داستان مسلمان شدن سلمان فارسي رضي الله عنه
نویسنده: دكتر عبدالله بن عبدالعزيز الجبرين رحمه الله
عبدالله ابن عباس رضي الله عنهما ميگويد: سلمان فارسي شرح حال خودش را اينچنين براي من تعريف كرد:
من يك مرد ايراني از اهالي اصفهان، ساكن يكي از روستاهاي آن به نام « جي »[1] بودم. پدرم كدخداي آن روستا بود و مرا از همه كس بيشتر دوست داشت، تا جاييكه اين عشق و علاقه او را وادار كرده بود كه مرا در خانهاش ـ همچون يك كنيز ـ زنداني و حبس نمايد. من بر سر آئين مجوسيت بودم و بدان خيلي اهتمام ورزيدم تا جاييكه به عنوان خدمتكار و خازن آن آتشي كه معبود مردم بود در آمدم و پيوسته ملازم آن بودم و از آن جدا نميشدم. سلمان گويد: پدرم يك مزرعه بزرگ داشت، وي يك روز كه سرگرم ساخت و ساز بود، نتوانست كه سري به مزرعه بزند، لذا به من گفت: پسرم! من امروز سرگرم اين ساخت و ساز هستم و نميتوانم به مزرعهام بروم و به شئونات آن بپردازم، تو برو و به آن نگاهي بيانداز!
(سلمان گويد) پدرم در عين حال، كارهايي را در رابطه با آن مزرعه از من خواست كه آنها را انجام دهم. من هم به قصد سركشي به مزرعهاش از خانه بيرون آمدم، در راه از يكي از كليساهاي مسيحيان عبور كردم، صداهاي آنها را شنيدم، آنها داشتند در آنجا نماز ميخواندند. چون پدرم مرا در خانهاش زنداني كرده بود، من قبلاً هيچ اطلاعي از شئون مسيحيان نداشتم. لذا، همين كه از كنار آنها عبور كردم و صداهاي آنها را شنيدم، پيش آنها رفتم و كارهاي آنها را ملاحظه نمودم. سلمان گويد: وقتي كه آنها را ديدم، نماز آنها مورد پسندم واقع شد و اشتياق پيدا كردم كه كار آنها را انجام دهم.
گفتم: بخدا اين بهتر از ديني است كه ما داريم. به خدا تا غروب آفتاب آنها را ترك نكردم و مزرعه پدرم را فراموش نمودم و به سراغ آن نرفتم، به آنها گفتم: اصل و منشأ اين دين در كجاست؟ گفتند: در شام.
سلمان گويد: سپس پيش پدرم بازگشتم، حال آنكه كسي را دنبال من فرستاده بود و بخاطر من اصلاً به كارش توجهي نكرده بود. حضرت سلمان گويد: هنگامي كه پيش او آمدم، گفت: پسرم، كجا بودي؟ مگر قرار نبود كه به مزرعه بروي و آن كارهايي را كه به تو گفته بودم انجام دهي؟
سلمان گويد: گفتم: پدر جان، سر راه با مردمي برخورد كردم كه در يكي از كليساهاي خودشان نماز ميخواندند (و دعا و نيايش ميكردند) دين آنها در نظرم خوشايند آمد، به خدا تا غروب آفتاب همچنان در نزد آنها بودم.
گفت: پسرم، در اين دين هيچ خيري نيست و دين تو و دين نياكانت از آن بهتر است! سلمان گويد: گفتم: نه بخدا، اين دين از دين ما بهتر است، حضرت سلمان گويد: پدرم ترسيد كه من دينم را ترك گويم، به همين خاطر آمد و زنجيري به پايم كشيد و مرا در خانهاش حبس و زنداني كرد.
سلمان گويد: من هم كسي را دنبال مسيحيان فرستادم (و آنها آمدند) و من به آنها گفتم: اگر يكي از كاروانهاي بازرگانان شام به اينجا آمد، به آنها خبر دهيد كه من ميخواهم با آنها بروم.
سلمان گويد: يكي از كاروانهاي بازرگانان شام پيش آنها آمد و آنها مسئله مرا براي آن بازرگانان بازگو كردند. سلمان گويد: به بازرگانان گفتم: اگر كارهايتان تمام شد و خواستيد به شام بازگرديد، به من هم اطلاع دهيد.
