قصههاي قرآن
مؤلف: محمد احمد جاد المولي
ترجمه: صلاحالدين توحيدي
اسـماعیـل عليه السلام
ابراهیـم عليه السلام همراه با همسرش ساره و خدمتکار او، هاجر، به سمت فلسطین هجرت نمود و حـیوانات زياد و ثروت و مال فراوان خود را هـم به همراه داشت و در میان اهل و عشیرهی خود وگروه کوچکی که به او ايمان آورده بودند، ساکن شد.
ساره نازا بود و بچهدار نمیشد و از این که مـیدید شوهر وفادارش چشـم انـتظار فـرزند است و سن خود او هم به جایی رسیده که دیگر انتظار فرزندی از او نمیرود، اندوه میخورد و از اینرو به شوهرش اشاره نمود که با کنیزش هاجر که زنی وفادار، گرامی، فـرمانبردار و امین بود، همبستر شود شاید فرزندی از آنها به دنیا بیاید که اجاق زندگیشان را روشن نماید و تلخی وحشت از قطع نسل و اندوه تنهایی را از آنان بزداید و ابراهیم، تسلیم رای ساره شد و به اشارهاش گردن نهاد.
پس از آن پسری پاکیزه از هاجر به دنیا آمد، او اسماعیل بود کـه به ابراهیـم جان تـازهای بخشید و مايهی چشم روشنی او گرديد و شاید ساره نیز مـدت زمانی شریک شادی ابراهیـم بود و احساس شادی و خوشحالی ميکرد، ولی دیری نپـایید کـه غیرت به درون ساره رخنه کرد و با آن، طوفانی شدید از غـم و اندوه که ناشی از دلواپسي و نگرانی وی بود، او را دربر گرفت و خواب و آرام بر ساره حرام و افکـارش آشفته و پریشان شد و ابر غلیظی از غصه و افسـردگی بر دلش نشست و کارش به جایی رسید که تاب و تحمل دیدن هاجر و فرزندش را نداشت.
ساره در آن حالت، در سوز و گداز و حسرت و اندوه بهسر میبرد، او افسرده و شاكي بود و دوایی بـرای بیماری و درد خود نمیشناخت جز دور کـردن اسماعیل و مادرش از جلو چشم خود و بیرون انداختن آنها از خانهی خويش؛ از اینرو از شوهرش تقاضا کرد که هـاجر و طفلش را به جای بسیار دوری ببرد تا او صدایشان را نشنود و با دیدن آنها که خار چشمانش بودند، آزار نبیند. ابراهیـم به خواستهی ساره جواب مثبت داد و گویا که خداوند به او وحی نموده بود که از دستور ساره اطاعت نماید و خواهش او را جواب دهد. ابراهیم بر مرکبش سوار شد و پسر و مادرش را همراه خود برد و به راه افتاد؛ ارادهی خداوند راهنمای او بود و عنایتش او را به جلو ميراند، راه طولانی گشت و سفر به درازا کشید تا اینکه درکنار خانهی کعبه توقف نمود. ابراهیـم، هاجر و طفلش را در آن مکان خالی از آبادی و سکنه از مرکب پایین آورد و در آن سرزمین بیآب و علف آنهـا را ترک نمود در حالی کـه آن دو ضعیف بودند و جز کولهباری که در آن کمي غذا و مشکی که در آن اندکی آب و ایمانی بزرگ به خدا کـه مایهی آبادانی دلها و از خودگذشتگی آنها بود، چیزی نداشتند. ابراهیم آن سرزمین را ترک و هاجر و فرزندش را در آن مکان به خدا سپرد و تنها گذاشت و در حال بازگشت بود که هاجر به دنبال او دويد، به دامنش درآويخت و عنان مرکبش را در دست گرفت و گفت: ای ابراهیم! به کجا میروی؟ در این بیابان وحشتناک و خالی از سکنه ما را به چه کسی میسپاری؟! هاجر میکوشید که رحـم و عطوفت ابراهیـم را به جوش آورد و شاید هم به پسرش اشاره میکرد تا دل ابراهیـم را به سبب یادآوری حقوق او، به رحم آورد و به جگرگوشهی او متوسل میشد و بدینگونه از ابراهیم میخواست که آنان را درکنار یک گرسنگی کشنده و تشنگی هلاککننده، تنها نگذارد. و شاید از او ميپرسید: که چه کسـی آنهـا را از هجوم گـرکها محافظت میکند و مانع حملهی حیوانات وحشي به آنان ميگردد؟ چگونه خود را از حرارت سوزان خورشید و لهیب گرما در امان نگه دارند؟ و چه بسیار اشکهای سوزان فراواني که در زير گامهای ابراهیـم ربخت به این امید که به التماسش گوش فرادهد و ندایش را جواب گوید، اما ابراهیـم به سخنانش گوش نداد و نالههای هاجر دلش را نرم نکرد، بلکه بـرایش آشکـار ساخت که آن دستور خداست و به اشارهی او چـنین کرده است و هاجر چارهای جز خضوع در مقابل حکـم و تسليم در مقابل امرش ندارد و هاجر چون از حقیقت امر آگاه شد، دست از گفتوگو با ابراهیم برداشت و تسلیم امر خدا شد و به رحمت او پناه بـرد و گـفت: در ایـن صورت خداوند ما را خوار و تنها نخواهد گذاشت.
اما ابراهیم از آن تپه فرود آمد در حالیکه از یک طرف تـرس و دلسـوزی گـامهایش را سست میکرد و از طرف دیگر ایمان و اطمینان به خداوند او را جلو میراند و بدون شک در آن حالت، دوری از جگر گوشه و پارهی تن و روانـش و وداع با همسر جدیدش کـه مـایهی روشنی چشم او پس از گذشت عمر زياد بود، موجی از اندوه و بیتابی و حسرت در درون ابراهیم ایجاد کرده بود و وی، در حالی که از تپهها بالا میرفت، اشک از چشمانش سرازير بود؛ اما ابراهیـم با توجه به مقام نبوت و منزلتی خاص کـه نزد خداوند داشت، چارهای جـز صبر بر بلا و تسلیم در مقابل قضای الهی نداشت و بايد صبر میکرد و از اینرو، به وطنش بازگشت و تنها فرزندش را پشت سر خـود در آن سرزمیـن دوردست جا گذاشت در حالیکه از خداوند میخواست با عنایت خود، او را در پناه خود گیرد و با رعایت خود از او محافظت نماید و میگفت: «ای پروردگار ما! من اهل و عیال و فرزند خود را در سرزمینی خشک و بیآب و علف درکنار خانهی محترم تو ساکن نمودهام تا نماز بر پای دارند؛ ای پروردگار ما! پس دلهای بعضی مردمان را به آنان متمایل نما و از میوهها روزيشان ده، شاید که شکرگزار باشند»(ابراهيم/ 37).
جوشیدن چشمه زمزم
هاجر تسلیم سرنوشت قطعی خود گرديد و خود را با صپری زببا بیاراست و مـدتی را با خوردن توشهی غذا و آشامیدن آب مشـک سپری نمود تا اینکـه تـوشهاش تـمام و مشکش خالی گردید، گرسنگی به او روی آورد وگلویش از شدت تشنـگی خشک گردید. هاجـر بـا صبری که داشت گرسنگی و تشنگی را تحمّل نمود، امـا دیـری نگـذشت کـه پسـتانش هـم خشک گردید و شیری نداشت که به طفل شیرخوارش بنوشاند و آبی نیز نداشت تا عطش تشنگی طفل را با آن فرو بنشاند. گرسنـگی و تشنگی بر طفل فشار آورده بود و گریه و زاری و فریاد و بیتابی میکرد و دل مادر کباب میشد و اشک از چشمانش سرازير بود و دوست داشت که اگر ميتوانست با اشکهایش عطش طفل را فرو نشاند و با آب دیده او را سیراب نماید، اما چنین چیزی امکان نداشت.
