Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

 پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است: "من نسي صلاة فليصلها إذا ذكرها لا كفارة لها إلا ذلك" - بخاري ( 572 ) ومسلم ( 684 ) يعنى: "اگر كسى نمازى را فراموش كرد پس هر وقتى كه بيادش آمد بايست آنرا ادا كند، هيچ كفاره اى بجز آن ندارد" و در صحيح مسلم آمده است: "أو نام عنها" يعنى: "يا اگر خوابش برد".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>اشخاص>آدم علیه السلام

شماره مقاله : 10671              تعداد مشاهده : 584             تاریخ افزودن مقاله : 20/5/1390

[آدم علیه السلام]

محمد بن حميد كه پدر ابو سفيان عبدى است از سفيان بن سعيد ثورى، از هشام بن سعد، از سعيد مقبرى، از ابو هريرة روايت مى‏كند كه پيامبر  صلى الله عليه وسلم فرمود، مردم همه فرزندان آدمند و آدم از خاك است.

فضل بن دكين و محمد بن عبد الله اسدى از قول سفيان، از عطاء بن سائب، از سعيد بن‏ جبير نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است آدم را از سرزمينى به نام دحناء آفريدند.

محمد بن عبد الله اسدى و خلّاد بن يحيى از قول مسعر، از ابو حسين، از سعيد بن جبير نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است آدم را از اين جهت آدم ناميدند كه از اديم زمين آفريده شده است.

هوذة بن خليفه از عوف، از قسامه نقل مى‏كند كه مى‏گفته است شنيدم ابو موسى اشعرى مى‏گفت پيامبر  صلى الله عليه وسلم مى‏فرمود: خداوند مشت خاكى از تمام زمين بر گرفت و آدم را از آن آفريد و همه آدميان از سياه و سپيد و سرخ و شاد و اندوهگين و خبيث و طيب از همانند.

عمرو بن عاصم كلابى از معتمر بن سليمان، از عاصم احوال، از ابو قلابه روايت مى‏كند كه مى‏گفته است آدم از اديم زمين آفريده شده است، اعم از سياه و سرخ و سپيد و تند خو و خوشخو، حسن هم همين را نقل كرده و گفته است سينه و استخوانهاى سينه آدمى از منطقه ضريّه (جايى نزديك بصره) آفريده شده است.

عمرو بن هيثم كه همان ابو قطن است از شعبة، از ابو حصين، از سعيد بن جبير نقل مى‏كند كه آدم از اين جهت آدم ناميده شده كه از اديم زمين آفريده شده است و چون فراموشكار است، انسان ناميده شده است.

حسين بن حسن اشقرى از يعقوب بن عبد الله قمى، از جعفر كه همان ابن ابى المغيرة است، از سعيد بن جبير، از ابن مسعود نقل مى‏كند كه مى‏گفته است خداوند ابليس را فرستاد و مشتى از خاك و آب شور و شيرين زمين گرفت و آدم را از آن آفريد، هر آدمى كه طينت او از آب شيرين بود، به بهشت خواهد رفت هر چند كافر زاده باشد و هر كه از آب شور بود، به دوزخ خواهد رفت هر چند فرزند شخص متّقى باشد. گويد: و بدين جهت بود  كه ابليس به خداوند گفت: «آيا سجده كنم بر كسى كه آن را از گل آفريدى» كه خودش گل آن را آورده بود. و گويد: آدم ناميده شد كه از اديم زمين آفريده شده بود.

حسن بن موسى اشيب و يونس بن محمد مؤدب از حمّاد بن سلمه، از ثابت بنانى، از انس بن مالك نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است رسول خدا فرمود: چون خداوند متعال پيكره آدم را ساخت آن را مدتى به حال خود رها نمود و ابليس بر آن طواف مى‏كرد، ولى همينكه متوجه شد تو خالى است، دانست كه از آن كارى ساخته نيست.

معاذ بن معاذ عنبرى از سليمان تيمى از ابو عثمان نهدى، از سلمان فارسى يا ابن مسعود نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند خداوند متعال چهل شب يا چهل روز گل آدم را خمير فرمود و آن گاه با دست خود به آن زد، همه نيكان در دست راست او و همه ناپاكان در دست چپ او قرار گرفتند و آنها را با يك ديگر مخلوط كرد و بدين جهت است كه گاه از مرده زنده و از زنده مرده بيرون مى‏آيد  يا از نيك سرشت، بد سرشت و از بد سرشت، نيك سرشت به وجود مى‏آيد.

اسماعيل بن عبد الله بن ابى اويس مدنى از ابو عون بن عبد الله بن حارث هاشمى، از برادرش عبد الله بن عبد الله، از پدرش نقل مى‏كند كه پيامبر  صلى الله عليه وسلم فرموده است خداوند آدم را به دست خود آفريد.

اسماعيل بن عبد الكريم صنعانى از عبد الصمد بن معقل نقل مى‏كند كه شنيده است وهب بن منبّه مى‏گفته است خداوند آدمى را از آنچه مى‏خواست و چنانچه مى‏خواست آفريد، فرخنده است پروردگارى كه نيكوترين خالقان است، آدمى را از آب و خاك آفريد، گوشت و خون و مو و استخوان او همه از آن است و تمام جسم او از آن به وجود آمده است و اين نخست مرحله از آفرينش آدمى است، سپس نفس را در آن قرار دارد كه به‏ يارى آن برمى‏خيزد و مى‏نشيند و مى‏بيند و مى‏شنود و در اين مرحله مثل جانوران است و به همان اندازه كه جانوران مى‏دانند، مى‏داند و از چيزهايى كه آنها خود را نگاه مى‏دارند، نگاه مى‏دارد. سپس خداوند روح را در آدمى قرار داد كه به وسيله آن حق را از باطل و رستگارى را از گمراهى تشخيص مى‏دهد و از امورى خود را بر حذر مى‏دارد و به امورى دست مى‏زند و آموزش مى‏بيند و خود را محفوظ مى‏دارد، و تمام كارها را تدبير مى‏كند.

خلّاد بن يحيى از هشام بن سعد، از زيد بن اسلم، از ابو صالح، از ابو هريره نقل مى‏كند كه مى‏گفته است رسول خدا  صلى الله عليه وسلم مى‏گفت: چون خداوند آدم را آفريد بر پشت او دست كشيد و تمام اعقاب و فرزندان او كه تا روز قيامت آنها را خلق خواهد فرمود، بيرون آمدند و خداوند ميان چشم هر انسان پرتوى سپيد از نور قرار داد و آنها را بر آدم عرضه داشت.

آدم گفت: بار خدايا اينها كيستند؟ فرمود: اينان فرزندان تواند. آدم در آن ميان مردى را ديد و از پرتو ميان چشمهاى او خوشش آمد. پرسيد: پروردگارا اين كيست؟ فرمود: مردى از فرزندان تو در روزگاران واپسين و نامش داود است. آدم پرسيد: پروردگارا عمر او چقدر است؟ فرمود: شصت سال. گفت: چهل سال از عمر من بر عمر او بيفزاى. حق تعالى فرمود:

اين پيشنهاد اگر پذيرفته شود قطعى و مسلم خواهد بود و پذيرفته شد. گويد: چون عمر آدم سپرى شد و فرشته مرگ به سراغش آمد، گفت: مگر هنوز چهل سال از عمر من باقى نمانده است؟ فرشته گفت: مگر آن را به پسرت داود نبخشيدى؟ رسول خدا مى‏فرمود: آدم موضوعى را انكار كرد و فرزندانش دچار انكار شدند و فراموش كرد و فرزندانش دچار فراموشى شدند و خطا كرد و فرزندانش خطا كار شدند.

حسن بن موسى اشيب از حماد بن سلمه، از على بن زيد، از يوسف بن مهران، از ابن عبّاس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است چون آيه دين نازل شد رسول خدا فرمود: اول كس كه چيزى را انكار كرد، آدم بود. و اين موضوع را سه بار تكرار فرمود. سپس چنين بيان داشت: چون خداوند متعال آدم را آفريد بر پشت او دست كشيد و تمام فرزندان او بيرون آمدند و آنها را به آدم نشان داد. آدم ميان ايشان مردى را ديد كه چهره‏اش نورانى بود و مى‏درخشيد. گفت: پروردگارا اين پسرم كيست؟ فرمود: فرزندت داود است. پرسيد: عمر او چقدر است؟ فرمود: شصت سال. گفت: پروردگارا بر عمر او بيفزاى. فرمود: ممكن نيست‏ مگر اينكه تو از عمر خود بردارى و بر عمر او بيفزايى. و عمر آدم هزار سال مقدر شده بود.

آدم گفت: از عمر من بر عمر او بيفزاى. گويد: چهل سال بر عمر داود افزوده گشت و در اين مورد نامه‏يى نوشته شد و فرشتگان بر آن گواه شدند. چون مرگ آدم فرا رسيد و فرشتگان براى قبض روحش آمدند، گفت: هنوز چهل سال از عمر من باقى است. گفتند: آن را به فرزندنت داود بخشيده‏اى. آدم گفت: پروردگارا من چنين نكرده‏ام. خداوند آن نامه را فرو فرستاد و گواهان گواهى دادند، با وجود اين خداوند متعال عمر آدم را به همان هزار سال و عمر داود را هم صد سال مقرر فرمود.

