|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>اشخاص>شاه اسماعيل صفوي
شماره مقاله : 10824 تعداد مشاهده : 648 تاریخ افزودن مقاله : 24/6/1390
|
شاه اسماعیل صفوی کودکی و نوجوانی شاه اسماعیل اسماعیل فرزند حیدر در سال 866 خ در اردبیل به دنیا آمد، مادرش مارتا دختر اوزون حسن و کاترینای ترابزونی بود، مادر بزرگش کاترینا با این شرط با اوزون حسن ازدواج کرده بود که دین خودش را نگاه دارد و تا آخر عمرش از آزادی کامل دینی برخوردار باشد، او وقتی به عنوان همسر اوزون حسن وارد شهر آمُد شد، یک کشیش و چند موعظهگر و ندیم و چاکر و کُلف مسیحی را همراه آورد، او در شهر آمُد یک کلیسا بنا کرد تا روزهای یکشنبه در آن نماز بگزارد و به موعظة کشیش گوش فرا دهد. پس از آن که اوزون حسن بر بخش اعظم ایران دست یافته شاه ایران شد و تبریز را پایتخت قرار داد، کاترینا در تبریز برای خودش کلیسای باشکوهی ساخت و کشیشان و مبلغان مسیحی را به تبریز برد، کاترینا زنی متعصب و زیرک بود، او وقتی پسری به دنیا آورد یک اسم با مسمی برایش برگزید و او را مقصود نامید، او امیدوار بود که این پسر روزی پادشاه ایران شود، او روزهای یکشنبه که به کلیسا میرفت و دخترش مارتا را نیز با خودش میبرد، تا او را با تعالیم دین آبائی اش آشنا سازد. مارتا – مادر اسماعیل – کودک بود که عثمانیهای کشور پدر بزرگ مادریش (ترابزون) را تصرف کردند و خانوادة مادریش را قتل عام نمودند، پس از چند سال برادران پدریش خلیل و یعقوب برادر پدر و مادریش مقصود را خفه کرده از بین بردند، سپس سلطان یعقوب شوهرش حیدر را به قتل رساند و سرش را جلو سگان تبریز افکند، و او و فرزندانش را به شیراز تبعید کرد، بعد از آن نیز پسر بزرگش علی به هنگام فرار از برایر مأموران رستم بیک بایندری کشته شد، و او با دو فرزند دیگرش متواری شدند و در لاهیجان پنهان گشتند، طبیعی بود که این رخدادهای تلخ بر این زن اثر بگذارد و روحیهئی کینهجو و انتقامطلب نسبت به همة کسانی که با خاندانش این چنین دشمنی ورزیده بودند را در او پرورش دهد، هردو دولت عثمانی و ایران دشمنان آشتیناپذیر خانوادة او به شمار میرفتند، و همة قزلباشان تاتار – که مریدان شوهرش بودند – دوستان طبیعی او و خاندانش محسوب میشدند، او با چنین روحیهئی اسماعیل را در دامنش پرورد. اسماعیل هفتساله را هفت تن تاتار از سران و فرماندهان برجستة قزلباش که خلیفههای شیخ حیدر بودند به لاهیجان بردند و در منزل کارکیا میرزا علی مخفی کردند، کارکیا از بقایای حاکمان شیعة زیدی مذهب طبرستان بود که خاندانش از دیرباز در لاهیجان قدرت را در دست داشتند، میرزا علی کارکیا اسماعیل را از آن نظر در خانة خویش پنهان کرد که نوادة شیخ صفی الدین و شیخ زاهد بود و مأموران رستم بیک بایندر در تعقیبش بودند، او خودش نیز از رستم بیک دل خوشی نداشت، علاوه برآن او شیعه بود، و قزلباشان نیز خودشان را و اسماعیل را شیعه مینامیدند، هرچند که بین مذهب کارکیا با مذهب قزلباشان هیچگونه همسانی وجود نداشت، ولی تقیة شدیدی که خلیفههای شیخ حیدر نشان میدادند مانع از آن میشد که غیر خودیها از دین آنها اطلاعی به دست آورند. اسماعیل را مریدانش از همان کودکی لقب «شاه» داده بودند، شاه در فرهنگ صوفیه به معنای شیخ طریقت بود، آنها پس از شیخ بدرالدین به هرکدام از شیوخ خودشان «شاه» و «سلطان» لقب داده بودند، از این القاب مفهوم سیاسی در مد نظر نبود، بعدها نیز آنها برای همة شیوخ طریقت اعم از زنده و مرده لقب «شاه» به کار بردند، چنانکه وقتی شیخ نعمت الله ماهانی اهل کرمان در اثر تبلیغ یکی از نوادگانش (که کارگزار قزلباشان شد) از ایرانیبودن و سنیبودن خارج کرده شد، و شیعة لبنانی گردید، صفت شاه به اول اسمش افزوده گشت، و از آن پس وی را «شاه نعمت الله ولی» خواندند، آنها برای امام رضا نیز همین لقب را به کار بردند و او را «شاه غریبان» خواندند، به نام امام علی نیز این صفت اضافه شد و او را «شاه ولایت» لقب دادند. هفت تنی که «شاه اسماعیل» را به لاهیجان بردند عبارت بودند از: 1) حسین بیک لله شاملو پدر روحی و مربی خاص اسماعیل؛ 2) خادم بیک، خلیفهئی خاص شیخ جنید و شیخ حیدر؛ 3) قرهپیری قاجار فرمانده مجاهدان قزلباش؛ 4) رستم بیک قرهمانلو؛ 5) بایرام بیک قرهمانلو؛ 6) ابدال علی بیک دده، مربی خاص شیخ حیدر، 7) الیاس بیک ایغوت اوغلی. عموم اینها از تاتارهای درون آناتولی بودند، و قبیله یا خانوادهشان هیچگاه در درون یا نزدیکی مرزهای ایران نزیسته بودند، و طبیعی بود که نسبت به فرهنگ و زبان ایرانی کاملاً ناآشنا باشند، اینها – به خصیصة نژادیشان – حالت یک دسته را داشتند که تنها تلقیشان از ایران آن بود که کشور ثروتمندی است، و باید راهی برای تاراجکردن آن پیدا شود. کارکیا یک قسمت از سرای خویش را در اختیار این دسته نهاد و آنان با اسماعیل در آن قسمت اقامت گرفتند، اینها پس از اقامت در لاهیجان به طور مرتب با خلیفههایشان در آناتولی در ارتباط بودند، و برای رهبری اسماعیل که او را از همان کودکیش شاه اسماعیل لقب داده بودند فعالیت و تبلیغ میکردند، و از همان زمان در تدارک زمینهسازی برای کسب قدرت به منظور کینهکشی از دشمنان خانوادة اسماعیل برآمدند، اینها اسماعیل را از نظر عقیدتی و سیاسی و حتی نظامی برای رهبری قیام آیندهشان پرورش داده آماده ساختند، برای آن که اسماعیل سواد بیاموزد، یک ملای مکتبی به نام ملا شمس را کرایه کردند تا در منزل کارکیا به او آموزش دهد، اسکندر بیک در بارة کودکی شاه اسماعیل در لاهیجان چنین مینویسد: در آن وقت سن شریف آن حضرت زیاده از هفت سال نبوده، اما در فهم و فراست آیتی و در عقل و جوهر دانش علامتی بود، در مبادی حال آئین جهانداری از ناصیة همایونش ظاهر و فر ایزدی از جبشنش مباهر، ملا زمان موکب عالی که آن نونهال چمنآرای خلافت را به زلال حسن اعتقاد پرورش میدادند، به الهام غیبی به سمت والای شاهی موسوم ساخته با وجود صِغَرِ سن به عقیدة راست و ارادة شامل مرشد کامل و پادشاه میخواندند([1]). اسماعیل در آن عالم کودکیش شاه ولایت دلهای قزلباشان تاتار آناتولی بود، خلیفههایش از او یک خدای مطاع ساخته بودند و وی را همچون بت میپرستیدند، حقیقت آن بود که اسماعیل جای بت قبیلهئی این تاتارهای بیابانگرد را گرفته بود و به تمام معنی خدا شده بود، قزلباشانی که از آناتولی به طور مخفیانه برای زیارت مرشدشان وارد ایران میشدند، نذر و نیازهایشان را به او نثار میکردند، سر بر قدمش میسائیدند، در پیشگاهش سجده میکردند، و از او برکت میگرفتند، اسماعیل کمسن و سال نیز در اثر این رفتار مریدانش باورش شده بود که یک ذات قدسی و آسمانی و خداگونه و مافوق بشری است، او تحت تأثیر سخنان مادرش و تحت تلقین شبانه روزی خلیفههای تاتارش باور کرده بود که پدر و جدش ذاتهای مقدسی بوده اند که به دست دشمنان سنیمذهبشان که تقدس آنها را باور نمیکرده و