هاشم بن عبد مناف
هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مىكند كه مىگفته است اسم اصلى هاشم، عمرو بوده است و او كسى است كه مسافرت تابستانى و زمستانى قريش را معمول ساخت. هاشم نخستين كسى است كه اين سفرها را معمول كرد، زمستانها به يمن و حبشه و نزد نجاشى مىرفت و نجاشى، هاشم را گرامى مىداشت و به او پاداش مىداد. و تابستانها به ناحيه غزه و شام و گاهى هم به آنقره سفر مىكردند و هاشم پيش قيصر مىرفت و قيصر هم او را گرامى مىداشت و پاداش مىداد.
چند سال پياپى خشكسالى بود كه اموال قريش را از بين برد. هاشم به شام رفت و دستور داد براى او مقدار زيادى نان بپزند و آنها را در جوالها بار شتران كردند و چون به مكه رسيد نانها را خرد كرد و شتران را كشت و دستور داد ديگ و ديگدان بر پا ساختند و گوشتها را پختند و اهل مكه را سير كرد و از ايشان پذيرايى نمود و اين نخستين ميهمانى و پذيرايى پس از قحطى مذكور بود و به همين جهت ملقب و معروف به هاشم شد و عبد الله بن زبعرى در اين مورد مىگويد:
عمرو، عمرو بزرگوارى براى قوم خود نان ريز كرد در حالى كه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند.
هشام بن محمد مىگويد، معروف بن خرّبوذ مكى مىگفت، مردى از خاندان عدى بن خيار بن عدى بن نوفل بن عبد مناف، از قول پدرش مىگفت وهب بن عبد قصىّ هم درباره اين كار هاشم اين ابيات را سروده است:
هاشم كارى را بر عهده گرفت كه ابن بيض هم از انجام آن عاجز و درمانده بود، براى مردم بر شتران تيزرو از سرزمين شام گندم فراوان آورد، اهل مكه را از لحاظ نان و گوشت تازه در فراخى و گشايش قرار داد، گويى مردم در چادرها و خيمههايى هستند كه از ديوارههاى آن بركت مىجوشد. گويد، امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ كه مردى توانگر بود بر هاشم رشگ برد و خود را به زحمت انداخت تا بلكه مثل هاشم رفتار كند ولى از آن كار عاجز ماند و گروهى از قريش او را سرزنش و شماتت كردند، و او بيشتر خشمگين شد و به هاشم دشنام داد و از او خواست كه درباره حسب و نسب خود با اميه مسابقه بگذارد و حكمى تعيين كنند تا حكم كند كه كداميك والا گهرترند. هاشم به مناسبت اينكه سن و سالى از اميّة گذشته بود خوش نداشت كه اين كار صورت بگيرد و قريش هم هاشم را رها نمىكرد و دست از او نمىداشت و او را حفظ مىكرد. هاشم به اميه گفت: من اين كار را مىكنم ولى به شرط آنكه هر كس باخت پنجاه ماده شتر سيه چشم بپردازد كه در مكه آنها را بكشند و ده سال هم از شهر مكه بيرون برود. اميه راضى گرديد و شرط بسته شد، و كاهن بنى خزاعه را حكم قرار دادند و او به والا گهرى هاشم رأى داد. هاشم ماده شتران را گرفت و كشت و به حاضران خورانيد و تقسيم كرد. اميّه هم به شام رفت و ده سال مقيم آنجا بود و اين مسأله آغاز دشمنى ميان هاشم و اميه بود.