اسماعيل بن ابراهيم اسدى كه همان ابن عليّة است از كلثوم بن جبر، از سعيد بن جبير، از ابن عباس در مورد تفسير اين آيه «و چون گرفت پروردگار تو از فرزندان آدم از پشتهايشان نسل ايشان را و گواه گردانيد ايشان را بر نفسهايشان، آيا نيستم من پروردگار شما؟ گفتند آرى گواه شديم ...» نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است خداوند در صحراى نعمان كه كنار عرفات قرار دارد دست بر پشت آدم كشيد و تمام انسانهايى كه تا روز قيامت خلق خواهند شد بيرون آمدند و خداوند از ايشان پيمان گرفت و فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى و در اين مورد گواهى مى‏دهيم. اسماعيل مى‏گفت: ربيعة بن كلثوم از پدرش نقل مى‏كرد كه دنباله اين حديث چنين است «گواهى مى‏دهيم كه در روز قيامت بگوييد».

سليمان بن حزب از حمّاد بن زيد، از كلثوم بن جبير، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى‏كرد كه گفته است خداوند در صحراى نعمان، همين كنار عرفات، دست بر پشت آدم كشيد و تمام انسانهايى را كه تا روز قيامت خلق خواهد كرد بيرون آورد و آن گاه از ايشان پيمان گرفت. گويد ابن عباس همان آيه را تلاوت كرد.

سعيد بن سليمان واسطى از منصور كه همان ابن ابو الاسود است، از عطاء بن سائب، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى‏كرد كه خداوند آدم را در دحناء آفريد و به پشت او دست كشيد و تمام انسانهايى كه تا روز قيامت خلق خواهند شد فراهم آمدند و فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى. گويد: خداوند در اين آيه مى‏فرمايد گواه گرفتيم كه روز قيامت نگوييد از اين غافل بوديم. سعيد روايت مى‏كند كه در همان روز پيمان و ميثاق گرفته شد.

ابو حذيفه موسى بن مسعود نهدى از زهير بن محمد، از عبد الله بن محمد بن عقيل، از عبد الرحمن بن يزيد انصارى، از ابو لبابة رفاعة بن عبد المنذر نقل مى‏كند كه رسول خدا  صلى الله عليه وسلم فرموده است روز جمعه بهتر و ارزنده‏تر روز در پيشگاه الهى است، خداوند آدم را در آن روز آفريد و در آن روز او را به زمين فرستاد و در آن روز جان را گرفت.

عفّان بن مسلم از حماد بن سلمه، از محمد بن عمر، از ابو سلمه، از عبد الله بن سلام نقل مى‏كند كه مى‏گفت خداوند آدم را در ساعات آخر روز جمعه آفريد.

عمرو بن هيثم از شعبه، از حكم، از ابراهيم، از قول سلمان نقل مى‏كرد كه گفته است خداوند نخستين قسمت از آدم را كه آفريد سر او بود و بقيه اعضاى او در حالى كه خود آدم نگاه مى‏كرد، خلق شد، هنگام عصر آفرينش دو پاى او باقى مانده بود و او بانگ برداشته بود كه پروردگارا عجله كن شب فرا مى‏رسد. به همين جهت خداى فرموده است «آدمى عجول آفريده شده است». محمد بن حميد عبدى از معمر، از قتاده در تفسير گفتار الهى كه مى‏فرمايد «از گل آفريده شده است» نقل مى‏كرد كه آدم را از گل بيرون كشيده‏اند.

محمد بن حميد عبدى از معمر، از قتاده در تفسير گفتار الهى كه مى‏فرمايد «پس آفريديم آن را خلقى ديگر» مى‏گفت منظور رستن موى است، برخى هم گفته‏اند دميدن روح است.

حمّاد بن خالد خيّاط از معاوية بن صالح، از راشد بن سعد نقل مى‏كند كه از عبد الرحمن بن قتاده سلمى كه از اصحاب رسول خدا بود شنيدم كه مى‏گفت از پيامبر  صلى الله عليه وسلم شنيدم مى‏فرمود خداوند آدم را آفريد، سپس مردم را از پشت او ظاهر كرد و فرمود:

گروهى در بهشتند و مرا باكى نيست و گروهى در دوزخند و مرا باكى نيست. كسى گفت:

پس براى چه ما عمل مى‏كنيم؟ فرمود: براى تعيين سرنوشت.

محمد بن مقاتل خراسانى از عبد الله بن مبارك، از اسماعيل بن رافع، از سعيد مقبرى نقل مى‏كند كه ابو هريره مى‏گفت نخستين عضو از اعضاى آدمى كه روح در آن دميده شد چشم و پره‏هاى بينى او بود و چون روح در تمام بدنش جريان يافت عطسه كرد و خداى او را ستود و او خدايش را ستود، و خداى فرمود: پروردگارت بر تو رحمت فرمايد. آن گاه خداوند فرمود: اى آدم، پيش اين گروه برو و به آنها بگو «سلام عليكم» و توجّه كن كه در پاسخ تو چه مى‏گويند. او چنان كرد و به پيشگاه الهى برگشت. خداوند با آنكه خود مى‏دانست كه چه گفته‏اند، فرمود: چه گفتند؟ گفت: گفتند «و عليك السلام و رحمة الله».

فرمود: اى آدم، اين سلام تو و سلام فرزندان تو است.

هشام بن محمد از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏كند كه چون روح در كالبد آدم دميده شد، عطسه زد و گفت «سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است» و خداى فرمود «خداى رحمتت كند». ابن عباس مى‏گفته است رحمت الهى بر غضب و خشم او پيشى گرفت.

عفّان بن مسلم و حسن بن موسى اشيب از حماد بن سلمه، از على بن زيد، از يوسف بن مهران، از ابن عباس نقل مى‏كردند كه گفته است چون خداوند آدم را آفريد سرش بر آسمان مى‏ساييد و خداوند قد او را كوتاه كرد تا به شصت متر درازا و هفت متر پهنا (شصت ذراع درازا و هفت ذراع پهنا) رسيد.

عبد الوهّاب بن عطاء عجلى از سعيد، از قتاده، از حسن، از عتّى، از ابىّ بن كعب از پيامبر  صلى الله عليه وسلم نقل مى‏كرد كه مى‏فرموده است آدم مرد بلند قامتى بوده است، به بلندى درخت خرماى بر افراشته، و سرش داراى موى زياد بوده است و چون مرتكب اشتباه و خطا شد، عورتش برهنه و آشكار گرديد و پيش از آن، آن را نديده بود. در بهشت به دويدن و گريختن پرداخت. درختى به او پيچيد. به درخت گفت: مرا رها كن. گفت: رهايت نمى‏كنم.

گويد: در اين هنگام خداوند او را ندا داد و فرمود: اى آدم آيا از من مى‏گريزى؟ گفت: پروردگارا از تو شرم و آزرم مى‏كنم.

سعيد بن سليمان هم از عباد بن عوام، از سعيد بن ابى عروبة، از حسن، از عتّى، از ابىّ بن كعب نظير همين روايت را نقل مى‏كند ولى آن را به طريق مرفوع نقل نمى‏كند.

حفص بن عمر حوضى از اسحاق بن ربيع كه پدر ابو حمزه عطار است، از حسن، از عتّى، از ابىّ بن كعب نقل مى‏كند كه مى‏گفته است آدم مردى بلند قامت و داراى موهاى پيچيده و مجعّد و شبيه به درخت بلند خرما بوده است.

يحيى بن سكن از حماد بن سلمه، از على بن زيد بن جدعان، از سعيد بن مسيب نقل مى‏كند كه رسول خدا  صلى الله عليه وسلم فرمود اهل بهشت به بهشت وارد خواهند شد در حالى كه چهره و بدن ايشان خالى از موست ولى موهاى سرشان مجعّد است و به چشم خود سرمه كشيده‏اند و در سن سى و سه سالگى خواهند بود و اندام ايشان مانند آفرينش آدم است، شصت ذراع طول و هفت ذراع پهناى بدن ايشان است.

احمد بن عبد الله بن يونس از فضيل بن عيّاض، از هشام، از حسن نقل مى‏كند كه آدم سيصد سال در فراق بهشت گريست.

عمرو بن هيثم و هاشم بن قاسم كنانى از مسعودى، از ابو عمر شامى، از عبيد بن خشخاش، از ابو ذر نقل مى‏كند كه مى‏گفته است به پيامبر گفتم: كداميك از پيامبران نخستين پيامبر است؟ فرمود: آدم. گفتم: آيا آدم پيامبر بوده است؟ فرمود: آرى، پيامبرى كه خداوند با او صحبت فرموده است. گويد، گفتم: شمار انبياى مرسل چند است؟ فرمود:

سيصد و پانزده نفر، گروه زيادى.