دین و ایمانی نداشته اند به قتل رسیده اند، داستان ستمهائی که به دست حکومتگران سنی بر خانواده اش رفته بود را مادرش مارتا شبها با آب و تاب برایش تعریف میکرد، اکنون در لاهیجان داستان کربلا و مظلومیت امامان شیعه و ستمگریهای سنیها را خلیفههایش برایش تعریف میکردند، و او آنها را با داستان قتل پدر و جدش مقایسه میکرد تا یک خط طویل تاریخی را در ذهن کودکانة خویش مجسم کند که عموم سنیها در آن در برابر شخصیتهای برجستهئی چون امام علی و امام حسین و شیخ جنید و شیخ حیدر قرار میگرفتند و با آنها در جنگ بودند، بدین ترتیب از سنی در ذهن او یک موجود خطرناک و ضد بشر تصویر میشد. شنیدن مکرر چنین داستانها و تلقینهائی از اسماعیل یک موجود دارای جنون مذهبی و پرخاشگر و حیاتستیز ساخته بود، او در کودکیش در منزل کارکیا چشم دید هیچ موجود زندهئی نداشت، و – چنانکه ستایشگرانش در بارة علاقة او به کشتار و نابودسازی موجودات زنده نوشته اند – در خانة کارکیا «همه وقت شاه اسماعیل تیر و کمان به دست میگردید، و از مرغ و غاز و اردک خانگی به تیر میزد»([2]). او در همان دوران کودکیش میل شدیدی به خونریزی داشت، و قزلباشان این میل را در او تقویت میکردند، و کین شدید به سنیها را در او به بدترین وجهی پرورش میدادند، هرگاه یک قزلباش در برابر او مینشست به یاد شیخ حیدر به گریه میافتاد، و قربان صدقة اسماعیل میرفت و به سنیهائی که پدرش و جدش را کشته بودند لعنت و نفرین میفرستاد، و آرزو میکرد که خدا به آنها فرصت بدهد تا انتقام خون ایشان را از سنیها بگیرند، این رفتار همواره احساس اسماعیل را برای انتقامجوئی تحریک میکرد و حس درندگی را در او برمیانگیخت، داستانهائی که شبها مادرش برایش باز میگفت، و تلقینهای ضد سنی که در او ایجاد میکرد مزید بر کینة او نسبت به سنی میشد، و آرزوی او را برای سنیکُشی افزون میساخت. زمانی که اسماعیل در چنین شرایط نامساعد و کینانگیزی در درون یک خانه به دور از جامعه پرورش مییافت، مدعیان سلطنت در خاندان بایندری درگیر جنگهای خانگی بودند و کشور را به سوی اضمحلال و تباهی سوق میدادند، احمد بیک بایندر که در جنگ قدرت شکست یافته به عثمانی گریخته بود، در سال 876 پس از همآهنگی با هوادارانش در ایران و به همراه یک نیروی مسلح از جنگاوران آققویونلو به سوی آذربایجان حرکت کرد، در نبردی که در تابستان آن سال در کنار رود ارس میان او و رستم بیک درگرفت، برخی از سران سپاه رستم بیک با سربازانشان به احمد بیک پیوستند، و در نتیجه رستم بیک شکست یافته دستگیر و کشته شد، پس از آن تبریز به دست احمد بیک افتاد و او خود را شاه خواند، ایبه سلطان یکی از امرای سپاه رستم بیک بود که در جنگ رستم بیک و احمد بیک به احمد بیک پیوسته بود، چونکه احمد بیک به وعدههائی که به ایبه سلطان داده بود عمل نکرد، ایبه سلطان از او ناراضی شده با افرادش به پارس رفت، و به قاسم بیک پُرناک پیوست، و در قیام پرناک بر ضد احمد بیک همکاری کرد، در جنگی که در نزدیکی اسپهان میان احمد بیک و اینها درگرفت، احمد بیک شکست یافته کشته شد، آنها سپس از مراد بیک که در شروان میزیست دعوت کردند که به تبریز رفته سلطنت را به دست گیرد، اما همین که مراد بیک به تبریز نزدیک شد ایبه سلطان وی را طی دسیسهئی بازداشت کرده به زندان افکند، در این اثناء محمدی بیک سر به شورش برداشته بر پارس و اسپهان و ری دست یافت، و آذربایجان را گرفته خود را شاه خواند، الوند بیک نیز دیاربکر را گرفت و خودش را شاه نامید، و از آنجا به آذربایجان لشکر کشیده محمدی بیک را در جنگ شکست و فراری داد و خود به سلطنت نشست، محمدی بیک پس از این شکست روانة اسپهان گردید، ولی ایبه سلطان خواهان اسپهان برای خودش بود و مانع دستیابی او به اسپهان شد، جنگ میان این دو تن به شکست و کشتهشدن ایبه سلطان انجامید، چون ایبه سلطان کشته گردید، مراد بیک که تا آن زمان در زندان او بود، رهائی یافت و با دستهئی از هوادارانش شیراز را گرفت و خود را شاه خواند، (زمستان 878 خ). او سپس شیراز را به قاسم بیک پرناک سپرد و خود به اسپهان لشکر کشیده محمدی بیک را شکست داده کشت و به قصد تصرف تبریز حرکت کرد، در اوائل سال 879 الوند بیک در میان سلطانیه و ابهر با مراد بیک روبرو شد، ولی جنگهای داخلی دراز مدت بخش اعظم سران بایندری را درو کرده بود، و خطر آن میرفت که ادامة این جنگها به نابودی بقایای آنها منجر شود، پیش از آن که جنگی دربگیرد کسانی پا در میانی کردند، و میان دو رقیب مذاکره آغاز شد، به دنبال این مذاکرات قرار بر این رفت که مغان و اران و آذربایجان و دیاربکر (آذربایجان تاریخی) در دست الوند بیک باشد که پایتختش تبریز بود، بقیة قلمرو و بایندریها از جمله عراق – که در آن زمان بغداد نامیده میشد – نیز قلمرو و مراد بیک شناخته شد که شیراز را پایتخت قرار داده بود، هرکدام از این دو تن لقب شاه ایران را بر خود داشتند، قرار شد که رود قزل اوزون مرز میان دو دولت باشد([3]). انتقام از شروانشاه در میان جنگهای رقیبان قدرت بایندری سران قزلباش در لاهیجان دست به کار تهیة مقدمات حرکتشان شدند، ابراهیم – برادر بزرگتر اسماعیل – در این زمان به طور اسرارآمیزی سر به نیست کرده شد، و هیچگاه معلوم نشد که بر سر او چه آمد، قزلباشها به بهانة زیارت مرقد شیخ صفی مارتا و اسماعیل را با کسب اجازه از کارکیا به اردبیل بردند (شهر یورماه 878 خ). اسماعیل در این هنگام به سن دوازدهسالگی رسیده بود([4]) و پنج سال از اقامتش در لاهیجان میگذشت، هدف قزلباشان از طرح مسئلة زیارت بقعة اردبیل خروج از حیطة سلطة کارکیا بود، آنها مارتا را به اردبیل فرستادند تا در زاویة شیخ صفی معتکف گردد؛ و خود با اسماعیل به ناحیة خلخال رفتند، و نزدیک به سه ماه در روستاهای قزلباش به آناتولی فرستادند، گروههای قزلباش از آناتولی به طرق گوناگون به آذربایجان وارد میشدند و به اردوی اسماعیل میپیوستند، پس از سه ماه که حدود دو هزار قزلباش در پیرامون اسماعیل گرد آمدند، اسماعیل را چند تن از خلیفههایش به بهانة زیارت مرقد نیایش به اردبیل بردند، او و خلیفههایش چند روز در اردبیل ماندند، ولی حاکم اردبیل به آنها اخطار کرد که شهر را ترک کنند، قزلباشان به بهانة صید ماهی و فروش آن مشغول شدند، در میان قبایل تاتار بیابانهای آناتولی «آوازه درافتاد که شیخ اوغلی شاه اسماعیل عزم خروج و جهانگیری دارد، چهار هزار تن از مریدان سلسلة صفویه از حدود شام و دیاربکر و سیواس به عسکر نصرت مماس پیوستند»([5]). در بهار سال 879 قزلباشان از راه موغان عازم قرهباغ شدند، و سرانجام در کنار دریاچة گوگچه واقع در شمال نخجوانان رحل اقامت افکندند، در این ناحیه شمار قزلباشان تاتار که عموماً از آناتولی وارد شده بودند به هزاران تن بالغ شد و نیروی مهمی تشکیل دادند، اینها برای گذران معیشتشان روستاهای نواحی ایروان و نخجوان و هزار چشمه را مورد