محمد بن عمر اسلمى از قول على بن يزيد بن عبد الله بن وهب بن زمعه، از قول پدرش نقل مىكند كه مىگفته است هاشم و عبد شمس و مطّلب و نوفل فرزندان عبد مناف تصميم گرفتند كه موضوع پردهدارى و پرچمدارى و پذيرايى و آبرسانى به حاجيان و سرپرستى دار الندوة را كه قصىّ همه اين امور را به عبد الدار وا گذاشته بود از دست او بيرون آورند و خود را به سبب شرف و اهميتى كه در قريش داشتند از عبد الدار شايستهتر براى اداره اين كارها مىدانستند و هاشم بن عبد مناف در اين مورد از همه بيشتر تلاش مىداشت، بنى عبد الدار هم از تسليم اين امور به ايشان خوددارى مىكردند و عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار از آنها طرفدارى مىكرد، در نتيجه بنى اسد بن عبد العزّى بن قصىّ، و بنى زهرة بن كلاب، و بنى تيم بن مرّة و بنى حارث بن فهر از هاشم طرفدارى كردند و بنى مخزوم و افراد قبيله سهم و جمح و بنى عدى بن كعب از فرزندان عبد الدار طرفدارى كردند، و بنى عامر بن لؤىّ و بنى محارب بن فهر هم بىطرف ماندند و از هيچ كدام طرفدارى نكردند، و آن دو گروه با همپيمانان خود پيمانهاى استوار بستند كه يك ديگر را خوار و زبون و تسليم دشمن نكنند تا گاهى كه دريا خرقه را خيس كند. بنى عبد مناف و كسانى كه طرفدارشان بودند ديگ كوچكى را از عطر و مواد خوشبو بيا كندند و آن را كنار كعبه گذاشتند و دستهاى خود در آن فرو بردند و پيمان بستند و سوگند وفادارى خوردند و براى تأكيد بيشتر دستهاى عطر آلوده خود را به ديوار كعبه كشيدند و به مطّيبين معروف شدند.
بنى عبد الدار و همپيمانهاى ايشان ديگر كوچكى را از خون پر كردند و دستهاى خود در آن فرو بردند و پيمان بستند و سوگند خوردند كه هرگز همپيمانان خود را خوار و زبون نسازند و آنها به هم سوگندان و خونليسان معروف شدند، و هر دو گروه براى جنگ آماده مىشدند و هر يك مشغول تهيه ساز و برگ جنگى بودند. ولى بعد از هر دو سو پيشنهاد صلح مطرح و قرار بر اين شد كه پذيرايى و آبرسانى به عهده بنى عبد مناف بن قصىّ و پردهدارى و پرچمدارى و سرپرستى دار الندوة به عهده بنى عبد الدار باشد همچنان كه از سابق بوده است. و سرپرستى دار الندوة پس از اسلام هم در دست بنى عبد الدار بود تا آنكه عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار آن را به معاويه فروخت، و معاوية بن ابو سفيان آن را محل حكومت قرار داد و تا امروز همچنان در اختيار خلفاست.
محمد بن عمر اسلمى مىگويد، يزيد بن عبد الملك بن مغيره نوفلى از قول پدرش براى من نقل مىكرد كه قريش در آن روز چنين صلح كردند كه هاشم بن عبد مناف بن قصىّ عهدهدار آبرسانى و پذيرايى از حاجيان باشد، و هاشم مرد ثروتمندى بود و چون فصل حج فرا مىرسيد ميان قريش به پا مىخاست و مىگفت: اى مردم قريش، شما همسايگان و ساكنان خانه خداييد و در اين موسم، زائران براى تعظيم خانه او اين جا مىآيند و آنها ميهمانان خدايند و شايسته و سزاوارترين ميهمانان براى احترام هستند كه ميهمان خدايند و خداوند شما را به سكونت در مكه مخصوص گردانيده به اين وسيله شما را گرامى داشته است و از شما به بهترين صورت حفظ و نگهبانى فرموده است. بنابر اين ميهمانان و زائران خدا را كه موى پريشان و خاك آلود از هر سرزمين سوار بر شتران باريك ميان مىآيند و گويى از لاغرى چون تير تراش خوردهاند و پيش شما مىرسند- در حالى كه از خستگى كف به دهان آورده، بر سرشان شپش افتاده، زاد و توشهشان تمام شده است- پذيرايى كنيد و براى آنها آب فراهم آوريد. و قريش در اين مورد همكارى مىكردند و هر كس به اندازه امكان و وسع خويش يارى مىداد. و برخى از خانوادهها چيز اندكى كه مىتوانستند مىفرستادند. هاشم بن عبد مناف بن قصىّ در هر سال مال فراوانى از اموال خود براى اين كار كنار مىنهاد و گروهى از توانگران قريش نيز عهدهدار پذيرايى مىشدند و هر كس صد مثقال طلاى هرقلى مىفرستاد، و هاشم دستور مىداد حوضهاى بزرگى از چرم ساخته شود و آنها را كنار چاه زمزم مىنهادند و از چاههاى آب مكه پر مىكردند و حاجيان مىآشاميدند و اول بار از روز هفتم در مكه پذيرايى آغاز مىشد و اين پذيرايى در مكه و منى و مزدلفه و عرفات ادامه مىيافت و معمولا براى ايشان نان تريد و گوشت و نان و روغن و خرما و سويق فراهم مىآورد و آن حوضها را به منى مىبردند و آب در آن روزگار كم بود، و چون حاجيان از منى به سرزمين خود حركت مىكردند و متفرق مىشدند، پذيرايى قطع مىگرديد.