سلمان گويد: وقتي كه تصميم گرفتند به سرزمينشان بازگردند، به من خبر دادند، من هم زنجير پايم را باز كرده، با آنها همراه شدم. تا اينكه سرانجام به شام رسيدم. هنگامي كه وارد آن شدم، پرسيدم: برترين و بهترين مسيحي چه كسي است؟ گفتند: (فلان) اسقف كه در كليسا است.
سلمان گويد: پيش او آمدم و گفتم: من به اين دين علاقه پيدا كردهام و ميخواهم در اين كليسا همراه با تو باشم و به تو خدمت نمايم و مسايلي را از تو ياد بگيرم و همراه با تو نماز بخوانم و نيايش كنم.
گفت: بيا تو، من هم همراه او وارد شدم. سلمان گويد: او مرد بدي بود، مردم را به صدقه دستور ميداد و آنها را تشويق ميكرد كه خيرات كنند، هنگامي كه مردم (تحت تأثير سخنان وي) چيزهايي را براي او ميآوردند، او آنها را براي خود نگه ميداشت و ذخيره مينمود و به مسكينان و فقيران نميداد، تا جايي كه توانست هفت كوزه طلا و نقره جمع آوري نمايد.
سلمان گويد: وقتي كه ميديدم چنين كاري را ميكند، بشدت از او بيزار شدم بالاخره مُرد و مسيحيان براي دفن كردن او جمع شدند. من به آنها گفتم: او مرد خوبي نبود، به شما دستور ميداد كه صدقه بياوريد و شما را (شديداً) به اين كار تشويق ميكرد، حال آنكه صدقات جمع آوري شده شما را براي خودش ذخيره ميكرد و چيزي از آنها را به فقرا و مسكينان نميداد، گفتند: تو از كجا اين را ميداني؟
سلمان گويد: گفتم: من جاي گنج او را به شما ميگويم. گفتند: بگو!
سلمان گويد: جاي آن گنج را به آنها نشان دادم، سلمان گويد: آنها هفت كوزه پر از طلا و نقره را از آنجا بيرون كشيدند، سلمان گويد: هنگامي كه آن را ديدند، گفتند: به خدا هرگز او را دفن نميكنيم، آنگاه او را به دار آويختند و سنگباران نمودند، سپس شخص ديگري را آوردند و بجاي او قرار دادند.
سلمان گويد: به خدا فردي را نديدم كه نماز پنج گانه را بخواند[2] از او بهتر و برتر باشد و بيشتر از او به زهد و دوري از دنيا علاقمند باشد و بيشتر از او به آخرت اشتياق داشته باشد و در شب و روز بيشتر از او عبادت نمايد!
سلمان گويد: به همين خاطر، وي را طوري دوست داشتم كه در گذشته كسي را آنطور دوست نداشتهام. زماني را با او سپري کردم، سپس در شرف مرگ قرار گرفت. به او گفتم: اي فلاني، من با تو بودم و تو را به گونهاي دوست داشتهام كه قبل از تو، كسي را آنطور دوست نداشتهام.
ميبيني كه هم اكنون در شرف مرگ قرار گرفتهاي، پس مرا به چه كسي سفارش ميكني و چه فرماني به من ميدهي؟
او گفت: پسرم! مردم هلاك شدهاند و بيشتر دينشان را تغيير و تحريف كردند، به همين خاطر، بخدا تنها يك نفر بر سر دين من مانده، كه او فلان شخص در موصل[3] است. او درست بر سر دين و عملي است كه من بر سر آن بودم، پس به او ملحق شو!
سلمان گويد: پس از درگذشت و دفن وي، پيش دوست او در موصل رفتم و به او گفتم: اي فلاني، فلان شخص به هنگام مرگش به من وصيت نموده كه پيش تو بيايم و به تو ملحق شوم و به من خبر داده كه تو هم بر سر دين و عمل او هستي.
سلمان گويد: او به من گفت: پيش من بمان! من هم در كنار او ماندم. به خدا ديدم كه او بهترين مردي است كه بر روش و سيرت دوستش گام بر ميدارد (و مانند او زياد عبادت ميكند و در دنيا زاهد است).
