خطاء، وخير الخطائين التوابون " (إسنادش حسن است - الألباني مشكاة المصابيح 2341)
" همه بنى آدم خطاكارند، و بهترين خطاكنندگان آنهايى هستند كه توبه ميكنند ".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>اشخاص>زید بن علی بن الحسین > بیان قتل وی

شماره مقاله : 10506              تعداد مشاهده : 394             تاریخ افزودن مقاله : 13/5/1390

بيان قتل زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب‏
در آن سال [سنه صد و بيست و دو] زيد بن على بن الحسين كشته شد. قبل از اين سبب اقامت او در كوفه و بيعت او را بيان كرده بوديم.
چون باتباع خود فرمان آماده‏باش داد و مستعد قيام و خروج گرديد. هر كه وفادارى كرده بود آماده شد و سلاح برگرفت. سليمان بن سراقه بارقى نزد يوسف بن عمر رفت و باو خبر داد. يوسف بجستجوى زيد كوشيد و اثرى از او نديد. زيد ترسيد قبل از آمادگى گرفتار شود و روزى را كه براى قيام معين كرده بود نرسيده دچار گردد كه ياران او از اهل كوفه آماده جنگ نشده باشند.
در آن زمان حكم بن صلت حاكم كوفه (از طرف يوسف) بود عمرو بن عبد الرحمن ابن قاره رئيس شرطه (پليس) او بود همراه او عبد الله بن عباس كندى و گروهى از اهل شام بودند و يوسف بن عمر در حيره بود. گفت: (راوى) چون ياران زيد ديدند كه يوسف بن عمر بر قيام او آگاه شده و بجستجوى او پرداخته جمعى از رؤساء آنان گرد آمدند و باو (زيد) گفتند: رحمت خداوند شامل تو باد.
درباره ابو بكر و عمر چه عقيده دارى؟ گفت: خداوند هر دو را بيامرزاد و گناه هر دو را ببخشد من درباره آن دو چيز بدى نمى‏دانم و از هيچ يك از افراد خانواده خود نسبت بآن دو بد نشنيده‏ام خانواده من همه نسبت بآن دو نيك گفته‏اند. هر چه مى‏توان گفت اين است كه خانواده ما نسبت بسلطنت بسبب خويشى پيغمبر از آن دو و از تمام مردم احق و اولى بودند. آنها را محروم كردند ولى نمى‏توان گفت آنها كافر شدند بلكه آنها از روى عدالت بكتاب خداوند و سنت (پيغمبر) عمل نمودند.
آنها (رؤساء اهل كوفه كه متابعت او را كرده بودند) گفتند بنابر اين اگر آنها (ابو بكر و عمر) نسبت بتو (در غصب حق خلافت) ظلم نكرده باشند اينها (بنى اميه) هم نسبت (بسلب حق) تو ظلم نكرده‏اند پس تو چرا ما را بجنگ اينها دعوت ميكنى؟
گفت: اينها مانند آنها نمى‏باشند. اينها ستمگرند و بر خود ظلم كرده و بر شما هم ما هم شما را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر او دعوت مى‏كنيم كه سنت از بين رفته دوباره زنده شود. و بدعتها خاموش و زايل گردد. اگر شما اجابت كنيد نيك بخت خواهيد بود و اگر هم قبول نكنيد من بر شما تسلطى نخواهم داشت. (خود مختار هستيد) آنها او را مفارقت كردند و عهد (بيعت) را شكستند و گفتند: امام ما سابقا درگذشت مقصود محمد الباقر (برادر زيد) و بايد بعد از او جعفر (الصادق) امام باشد.
زيد نام آنها را رافضه گذاشت (رفض- رد كه تا كنون نام روافض بزبان اهل سنت جارى مى‏باشد).
گروهى از شيعيان (از كوفه) قبل از قيام و خروج زيد نزد جعفر الصادق فرزند محمد رفته و از او پرسيده بودند كه آيا مى‏توانند با زيد بيعت كنند او گفته بود، با زيد بيعت و اطاعت كنيد. بخدا قسم او افضل از ما و او پيشوا و سيد ماست.
آنها برگشتند و آن دستور را مكتوم داشتند.