موسى بن اسماعيل كه پدر ابو سلمه تبوذكى است از حماد بن سلمه، از عبد الله بن عثمان بن خثيم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است آدم داراى چهار فرزند بوده است كه هر دو نفر كه يك دختر و پسر بوده‏اند، توأم زاييده شده‏اند، در يك بار، يك پسر و يك دختر و دربار ديگر هم همين طور. دخترى كه با صاحب زراعت‏ (قابيل) توأم بود، بسيار زيبا و دخترى كه با صاحب گوسپندان (هابيل) توأم بود، زشت بود.

قابيل گفت من سزاوارتر به ازدواج با همزاد خود هستم و هابيل گفت من سزاوارترم و تو مى‏خواهى آن را مخصوص خود گردانى، بيا تا به پيشگاه الهى چيزى هديه و قربانى كنيم، اگر هديه تو پذيرفته شد تو سزاوارترى و اگر هديه من پذيرفته شد من سزاوارترم. گويد: هر دو هديه‏يى فراهم آوردند. هابيل كه گوسپنددار بود، گوسپندى سياه چشم شاخ‏دار سپيد آورد و قابيل كه صاحب زراعت بود مشتى از دانه‏هاى خوراكى آورد. گوسپند پذيرفته شد و خداوند آن را چهل پاييز در بهشت نگهدارى فرمود و آن همان گوسپندى است كه بعدها ابراهيم (ع) آن را قربانى كرد. صاحب زراعت (قابيل) به برادر خود گفت تو را خواهم كشت و صاحب گوسپند (هابيل) اين آيه را تلاوت كرد: «اگر به سوى من دست دراز كنى كه مرا بكشى من به سوى تو دست دراز نخواهم كرد كه بكشمت كه من از خداى پروردگار جهانيان مى‏ترسم ...» تا آخر آيه بعد. قابيل، هابيل را كشت و تمام فرزندان آدم از همين قابيل كافرند.

موسى بن اسماعيل از حماد بن سلمه، از على بن زيد، از يوسف بن مهران، از ابن عباس نقل مى‏كند كه آدم، پسرى را كه از يك شكم متولد شده بود با دختر شكم بعدى به همسرى در آورد.

حفص بن عمر حوضى از اسحاق بن ربيع، از حسن، از عتّى از ابىّ بن كعب نقل مى‏كند كه چون مرگ آدم فرا رسيد به پسران خود گفت براى من ميوه بهشتى فراهم آوريد كه سخت آرزومند آنم. پسرانش در جستجوى آن بر آمدند و آدم بيمار بود.

همچنان كه در جستجوى ميوه بهشتى بودند به فرشتگان خدا بر خوردند. فرشتگان گفتند: در جستجوى چه چيزى هستيد؟ گفتند: پدرمان هوس ميوه بهشتى كرده است و ما در جستجوى آنيم. گفتند: برگرديد كه كار تمام شد. و ايشان برگشتند و ديدند پدرشان مرده است. فرشتگان پيكر آدم را گرفتند، غسل دادند و حنوط و كفن كردند و گورى براى او كندند و لحدى آماده ساختند. آن گاه فرشته‏يى از فرشتگان جلو ايستاد و بر او نماز گزارد در حالى كه ديگر فرشتگان پشت سر آن فرشته ايستاده بودند و فرزندان آدم پشت سر فرشتگان. آن گاه او را در گور نهادند و بر او خاك ريختند و گفتند: اى فرزندان آدم اين راه شما و سنت شماست.

سعيد بن سليمان از هشيم، از يونس بن عبيد، از حسن، از عتّى سعدى، از ابىّ بن كعب نقل مى‏كند كه چون آدم به حال احتضار در افتاد به پسرانش گفت برويد از ميوه‏هاى بهشتى براى من بچينيد و فراهم آوريد. فرزندانش بيرون آمدند. فرشتگان به ايشان برخوردند و گفتند: كجا مى‏رويد؟ گفتند: پدرمان ما را فرستاده است تا از ميوه‏هاى بهشت براى او بچينيم. گفتند: برگرديد كه اين كار از دوش شما برداشته شد. آنها همراه فرشتگان برگشتند و پيش آدم باز آمدند، چون حواء فرشتگان را بديد ترسيد و خود را به آدم نزديك ساخت و به او چسبيد. آدم گفت: برو به كار خود باش كه من از جانب تو گرفتار شدم، ميان من و فرشتگان پروردگارم را رها كن، و فرشتگان او را قبض روح كردند و غسل دادند و حنوط و كفن كردند و بر او نماز گزاردند و گور كندند و به خاك سپردندش و گفتند: اى فرزندان آدم سنت شما در مورد مردگان شما چنين بايد باشد.

خالد بن خداش بن عجلان از عبد الله بن وهب، از عمرو بن حارث، از يزيد بن ابى حبيب، از قول كسى، از ابو ذر نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است شنيدم پيامبر  صلى الله عليه وسلم مى‏فرمود آدم از سه مشت خاك سياه و سپيد و سبز آفريده شده است.

خالد بن خداش از حماد بن زيد از خالد كفشدوز نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است از جلسه‏يى بيرون رفتم و آمدم و شنيدم مى‏گفتند حسن مى‏گفته است، گفتم: اى ابو سعيد، آيا آدم براى سكونت در آسمان آفريده شده بود يا زمين؟ گفت: اى ابو منازل اين چه حرفى است كه مى‏زنى؟ براى زمين آفريده شده بوده است. گفتم: اگر خوددارى مى‏كرد و از درخت ممنوع نمى‏خورد چه مى‏شد؟ گفت: او براى سكونت در زمين خلق شده بود و چاره‏يى جز خوردن از آن نداشت.

خالد بن خداش از خالد بن عبد الله، از بيان، از شعبى، از جعدة بن هبيرة نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است درختى كه آدم به آن آزموده شد، درخت انگور بود و همان درخت‏ مايه آزمون و گرفتارى فرزندان او هم هست.

خالد بن خداش از عبد الله بن وهب، از سعيد بن ابى ايوب، از جعفر بن ربيعه و زياد غلام مصعب نقل مى‏كرد كه از رسول خدا  صلى الله عليه وسلم در مورد آدم پرسيدند: آيا پيامبر بوده است يا فرشته؟ فرمود: پيامبرى بود كه به افتخار گفتگو با خداوند نائل شده بود.

خالد بن خداش از عبد الله بن وهب، از ابن لهيعة، از حارث بن يزيد، از علىّ بن رباح از عقبة بن عامر  از رسول خدا  صلى الله عليه وسلم نقل مى‏كند كه مى‏فرموده است مردم از لحاظ نسبت به آدم و حواء چون پيمانه لبريزند (همه در اصل و نسب از اين جهت مشتركند) خداوند در روز قيامت از نسب و گهر شما نمى‏پرسد، گرامى‏تر شما در پيشگاه خداوند، پرهيزگارتر شماست.

هشام بن محمد از پدر خود، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است آدم از بهشت ميان نماز ظهر و عصر بيرون شد و به زمين فرود آورده شد. مدت توقف او در بهشت نصف روز از روزهاى آخرت بوده كه پانصد سال است، و روز دوازده ساعت و معادل هزار سال است كه اهل دنيا به حساب آورند. آدم در هند روى كوهى كه نامش نوذ بود فرود آمد و حواء در جدّه. آدم با خود بوى خوش بهشتى آورد و آن بوى خوش تمام درختان و كوه و دشت آنجا را انباشته كرد و همه چيز آن سرزمين بوى خوش گرفت، عطرهاى خوش كه از آن سرزمين مى‏آوردند همان بوى خوش بهشتى آدم است، و گويند از چوب بهشت هم با خود آورد و حجر الاسود هم كه از برف سپيدتر بود همراهش بود، عصاى موسى هم از همان چوب بهشت است و طول آن ده ذراع و برابر طول موسى (ع) بوده است، و دسته تيشه و طنابى و پتكى و سندانى و انبردستى نيز همراهش بود، و چون آدم بر كوه فرود آمد متوجه شد مقدارى آهن در آن كوه است، گفت اين سندان و پتك براى اين كار بوده است و با تبر به قطع شاخه‏هاى كهنه و خشكيده پرداخت و آتش بر افروخت و آهن را ذوب كرد و نخستين چيزى كه ساخت دشنه‏يى بود كه آن را به كار مى‏برد، سپس‏ تنورى ساخت و آن همان تنورى است كه تا عصر نوح (ع) باقى بود و هنگام طوفان در منطقه هند از آن تنور آب مى‏جوشيد، و چون آدم براى حج آمد، حجر الاسود را بر فراز كوه ابو قبيس نهاد و در شبهاى تاريك، مانند ماه براى اهالى مكه نور افشانى مى‏كرد. چهار سال پيش از ظهور اسلام، چون مردان و زنان جنب و حايض به فراز كوه مى‏رفتند و آن را دست مى‏كشيدند رنگ آن سياه شد و قريش آن را از كوه به زير آوردند. آدم (ع) از هند چهل مرتبه با پاى پياده حج گزارده است، و هنگامى كه آدم به زمين فرود آمد، سرش به آسمان مى‏ساييد و به همين جهت اصلع شد (موهاى جلو سرش ريخت) و اين حالت به پسرانش به ارث رسيد، و از بلندى قامت او بسيارى از جانوران گريختند و از آن روز وحشى شدند. آدم هنگامى كه بر آن كوه بود چون مى‏ايستاد صداى فرشتگان را مى‏شنيد و بوى بهشت را استشمام مى‏كرد و از طول قامت او چندان كاسته شد كه به شصت ذراع رسيد و تا هنگام مرگ طول قامتش همان شصت ذراع بود.