ديري نپائيد كه او هم درگذشت. هنگامي كه در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: اي فلاني، فلان شخص مرا سفارش كرد تا به سوي شما بيايم و به من دستور داد كه به شما ملحق شوم، حال ميبيني كه به فرمان الله تعالي وقت مرگت فرا رسيده است، پس مرا به چه كسي سفارش ميكني كه پيش او بروم و چه فرماني به من ميدهي؟ گفت: پسرم! به خدا ميدانم كه از ميان مردم، تنها مردي در نصيبين[4] بر سر دين ماست و او فلان شخص است، پس پيش او برو!
سلمان گويد: پس از وفات و دفن وي، پيش دوست وي در نصيبين رفتم، جريان خودم و گفته دوستم را برايش بازگو كردم. او گفت: در كنارم بمان!
در كنار او ماندم. ديدم مردي است كه بر طريق و روش دو دوست سابقش گام بر ميدارد، لذا بايد بگويم كه در كنار بهترين مرد ماندگار شدم، به الله قسم ديري نپائيد كه مرگ او را درنورديد. هنگامي كه در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: اي فلاني، فلان شخص به من سفارش كرد كه پيش فلان شخص بروم، فلان شخص هم به من سفارش كرد كه پيش شما بيايم، حال شما مرا به چه كسي سفارش ميكني كه پيش او بروم و چه فرماني به من ميدهي؟ گفت: پسرم! بخدا تنها يك نفر بر سر راه و روش ما باقي مانده است، او در عموريه[5] است، به تو دستور ميدهم كه پيش او بروي؛ زيرا او تفاوتي با ما ندارد، اگر ميخواهي پيش او برو! زيرا او هم بر سر روش و طريق ماست!
سلمان گويد: پس از مرگ و دفنش، پيش آن دوستش در عموريه رفتم، جريان خودم را برايش تعريف نمودم، او گفت: پيشم بمان! به اين ترتيب پيش مردي ماندم كه هدايت و روش دوستان سابقش را داشت.
سلمان گويد: البته به كسب و كار هم مشغول شدم تا اينكه صاحب چند گاو و گوسفند شدم.
سلمان گويد: سپس به فرمان الله مرگ او را احاطه كرد، هنگامي كه در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: اي فلاني، من پيش فلاني بودم، به من سفارش كرد كه پيش فلاني بروم، او هم به من سفارش كرد كه پيش فلان شخص بروم، او هم من را سفارش كرد كه پيش شما بياييم، حال شما سفارش ميكنيد كه پيش چه كسي بروم، و به بنده چه دستور ميدهي؟ گفت: پسرم! بخدا تا جاييكه من ميدانم ديگر كسي از ميان مردم باقي نمانده كه بر سر دين و عمل ما باشد و من بخواهم تو را پيش او بفرستم. ولي زمان بعثت پيامبري نزديك شده است.[6] او به دين ابراهيم مبعوث خواهد شد، او از سرزمين عرب (مكه) هجرت ميكند و به سرزميني ميرود كه در بين دو حره[7] قرار دارد و ميان آن دو حره، نخلستان است.
او داراي نشانههايي است كه واضح هستند، هديه را ميپذيرد و از آن ميخورد و مالي را كه از طريق صدقه (زكات) آمده باشد، نميپذيرد و نميخورد، در بين شانههايش مهر نبوت بچشم ميخورد.[8] اگر توانستي به آن سرزمين بروي، حتماً برو!
سلمان گويد: پس از مرگ و دفن وي، به اندازهاي كه الله تعالي مقدر كرده بود، در عموريه ماندم، سپس جماعتي بازرگان از قبيله كلب از كنار من گذشتند، به آنها گفتم: آيا حاضريد در ازاي اين گاوها و گوسفندها كه آنها را به شما بدهم، مرا با خود به سرزمين عربها ببريد؟ گفتند: آري.