تعدی قرار داده دست به چپاول و غارت گشودند. اردوی قزلباش در تابستان سال 879 وارد منطقة ارزنجان شد که نزدیکترین نقطهئی ایران به خاک آناتولی بود، در ارزنجان بازهم گروههای تاتار به این اردو پیوستند، و شمارشان به هفت هزار تن رسید، از وقتی که اسماعیل را از لاهیجان خارج ساختند تا وقتی که در ارزنجان اردو زدند، خلیفههای اسماعیل پیوسته در آناتولی فعالانه مشغول جذب تاتارها بودند؛ و تاتارها به امید این که به زودی حرکت جهادی تاراجگرانة بزرگی در پیش خواهد بود و غنایم بسیاری نصیبشان خواهد شد به اردوی اسماعیل میپیوستند. قزلباشان اردوی هفت هزار نفری شاه اسماعیل عموماً افراد 9 قبیلة تاتار آناتولی بودند که تا پیش از آن در بیرون از مرزهای سنتی ایران زیسته بودند، آنها پیشترها وارد ایران نشده بودند، و با زبان و فرهنگ و مذهب مردم ایران به کلی بیگانه بودند، این قبایل به قرار زیر بودند: 1) شاملو از تاتارهای ناحیة واقع در زاویة شمال شرق مدیترانه و شمال غرب شام. 2) تکهلو از قبایل تاتار تکه در ناحیة جنوبی آناتولی. 3) قاجار از تاتارهای شمال و شرق آناتولی. 4) روملو تاتارهائی که امیر تیمور به خواجه علی هدیه کرده بود. 5) قرهمان از تاتارهای ناحیة کیلیکیه در جنوب آناتولی و اطراف قونیه. 6) ورساق از تاتارهای جنوب کیلیکیه در شمال دریای مدیترانه. 7) ذوالقدر از تاتارهای غرب بخش علیای فرات بین سوریه و ترکیه کنونی. 8) استاجلوه از تاتارهای شرق آناتولی. 9) بیات از شرق آناتولی. علاوه بر اینها دسته جائی از بقایای مغولان منتقل در نواحی طالش و سواد کوه نیز در اردوی قزلباش بودند که نسبت به تاتارها اندک بودند، و نام قبیلهئی بر خود نداشتند، و به زودی «صوفیان تالشی» نامیده تا از دیگر قزلباشها متمایز باشند. هفت سران قزلباش که خلیفههای طراز اول شاه اسماعیل بودند و «اهل اختصاص» نامیده میشدند، در پائیز سال 879 در ارزنجان یک جلسة مشورتی با حضور شاه اسماعیل تشکیل دادند تا در بارة حرکتشان تصمیم بگیرند، موضوعی که در این جلسه مطرح بود آن که یا برای جهاد به گرجستان حمله کنند، یا به ایروان (هردوی این مناطق مسیحینشین بودند) پیشنهاد بعضی هم حمله به آبادیهای آذربایجان (آبادیهای سنینشین) بود، یعنی: سران قزلباش هنوز به فکر نهضت سیاسی نیفتاده بودند، بلکه همان نیتهای غارتگری همیشگی را در سر داشتند، چون نتوانستند بر سر حمله به یک منطقة مشخص به توافق برسند، قرار بر این رفت که هرچه در آن شب از آسمان به اسماعیل (ولی اعظم) وحی و الهام برسد از فردا به مورد اجرا نهاده شود. اسماعیل که سالها بود آرزوی انتقامگیری از کشندگان پدر و جدش را در سر داشت، آن شب در خواب دید که به شروان حمله کنند و از شروانشاه قصاص بگیرند، این رؤیا نزد سران قزلباش به مثابة وحی آسمانی تلقی شد، قزلباشان بیدرنگ از ارزنجان به طرف گرجستان به راه افتادند تا با زیرپا گذاشتن آن سرزمین از اران بگذرند و وارد خاک شروان شوند، آنها بعضی از آبادیهای سر راهشان در گرجستان را تاراج کردند، سپس به راهشان ادامه دادند تا به روستای شورهگل رسیده دژ روستا را در محاصره گرفته به تصرف درآوردند، و باز به راهشان ادامه دادند تا به محل تلاقی دورود ارس و کُر رسیدند، سپس سوار بر اسبانشان از رود کر عبور کرده به سوی شماخی پیش رفتند، مردم شماخی که از تاراجها و تجاوزات قزلباشان خبر یافته بودند، پیش از رسیدن آنها شهر را رها کرده به درون کوهستان گریختند، قزلباشان وارد شماخی شده دست به کشتار گشودند، شهر را ویران ساختند. شروانشاه در نزدیکی گلستان به مقابلة قزلباشان شتافت، قزلباشان با رشادتهای بیمانندی و بعد از دادن تلفات بسیار زیاد بر شروانشاه پیروز شده او را کشتند، جسدش را به آتش کشیدند و خاکسترش را زیر سم اسبان ریختند، با کشتهشدن شروانشاه دیگر در شمال آذربایجان مقاومتی در برابر قزلباشان وجود نداشت، آنها شهرهای شروان را به قصاص خون جنید و حیدر به آتش کشیدند، تصرف قلعة باکو که خزانة شروانشاه در آن نگاهداری میشد اموال انبوهی را نصیب قزلباشان ساخت، و آن را در میان خودشان تقسیم کردند، و باکو را ویران ساختند، هرکدام از افراد خانوادة شروانشاه که به دستشان افتاد زنده به آتشش کشیدند، آنها حتی گورهای خاندان شروانشاه را شکافتند، و اجساد مردگان را برآورده و سوزاندند، (پائیز 879 خ). تشکیل سلطنت در تبریز و تسخیر آذربایجان در این زمان قزلباشان هیچ در فکر حمله به آذربایجان نبودند، و قصدشان آن بود که در بقیة آبادیهای شروان و اران به تاراجهایشان ادامه بدهند، شاید اگر به حال خود رها میشدند هیچگاه به فکر حمله به درون آذربایجان نمیافتادند؛ زیرا که در اران و شروان و ارمنستان و گرجستان میتوانستند غنایم بسیار زیادی به دست بیاورند، وحتی اگر قصد تشکیل حاکمیت هم داشتند، در همان شروان تشکیل میدادند، ولی اتفاقات به گونهئی دیگر پیش رفت. الوند بیک که در اوائل سال 879 با مراد بیک به توافقی دست یافته پادشاه آذربایجان و دیاربکر شده بود، وقتی خبر جنایتهای قزلباشان در اران و شروان را شنید به قصد سرکوب آنها به سوی نخجوان حرکت کرد، قزلباشان که تصمیم به حمله به گلستان گرفته بودند، با شنیدن این خبر به مقابلة الوند بیک شتافتند، در منطقة «شرور» جنگ بسیار سختی میان او و قزلباشان درگرفت، قزلباشان رشادتهای وصفناشدنی از خودشان به روز دادند، و الوند بیک شکست یافته به ارزنجان گریخت، شاه اسماعیل و قزلباشان روز بعد از این پیروزی به سوی تبریز حرکت کردند، زکریا کججی که روزگاری وزیر اوزون حسن بود و در میان جنگ قدرت بایندریها به شروان گریخته بود، و پس از کشتهشدن شروانشاه به اردوی شاه اسماعیل پیوسته بود، و از بایندریها کین شدیدی در دل داشت، در تسلیم تبریز به شاه اسماعیل نقش عمده ایفا کرد، او با بزرگان و علمای شهر وارد مذاکره شده به آنها فهماند که شاه اسماعیل یک صوفی خیرخواه است که نیت بد ندارد، و برای خدا کار میکند، و هدفش نجاتدادن آذربایجان از دست بایندریها است، و میخواهد به مردم تبریز کمک کند تا به آرامش و امنیت برسند، مردم تبریز که از مصیبتهای جنگهای داخلی چندسالة بایندریها به ستوه آمده بودند، و از قزلباشان هیچگونه اطلاعی نداشتند، جز آن که یکی از اولاد شیخ صفی الدین رهبریشان را در دست دارد، شهر را داوطلبانه بدون هیچگونه پیش شرطی به شاه اسماعیل تحویل دادند (اوائل فرور دین 880 خ). در این هنگام در میان مجموع هفت هشت هزار نفری قزلباشان فقط سه تن وجود داشتند که ترک نبودند، و سابقة اقامت در ایران داشتند؛ یکی زکریا کججی بود؛ و دیگر ملا شمس لاهیجی که معلم اسماعیل بود، و او را از لاهیجان با خودشان آورده بودند؛ دیگر نجم زرگر رشتی که به احتمال زیاد به قصد خریدن اموال گرانبهای تاراجی همراه قزلباشان بود، در میان همة قزلباشان فقط این سه تن بودند که زبان فارسی میدانستند، بقیة قزلباشان هیچ اطلاعی از زبان