|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > رفتن قریش پیش ابو طالب درباره کار پیامبر صلی الله علیه و سلم
شماره مقاله : 10763 تعداد مشاهده : 405 تاریخ افزودن مقاله : 26/5/1390
|
رفتن قريش پيش ابو طالب درباره كار پيامبر صلى الله عليه وسلم محمد بن عمر اسلمى واقدى از محمد بن لوط نوفلى، از عون بن عبد الله بن حارث بن نوفل، و عائذ بن يحيى از ابو الحويرث نقل مىكند كه محمد بن عبد الله برادرزاده زهرى از قول پدرش، از عبد الله بن ثعلبة بن صعير عذرى نقل مىكرد و سلسله اسناد احاديث اينها گاه مشترك است كه همگى مىگفتند چون قريش آشكار شدن اسلام و نشستن مسلمانان را بر گرد كعبه ديدند بر دست و پاى بمردند و سخت نگران شدند و راه افتادند و پيش ابو طالب رفتند و گفتند: تو سرور و سالار مايى و در نظر ما از همه بهترى، مىبينى كه اين سفلگان همراه برادرزادهات چه غوغايى به راه انداختهاند، پرستش خدايان ما را رها كردهاند و ما را نادان مىدانند و سرزنش مىكنند، آنها عمارة بن وليد بن مغيرة را هم همراه خود برده بودند و گفتند: ما زيباترين و والا نژادترين و تناورترين و خوشموترين جوان قريش را آوردهايم و او را به تو تسليم مىكنيم و همه چيز او و ميراث او از تو باشد و تو برادرزاده خود را به ما بسپار تا بكشيمش، اين كار براى عشيره ما بهتر و سرانجامش پسنديدهتر است. ابو طالب گفت: هيچ انصاف نداديد، پسرتان را به من مىدهيد كه او را پرورش دهم و برادرزادهام را به شما بدهم كه بكشيدش!؟ نه اين انصاف نيست شما مىخواهيد مرا به خوارى و درماندگى در آوريد. گفتند: بفرست بيايد تا با او به انصاف صحبت كنيم. ابو طالب كسى فرستاد و رسول خدا صلى الله عليه وسلم آمد، ابو طالب گفت: اى برادرزاده اينها خويشاوندان و برگزيدگان قوم تو هستند مىخواهند از در انصاف با تو مذاكره كنند، پيامبر فرمود: بگوييد مىشنوم. گفتند: تو ما را با خدايان ما وا بگذار و ما هم تو را با خداى خودت وامىگذاريم. ابو طالب گفت: اينها انصاف دادند از ايشان بپذير، پيامبر فرمود: اگر اين پيشنهاد شما را بپذيرم آيا حاضريد كلمهيى بگوييد كه اگر آن را بگوييد بر عرب پادشاهى كنيد و غير اعراب در برابر شما خوار و زبون شوند؟ ابو جهل گفت: اين عجب كلمه سود بخشى است، آرى به جان پدرت سوگند كه آن كلمه و ده كلمه نظير آن را خواهيم گفت: فرمود: بگوييد لا اله الا الله. آنها اظهار نفرت كردند و خشمگين شدند و برخاستند و به يك ديگر مىگفتند «در پرستش خدايان خود پافشارى كنيد كه اين مورد درخواست همه است». و مىگويند كسى كه اين سخن را گفت عقبة بن ابى معيط بود، و گفتند ديگر هرگز پيش ابو طالب نمىآييم و چيزى بهتر از آن نيست كه او را غافلگير كنيم و بكشيم. اتفاقا در آن شب از پيامبر خبرى نشد و ابو طالب و عموهاى پيامبر صلى الله عليه وسلم به خانه او آمدند و ايشان را نيافتند، ابو طالب گروهى از جوانان بنى هاشم و بنى مطلب را جمع كرد و دستور داد كه هر يك كارد تيزى بردارند و در پى او به مسجد آيند و گفت: هر يك از شما كنار يكى از بزرگان قريش بنشينيد مخصوصا ابو جهل را فراموش نكنيد كه اگر محمد صلى الله عليه وسلم كشته شده باشد او همه كاره و فتنهانگيز بوده است. جوانان گفتند چنين خواهيم كرد، در اين هنگام زيد بن حارثه سر رسيد و ابو طالب را در آن حال ديد، ابو طالب پرسيد: زيد از برادرزادهام چه خبرى دارى؟ آى او را ديدهاى؟ گفت: آرى هم اكنون همراهش بودم، ابو طالب گفت: به خانه خود نخواهم رفت تا او را ببينم. زيد شتابان به سراغ پيامبر صلى الله عليه وسلم رفت و او در خانهيى كنار كوه صفا همراه اصحاب خود گفتگو مىفرمود. پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش ابو طالب آمد، او گفت: اى برادرزاده گرامى كجايى؟ حالت خوب است؟ فرمود: آرى، گفت: به خانهات برو. و پيامبر صلى الله عليه وسلم به خانه خويش رفت. فردا صبح زود ابو طالب پيش پيامبر آمد و دست او را گرفت و كنار انجمنهاى قريش برد، جوانان هاشمى و مطلبى هم همراهش بودند، ابو طالب گفت: اى قريشيان مىدانيد چه تصميمى گرفته بودم؟ گفتند: نه. از تصميم خود آنان را آگاه ساخت و به جوانها گفت آنچه همراه داريد نشان دهيد و ايشان رداهاى خود را كنار زدند، ناگاه ديدند همراه هر يك از ايشان كارد تيزى است. ابو طالب گفت: به خدا سوگند اگر محمد را كشته بوديد يا اگر سوء قصدى به او بكنيد، كسى از شما باقى نخواهد ماند و ما و شما همه از ميان خواهيم رفت، آنان همگى شكسته شدند و ابو جهل از همگان بيشتر درهم شكسته شد. * متن عربی: ذكر ممشى قريش إلى أبي طالب في أمره، صلى الله عليه وسلم أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني محمد بن لوط النوفلي عن عون بن عبد الله بن الحارث بن نوفل قال: وحدثني عائذ بن يحيى عن أبي الحويرث قال: وحدثني محمد بن عبد الله ابن أخي الزهري عن أبيه عن عبد الله بن ثعلبة بن صعير العذري، دخل حديث بعضهم في حديث بعض، قالوا: لما رأت قريش ظهور الإسلام وجلوس الملسمين حول الكعبة سقط في أيديهم، فمشوا إلى أبي طالب حتى دخلوا عليه فقالوا: أنت سيدنا وأفضلنا في أنفسنا، وقد رأيت هذا الذي فعل هؤلاء السفهاء مع ابن أخيك من تركهم آلهتنا وطعنهم علينا وتسفيههم أحلامنا، وجاؤوا بعمارة ابن الوليد بن المغيرة فقالوا: قد جئناك بفتى قريش جمالاً ونسباً ونهادة وشعراً ندفعه إليك فيكون لك نصره وميراثه وتدفع إلينا ابن أخيك فنقتله، فإن ذلك أجمع للعشيرة وأفضل في عواقب الأمور مغبةً، قال أبو طالب: والله ما أنصفتموني، تعطونني ابنكم أغذوه لكم وأعطيكم ابن أخي تقتلونه؟ ما هذا بالنصف، تسومونني سوم العرير الذليل! قالوا: فأرسل إليه فلنعطه النصف، فأرسل إليه أبو طالب، فجاء رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: يا ابن أخي هؤلاء عمومتك وأشراف قومك وقد أرادوا ينصفونك، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: قولوا أسمع، قالوا: تدعنا وآلهتنا، وندعك وإلهك، قال أبو طالب: قد أنصفك القوم فاقبل منهم، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أرأيتم إن أعطيتكم هذه هل أنتم معطي كلمة إن أنتم تكلمتم بها ملكتم بها العرب ودانت لكم بها العجم؟ فقال أبو جهل: إن هذه لكلمة مربحة، نعم وأبيك لنقولنها وعشر أمثالها، قال: قولوا لا إله إلا الله، فاشمأزوا ونفروا منها وغضبوا وقاموا وهم يقولون: اصبروا على آلهتكم، إن هذا لشيء يراد، ويقال: المتكلم بهذا عقبة بن أبي معيط، وقالوا: لا نعود إليه أبداً، وما خير من أن يغتال محمد، فلما كان مساء تلك الليلة فقد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وجاء أبو طالب وعمومته إلى منزله فلم يجدوه، فجمع فتياناً من بني هاشم وبني المطلب ثم قال: ليأخذ كل واحد منكم حديدة صارمة ثم ليتبعني إذا دخلت المسجد، فلينظر كل فتى منكم فليجلس إلى عظيم من عظمائهم فيهم ابن الحنظلية، يعني أبا جهل، فإنه لم يغب عن شر إن كان محمد قد قتل، فقال الفتيان: نفعل، فجاء زيد ابن حارثة فوجد أبا طالب على تلك الحال، فقال: يا زيد أحسست ابن أخي؟ قال: نعم كنت معه آنفاً، فقال أبو طالب: لا أدخل بيتي أبداً حتى أراه، فخرج زيد سريعاً حتى أتى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو في بيت عند الصفا ومعه أصحابه يتحدثون، فأخبره الخبر، فجاء رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى أبي طالب، فقال: يا ابن أخي أين كنت؟ أكنت في خير؟ قال: نعم، قال: أدخل بيتك، فدخل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما أصبح أبو طالب غدا على النبي، صلى الله عليه وسلم، فأخذ بيده فوقف به على أندية قريش، ومعه الفتيان الهاشميون والمطلبيون، فقال يا معشر قريش: هل تدرون ما هممت به؟ قالوا: لا، فأخبرهم الخبر، وقال للفتيان: أكشفوا عما في أيديكم، فكشفوا فإذا كل رجل منهم معه حديدة صارمة، فقال: والله لو قتلتموه ما بقيت منكم أحداً حتى نتفانى نحن وأنتم، فانكسر القوم وكان أشدهم انكساراً أبو جهل.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش. مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|