هاجر میکوشید که راه خروجی از این تنگایی که در آن بود، بیابد؛ از اینکه فرزندش را میدید که به خود میپیچید و به تدريج در مقابل دیدگان او آب میشد و از دست میرفت، جگرش میسوخت و بنابر این، او را همانجا تنها گذاشت و سرگـردان، رو به جلو به راه افتاد، گاهی به سرعت میدوبد و گاهی با قدمهای بلند میرفت، بیقراری طفل شیرخوارش او را آشفته و پریشان کرده و گريهها و نالههایش او را در غم و اندوه فرو برده بـود و شـروع بـه جستوجوی آب و یا غذایی برای فرزندش کرد تا اینکه به بالای صخرهی صـفا رسـید و سپس، هراسان از آنچه که بر سر تنها فرزندش آمده بود، به طرف بالا بازگشت و به سمت سرابی در بالای تپهی مروه که آن را آب پنداشته بود، دويد و هنگامی که به آنجا رسید، آبی در آنجا نیافت و سپس، به سرعت به سمت هدف اول خود که تپهی صفا بود، بـرگشت و چون آبی در آنجا نیافت، دوباره به سمت مروه شتافت و بر این منوال هفت بار بین صفا و مروه با شتاب و تلاش زياد دويد و طفلش همچنان فریاد میزد و مـینالید و بـا صـدایش بندهای قلب هاجر را میبرید و با نالههایش اعماق دل او را ميشکافت.
خداوندا! رحمکن که اکنون زمان رحم و کرم توست، از یک طرف طفلی افتاده است که گلویش خشکیده و دیگر قادر به گریه کردن هم نیست، غذای او قطع شده و تاب و توانش را از دست داده و نفسهایش به شماره افتاده است و از طرف دیگر مادری است که نظارهگر جان دادن تنها فرزندش است و نه در تنهاییش یاور و همراهی دارد و نه در مصیبتش تسلی خاطری.
طفل با پاهایش بر زمین میكوبيد و به صخرهی سنگین ضربه میزد شاید در این بيکسی و بیرحمی دل سنگ بر او بسوزد و به رحـم آید التماسش بر او کارگر افتد و آن را نرم کند و آنقدر پاهایش را بر زمین کوبید که ناگهان آب از زير پاهایش جوشیدن گرفت و فوران نمود، آری به راستی سنگهایی هستند که نهرها از آنها جاری میشوند.
هاجر، رحمت الهی را دید که او را احاطه کرد و عنایت پروردگارش را دید که بـر او سایه میانداخت و در حالی که تاب و توان را از دست داده بود و عرق از پیشانیش ميچکید، با اشتیاق خود را بر روی فرزند انداخت و لبهای خشکیدهی او را خیس و او را از آن آب سیراب نمود و از اینکه میدید طفل دلبندش از مرگ نجات یافته، جان تازهای میگرفت و او با شور و شوق زياد به بچه رو میآورد و وی را به سینهی خود میچسـباند و آرام آرام بر پهلوی او میزد تا به خواب رود و اشکهای او را پاک و غـم و انـدوه را از او دور میکند، شادمان و خوشحال بود و پس از اینکه از احوال تنها فرزندش و نجات او اطمینان پیدا کرد و از زنده ماندن او سرور و شادمانی به وی برگشت، خود نیز از آن آب سیراب شد و به فضل و عنایت خداوند زندگی در رگهای او جریانی دوباره یافت و آن ابر سیاه و تاریک که مدت زمانی بر او سایه افکنده بود، پراکنده گشت.
آن چشمه، همین چشمهی زمزم است که امروز نیز حاجیان به دور آن جمع میشوند و مردم برای رسیدن به حوض آن، از همدیگر سبقت ميگیرند، شاید بر قطرهای از آن دست یابند و یا با شربتی از آن برگردند.