زيد با اتباع خود قرار گذاشته بود كه شب اول ماه صفر قيام كنند. يوسف بن عمر آگاه شد بحكم دستور داد كه تمام اهل كوفه را در مسجد بزرگ جمع و محاصره كند. او هم آنها را (قبل از موعد قيام) در مسجد جمع كرد. بدنبال زيد هم تا خانه معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى كه در آنجا بود رفتند و او را نيافتند كه شبانه از آنجا خارج شده بود. شيعيان آتشها را روشن كردند (كه ديده شود و شيعيان ديگر جمع شوند) شعار دادند و فرياد زدند. يا منصور تا طلوع فجر. بامدادان زيد قاسم تبعى و ديگرى از ياران را روانه كرد كه شعار بدهند (پاسخ شورشيان).
حضرمى را هم فرستاد كه همان شعار را بدهد (يا منصور) چون بصحراء عبد القيس رسيدند با جعفر بن عباس كندى روبرو شدند. بر او حمله كردند. مردى كه همراه قاسم تبعى بود كشته شد. قاسم هم سخت مجروح شد. او را نزد حكم بردند گردنش را زد. آن دو تن نخستين كسى بودند كه از اتباع زيد كشته شدند. حكم دستور داد كه دروازه‏هاى بازار و مسجد را ببندند.
حكم بيوسف كه در حيره بود خبر واقعه را داد. او جعفر بن عباس را فرستاد كه تحقيق كند و گزارش دهد. او با عده پنجاه سوار رفت تا بمحل «جبانه سالم» رسيد در آنجا تحقيق كرد و بازگشت و خبر داد.
يوسف بمحلى نزديك تل حيره رفت. اعيان و اشراف مردم هم همراه او بودند. ريان بن سلمه ارانى را پيشاپيش فرستاد كه ديده‏بان باشد سيصد تيرانداز قيقانيها همراه او روانه كرد. زيد روز بعد فقط با عده دويست و هيجده تن از اتباع خود بود كه از تمام بيعت كنندگان فقط آن عده وفادارى كرده بودند. گفت:
سبحان الله! مردم كجا رفتند و چه شدند: آنها در مسجد بزرگ محاصره شدند. گفت: بخدا قسم اين عذر براى بيعت كنندگان مقبول نيست نصر بن خزيمه عبسى نداء (شعار) را شنيد سوى او (زيد) شتاب كرد. در عرض راه با عمرو بن عبد الرحمن رئيس شرطه (پليس) حكم با سواران «جهينه» روبرو شد. نصر با اتباع خود بر عمرو حمله كرد او را كشت و سواران او را منهزم كرد.
زيد هم از «جبانه» بمحل «جبانه صائدين» رفت كه در آنجا گروهى از شاميان پادگان بودند. زيد بر آنها حمله كرد آنها گريختند. از آنجا زيد سوى «دار انس» بن عمرو ازدى رفت. او (انس) با زيد بيعت كرده بود. در خانه خود مخفى شده بود هر چه ندا داد و او را خواند جواب نداد و بيرون نيامد، زيد گفت: اى مردم عهد شكن خلاف‏جو كار خود را كرديد. خداوند از شما انتقام بكشد. پس از آن زيد سوى «كناسه» رفت (با عده خود) در آنجا بر عده پادگان شامى حمله كرد. آنها گريختند. او رفت در حاليكه يوسف ناظر او و عده دويست تن همراه‏ او بود. اگر زيد او را قصد مى‏كرد حتما او را مى‏كشت. زيد از آنجا بمحل «مصلى خالد» رفت تا بكوفه رسيد.
بعضى از اتباع زيد بمحل «جبانه مخنف بن سليم» رفتند در آنجا با شاميان مقابله كردند يك تن اسير از آنها بدست شاميان افتاد او را نزد يوسف بن عمر بردند او را كشت. چون زيد آن وضع را ديد گفت: اى نصر بن خزيمه من مى‏ترسم كه اينها وضع حسين (بن على) را تجديد كرده باشد. گفت: اما من بخدا قسم همراه تو جنگ خواهم كرد تا بميرم. مردم هم در مسجد (محاصره شده‏اند). برويم بسوى آنها.