فارسی نداشتند، و به لهجههای مختلف ترکی حرف میزدند، شاه اسماعیل نیز چونکه مریدانش ترکزبان بودند و با او ترکی میگفتند، و از کودکی در دامن تاتارها تربیت شده بود، به ترکی حرف میزد. قزلباشان پس از آن که با توافق مردم تبریز وارد آن شهر شدند، شاه اسماعیل را یکراست به کاخ سلطنتی هشت بهشت بردند که از یادگارهای جهانشاه و اوزون حسن و سلطان یعقوب بود، و هرکدام از آنها به نوبة خودشان بر شکوه این کاخ افزوده بودند، اکنون شاه اسماعیل که سنش به 13 سال و 8 ماه رسیده بود با داشتن تبریز عملا پادشاه ایران نامیده میشد، عرف معمولی جنگهای سیاسی که از هزاران سال قبل در جهان رواج داشت، آن بود که اگر مردم شهری بدون مقاومت و داوطلبانه شهرشان را به یک فاتحی تسلیم میکردند، اصولاً میبایست از هرگونه تعرض و تجاوزی در امان باشند، و فاتحان پس از ورود به شهر به همة مردم شهر اماننامه بدهند، تا به کار و زندگی روزمرهشان بپردازند، این رسمی بود که حتی جنایتکارانی چون اسکندر مقدونی و چنگیز و هولاکو نیز به آن پابنی نشان داده بودند. تبریز در آن زمان چنانکه نوشته اند: بیش از دویست هزار تن جمعیت داشت، جمعیت تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان مثل اردبیل و خوی و مرند و باکو و غیره سنی و شافعیمذهب بودند، و به زبان آذری تکلم میکردند که یکی از لهجههای کهن زبان ایرانی بود، حتی ترکان مهاجری که در تبریز اسکان داشتند به همین زبان آشنا شده با آن تکلم میکردند، در آن زمان هنوز رسم نشده بود که ترکهای مهاجر به درون یک منطقه از ایران به زبان ترکی سخن بگویند؛ بلکه هر جماعت ترک که در منطقهئی اسکان مییافت خیلی زود با زبان فارسی آشنا میشد، تا همرنگ مردم گردد، و بیگانه به شمار نرود، این موضوعی بد که در تمام دوران سلجوقیها و بعد از آنها در دوران مغولها و ایلخانان اعمال شده بود؛ و هرچند که جماعت بزرگی از ترکان مهاجر از زمان مغولها به بعد در آذربایجان جاگیر شده بودند، زبان محاورة عموم مردم آذربایجان – از ترک و ایرانی – زبان آذری بود، نه ترکی. شاه اسماعیل که در اثر تلقینهای چندین سالة مادر و اطرافیانش کینة بسیار شدیدی نسبت به مذهب سنی در دل داشت، پس از تحویل گرفتن تبریز تصمیم گرفت که مردم شهر را مجبور به تغییر مذهب کند، یکی از مشاورانش – احتمالا زکریا کججی که هنوز شیعه نشده بود – به او مشورت داد که چنین کاری نکند، او به شاه اسماعیل گفت که چهار دانگ از دویست سیصد هزار جمعیت تبریز همهشان سنی اند، و اگر چنین شود مردم تبریز ناراضی خواهند شد، و خواهند گفت که شاه شیعه نمیخواهیم([6]). ولی اسماعیل تصمیم خودش را گرفته بود، او مصمم بود که مردم را از آن چه گمراهی میپنداشت بیرون آورده به دین قزلباشان که به نظر او تنها دین خدائی بود وارد سازد، او در اثر سوابق تربیتی اش احساس خدائی میکرد و خودش را پیامبرگونه میپنداشت، و به خودش حق میداد که هر لحظه هر تصمیمی بگیرد، بدون تأمل به مورد اجرا بگذارد، او نسبت به سنیها یک کینة آشتیناپذیر داشت که از پستان مادرش تراویده با خون او عجین شده بود، و سالها بود که مترصد فرصتی بود تا انباشتة این کینهها را بر سر سنیها خالی کند، او چنان غرق اوهام خرافی ناشی از تلقینهای قزلباشان تاتارش بود که نمیتوانست فاصلة زمانی نُهقرنهئی که میان امام علی و امام حسین با مردم آن زمان تبریز وجود داشت درک کند، و گمان میکرد که قاتلان امام علی و امام حسین همین مردم تبریز که اکنون در شهر زندگی میکنند، او برآن بود که همة مردم شهر را یا وادار به توبه کند و یا دم تیغ کین بگذارند و خون علی و حسین را از آنها بازستاند، او همة سنیها در هرجا که بودند و هر نژادی که داشتند را خوارج بیدین و فاسد و خونریز میپنداشت، و برنامه اش نابودسازی آنها بود، او برای آن برنامه یک مأموریت آسمانی برای خودش قائل بود، او به سبب آن که از وقتی نام خودش را یاد گرفته بود در اطراف خودش قزلباشان شیعه دیده بود، خیال میکرد که مردم جهان مسلمان و شیعه اند، و در میان آنها برخی هم بیدین و سنی اند که باید نابود شوند، او از خلیفههایش شنیده بود که وقتی امام غائب ظهور کند آن قدر سنی خواهد کشت که خون مثل سیلاب جاری گردد و تا زانوان اسب او برسد، او از خلیفههای شنیده بود که وقتی امام ظهور کند همة خلفای عرب که به علی و فرزندانش ستم کرده بوده اند را زنده خواهد کرد، و در میدان کوفه محاکمه و مجازات خواهد کرد و همه را در آن میدان تازیانه خواهد زد و به دار خواهد بست و اعدام خواهد کرد و در آتش خواهد سوزاند، او این شنیده را به یقین قبلی باور داشت، و خودش نیز در صدد آن بود که پیش از ظهور امام غائب زمین را از سنیها پاکسازی کند تا دشمن امام بر روی زمین باقی نماند، این بود که وقتی مردی به او مشورت داد که در صدد مجبورکردن مردم تبریز به تغییردادن دینشان برنیاید، چنین پاسخ داد: مرا به این کار واداشته اند، خدای عالم و همة ائمة معصومین همراه من اند، من از هیچکس باک ندارم، به توفیق الله تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک تن را زنده نمیگذارم([7]). او در شرائطی پرورش یافته بود که حقیقتاً باورش شده بود که ولی الله و برگزیده است، و برای رهاسازی انسانها از دست سنیها مبعوث شده است، این احساس مأموریت آسمانی شب شده بود که او خیال کند که وی را «به این کار واداشته اند»، او چنان در رؤیای کودکانه اش غرق بود که به هیچ وجه قادر نبود حقایق را درک کند، جهان در نظر او صحنهئی مبارزهئی خونآلود دو نیروی خیر و شر بود که یکی شیعه و رهرو راه خدا و امامان اهل بیت پیغمبر بود، و دیگری سنی و پیرو راه شیطان و ابوبکر و عمر و عثمان و یزید، و او خود را مأمور میدانست که با رهروان راه شیطان بستیزد و همه را نابود سازد، او یک قزلباش تمام عیار بود با بارگرانی از کینه و نفرت و حس انتقام از همه کس و همه چیز، فراتر از این او در سنینی از عمرش میزیست، (13 سالگی) که هیچ چیزی جز رؤیا و احساسات بر شعورش حکومت نمیکرد و قدرت تعقل صحیح را نداشت، او موجودی بود کینهکش که عقل نداشت و قدرت بسیار نیز داشت. فردای روزی که قزلباشان شهر تبریز را تحویل گرفتند جمعه بود، روز جمعه شاه اسماعیل وارد مسجد جامع تبریز شد، و در حالی که قزلباشان با شمشیرهای آخته در میان صفوف نمازگزاران ایستاده تشنة خونریزی بودند، بدون مشورت با علمای بزرگ تبریز که همه در مسجد جمع بودند، بر بالای منبر رفته ایستاد و بدون هیچگونه مقدمهئی خطاب به جمعیت حاضر در مسجد گفت: از سنیان تبرا کنید و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید، قزلباشان – یا به تعبیر گزارشگران صفوی، دو دانگ مردم – که با شمشیرهای آخته در میان جمعیت ایستاده بودند لعنت فرستادند و «بیش باد و کم مباد» گفتند([8])؛ ولی جمعیت نمازگزار با شنیدن این عبارت غرق در حیرت شدند، آنها از خود میپرسیدند که چگونه ممکن است یک نفر که خود را مسلمان میداند و از اولاد مردی چون شیخ صفی الدین اردبیلی است، چنین اهانت بزرگی را نسبت به یاران و خلفای پیامبر و نسبت به همسر محبوب پیامبر خدا روا بدارد؟ ولی شاه اسماعیل نه از تاریخ اسلام اطلاعی داشت و نه اصحاب پیامبر را میشناخت، و نه میدانست که آنها چه کسانی بوده اند؛ او از خلیفههای بکتاشی شنیده بود که ابوبکر و عمر و عثمان و عائشه دین نداشتند، و دشمنان اسلام بودند؛ و در تمام عمرشان پیامبر را آزار دادند، و سرانجام علی را که ولیعهد پیامبر بود از منصب ولایتعهدی برکنار کردند تا خودشان برمسند خلافت تکیه بزنند و در جهان پادشاهی کنند، او نشیده بود که ابوبکر و عمر و عثمان به ناحق به جای پیامبر نشستند و مردم را از دین خارج ساختند و دین سنی را که یک دین ضد اسلامی بود رواج دادند و با اسلام و مسلمانان جنگیدند، و یزید که از آنها بود امام حسین را به قتل رساند، او از خلیفهها شنیده بود که عمر به خانة علی حمله کرد و فاطمه را زخمی کرد، و سبب شد که فاطمه سقط جنین کند و جنینش که در شکم مادرش محسن نام داشت به شهادت برسد، و خودش نیز چند روز بعد از این واقعه شهید گردد، مجموعة اطلاعاتی که او در بارة اسلام داشت از این چند داستان تجاوز نمیکرد، و اینها را خلیفهها آنقدر به تکرار و تفصیل برایش تعریف کرده بودند که همه را از بر بود، و آرزو میکرد که روزی بتواند انتقام آن مظلومان را از این ظالمان بگیرد، اکنون وقت آن انتقامگیری فرا رسیده بود و او قدرت کافی برای این انتقام را داشت، و گمان میکرد که مردم تبریز همان سنیهایند که با خانوادة علی بدیها کردند. مردم حاضر در مسجد وقتی پس از لحظاتی از حیرت بیرون آمدند، بازهم خودشان را مورد خطاب این جوانک یافتند که برفراز منبر ایستاده بود، شمشیرش را مرتبا تکان میداد و با لحن تحکمآمیزی به زبانی نیمهترکی نیمهفارسی خطاب به مردم میگفت: به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید و از آنها تبرا جوئید، مردم برای آن که بیش از آن اهانتهای این جوانک به مقدسات مسلمانان را نشنوند، و در اثر شنیدن این اهانتها که قادر به ممانعت از آن نبود مستوجب خشم خدا و عذاب دوزخ نگردند، انگشتانشان را در گوشهایشان کردند و راه سمعشان را بستند، چند تنی از علما و رجال شهر تصمیم گرفتند که از مسجد بروند، و «رفتند که از جا حرکت کنند؛ ولی شاه شمشیر بلند کرد و گفت: تبرا کنید»([9]). چونکه هیچکس به دستور شاه پاسخی نداد، شاه از فراز منبر به قزلباشان شمشیر به دست که در میان صفهای نمازگزاران ایستاده منتظر صدور اذن خونریزی بودند، دستور داد که گردنهای همه را بزنند، مسجد تبریز در آن روز به قتلگاه عظیمی تبدیل شد، و هیچکس نتوانست از دست قزلباشان جان سالم ببرد. از آن روز به بعد شهر تبریز صحنة کشتار دستهجمعی مکرر، آتشسوزی، غارت، و تجاوز ناموسی بود، همة علما، فقیهان، مدرسان، پیشنمازان، مؤذنان، قاضیان، و مکتبداران را قزلباشان در روزهای آینده بازداشت کردند تا آنها را توبه دهند، و مجبور کنند که از ابوبکر و عمر و عائشه تبرا جسته به آنها دشنام بدهند؛ و چونکه هیچ مسلمانی – از ترس کیفر اخروی – حاضر نمیشد که چنین اهانتی به مقدسات خودش بکند، لامحاله سرنوشت همه شوم بود، بسیاری قتل عام شدند، خانههایشان به آتش کشیده شد، زن و فرزندانشان دستگیر شده مورد تجاوزهای وحشیانه قرار گرفتند؛ و به بیان امیر محمود خواندمیر مملکت آذربایجان از لوث وجود بسیاری از جهال و متعصبان پاک شد([10]). دستهجات مسلح قزلباشان تاتار به دشنه و تبر در کوچههای شهر تبریز به راه افتاده شعار میدادند، و از مردم میخواستند که از خانهها بیرون آمده تبرا کنند، اهل هر خانهئی که از خانه اشان خارج نمیشدند و با شعارهای قزلباشان همنوائی نمیکردند، مورد غضب واقع میشدند و نابود میگشتند، تجاوز جنسی به دختران و پسران تبریز و دریدن شکم زنان باردار و به آتشکشیدن اجساد کشتگان در روزهای آینده یک امر تکراری بود که در همة ساعات شبانه روز در هرکوی و برزنی در برابر دیدگان همگان اتفاق میافتاد، چنان هراسی بر مردم شهر تبریز مستولی شده بود که نمونه اش را تاریخ ایران به یاد نداشت. در این میان دستهجات بزهکاران شهری نیز به قزلباشان پیوستند تا از آب گلآلودی که فراز آمده بود ماهی بگیرند و از این رهگذر به نان و نوائی برسند، یا عقدههای بزهکارانة خودشان را بگشایند، این بزهکاران چون میدیدند که قزلباشان از هرکه تبرا کند و مردم را به تبراکردن وادارد خوششان میآید، در روزهای آینده دستهجات تبرائی تشکیل دادند، و تبرها و دشنههائی بر سر دست گرفته در کوچهها به راه افتادند تا با بهانه قراردادن اجبار مردم به تبراکردن از سنیها و درآمدن به دین قزلباشان به جان و مال و ناموس مردم دستدرازی کنند، یکی از بازرگانان اروپائی که در آن زمان به هدف خریداری اموال تاراجی از قزلباشان در تبریز بوده، در یادداشتش نوشته که زنان آبستن را از خانهها بیرون کشیده شکمشان را میدریدند و جنینهایشان را میکشتند([11]). یکی دیگر از اینها نوشته که در خلال چند روز بیست هزار تن از مردم تبریز کشتار شدند([12]). و یکی دیگر از اینها در یادداشتش متذکر شده که آنچه شاه اسماعیل با بیرحمی در تبریز کرد در جهان بیسابقه است، و شاید بتوان فقط نرون را با او مقایسه کرد([13]). فجایع تبریز چنان تکاندهنده بود که در مدت کوتاهی خبرش به اروپا رسید، و یک وقایعنگار اروپائی در وقایع زمستان 880 خ چنین نوشت: گزارشی به تاریخ دسامبر 1501 در بارة پیغمبر جدید [یعنی شاه اسماعیل] از قول مسافرینی که تازه از ایران برگشته اند، داده شده که در بارة صوفی 14 ساله و ادعای پیغمبری و خدائی او و 40 خلیفه اش که اعمال مذهبی را از طرف او انجام میدهند بحث میکند([14]). قزلباشان در مدت کوتاهی همة بناهای دینی و مذهبی تبریز را اعم از مساجد و مدارس منهدم ساختند، یا بخشهائی از آنها را که نشانگر تعلق به اهل سنت بود از بین بردند، بخشهای هنری مسجد جامع عظیم تبریز که به مسجد کبود شهرت داشت، و از شاهکارهای هنر معماری ایران به شمار میرفت را تخریب کرده صحن و شبستانش را به طویلة اسب و استر مبدل ساختند، آنچه مارس و مقابر و گنبد و بارگاه در تبریز بود را به کلی منهدم ساخته با خاک یکسان کردند، و حتی استخوانهای کسانی که نام اولیا برخود داشتند، چونکه سنی بودند از گورها برآورده پراکندند تا آثارشان از بین برود، بسیاری از اجساد چنین شخصیتهائی را به آتش کشیدند و خاکسترش را در کوچهها پراکندند تا پامال رهگذران گردد، و به عقیدة آنها قصاص خونهای بناحق ریختهشدة اهل بیت پیامبر در کوفه و کربلا و جاهای دیگر گرفته شود. بعد از تبریز نوبت به دیگر شهرهای آذربایجان رسید، انهدام مدارس و مساجد و گنبدها و مقابر آبادیهای آذربایجان به مدت یک سال به طور پیگیر و خستگیناپذیری ادامه یافت، آنها با شهر اردبیل – که شهر