محمد بن عمر اسلمى گويد، قاسم بن عباس لهبى از قول پدرش، از عبد الله بن نوفل بن حارث نقل مىكرد كه مىگفته است هاشم مرد شريفى بود و هموست كه از قيصر براى قريش پيمان گرفت كه در كمال امن و امان رفت و آمد كنند، و كسانى را هم كه در راه بودند با تعهد اين كه كالاهاى ايشان را بدون دريافت كرايه حمل كند موافق ساخت و قيصر در اين مورد براى هاشم فرمانى نوشت و براى نجاشى هم نامه نوشت تا اجازه دهد بازرگانان قريش به سرزمين حبشه رفت و آمد كنند. هاشم با كاروانى تجارى كه كالاى بسيار داشت رهسپار شد و راه ايشان از مدينه بود و در بازار نبطيها فرود آمدند. اتفاقا وقتى بود كه بازار پر از كالا و مشترى بود، و هاشم و كاروانيان چيزهايى خريد و فروش كردند و متوجه شدند بانويى در جايى كه مشرف بر بازار است ايستاده دستور مىدهد برايش كالاهايى بخرند يا بفروشند، و هاشم متوجه شد كه او بانويى چابك و دورانديش و زيباست. پرسيد كه آيا همسر دارد يا بيوه است؟ گفتند: اكنون بيوه است قبلا همسر احيحة بن جلاح بوده براى او دو پسر به نامهاى عمرو و معبد زاييده سپس از يك ديگر جدا شدهاند، و آن زن به واسطه شرف و منزلتى كه ميان قوم خود داشت با كسى ازدواج نمىكرد و شرط مىكرد فقط در صورتى ازدواج خواهد كرد كه اجازه طلاق به دست خودش باشد و هر گاه بخواهد بتواند از شوهر جدا شود، و آن زن سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غنم بن عدى بن نجار بود. هاشم از او خواستگارى كرد و چون سلمى شرف و نسب هاشم را شناخت خود را به ازدواج او در آورد و هاشم به خانه او رفت و خوراكى فراوان تهيه كرد و همسفران خود را كه در كاروان بودند و چهل مرد قرشى و از رجال بنى عبد مناف، و بنى مخزوم و بنى سهم بودند، و گروهى از خزرجيها را دعوت كرد و چند روزى با اصحاب خود در مدينه ماند و سلمى به عبد المطّلب باردار شد و چون او را بزاد مقدارى موى سپيد در سر عبد المطلب بود و معروف به شيبة شد، و هاشم با اصحاب خود به شام رفت و در غزّه بيمار و همان جا بسترى شد و مرد و او را در غزه دفن كردند، و كاروانيان ميراث او را براى فرزندانش برگرداندند.
و گويند، كسى كه ما ترك هاشم را آورد ابو رهم بن عبد العزّى عامرى منسوب عامر بن لؤى بود و در آن هنگام بيست سال داشت.
هشام بن محمد بن سائب كلبى از قول پدرش نقل مىكند كه هاشم بن عبد مناف برادرش مطّلب بن عبد مناف را وصى خود قرار داد و بنى هاشم و بنى مطلب تا امروز همدست يك ديگرند و بنى عبد شمس و بنى نوفل كه پسران عبد منافاند، همدست يك ديگرند.