پس از جوشیدن آب، پرندگان جذب آن شدند، کنار آنگرد آمدند و بر بالای آن حلقه زدند. قومی از قبیلهی جرهم از نزدیکی آن مکان میگذشتند و پرندگان را دیدند که در آن محل گـرد آمده، بر بالای آن پرواز ميکنند و میدانستند کـه پرندگان فقط در جـايی کـه آب وجود دارد آنگـونه گـرد میآیند، آدم بلد و نـیرومند خود را فـرستادند تـا در آن مکـان جستوجو نماید و خبرش را برای آنان بیاورد و چون آن مرد به آن مکان رسید و در آنجا آب یافت، با شادمانی به سوی قومـش بازگشت و به آنان بشـارت داد و قوم نیز گروه گروه و تک تک به سمت آن شتافتند و بعضی از آنها در آنجا ساکن شدند و آن را موطن خود قرار دادند. هاجر با آنان انس گرفت و همسایگی آنان مایه آسودگی خاطرش گردید و خداوند را سپاس گفت که دلهای بعضی مردمان را به سمت آنان متمایل نموده است.
اسماعیل ذبیح
ابراهیم فرزندش را فراموش نکرد و گاهگاهی از او دیدن میکرد تا از احـوالش آگـاه و آسوده خاطر و با دیدنش چشمانـش روشن گردد. هنگامی که اسماعیل به سن جوانی رسید و میتوانست کار و تلاش کند، ابراهیـم در خواب دید که او را به ذبح فرزندش دستور ميدهند و (میدانیم که) خواب پیامبران حق و روباهایشان راست و درست است.
آزمایشی پس از آزمایشـی دیگر و محنتی پس از محنتي دیگـر: پیرمردی سالخورده و دوران دیده که با روزگار دست و پنجه نرم کرده و زمانه پشتش را خـم کـرده بـود، در طـول زندگیش در آرزوی فرزند بهسر برده است تا اینکه در سالخوردگی خداوند به او پسری عطا فرمود که مایهی روشنی چشم و آرامش خاطر او گردید، اما پس از مدتی به او دستور داده شد که فرزندش را به سرزمینی خشک و بیآب و علف برده، او و مادرش را در آن سرزمین متروک که نه جـنبندهای در آن بود و نه یار و همدمي، تنها رها کند و او دستور پـروردگار را گردن نهاد و با اعتماد و ایمان به خداوند و اطاعت از امرش آن دو را در آن سرزمین رها نمود و خداوند آنان را از تتگنایی که در آن بودند نجات داد و از جایی که گمان نمیبردند، روزی عطا کرد. اکنون به او دستور داده میشود که اولین و تنها فرزند عزیزش را قربانی نماید، به راستی این محنتی است که کوههای سنگـین و اسـتوار نـیز تـاب تحمل آن را نـدارنــد، امـا امتحانهای بزرگ و سنگین متناسب با بزرگی انسانها ميباشـد و امتحان و آزمـایش ابراهیم نیز متناسب با ارزش، بلندی منزلت، ثبات یقین و کمال ایمان او صورت ميگیرد.
ابراهیم خواستهی پروردگارش را اجابت نمود و بـه فرمانش گـردن نـهاد و در طـاعتش شتاب نمود و عازم سفر شد تا اینکـه تنها پسرش را ملاقات نمود و در بیان هدف از سفرش که کوهها را تکـان میداد و دلها را از سینه بـیرون کشید، درنگ نـنمود و بـلافاصله بـه فرزندش گفت: {ای فرزندم، من مدتی استکـه در خواب میبینم که تو را ذبح ميکنم، حال بنگر که نظر و رای تو چیست؟}.(صافات/ 102)
ابراهبـم فرمان را بر اسماعیل عرضه نمود تا آسانتر و با آرامش خیال به اجــرای فـرمان بپردازد و مجبور نباشد با زور و خشـونت و اکراه فرزندش را گرفته، او را سر ببرد و پسر نیز از در اطاعت درآمد و به سرعت به پدر جـواب مثبت داد و گفت: {ای پدر! آنچه را که بـدان مامور شدهای، انجام بده که به خواست خداوند من را از بردباران خواهی یافت}.(صافات/ 103)
یک نیکویی بزرگ و یک توفیق بزرگتر از جانب پروردگار و یک ایمان محکم و روانی راضی به تقدیر و ارادهی الهی (که این دو بزرگوار از آن برخوردار بودند).