من آن گاوها و گوسفندها را به آنها دادم و آنها مرا با خود بردند، همين كه به وادي القري[9] رسيديدم، به من ستم كردند و به عنوان برده به يك نفر يهودي فروختند. من در نزد او بودم كه درختهاي خرما را مشاهده كردم و آرزو كردم كه آن همان شهري باشد كه دوستم برايم توصيف كرده. ولي مطمئن نشدم كه خودش باشد. در حاليكه من در نزد او بودم، يكي از پسر عموهايش از قبيله بني قريظه، از ناحيه مدينه، پيش او آمد و من را از او خريد و مرا با خود به مدينه برد، به الله قسم همين كه مدينه را ديدم، با توجه به تعريفي كه دوستم برايم كرده بود، آن را شناختم، در آنجا ماندگار شدم و الله تعالی پيامبرش را مبعوث فرمود، ايشان در مكه اقامت داشت، جايي كه من در آنجا نبودم و چيزي درباره او نميشنيدم، گذشته از اين، كار و بار بردگي هم مانع آن شده بود كه من بتوانم خبري درباره او كسب كنم. و اين بود كه دست آخر به مدينه هجرت نمود....
*
سلمان رضي الله عنه ميگويد: من از يكي از درختهاي خرماي اربابم بالا رفته بودم و داشتم بعضي از كارهاي مربوط به آن را انجام ميدادم و اربابم نشسته بود كه ناگهان يكي از پسر عموهايش آمد و بالاي سرش ايستاد و گفت: اي فلاني! خدا بني قيله[10] را بكشد! به خدا قسم هم اكنون آنها در قبا در كنار مردي كه از مكه آمده جمع شدهاند، آنها گمان ميبرند كه او پيامبر است.
سلمان گويد: وقتي اين خبر را شنيدم، لرزشي[11] مرا فرا گرفت، تا جايي كه گمان بردم بر اربابم خواهم افتاد، به همين خاطر از آن درخت خرما پايين آمدم. و به پسرعمويش گفتم: چه ميگويي؟ چه ميگويي؟ سلمان گويد: اربابم بشدت عصباني شد و مشتي محكم به من زد، سپس گفت: تو را با اين چه كار؟! برو كارت را انجام بده!
سلمان گويد: گفتم، هيچي. فقط خواستم از گفته او مطمئن و خاطر جمع شوم.
من طعامي را جمع كرده بودم، شب هنگام آن را به خدمت پيامبر صلي الله عليه و سلم كه در قبا تشريف داشتند، بردم. به خدمت آن حضرت رسيدم و به او گفتم: به من خبر رسيده كه شما مرد صالحي هستيد و به همراه شما افرادي هستند كه ياور شما ميباشند و در عين حال غريبه و نيازمند. اين طعامي كه بنده آوردهام، به منظور صدقه است و ديدم كه شما از ديگران به آن سزاوارتر ميباشيد.
سلمان گويد: آن را به ايشان نزديك ساختم، آنگاه رسول خدا ص به يارانش فرمودند: «بخوريد! » و خودش دستش را به سوي آن طعام دراز نكرد. و از آن ميل نفرمود. حضرت سلمان گويد: با خودم گفتم: اين يكي از نشانهها و صفاتي است كه (آن دوست يهوديم در عموريه به من گفته بود).
سپس بازگشتم و چيزي را جمع كردم و پیامبر صلی الله علیه و سلم به مدينه تشريف آوردند، سپس آن چيز را آوردم و به ايشان گفتم: من ديدم كه شما صدقه را نميپذيريد و نميخوريد و اين هديهاي است كه بوسيله آن ميخواهم شما را مورد اكرام قرار دهم. سلمان گويد: رسول خداص از آن خورد و به دستور ايشان يارانش هم همراه با او از آن خوردند.
سلمان گويد: با خودم گفتم: اين دو نشانه از نشانههايي كه دوست يهوديم به من گفته بود.
سپس در حاليكه رسول خدا در گورستان بقيع بودند، پيش وي آمدم. سلمان گويد: ايشان بخاطر تشييع جنازه يكي از يارانش به آنجا آمده بودند و دو قطيفه پوشيده و در ميان يارانش نشسته بودند، بر ايشان سلام كردم. سپس چرخيدم و شروع به نگاه كردن به پشتش نمودم تا بلكه مهر نبوتي را كه دوست يهوديم برايم گفته بود، ملاحظه كنم.
هنگامي كه رسول خداص چرخيدن مرا ديد، دانست كه دنبال چيزي ميگردم كه برايم توصيف شده است. سلمان گويد: از همين روي، ردايش را از پشتش انداخت و من آن مهر نبوت را بر روي شانه ايشان ملاحظه كردم. آنگاه خودم را بر روي پیامبر صلی الله علیه و سلم انداختم و شروع به بوسيدن ايشان و گريستن كردم. رسول خداص به من گفت: بيا جلو، من هم جلو آمدم. اي ابن عباس! داستانم را آنگونه كه براي تو تعريف كردم، براي آن حضرت تعريف نمودم.
