Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرموده است: " من لا يرحم لا يرحم " [متفق عليه] يعنى: "كسيكه كه رحم نكند به او نيز رحم كرده نميشود" .

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > نشانه های نبوت پس از نزول وحی

شماره مقاله : 10757              تعداد مشاهده : 377             تاریخ افزودن مقاله : 25/5/1390

نشانه‏هاى نبوت پس از نزول وحى بر رسول خدا صلى الله عليه وسلم
عفان بن مسلم از حماد بن سلمه، از على بن زيد، از ابو زيد نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است رسول خدا صلى الله عليه وسلم افسرده و اندوهگين در حجون به خداوند متعال عرض كرد: پروردگارا امروز به من آيتى نشان ده كه پس از آن به تكذيب هيچ كس از قوم خود اعتناد نكنم. در اين هنگام درختى را كه در گردنه راه مدينه بود صدا زد و درخت زمين را شكافت و به حضور پيامبر آمد و بر او سلام داد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمان داد تا برگردد و برگشت و فرمود: از اين پس هر يك از قوم من كه مرا تكذيب كنند، اهميتى نمى‏دهم.
فضل بن دكين از طلحة بن عمرو، از عطاء نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم در حال مسافرت نياز به قضاى حاجت داشت و جايى پيدا نكرد كه در پناه آن قرار گيرد، در فاصله نسبتا دورى دو درخت ديد كه به فاصله از يك ديگر قرار داشتند، به ابن مسعود فرمود برو و ميان آن دو درخت بايست و بگو مرا پيامبر فرستاده مى‏گويد به يك ديگر متصل شويد تا در پناه شما قضاى حاجت كند. ابن مسعود چنان كرد. يكى از آن دو درخت حركت كرد و به ديگرى متصل شد و رسول خدا در پناه آنها قضاى حاجت كرد.
وكيع از اعمش، از منهال بن عمرو، از يعلى بن مرّة نقل مى‏كرد كه مى‏گفت در سفرى همراه پيامبر صلى الله عليه وسلم بودم، در منزلى فرود آمديم. پيامبر صلى الله عليه وسلم به من فرمود: برو به اين دو خرما بن بگو كه پيامبر مى‏گويد به يك ديگر متصل شويد. آمدم و گفتم يكى از آن دو خرما بن به ديگرى پيوست و پيامبر صلى الله عليه وسلم در پناه آن قضاى حاجت فرمود و سپس هر يك به جاى خود برگشت.
اسماعيل بن ابان ورّاق از عنبسة بن عبد الرحمن قرشى، از محمد بن زاذان، از ام سعد، از عايشه نقل مى‏كند كه مى‏گفته است به رسول خدا گفتم: شما به قضاى حاجت مى‏روى و هيچ گونه كثافتى ديده نمى‏شود. فرمود: اى عايشه مگر نمى‏دانى كه زمين آنچه را از پيامبران دفع شود فرو مى‏برد و چيزى از آن ديده نمى‏شود؟
مسلم بن ابراهيم از حارث بن عبيد، از ابو عمران، از انس بن مالك نقل مى‏كند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم مى‏فرموده است روزى نشسته بودم كه جبرئيل آمد و ميان دو شانه‏ام زد، برخاستم و كنار درختى آمديم كه در آن دو جايگاه مانند دو آشيانه پرندگان وجود داشت.
جبرئيل در يكى از آنها و من در ديگرى نشستيم. و آن درخت چنان برافراشته شد كه از شرق تا غرب را فرا گرفت، گويى اگر مى‏خواستم به آسمان دست بزنم مى‏توانستم. برگشتم و به جبرئيل نگريستم ديدم از تواضع چون گليمى است كه بر زمين افكنده باشند و متوجه شدم كه علم او به حالات الهى زياد است. در اين هنگام در آسمان بر من گشوده شد و در حجابى قرار گرفتم كه همه از مرواريد و ياقوت بود، پرتو اعظم را ديدم و سپس خداوند مطالبى به من وحى فرمود.
مسلم بن ابراهيم از حارث بن عبيد ايادى، از ابو مسعود سعيد بن اياس جريرى، از عبد الله بن شقيق، از عايشه نقل مى‏كند كه مى‏گفته است از پيامبر صلى الله عليه وسلم حراست و پاسدارى مى‏شد تا اين آيه فرو آمد: «و خداى تو را از مردم حفظ مى‏نمايد». گويد، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه وسلم سر خود را از خيمه بيرون آورد و فرمود: اى مردم برويد كه خداوند مرا از مردم حفظ فرمود. فضل بن دكين از طلحة بن عمرو، از عطاء، از قول پيامبر صلى الله عليه وسلم نقل مى‏كرد كه مى‏فرموده است ما گروه پيامبران چشمهايمان مى‏خوابد و دلهايمان نمى‏خوابد.
هوذة بن خليفة بن عبد الله بن ابى بكرة از عوف، از حسن، از پيامبر صلى الله عليه وسلم نقل مى‏كرد كه مى‏فرموده است چشمان من مى‏خوابد و دلم نمى‏خوابد.
حجّاج بن محمد اعور از ليث بن سعد، از خالد بن يزيد، از سعيد بن ابى هلال، از جابر بن عبد الله نقل مى‏كند كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش ما آمد و فرمود در خواب چنان‏ ديدم كه جبرئيل بالا سرم و ميكائيل پايين پايم ايستاده‏اند. يكى از آن دو به ديگرى گفت:
در مورد محمد صلى الله عليه وسلم مثلى بزن. او گفت: گوش بده كه گوشت شنوا باد و بينديش كه قلب تو همواره با انديشه و خردمند باد، مثل تو و مثل امت تو چون مثل پادشاهى است كه خانه‏يى نيكو بسازد و در آن سفره بيندازد و كسى بفرستند تا مردم را به خوراك او دعوت كند و گروهى دعوت آن شخص را مى‏پذيرند و گروهى نمى‏پذيرند. خداى آن پادشاه است و خانه اسلام است و آن غرفه و سفره بهشت است و تو اى محمد، رسول اويى و هر كس دعوت تو را بپذيرد، مسلمان مى‏شود و هر كس مسلمان شود به بهشت در مى‏آيد و هر كس به بهشت در آيد از آنچه در آن است مى‏خورد و بهره‏مند مى‏شود.
سعيد بن محمد ثقفى از محمد بن عمرو، از ابو سلمه نقل مى‏كند رسول خدا از صدقه چيزى نمى‏خورده از هديه مى‏خورده است، زنى يهودى گوسپندى بريان هديه آورد، پيامبر و يارانش دست به غذا بردند، همان گوسپند بريان به رسول خدا گفت مرا مسموم كرده‏اند. پيامبر فرمود: دست از خوردن بداريد كه خبر به مسموم بودن خود مى‏دهد. و آنها دست كشيدند و بشر بن براء از آن درگذشت. پيامبر صلى الله عليه وسلم آن زن را احضار كرد و فرمود:
چه چيز تو را به اين كار وا داشت؟ گفت: خواستم بدانم كه اگر پيامبرى زيانى به تو نمى‏زند و اگر پادشاهى مردم را از تو خلاص كنم. گويد، پيامبر دستور داد او را كشتند.
سعيد بن سليمان از خالد بن عبد الله، از حضين، از سالم بن ابو الجعد نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم دو نفر را به مأموريتى گسيل داشت. آنها گفتند: اى رسول خدا چيزى براى زاد و توشه همراه ما نيست. فرمود: مشگ آبى بياوريد. آوردند و دستور فرمود آن را از آب پر كرديم. آن گاه سر آن را بست و به آن دو فرمود: برويد، چون به فلان جا رسيديد خداوند به شما غذا روزى خواهد فرمود. گويد، آن دو رفتند تا آن جا كه رسول خدا دستور فرموده بود رسيدند، مشگ آب خود را باز كردند، در آن شير و كره تازه گوسپندى يافتند، خوردند و آشاميدند تا سير و سيراب شدند.
ابو النضر هاشم بن قاسم كنانى از عبد الحميد بن بهرام، از شهر بن حوشب، همچنين از قول ابو سعيد حضرمى نقل مى‏كرد مردى از قبيله اسلم هنگامى كه در صحراى ذو الحليفة مشغول چراندن و برگ كندن براى گوسپندان خود بود، گرگى به گله حمله كرد و ميشى از گوسپندان را گرفت، آن مرد گرگ را تعقيب كرد و با سنگ او را زد و گوسپند را پس گرفت، گرگ برگشت و در حالى كه روى دم خود تكيه داده بود به مرد گفت: آيا از خدا نترسيدى و گوسپندى را كه او روزى من قرار داده بود از من گرفتى. مرد گفت: به خدا سوگند تا امروز چنين داستانى نشنيده‏ام. گرگ گفت: از چه چيزى تعجب مى‏كنى؟ گفت: از گفتگوى گرگ با خودم. گرگ گفت: كارى عجيب‏تر از اين موضوع را رها كرده‏اى، اين رسول خدا صلى الله عليه وسلم ميان نخلستانها و سنگلاخهاى مدينه مردم را از آنچه گذشته و خواهد آمد خبر مى‏دهد و تو اين جا دنبال گوسپندان خود هستى. چون مرد اين سخن گرگ را شنيد، گوسپندان خود را به قباء كه يكى از دهكده‏هاى انصار بود آورد و سراغ پيامبر صلى الله عليه وسلم را گرفت. گفتند در خانه ابو ايوب انصارى است. آن جا رفت و خبر صحبت كردن گرگ را داد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود:
راست مى‏گويى هنگام غروب بيا و به مردم كه جمع مى‏شود اين خبر را بگو. چون مردم جمع شدند و نماز گزارده شد، مرد اسلمى خبر گرگ را به ايشان داد و پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود:
راست گفته است، راست گفته است، هم اكنون اين گونه معجزات و امور خارق العاده در اختيار من است، و اين سخن را سه مرتبه تكرار كرد و فرمود: سوگند به آن كس كه جان محمد صلى الله عليه وسلم در دست اوست به زودى ممكن است مردى از شما بامداد يا شامگاه از خانه و خانواده خود بيرون آيد و چوبدستى يا كفش او يا تازيانه‏اش به او خبر دهد كه خانواده‏اش در غياب او چه كارها كرده‏اند.
هاشم بن قاسم از عبد الحميد بن بهرام نقل مى‏كند كه مى‏گفته است شهر بن حوشب از قول عبد الله بن عباس نقل مى‏كرد روزى پيامبر صلى الله عليه وسلم كنار خانه خود در مكه نشسته بود، عثمان بن مظعون عبور كرد و لبخندى زد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: نمى‏نشينى؟ گفت: چرا و نشست. پيامبر هم روبرويش نشستند. همچنان كه عثمان بن مظعون با آن حضرت صحبت مى‏كرد ناگاه نگاه پيامبر صلى الله عليه وسلم به نقطه‏يى از آسمان ثابت ماند و پس از مدتى متوجه سمت راست خود روى زمين شد و بدون توجه به همنشين خود عثمان بن مظعون چشمانش به نقطه‏يى ثابت ماند و با سر خويش و تمام توجه متمايل به آن طرف بود و گاه مانند كسى كه مى‏خواهد آنچه گفته شود درست بفهمد، سر خود را تكان مى‏داد. ابن مظعون نيز همچنان مى‏نگريست. چون پيامبر صلى الله عليه وسلم آنچه گفته شد فهميد، دوباره با چشم خود نقطه‏يى را تا آسمان تعقيب كرد و بعد به حالت اول خود كه با عثمان بن مظعون نشسته بود، برگشت.
عثمان بن مظعون گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم تاكنون هنگامى كه با تو مى‏نشستم نديدم كه مثل امروز رفتار كنى. پيامبر فرمود: چكار كردم؟ گفت: من ديدم چشم به سوى آسمان دوختى و سپس به سمت راست خود متوجه شدى و به سوى آن نقطه برگشتى و مرا به حال خود گذاشتى و سر خود را تكان دادى مثل اينكه مى‏خواستى چيزى را بفهمى كه برايت گفته مى‏شد. پيامبر فرمود: فهميدى موضوع چه بود و متوجه رفتار من شدى؟ عثمان گفت: آرى.
پيامبر فرمود: فرشته‏يى كه رسول خداوند است در حالى كه تو نشسته بودى آمد. عثمان مى‏گويد، گفتم: پيام‏آور خدا بود؟ فرمود: آرى. گفتم: چه چيزى به تو گفت؟ فرمود: چنين گفت:
همانا خداوند فرمان مى‏دهد به دادگرى و نيكى كردن و بررسى از خويشاوندان و نهى مى‏كند از كار زشت و ناپسنديده و ستم، خداى شما را پند مى‏دهد شايد پند بپذيريد. عثمان بن مظعون مى‏گويد، از آن هنگام ايمان در دل من مستقر شد و محمد صلى الله عليه وسلم را دوست داشتم.