سپـس اسماعیل خواست که از اندوه پدر در از دست دادن یگانه فرزندش بکاهد و او را به نزدیکترین راه در اجرای هدفش راهنمایی نماید و از اینرو به پدر گفت: پدر جان! دست و پایم را ببند و بندهایم را محکم نما تا دست وپا نزنم و جامه از تنـم بیرون نـاید و خونـم برآنها نریزد که از اجرم کـم نماید و مادرم با دیدن آن اندوهگین و غصهاش شدیدتر و بیشتر شود و اشکش جاری گردد؛ پدرجان! کاردت را تیز کن و سریع آن را برگلویـم فشار ده تا راحتتر جان دهم زبرا مرگ سخت و واقعهای دردنـاک است و سـلامم را بـه مـادرم بـرسان و اگـر خواستی که پیراهنـم را برایش ببری، آنکار را انجام ده، چرا که این، غم و اندوهش را برطرف مینمايد و مایهی تسلیت او در مصیبتش گردد و با آن فرزندش را به یاد میآورد و بویش را استشمام مينماید و هنگامیکه اطراف خود را جستوجو ميکند و من را نمییابد، بـه سوی آن برمیگردد.
ابراهیـم عليه السلام گفت: ای فرزند عزیزم! تو بهترین کـمک و مـددکـار در اجـرای فرمـان الهـی هـسـتی، سپس او را به سینه چسباند و شروع به بوسیدن او کرد و پدر و فرزند ناله و زاری سر دادند.
سپس، ابراهیم فرزند خود را منقاد کـرد و او را بر پهلو خواباند و دستها و شانههایش را با ريسمان محکم بست، کارد را در دست گرفت و سپس، گاهی به خودش نگاه میکرد و گاهی به پسـرش خیره میشد و آنگاه، اشک از چشمانش سرازير شد و از سر رحم و شفقت و دلسوزی نسبت به پسر، آهها سر داد و سرانجام کارد را برگلويش نهاد و آن را بر حلقش کشید اما کارد گوشت را نبرید زيرا قدرت خداوند آن را کند نموده و تیزی آن را گرفته بود.
اسماعیل گفت: پدر جان! من را با صورت بر زمین بخوابان زبرا از دیدن صورتم رحـم و عاطفهی پدریات به جوش میآید و بین تو و امر پروردگـارم مانع ایجاد میکند و ابــراهـیـم چنان کرد و کارد را بر پشتگردن فرزندش نهاد، اما تیغ تیز و سخت، حرکت نکـرد و رگهای نرم گردن اسماعیل را نبرید؛ ابراهیـم دچار بهـت و حیرت گردید و این مسأله بر او سنگین و گران آمد و از اینرو، به خداوند روی آورد و از او خواست که راه چارهای پیش پایش گذارد و خداوند بر ضعف او رحم نمود، به ندایش جواب داد، غم و اندوه را از او زدود و او را ندا داد که: {ای ابراهیـم! به درستی به رؤيایت عمل نمودی، در حقیقت ما اینگونه به نـیکوکاران پاداش میدهیم.} (صافات/ 105-104)
ابراهیم و اسماعیل از این که در امتحان الهی قبول شدند و از تنگنا نجات یافتند، شادمان و خوشحال گشتتد و از اینکه خداوند به آنها نعمت داد و بلا و مصیبت را از آنان دور و غم و اندوهشان را زایل نمود، او را سپاس گفتند. آن دو به ثوابی بسیار بزرگ و فراوان دست یافتند و پس از اين آزمایش، دارای نفسی پاکتر، ایمانی ثابتتر و یقینی راسختر گشتند زيرا آنان به امتحان و بلایی بسیار بزرگ دچار شده بودند.
خداوند در عوض اسماعیل، قربانی بزرگی فرستاد و ابراهیـم آن را درکنار خود یافت و به سمت آن شتافت و همان کاردی را که از برش افتاده بود، برگلو کشید، سر حیوان در دم بریده شد و زمین با خونش رنگین گشت و فدیه و خونبهای اسماعیل گردید. از آن زمان به بعد قربانی کردن حیوانات، امری مورد تبعیت واقع شد که مسلمانان، هر سال به یـاد ذبـح اسماعیل و سپاسگزاری از خداوند به خاطر نعمتش، در آن شرکت و قربانی میکنند.