سلمان گويد: پیامبر صلی الله علیه و سلم چنين پسنديد كه يارانش هم اين داستان را بشنوند. سپس بردگي سلمان را به خود مشغول كرد تا جايي كه جنگ بدر و احد را با رسول اللهص از دست داد و نتوانست در آنها شركت كند.[12]
سلمان گويد: بعد از آن، رسول خداص به من فرمودند: اي سلمان! با اربابت مكاتبه[13] كن! من هم با اربابم اينگونه مكاتبه كردم كه در عوض آزاديم، سيصد نهال خرما براي اربابم فراهم كنم و براي هر يك از آنها حفرهاي ايجاد كنم و آنها را در آن حفرهها بكارم و آنها را آب دهم تا اينكه به ثمر برسند. و همچنين 40 اوقيه[14] به او بپردازم. با شنيدن اين خبر رسول خداص به يارانش فرمودند: « برادرتان را ياري كنيد! » آنها هم با آوردن نهال درخت خرما مرا ياري نمودند، يكي 30 نهال ميآورد و ديگري 20 نهال و آن يكي 15 نهال و ديگري 10 نهال، هركس به اندازهاي كه در توان داشت به من كمك ميكرد. تا اينكه 300 نهال براي من جمع آوري شد. آنگاه رسول خداص فرمودند: «برو سلمان، براي هر نهال حفرهاي ايجاد كن، وقتي كه حفرهها را كندي، پيش من بيا، من آنها را با دست خودم ميكارم.» با كمك يارانم حفرههاي لازم را كنديم و پس از اتمام كار، پيش ايشان آمدم و به ايشان گفتم كه حفرهها آماده است. آنگاه رسول خداص همراه من به كنار آن حفرهها آمدند. ما يكي يكي نهالها را به ايشان ميداديم و ايشان با دست مباركشان آنها را ميكاشتند. قسم به كسي كه جان سلمان در دست اوست، حتي يكي از آن نهالها تباه نشد (و اين مايه گرفته از بركت آن حضرت ميباشد). بدين ترتيب از زير بار مسئوليت آن خرماها بيرون آمدم، ولي همچنان آن پولي را كه بايد به اربابم ميپرداختم، بر من باقي ماند.
اصحاب از يكي از غزوهها يك چیزی شبیه تخم مرغ طلا به عنوان غنيمت به خدمت آن حضرت آوردند، ايشان فرمودند: « آن شخص ايرانياي كه با اربابش مكاتبه كرده بود، كجاست؟ » سلمان گويد: اصحاب مرا فراخواندند كه پيش او بروم. من هم خدمت آن حضرت رسيدم. ايشان فرمودند: « اي سلمان! اين مقدار طلا را بگير و با آن قرضت را ادا كن! » گفتم: اي رسول خداص اين كجا و آن پولي كه من بدهكارم كجا؟[15] حضرت فرمود: « آن را بگير! زيرا الله تعالي بوسيله آن، قرض تو را پرداخت خواهد كرد. »
سلمان گويد: آن تخم طلايي را گرفتم و آن را براي اربابم وزن کردم، قسم به آن كسي كه جان سلمان در دست اوست به اندازه آن چهل اوقيه در آمد. بدين ترتيب من دَينم را به او ادا كردم. و آزاد شدم و در جنگ خندق با رسول خداص شركت كردم. سپس هيچ غزوهاي را همراه با ايشان از دست ندادم.[16]
نكتهها و عبرتها:
1 در اين حديث يكي از دلايل و نشانههاي نبوت پیامبر صلی الله علیه و سلم ما وجود دارد؛ زيرا كه بقاياي علماي يهود در رابطه با صفت آن حضرت خبر دادهاند و گفتهاند كه به كجا هجرت خواهد كرد. و جالب اينكه آن صفت و آن مكاني كه آنها بدان اشاره كردهاند، هر دو محقق شدند.