هشام بن محمد از پدرش روايت مىكند هاشم بن عبد مناف داراى چهار پسر و پنج دختر بوده است، شيبة الحمد يا عبد المطّلب كه تا هنگام مرگ خود سرور و سالار قريش بود و رقيّة دختر هاشم كه در خردسالى در گذشت و مادر اين دو سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غنم بن عدى بن نجار است و دو برادر مادرى هم داشتهاند كه عمرو و معبد پسران احيحة بن جلاح بن حريش بن جحجبا بن كلفة بن عوف بن عمرو بن عوف بن اوساند، و ابو صيفى بن هاشم كه نام او عمرو و بزرگترين پسر هاشم است و صيفى كه مادر آن دو هند دختر عمرو بن ثعلبة بن حارث بن مالك بن سالم بن غنم بن عوف بن خزرج است و يك برادر مادرى هم به نام مخرمة بن مطّلب بن عبد مناف بن قصىّ دارند، و اسد بن هاشم كه مادرش قيلة دختر عامر بن مالك بن جذيمه است و اين مالك معروف به مصطلق و از بنى خزاعه است، و قيله به جزور معروف بوده است، و نضلة بن هاشم و شفاء و رقية كه مادرشان اميمة دختر عدى بن عبد الله بن دينار بن مالك بن سلامان بن سعد از قبيله قضاعه است و دو برادر مادرى ايشان نفيل بن عبد العزى عدوى، و عمرو بن ربيعة بن حارث حبيب بن جذيمة بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤىّاند، و ضعيفة دختر هاشم و خالدة دختر هاشم كه مادر خالده معروف به ام عبد الله است و او واقدة دختر ابو عدى يا عدىّ است كه عامر بن عبد نهم بن زيد بن مازن بن صعصعة است، و حنّة دختر هاشم كه مادرش عدىّ دختر حبيّب بن حارث بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است.
گويد: كنيه هاشم ابو يزيد بوده است و برخى هم گفتهاند كنيهاش به نام پسرش اسد، ابو اسد بوده است و چون هاشم در گذشت فرزندانش اشعار زيادى در رثائش سرودند از جمله محمد بن عمر از قول رجال سند خود مىگويد خالدة دختر هاشم پدر خود را با اين اشعار كه نسبتا سست است رثا گفته است:
خبر دهنده مرگ، خبر مرگ بهترين كسى را كه بر زمين گام مىنهاد داد، مردى كه داراى كرامت و كردارهاى پسنديده بود، سرور و مهتر جوانمرد و خردمند كه تصميم او استوار و خود نيرومند و پناه مردم بود، كسى كه مايه آرايش قبيله بود و در همه حال چه در فراخى و چه در قحطى بهار مردم بود، خبر مرگ كسى را داد كه داراى مكارم و بخشندگى و علوّ مقام بود و او عمرو بن عبد مناف است، پاكترين فرزند قبيله لؤىّ كه از همگان پاكتر بود در شام ميان سنگلاخها خفته است، آرى تا هنگامى كه زنده باشم با صداى بلند بر او مىگريم كه من به مصيبت مرد بخشش و فضيلت گرفتار شدم، و همانا من مصيبتزده شدم به مرگ مهتر و سالار بنى فهر كه در همه كارها سرور و مهتر بود.
شفاء، دختر ديگر پدرش را چنين مرثيه سروده است:
اى چشم، سرشك و اشك ريزان خود را جارى كن و بر مرد بخشنده و گرامى اشك فرو ريز، اى چشم سرشك و اشك بريز بر پدر بزرگوار و سالار خود، هاشم، هاشم نيكيها كه داراى مجد و جلال و بخشنده و مهربان و گشاده دست بود، او براى گرفتارشدگان به خشكسالى چون بهار، و در هر كار بزرگى پشتوانه و پناهگاه بود، كار آزمودهيى كه سيمرغ او را براى عزت پرورش داده است و داراى اصالت خاندان و از سروران روى زمين بود، چون شير نيرومند و در عين حال پاكيزه و داراى بخشش و نيك خلق بود و چون نيزه بلند بالا و زيبا بود، مهترى كه از قبيله غالب و كار ورزيده و داراى مجد و بردبار و سپيد چهره بود، در همه جا از همه راستگوتر و چالاكتر و والا گهرتر بود، سست و سرزنش شده نبود.