اسـاعیل و قبیلهی جرهم
پرندگان در آسمان محلی که چشمهی آب در آن جاری شده بود، حلقه زدند و در اطراف آن چاه آب جمع شدند و به پرواز در آمدند و قبل از اینکه خبر آن به احدی برسد، زندگی جدیدی در آن مکان جریان یافت تا اینکه گـروهی از قبیله جرهـم که در پایین مکه ساکن شده بودند، پرندگانی را دیدند که در اطراف مکانی حلقه زده و به پرواز درآمدهاند و گفتند: این پرندگان باید در اطراف آب به پرواز درآمده باشند، اما تا جاییکه ما میدانیـم این سرزمین، صحرایی خشک و بیابانی برهوت و بیآب بوده است و سپس جلودار خود را فرستادند تا خبری بیاورد و او نیزبه سمت آن مکان رفت تا اینکه در آنجا آب یافت و با آن خبر خوش به میان قوم بازگشت. آنان نیز با شادمانی و با شتاب به سمت آن مکان به راه افتادند و به آنجا رسیدند و مـادر اسماعیل را درکنار آب دیدند؛ از او خواستند کـه بـه آنـان اجـازه دهـد در همسایگیاش ساکن شوند و از آن آب بیاشامند، او نیز به آنـان اجـازه داد بـه شـرطی کـه مهمانانی گرامی باشند و قصد اقامت دایم و غصب آن سرزمین را نداشته باشند، درآن محل ساکـن شوند.
آنان چنانکه هاجر خواسته بود، در آن مکان ساکن و به حکمـش راضی شدند و سپس به دنبال کسان و خـویشان خود فرستادند و آنان نیز دستهجمعی راهی آن سرزمین شدند و پیش آنها آمدند، تا اینکه خانوادههای زيادی از آنان در این محل گردهم آمدند.
اسماعیل بزرگ شد و جوانی رعنا و تنومند گشت و نام و آوازهاش در میان مردم پیچید و با قوم جرهـم نشست و برخاست و از زبان آنان تقلید کرد و زبان عربی را از آنان فرا گرفت و سپس، با دختری از آن قوم ازدواج نمود و بدینوسیله، اختلاط و پیوندش با آنان بیشتر از پیـش گردید. اسماعیل، ازکامل شدن رشد بدنی خود و گرد آمدن اسباب خوشبختی، بسیار خوشحال و شادمان بود که ناگهان روزگار عوض شد و اجل، مادرش را درربود و فقدانش بر او بسیار گران آمد و دلش از اندوه مرگ وی به شدت به درد آمد؛ زيرا این، مادر بود که در گهواره از او مواظبت کرده، در کودکی وی را سرپرستی نموده و در جوانی سایهی مهرش را بر او انداخته بود و در همهی ناملایمات زندگی یاور و پشتیبان او بود.
از آن طرف ابراهیم کسی نبود که امانت و پارهی جگر خود را فراموش کنـد و همواره به مکانی کـه زن و فرزندش را تنها در آن رها کرده بود، سر میزد و از حال فرزندش پرسوجو میکرد؛ یک بار كه به مکه آمده بود، به خانه اسماعیل درآمد، اما کسـی را بـه جـز همسر اسماعیل در آنجا نیافت و از او در مورد اسماعیل پرسید؛ زن گفت که اسماعیل از خانه بیرون رفته است تا چیزی برای معاش آنان تهیه کند و سپس از بد احوالی، تـنگدستی و سـختی زندي شکایت نمود و ابراهیـم، آن زن را زنی یافت که قضا و قدر الهی را بر نمیتابد و از قسمتی که خداوند تعیین نموده است، راضی نیست و دريافت که این زن به علت ناراحت بودن از زندگي با اسماعیل و شکایت از معاشرت با او، شایستگی همسری فرزندش را ندارد و از اینرو، با اکراه از آن زن روی برگرداند و زمام مرکبش را چرخاند و قصد بازگشت نمود، اما قبل از آن، از همسر اسماعیل خواست که سلامش را به فرزندش برساند و از قول او به اسماعیل بگويد که آستانهی در خانهاش را عوض نماید و هدف او از آن کنایه این بود کـه اسماعیل از زنش جدا شود و زنی بهتر از او را به همسری انتخاب نماید.