هاشم بن قاسم از عبد الحميد بن بهرام، از شهر، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است روزى گروهى از يهوديان پيش رسول خدا صلى الله عليه وسلم آمدند و گفتند: اى ابو القاسم از چند مورد از تو سؤال مى‏كنيم كه پاسخ دهى و معمولا پاسخ آن را كسى جز پيامبران نمى‏داند. فرمود: از هر چه مى‏خواهيد سؤال كنيد ولى براى من عهد و پيمانى قرار دهيد و خدا را در نظر بگيريد و سفارش يعقوب به فرزندانش را به خاطر آوريد كه اگر پاسخ صحيح دادم و دانستيد كه صحيح است از من پيروى كنيد و مسلمان شويد. گفتند: اين عهد و پيمان براى تو خواهد بود. فرمود: اكنون سؤال كنيد. گفتند: از چهار چيز به ما خبر ده، نخست آنكه به ما بگو يعقوب چه چيزهايى را پيش از نزول تورات بر خود حرام كرد، دو ديگر آنكه پس از آميزش نطفه زن و مرد چگونه نطفه پسر مى‏شود و چگونه دختر، سوم اينكه خواب تو كه مى‏گويى پيامبر امّى هستى چگونه است و چهارم آنكه كداميك از فرشتگان پيش تو مى‏آيند؟ فرمود: عهد و پيمان الهى بر عهده شماست كه اگر پاسخ صحيح دهم مسلمان شويد. آنان سوگند خوردند و عهد و پيمان بستند. فرمود: شما را به آن كس كه تورات را بر موسى (ع) نازل فرموده است سوگند مى‏دهم كه تصديق كنيد و خودتان مى‏دانيد كه يعقوب سخت بيمار شد و بيمارى او طول كشيد و نذر كرد كه اگر خداوند او را از بيمارى شفا دهد بهترين آشاميدنى كه دوست مى‏داشت و بهترين خوراك را بر خود حرام كند- از خوردن و آشاميدن آن خوددارى كند- بهترين خوراك گوشت شتر و بهترين‏ آشاميدنى در نظر او شير شتر بود. گفتند: همچنين است كه مى‏گويى. فرمود: خدايا بر ايشان گواه باش. آن گاه فرمود: شما را به خداى سوگند مى‏دهم كه جز او خدايى نيست و او تورات را بر موسى نازل فرموده است مگر نمى‏دانيد كه نطفه مرد سپيد و غليظ و نطفه زن زرد رنگ و رقيق است، هر يك از اين دو كه در امتزاج بر ديگرى پيشى گيرد، فرزند از لحاظ جنس و شباهت به فرمان خداوند چنان مى‏شود، اگر نطفه مرد پيشى گيرد فرزند به فرمان خدا پسر مى‏شود و اگر نطفه زن پيشى گيرد به فرمان خدا دختر مى‏شود. گفتند: آرى همچنين است كه مى‏گويى. فرمود: خدايا بر ايشان گواه باش. فرمود: سوگند به خدايى كه تورات را به موسى نازل كرده است مى‏دانيد كه اين پيامبر امّى چشمش به ظاهر مى‏خوابد ولى دلش بيدار است.
گفتند: آرى همچنين است، اكنون بگو كداميك از فرشتگان پيش تو مى‏آيد و چون آن را بگويى مسلمان مى‏شويم يا راه ما از راه تو جدا خواهد شد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: جبرئيل است و هيچ پيامبرى برانگيخته نمى‏شود مگر اينكه همان فرشته بر او نازل مى‏شود. گفتند: ما از تو جدا مى‏شويم، اگر فرشته ديگرى غير از جبرئيل مى‏بود از تو پيروى مى‏كرديم و تو را تصديق مى‏نموديم. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: چه چيزى مانع از آن است كه جبرئيل را تصديق كنيد. گفتند: او دشمن ماست و در اين هنگام خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود:
بگو هر كس دشمن جبرئيل باشد، جبرئيل كسى است كه به دستور خداوند قرآن را بر دل تو نازل مى‏كند ... تا آخر آن آيه كه مى‏فرمايد: گويا ايشان نمى‏دانند. و در اين هنگام دچار خشم الهى بر خشمى شدند.
هاشم بن قاسم از قول سليمان بن مغيره، از اسحاق بن عبد الله بن ابى طلحة نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم به عيادت سعد آمد كه بيمار بود. گرماى نيمروزى را آن جا ماند و چون هوا سرد شد و خواست برگردد، سعد دستور داد خرى براى رفتن ايشان آماده كنند. اتفاقا خرى كندرو بود، روى آن قطيفه‏يى گستردند و پيامبر صلى الله عليه وسلم سوار شد. سعد دستور داد پسرش پشت سر پيامبر صلى الله عليه وسلم سوار شود تا خر را برگرداند. پيامبر فرمودند: اگر او را با من مى‏فرستى بايد جلو بنشيند. سعد گفت: هرگز بايد پشت سر شما بنشيند. پيامبر فرمود: صاحب چهار پا بايد به سمت سر حيوان بنشيند. سعد گفت: ضرورتى ندارد او را بفرستم شما خر را پس بفرستيد. گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم حيوان را پس فرستاد كه سخت تيزرو و هموار شده بود.
هاشم بن قاسم از قول سليمان، از ثابت بنانى نقل مى‏كند گروهى از منافقان جمع شده بودند و ميان خودشان سخنانى گفته بودند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: گروهى از شما جمع شده و چنين و چنان گفته‏اند، اكنون برخيزيد و از خدا آمرزش بخواهيد و من هم براى شما طلب آمرزش مى‏كنم. آنها برنخاستند. فرمود: شما را چه مى‏شود؟ برخيزيد و از خدا آمرزش بخواهيد و من هم براى شما استغفار مى‏كنم. و اين موضوع را سه مرتبه تكرار فرمود و سپس گفت: خودتان برمى‏خيزيد يا نام ببرم؟ و فرمود: فلانى برخيز. و همگان اندوهگين و رنگ‏پريده برخاستند.
هاشم بن قاسم از سليمان، از ثابت، از انس بن مالك روايت مى‏كند كه مى‏گفته است من روز جمعه‏يى كنار منبر ايستاده بودم و پيامبر صلى الله عليه وسلم خطبه مى‏خواند، يكى از حاضران در مسجد گفت: اى رسول خدا مدتهاست باران نيامده و دامها در معرض نابودى و هلاكند، از خدا بخواهيد كه براى ما باران نازل فرمايد. پيامبر دستها را به آسمان برافراشت و در آن هنگام ما ابرى در آسمان نديديم. ناگاه ابرها ظاهر شد و چنان بارانى باريدن گرفت كه من ديدم بسيارى از اشخاص شجاع ترسيدند و تلاش مى‏كردند زودتر پيش زن و فرزند و به خانه خود برگردند. گويد، هفت شبانروز يعنى تا جمعه بعد پيوسته باران مى‏باريد، در جمعه بعد ضمن خطبه رسول خدا كسى گفت: اى رسول خدا خانه‏ها خراب مى‏شود و مسافران از حركت باز مانده‏اند، از خدا بخواهيد تا باران را قطع فرمايد. پيامبر صلى الله عليه وسلم دستها را به آسمان برافراشت و عرض كرد: پروردگارا باران در اطراف ببارد و بر ما نبارد. گويد، ابرها از فراز سر ما و مدينه كنار رفت، گويى ما زير خيمه‏يى قرار داشتيم كه باران در اطراف ما مى‏باريد و بر ما فرو نمى‏ريخت.
هاشم بن قاسم از سليمان، از ثابت، نقل مى‏كرد بانويى از انصار خوراك مختصرى براى خود فراهم كرد و پخت و به شوهر خود گفت پيش رسول خدا برو و آهسته ايشان را دعوت كن. گويد، آن مرد به حضور پيامبر آمد و آهسته گفت فلانى غذايى آماده ساخته است و دوست مى‏دارم كه به خانه ما بيايى. پيامبر صلى الله عليه وسلم خطاب به مردم گفت: دعوت فلانى را بپذيريد. آن مرد مى‏گويد، من برگشتم و گويى پاهاى من ياراى كشيدن مرا نداشت، و پيامبر صلى الله عليه وسلم با مردم آمد، به همسرم گفتم: رسوا شديم كه پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه مردم آمدند.
گفت: مگر نگفتم آهسته و پوشيده به آن حضرت بگو؟ گفتم: چنين كردم. همسرم گفت:
پس خود رسول خدا صلى الله عليه وسلم داناتر است. مردم آمدند به طورى كه صحن حياط و خانه پر شد و هنوز در كوچه هم منتظر بودند، غذايى به اندازه كف دستى آورد و رسول خدا آن را در ظرف ريخت و دعاهايى فرمود و خطاب به مردم گفت: بياييد يكى يكى بخوريد و هر كس سير شد برخيزيد كه دوستش بنشيند. گويد، مردى بر مى‏خاست و ديگرى مى‏نشست و به اين ترتيب همه اهل خانه و حجره و كوچه آمدند و خوردند و سير شدند و غذاى ظرف به حال خود باقى بود و پيامبر فرمود: خودتان بخوريد و به همسايگان بدهيد. هشام بن قاسم از سليمان، از ثابت نقل مى‏كند كه مى‏گفته است به انس گفتم: اى ابو حمزه چيزى از معجزات و خوارق عاداتى كه از رسول خدا ديده باشى براى ما نقل كن و لطفا از ديگران نقل مكن مگر خودت ديده باشى. گفت: روزى پيامبر صلى الله عليه وسلم نماز ظهر را گزارد و سپس رفت بر سكويى نشست كه معمولا جبرئيل آن جا بر آن حضرت نازل مى‏شد، بلال آمد و براى نماز عصر اذان گفت، هر كسى در مدينه خانه داشت براى تجديد وضو و قضاى حاجت بيرون رفت و گروهى از مهاجران كه خانه نداشتند، همان جا نشسته بودند، كاسه دهانه گشادى كه در آن آب بود براى پيامبر آوردند، در عين حال كاسه چندان كوچك بود كه تمام كف دست رسول خدا در آن جا نمى‏گرفت. پيامبر صلى الله عليه وسلم چهار انگشت خود را در كاسه نهاد و فرمود بياييد وضو بگيريد. دست آن حضرت همچنان در كاسه بود و همگى از همان آب اندك وضو گرفتند. گويد، گفتم: اى ابو حمزه چند نفر بودند؟ گفت: بين هفتاد تا هشتاد نفر.
عفان بن مسلم و سليمان بن حرب و خالد بن خداش همگى از قول حمّاد بن زيد، از ثابت، از انس نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم آب خواست. برايش در كاسه سرگشادى آب آوردند. پيامبر دست خود را در كاسه نهاد و آب از سر انگشتان او چون چشمه مى‏جوشيد و همگى از آن نوشيديم. انس مى‏گويد، من ايشان را شمردم بين هفتاد تا هشتاد نفر بوديم، ولى خالد بن خداش مى‏گويد، آن گروه وضو گرفتند.
عفان بن مسلم از حمّاد بن سلمه، از ثابت، از انس بن مالك نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏ است وقت نماز فرا رسيد، گروهى كه منزل آنها نزديك و همسايه مسجد بودند براى وضو گرفتن رفتند و حدود هفتاد هشتاد نفر باقى ماندند كه راهشان دور بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم پياله كوچكى را كه پر آب هم نبود خواست و انگشتان خود را در آن نهاد و براى آنها آب مى‏ريخت و مى‏فرمود وضو بگيريد. و همگان وضو گرفتند و در حالى كه در پياله به همان اندازه آب وجود داشت.
ابو الوليد هشام بن عبد الملك طيالسى از حزم بن ابى حزم مى‏گفت كه از حسن بصرى شنيده كه انس بن مالك مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم روزى همراه گروهى از اصحاب در خارج مدينه حركت مى‏فرمود، وقت نماز فرا رسيد و مردم آب نيافتند كه وضو بگيرند و گفتند: اى رسول خدا آب براى وضو نداريم. و مردم از اين جهت ناراحت بودند. يكى از آنها قدحى آورد كه اندكى آب در آن بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم آن را گرفت، نخست خود وضو ساخت و سپس چهار انگشت خود را در قدح نهاد و فرمود: بياييد وضو بگيريد و مردم همگى وضو گرفتند. از انس پرسيدند شمار آنها چند نفر بود گفت: هفتاد نفر يا حدود آن.