ناگاه با عبيد الله بن عباس كندى روبرو شدند. در محل دار عمر بن سعد نبرد كردند و عبيد الله و اتباع او گريختند زيد از آنجا تا بدر مسجد رسيد. اتباع او پرچمها را از ديوارهاى مسجد برافراشته محصورين را ندا مى‏دادند كه اى اهل مسجد از اين ذلت بيرون بيائيد و بعزت بگرويد. از دنيا بيرون شويد و سوى دين برويد اكنون شما فاقد دين و دنيا شده‏ايد. اهل شام اتباع زيد را سنگسار كردند. از بالاى ديوار مسجد بر آنها سنگ مى‏انداختند.
هنگام غروب ريان سوى حيره رفت و زيد و اتباع او هم برگشتند. جمعى از اهل كوفه باو ملحق شدند. او در محل «دار الرزق» پايدارى كرد ريان بن سلمه رسيد و در پيرامون دار الرزق با او نبرد كرد. اهل شام و بسيارى از مردم متابعين آنها مجروح شدند. اهل شام شب چهارشنبه از ميدان نبرد برگشتند در حاليكه سخت نااميد و بنيروى خود بدگمان شده بودند. روز بعد يوسف بن عمر عباس بن سعيد مزنى را با اهل شام بجنگ زيد فرستاد. زيد در محل «دار الرزق» بمقابله او پرداخت. نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحاق بن زيد بن ثابت هر دو فرمانده دو جناح او بودند.
متحاربين سخت نبرد كردند نائل بن فروه عبسى كه از اهل شام بود بنصر بن خزيمه حمله كرد با شمشير ران او را انداخت نصر هم با شمشير بر سر او زد و او را كشت.
مدتى نگذشت كه نصر مرد. جنگ سختتر گرديد و اتباع عباس منهزم شدند. هفتاد كشته هم در ميدان گذاشتند.
چون شب فرا رسيد يوسف دوباره عده تجهيز و روانه كرد. زيد بر آنها حمله كرد. پراكنده و منهزم شدند. آنها را دنبال كرد تا بشوره‏زار كه همه تار و مار شدند و بمحل بنى سليم پناه بردند. سواران آنها در قبال خيل زيد تاب نياوردند. عباس بيوسف خبر داد كه وضع بدين گونه است از او درخواست كرد كه تيراندازان را بيارى او بفرستد.
او هم آنها را روانه كرد. تيراندازان هم اتباع زيد را هدف كردند. معاوية بن اسحق انصارى خود را سپر زيد كرد و سخت جانبازى نمود تا كشته شد. زيد بن على و ياران او تا هنگام شب پايدارى و دليرى كردند. در آن وقت تيرى بطرف چپ پيشانى زيد اصابت كرد و تا مغز او فرو رفت. اتباع او برگشتند. اهل شام گمان بردند كه چون شب شده بود آنها دست از كارزار كشيدند.
زيد در يكى از خانه‏هاى «ارحب» فرود آمد. ياران پزشكى جراح حاضر كردند. جراح تير را از جبهه زيد كشيد. زيد فغان زد و پس از آن زندگانى را بدرود گفت.
اتباع زيد با يك ديگر مشورت كردند كه او را كجا دفن كنند. بعضى گفتند:
او را در آب مى‏اندازيم (كه دشمن جسد او را پيدا نكند). برخى گفتند: سرش را ميبريم و تنش را ميان كشتگان مى‏اندازيم (كه كسى او را نشناسد). فرزندش يحيى گفت بخدا قسم نبايد سگها جسد پدرم را بخورند. جمعى هم گفتند: جسد او را در حفره كه از آن گل (براى خشت) بر مى‏دارند نهان و آب را بر آن روان مى‏كنيم. چنين كردند و آب را جارى نمودند. گفته شده او را در نهر يعقوب انداختند و آب را بستند. ميان آنها غلام زيد كه مردى از اهل سند بود كه بر دفن او آگاه شده بدشمن خبر داد (كه جسد كجاست) اتباع او پراكنده شدند. فرزندش يحيى هم بكربلا رفت و در نينوى نزد سابق مولاى بشر بن عبد الملك بن بشر مهمان شد.