2 هدايت به دست الله تعالی است، آن را به هركس كه بخواهد
ميبخشد، كسي كه الله ميداند كه او لياقت هدايت را دارد، از اين رو اسباب هدايت را برايش فراهم مينمايد و او را به در پيش گرفتن راهي كه به سوي هدايت منتهي ميشود، توفيق عنايت ميفرمايد، اگرچه او در سرزمينهاي دوردست باشد. و الله تعالی هدايت را براي كسي كه لياقت آن را نداشته باشد، فراهم نميكند ولو نزديكترين مردم به پيامبران و رسولانش باشد![17]
3 اين داستان بيانگر ظلم يهود و انكار آنها نسبت به حق است.
4 لازم است مسلمانان، مسلماني را كه ميخواهد از يوغ بردگي نجات يابد، ياري و مساعدت دهند.
5 بركت عظيم پیامبر صلی الله علیه و سلم .
زيرنويسها:
[1]) در سال 21 هجري مسلمانان اين روستا را در زمان حضرت عمر بن خطاب فتح نمودند. نگا: فتوح البلدان ص 308، و البداية و النهاية 7/114.
[2]) كسي نمازهاي پنجگانه را نميخواند، مسلمان نيست. زيرا نمازهاي پنجگانه تنها در شريعت حضرت احمد صلي الله عليه و سلم مشروع و تدوين شده است و منظور وي اين است كه او شخص غير مسلماني را بهتر از او نديده است.
[3]) موصل شهري در عراق است كه در اطراف دجله قرار دارد. معجم البلدان 5/ 339، بلوغ الاماني 22/263.
[4]) نصيبين شهري در عراق است كه بر روي ساحل فرات قرار دارد، معجم البلدان 5/223، بلوغ الاماني 22/263.
[5]) عموریة: شهري در سرزمین شام است. به دست خليفه عباسي « معتصم » در سال 223 هجري فتح شد. معجم البلدان 4/158.
[6]) بلوغ الامانی 22/264.
[7]) حرة: زميني داراي سنگهاي سياه است، گويي با آتش سوزانده شدهاند و مدينه منوره در بين دو حره قرار دارد و داراي درخت خرما است. بلوغ الاماني 22/264.
[8]) مهر نبوت: بخش كوچكي و واضحي به اندازه تخم كبوتر يا بزرگتر است. رنگ آن، به رنگ بدن آن حضرت صلي الله عليه و سلم است و كمي مايل به سرخي است، موهايي بر روي آن قرار دارد و در بالاي پشت مبارك است، در كنار استخوان نازك سر كتف چپ است، نگا: الفتح 6/562 ـ563.
[9]) وادیای میان خیبر و مدینه که روستاهای بسیاری در آن قرار دارد که به همین دلیل وادی القری نامیده شده است معجم البلدان 4/338.
[10]) بنوقيله، اوس و خزرج دو قبيله انصار هستند و قيله مادربزرگ آنها ميباشد. النهاية 4/134.
[11])النهایة 3/226.
[12]) يعني سلمانس بعد از آنكه مسلمان شد، جهت كار در نزد ارباب يهوديش بازگشت. و بردگي او را از جهاد بازداشت؛ زيرا برده به خدمت كردن اربابش و انجام دادن كارهايش مشغول ميشود.
[13]) یعنی خودت را از صاحب یهودیت بخر.
[14]) هر اوقيه چهل درهم است و درهم 118 گرم است و مجموع اين اوقيهها 4752 گرم ميشود. يعني بيش از 4 كيلوگرم و نيم طلا. المصباح 2/669، المقادير الشرعية اثر كردي ص 117.
[15]) منظور سلمانس اين بود كه بگويد اين تخم طلا به نسبت چهل اوقيه كه او بايستي به ارباب يهوديش بدهد، اندك است و كفايت نميكند.