ابو حذيفه موسى بن مسعود نهدى از عكرمة بن عمار، از اياس بن سلمه، از قول پدرش نقل مى‏كند كه مى‏گفته است هزار و چهار صد نفر بوديم، به حديبية رسيديم، چاه آب حديبيه حتى پنجاه گوسفند را سيراب نمى‏كرد و تشنگى مى‏كشيدند. پيامبر صلى الله عليه وسلم بر لبه چاه نشست، دعا فرمود يا آب دهان در چاه افكند. چندان آب از چاه جوشيد كه همگى آب نوشيديم و آب برداشتيم.
خلف بن وليد ازدى از خلف بن خليفه، از ابان بن بشر، از قول پير مردى از اهل بصره نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است نافع براى ما نقل كرد كه همراه پيامبر بوديم و شمار ما چهار صد مرد بود، پيامبر صلى الله عليه وسلم در جايى كه آب نبود، فرود آمد. براى مردم دشوار بود ولى چون ديدند رسول خدا صلى الله عليه وسلم پياده شد آنها هم فرود آمدند. ناگاه ماده بزى پيدا شد كه داراى شاخهاى تيزى بود و پيش رسول خدا آمد. پيامبر او را دوشيد و تمام لشكر و خودش از شيرش آشاميدند و سير و سيراب شدند. گويد، پيامبر فرمود: اى نافع اين بز را نگه‏دار گرچه نمى‏بينم كه بتوانى آن را نگه دارى، و چون پيامبر چنين فرمود چوبى را محكم به زمين كوبيدم و قطعه ريسمانى گرفتم و بز را محكم بستم. پيامبر صلى الله عليه وسلم و مردم خوابيدند، من هم خوابيدم و چون از خواب بيدار شدم ديدم ريسمان باز شده است و بز نيست. حضور پيامبر آمدم و موضوع را گفتم كه بز رفته است. فرمود: مگر به تو نگفتم كه نمى‏توانى آن را نگه‏دارى، همان كسى كه آوردش همو بردش.
عتاب بن زياد و ابو العباس احمد بن حجاج كه هر دو خراسانى هستند گفتند عبد الله بن مبارك، از اوزاعى، از مطّلب بن حنطب مخزومى، از عبد الرحمن بن ابو عمرة انصارى نقل مى‏كردند كه مى‏گفته است پدرم مى‏گفت در يكى از جنگها همراه رسول خدا بوديم و مردم گرفتار گرسنگى شدند و از پيامبر صلى الله عليه وسلم اجازه گرفتند كه بعضى از شتران خود را بكشند و گفتند ببينيم شايد خداوند پس از آن ما را به گشايشى برساند. چون عمر بن خطاب متوجه شد ممكن است پيامبر اجازه فرمايند گفت: چطور ممكن است مركبهايمان را بكشيم زيرا فردا با دشمن در حال گرسنگى و پياده برخورد مى‏كنيم، اگر مصلحت بدانيد دستور دهيد مردم باقى‏مانده‏هاى خوراك خود را بياورند و جمع شود و دعا فرماييد كه خداوند بركت دهد. مردم هر كدام اندكى از خوراكشان را كه باقى مانده بود آوردند، غالبا هر كسى يك مشت و آنكه از همه بيشتر داشت يك كيلو خرما آورد. پيامبر برخاست و مدتى دعا فرمود و آن گاه سپاهيان را فرا خواند و ايشان با جوالهاى خود آمدند و دستور فرمود جوالها را پر كنند، هيچ جوالى باقى نماند مگر اينكه پر شد و هنوز از آن خرما باقى بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم چنان تبسم فرمود كه دندانهايش پيدا شد و گفت: گواهى مى‏دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و گواهى مى‏دهم كه من رسول خدايم و خداوند روز قيامت به هيچ بنده‏يى كه به اين دو موضوع مؤمن باشد، برخورد نمى‏فرمايد مگر اينكه از آتش در امان مى‏داردش.
هاشم بن قاسم از سليمان بن مغيرة، از ثابت بنانى، از عبد الله بن رباح، از ابو قتادة نقل مى‏كند كه در يكى از سفرها شامگاهى پيامبر فرمود شما از اكنون تا فردا بايد شب روى كنيد و ان شاء الله فردا به آب خواهيد رسيد. چون شب از نيمه گذشت من ديدم پيامبر روى شتر چرت زد و كمى كج شد، بدون اينكه بيدارش كنم او را روى مركب راست كردم. پيامبر روى شتر خود درست قرار گرفت و چون مدتى گذشت دو باره چرت زد و من بدون اينكه بيدارش كنم آن حضرت را روى مركب راست كردم چون اواخر شب و نزديكيهاى سحر فرا رسيد، پيامبر چرت زد به طورى كه خيلى متمايل به زمين شد و نزديك بود بيفتد. چون ايشان را راست كردم سر خود را بلند فرمود و پرسيد: كيستى؟ گفتم: ابو قتاده‏ام. فرمود: از چه وقتى اين طور كنار من حركتى مى‏كنى؟ گفتم: از اول شب تاكنون. فرمود: خداوند تو را حفظ كند كه از پيامبرش نگهبانى كردى، و فرمود: آيا ما از سپاه و مردم جدا شده‏ايم؟ آيا كسى را مى‏بينى؟ مثل اينكه ميل داشت فرود آيد و بخوابد. گفتم: اين يك سوار كه مى‏بينم آن هم‏ سوار ديگر و جمع ما هفت سوار شديم. پيامبر صلى الله عليه وسلم از راه به كنارى كشيد و سر خود را روى دهانه زين نهاد و خوابيد و فرمود مواظب باشيد نمازمان قضا نشود. ولى نخستين كس كه بيدار شد از تابش آفتاب بود و همگى ناراحت برخاستيم. پيامبر فرمود: سوار شويد. و سوار شديم، آن قدر به راه ادامه داديم تا آفتاب كاملا بالا آمد، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه وسلم پياده شد و كوزه آب مرا خواست و همگى يكى يكى وضو گرفتيم و كمى آب در آن باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: اين كوزه خودت را حفظ كن كه آن را خبر مخصوصى خواهد بود. آن گاه اذان گفته شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم نخست دو ركعت نافله نماز صبح را بجا آورد و سپس نماز صبح را گزارد همان طور كه هميشه انجام مى‏داد، و فرمود سوار شويد. و سوار شديم، بعضى از ما با ديگرى آهسته صحبت مى‏كردند. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: چه مى‏گوييد كه نمى‏شنوم. گفتيم: درباره قضا شدن مازمان صحبت مى‏كنيم. فرمود: مگر نبايد به من اقتدا كنيد، در خواب ماندن گناهى نيست، گناه از آن كسى است كه قضاى نمازش را تا وقت فرا رسيدن نماز ديگر به تأخير اندازد، هر كس چنين اتفاقى برايش افتاد هر گاه بيدار شد، نمازش را قضا كند و فرداى آن روز هم به موقع و وقت اصلى نمازش را اعاده كند. آن گاه فرمود: خيال مى‏كنيد كه مردم چه كرده‏اند؟ گويد، ابو بكر و عمر به مردم مى‏گفتند پيامبر صلى الله عليه وسلم به شما وعده داده است كه به آب مى‏رسيد و امكان ندارد كه خلاف آن صورت گيرد يا از شما عقب بماند. برخى از مردم هم به ديگران مى‏گفتند پيامبر صلى الله عليه وسلم همين اطراف است و اگر از ابو بكر و عمر اطاعت كنيد كامياب مى‏شويد.
ابو قتاده گويد: نزديك نيمروز كه هوا بشدت گرم شده بود پيش مردم رسيديم و مردم مى‏گفتند: اى رسول خدا از تشنگى هلاك شديم. فرمود: هلاكى بر شما نيست. پياده شد و فرمود كاسه كوچك مرا بياوريد و كوزه مرا خواست و از آن در پياله آب مى‏ريخت و به مردم مى‏آشاماند. مردم كه چنان ديدند هجوم آوردند. فرمود: آرام باشيد و راحت آب بخوريد، همگى سيراب خواهيد شد. و پيامبر صلى الله عليه وسلم همچنان آب مى‏ريخت و به آنها مى‏داد به طورى كه همگى نوشيدند و كسى جز من و ايشان باقى نماند. پيامبر در كاسه آب ريخت و فرمود: بنوش. گفتم: اى رسول خدا من نمى‏آشامم تا شما بياشامى. فرمود: ساقى بايد آخرين نفرى باشد كه آب بياشامد. و من آشاميديم و آن گاه پيامبر صلى الله عليه وسلم آشاميد، بعد هم مردم به آب فراوانى رسيدند كه همگى آب برداشتند. عبد الله بن رباح مى‏گويد: من در همين مسجد جامع شما اين حديث را نقل مى‏كردم، عمران بن حصين گفت، اى جوان دقت كن و با دقت حديث را بگو و من خودم يكى از مسافران آن شب بودم. من گفتم: اى ابو نجيد تو داناترى. او گفت: تو از كدام گروهى؟ گفتم: از انصارم. گفت: شما به حديث مربوط به خودتان داناتريد براى مردم بگو. من گفتم. عمران گفت: من در آن شب حضور داشتم و گمان نمى‏كنم كسى از مردم اين موضوع را مانند تو حفظ كرده باشد.
ابو محمد فضيل بن عبد الوهاب غطفانى از شريك، از سماك، از ابو ظبيان، از ابن عباس نقل مى‏كند مردى به حضور پيامبر آمد و گفت: به چه دليل تو پيامبرى؟ فرمود:
اگر چيزى از اين درخت خرما بپرسم و به من پاسخ دهد ايمان مى‏آورى؟ گفت: آرى. پيامبر آن درخت را صدا زد و پاسخ داد و آن مرد مسلمان شد و ايمان آورد.
هاشم بن قاسم از شعبة، از عمرو بن مرّه، از حصين بن عبد الرحمن از سالم بن ابو الجعد، از جابر بن عبد الله نقل مى‏كردند كه مى‏گفته است در جنگ حديبيه گرفتار تشنگى شديدى شديم، به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم رفتيم و برابر ايشان جام آبى بود. انگشتان خود را در آن نهاد و فرمود به نام خدا شروع كنيد، و آب از ميان انگشتان آن حضرت جوشيد همچون چند چشمه، و همگى سيراب شديم و كفايت كرد. حصين در حديث خود چنين نقل مى‏كرد كه جابر گفت، آشاميديم و وضو گرفتيم.
هاشم بن قاسم از سليمان بن مغيره، از ثابت بنانى، از عبد الرحمن بن ابو ليلى، از مقداد نقل مى‏كند كه مى‏گفته است من و دو دوستم در حالى به مدينه رسيديم كه از فرط خستگى كور و كر شده بوديم. از اصحاب رسول خدا خواستيم كه ما را ميهمان كنند ولى كسى نبود كه از ما پذيرايى كند، ناچار پيش رسول خدا رفتيم و ما را به خانه خود برد، آن جا سه بز بود كه رسول خدا فرمود شيرشان را بدوشيم و ميان خودمان تقسيم كنيم. گويد: ما بزها را مى‏دوشيديم و هر كس سهم خود را مى‏آشاميد و براى پيامبر صلى الله عليه وسلم هم كنار گذاشتيم.
مى‏گويد: پيامبر صلى الله عليه وسلم معمولا شبها بر مى‏خاست و سلامى مى‏داد كه نه كسى از خواب بيدار مى‏شد و در عين حال كسى كه بيدار بود مى‏شنيد. گويد: پيامبر صلى الله عليه وسلم به مسجد مى‏رفت و نماز مى‏گزارد و بعد برمى‏گشت و شير خود را مى‏نوشيد. مقداد مى‏گويد: شبى شيطان به سراغ من آمد و در من ايجاد وسوسه كرد كه پيامبر صلى الله عليه وسلم در خانه انصار چيزى مى‏خورد و احتياجى به اين شير ندارد آن را بخور. و اين وسوسه چندان ادامه يافت كه من شير را آشاميدم، همين كه آن شير در شكم من جا گرفت و ديگر كارى از من ساخته نبود، به پشيمان كردن من پرداخت و گفت اى واى بر تو، چكار كردى؟ چرا شيرى را كه مخصوص‏ محمد صلى الله عليه وسلم بود نوشيدى، او مى‏آيد و چون شير را نبيند بر تو نفرين مى‏كند و نابود مى‏شوى و دنيا و آخرت تو از ميان مى‏رود. مقداد مى‏گويد: من قطيفه‏يى پشمى داشتم و كوتاه بود چنانكه اگر روى سرم مى‏كشيدم پاهايم بيرون مى‏ماند و اگر روى پاهايم مى‏كشيدم سرم بيرون مى‏ماند، خواب به سراغ من نمى‏آمد ولى دو دوست من راحت خوابيدند.