يوسف بن عمر مجروحين را در خانه‏هاى خود يكى بعد از ديگرى گرفت.
آن غلام سندى روز جمعه محل دفن زيد را نشان داد. جسد را بيرون كشيدند و سرش را بريدند و نزد يوسف بن عمر كه در حيره بود فرستادند حكم بن صلت آن سر را فرستاد. يوسف بن عمر دستور داد جسد در محل «كناسه» بدار آويخته شود. همچنين پيكر نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحاق و زيد نهدى در همان محل (پس از قتل) بدار كشيده شوند و عده نگهبان گماشت كه آنها را حراست كنند. سر زيد را هم براى هشام فرستاد آن سر بر دروازه شهر دمشق آويخته و بعد از آن بمدينه فرستاده شد. جسد بر سردار ماند تا هشام درگذشت و وليد بخلافت رسيد دستور داد فرود آرند و بسوزانند.
گفته شده: خراش بن جوشب شيبانى رئيس شرطه زيد بود او (خيانت كرد) محل دفن زيد را نشان داد و خود او جسد را بدار كشيد. سيد حميرى درباره او گويد:
 
بت ليلاً مسهدا ... ساهر العين مقصدا
ولقد قلت قولةً ... وأطلت التبلدا
لعن الله حوشباً ... وخراشاً ومزيدا
وزيداً فإنه ... كان أعتى وأعتدا
ألف ألفٍ وألف ألف ... فٍ من اللعن سرمدا
إنهم حاربوا الإل ... ه وآذوا محمدا
شركوا في دم الحس ... ين وزيدٍ تعندا
ثم عالوه فوق جذ ... عٍ صريعاً مجردا
يا خراش بن حوشبٍ ... أنت أشقى الورى غدا

يعنى: من شب را زنده داشتم. ديده من بيدار بود. شب را بسختى مى‏گذرانيدم.
من سخنى گفته‏ام و خود را مدتى دراز بنادانى و بلاهت زده‏ام.
خداوند حوشب و خراش و مزيد را لعنت كند.
همچنين يزيد (مقصود يزيد شيبانى كه جد خراش بود) كه بدترين و سر سختترين دشمنان كينه‏دار بود.
هزار هزار و هزار هزار لعنت ابدى بر آنها باد.
آنها با خداوند جنگ و ستيز كردند و محمد را آزار دادند.
آنها در خون حسين و زيد شركت كردند.
پس از آن جسد او را بر چوب دار كشيدند.
اى خراش بن حوشب تو بدترين خلق در روز رستاخيز خواهى بود.
درباره يحيى بن زيد غير از آنچه بيان شد چيزهاى ديگرى گفته شده. يكى اين است كه چون پدرش كشته شد. يكى از افراد قبيله بنى اسد باو گفت: اهل خراسان شيعه (هواخواه) شما (خاندان پيغمبر) مى‏باشند عقيده من اين است كه تو بدان سامان بروى. گفت: چگونه خواهم رفت؟ گفت: مدتى پنهان شو تا آنها (دشمنان) از دستگيرى تو نااميد شوند. پس از آن خواهى رفت. او را نزد خود مخفى نمود پس از يك شب اختفا بر او ترسيد ناگزير او را نزد عبد الملك بن بشر بن مروان برد و باو گفت: زيد با تو خويش است و رعايت حق خويشى واجب است (خويشى بنى اميه و بنى هاشم) گفت: آرى چنين است و بايد از او عفو شود كه عفو بتقوى نزديكتر است. گفت: او كشته شده است. فرزندش خردسال و بى‏گناه است اگر يوسف او را بگيرد خواهد كشت. آيا تو باو پناه مى‏دهى؟ (او كه عبد الملك باشد پسر عم خليفه بود). گفت: آرى. او را نزد وى برد و او پناهش داد. چون وضع آرام شد او (يحيى) با گروهى از فرقه زيديه راه خراسان را گرفت.