*
متن عربی:
ذكر هاشم بن عبد مناف
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه عن أبي صالح عن ابن عباس قال: كان اسم هاشم عمراً؛ وكان صاحب إيلاف قريش، وإيلاف قريش دأب قريش، وكان أول من سن الرحلتين لقريش، ترحل إحداهما في الشتاء إلى اليمن وإلى الحبشة إلى النجاشي فيكرمه ويحبوه، ورحلة في الصيف إلى الشأم إلى غزة وربما بلغ أنقرة فيدخل على قيصر فيكرمه ويحبوه، فأصابت قريشاً سنوات ذهبن بالأموال، فخرج هاشم إلى الشأم فأمر بخبز كثير فخبز له، فحمله في الغرائر على الإبل حتى وافى مكة فهشم ذلك الخبز، يعني كسره وثرده، ونحر تلك الإبل، ثم أمر الطهاة فطبخوا، ثم كفأ القدور على الجفان، فأشبع أهل مكة، فكان ذلك أول الحيا بعد السنة التي أصابتهم فسمي بذلك هاشماً؛ وقال عبد الله بن الزبعرى في ذلك:
عمرو العلى هشم الثريد لقومه ... ورجال مكة مسنتون عجاف قال: وأخبرنا هشام بن محمد قال: فحدثني معروف بن الخربوذ المكي قال: حدثني رجل من آل عدي بن الخيار بن عدي بن نوفل بن عبد مناف عن أبيه قال: وقال وهب بن عبد قصي في ذلك:
تحمل هاشم ما ضاق عنه ... وأعيا أن يقوم به ابن بيض
أتاهم بالغرائر متأقاتٍ ... من أرض الشأم بالبر النفيض
فأوسع أهل مكة من هشيمٍ ... وشاب الخبز باللحم الغريض
فظل القوم بين مكللاتٍ ... من الشيزاء حائرها يفيض قال: فحسده أمية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصي، وكان ذا مال، فتكلف أن يصنع صنيع هاشم فعجز عنه، فشمت به ناس من قريش، فغضب ونال من هاشم، ودعاه إلى المنافرة، فكره هاشم ذلك لسنه وقدره، فلم تدعه قريش وأحفظوه، قال: فإني أنافرك على خمسين ناقة سود الحدق تنحرها ببطن مكة والجلاء عن مكة عشر سنين، فرضي أمية بذلك، وجعلا بينهما الكاهن الخزاعي، فنفر هاشماً عليه، فأخذ هاشم الإبل فنحرها. وأطعمها من حضره، وخرج أمية إلى الشأم فأقام بها عشر سنين، فكانت هذه أول عداوة وقعت بين هاشم وأمية.
قال: وأخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني علي بن يزيد بن عبد الله بن وهب بن زمعة عن أبيه: أن هاشماً وعبد شمس والمطلب ونوفل بني عبد مناف أجمعوا أن يأخذوا ما بأيدي بني عبد الدار بن قصي مما كان قصي جعل إلى عبد الدار من الحجابة واللواء والرفادة والسقاية والندوة، ورأوا أنهم أحق به منهم لشرفهم عليهم وفضلهم في قومهم، وكان الذي قام بأمرهم هاشم بن عبد مناف، فأبت بنو عبد الدار أن تسلم ذلك إليهم، وقام بأمرهم عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار، فصار مع بني عبد مناف بن قصي بنو أسد بن عبد العزى بن قصي وبنو زهرة بن كلاب وبنو تيم بن مرة وبنو الحارث بن فهر، وصار مع بني عبد الدار بنو مخزوم وسهم وجمح وبنو عدي بن كعب، وخرجت من ذلك بنو عامر بن لؤي ومحارب ابن فهر فلم يكونوا مع واحد من الفريقين، فعقد كل قوم على أمرهم حلفاً مؤكداً ألا يتخاذلوا ولا يسلم بعضهم بعضاً ما بل بحر صوفة.
فأخرجت بنو عبد مناف ومن صار معهم جفنة مملوءة طيباً فوضعوها حول الكعبة ثم غمس القوم أيديهم فيها وتعاهدوا وتعاقدوا وتحالفوا ومسحوا الكعبة بأيديهم توكيداً على أنفسهم، فسموا المطيبين.