پيامبر صلى الله عليه وسلم طبق معمول آمد و سلام داد و به مسجد رفت و نماز گزارد و برگشت و روى ظرف شير خود را كنار زد كه بياشامد، در آن چيزى نديد. سر به آسمان بلند كرد و من گفتم هم اكنون رسول خدا بر من نفرين مى‏كند و نابود مى‏شوم. ولى پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: خدايا هر كس مرا خوراك مى‏دهد او را خوراك بده و هر كس به من آب و مايع مى‏نوشاند سيرابش فرماى. مقداد مى‏گويد: من قطيفه‏ام را به خود پيچيدم و كاردى برداشتم و به سراغ بزها رفتم و به دست كشيدن به پشت و پهلوى آنها پرداختم كه ببينم كداميك چاق‏تر است كه همان را براى پيامبر صلى الله عليه وسلم بكشم. ديدم پستانهاى هر سه پر شير است، ظرفى را كه مخصوص خاندان پيامبر صلى الله عليه وسلم بود برداشتم و در آن شير دوشيم به طورى كه آن ظرف پر شد، برداشتم و حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آوردم. گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: امشب شير خود را نوشيده‏ايد؟ من گفتم: اى رسول خدا، شما بياشام. پيامبر آشاميد و سپس ظرف را به من داد و فرمود: بياشام. گفتم: اى رسول خدا، شما بياشام. آن حضرت دوباره نوشيد و بعد به من لطف كرد و من گرفتم و بقيه آن را آشاميدم و چون فهميدم كه پيامبر صلى الله عليه وسلم كاملا سيراب شدند و دعاى ايشان در مورد من آثار فراوانى خواهد داشت، خنديدم و از شادى چنان مى‏خنديدم كه به زمين افتادم. پيامبر فرمودند: آرام بخند، صدايت را بگير. گفتم: اى رسول خدا داستان امشب من چنين و چنان بود و چكارى كردم. فرمود: اين رحمتى از خدا بوده است، آيا ميل ندارى دو دوست خود را هم بيدار كنى و از اين شير بنوشند؟ گفتم: سوگند به كسى كه تو را بر حق مبعوث فرموده است وقتى شما سيراب شديد و خودم هم از آن نوشيدم ديگر براى من مهم نيست هر كس مى‏خواهد بياشامد.
هاشم بن قاسم از ابو خيثمة زهير، از سليمان اعمش، از قاسم نقل مى‏كند كه عبد الله بن مسعود مى‏گفت خيال نمى‏كنم اين عنايتى كه نسبت به من شده است براى كسانى كه پيش از من مسلمان شده باشند صورت گرفته باشد. پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش من آمدند و من مشغول چراندن گوسپندان خانواده‏ام بودم، فرمود: گوسپندانت شير دارند؟ گفتم: نه. پيامبر ميشى را گرفت و دست به پستانش كشيد پر شير شد، به طورى كه شير از آن مى‏چكيد.
على بن محمد بن عبد الله بن ابو سيف قرشى، از ابو زكرياى عجلانى، از محمد بن كعب قرظى، همچنين على بن مجاهد از محمد بن اسحاق، از عاصم بن عمرو بن قتاده، از محمود بن لبيد، از ابن عباس، از سلمان نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است به حضور پيامبر رسيدم و ايشان در تشييع جنازه مردى از اصحاب خود بود و چون ديد كه من مى‏آيم فرمود پشت سرم برو و رداى خود را كنارى زد و من مهر نبوت را ديدم و بوسيدم بعد برگشتم و حضور پيامبر آمدم و برابرش نشستم. فرمود: براى آزادى خودت با صاحبت قراردادى بنويس و قرار شد به صاحب خودم سيصد نهال خرما و چهل وقيه طلا بدهم. پيامبر صلى الله عليه وسلم به مسلمانان فرمود: اين برادر خودتان را يارى دهيد و هر كس يكى و دو تا و سه تا نهال براى من آوردند تا آنكه سيصد نهال جمع شد. گفتم: اينها را چگونه بكارم، فرمود: برو به دست خودت براى هر يك حفره‏يى بكن. من اين كار را كردم و به پيامبر صلى الله عليه وسلم خبر دادم آمد و با دست خويش نهالها را در حفره نهاد و حتى يكى از آنها خشك نشد و همگى سبز شد.
پرداخت طلا باقى مانده بود، اتفاقا همان جا بودم كه براى ايشان قطعه طلايى به اندازه تخم كبوترى از طلاهاى زكات آوردند، فرمود: اين برده فارسى كه پيمان نامه آزادى براى خودش نوشته بود كجاست؟ من برخاستم، فرمود: اين را بگير و وام خود را بپرداز. گفتم:
اين كافى نيست پيامبر صلى الله عليه وسلم بر آن زبان كشيد و از آن چهل وقيه وزن كردم و پرداختم و همان قدر هم باقى ماند.
على بن محمد از صلت بن دينار، از عبد الله بن شقيق، از ابو صخر عقيلى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است به مدينه رفتم و پيامبر صلى الله عليه وسلم را ديدم كه ميان ابو بكر و عمر حركت مى‏كرد، در اين هنگام مردى يهودى كه بخشى از تورات را همراه داشت و بر بالين برادرزاده بيمارش آن را مى‏خواند، ديديم. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: اى يهودى تو را سوگند مى‏دهم به حق كسى كه تورات را بر موسى نازل فرموده و دريا را براى ايشان شكافته است آيا در تورات خودت نشانى و صفت و تاريخ خروج مرا نخوانده‏اى؟ او با سر خود اشاره كرد كه نه، پسر برادرش گفت: ولى من سوگند به كسى كه تورات را فرو فرستاده و دريا را براى بنى اسرائيل شكافته است، شهادت مى‏دهم كه او نشانيها و صفات و مژده خروج و زمان مبعث تو را ديده است و من گواهى مى‏دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و تو فرستاده و رسول خدايى. پيامبر فرمود: اين يهودى را از بالين دوست خود بلند كنيد و آن جوان مرد و رسول خدا بر او نماز گزارد و او را دفن فرمود.
على بن محمد از يعقوب بن داود، از قول پير مردى از بنى جمح نقل مى‏كند چون پيامبر صلى الله عليه وسلم به خيمه ام معبد رسيد، [به هنگام هجرت‏] فرمود: غذايى هست و مى‏توانى ما را ميهمان كنى؟ گفت: نه. پيامبر و ابو بكر رفتند، پسرش با چند بره كه آنها را به چرا برده بود برگشت و پرسيد اين سياهى كه از ما دور مى‏شود چيست؟ گفت: دو سه نفرى بودند، خواستند ميهمانشان كنم گفتم چيزى نداريم. پسر، خود را به پيامبر و همراهان رساند و پوزش خواست و گفت: مادرم زنى ضعيف است و پيش ما آنچه احتياج داشته باشيد، فراهم است. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: برو و ميشى از گوسپندانت را بياور، او آمد و ميشى را كه پستانهايش خشك بود گرفت. مادرش گفت: كجا مى‏برى؟ گفت: او از من ماده گوسپندى خواست، گفت: مى‏خواهند چكار كنند؟ گفت: هر چه دوست دارند. پيامبر صلى الله عليه وسلم به پستان حيوان دست كشيد پر شير شد و آن را دوشيد به طورى كه ظرف پر شير شد و پستانهاى حيوان هم همچنان پر شير بود. پيامبر فرمود: اين را پيش مادرت ببر و ميش ديگرى بياور، پسر ظرف شير را پيش مادر آورد، مادر گفت: اين از كجا فراهم شد؟ گفت: از شير فلان ميش. مادر گفت: اين چگونه ممكن است، امكان ندارد يك قطره شير داشته باشد، سوگند به لات كه بايد اين همان مردى باشد كه در مكه از آيين برگشته است و از آن شير نوشيد. پسر ميش ديگرى به حضور پيامبر آورد و رسول خدا آن را دوشيد و ظرف را پر كرد و به پسر گفت: بنوش و پستانهاى حيوان همچنان پر شير بود، و فرمود: ميش ديگرى بياور و آورد.
پيامبر آن را دوشيد و به ابو بكر داد كه بنوشد و فرمود يكى ديگر بياور، آورد و دوشيد و خود نوشيد و پستانهاى آنان همچنان همگى پر شير بود. على بن محمد از حسن بن دينار، از حسن نقل مى‏كند كه مى‏گفته است روزى همچنان كه پيامبر صلى الله عليه وسلم در مسجد خود بود، ناگاه شتر نرى كه رم كرده بود، وارد مسجد شد و سر خود را در دامن پيامبر نهاد و صدايى از گلوى خود برآورد. پيامبر فرمود: اين شتر نر مى‏گويد از مردى است كه مى‏خواهد او را براى تهيه گوشت ميهمانى بكشد و آمده است و كمك مى‏خواهد. مردى گفت: اى رسول خدا اين شتر از فلان مرد است كه چنين تصميم دارد. پيامبر صلى الله عليه وسلم آن مرد را احضار فرمود و از او سؤال كرد و گفت كه چنين تصميمى دارم و از او خواست كه آن شتر را نكشد و او پذيرفت.
على بن محمد از حباب بن موسى سعيدى، از جعفر بن محمد (ع)، از پدرش نقل مى‏كرد كه على بن ابو طالب (ع) مى‏فرموده است شبى را بدون غذا به روز آورديم، من صبح از خانه بيرون رفتم، بعد كه برگشتم ديدم فاطمه (ع) اندوهگين است، گفتم: تو را چه مى‏شود؟ گفت: ديشب شام نخورديم امروز هم غذايى نداريم و براى شب هم چيزى نداريم.
من بيرون آمدم و پولى قرض كردم و توانستم با يك درهم مقدارى گوشت و آرد تهيه كنم، به خانه برگشتم. فاطمه (ع) گوشت و آرد را آماده ساخت و پخت و چون غذا آماده شد، فرمود: چه خوب است بروى و پدرم را دعوت كنى. من به سراغ رسول خدا آمدم و ديدم كه ميان مسجد دراز كشيده و مى‏فرمايد از گرسنگى به خدا پناه مى‏برم. گفتم: پدر و مادرم فداى شما، ما غذا داريم پيش ما بياييد. پيامبر در حالى كه به من تكيه داده بود، وارد خانه ما شد و ديگ همچنان مى‏جوشيد، فرمود: ظرفى براى عايشه فراهم كن و فاطمه (ع) براى عايشه در بشقابى غذا كشيد. سپس پيامبر فرمود: براى حفصه و ديگر همسرانش هم از آن غذا جداگانه بكشد و چنان كرد. آن گاه فرمود: اكنون براى شوهر و پدرت غذا بكش و چنان كرد. فرمود: براى خودت غذا بكش. مى‏گويد، ديگ را برداشتم و آن همچنان پر بود و مدتى از آن ديگ مى‏خورديم.
على بن محمد از يزيد بن عياض بن جعدبة ليثى، از نافع، از سالم، از على بن ابى طالب (ع) نقل مى‏كند كه مى‏فرمود پيامبر صلى الله عليه وسلم در مكه به خديجه دستور داد غذاى مختصرى تهيه كند و چنان كرد و به من فرمود مردان خاندان عبد المطلب را دعوت كن و چهل نفر را دعوت كردم. پيامبر فرمود: غذايت را بياور، من ظرف تريدى آوردم كه معمولا يكى از آنها به تنهايى آن مقدار مى‏خورد و همگى از آن خوردند و سير شدند. آن گاه پيامبر فرمود براى آنها آب بياور و ظرف آب [در برخى روايات شير] آوردم و به اندازه‏يى بود كه يكى از ايشان سيراب مى‏شد و حال آنكه همگى نوشيدند و سيراب شدند. ابو لهب گفت:
محمد صلى الله عليه وسلم شما را جادو كرده است و پراكنده شدند و رسول خدا چيزى نفرمود. چند روزى گذشت پيامبر صلى الله عليه وسلم دوباره براى ايشان چنان غذايى تهيه فرمود و به من دستور داد ايشان را جمع كردم و غذا خوردند، آن گاه پيامبر به ايشان فرمود: چه كسى مرا در اين راه يارى مى‏كند و پاسخ مثبت مى‏دهد تا در نتيجه برادر من باشد و بهشت هم براى او خواهد بود؟ من كه از همه كوچكتر و ضعيفتر بودم، گفتم: من، و ايشان همگى سكوت كردند.