يوسف بعد از قتل زيد بر اهل عراق غضب كرد و گفت اى اهل عراق يحيى فرزند زيد ميان زنهاى شما پنهان مى‏شود و حال اينكه پدرش چنين كرد و چنان بخدا اگر پيدا شود او را اخته خواهم كرد چنانكه پدرش را اخته كردم. اهالى عراق را دشنام داد ولى آنها را بحال خود گذاشت.
*
متن عربی:

ذكر مقتل زيد بن علي بن الحسين
ابن علي بن أبي طالب

في هذه السنة [اثنتين وعشرين ومائة] قتل زيد بن علي بن الحسن، قد ذكر سبب مقامه بالكوفة وبيعته بها .
فلما أمر أصحابه بالاستعداد للخروج وأخذ من كان يريد الوفاء له بالبيعة يتجهز انطلق سليمان بن سراقة البارقي إلى يوسف بن عمر فأخربه، فبعث يوسف في طلب زيد، فلم يوجد، وخاف زيد أن يؤخذ فتيعجل قبل الأجل الذي جعله بينه وبين أهل الكوفة، وعلى الكوفة يومئذ الحكم بن الصلت، وعلى شرطته عمرو بن عبد الرحمن من القارة ومعه عبيد الله بن العاباس الكندي في ناس من أهل الشام، ويوسف بن عمر بالحيرة، قال: فلما رأى أصحاب زيد بن علي من يوسف بن عمر أنه قد بلغه أمره وأنه يبحث عن أمره اجتمع إليه حماعة من رؤوسهم وقالوا: رحمك الله، ما قولك في أبي بكر وعمر؟ قال زيد: رحمها الله وغفر لهما، ما سمعت أحداً من أهل بيتي يقول فيهما إلا خيراً، وإن أشد ما أقول فيما ذكرتم أنا كنا أحق بسلطان ما ذكرتم من رسول الله، صلى الله عليه وسلم ، من الناس أجمعين، فدفعونا عنه ولم يبلغ ذلك عندنا بهم كفراً، وقد ولوا فعدلوا في الناس وعملوا بالكتاب والسنة. قالوا: فلم يظلمك هؤلاء ظالمون لي ولكم ولأنفسهم، وإنما ندعوكم إلى كتاب الله وسنة نبيه، صلى الله عليه وسلم ، وإلى السنن أن تحيا وإلى البدع أن تطفأ، فإن اجبتمونا سعدتم، وإن أبيتم فلست عليكم بوكيل. ففارقوه ونكثوا بيعته وقالوا: سبق الإمام، يعنون محمداً الباقر، وكان قد مات، وقالوزا: جعفر ابنه إمامنا اليوم بعد أبيه، فسماهم زيد الرافضة، وهم يزعمون أن المغيرة سماهم الرافضة حيث فارقوه.
وكانت طائفة أتت جعفر بن محمد الصادق قبل خروج زيد، فأخبره ببيعة زيد، فقال: بايعوه فهو والله أفضلنا وسدنا، فعادوا وكتموا ذلك. وكان زيد واعد أصحابه أول ليلة من صفر، وبلغ ذلك يوسف بن عمر، فبعث إلى الحكم يأمره أن يجمع أهل الكوفة في المسجد الأعظم يحصرهم فيه، فجمعهم فيه، وطلبوا زيداً في دار معاوية بن إسحاق بن زيد بن حارثة الأنصاري، فخرج منها ليلاً، ورفعوا الهرادي فيها النيران ونادوا: يا منصور أمت أمت، حتى طلع الفجر، فلما أصبحوا بعث زيد القاسم التبعي ثم الحضرمي وآخر من أصحابه يناديان بشعارهم، فملا كانا بصحراء عبد القيس لقيهما جعفر ابن العباس الكندي فحملا عليه وعلى أصحابه، فقتل الذي كان مع القاسم التبعي وارتث القاسم وأتي به الحكم، فضرب عنقه. فكانا أول من قتل من أصحاب زيد. وأغلق الحكم دروب السوق وأبواب المسجد على الناس .
وبعث الحكم إلى يوسف بالحيرة فأخبره الخبر، فأرسل جعفر بن العباس ليأتيه بالخبر، فسار في خمسين فارساً حتى بلغ جبانة سالم فسال ثم رجع إلى يوسف فأخبره، فسار يوسف إلى تل قريب من الحيرة فنزل عليه ومع أشراف الناس، فبعث الريان بن سلمة الأراني في القين ومعه ثلاثمائة من القيقانية رجالة معهم النشاب.