زيبايى آدم در هيچ يك از فرزندانش جز يوسف جمع نشده است، و آدم عرض مى‏كرد پروردگارا، من همسايه و در خانه تو بودم، خدايى جز تو براى من نبود و كسى غير از تو از من مواظبت نمى‏كرد. من آن جا به فراوانى هر چه مى‏خواستم مى‏خوردم و هر كجا مى‏خواستم سكونت مى‏كرد، آن گاه مرا در اين كوه مقدس فرود آوردى، در عين حال صداى فرشتگان را مى‏شنيدم و مى‏ديدم كه چگونه بر گرد عرش تو مى‏گشتند و بوى خوش بهشت را استشمام مى‏كردم. آن گاه مرا به زمين معمولى فرود آوردى و طول قامتم را به شصت ذراع كاهش دادى و در نتيجه شنيدن صداى فرشتگان و بوييدن بوى بهشت را از دست دادم و چيزى نمى‏بينم. و خداوند متعال به او پاسخ فرمود كه اينها نتيجه گناه توست. و چون خداوند متعال برهنگى آدم و حواء را ديد دستور فرمود تا قوچى از آن هشت جفت گوسپندى كه از بهشت همراه او فرو فرستاده بود بكشد و آدم چنان كرد و پشم آن را گرفت و حواء آن را تنيد و آدم و حواء از آن براى خود جبه‏يى بافتند و براى حواء هم روسرى و روپوش بافته و بر او پوشانده شد.

آدم و حواء در منطقه جمع (مشعر، مزدلفة) به يك ديگر رسيدند و به همين جهت نام آنجا «جمع» شد و در منطقه عرفات يك ديگر را شناختند و به همين جهت آن سرزمين «عرفة» ناميده شد. آدم و حواء دويست سال براى از دست دادن بهشت گريستند و چهل روز نه چيزى خوردند و نه چيزى آشاميدند. آن گاه چيزى خوردند و آشاميدند و همچنان‏ در كوه نوذ زندگى مى‏كردند. همان كوهى كه آدم بر آن فرود آمده بود. آدم صد سال با حواء نزديكى نكرد و سپس با او نزديكى كرد و او باردار شد و در دفعه اول قابيل و خواهرش لبود را توأم زاييد، و براى بار دوم كه آبستن شد، هابيل و خواهرش اقليما را توأم زاييد. چون فرزندان به حد بلوغ رسيدند خداوند به آدم دستور داد كه نرينه هر شكم با مادينه شكم ديگر ازدواج كند، و خواهر و برادر همزاد را اجازه نداد كه با يك ديگر ازدواج كنند. خواهر قابيل كه با او توأم بود زيبا و خواهر هابيل زشت بود، و چون آدم اين دستور را به حواء داد و او موضوع را با دو پسر خود در ميان گذاشت، هابيل راضى و خوشحال شد و قابيل خشمگين گرديد و گفت به خدا سوگند كه خداوند چنين دستورى نداده است و اين دستورى است كه خود آدم داده است.

آدم فرمود به پيشگاه خداوند قربانيى حاضر كنيد، هر كدام از شما كه سزاوارتر براى ازدواج با اقليما باشيد، خداوند آتشى فرو خواهد فرستاد كه قربانى او را فرو گيرد و در كام كشد. هر دو راضى شدند. هابيل كه دامپرورى مى‏كرد مقدارى از بهترين خوراك دامهاى خود و شير و كره فراهم آورد. قابيل كه كشاورز بود مقدارى از بدترين محصول كشاورزى خود را فراهم آورد و همراه آدم به قله كوه نوذ رفتند. قربانى خود را نهادند و آدم دعا كرد و خداى را فرا خواند. قابيل با خود گفت از نظر من مهم نيست كه قربانى من پذيرفته شود يا نشود، به هر حال هابيل نخواهد توانست هيچ گاه با خواهر توأم من ازدواج كند.

آتش از آسمان فرود آمد و قربانى هابيل را در كام كشيد و از قربانى قابيل خود را كنار گرفت كه او خوش قلب نبود. هابيل از كوه فرود آمد و پيش گوسپندان خود رفت و قابيل پيش او آمد و گفت: من تو را خواهم كشت. هابيل گفت: چرا مرا مى‏كشى؟ گفت:

چون خداوند قربانى تو را پذيرفت و از مرا نپذيرفت و رد فرمود و اكنون تو با خواهر زيباى من ازدواج مى‏كنى و من ناچار با خواهر زشت تو بايد ازدواج كنم و از اين پس مردم نيز خواهند گفت كه تو از من بهتر بودى. هابيل به قابيل گفت: «اگر دست دراز كنى به سوى من كه مرا بكشى من دست به سوى تو نخواهم گشود كه تو را بكشم، كه من مى‏ترسم از خداى پروردگار جهانيان، من مى‏خواهم كه باز گردى تو به گناه من و گناه خودت تا از اهل دوزخ باشى و اين پاداش ستمكاران است» [1].

گويد، منظور از گفتار هابيل در اين آيه كه مى‏گويد «گناه من»، گناه كشتن اوست كه بر گناه قابيل افزوده شده است.

قابيل او را كشت و سخت پشيمان شد و او را به همان حال انداخت و جسدش را دفن نكرد و خداوند كلاغى فرستاد كه زمين را مى‏كند تا به او ياد و نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را بپوشاند. گويد، شامگاهى قابيل، هابيل را كشت و فردا صبح زود باز آمد كه ببيند چكار كند و متوجه كلاغى شد كه زمين را مى‏كند تا كلاغ مرده‏يى را خاك كند.

گفت: «اى واى من! عاجز شدم از اينكه مانند اين كلاغ باشم و جسد برادرم را بپوشانم» و از پشيمانان شد [1].

قابيل از كوه نوذ فرود آمد و آدم به او گفت: برو كه همواره ترسان خواهى بود و هر كس را كه ببينى امان نخواهى داشت. و قابيل از كنار هيچ يك از فرزندان خود نمى‏گذشت مگر اينكه او را از خود مى‏راندند و به او سنگ مى‏زدند. اتفاقا يكى از پسران او كه كور بود همراه پسر خود به قابيل برخورد. پسر آن شخص كور به او گفت: اين پدرت قابيل است و او سنگى پرتاب كرد كه به قابيل اصابت كرد و او را كشت. پسر گفت: اى پدر، پدرت را كشتى و او چنان سيلى به فرزند خود زد كه بر جاى بمرد. و آن كور مى‏گفت: واى بر من كه پدرم را با سنگى كه پرتاب كردم و پسرم را با سيليى كه زدم كشتم. سپس حواء باردار شد و شيث و خواهرش عزورا را توأم زاييد و شيث موسوم به هبة الله (خداداد) شد. گويند: نام او مشتق از نام هابيل بود و چون حواء او را زاييد، جبرئيل به او گفت اين هبة الله است و براى تو به عوض هابيل بخشيده شده است. گويند: نام او به عربى شث و به سريانى شاث و به عبرى شيث است و آدم (ع) او را وصى خويش قرار داد و به او وصيت كرد و روزى كه شيث متولد شد يكصد و سى سال از عمر آدم گذشته بود.

سپس آدم با حواء نزديكى كرد و حواء باردار شد، باردارى سبك كه اندك اندك سنگين شد. در اين هنگام شيطان به شكل ديگرى غير از شكل خود پيش حواء آمد و گفت:

اى حواء، مى‏دانى اين كه در شكم دارى چيست؟ گفت: نمى‏دانم. گفت: شايد به صورت بهيمه‏يى از بهايم باشد. حواء گفت: نمى‏دانم. شيطان از پيش حواء رفت و چون حواء سنگين شد دوباره پيش او آمد و گفت: اى حواء حال خود را چگونه مى‏بينى؟ گفت: مى‏ترسم‏ آن چنان باشد كه مرا از آن ترساندى كه من نمى‏توانم بر پا خيزم و بايستم. شيطان گفت: اگر من دعا كنم و خداى او را انسانى چون تو و آدم قرار دهد حاضرى نام او را آنچه مى‏گويم بگذارى؟ گفت: آرى. شيطان باز از پيش حواء برگشت. حواء به آدم گفت: كسى پيش من آمد و خبر آورد كه آنچه در شكم من است بهيمه‏يى از بهايم است، و من هم سنگينى احساس مى‏كنم و مى‏ترسم چنان باشد كه او گفته است. و اندوه غمى براى آدم و حواء جز اين نبود تا آنكه فرزند را بزاد و در اين مورد خداوند متعال مى‏فرمايد: «خداى را كه پروردگار آن دو است فرا خواندند و دعا كردند كه اگر به ما نيكى بدهى هر آينه از سپاسگزاران خواهيم بود.» و اين دعا پيش از تولد فرزند بود، چون حواء پسرى شايسته زاييد، شيطان پيش حواء آمد و گفت: آيا همان طور كه وعده دادى نمى‏خواهى او را با اضافه به من نامگذارى كنى؟ حواء گفت: نام تو چيست؟ و نام شيطان عزازيل بود ولى اگر آن نام را مى‏گفت حواء او را مى‏شناخت. اين بود كه گفت: نام من حارث است، و حواء پسر خود را عبد الحارث نام گذاشت و آن پسر در گذشت، و خداوند در اين مورد مى‏فرمايد:

«پس چون داد ايشان را فرزندى شايسته براى او در آن مورد شريك قرار دادند در آنچه دادشان، و خداى برتر است از آنچه انباز گيرند».