سپس گفتند: اى ابو طالب پسرت را مى‏بينى؟ گفت: آزادش بگذاريد كه او از پسر عمويش‏ هرگز چيزى جز خير نخواهد ديد.
على بن محمد از ابو معشر، از زيد بن اسلم و ديگران نقل مى‏كند چشم قتادة بن نعمان تير خورد به طورى كه از حدقه بيرون آمد و روى گونه‏اش آويخته شد، پيامبر صلى الله عليه وسلم با دست خود چشم او را در جايش نهاد و آن چشم قتاده از چشم ديگرش سالمتر و زيباتر بود.
على بن محمد از ابو معشر، از زيد بن اسلم و يزيد بن رومان و اسحاق بن عبد الله بن ابى فروة و ديگران نقل مى‏كند شمشير عكاشة بن محصن در جنگ بدر شكست و پيامبر صلى الله عليه وسلم قطعه چوبى از درختى به او داد كه در دست او مبدل به شمشير بسيار برنده تيز و استوارى شد.
على بن محمد از على بن مجاهد، از عبد الاعلى بن ميمون بن مهران، از پدرش نقل مى‏كند كه عبد الله بن عباس مى‏گفت است پيامبر صلى الله عليه وسلم به ستونى كه در مسجد بود تكيه مى‏داد و خطبه ايراد مى‏فرمود و چون منبر را ساختند و پيامبر به منبر رفت، آن ستون شروع به ناليدن كرد و پيامبر صلى الله عليه وسلم فرو آمد و آن ستون را در آغوش گرفت و آرام شد.
على بن محمد از ابو معشر، از زيد بن اسلم و ديگران نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند چون سراقة بن مالك بعد از آنكه با چوبه‏هاى فالگيرى خود فال گرفت و سه مرتبه تيرى بيرون آمد كه بر آن نوشته بود، بيرون نرود. به تعقيب پيامبر صلى الله عليه وسلم پرداخت و به ايشان نزديك شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم دعا فرمود كه دست و پاى اسبش در زمين فرو شود و چنان شد.
سراقه گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم از خدا بخواه كه اسب من آزاد شود و من اشخاصى را هم كه به تعقيب تو باشند، برمى‏گردانم. پيامبر گفت: پروردگارا اگر راست مى‏گويد اسبش را آزاد فرماى و دست و پاى اسب او از زمين بيرون آمد.
محمد بن عمر واقدى از حكم بن قاسم، از زكرياء بن عمرو، از قول پير مردى قرشى نقل مى‏كرد چون بنى هاشم از تسليم كردن پيامبر صلى الله عليه وسلم به قريش خوددارى كردند، قرشيان پيمان نامه‏يى نوشتند كه به بنى هاشم دخترى را به همسرى ندهند و از ايشان دخترى را به همسرى نگيرند و چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنها نخرند و در هيچ كارى با آنها همكارى نكنند، حتى با آنها سخن نگويند. بنى هاشم سه سال در دره‏يى كه به نام ايشان بود، محاصره بودند، فرزندان مطلب بن عبد مناف هم با بنى هاشم موافقت كردند و در آن دره سكونت گزيدند و فقط ابو لهب مخالفت كرد و همراه بنى هاشم نبود، چون سه سال گذشت‏ خداوند متعال پيامبر را آگاه فرمود كه موريانه تمام مواد آن عهد نامه را كه حاكى از ظلم و ستم بوده از ميان برده است و فقط اسامى خداوند كه در آن بوده باقى مانده است.
پيامبر صلى الله عليه وسلم اين موضوع را به اطلاع ابو طالب رساند. ابو طالب گفت: اى برادرزاده آيا اينكه مى‏گويى راست است؟ فرمود: آرى به خدا سوگند، و ابو طالب اين موضوع را براى برادران خود گفت و آنها گفتند درباره اين سخن محمد صلى الله عليه وسلم چگونه تصور مى‏كنى؟ گفت: به خدا سوگند كه تاكنون هرگز دروغ نگفته است، گفتند: عقيده‏ات چيست؟ گفت: معتقدم كه بهترين جامه‏هاى خود را بپوشيد و پيش قريش برويم و پيش از آنكه اين خبر به اطلاع آنها برسد، خودمان بگوييم. گويد، بنى هاشم بيرون آمدند و وارد مسجد الحرام شدند و به طرف حجر اسماعيل حركت كردند كه معمولا فقط سالخوردگان و خردمندان قريش آن جا مى‏نشينند، آنان برخاستند ببينند ابو طالب چه مى‏گويد. ابو طالب گفت: ما براى كارى آمده‏ايم كه چون براى شما درستى آن معلوم شد پاسخ به ما دهيد، گفتند: خوش آمديد و اميدواريم بتوانيم شما را خوشنود كنيم، چه مى‏خواهى؟ ابو طالب گفت: اين برادرزاده‏ام كه هرگز به من دروغ نگفته است، خبر داده است كه خداوند بر پيمان نامه شما كه نوشته‏ايد موريانه انداخته است و موريانه آنچه ظلم و ستم كه در آن بوده زدوده و از ميان برده است و امورى هم كه منجر به قطع پيوند خويشاوندى بوده از ميان رفته است و فقط آنچه كه نام خدا در آن است باقى مانده است، اگر برادرزاده‏ام راست گفته باشد شما از اين بدانديشى دست برداريد و اگر دروغ گفته باشد او را به شما تسليم مى‏كنم، مى‏خواهيد بكشيدش و مى‏خواهيد زنده نگهداريدش. گفتند: بسيار پيشنهاد منصفانه‏اى كردى. فرستادند پيمان نامه را آوردند [اين پيمان نامه در داخل كعبه از سقف آويخته بوده است.]. چون حاضر كردند، ابو طالب گفت آن را بخوانيد. چون آن را گشودند ديدند همان طورى است كه رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرموده است و همه چيز آن جز اسامى خداوند از بين رفته است. گويد، ايشان سخت ناراحت شدند و سر به زير افكندند. ابو طالب گفت: آيا بر شما روشن شد كه شما شايسته‏تر براى ظلم و قطع رحم و زشتى هستيد؟ و هيچ كس از ايشان پاسخ نداد.
گروهى از مردان قريش ديگران را نسبت به رفتارى كه با بنى هاشم كرده‏اند سرزنش‏ كردند و اندكى بعد آن پيمان را شكستند.
ابو طالب به دره برگشت و مى‏گفت: اى گروه قريش چرا بايد ما محاصره و زندانى باشيم و حال آنكه موضوع روشن شد؟ گويد، ابو طالب و يارانش ميان پرده كعبه و ديوار كعبه رفتند و عرض كردند: پروردگارا ما را به آنها كه بر ما ستم و قطع رحم كردند و امور حلال را براى ما حرام ساختند يارى ده و پيروز فرماى، و سپس برگشتند.
عبد الله بن جعفر رقّى از عبيد الله بن عمرو، از ابن عقيل، از جابر يا از كس ديگرى نقل مى‏كند نخستين خبرى كه در مدينه در مورد پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه وسلم شايع شد چنين بود كه زنى از مدينه همزادى از جن داشت و به صورت پرنده‏يى آمد و روى ديوار خانه‏اش نشست، زن گفت: فرود آى و بنشين تا سخن بگوييم و به ما خبر بده و ما به تو خبر بگوييم.
گفت: در مكه پيامبرى برانگيخته شده كه زنا را حرام كرده و آرام و قرار را از ما ربوده است. 
*
متن عربی:
ذكر علامات النبوة بعد نزول الوحي على رسول الله، صلى الله عليه وسلم
أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا حماد بن سلمة، أخبرنا علي بن زيد عن أبي زيد أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كان بالحجون وهو مكتئب حزين فقال: اللهم أرني اليوم آيةً لا أبالي من كذبني بعدها من قومي، فإذا شجرة من قبل عقبة المدينة، فناداها فجاءت تشق الأرض حتى انتهت إليه فسلمت عليه، ثم أمرها فرجعت، فقال: ما أبالي من كذبني بعدها من قومي.
أخبرنا الفضل بن دكين قال: حدثنا طلحة بن عمرو عن عطاء قال: بلغني أن النبي، صلى الله عليه وسلم، كان مسافراً فذهب يريد أن يتبرز أو يقضي حاجته، فلم يجد شيئاً يتوارى به من الناس، فرأى شجرتين بعيدتين، فقال لابن مسعود: أذهب فقم بينهما فقل لهما إن رسول الله أرسلني إليكما أن تجتمعا حتى يقضي حاجته وراءكما، فذهب بن مسعود فقال لهما، فأقبلت إحداهما إلى الأخرى فقضى حاجته وراءهما.
حدثنا وكيع، أخبرنا الأعمش عن المنهال بن عمرو عن يعلى بن مرة قال: كنت مع النبي، صلى الله عليه وسلم، في سفر فنزلنا منزلاً، فقال لي: إئت تينك الأشاءتين فقل لهما إن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يأمركما أن تجتمعا، فأتيتهما فقلت لهما ذلك، فوثبت إحداهما إلى الأخرى فاجتمعتا، فخرج النبي، صلى الله عليه وسلم، فاستتر فقضى حاجته، ثم وثبت كل واحدة منهما إلى مكانها.
أخبرنا الفضل بن إسماعيل بن أبان الوراق، أخبرنا عنبسة بن عبد
الرحمن القرشي عن محمد بن زاذان عن أم سعد عن عائشة قالت قلت: يا رسول الله تأتي الخلاء فلا يرى منك شيء من الأذى! فقال: أوما علمت يا عائشة أن الأرض تبتلع ما يخرج من الأنبياء فلا يرى منه شيء؟
أخبرنا مسلم بن إبراهيم، أخبرنا الحارث بن عبيد، أخبرنا أبو عمران عن أنس بن مالك قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: بينا أنا قاعد ذات يومٍ إذ دخل جبريل فوكز بين كتفي فقمت إلى شجرةٍ فيها مثل وكري الطير فقعد في واحدةٍ وقعدت في أخرى فسمت فارتفعت حتى سدت الخافقين ولو شئت أن أمس السماء لمسست وأنا أقلب طرفي فالتفت إلى جبريل فإذا هو كأنه حلس لاطيء فعرفت فضل علمه بالله وفتح لي باب السماء فرأيت النور الأعظم ولط دوني الحجاب رفرفه الدر والياقوت ثم أوحى الله إلي ما شاء أن يوحي.
أخبرنا مسلم بن إبراهيم، أخبرنا الحارث بن عبيد الإيادي، أخبرنا سعيد بن إياس أبو مسعود الجريري عن عبد الله بن شقيق عن عائشة قالت: كان النبي، صلى الله عليه وسلم، يحرس حتى نزلت هذه الآية: والله يعصمك من الناس؛ قالت: فأخرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رأسه من القبة لهم فقال: أيها الناس انصرفوا فقد عصمني الله من الناس.
أخبرنا الفضل بن دكين قال: أخبرنا طلحة بن عمرو عن عطاء عن النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: إنا معشر الأنبياء تنام أعيننا ولا تنام قلوبنا.
أخبرنا هوذة بن خليفة بن عبد الله بن أبي بكرة، أخبرنا عوف عن الحسن عن النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: تنام عيناي ولا ينام قلبي.
أخبرنا الحجاج بن محمد الأعور عن ليث بن سعد عن خالد بن يزيد عن سعيد بن أبي هلال عن جابر بن عبد الله قال: خرج علينا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: رأيت في المنام كأن جبريل عند رأسي وميكائيل عند رجلي يقول أحدهما لصاحبه أضرب له مثلاً فقال: اسمع سمعت أذنك وأعقل عقل قلبك، إنما مثلك ومثل أمتك مثل ملكٍ أتخذ داراً ثم بنى فيها بيتاً ثم جعل فيها مائدةً ثم بعث رسولاً يدعو الناس إلى طعامه فمنهم من أجاب الرسول ومنهم من تركه، فالله هو الملك والدار هي الإسلام والبيت الجنة، وأنت يا محمد الرسول من أجابك يا محمد دخل الإسلام ومن دخل الإسلام دخل الجنة ومن دخل الجنة أكل ما فيها.
أخبرنا سعيد بن محمد الثقفي عن محمد بن عمرو عن أبي سلمة قال: كان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لا يأكل الصدقة ويأكل الهدية، فأهدت إليه يهودية شاةً مصلية فأكل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، منها هو وأصحابه، فقالت: إني مسمومة، فقال: لأصحابه: ارفعوا أيديكم فإنها قد أخبرت انها مسمومة، قال: فرفعوا أيديهم، قال: فمات بشر بن البراء، فأرسل إليها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: ما حملك على ما صنعت؟ قالت: أردت أن أعلم إن كنت نبياً لم يضررك. وإن كنت ملكاً أرحت الناس منك، قال: فأمر بها فقتلت.