وأصبح زيد فكان جميع من وافاه تلك الليلة مائتي رجل وثمانية عشر رجلاً، فقال زيد: سبحان الله أين الناس؟ فقيل: غنهم في المسجد الأعظم محصورون. فقال: والله ما هذا بعذر لمن بايعنا! وسمع نصر بن خزيمة العبسي النداء فأقبل إليه، فلقي عمرو بن عبد الرحمن صاحب شرطة الحكم في خيله من جهينة في الطريق، فحمل عليه نصر وأصحابه فقتل عمرو وانهزم من كان معه، وأقبل على جبانة سالم حتى انتهى زيد إلى دار أنس بن عمرو الأزدي، وكان في من بايعه وهو في الدار، فنودي فلم يجبهم، وناداه زيد فلم يخرج إليه، فقال زيد: ما أخلفكم؟ قد فعلتموها، والله حسيبكم، ثم انتنهى زيد إلى الكناسة فحمل على من بها من أهل الشام فهزمهم، ثم سار زيد يوسف ينظر إليه في مائتي رجل، فو قصده لقتله، والريان يتبع أثر زيد بن علي بالكوفة في أهل الشام، فأخذ زيد على مصلى خالد حتى دخل الكوفة، وسار بعض أصحابه نحو جبانة مخنف بن سليم فلقوا أهل الشام فقاتلوهم، فأسر أهل الشام منهم رجلاً، فأمر به يوسف بن عمر فقتل.
فلما رأى زيد خذلان الناس إياه قال: يا نصر بن خزيمة أنا أخاف أن يكونوا قد فعلوها حسينية. قال: أما أنا والله لأقاتلن معك حتى أموت، وإن الناس في المسجد فامض بنا نحوهم. فلقيهم عبيد الله بن العباس الكندي عند ار عمر بن سعد، فاقتتلوا، فانهزم عبيد الله وأصحابه، وجاء زيد حتى انتهى إلى باب المسجد، فجعل أصحابه يدخلون راياتهم من فوق الأبواب ويقولون: يا أهل المسجد اخرجوا من الذل إلى العز، اخرجوا إلى الدين والدنيا فإنكم لستم في دين ولا دنيا. فرماهم أهل الشام بالحجارة من فوق المسجد وانصرف الريان عند المساء إلى الحيرة، وانصرف زيد في من معه، وخرج إليه ناس من أهل الكوفة فنزل دار الرزق، فاتاه الريان بن سلمة فقالتله عند دار الرزق وجرح أهل الشام ومعهم ناس كثير، ورجع أهل الشام مساء يوم الأربعاء أسوأ شيء ظناً.
فلما كان الغد أرسل يوزسف بن عمر العباس بن سعيد المظزني في أهل الشام فانتهى إى زيد في دار الرزق، فلقيه زيد وعلى مجنبته نصر بن خزيمة ومعاوية بن إسحاق بن زيد بن ثابت فاقتتلوا قتالاُ شديداً، وحمل نابل بن فروة العبسي من اهل الششام على نصر بن خزيمة فضربه بالسيف فقطع فخذه، وضربه نصر فقتله، ولم يلبث نصر أن مات واشتد قتالهم، فانهزم أصحاب العباس وقتل منهم نحو من سبعين رجلاً.