شیخ صفی بود و تمام مردمش سنی بودند – نیز همان کردند که با تبریز کرده بودند، در اردبیل فقها و مدرسان و مؤذنان و ائمة مساجد را گرفته به فجیعترین نحوی به قتل رساندند، و خانههایشان را تاراج کرده زنان و دختران و پسرانشان را مورد تجاوزهای شنیع جنسی قرار دادند، شاه اسماعیل مردم شهر اردبیل را مجبور کرد که هرکدام پشتهی هیزم در سرای خودشان گرد آورند، آنگاه دستهجات قزلباشان در کوچههای شهر به راه افتادند، اهل هر خانهئی که برای همصدا شدن با شعارهای قزلباشان از خانه بیرون نمیآمدند، خانهشان توسط قزلباشان به آتش کشیده میشد، و اهل خانه در آن آتش سوزانده میشدند([15]). آذربایجان در خلال یک سال از رجال دین و ادب و فرهنگ پاکسازی شد، هرکس از اینگونه شخصیتها موفق نشد از منطقه بگریزد([16]) شکار قزلباشان گردید، و برای زندهماندن ناچار شد که مذهب خود را رها کرده خودش را پیرو مذهب قزلباشان اعلام دارد، به ابوبکر و عمر و عثمان دشنام دهد و لعنت بفرستد، و زن و فرزندانش را از تجاوز مصون دارد، در این میان در همة شهرهای آذربایجان دستهجات بزهکار شهری از فرصت استفاده کرده به دستهجات تبرائی تبر به دست پیوستند تا از خوان یغمائی که قزلباشان گسترده بودند نعمتها بچینند و اموال مردم فلکزده را تاراج کنند و زنان و دختران مردم را مورد تجاوز قرار بدهند، اینها از نظر قزلباشان «گروههای خودجوش نودین تبرائی» به شمار میرفتند که برای نشر دین خدائی در شهرها سر برآورده بودند، و با تبرهایشان تبلیغ دین میکردند، کافی بود که این دستهجات بزهکار شهری موسوم به تبرائی در خانهئی زن یا دختر زیبائی را سراغ داشته باشند، یا گمان وجود ثروتی در خانهئی ببرند، تا آن خانه را به بهانة کافربودن و سنیبودن مورد حمله قرار دهند، و با جان و مال اهل آن خانه هرچه بخواهند بکنند. تبریز و اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان – چنانکه از گزارشهای مورخان وابسته به دربار شاه اسماعیل و شاه تهماسب برمیآید – در سال اول حاکمیت قزلباشان به شهرهای مرگ و خاکستر و فقر و فحشاء تبدیل شدند، قزلباشان تاتار که از خارج از مرزهای ایران وارد آذربایجان شده بودند و هیچ تعلق خاطری به ایران و ایرانی نداشتند، به هیچ اصول اخلاقی و انسانی جز به اصول غارتگری و کشتار و تجاوز پابند نبودند، در تجاوزهای ناموسی که به دست قزلباشان انجام میگرفت، بیشتر افرادی که مورد هدف آنها قرار داشتند پسران جوان آذربایجان بودند، لواط یک رسم پسندیده نزد قزلباشان محسوب میشد، شاه اسماعیل نیز – چنانکه مداحانش نوشته اند – از لواطگران چیرهدست بود([17]). قزلباشان زنان و دختران را اسیر کرده مجبور به خودفروشی میکردند، آنها حتی پسران را نیز به چنین کاری وامیداشتند، آنها زنان و دختران و پسران را در اماکن مخصوصی نگاه داشته بودند، و بر آنان مقرر کرده بودند که روزانه مبلغ معینی درآمد داشته باشند ([18])؛ و اگر درآمدشان به حد مقرر نمیرسید آنها را زیر شدیدترین شکنجهها قرار میدادند تا به همانگونه که به آنها دستور شده بود عمل کنند، اگر پسر یا دختری حاضر به خودفروشی نمیشد او را بر دیوار یا کندة درختی میخکوب میکردند و زنده زنده پوستش را میکندند، یا سرش را در دیگ جوشاب میگرفتند و آهسته آهسته میکشتند، این شکنجههای وحشتناک که در برابر دیدگان دیگران انجام میشد، سبب میگردید که دیگران فکر سرپیچی از فرمانهای قزلباشان که فرمان ولی مطلق و فرمان خدا شمرده میشد را به ذهنشان راه ندهند. قزلباشان میگساری را پسندیده میدانستند، و کوشیدند که این رسم را در شهرها و روستاهای آذربایجان رواج دهند، آنها بر سر هر برزنی دکهئی دائر کردند و خمهای باده برپا داشتند، و رهگذران را مجبور میکردند که باده را از این مراکز بخرند و در همانجا بنوشند، هرکس حاضر به موافقت با آنها نمیشد، به عنوان «سنی و کافر و ضد دین» و «مخالف فرمان ولی امر» مجازات میشد، این یکی از شیوههای تفتیش عقاید قزلباشان بود که به وسیلة آن معلوم شان میشد که چه کسی هنوز بر دین سابق مانده و در اطاعت کامل شاه اسماعیل نیست، و چه کسی به دین قزلباشان درآمده است، طبیعی بود که اگر کسی حاضر نمیشد از آنها باده بخرد و بیاشامد در جا کشته میگردید، قزلباشان که محرمات شرعی را مباح میدانستند، و این را قبلاً شیخ بدرالدین و سپس شیخ جنید و اینک شاه اسماعیل برای آنها مباح کرده بود، گمان میکردند باده را سنیان تحریم کرده اند تا با شیعیان مخالفت نشان داده باشند، به همین سبب مردم را وادار میکردند که دست از مخالفت بردارند و باده را مباح شمرده میگساری پیشه کنند، تا مشابهت میان آنها و کسانی که قزلباشان به آنها «سنیهای بیدین» لقب داده بودند، از میان برود. شخص شاه اسماعیل علاوه برآن که بچهباز (لواطگر) قهاری بود، از همان سنین کودکیش از میگساران قهار نیز به شمار میرفت، غیاث الدین خواندمیر که از مداحان استوار شاه اسماعیل است، بزمهای عیاشی و میگساری شاه اسماعیل را چنین میستاید: اقدام رقیق عقیقوش (جامهای شفاف سرخگون) چون جام زرین آفتاب در بزم فلک آغاز گردش کرده جامهای شراب رقیق بیغش بسان ساغر سیمین هلال در دست ساقیان سیم اندام (دختران و پسران اسیرشدة تبریز) در گردش بود([19]). عموم قزلباشان، چنانکه گفته شد عناصر سرگردان طوایف تاتار آناتولی بودند که ابتدا به شیخ بدرالدین و سپس به جنید پیوستند، و سرانجام به امید غارتگری به دور شاه اسماعیل گرد آمدند، آنها هیچگاه در ایران نزیسته بودند، و با فرهنگ و دین و تمدن ایرانی هیچگونه آشنائی نداشتند، در عرف آنها که از سنن قبیلهئیشان گرفته شده بود، هرکس از آنها نبود بیگانه و دشمن تلقی میشد، آنها با این دیدگاه به ایرانیان (به عموم ایرانیان با هر دین و مذهبی که بودند) به دیدهئی دشمن در خور نابودی مینگریستند، آنها – بنابر بینش قبیلهئی شان – مردم ایران را به «خودی» و «غیر خودی» تقسیم کرده بودند، و هرکس شیعة صفوی میشد را خودی و هرکس سنی میماند را غیر خودی میشمردند؛ و پیش خودشان فکر میکردند که هرکه غیر خودی است دشمن است و دشمن را باید کشت و اموالش را تصاحب کرد، آنها وقتی بر آذربایجان و خیرات آن دست یافتند، با بیرحمی و قساوتی که به هیچ وجه به وصف نتوان آورد دست تعدی و ستمگری گشودند و به ویرانکردن شهرها و انهدام عناصر مادی تمدن ایرانی پرداختند، بدون آن که هیچ ترحمی در اعماق خودشان احساس کنند. در تاریخ خاورمیانه از دوران اسکندر تا آن زمان هیچ قومی به وحشیگری و ددمنشی قزلباشان دیده نشده بود، ذکر جنایتهای قزلباشان که مداحانشان در بارة بخشهائی از آن جنایتها با آب و تاب قلمفرسائی کرده و جنایتهایشان را ستوده اند، با بیان و قلم امکانپذیر نخواهد بود، انسان باید نوشتههای مداحان شاه اسماعیل و قزلباشان او را بخواند، تا متوجه شود که آنها چه موجودات تمدنستیزی بوده اند، تصورش را بکنیم که دستهئی از تبر به دستان قزلباش کودک کمسالی را زنده زنده به میان خرمن آتش پرتاب میکنند، و پدر و مادر و خواهر در درماندگی کامل شاهد زوزههای کودکشانند که در آتش زغال میشود، آخر مگر یک انسان چقدر طاقت و تحمل دارد که دین و عقیده اش را برای خودش نگاه دارد؟ چنین ضربتی کافی است که یک انسان را هرقدر هم بردبار باشد به جنون و عصیان بکشاند، و در آن حالت فریاد برآورد که نه به ابوبکر و عمر و عائشه بلکه به خدا و پیامبر هم هرچه بخواهید خواهم گفت. قزلباشان با چنین رفتارهائی کسانی که در آذربایجان مانده بودند، و پای فرار نداشتند را به جمعی از بیماران روانی مبدل ساختند که شدیداً عصبی مزاج شده بودند، از همه کس و همه چیز گریزان بودند، در گوشههای انزوا به حالت تحیر و گریه و تفکر و خموشی روزگار را سپری میکردند و منتظر مرگ خود بودند، در این عالم درماندگی و نومیدی و سرخوردگی و خموشی مطلق هیچ مرجعی وجود نداشت که از مردم ستمدیده حمایت کند، جان و مال و ناموس مردم بازیچة دست بزهکاران «خودجوش شهری» و دستهجات تبر به دست «تبرائی» شده بود، تصورش را بکنیم که یک تاجر بازار تبریز که مغازه و انبار و خانه اش به غارت رفته خانهنشین شده است، ناگاه ببیند که یک دسته از این «تبرائیان تبر به دست» به خانه اش بریزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه سازند و آنها را بر سر دستها بنشانند، و از آن مرد هستیباخته بخواهند که هرچه در خانه اش نهان کرده است را بیرون بیاورد و به آنها تحویل بدهد. نیز تصورش را بکنیم که زن و مردی دختر و پسر جوان و زیبارو دارند، و روزی چنین دستهئی از اوباشان شهری سر برسند، دختر و پسرشان را بازداشت کرده با خود ببرند، در حالیکه پدر و مادر فلکزده نیک میدانند که آنها را برای چه کاری میبرند، یا تصورش را بکنیم پیر مرد دانشمند و محترمی که از سر خشم و عصبانیت و حمیت به قزلباشان پرخاش کرده و آنها از او به خشم آمده اند، وی را گرفته عریان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان، چند تن از قزلباشان پرزور به او تجاوز جنسی کرده اند، آنگا به تنش شیره مالیده وی را در قفسی آهنین بند کرده اند و مشتی مورچه را در قفس رها ساخته اند، و این قفس را همچون فانوسی بر سر میلهئی در میدان شهر آویخته اند، تا این بیچاره در زیر شدیدترین شکنجهها به سر ببرد؛ و مردمی که بنا به ضرورتی از آنجا عبور میکنند، روزها و شبهای متوالی شاهد نالههای جانخراش اویند و شکنجة روحی میشوند، یا تصورش را بکنیم: دانشوری را قزلباشان گرفته برهنه کرده به میدان شهر آورده، آتش افروخته اند، و سیخی از زیر پوست کمر این مرد فرو برده از پشت گردنش بیرون آورده او را مثل لاشة آهو بر روی آتش داشته اند تا اندک اندک بریان گردد؛ و آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعیل از گوشت کبابشدة این مرد تغذیه کنند، یا تصورش را بکنیم که آنها یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل را که نخواسته شیعه شود گرفته کف دستها و پاهایش را بر کندة درختی میخکوب کرده اند، و در این حال زنده زنده پوستش را مثل پوست گوسفند برمیکشند. در نوشتههای مداحان فتوحات قزلباشان صفوی چندان از این موارد ذکر شده که خواندن آنها موی را بر اندام هر انسان نیکسرشتی راست میکند و اعماق قلبش را چنگ میزند، و جگرش را به حال ایرانیانی که در دست چنین ددمنشهای درندهخوئی اسیر بوده اند کباب میکند، اینها مطالبی است که مداحان شاه اسماعیل و شاه تهماسب صفوی نقل کرده اند، تا نشان بدهند که «شاه شریعت پناه» و «ولی امر مسلمین جهان» به قدرتی برای نشر آئین خدائی خودش داشته، و در راه خدای خودش چه زحمتهائی میکشیده، و چگونه مردم ایران را وادار میکرده که دست از لجاجت بردارند و به دین قزلباشان درآیند؛ و چگونه با کسانی که نمیخواسته اند اطاعت از ولی امر مسلمانان جهان را پذیرا باشند به مجازات میرسانده اند. شاه اسماعیل و قزلباشان صفوی بخشی از تاریخ ما بوده اند، و ما در راه آشنائی با تاریخ خودمان باید تمام کسانی که در تاریخمان نقش داشته اند را به همانسان که بوده اند بازنمائی کنیم، ما اکنون ملتی هستیم که از کاروان تمدن جهانی عقب مانده ایم؛ خیلی هم عقب مانده ایم، در حالی که به خوبی میدانیم که ما ملتی تمدن آفرین بوده ایم، و قرنها نه تنها پرچمدار تمدن جهانی بلکه سازندة تمدن بوده ایم، اکنون نیز ما آمادگی داریم که همان نقشی را ایفا کنیم که پیش از این ایفا کرده ایم، ولی چه چیزی ما را از ایفای این نقش باز داشته است؟ چه چیزی مانع شده که ما بتوانیم آن خدمت شایستهئی را که بایستة ما است به خودمان و به بشریت بکنیم، ما ذاتاً خادم تمدن و فرهنگ بوده ایم، ولی چه چیزی اکنون دستهای ما را بسته و از این خدمتگزاری باز داشته است؟ چرا ما به جای آن که مشعلدار فرهنگ و تمدن باشیم، این همه از کاروان تمدن عقب نگاه داشته شده ایم؟ چه کسانی یا چه چیزهائی باعث این عقبماندگی هستند؟ آیا میتوان این علتها را شناخت و ریشهیابی کرد و از آنها رهائی یافت؟ آیا واقعاً رخدادهای تاریخی با ما چنان کرده اند که ما به حدی از خودمان بیگانه شده ایم که امکان بازگشت به خودمان وجود ندارد؟ و یا برای بازگشت به خویشتنمان راهی هست که باید آن را بیابیم و بپیمائیم؟ اینها پرسشهائی است که مطالعة تاریخی پاسخهایش را در اختیار ما میگذارد، فایدة مطالعة تاریخ را از اینجا میتوان معلوم داشت، مطالعة تاریخ در صورتی فایدهمند خواهد بود که همة تاریخسازان گذشتهمان را به همانسان که بوده اند بازشناسی کنیم، و براساس این بازشناسی به عملکردها و نتایج عملکردهایشان پی ببریم، به همین خاطر است که من در نوشتههایم میکوشم که جنبههای روانشناسی شخصیتی کسانی که در ساختن تاریخ ما سهمی داشته اند را بازخوانی کنم، حتی اگر این بازخوانی به مذاق بسیاری ناگوار بیاید یا این حقایق را اهانت به شخص خودشان تلقی کنند، و بر آشوبند که چرا این حقایق بازخوانی میشود، اینها میخواهند به زبان بیزبانی بگویند که کسی نباید با گذشتههای ما کاری داشته باشد، و آنها را کَند و کاو کند و در معرض دید قرار دهد. زمانی که قزلباشان تبریز را گرفتند و شاه اسماعیل را در کاخ هشت بهشت بر تخت سلطنت نشانده شاه ایران نامیدند، او در آستانة چارده سالگی بود، او سالهای کودکیش را درون چاردیواریهای دژ استخر و خانة کارکیای گیلانی گذرانده بود، و یک سال و چند ماه پیش از تصرف تبریز را در اطراف روستاهای آذربایجان در میان قزلباشان سپری کرده بود، او از سن هفتسالگی که به گیلان برده شد، فقط با خلیفههایش که عموماً تاتارهای آناتولی بودند سر و کار داشت، و در اطراف او کسی دیگری نبود، تنها تماس او با دنیای خارج از خانة کارکیا زیارتهائی بود که تاتارهای آناتولی از او به عمل میآوردند، و برای بوسیدن پای او صدها کیلومتر راه را با پای پیاده طی کرده، خودشان را به گیلان میرساندند، و پس از تعظیمهای