أخبرنا سعيد بن سليمان، أخبرنا خالد بن عبد الله عن حضين عن سالم بن أبي الجعد قال: بعث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، رجلين في بعض أمره فقالا: يا رسول الله ما معنا ما نتزود، فقال: ابتغيا لي سقاءً فجاءاه بسقاء، قال: فأمرنا فملأناه ثم أوكأه وقال: اذهبا
حتى تبلغا حتى تبلغا مكان كذا وكذا فإن الله سيرزقكما، قال: فانطلقا حتى أتيا ذلك المكان الذي أمرهما به رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأنحل سقاؤهما فإذا لبن وزبد غنم، فأكلا وشربا حتى شبعا.
أخبرنا هاشم بن القاسم أبو النضر الكناني، أخبرنا عبد الحميد بن بهرام قال: حدثني شهر، يعني ابن حوشب، قال: وحدث أبو سعيد الحضرمي قال: بينما رجل من أسلم في غنيمةٍ له يهش عليها في بيداء ذي الحليفة إذ عدا عليه ذئب فانتزع شاة من غنمه، فجهجأه الرجل ورماه بالحجارة حتى استنقذ منه شاته، ثم إن الذئب أقبل حتى أقعى مستثفراً بذنبه مقابل الرجل فقال: أما أتقيت الله أن تنزع مني شاة رزقنيها الله؟ قال الرجل: تالله ما سمعت كاليوم قط! قال الذئب: من أي شيء تعجب؟ قال: أعجب من مخاطبة الذئب إياي! قال: الذئب: قد تركت أعجب من ذلك، هاذاك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بين الحرتين في النخلات يحدث الناس بما خلا، ويحدثهم بما هو آت، وأنت ههنا تتبع غنمك! فلما أن سمع الرجل قول الذئب ساق غنمه يحوزها حتى أدخلها قباء قرية الأنصار فسأل عن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فصادفه في منزل أبي أيوب فأخبره خبر الذئب، قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: صدقت، أحضر العشية فإذا رأيت الناس أجتمعوا فأخبرهم ذلك، ففعل، فلما أن صلى الصلاة واجتمع الناس أخبرهم الأسلمي خبر الذئب. قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: صدق صدق صدق، تلك الأعاجيب بين يدي الساعة، قالها ثلاثاً، أما والذي نفس محمدٍ بيده ليوشكن الرجل منكم أن يغيب عن أهله الروحة أو الغدوة ثم يخبره سوطه أو عصاه أو نعله بما أحدث أهله من بعده.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا عبد الحميد بن بهرام قال: حدثني
شهر، حدثني عبد الله بن عباس قال: بينما رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بفناء بيته بمكة جالساً إذ مر به عثمان بن مظعون، فكشر إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ألا تجلس؟ قال: بلى؟ فجلس رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مستقبله، فبينما هو يحدثه إذ شخص رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فنظر ساعة إلى السماء، فأخذ يضع بصره حتى وضعه على يمينه في الأرض، فتحرف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن جليسه عثمان إلى حيث وضع بصره، فأخذ ينغض رأسه كأنه يستفقه ما يقال له، وابن مظعون ينظر فلما قضى حاجته وأستفقه ما يقال له، وشخص بصر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى السماء كما شخص أول، مرة فأتبعه بصره حتى توارى في السماء، فأقبل على عثمان بجلسته الأولى، فقال عثمان: يا محمد فيما كنت أجالسك وآتيك ما رأيتك تفعل كفعلك الغداة، قال وما رأيتني فعلت؟ قال: رأيتك تشخص بصرك إلى السماء ثم وضعته على يمينك فتحرفت إليه وتركتني، فأخذت تنغض رأسك كأنك تستفقه شيئاً يقال لك، قال: أو فطنت لذاك؟ قال عثمان: نعم، قال: فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أتاني رسول الله آنفاً وأنت جالس، قلت: رسول الله؟ قال: نعم، قال: فما قال لك؟ قال: إن الله يأمر بالعدل والإحسان وإيتاء ذي القربى وينهى عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظكم لعلكم تذكرون؛ قال عثمان: فذلك حين استقر الإيمان في قلبي وأحببت محمداً.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا عبد الحميد بن بهرام، أخبرنا شهر قال: قال ابن عباس: حضرت عصابة من اليهود، يعني رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يوماً فقالوا: يا أبا القاسم حدثنا عن خلالٍ نسألك عنهن لا يعلمهن إلا نبي، قال: سلوني عما شئتم ولكن أجعلوا لي ذمة الله وما أخذ يعقوب على بنيه لئن أنا حدثتكم شيئاً فعرفتموه
لتبايعني على الإسلام، قالوا: فذلك لك؛ قال: فسلوني عما شئتم، قالوا: أخبرنا عن أربع خلالٍ نسألك عنهن أخبرنا أي الطعام حرم إسرائيل على نفسه من قبل أن تنزل التوراة، وأخبرنا كيف ماء المرأة من ماء الرجل، وكيف يكون الذكر منه وكيف تكون الأنثى، وأخبرنا كيف هذا النبي الأمي في النوم ومن وليه من الملائكة، قال: فعليكم عهد الله لئن أنا أخبرتكم لتبايعني، فأعطوه ما شاء من عهد وميثاق، قال: فأنشدكم بالذي أنزل التوراة على موسى هل تعلمون أن إسرائيل يعقوب مرض مرضاً شديداً وطال سقمه منه فنذر لله نذراً لئن شفاه الله من سقمه ليحرمن أحب الشراب إليه وأحب الطعام إليه، فكان أحب الطعام إليه لحمان الإبل وأحب الشراب إليه ألبانها، قالوا: اللهم نعم، قال: اللهم اشهد عليهم، قال: فأنشدكم بالله الذي لا إله إلا هو الذي أنزل التوراة على موسى هل تعلمون أن ماء الرجل أبيض غليظ وأن ماء المرأة أصفر رقيق فأيهما علا كان له الولد والشبه بإذن الله، وأن علا ماء الرجل على ماء المرأة كان ذكراً بإذن الله، وإن علا ماء المرأة على ماء الرجل كان أنثى بإذن الله؟ قالوا: اللهم نعم، قال: اللهم اشهد عليهم، قال: فأنشدكم بالله الذي أنزل التوراة على موسى هل تعلمون أن هذا النبي الأمي تنام عيناه ولا ينام قلبه؟ قالوا اللهم، نعم، قال: اللهم اشهد عليهم، قالوا: أنت الآن فحدثنا من وليك من الملائكة فعندها نجامعك أو نفارقك، قال: فإن وليي جبريل ولم يبعث نبي قط إلا هو وليه، قالوا: فعندها نفارقك، لو كان وليك سواه من الملائكة لتابعناك وصدقناك، قال: فما يمنعكم من أن تصدقوه؟ قالوا: إنه عدونا، فعند ذلك قال الله، جل ثناؤه: قل من كان عدواً
لجبريل فإنه نزله على قلبك بإذن الله، إلى قوله: كأنهم لا يعلمون؛ فعند ذلك باؤوا بغضب على غضب.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان، يعني ابن المغيرة، عن إسحاق ابن عبد الله بن أبي طلحة قال: زار رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سعداً فقال عنده، فلما أبردوا جاؤوا بحمارٍ لهم أعرابيٍ قطوفٍ قال: فوطؤوا لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، بقطيفة عليه، فركب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأراد سعد أن يردف ابنه خلف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ليرد الحمار، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن كنت باعثه معي فأحمله بين يدي، قال: لا بل خلفك يا رسول الله، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أهل الدابة هم أولى بصدرها، قال سعد: لا أبعثه معك ولكن رد الحمار، قال: فرده وهو هملاج فريغ ما يساير.
أخبرنا هاشم بن القاسم قال: حدثني سليمان عن ثابت، يعني البناني، قال: اجتمع المنافقون فتكلموا بينهم، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إن رجالاً منكم اجتمعوا فقالوا كذا وقالوا كذا فقوموا واستغفروا الله وأسغفر لكم، فلم يقوموا فقال: ما لكم؟ قوموا فاستغفروا الله وأستغفر لكم، ثلاث مرات، فقال: لتقومن أو لأسمينكم بأسمائكم! فقال: قم يا فلان، قال: فقاموا خزايا متقنعين.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان عن ثابت عن أنس بن مالك قال: إني لقائم عند المنبر يوم الجمعة ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، يخطب، إذ قال بعض أهل المسجد: يا رسول الله حبس المطر وهلكت المواشي فأدع الله أن يسقينا، فرفع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يديه، وما نرى في السماء من سحاب، فألف الله بين السحاب، فوبلتنا حتى
رأيت الرجل الشديد تهمه نفسه أن يأتي أهله، قال: فمطرنا سبعاً لا تقلع حتى الجمعة الثانية ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، يخطب، فقال بعض القوم: يا رسول الله! تهدمت البيوت وحبس السفار فادع الله أن يرفعها عنا، فرفع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يديه فقال: اللهم حوالينا ولا علينا! قال: فتقور ما فوق رؤوسنا منها حتى كأنا في إكليل يمطر ما حولنا ولا نمطر.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان عن ثابت قال: جعلت امرأة من الأنصار طعيماً لها ثم قالت لزوجها: اذهب إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأدعه وأسره إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: فجاء فقال: يا رسول الله إن فلانة قد صنعت طعيماً وإني أحب أن تأتينا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، للناس: أجيبوا أبا فلان، قال: فجئت وما تكاد تتبعني رجلاي لما تركت عند أهلي، ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد جاء بالناس، قال: فقلت لامرأتي قد أفتضحنا! هذا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد جاء بالناس معه قالت: أوما أمرتك أن تسر ذلك إليه؟ قال: قد فعلت، قالت: فرسول الله، صلى الله عليه وسلم، أعلم، فجاؤوا حتى ملأوا البيت وملأوا الحجرة وكانوا في الدار، وجيء بمثل الكف فوضعت، فجعل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يبسطها في الإناء ويقول ما شاء الله أن يقول ثم قال: أدنوا فكلوا فإذا شبع أحدكم فليخل لصاحبه، قال: فجعل الرجل يقوم والآخر يقعد حتى ما بقي من أهل البيت أحد إلا شبع، ثم قال: أدع لي أهل الحجرة، فجعل يقعد قاعد ويقوم قائم حتى شبعوا، ثم قال: أدع لي أهل الدار، فصنعوا مثل ذلك، قال: وبقي مثل ما كان في الإناء، قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كلوا وأطعموا جيرانكم.
حدثنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان عن ثابت قال: قلت لأنس:
يا أبا حمزة حدثنا من هذه الأعاجيب شيئاً شهدته ولا تحدثه عن غيرك، قال: صلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، صلاة الظهر يوماً ثم انطلق حتى قعد على المقاعد التي كان يأتيه عليها جبريل فجاء بلال فنادى بالعصر، فقام كل من كان له بالمدينة أهل يقضي الحاجة ويصيب من الوضوء، وبقي رجال من المهاجرين ليس لهم أهل بالمدينة، فأتي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بقدح أروح فيه ماء فوضع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كفه في الإناء، فما وسع الإناء كف رسول الله، صلى الله عليه وسلم، كلها، فقال بهؤلاء الأربع في الإناء ثم قال: أدنوا فتوضؤوا، ويده في الإناء، فتوضوؤوا حتى ما بقي منهم أحد الا توضأ، قال فقلت: يا أبا حمزة كم تراهم؟ قال: ما بين السبعين والثمانين!
أخبرنا عفان بن مسلم وسليمان بن حرب وخالد بن خداش قالوا: أخبرنا حماد بن زيد عن ثابت عن أنس أن النبي، صلى الله عليه وسلم، دعا بماء فأتي به في قدح رحراح، قال: فوضع يده فيه فجعل الماء ينبع من أصابعه كأنه العيون، فشربنا، قال أنس: فحزرت القوم ما بين السبعين إلى الثمانين، إلا أن خالداً قال: فجعل القوم يتوضؤون.
أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا حماد بن سلمة عن ثابت عن أنس بن مالك قال: حضرت الصلاة فقام جيران المسجد يتوضوؤون، وبقي ما بين السبعين إلى الثمانين، فكانت منازلهم بعيدة فدعا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمخضب فيه ماء ما هو بملآن فوضع أصابعه فيه وجعل يصب عليهم ويقول: توضؤوا، حتى توضؤوا كلهم، وبقي في المخضب نحو مما كان فيه.