بعد از مدتی اسماعیل به خانه بازگشت و احساس آشنایی به او دست داد و این بود کـه از همسرش پرسید: آیا امروز کسی بـه خـانهی مـا آمده است؟ هـمـسرش جواب داد: آری، پیرمـردی چنين و چنان در خانه را کوبید و از ما احوال تو را پرسید و من هم احوال تو را به اطلاع او رساندم و به تو اظهار علاقهی فراوان نمود و دوست داشت که بیبشر از کار تو سر درآورد و بر احوال زندگیت آگاه شود و من نیز از مضیقت و سـختی زندگیمان او را اگـاه نمودم؛ اسماعیل گفت: آيا تو را به چیزی سفارش نکرد؟ زن جواب داد: چرا، او به تو سلام رساند و سفارش نمود که آستانهی در خانهات را تغيیر دهی؛ اسماعیل گفت: آن پـیرمرد، پدرم بوده است و به من دستور داده است که از تو جدا شوم و سپس بدون هیچ احسـاس تأسفی از آن زن جدا شد.
طولی نکشید که ابراهیـم برای پرسوجو از احوال فرزندش و خاموش نمودن شعلهی اشتیاق ديدار او بار دیگر به خانهی اسماعیل درآمد، اما این بار نیز کسي جز زن اسماعیل را در آن خانه نیافت، از او در مورد اسماعیل و مقصد سفرش پرسید، زن بـه او خـبر داد کـه اسماعیل در طلب روزی از خانه بیرون رفته است.
هنگامي که ابراهیم تصمیم به بازگشت گرفت، از آن زن جويای حال و احوال زندگیشان شد؛ زن زبانش را با شکرگزاری و تعریف و ستایش از زندگیش گشود و به ابراهیـم گفتکه آنها در خیر و نعمت زياد الهی بهسر میبرند و از فیض و کرم خداوند بهرهمندند و آنگاه، ابراهیـم از اینکه آن زن را قانع، راضی، سپاسگـزار و با ایـمان یـافت، شـادمان و دلش ببر از آرامش و اطمینان گردید و دانست که آن زن و شوهرش در خیر و خوشی به سر ميبرند و سپس از زن خواست که سلام او را به شوهرش برساند و از قول او به شوهرش سفارش کند که از آستانهی در خانهاش محافظت نماید و سپس خود به سوی اهل و خـانوادهاش عـزم بازگشت نمود.
هنگاميکه روز، یردهی سفیـد خود را درهـم پیچید و شب فرا رسید، اسماعیل طبق عادت خود به خانه بازگشث و بیدرنگ با همسرش سرسخن را بازکرد و همسرش به او خبر داد که: پیرمـردی خوش هيأت و نیکو طلعت که وقار و هیبتش به او زببایی خاصـی بخشیده بود، امروز در خانه را کوبید و به منزل ما وارد شد و از من احوال تو را پرسید و خواست که بر حال و امرت واقف شود و من نیز به او خبر دادم که ما در خیر و خوشی بهسر میبریم، آنگاه او نیز سفارش نمود که سلامش را به تو برسانم و به تو بگویم که آسـتانهی در خـانهات را ثابت نگه داری؛ اسماعیل گفت: آن پیرمرد پدرم بوده است و به من دستور داده است که از تو جدا نشوم. اسماعیل، بعـد از آن، همهی عمـرش را با آن زن بهسر برد و مادر فرزندانش آن زن بود.