شایسته و تقدیم صدقات و نذوراتشان که از طریق راهزنی به دست آورده بودند به درون آناتولی باز میگشتند، این کار را مریدان شاه اسماعیل حج میپنداشتند؛ و رسمی بود که از ورای قرون و اعصار و ژرفای بیابانهای خشک و خشکمغزپرور تاتارستان با خودشان کشیده به آناتولی برده، و اکنون تحت نام شیعه و مسلمان انجام میدادند، شاه اسماعیل دستپروردة چنین عناصری بود، و در اثر رفتار بندهوار آنها خود را در آن عالم کودکانه متصرف امور کائنات میپنداشت، و با این تصرف وارد کاخ هشت بهشت شده بر مسند پادشاهی تکیه زده بود، و رسماً اعلام داشت که مأموریتی آسمانی دارد و «ائمة معصومین پشتیبان» اویند و او را «به این کار واداشته اند». شاه اسماعیل در کاخ هشت بهشت به راهنمائی هفت سران قزلباش که اهل اختصاص لقب داشتند و همهشان از تاتارهای آناتولی بودند، دست به کار ایجاد تشکیلات برای دولتش شد. حسین بیک لله شاملو نمایندهئی تام الاختیار شاه و فرمانده کل قزلباشان شد، و وکیل نفس همایون و امیرالأمرا لقب یافت، او که بر طبق سنتهای قبیلهئی ترکها مقام پدر نیز برای شاه اسماعیل داشت، در این منصب نخستین تصمیمگیر شئون نظامی و سیاسی شد. برای در دستگرفتن حساب اموال شاه و نظارت بر تقسیم غنائمی که قزلباشان از مردم آذربایجان غارت میکردند، نیاز به یک حسابدار با سواد بود، هیچکدام از قزلباشان سواد نداشتند و خواندن و نوشتن نمیدانستند، این وظیفه به زکریا کججی سپرده شد که از گریختگان دستگاه بایندری بود و سابقة وزارت داشت، او را وزیر دیوان اعلی لقب دادند. برای ریاست دستگاه قضائی قزلباشان ملا شمس لاهیجی انتخاب شد، گویا این مرد پیش از آن در لاهیجان مکتبخانه داشت، راجع به سوابق این مرد در نوشتههای مورخان معاصر شاه اسماعیل و پس از او هیچ سخنی نرفته است، تنها اشاره راجع به سوابق او آن است که اسماعیل در کودکیش نزد او سواد آموخته بوده است، جالب است که بدانیم که این مرد وقتی با لقب مولانا شمس الدین لاهیجی و با سِمَتِ صدر در رأس دستگاه قضائی و دینی قزلباشان قرار گرفت، حتی یک جلد کتاب مذهبی نداشت، تا آن را مرجع خویش برای تعلیم دین قرار بدهد([20]). البته لازم هم نبود که او کتابی در اختیار داشته باشد، زیرا شاه اسماعیل مرجع همهئی احکام و فتواها بود، و قزلباشان به هیچ اصول عقیدتی و حکم شرعی پابندی نشان نمیدادند، تا ضرورت وجود متن دینی پیش آید، ملا شمس در این مقام ناظر کل امور اوقاف و درآمدهای آن مسئول عقیدتی و تبلیغات و رئیس کل دستههای تبرائیان بود که عموما بزهکاران شهری بودند، مسئولیتهای که ملا شمس بر عهده گرفته بود هم نیازی به مراجعه به متون دینی نداشت، تبرداران کار خودشان را که گرفتن و کشتن انسانها و تاراج خانههای مردم بود خوب میدانستند، اوقاف هم معلوم بود و درآمدهایش نیاز به حسابدار داشت نه رجل دین، تبلیغ دین هم در فحاشی به اصحاب پیامبر و نوحه برای شهیدان کربلا خلاصه میشد که ضرورت وجود متن دینی را ایجاب نمیکرد، پس اگر عالیترین مرجع دینی قزلباشان پس از شاه اسماعیل حتی یک کتاب دینی هم نداشته است (که نشانِ کمسوادبودنِ او است)، هیچگونه شگفتی ما را برنمیانگیزد، ولی دل انسان به درد میآید، وقتی میبیند که کار ایران و ایرانیان به جائی کشیده بود که کسانی به جای انوشه روان و بزرگ مهر یا حتی به جای کسانی چون ملک شاه و خواجه نظام الملک و غزالی تکیه زده بودند که تنها هنرشان تاراجگری و آدمکشی و لواطگری و میگساری بود، در اینجا است که انسان مجبور میشود گذشتهها را مرور کند، تا دریابد که ایرانی را چه شده بوده که کارش به چنین جائی کشیده بوده، و اکنون (در زمان ما) او را چه شده که کارش به وضعیت فعلی کشیده، و این همه از کاروان تمدن بشری عقب افتاده است. در بارهئی سال نخست حکومت شاه اسماعیل که به آذربایجان محدود میشد، به جز گزارش تخریب و انهدام و شکنجه و کشتار و غارت و تجاوزهای جنسی به زنان و دختران و پسران در بارهئی هیچ فعالیت دیگری هیچ گزارشی به دست داده نشده است، بر پایهئی وجود چنین گزارشها و عدم چنان گزارشهائی ما یقین مییابیم که ملا شمس تنها یکهتاز میدان دین و مذهب بعد از شاه اسماعیل بود، و حتما با داستانهای شیرینی که از واقعة کربلا و شهادت امام حسین و مضروبشدن فاطمه به دست عمر و شهیدشدن محسن در شکم مادر و داستانهای ستمهای خلفای پیامبر به امام علی و اهل بیتش میساخت قزلباشان را سرگرم میکرد، و با نوحههای جانگدازی که میدانست خوشایند قزلباشان خواهد بود، و آنها را وادار خواهد کرد تا هرچه بیشتر به او بذل و بخشش کنند و وی را به یک سلطان مالی مبدل سازند، آنها را به گریه میافکند و «احسنت» شان را از دل برمیآورد، در خلال این مدت تاتارهای بیابانگرد آناتولی که شنیده بودند در آذربایجان «چپاول» افتاده، و هرکس زودتر برسد بیشتر خواهد برد، دسته دسته به سوی آذربایجان روان بودند و به قزلباشان میپیوستند، تا از خوان بیدریغی که شاه اسماعیل گسترده بود بهره برگیرند، در نتیجه خزش بزرگ جماعات ترک به درون آذربایجان پس از مغولها در زمان شاه اسماعیل اتفاق افتاد، و بخش عظیمی از مردم آذربایجان در فرار از ستمهای این بیگانگان نورسیده، در این زمان از زادبومهایشان به درون ایران نقل مکان کردند، اسکندر بیک ترکمان نام و نشان 72 قبیلة ترک و تاتار که از درون آناتولی به ایران آمدند را به دست میدهد([21]). البته سخن او از این قبیلهها مربوط به زمان شاه عباس اول است؛ ولی این قبیلهها در دوران شاه اسماعیل و پسرش شاه تهماسب به قصد تاراج و غارتگری به درون ایران سرازیر شده بودند، و در کشور ما ماندگار شده یکهتاز میدان شدند، تا از ستمهایشان بر ایرانی بیاید آنچه آمد، و ما را به این روز کشاند.
زیرنویسها: ([1])- عالم آرای عباسی: 25. ([2])- پارسا دوست: 247 به نقل از جواهر الاخبار بوداق قزوینی. ([3])- حبیب السیر: 446. ([4])- تولد اسماعیل در مردادماه 866 خ بود، و در این هنگام درست 12 سال و یک ماه سن داشت. ([5])- روضه الصفا: 10. ([6])- عالم آرای صفوی: 64. ([7])- همان. ([8])- همان. ([9])- همان: 65. ([10])- امیر محمود خواندمیر، تاریخ شاه اسماعیل و شاه تهماسب: 66. ([11])- سفرنامههای ونیزیان در ایران، ترجمة منوچهر امیری (انتشارات خوارزمی، تهران، 1349): 408. ([12])- سفرنامههای ونیزیان در ایران: 310. ([13])- همان، 409. ([14])- پارسادوست: 702. ([15])- عالم آرای صفوی: 54. ([16])- غیاث الدین خواندمیر از اینکه چنین شخصیتهائی از آذربایجان گریختند و «روی به اطراف آفاق نهادند» ابراز شادمانی میکند [حبیب السیر: 468]. ([17])- سفرنامة ونیزیان: 429. ([18])- همان: 386. ([19])- حبیب السیر: 3 / 505. ([20])- احسن التواریخ: 12 / 61. ([21])- عالم آرای عباسی: 1084 – 1087.
از کتاب: تاریخ شاه اسماعیل صفوی، نویسنده: امیر حسین خنجی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|