و خداوند متعال به آدم وحى كرد كه در زمين در مقابل عرش مرا حرمى است، برو و آن جا معبدى بساز و برگرد آن، همچنان كه فرشتگان بر گرد عرش طواف مى‏كنند و ديده‏اى، طواف كن و من آن جا دعاى تو و فرزندانت را كه در اطاعت من باشند بر آورده مى‏كنم. آدم گفت: پروردگارا، چگونه ممكن است كه مرا به تنهايى ياراى اين كار نيست و جايگاه آن را نمى‏دانم. و خداى فرشته‏يى را بر آدم گماشت و آن فرشته آدم را به سوى مكه برد. و هر گاه آدم به سرزمين و جايى مى‏رسيد كه آن را خوش مى‏داشت به فرشته مى‏گفت مرا اين جا فرود آر. و فرشته مى‏گفت تو بر جاى خود باش. تا به مكه رسيدند. هر جا كه در طول راه آدم فرود آمده است آبادى و سرسبزى فراهم شده است و از هر كجا كه گذشته و فرود نيامده است، بيابانهاى خشك و سوزان شده است.

آدم خانه كعبه را از سنگهاى پيچ كوه بنا كرد، از كوه سينا و كوه زيتون و كوه لبنان و كوه جودى و اساس آن را از سنگهاى كوه حرّا نهاد. و چون از ساختمان آن آسوده شد، فرشته او را به عرفات برد و تمام مناسك حج را به همان طريق كه امروز مردم انجام مى‏دهند به او آموخت، و او را به مكه برگرداند و هفته مرتبه بر گرد كعبه طواف كرد. آدم به هند برگشت و در كوه نوذ در گذشت. شيث به جبرئيل گفت بر آدم نماز گزار و جبرئيل گفت خود پيش برو و بر پدرت نماز بگزار و سى تكبير بگو، پنج تكبير براى نماز بر ميت و بيست و پنج تكبير براى فضيلت آدم (ع)، و آدم نمرد تا آنكه فرزندان و فرزندزادگان او به چهل هزار نفر در نوذ رسيدند و آدم ميان ايشان زنا و شرابخوارى ديد و وصيت كرد كه فرزندان شيث با فرزندان قابيل ازدواج نكنند. فرزندان شيث جسد آدم را در مغازه‏يى نهادند و نگهبانانى گماشتند كه هيچ يك از فرزندان قابيل بر آن مغازه نزديك نشود. و كسانى كه مى‏آمدند و براى آدم استغفار مى‏كردند فرزندان شيث بودند. و آدم نهصد و سى و شش سال عمر كرد.

يك گروه صد نفرى از فرزندان شيث كه همگى خوش سيما بودند گفتند خوب است برويم ببينيم فرزندان عمويمان قابيل چگونه‏اند و آنها پيش صد زن زشت از بنى قابيل رفتند.

زنان، آنها را حبس كردند و ايشان مدتى مقيم ميان قابيلى‏ها بودند. سپس صد نفر ديگر گفتند مناسب است برويم ببينيم برادرانمان در چه حالى هستند و از كوه به زير آمدند. آنها را هم زنها حبس كردند و بعد فرزندان شيث همگى فرود آمدند و مرتكب معصيت شدند و با فرزندان قابيل ازدواج كردند و در آميختند و فرزندان قابيل بسيار زياد شدند و زمين از ايشان انباشته شد و آنها همانهايى هستند كه به روزگار نوح (ع) در طوفان غرق شدند.

شيث بن آدم پسرى به نام انوش داشت و فرزندان زياد ديگرى هم از او به وجود آمد و او انوش را وصى خود قرار داد. انوش هم فرزندان فراوان و پسرى به نام قينان آورد كه او را وصى خود قرار داد. و قينان فرزندى چند از جمله مهلاليل داشت كه او را وصى خود قرار داد. مهلاليل فرزندى به نام يزد داشت كه همان اليازد است و چند پسر ديگر هم داشت و همان يزد را وصى خود قرار داد و به روزگار او بتها ساخته و پرداخته شد و گروهى از آيين حق برگشتند. يزد چند فرزند از جمله خنوخ را داشت كه خنوخ همان ادريس پيامبر (ع) است.

*

متن عربی:

قال:ذذ أخبرنا محمد بن حميد أبو سفيان العبدي عن سفيان بن سعيد الثوري عن هشام بن سعد عن سعيد المقبري عن أبي هريرة قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: الناس ولد آدم وآدم من تراب.

أخبرنا الفضل بن دكين ومحمد بن عبد الله الأسدي قالا: أخبرنا سفيان عن عطاء بن السائب عن سعيد بن جبير قال: خلق آدم من أرض يقال لها دحناء.

قال: أخبرنا محمد بن عبد الله الأسدي وخلاد بن يحيى قالا: أخبرنا مسعر عن أبي حصين قال: قال لي سعيد بن جبير أتدري لم سمي آدم؟ لأنه خلق من أديم الأرض.

قال: أخبرنا هوذة بن خليفة، أخبرنا عوف عن قسامة بن زهير قال: سمعت أبا موسى الأشعري يقول: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن الله خلق آدم من قبضة قبضها من جميع الأرض فجاء بنو آدم على قدر الأرض، جاء منهم الأحمر والأبيض والأسود وبين ذلك والسهل والحزن وبين ذلك والخبيث والطيب وبين ذلك.

قال: أخبرنا عمرو بن عاصم الكلابي، أخبرنا المعتمر بن سليمان عن عاصم الأحول عن أبي قلابة قال: خلق آدم من أديم الأرض كلها من أسودها وأحمرها وأبيضها وحزنها وسهلها. قال: وقال الحسن مثله: وخلق جؤجؤه من ضرية.

قال: أخبرنا عمرو بن الهيثم أبو قطن، أخبرنا شعبة عن أبي حصين عن سعيد بن جبير قال: إنما سمي آدم لأنه خلق من أديم الأرض وإنما سمي إنساناً لأنه نسي.

قال: أخبرنا حسين بن حسن الأشقري، أخبرنا يعقوب بن عبد الله القمي عن جعفر، يعني ابن أبي المغيرة، عن سعيد بن جبير عن ابن مسعود قال: إن الله بعث إبليس فأخذ من أديم الأرض من عذبها وملحها، فخلق منها آدم، فكل شيء خلقه من عذبها فهو صائر إلى الجنة وإن كان بن كافر، وكل شيء خلقه من ملحها فهو صائر إلى النار وإن كان بن تقي، قال فمن ثم قال إبليس: أأسجد لمن خلقت طيناً؛ لأنه جاء بالطينة، قال فسمي آدم، لأنه خلق من أديم الأرض.

قال: أخبرنا الحسن بن موسى الأشيب ويونس بن محمد المؤدب قالا: أخبرنا حماد بن سلمة عن ثابت البناني عن أنس بن مالك قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن الله لما صور آدم تركه ما شاء أن يتركه فجعل إبليس يطيف به، فلما رآه أجوف عرف أنه خلق لا يتمالك.

قال: أخبرنا معاذ بن معاذ العنبري، أخبرنا سليمان التيمي، أخبرنا أبو عثمان النهدي عن سلمان الفارسي أن بن مسعود قال: خمر الله طينة آدم أربعين ليلة، أو قال أربعين يوماً، ثم ضرب بيده فيه فخرج كل طيب في يمينه، وخرج كل خبيث في يده الأخرى، ثم خلط بينهما، قال: فمن ثم يخرج الحي من الميت والميت من الحي.

أخبرنا إسماعيل بن عبد الله بن أبي أويس المدني، حدثني أبي عن عون بن عبد الله بن الحارث الهاشمي عن أخيه عبد الله بن عبد الله بن الحارث عن أبيه قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: إن الله خلق آدم بيده.

قال: أخبرنا إسماعيل بن عبد الكريم الصنعاني قال: حدثني عبد الصمد بن معقل أنه سمع وهب بن منبه يقول: خلق الله بن آدم كما شاء ومما شاء فكان كذلك، تبارك الله أحسن الخالقين، خلق من التراب والماء، فمنه لحمه ودمه وشعره وعظامه وجسده كله، فهذا بدء الخلق الذي خلق الله منه بن آدم، ثم جعلت فيه النفس، فبها يقوم ويقعد ويسمع ويبصر، ويعلم ما تعلم الدواب، ويتقي ما تتقي، ثم جعل فيه الروح، فبه عرف الحق من الباطل، والرشد من الغي، وبه حذر وتقدم، واستتر وتعلم، ودبر الأمور كلها.