[16]) روايت از ابن اسحاق در السيرة: اسلام سلمان ص 66 ـ 70، و روايت از امام احمد از طريق او 5/438ـ444، و روايت از ابن سعد ص 75 ـ 80، و طبراني در الكبير 6/222 ـ 226 شماره (6065)، و خطيب در تاريخش 1/164ـ169، و ابونعيم در دلائل النبوة باب آنچه در رابطه با اخبار راهبان و أحبار آمده 2/92ـ98، و ذهبي در سير اعلام النبلاء 1/506 ـ511، از عاصم بن عمر بن قتلاه، از محمود بن لبيد از ابن عباس به او. و اسنادش حسن است. ابن اسحاق « راستگو و مدلس است » و به حديث گويي تصريح كرده است، و شيخ او « ثقه » و از رجال شيخين است و محمود بن لبيد صحابي صغيري است (يعني در دوران كودكي پیامبر صلی الله علیه و سلم را ديده است). و بيهقي در 9/336 گفته: « رجال آن رجال صحيح هستند، به غير از ابن اسحاق و او به سماع تصريح كرده است» روايت ديگري براي اين حديث وارد شدهاند، كه براي دانستن آنها، علاوه بر اكثر مراجع سابق، ميتوانيد به الدراية اثر ابن حجر و كتاب « الكراهية » 2/240ـ241 شماره 979، مراجعه نمائيد.
[17]) علامّه ابن القيم در الفوائد ص 73 ـ 76 گفته است: « بهترينها و گزيدههايي كه براي نجات و كاميابي انتخاب شدهاند، براي رسيدن به مقصد و مراد آماده شدهاند و پاهاي طرد شده بوسيله زنجيرها بسته شدهاند، تند بادهاي قدر و سرنوشت در صحراي هستي وزيدند، هستي و ستاره خير را دگرگون ساختند، هنگامي كه بادها آرام شدند، ناگهان ديديم كه ابوطالب در گرداب هلاكت غرق شده و سلمان به ساحل سلامت و امنيت رسيده و وليد بن مغيره پيشاپيش قومش در بيابان سرگرداني حركت ميكند و صهيب رومي قافله روم را ميآورد و نجاشي در سرزمين حبشه (مسلمان ميشود) و به نداي الله لبيك ميگويد. و بلال ندا ميزند: نماز بهتر از خواب است! « الصلاة خير من النوم » « نماز بهتر از خواب است » و ابوجهل هم در خواب مخالفت و دشمني فرورفته است.
چون دست تقدير از قبل سابقه سلمان را رقم زده بود، الله تعالي به او توفيق عنايت كرد كه در رابطه با روش نياكان و اجدادش در آتش پرستي درنگ و توقف كند و بيايد با پدرش در رابطه با آن آئين شرك آميز مجادله نمايد و چون با دليل و حجت بر او چيره شد، پدرش جوابي پيدا نكرد جز اينكه بايد او را به زنجير بكشد و اين جوابي است كه اهل باطل از همان روزي كه به آن پي بردهاند، آن را دست به دست كرده، بكار برده و ميبرند... » سپس ابن قيم به بيان گوشههايي از اذيتهايي كه اهل باطل نسبت به اهل حق روا داشتهاند، پرداخته، سپس بقيه داستان سلمان را با شيوه ادبي و زيبا و مختصري ذكر كرده، گفته است: « اي محمد تو ابوطالب را ميخواهي و ما سلمان را ميخواهيم، هنگامي كه از ابوطالب درباره نامش ميپرسند، ميگويد: عبدمناف و هنگامي كه خود را به آباء و اجداد خود نسبت دهد، افتخار ميكند و هنگامي كه سخني از مال و ثروت بميان ميآيد، شترها را به عنوان مال حساب ميكند و به آنها مينازد و هنگامي كه از سلمان درباره نامش ميپرسند، ميگويد: عبدالله، و درباره نسبش جواب ميدهد: ابن الاسلام (پسر اسلام) و درباره مالش جواب ميدهد: فقر و نيازمندي و درباره دكانش ميگويد: مسجد و درباره كسب و كارش جواب ميدهد: صبر، درباره لباسش جواب ميدهد: تقوا و تواضع و درباره بالشش ميگويد: بيداري است و در ارتباط با افتخار و بالندگياش جواب ميدهد: « سلمان منا» « سلمان از ماست » (يعني به اين حديث پيامبر اشاره ميكند) و در رابطه با قصد و هدفش جواب ميدهد: {يُرِيدُونَ وَجْهَهُ } (انعام: 52) و درباره حركتش جواب ميدهد: به سوي بهشت حركت ميكنم. و درباره راهنماي راهش جواب ميدهد: امام خلق و هدايت دهنده ائمه است...»
از كتاب: داستان اسلام صحابه، نویسنده: دكتر عبدالله بن عبدالعزيز الجبرين رحمه الله