أخبرنا هشام بن عبد الملك أبو الوليد الطيالسي، أخبرنا حزم بن أبي حزم قال: سمعت الحسن يقول: أخبرنا أنس بن مالك أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خرج ذات يوم لبعض مخارجه ومعه ناس من أصحابه
فانطلقوا يسيرون، فحضرت الصلاة فلم يجد القوم ما يتوضؤون به، فقالوا: يا رسول الله ما نجد ما نتوضأ به، ورئي في وجوه القوم كراهية ذلك، فانطلق رجل من القوم فجاء بقدح فيه شيء من ماء يسير، فأخذه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فتوضأ منه ثم مد أصابعه الأربع على القدح ثم قال: هلموا، فتوضأ القوم حتى بلغوا ما يريدون من الوضوء، فسئل: كم بلغوا؟ فقال سبعين أو نحو ذلك.
أخبرنا موسى بن مسعود أبو حذيفة النهدي، أخبرنا عكرمة بن عمار عن إياس بن سلمة عن أبيه قال: قدمنا الحديبية مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ونحن أربع عشرة مائة وعليها خمسون شاة ما ترويها، فقعد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على جباها، فإما بزق، وإما دعا، فجاشت فسقينا وأستقينا.
أخبرنا خلف بن الوليد الأزدي، أخبرنا خلف بن خليفة عن أبان بن بشر عن شيخ من أهل البصرة، أخبرنا نافع أنه كان مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في زهاء أربعمائة رجل فنزل بنا على غير ماء، فكأنه اشتد على الناس، ورأوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نزل فنزلوا، إذ أقبلت عنز تمشي حتى أتت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، محددة القرنين، قال: فحلبها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: فأروى الجند وروي، قال ثم قال: يا نافع أملكها وما أراك تملكها، قال: فلما قال لي رسول الله، صلى الله عليه وسلم: وما أراك تملكها، قال: فأخذت عوداً فركزته في الأرض، قال: وأخذت رباطاً فربطت الشاة فاستوثقت منها، قال: ونام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ونام الناس ونمت، قال: فاستيقظت فإذا الحبل محلول وإذا لا شاة، قال: فأتيت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأخبرته، قال قلت: الشاة ذهبت، قال: فقال لي رسول الله، صلى الله عليه وسلم: يا نافع أوما أخبرتك أنك لا تملكها؟
إن الذي جاء بها هو الذي ذهب بها.
أخبرنا عتاب بن زياد وأحمد بن الحجاج أبو العباس الخراسانيان قالا: أخبرنا عبد الله بن المبارك قال: أخبرنا الأوزاعي قال: حدثنا المطلب ابن حنطب المخزومي قال: حدثني عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري قال: حدثني أبي قال: كنا مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في غزاة، فأصاب الناس مخمصة فاستأذن الناس رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في نحر بعض ظهرهم وقالوا: يبلغنا الله به، فلما رأى عمر ابن الخطاب أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد هم أن يأذن لهم في نحر بعض ظهرهم قال: يا رسول الله كيف بنا إذا نحر لقينا القوم غداً جياعاً رجالاً، ولكن إن رأيت أن تدعو الناس ببقايا أزوادهم فتجمعها ثم تدعو الله فيها بالبركة، فإن الله سيبلغنا بدعوتك، أو سيبارك لنا في دعوتك، فدعا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ببقايا أزوادهم، فجعل الناس يجيئون بالحثية من الطعام وفوق ذلك، وكان أعلاهم من جاء بصاع من تمر، فجمعها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثم قام فدعا ما شاء الله أن يدعو ثم دعا الجيش بأوعيتهم وأمرهم أن يحثوا، فما بقي في الجيش وعاء إلا ملؤوه وبقي منه، فضحك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حتى بدت نواجذه فقال: أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أني رسول الله لا يلقى الله عبد يؤمن بهما إلا حجبت عنه النار يوم القيامة.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان، يعني ابن المغيرة، عن ثابت البناني عن عبد الله بن رباح عن أبي قتادة قال: خطبنا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عشية فقال: انكم تسرون عشيتكم هذه وليلتكم وتأتون الماء إن شاء الله غداً، فانطلق الناس لا يلوي بعضهم على بعض، فإني لأسير إلى جنب النبي، صلى الله عليه وسلم، حين
ابهار الليل، إذ نعس النبي، صلى الله عليه وسلم، فمال على راحلته فدعمته، يعني أسندته، من غير أن أوقظه، فاعتدل على راحلته ثم سرنا، ثم تهور الليل فنعس النبي، صلى الله عليه وسلم، فمال على راحلته ميلة أخرى فدعمته من غير أن أوقظه، فاعتدل على راحلته ثم سرنا حتى إذا كان من آخر السحر مال ميلة هي أشد من الميلتين الأوليين حتى كاد أن ينجفل فدعمته فرفع رأسه فقال: من هذا؟ فقلت: أبو قتادة، فقال: متى كان هذا من مسيرك مني؟ قلت: ما زال هذا مسيري منك منذ الليلة، قال: حفظك الله بما حفظت نبيه به، ثم قال: أترانا نخفى على الناس؟ هل ترى من أحد؟ كأنه يريد أن يعرس، قال: قلت هذا راكب، ثم قلت: هذا راكب، فاجتمعنا وكنا سبعة ركبة، فمال النبي، صلى الله عليه وسلم، عن الطريق فوضع رأسه ثم قال: احفظوا علينا صلاتنا، فكان أول ما أستيقظ هو بالشمس فقمنا فزعين، قال: اركبوا، فسرنا حتى إذا ارتفعت الشمس نزل فدعا بميضأة كانت معي فيها ماء فتوضأنا وضوءاً دون وضوء وبقي فيها شيء من ماء، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: يا أبا قتادة احفظ علينا ميضأتك هذه فإنه سيكون لها نبأ، ثم نودي بالصلاة فصلى النبي، صلى الله عليه وسلم، ركعتين قبل الفجر ثم صلى الفجر كما كان يصلي كل يوم، ثم قال: اركبوا، فركبنا فجعل بعضنا يهمس إلى بعض، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: ما هذا الذي تهسمون دوني؟ قال قلنا: يا رسول الله تفريطنا في صلاتنا، قال فقال: أما لكم في أسوة؟ إنه ليس في النوم تفريط ولكن التفريط على من لم يصل الصلاة حتى يجيء وقت الصلاة الأخرى فمن فعل ذلك فليصل حين ينبته لها، فإذا كان الغد فليصلها عند وقتها، ثم قال: ما ترون الناس صنعوا؟ ثم قال: أصبح الناس فقدوا نبيهم، فقال أبو بكر وعمر: رسول الله يعدكم لم يكن ليخلفكم، فقال الناس: النبي، صلى الله عليه وسلم، بين أيديكم فإن تطيعوا أبا بكر وعمر ترشدوا، فأنتهينا إلى الناس حين حمي كل شيء، أو قال حين تعالى النهار، وهم يقولون: يا رسول الله هلكنا عطشاً، قال: لا هلك عليكم، فنزل فقال: أطلقوا لي غمري، يعني بالغمر القعب الصغير، ودعا بالميضأة فجعل النبي، صلى الله عليه وسلم، يصب وأسقيهم، فلما رأى الناس ما فيها تكابوا، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: أحسنوا الملء فكلكم سيروى، قال: فجعل النبي، صلى الله عليه وسلم، يصب وأسقيهم حتى ما بقي غيري وغيره، قال: فصب، وقال: اشرب، قال: فقلت يا رسول الله لا أشرب حتى تشرب، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: إن ساقي القوم آخرهم، قال: فشربت وشرب النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: فأتى الناس الماء جامين رواءً، فقال عبد الله بن رباح: إني لفي مسجدكم هذا الجامع أحدث هذا الحديث، إذ قال لي عمران بن حصين: أنظر أيها الفتى، أنظر كيف تحدث، فإني أحد الركب تلك الليلة، قال: قلت يا أبا نجيد فأنت أعلم، قال: ممن أنت؟ قال: قلت من الأنصار، قال: فأنتم أعلم بحديثكم، حدث القوم، قال: فحدثت القوم، فقال عمران: وقد شهدت تلك الليلة وما شعرت أن أحداً من الناس حفظه كما حفظته.
حدثنا فضيل بن عبد الوهاب أبو محمد الغطفاني، أخبرنا شريك عن سماك عن أبي ظبيان عن ابن عباس قال: جاء رجل إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال: بم كنت نبياً؟ قال: أرأيت إن دعوت شيئاً من النخلة فأجابني أتؤمن بي؟ قال: نعم، فدعاه فأجابه فآمن به وأسلم.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا شعبة قال: أخبرني عمرو بن مرة وحصين بن عبد الرحمن عن سالم بن أبي الجعد عن جابر بن عبد الله قال: أصابنا عطش بالحديبية فجهشنا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وبين يديه تور فيه ماء فقال بأصابعه هكذا فيه، وقال: خذوا باسم الله، قال: فجعل الماء يتخلل من أصابعه كأنها عيون فوسعنا وكفانا، وقال حصين في حديثه: فشربنا وتوضأنا.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا سليمان بن المغيرة عن ثابت البناني عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن المقداد قال: أقبلت أنا وصاحبان لي قد ذهبت أسماعنا وأبصارنا من الجهد، قال: فجعلنا نعرض أنفسنا على أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ليس أحد يقبلنا، قال: فانطلقنا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فانطلق بنا إلى أهله، قال: فإذا ثلاثة أعنز، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: احتلبوا هذا اللبن بيننا، قال: فكنا نحتلب فيشرب كل إنسان نصيبه، ونرفع لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، نصيبه، قال: فيجيء من الليل فيسلم تسليماً لا يوقظ نائماً ويسمع اليقظان، ثم يأتي المسجد فيصلي، ثم يأتي شرابه فيشربه، قال: فأتاني الشيطان ذات ليلة فقال: محمد يأتي الأنصار فيتحفونه ويصيب عندهم، ما به حاجة إلى هذه الجرعة فاشربها، قال: ما زال يزين لي حتى شربتها، فلما وغلت في بطني وعرف أنه ليس إليها سبيل ندمني قال: ويحك ما صنعت! شربت شراب محمد فيجء فلا يراه فيدعو عليك فتهلك، فتذهب دنياك وآخرتك، قال: وعلي شملة من صوف كلما رفعت على رأسي خرجت قدماي، وإذا أرسلت على قدمي خرج رأسي، قال: وجعل لا يجيئني نوم، قال: وأما صاحباي فناما، فجاء رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فسلم كما كان يسلم، ثم أتى المسجد فصلى، وأتى شرابه فكشف عنه فلم يجد فيه شيئاً قال: فرفع رأسه إلى السماء، قلت الآن يدعو علي فأهلك، فقال: اللهم أطعم من أطعمني واسق من سقاني!
قال: فعمدت إلى الشملة فشددتها علي وأخذت الشفرة فانطلقت إلى الأعنز أجسهن أيتهن أسمن فأذبح لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، فإذا هن حفل كلهن، فعمدت إلى إناء لآل محمد ما كانوا يطعمون أن يحلبوا فيه، فحلبت فيه حتى علته الرغوة، ثم جئت به إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: أما شربتم شرابكم الليلة يا مقداد؟ قال قلت: أشرب يا رسول الله، قال: فشرب ثم ناولني، فقلت: يا رسول الله أشرب، فشرب ثم ناولني، فأخذت ما بقي فشربت، فلما عرفت أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد روي وأصابتني دعوته ضحكت حتى ألقيت إلى الأرض، قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: إحدى سوءاتك يا مقداد، قال قلت: يا رسول الله كان من أمري كذا وصنعت كذا، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: ما كانت هذه إلا رحمة من الله، أفلا كنت أدنيتني فتوقظ صاحبيك هذين فيصيبان منها؟ قال قلت: والذي بعثك بالحق ما أبالي إذ أصبتها وأصبتها معك من أصابها من الناس.
أخبرنا هاشم بن القاسم، أخبرنا زهير أبو خيثمة، أخبرنا سليمان الأعمش عن القاسم قال: قال عبد الله بن مسعود: ما أعترف لأحد أسلم قبلي، أتاني رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأنا في غنم أهلي فقال: أفي غنمك لبن؟ قال قلت: لا، قال: فأخذ شاة فلمس ضرعها فأنزلت، فما أعترف لأحد أسلم قبلي.