قال: أخبرنا خلاد بن يحيى، أخبرنا هشام بن سعد، أخبرنا زيد بن أسلم عن أبي صالح عن أبي هريرة قال: قال رسول الله، صلى الله عليه

وسلم: لما خلق الله آدم مسح ظهره فسقط من ظهره كل نسمةٍ هو خالقها إلى يوم القيامة، ثم جعل بين عيني كل إنسان منهم وبيصاً من نورٍ ثم عرضهم على آدم فقال: أي رب من هؤلاء؟ قال: هؤلاء ذريتك. فرأى رجلا منهم أعجبه نور ما بين عينيه، فقال: أي رب من هذا؟ قال: هذا رجل من ذريتك في آخر الأمم يقال له داود. قال: أي رب كم عمره؟ قال: ستون سنةً. قال: فزده من عمري أربعين سنةً. قال: إذاً تكتب وتختم ولا تبدل. قال: فلما انقضى عمر آدم جاءه ملك الموت. قال: أو لم يبق من عمري أربعون سنةً؟ قال: أو لم تعطها ابنك داود؟ قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: فجحد فجحدت ذريته، ونسي آدم فنسيت ذريته، وخطيء آدم فخطئت ذريته.

أخبرنا الحسن بن موسى الأشيب، أخبرنا حماد بن سلمة عن علي بن ريد عن يوسف بن مهران عن بن عباس قال: لما نزلت آية الدين قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن أول من جحد آدم، عليه السلام، وكررها ثلاثاً، إن الله لما خلق آدم مسح على ظهره فأخرج ذريته فعرضهم عليه، فرأى فيهم رجلا يزهر فقال: أي رب! أي بني هذا؟ قال: هذا ابنك داود. قال: فكم عمره؟ قال: ستون سنةً. قال: أي رب زده في عمره. قال: لا إلا أن تزيده أنت من عمرك، قال وكان عمر آدم ألف سنة، قال: أي رب زده من عمري. قال: فزاده أربعين سنة وكتب عليه كتابا وأشهد عليه الملائكة، فلما احتضر آدم أتته الملائكة لتقبض روحه فقال: إنه قد بقي من عمري أربعون سنةً، فقالوا: إنك جعلتها لابنك داود.

فقال: أي رب ما فعلت؟ فأنزل الله عليه الكتاب وأقام عليه البينة، ثم أكمل الله، عز وجل، لآدم ألف سنةٍ، وأكمل لداود مائة سنةٍ.

قال: أخبرنا إسماعيل بن إبراهيم الأسدي، وهو ابن علية، عن كلثوم بن جبر عن سعيد بن جبير عن ابن عباس، في قوله: وإذ أخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم وأشهدهم على أنفسهم ألست بربكم قالوا بلى شهدنا. فمسح ربك ظهر آدم، فخرجت كل نسمة هو خالقها إلى يوم القيامة بنعمان هذا الذي وراء عرفة، فأخذ ميثاقهم: ألست بربكم قالوا بلى شهدنا.

قال إسماعيل: فحدثنا ربيعة بن كلثوم عن أبيه في هذا الحديث: قالوا بلى شهدنا أن تقولوا يوم القيامة.

قال: أخبرنا سليمان بن حرب، أخبرنا حماد بن زيد عن كلثوم بن جبر عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال: مسح ربك ظهر آدم بنعمان هذه، فأخرج منه كل نسمة هو خالقها إلى يوم القيامة، ثم أخذ عليهم الميثاق قال: ثم تلا: وإذ أخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم واشهدهم على أنفسهم ألست بربكم قالوا بلى شهدنا أن تقولوا يوم القيامة إنا كنا عن هذا غافلين. أو تقولوا إنما أشرك آباؤنا من قبل.

أخبرنا سعيد بن سليمان الواسطي، أخبرنا منصور، يعني ابن أبي الأسود، عن عطاء بن السائب عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال: خلق الله آدم بدحناء فمسح ظهره، فأخرج كل نسمة هو خالقها إلى يوم القيامة، قال: ألست بربكم قالوا بلى. قال: يقول الله: شهدنا أن تقولوا يوم القيامة إنا كنا عن هذا غافلين. قال سعيد: فيرون أن الميثاق أخذ يومئذ.

قال: أخبرنا موسى بن مسعود أبو حذيفة النهدي، أخبرنا زهير بن محمد عن عبد الله بن محمد بن عقيل عن عبد الرحمن بن يزيد الأنصاري عن أبي لبابة بن عبد المنذر أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: يوم الجمعة سيد الأيام وأعظمها عند الله، خلق الله فيه آدم وأهبط فيه آدم إلى الأرض وفيه توفى الله آدم.

قال: أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا حماد بن سلمة عن محمد بن عمر عن أبي سلمة عن عبد الله بن سلام قال: خلق الله آدم في آخر يوم الجمعة.

أخبرنا عمرو بن الهيثم، أخبرنا شعبة عن الحكم عن إبراهيم قال: قال سلمان إن أول ما خلق من آدم رأسه فجعل يخلق جسده وهو ينظر، قال: فبقيت رجلاه عند العصر، قال: يا رب الليل أعجل قد جاء الليل، قال الله: وخلق الإنسان من عجلٍ.

قال: أخبرنا محمد بن حميد العبدي عن معمر عن قتادة في قوله: من طينٍ، قال استل آدم من الطين.

قال أخبرنا محمد بن حميد العبدي عن معمر عن قتادة في قوله: أنشأناه خلقاً آخر؛ قال: يقول بعضهم هو نبات الشعر، وقال بعضهم نفخ الروح.

أخبرنا حماد بن خالد الخياط عن معاوية بن صالح عن راشد بن سعد قال: حدثني عبد الرحمن بن قتادة السلمي، وكان من أصحاب النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: سمعت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يقول: إن الله خلق آدم ثم أخذ الخلق من ظهره، فقال هؤلاء في الجنة ولا أبالي، وهؤلاء في النار ولا أبالي. فقال قائل: يا رسول الله على ماذا نعمل؟ قال على مواقع القدر.

أخبرنا محمد بن مقاتل الخراساني قال: أخبرنا عبد الله بن المبارك قال:

أخبرنا إسماعيل بن رافع أنه سمع سعيداً المقبري يقول: قال أبو هريرة: كان أول ما جرى فيه الروح من آدم، بصره وخياشيمه، فلما جرى الروح منه في جسده كله عطس، فلقاه الله حمده فحمد ربه، فقال الله له: رحمك ربك، ثم قال الله له: اذهب يا آدم إلى أولئك الملأ فقل لهم: سلام عليكم، فانظر ماذا يردون عليك، ففعل ثم رجع إلى الجبار، فقال الله له، وهو أعلم: ماذا قالوا لك؟ فقال: قالوا وعليك السلام ورحمة الله، فقال له: هذا يا آدم تحيتك وتحية ذريتك.

قال: أخبرنا هشام بن محمد عن أبيه عن أبي صالح عن ابن عباس قال: لما نفخ في آدم الروح عطس فقال: الحمد لله رب العالمين، فقال الله له: يرحمك ربك. قال ابن عباس: سبقت رحمته غضبه.

قال: أخبرنا عفان بن مسلم والحسن بن موسى الأشيب قالا: أخبرنا حماد بن سلمة عن علي بن زيد عن يوسف بن مهران عن ابن عباس قال: لما خلق الله آدم كان يمس رأسه السماء، قال: فوطده الله إلى الأرض حتى صار ستين ذراعا في سبع أذرع عرضا.

قال: أخبرنا عبد الوهاب بن عطاء العجلي عن سعيد عن قتادة عن الحسن عن عتي عن أبي بن كعب عن النبي، عليه السلام، أنه قال: إن آدم كان رجلا طوالا كأنه نخلة سحوق كثير شعر الرأس، فلما ركب الخطيئة بدت له عورته وكان لا يراها قبل ذلك، فانطلق هاربا في الجنة، فتعلقت به شجرة، فقال لها: أرسليني. فقالت: لست بمرسلتك. قال: وناداه ربه: يا آدم أمني تفر؟ قال رب إني استحييتك.

قال: أخبرنا سعيد بن سليمان، أخبرنا عباد بن العوام عن سعيد بن أبي عروبة عن قتادة عن الحسن عن عتي عن أبي بن كعب بمثل هذا الحديث ولم يرفعه.

أخبرنا حفص بن عمر الحوضي، أخبرنا إسحاق بن الربيع أبو حمزة العطار عن الحسن عن عتي عن أبي بن كعب قال: كان آدم طوالا آدم جعدا كأنه نخلة سحوق.

قال: أخبرنا يحيى بن السكن قال: أخبرنا حماد بن سلمة قال أخبرنا علي بن زيد بن جدعان عن سعيد بن المسيب قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: يدخل أهل الجنة الجنة جرداً مرداً جعاداً مكحلين أبناء ثلاثٍ وثلاثين على خلق آدم ستين ذراعاً في سبع أذرع.