فلما كان العشاء عباهم يوسف بن عمر ثم سرحهم، فالتقوا هم وأصحاب زيد، فحمل عليهم زيد فياصحابه فكشفهم وتبعهم حتى أخرجهم إلى السبخة، ثم حمل عليهم بالسبخة حتى أخرجهم إلى بني سليم، وجعلت خيلهم لا تثبت لخيله، فبعث العاب إلى يوزسف يعلمه ذلك وقال له: ابعث إلي الناشبية، فبعثهم إليه، فجعلوا يرمون أصحاب زيد، فقاتل معاوية ابن إسحاق الأنصاري بين يدي زيد قتالاً شديداً، فقتل وثبت زيد ابن علي ومن معه إلى الليل، فرمي زيد بسهم فأصاب جانب جبهته اليسرى فثبت في دماغه، ورجع أصحابه ولا يظن أهل الشام أنهم رحعوا إلا للمساء والليل، ونزل زيد في دار من دور أرحب، وأحضر أصحابه طبيباً، فانتزع النصل، فضج زيد، فلما نزع النصل مات زيد، فقال أصحابه: اين ندفنه؟ قال بعضهم: نطرحه في الماء. وقال بعضهم: بل نحتز رأسه ونلقيه في القتلى. فقال ابنه يحيى: والله لا تأكل لحم أبي الكلاب. وقال بعضهم: ندفنه في الخحفرة التي يؤخذ منها الطين ونجعل عليه الماءن ففعلوا، فلما دفنوه أجروا عليه الماء، وقيل: دفن بنهر يعقوب، سكر أصحابه الماء ودفنوه وأجروا الماء وكان معهم مولى لزيد سندي، وقيل رآهم فسار فدل عليه، وتفرق الناس عنه، وسار ابنه يحيى نحو كربلاء فنزل بنينوى على سابق مولى بشر بن عبد الملك بن بشر.
ثم إن يوسف بن عمر تتبع الجرحى في الدور، فدله السندي مولى زيد يوم الجمعه على زيد، فاستخرجه من قبره وقطع رأسه وسير إلى يوسف ابن عمر وهو بالحيرة، وسيره الحكم بن الصلت، فأمر بحراستهم، وبعث الرأس إلى هشام وولي الوليد فأمر بانزاله وإحراقه. وقيل: كان خراش بن خشب بن يزيد الشيباني على شرطة زيد، وهو الذي نبش زيداً وصلبه؛ فقال السيد الحوي:
بت ليلاً مسهدا ... ساهر العين مقصدا
ولقد قلت قولةً ... وأطلت التبلدا
لعن الله حوشباً ... وخراشاً ومزيدا
وزيداً فإنه ... كان أعتى وأعتدا
ألف ألفٍ وألف ألف ... فٍ من اللعن سرمدا
إنهم حاربوا الإل ... ه وآذوا محمدا
شركوا في دم الحس ... ين وزيدٍ تعندا
ثم عالوه فوق جذ ... عٍ صريعاً مجردا
يا خراش بن حوشبٍ ... أنت أشقى الورى غدا
وقيل في أمر يحيى بن زيد غير ما تقدم، وذلك أن أباه زيداً لما قتل قال له رجل من بني أسد: إن أهل خراسان لكم شيعة، والرأي أن تخرج إليها. قال: وكيف لي بذلك؟ قال: تتوارى حتى يسكن عنك الطلب ثم تخرج. فواراه عنده ليلةً، ثم خاف فأتى به عبد الملك بن بشر بن مروان فقال له: إن قرابة زيد بك قريبة زحقه عليك واجب. قال: أجل ولقد كان العفوعنه أقرب للتقوى. قال فقد قتل وهذا ابنه غلام حدث لاذنب له، فإن علم يوسف به قتله، أفتجيره؟ قال: نعم، فأتاه به فأقام عنده، فملا سكن الطلب سار في نفر من الزيدية إلى خراسان. فغضب يوسف بن عمر بعد قتل زيد فقال: يا أهل العراق، إن يحيى بن زيد ينتقل في حجال نسائكم كما كان يفعل أبوه، والله لو بدا لي لعرقت خصييه كما عرقت خصيي أبيه! وتهددهم وذمهم وترك.


از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى و على هاشمى حائرى ، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

قال سفيان الثوري رحمه الله: «إذ أحببت الرجل في الله، ثم أحدث في الإسلام فلم تبغضه عليه فلم تحبه في الله» الحلية الأولیاء (7/34) امام سفیان ثوری رحمه الله می فرمایند: «هرگاه کسی را بخاطر الله دوست داشتی، سپس آن شخص بدعتی در اسلام ایجاد کرد و تو بخاطر آن بدعتش وی را مبغوض نداری، پس بدان که او را بخاطر خدا دوست نداشته ای».

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 14664
دیروز : 3293
بازدید کل: 8250009

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010