وأخرجت بنو عبد الدار ومن كان معهم جفنة من دم فغمسوا أيديهم فيها وتعاقدوا وتحالفوا ألا يتخاذلوا ما بل بحر صوفة، فسموا الأحلاف ولعقة الدم، وتهيؤوا للقتال وعبئت كل قبيلة لقبيلة، فبينما الناس على ذلك إذ تداعوا إلى الصلح إلى أن يعطوا بني عبد مناف بن قصصي السقاية والرفادة. وتكون الحجابة واللواء ودار الندوة إلى بني عبد الدار كما كانت، ففعلوا وتحاجز الناس، فلم تزل دار الندوة في يدي بني عبد الدار حتى باعها عكرمة ابن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصي من معاوية بن أبي سفيان، فجعلها معاوية دار الإمارة، فهي في أيدي الخلفاء إلى اليوم.
قال: أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: فحدثني يزيد بن عبد الملك ابن المغيرة النوفلي عن أبيه قال: فأصطلحوا يومئذ أن ولي هاشم بن عبد مناف بن قصي السقاية والرفادة، وكان رجلاً موسراً، وكان إذا حضر الحج قام في قريش فقال: يا معشر قريش إنكم جيران الله، وأهل بيته، وإنه يأتيكم في هذا الموسم زوار الله يعظمون حرمة بيته فهم ضيف الله، وأحق الضيف بالكرامة ضيفه، وقد خصكم الله بذلك وأكرمكم به، وحفظ منكم أفضل ما حفظ جار من جاره، فأكرموا ضيفه وزوره، يأتون شعثاً غبراً من كل بلد على ضوامر كأنهن القداح، قد أزحفوا وتفلوا وقملوا وأرملوا فاقروهم وأسقوهم، فكانت قريش ترافد على ذلك، حتى أن كان أهل البيت ليرسلون بالشيء اليسير على قدرهم، وكان هاشم بن عبد مناف ابن قصي يخرج في كل عام مالاً كثيراً، وكان قوم من قريش أهل يسارة يترافدون، وكان كل إنسان يرسل بمائة مثقال هرقلية، وكان هاشم يأمر بحياض من أدم فتجعل في موضع زمزم، ثم يستقي فيها الماء من البئار التي بمكة فيشربه الحاج، وكان يطعمهم أول ما يطعم قبل التروية بيوم بمكة وبمنًى وجمع وعرفة، وكان يثرد لهم الخبز واللحم، والخبز والسمن، والسويق والتمر، ويجعل لهم الماء فيسقون بمنًى والماء يومئذ قليل في حياض الأدم، إلى أن يصدروا من منًى فتنقطع الضيافة ويتفرق الناس لبلادهم.
قال: وأخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني القاسم بن العباس اللهبني عن أبيه عن عبد الله بن نوفل بن الحارث قال: كان هاشم رجلاً شريفاً، وهو الذي أخذ الحلف لقريش من قيصر لأن تختلف آمنةً، وأما من على الطريق فألفهم على أن تحمل قريش بضائعهم ولا كراء على أهل الطريق، فكتب له قيصر كتاباً، وكتب إلى النجاشي أن يدخل قريشاً أرضه، وكانوا تجاراً، فخرج هاشم في عير لقريش فيها تجارات، وكان طريقهم على المدينة فنزلوا بسوق النبط فصادفوا سوقاً تقوم بها في السنة يحشدون لها، فباعوا واشتروا ونظروا إلى امرأة على موضع مشرف من السوق فرأى امرأة تأمر بما يشتري ويباع لها، فرأى امرأة حازمة جلدة مع جمال، فسأل هاشم عنها: أأيم هي أم ذات زوج؟ فقيل له: أيم كانت تحت أحيحة بن الجلاح فولدت له عمراً ومعبداً ثم فارقها، وكانت لا تنكح الرجال لشرفها في قومها حتى يشترطوا لها أن أمرها بيدها فإذا كرهت رجلاً فارقته، وهي سلمى بنت عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غنم بن عدي بن النجار فخطبها هاشم فعرفت شرفه ونسبه فزوجته نفسها ودخل بها، وصنع طعاماً ودعا من هناك من أصحاب العير الذين كانوا معه، وكانوا أربعين رجلاً من قريش فيهم رجال من بني عبد مناف ومخزوم وسهم، ودعا من الخزرج رجالاً، وأقام بأصحابه أياماً، وعلقت سلمى بعبد المطلب فولدته وفي رأسه شيبة فسمي شيبة، وخرج هاشم في أصحابه إلى الشأم حتى بلغ غزة فاشتكى، فأقاموا عليه حتى مات فدفنوه بغزة ورجعوا بتركته إلى ولده، ويقال إن الذي رجع بتركته إلى ولده أبو رهم بن عبد العزى العامري، وعامر بن لؤي، وهو يومئذ غلام ابن عشرين سنة.