قال: أخبرنا أحمد بن عبد الله بن يونس، أخبرنا فضيل بن عياض عن هشام عن الحسن قال: بكى آدم على الجنة ثلاثمائة سنة.

أخبرنا عمرو بن الهيثم وهاشم بن القاسم الكناني قالا: أخبرنا المسعودي عن أبي عمر الشآمي عن عبيد بن الخشخاش عن أبي ذر قال: قلت للنبي، عليه السلام: أي الأنبياء أول؟ قال: آدم. قلت: أو نبيا كان؟ قال: نعم نبي مكلم. قال: قلت فكم المرسلون؟ قال ثلاثمائةٍ وخمسة عشر جماً غفيراً.

قال: أخبرنا موسى بن إسماعيل أبو سلمة التبوذكي، أخبرنا حماد بن سلمة عن عبد الله بن عثمان بن خيثم عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال: كان لآدم أربعة أولاد تؤام، ذكر وأنثى من بطن، وذكر وأنثى من بطن، فكانت أخت صاحب الحرث وضيئةً، وكانت أخت صاحب الغنم قبيحة، فقال صاحب الحرث: أنا أحق بها، وقال صاحب الغنم: أنا أحق بها. فقال صاحب الغنم: ويحك! أتريد أن تستأثر بوضاءتها علي؟ تعال حتى نقرب قرباناً، فإن تقبل قربانك كنت أحق بها، وإن تقبل قرباني كنت أحق بها، قال: فقربا قربانهما، فجاء صاحب الغنم بكبش أعين أقرن أبيض، وجاء صاحب الحرث بصبرةٍ من طعامه، فقبل الكبش

فخزنه الله في الجنة أربعين خريفاً، وهو الكبش الذي ذبحه إبراهيم، صلى الله عليه وسلم، فقال صاحب الحرث: لأقتلنك. فقال صاحب الغنم: لئن بسطت إلي يدك لتقتلني ما أنا بباسط يدي إليك لأقتلك؛ إلى قوله: وذلك جزاء الظالمين. فقتله فولد آدم كلهم من ذلك الكافر.

قال: أخبرنا موسى بن إسماعيل، أخبرنا حماد بن سلمة عن علي بن زيد عن يوسف بن مهران عن ابن عباس قال: كان آدم يزوج ذكر هذا البطن بأنثى هذا البطن، وأنثى هذا البطن بذكر هذا البطن.

قال: أخبرنا حفص بن عمر الحوضي، أخبرنا إسحاق بن الربيع عن الحسن عن عتي عن أبي بن كعب أن آدم لما حضره الموت قال لبنيه: يا بني أطلبوا لي من ثمرة الجنة فإني قد اشتهيتها، فذهب بنوه، وذاك في مرضه، يطلبون له من ثمرة الجنة، فإذا هم بملائكة الله، قالوا لهم: يا بني آدم ما تطلبون؟ قالوا: إن أبانا أشتاق إلى ثمرة الجنة فنحن نطلبها. قالوا: ارجعوا، فقد قضي الأمر؛ فإذا أبوهم قد قبض. فأخذت الملائكة آدم فغسلوه وحنطوه وكفنوه وحفروا له قبراً وجعلوا له لحداً ثم إن ملكا من الملائكة تقدم فصلى عليه وخلفه الملائكة وبنو آدم خلفهم، ثم وضعوه في حفرته وسووا عليه، فقالوا: يا بني آدم هذا سبيلكم وهذه سنتكم.

قال: أخبرنا سعيد بن سليمان، أخبرنا هشيم قال: أخبرنا يونس ابن عبيد عن حسن قال: أخبرنا عتي السعدي عن أبي بن كعب قال: لما احتضر آدم قال لبنيه: انطلقوا فاجتنوا لي من ثمار الجنة. فخرج بنوه فاستقبلتهم الملائكة فقالوا: أين تريدون؟ قالوا: بعثنا أبونا لنجتني له من ثمار الجنة. قالوا: ارجعوا فقد كفيتم، فرجعوا معهم حتى دخلوا على آدم، فلما رأتهم حواء ذعرت، فجعلت تدنو إلى آدم فتلزق به، فقال لها آدم: إليك عني فمن قبلك أتيت، خلي بيني وبين ملائكة ربي.

فقبضوا روحه، ثم غسلوه وكفنوه وحنطوه، ثم صلوا عليه وحفروا له، ثم دفنوه، فقالوا: يا بني آدم، هذه سنتكم في موتاكم.

قال: أخبرنا خالد بن خداش بن عجلان، أخبرنا عبد الله بن وهب عن عمرو بن الحارث عن يزيد بن أبي حبيب عن من حدثه عن أبي ذر قال: سمعت النبي، صلى الله عليه وسلم، يقول: إن آدم خلق من ثلاث تربات سوداء وبيضاء وخضراء.

قال: أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا حماد بن زيد عن خالد الحذاء قال: خرجت خرجة لي فجئت وهم يقولون: قال الحسن: فلقيته فقلت يا أبا سعيد! آدم للسماء خلق أم للأرض؟ فقال: ما هذا يا أبا منازل؟ للأرض خلق! قلت: أرأيت لو اعتصم فلم يأكل من الشجرة؟ قال: للأرض خلق، فلم يكن بد من أن يأكل منها.

أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا خالد بن عبد الله عن بيان عن الشعبي عن جعدة بن هبيرة قال: الشجرة التي افتتن بها آدم الكرم، وجعلت فتنة لولده.

قال: أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا عبد الله بن وهب عن سعيد بن أبي أيوب عن جعفر بن ربيعة وزياد مولى مصعب قال: سئل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن آدم: أنبياً كان أو ملكاً؟ قال: بل نبي مكلم.

قال: أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا عبد الله بن وهب عن بن لهيعة عن الحارث بن يزيد عن علي بن رباح عن عقبة بن عامر عن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أنه قال: الناس لآدم وحواء كطف الصاع لن يملؤوه، إن الله لا يسألكم عن أحسابكم ولا أنسابكم يوم القيامة، أكرمكم عند الله أتقاكم.

قال أخبرنا هشام بن محمد أخبرني أبي عن أبي صالح عن ابن

عباس قال: خرج آدم من الجنة بين الصلاتين، صلاة الظهر وصلاة العصر، فأنزل إلى الأرض، وكان مكثه في الجنة نصف يوم من أيام الآخرة، وهو خمسمائة سنة من يوم كان مقداره اثنتي عشرة ساعة، واليوم ألف سنة مما يعد أهل الدنيا، فأهبط آدم على جبل بالهند يقال له نوذ، وأهبطت حواء بجدة، فنزل آدم معه ريح الجنة، فعلق بشجرها وأوديتها، فامتلأ ما هنالك طيباً، فمن ثم يؤتى بالطيب من ريح آدم، صلى الله عليه وسلم، وقالوا: أنزل معه من آس الجنة أيضا، وأنزل معه بالحجر الأسود، وكان أشد بياضا من الثلج، وعصا موسى، وكانت من آس الجنة، طولها عشرة أذرع على طول موسى، صلى الله عليه وسلم، ومر ولبان ثم أنزل عليه بعد العلاة والمطرقة والكلبتان، فنظر آدم حين أهبط على الجبل إلى قضيب من حديد نابت على الجبل، فقال: هذا من هذا، فجعل يكسر أشجاراً عتقت ويبست بالمطرقة، ثم أوقد على ذلك الغصن حتى ذاب، فكان أول شيء ضرب منه مدية، فكان يعمل بها، ثم ضرب التنور وهو الذي ورثه نوح، وهو الذي فار بالهند بالعذاب، فلما حج آدم، وضع الحجر الأسود على أبي قبيسٍ فكان يضيء لأهل مكة في ليالي الظلم كما يضيء القمر، فلما كان قبيل الإسلام بأربع سنين، وقد كان الحيض والجنب يصعدون إليه يمسحونه فاسود فأنزلته قريش من أبي قبيسٍ، وحج آدم من الهند إلى مكة أربعين حجة على رجليه، وكان آدم حين أهبط يمسح رأسه السماء، فمن ثم صلع وأورث ولده الصلع، ونفرت من طوله دواب البر فصارت وحشاً من يومئذ، فكان آدم وهو على ذلك الجبل قائماً يسمع أصوات الملائكة ويجد ريح الجنة، فحط من طوله ذلك إلى ستين ذراعاً، فكان ذلك طوله حتى مات، ولم يجمع حسن آدم لأحد من ولده إلا ليوسف، وأنشأ آدم يقول: رب كنت جارك في دارك ليس لي رب غيرك، ولا رقيب دونك، آكل فيها رغداً، وأسكن حيث أحببت فأهبطتني إلى هذا الجبل المقدس، فكنت أسمع أصوات الملائكة وأراهم كيف يحفون بعرشك وأجد ريح الجنة وطيبها، ثم أهبطتني إلى الأرض وحططتني إلى ستين ذراعاً، فقد انقطع عني الصوت والنظر، وذهب عني ريح الجنة.