أخبرنا علي بن محمد بن عبد الله بن أبي سيف القرشي عن أبي زكريا العجلاني عن محمد بن كعب القرظي وعن علي بن مجاهد عن محمد بن إسحاق عن عاصم بن عمرو بن قتادة عن محمود بن لبيد عن ابن عباس عن سلمان قال: أتيت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو في جنازة رجل من أصحابه، فلما رآني مقبلاً قال لي: در خلفي، وطرح رداءه فرأيت
الخاتم وقبلته، ثم درت إليه فجلست بين يديه، فقال: كاتب، فكاتبت على ثلاثمائة ودية عالقة وأربعين أوقية من ذهب، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أعينوا أخاكم، فكان الرجل يأتي بالودية والثنتين والثلاث حتى جمعوا لي ثلاثمائة، فقلت: كيف لي بعلوقها؟ فقال لي: انطلق ففقر لها بيدك، ففقرت لها ثم أتيته فجاء معي فوضعها بيده، فما أخلفت منها واحدة وبقي الذهب، فبينا أنا عنده أتي بمثل بيضة الحمامة من ذهب صدقة فقال: أين العبد المكاتب الفارسي فقمت فقال: خذ هذه فأد منها، فقلت: وكيف تكفيني هذه! فمسح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لسانه عليها، فوزنت منها أربعين أوقية وبقي عندي مثل ما أعطاهم.
أخبرنا علي بن محمد عن الصلت بن دينار عن عبد الله بن شقيق عن أبي صخر العقيلي قال: خرجت إلى المدينة فتلقاني رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بين أبي بكر وعمر يمشي، فمر بيهودي ومعه سفر فيه التوراة يقرؤها على ابن أخ له مريض بين يديه، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: يا يهودي نشدتك بالذي أنزل التوراة على موسى وفلق البحر لبني إسرائيل أتجد في توراتك نعتي وصفتي ومخرجي؟ فأومأ برأسه أن لا، فقال ابن أخيه: لكني أشهد بالذي أنزل التوراة على موسى، وفلق البحر لبني إسرائيل، أنه ليجد نعتك وزمانك وصفتك ومخرجك في كتابه، وأنا أشهد أن لا إله إلا الله وأنك رسول الله، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: أقيموا اليهودي عن صاحبكم، وقبض الفتى، فصلى عليه النبي، صلى الله عليه وسلم، وأجنه.
أخبرنا علي بن محمد عن يعقوب بن داود عن شيخ من بني جمح قال: لما أتى النبي، صلى الله عليه وسلم، أم معبد قال: هل من قرى؟ قالت: لا، قال: فأنتبذ هو وأبو بكر، وراح ابنها بشويهات فقال لأمه:
ما هذا السواد الذي أرى منتبذا؟ قالت: قوم طلبوا القرى فقلت ما عندنا قرًى، فأتاهم ابنها فاعتذر وقال: إنها أمرأة ضعيفة، وعندنا ما تحتاجون إليه، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: انطلق فأتني بشاةٍ من غنمك، فجاء فأخذ عناقاً، فقالت أمه: أين تذهب؟ قال: سألاني شاةً، قالت: يصنعان بها ماذا؟ قال: ما أحبا، فمسح النبي، صلى الله عليه وسلم، ضرعها وضرتها فتحفلت، فحلب حتى ملأ قعباً وتركها أحفل ما كانت وقال: انطلق به إلى أمك وأتني بشاةٍ أخرى من غنمك، فأتى أمه بالقعب فقالت: أنى لك هذا؟ قال: من لبن الفلانة، قالت: وكيف ولم تقر سلا قط؟ أظن هذا واللات الصابىء الذي بمكة! وشربت منه، ثم جاءه بعناق أخرى، فحلبها حتى ملأ القعب ثم تركها أحفل ما كانت ثم قال: اشرب، فشرب، ثم قال: جئني بأخرى، فأتاه بها، فحلب وسقى أبا بكر، ثم قال: جئني بأخرى، فأتاه بها، فحلب ثم شرب وتركهن أحفل ما كن.
أخبرنا علي بن محمد عن الحسن بن دينار عن الحسن قال: بينا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في مسجده إذ أقبل جمل ناد حتى وضع رأسه في حجر النبي، صلى الله عليه وسلم، وجرجر، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: إن هذا الجمل يزعم أنه لرجلٍ وأنه يريد أن ينحره في طعامٍ عن أبيه الآن فجاء يستغيث، فقال رجل: يا رسول الله هذا جمل فلان، وقد أراد به ذلك، فدعا النبي، صلى الله عليه وسلم، الرجل فسأله عن ذلك، فأخبره أنه أراد ذلك به، فطلب إليه النبي، صلى الله عليه وسلم، أن لا ينحره، ففعل.
أخبرنا علي بن محمد عن حباب بن موسى السعيدي عن جعفر بن محمد عن أبيه قال: قال علي، رضي الله تعالى عنه: بتنا ليلة بغير عشاء، فأصبحت فخرجت ثم رجعت إلى فاطمة، عليها السلام، وهي محزونة، فقلت:
ما لك؟ فقالت: لم نتعش البارحة ولم نتغد اليوم وليس عندنا عشاء، فخرجت فالتمست فأصبت ما اشتريت طعاماً ولحماً بدرهم، ثم أتيتها به فخبزت وطبخت، فلما فرغت من إنضاج القدر قالت: لو أتيت أبي فدعوته، فأتيت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو مضطجع في المسجد وهو يقول: أعوذ بالله من الجوع ضجيعاً! فقلت: بأبي أنت وأمي يا رسول الله، عندنا طعام فهلم! فتوكأ علي حتى دخل والقدر تفور، فقال: اغرفي لعائشة، فغرفت في صحفة، ثم قال: اغرفي لحفصة، فغرفت في صحفة حتى غرفت لجميع نسائه التسع، ثم قال: اغرفي لأبيك وزوجك، فغرفت، فقال: اغرفي فكلي، فغرفت ثم رفعت القدر وإنها لتفيض فأكلنا منها ما شاء الله.
أخبرنا علي بن محمد عن يزيد بن عياض بن جعدية الليثي عن نافع عن سالم عن علي قال: أمر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خديجة وهو بمكة فاتخذت له طعاماً، ثم قال لعلي، رضي الله تعالى عنه: أدع لي بني عبد المطلب، فدعا أربعين، فقال لعلي: هلم طعامك، قال علي: فأتيتهم بثريدة إن كان الرجل منهم ليأكل مثلها، فأكلوا منها جميعاً حتى أمسكوا، ثم قال: اسقهم، فسقيتهم بإناء هو ري أحدهم، فشربوا منه جميعاً حتى صدروا، فقال أبو لهب: لقد سحركم محمد، فتفرقوا ولم يدعهم، فلبثوا أياماً، ثم صنع لهم مثله، ثم أمرني فجمعتهم فطعموا، ثم قال لهم، صلى الله عليه وسلم: من يؤازرني على ما أنا عليه ويجيبني على أن يكون أخي وله الجنة؟ فقلت: أنا يا رسول الله، وإني لأحدثهم سناً وأحمشهم ساقاً، وسكت القوم، ثم قالوا: يا أبا طالب ألا ترى ابنك؟ قال: دعوه فلن يألو ابن عمه خيراً.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي معشر عن زيد بن أسلم وغيره أن عين قتادة بن النعمان أصيبت فسالت على خده، فردها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بيده، فكانت أصح عينيه وأحسنهما.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي معشر عن زيد بن أسلم ويزيد بن رومان وإسحاق بن عبد الله بن أبي فروة وغيرهم أن عكاشة بن محصن أنقطع سيفه في يوم بدر، فأعطاه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، جذلاً من شجرة، فعاد في يده سيفاً صارماً صافي الحديدة شديد المتن.
أخبرنا علي بن محمد عن علي بن مجاهد عن عبد الأعلى بن ميمون بن مهران عن أبيه قال: قال عبد الله بن عباس: كان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يخطب إلى خشبة كانت في المسجد، فلما صنع المنبر فصعده رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حنت الخشبة، فنزل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فاحتضنها فسكنت.
أخبرنا علي بن محمد عن أبي معشر عن زيد بن أسلم وغيره أن سراقة بن مالك ركب في طلب النبي، صلى الله عليه وسلم، بعدما استقسم بالأزلام أيخرج أم لا يخرج فكان يخرج له أن لا يخرج ثلاث مرات، فركب فلحقهم، فدعا النبي، صلى الله عليه وسلم، أن ترسخ قوائم فرسه فرسخت، فقال: يا محمد أدع الله أن يطلق فرسي فأرد عنك، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم، اللهم إن كان صادقاً فأطلق له فرسه، فخرجت قوائم فرسه.
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني الحكم بن القاسم عن زكريا بن عمرو عن شيخ من قريش أن قريشاً لما تكاتبت على بني هاشم حين أبوا أن يدفعوا إليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكانوا تكاتبوا ألا ينكحوهم ولا ينكحوا إليهم، ولا يبيعوهم ولا يبتاعوا منهم، ولا يخالطوهم في شيء ولا يكلموهم، فمكثوا ثلاث سنين في شعبهم محصورين إلا ما كان من أبي لهب فإنه لم يدخل معهم، ودخل معهم بنو المطلب بن عبد مناف، فلما مضت ثلاث سنين أطلع الله نبيه على أمر صحيفتهم، وأن الأرضة قد أكلت ما كان فيها من جور أو ظلم، وبقي ما كان فيها من ذكر الله، فذكر ذلك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لأبي طالب، فقال أبو طالب: أحق ما تخبرني يا ابن أخي؟ قال: نعم والله! قال: فذكر ذلك أبو طالب لإخوته، فقالوا له: ما ظنك به؟ قال: فقال أبو طالب: والله ما كذبني قط، قال: فما ترى؟ قال: أرى أن تلبسوا أحسن ما تجدون من الثياب ثم تخرجون إلى قريش فنذكر ذلك لهم قبل أن يبلغهم الخبر، قال: فخرجوا حتى دخلوا المسجد، فصمدوا إلى الحجر وكان لا يجلس فيه إلا مسان قريش وذوو نهاهم، فترفعت إليهم المجالس ينظرون ماذا يقولون، فقال أبو طالب: إنا قد جئنا لأمر فأجيبوا فيه بالذي يعرف لكم، قالوا: مرحباً بكم وأهلاً وعندنا ما يسرك فما طلبت؟ قال: إن ابن أخي قد أخبرني ولم يكذبني قط أن الله سلط على صحيفتكم التي كتبتم الأرضة فلمست كل ما كان فيها من جور أو ظلم أو قطيعة رحم وبقي فيها كل ما ذكر به الله، فإن كان ابن أخي صادقاً نزعتم عن سوء رأيكم، وإن كان كاذباً دفعته إليكم فقتلتموه أو أستحييتموه إن شئتم، قالوا: قد أنصفتنا، فأرسلوا إلى الصحيفة، فلما أتي بها قال أبو طالب: أقرؤوها، فلما فتحوها إذا هي كما قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد أكلت كلها إلا ما كان من ذكر الله فيها، قال: فسقط في أيدي القوم ثم نكسوا على رؤوسهم، فقال أبو طالب: هل تبين لكم أنكم أولى بالظلم والقطيعة والإساءة؟ فلم يراجعه أحد من القوم، وتلاوم رجال من قريش على ما صنعوا ببني هاشم، فمكثوا غير كثير، ورجع أبو طالب إلى الشعب وهو يقول: يا معشر قريش علام نحصر ونحبس وقد بان الأمر؟ ثم دخل هو وأصحابه بين أستار الكعبة والكعبة فقال: اللهم انصرنا ممن ظلمنا، وقطع أرحامنا، واستحل منا ما يحرم عليه منا! ثم انصرفوا.
أخبرنا عبد الله بن جعفر الرقي، أخبرنا عبيد الله بن عمرو عن ابن عقيل عن جابر أو غيره قال: إن أول خبر جاء إلى المدينة عن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن امرأة من أهل المدينة كان لها تابع فجاء في صورة طائر حتى وقع على حائط دارهم، فقالت المرأة: انزل حدثنا ونحدثك وتخبرنا ونخبرك، قال: إنه قد بعث بمكة نبي حرم علينا الزنا ومنع منا القرار.

از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

علماء سلف مي گفتند: "اننا لفي نعمة لو يعلم الملوك ما نحن فيها لجالدونا بالسيوف"، يعنى: "ما در نعمتى هستيم كه اگر پادشاهان از آن با خبر شوند با ما با شمشير براى حصول آن نعمت خواهند جنگيد" (سایت جامع فتاوای اهل سنت و جماعت IslamPP.Com)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 17232
دیروز : 5614
بازدید کل: 8807391

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010