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه قال: أوصى هاشم بن عبد مناف إلى أخيه المطلب بن عبد مناف، فبنوا هاشم وبنو المطلب يد واحدة إلى اليوم، وبنو عبد شمس وبنو نوفل ابنا عبد مناف يد إلى اليوم.
قال: وأخبرنا هشام بن محمد عن أبيه قال: وولد هاشم بن عبد مناف أربعة نفر وخمس نسوة: شيبة الحمد وهو عبد المطلب، وكان سيد قريش حتى هلك، ورقية بنت هاشم، ماتت وهي جارية لم تبرز، وأمها سلمى بنت عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غنم بن عدي بن النجار، وأخواهما لأمها عمرو ومعبد ابنا أحيحة بن الجلاح بن الحريش بن جحجبا بن كلفة بن عوف بن عمرو بن عوف بن الأوس، وأبا صيفي ابن هاشم، واسمه عمرو وهو أكبرهم، وصيفياً، وأمهما هند بنت عمرو ابن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن سالم بن غنم بن عوف بن الخزرج، وأخوهما لأمهما مخرمة بن المطلب بن عبد مناف بن قصي، وأسد بن هاشم، وأمه قيلة وكانت تلقب الجزور بنت عامر بن مالك بن جذيمة، وهو المصطلق من خزاعة، ونضلة بن هاشم، والشفاء، ورقية، وأمهم أميمة بنت عدي ابن عبد الله بن دينار بن مالك بن سلامان بن سعد من قضاعة، وأخواهما لأمها نفيل بن عبد العزى العدوي، وعمرو بن ربيعة بن الحارث بن حبيب ابن جذيمة بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤي، والضعيفة بنت هاشم، وخالدة بنت هاشم، وأمها أم عبد الله وهي واقدة بنت أبي عدي، ويقال عدي، وهو عامر بن عبد نهم بن زيد بن مازن بن صعصعة، وحنة بنت هاشم، وأمها عدي بنت حبيب بن الحارث بن مالك بن حطيط بن جشم ابن قسي وهو ثقيف.
قال: وكان هاشم يكنى أبا يزيد، وقال بعضهم: بل كان يكنى بابنه أسد بن هاشم، ولما توفي هاشم رثاه ولده بأشعار كثيرة، فكان مما قيل فيما أخبرنا محمد بن عمر عن رجاله، قالت خالدة بنت هاشم ترثي أباها، وهو شعر فيه ضعف:
بكر النعي بخير من وطيء الحصى ... ذي المكرمات وذي الفعال الفاضل
بالسيد الغمر السميدع ذي النهى ... ماضي العزيمة غير نكسٍ واغل
زين العشيرة كلها وربيعها ... في المطبقات وفي الزمان الماحل
بأخي المكارم والفواضل والعلى ... عمرو بن عبد مناف غير الباطل
إن المهذب من لؤي كلها ... بالشأم بين صفائحٍ وجنادل
فأبكي عليه ما بقيت بعولةٍ ... فلقد رزئت أخا ندًى وفواضل
ولقد رزئت قريع فهرٍ كلها ... ورئيسها في كل أمرٍ شامل
وقالت الشفاء بنت هاشم ترثي أباها:
عين جودي بعبرةٍ وسجوم ... واسفحي الدمع للجواد الكريم
عين واستعبري وسحي وجمي ... لأبيك المسود المعلوم
هاشم الخير ذي الجلالة والمجد ... وذي الباع والندى والصميم
وربيعٍ للمجتدين وحرزٍ ... ولزازٍ لكل أمرٍ عظيم
شمريٍ نماه للعز صقر ... شامخ البيت من سراة الأديم
شيظميً مهذبٍ ذي فضولٍ ... أريحيٍ مثل القناة وسيم
غالبيٍ سميدعٍ أحوذيٍ ... باسق المجد مضرحيً حليم
صادق الناس في المواطن شهمٍ ... ماجد الجد غير نكس ذميم
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com