فأجابه الله، تبارك وتعالى: لمعصيتك يا آدم فعلت ذلك، بك فلما رأى الله عري آدم وحواء أمره أن يذبح كبشا من الضأن من الثمانية الأزواج التي أنزل الله من الجنة، فأخذ آدم كبشا فذبحه، ثم أخذ صوفه فغزلته حواء ونسجه هو وحواء، فنسج آدم جبة لنفسه وجعل لحواء درعا وخمارا فلبساه، وقد كانا اجتمعا بجمعٍ فسميت جمعاً، وتعارفا بعرفة فسميت عرفة، وبكيا على ما فاتهما مائتي سنة، ولم يأكلا ولم يشربا أربعين يوماً، ثم أكلا وشربا وهما يومئذ على نوذ، الجبل الذي أهبط عليه آدم، ولم يقرب حواء مائة سنة، ثم قربها فتلقت فحملت، فولدت أول بطن قابيل وأخته لبود توأمته، ثم حملت فولدت هابيل وأخته اقليما توأمته، فلما بلغوا أمر الله آدم أن يزوج البطن الأول البطن الثاني، والبطن الثاني البطن الأول، يخالف بين البطنين في النكاح، وكانت أخت قابيل حسنة وأخت هابيل قبيحة، فقال آدم لحواء الذي أمر به، فذكرته لابنيها، فرضي هابيل وسخط قابيل وقال: لا والله ما أمر الله بهذا قط، ولكن هذا عن أمرك يا آدم، فقال آدم: فقربا قرباناً فأيكما كان أحق بها أنزل الله ناراً من السماء فأكلت قربانه، فرضيا بذلك، فعدا هابيل، وكان صاحب ماشية، بخير غذاء غنمه وزبد ولبن، وكان قابيل زراعاً فأخذ طناً من شر زرعه، ثم صعدا الجبل، يعني نوذ، وآدم معهما، فوضعا القربان ودعا آدم ربه، وقال قابيل في نفسه: ما أبالي أيقبل مني أم لا، لا ينكح هابيل أختي أبداً، فنزلت النار فأكلت قربان هابيل وتجنبت قربان قابيل لأنه لم يكن زاكي القلب، فانطلق هابيل فأتاه قابيل وهو في غنمه فقال: لأقتلنك! قال لم تقتلني؟

قال: لأن الله تقبل منك ولم يتقبل مني ورد علي قرباني ونكحت أختي الحسنة ونكحت أختك القبيحة، ويتحدث الناس بعد اليوم أنك كنت خيراً مني، فقال له هابيل: لئن بسطت إلي يدك لتقتلني ما أنا بباسط يدي إليك لأقتلك إني أخاف الله رب العالمين، إني أريد أن تبوء بإثمي وإثمك فتكون من أصحاب النار وذلك جزاء الظالمين؛ أما قوله بإثمي؛ يقول: تأثم بقتلي إذا قتلتني إلى إثمك الذي كان عليك قبل أن تقتلني، فقتله فأصبح من النادمين فتركه لم يوار جسده، فبعث الله غراباً يبحث في الأرض ليريه كيف يواري سوءة أخيه؛ وكان قتله عشية، وغدا إليه غدوة لينظر ما فعل، فإذا هو بغراب حي يبحث على غراب ميت، فقال: يا ويلتا! أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب فأواري سوءة أخي كما يواري هذا سوءة أخيه؟ فدعا بالويل، فأصبح من النادمين؛ ثم أخذ قابيل بيد أخيه ثم هبط من الجبل، يعني نوذ، إلى الحضيض، فقال آدم لقابيل: اذهب فلا تزال مرعوباً أبداً لا تأمن من تراه! فكان لا يمر به أحد من ولده إلا رماه، فأقبل بن لقابيل أعمى ومعه بن له، فقال للأعمى ابنه: هذا أبوك قابيل، فرمى الأعمى أباه قابيل فقتله، فقال بن الأعمى: يا ابتاه قتلت أباك، فرفع الأعمى يده فلطم ابنه فمات ابنه؛ فقال الأعمى: ويل لي قتلت أبي برميتي، وقتلت ابني بلطمتي! ثم حملت حواء فولدت شيثاً وأخته عزورا، فسمي هبة الله، اشتق له من أسم هابيل، فقال لها جبريل حين ولدته: هذا هبة الله لك بدل هابيل، وهو بالعربية شث، وبالسريانية شاث، وبالعبرانية شيث، وإليه أوصى آدم، صلوات الله عليه، وكان آدم يوم ولد شيث بن ثلاثين ومائة سنة، ثم تغشاها آدم فحملت حملاً خفيفاً فمرت به؛ يقول: قامت وقعدت، ثم أتاها الشيطان في غير صورته فقال لها: يا حواء ما هذا في بطنك؟ قالت: لا أدري! قال فلعله يكون بهيمة من هذه البهائم؟

ثم قالت: ما أدري! ثم أعرض عنها حتى إذا أثقلت أتاها فقال: كيف تجدينك يا حواء؟ قالت: إني لأخاف أن يكون كالذي خوفتني، ما أستطيع القيام إذا قمت، قال: أفرأيت إن دعوت الله فجعله إنساناً مثلك ومثل آدم تسميه بي؟ قالت: نعم، فانصرف عنها؛ وقالت لآدم: لقد أتاني آتٍ فأخبرني أن الذي في بطني بهيمة من هذه البهائم، وإني لأجد له ثقلاً وأخشى أن يكون كما؛ قال فلم يكن لآدم ولا لحواء هم غيره حتى وضعته فذلك قول الله، تبارك وتعالى: دعوا الله ربهما لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين؛ فكان هذا دعاؤهما قبل أن تلد، فلما ولدت غلاماً سوياً أتاها فقال لها: ألا سميته كما وعدتني؟ قالت: وما اسمك؟ وكان اسمه عزازيل، ولو تسمى به لعرفته، فقال: اسمي الحارث، فسمته عبد الحارث فمات، يقول الله: لما أتاهما صالحاً جعلا له شركاء فيما آتاهما فتعالى الله عما يشركون؛ وأوحى الله إلى آدم: أن لي حرماً بحيال عرشي، فانطلق فابن لي بيتاً فيه، ثم حف به كما رأيت ملائكتي يحفون بعرشي، فهنالك أستجيب لك ولولدك من كان منهم في طاعتي، فقال آدم: أي ربي وكيف لي بذلك: لست أقوى عليه ولا أهتدي له، فقيض الله له ملكاً فانطلق به نحو مكة فكان آدم إذا مر بروضة ومكان يعجبه قال للملك: انزل بنا ههنا، فيقول له الملك: مكانك، حتى قدم مكة فكان كل مكان نزل به عمراناً وكان كل مكان تعداه مفاوز وقفاراً فبنى البيت من خمسة أجبل: من طور سينا، وطور زيتون، ولبنان، والجودي، وبنى قواعده من حراء، فلما فرغ من بنائه خرج به الملك إلى عرفات فأراه المناسك كلها التي يفعلها الناس اليوم ثم قدم به مكة فطاف بالبيت أسبوعاً ثم رجع إلى أرض الهند فمات على نوذ، فقال شيث لجبريل: صل على آدم، فقال: تقدم أنت فصل على أبيك وكبر عليه ثلاثين تكبيرة، فأما خمس وهي الصلاة وخمس وعشرون تفضيلا لآدم، ولم يمت آدم حتى بلغ ولده وولد ولده

أربعين ألفاً بنوذ ورأى آدم فيهم الزنا وشرب الخمر والفساد، فأوصى أن لا يناكح بنو شيث بني قابيل، فجعل بنو شيث آدم في مغارة وجعلوا عليه حافظاً لا يقرأ أحدا من بني قابيل، وكان الذين يأتونه ويستغفرون له بنو شيث، فكان عمر آدم تسعمائة سنة وستاً وثلاثين سنة، فقال مائة من بني شيث صباح: لو نظرنا ما فعل بنو عمنا، يعنون بني قابيل، فهبطت المائة إلى نساء قباح من بني قابيل، فأحبس النساء الرجال ثم مكثوا ما شاء الله، ثم قال مائة آخرون: لو نظرنا ما فعل إخوتنا، فهبطوا من الجبل إليهم فاحتبسهم النساء، ثم هبط بنوا شيث كلهم، فجاءت المعصية وتناكحوا واختلطوا وكثر بنو قابيل حتى ملأوا الأرض، وهم الذين غرقوا أيام نوح.

وولد شيث بن آدم أنوش ونفراً كثيراً وإليه أوصى شيث، فولد أنوش قينان ونفراً كثيراً وإليه الوصية، فولد قينان مهلاليل ونفراً معه وإليه الوصية، فولد مهلاليل يرذ، وهو اليارذ، ونفراً معه وإليه الوصية، وفي زمانه عملت الأصنام ورجع من رجع عن الإسلام، فولد يرذ خنوخ وهو إدريس النبي عليه السلام ونفرا معه.

 

از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.

 

مصدر:

دائرة المعارف شبکه اسلامی

islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

عمر بن عبدالعزيز: ‌آفرينش‌ شما براي سراي ابد است، و شما فقط ‌از اين سرا به سراي ديگر منتقل‌ مي‌شويد.

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 958
دیروز : 5614
بازدید کل: 8791117

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010