بنای کعبه
ابراهیم مدت زمانی کـه خدا خواست، دور از فرزندش بود و سپس تصمیـم گرفت که به سمت او روانه شود، اما اين بار نه به اشتیاق پسر و پرسوجو از حال و امر فرزندش آنگونه که عادت او بود، بلکه برای امری بسیار باشـکوه و کاری بسیار بزرگ به آن سرزمین پا نهاد، زیرا که به او دستور داده شده بود که خانهی کعبه را به عنوان اولین خانه برای (عبادت) مردم بنا کند و او نیز دستور پروردگار را اجابت نمود و بدون هیچ ترس و وحشتی درصدد انجام آن برآمد. او با شتاب به سمت حجاز بـه راه افتاد و پس از رسـیـدن به آنجا به ســرعت در جستوجوی اسماعیل برآمد و در هرجا از منازل قوم، خیمهگاهها و منابع آب به دنـبال او گشت تا سرانجام او را در زير درختی با شاخههای بلـد درکنار چشـمهی زمـزم يافت کـه مشغول تراشیدن و تیزکردن تیرهای خود بود.
اسماعیل با دیدن پدر آنچه را که در دست داشت کنار نهاد و به سرعت به پیشواز پدر رفت در حالیکه از فرط شادمانی و سرور در پوست خود نمیگنجید؛ آن دو دست درگردن هـم آويختند و از سخنان شیرین و دلنشـین هـرچـه مـیدانسـتند، نـثار هــم کـردند و پس از فرو نشستن شعلههای فروزان شوق و اشتیاق و زدوده شدن غـم دوری و فـراق، بـا هـم به گفتوگو نشستند، مهـربانی، عطوفت و شادمانی در دیدار این فرزند صالح با آن پدر دلسوز و مهربان موج میزد.
مدتی طولانی در آن حالت بهسر بردند تا اینکه از سرخوشی شادمانی دیدار به درآمدند و در این هنگام بود که ابراهیم فرزندش را از آن راز بزرگ و امر عجیب خبردار نمود و در حالیکه به تپه بلندی که در اطرافشان بود اشاره میکرد، گفت: ای فرزند عزيزم، خداوند به من دستور داده است که در آنجا خانهای بر پا کنـم و معلوم است که اسماعیل در اختیار پدر بود و واکنش او چیزی جز شنیدن و اطاعت کردن نبود.
سپس، آن دو به سمت آن مکـان به راه افتادند؛ امیدواری جلودارشان بود و نیـرويی الهی آنان را پیش میراند و پشـتیبانیشان میکرد و ارادهشان را قوت مـیبخشید و آنگـاه، شـروع کردند، با کلنگ زمین را میکندند و پایههای خانه خدا را میريختند و دیوارهای آن را بالا میآوردند و در آن حال از خداوند طلب نموده، گفتند: {پرودگارا! این عمل را از ما بپذیر به درستی کـه تـو شـنوا و دانــایی. پـروردگارا! مــا را فـرمانبـردار و مـطیـع خـود قـرار ده و از فرزندانمان نیز امتی مطیع و فرمانبردار برای خود قرار ده، مناسک عبادت را به ما نشان ده و توبهی ما را بپذبر به درستی که تو توبهپذیر و مهربان هسـی).(بقره/ 128/127)
طولی نکشید که پایههای خانه ريخته شـد و جایگاه خانه نمایان گشت و بـعد از آن، اسماعیل سنگ میآورد و اسباب و لوازم کار را فراهـم مينمود و ابراهیـم بنایی ميکرد و دیوار را راست مينمود و بدون شک نیروبی یار و مددکـار آنان بود تا آن دو بتوانند از عهدهی انجام آن امر خطیر برآیند و آن کار سنگین را به نحو احسن انجام دهند.
دیوار بالا رفت و دیگر دست ابراهیم به بالای آن نمیرسید و از طرف دیگر ضعف پیری نیز مانع از آن بود که ابراهیـم بتواند سنگ را تا آن ارتفاع بالا ببرد، از اینرو به اسماعیل گفت: ای فرزندم! سنـگی برایم بیاور تا آن را زير پاهایم بگذارم شاید که بر دیوار مشـرف شـوم و بتوانم آنچه را که شروع نمودهام به اتمام برسانم و خانه را کـامل نمایم و اسماعیل رفت و به سختی میکوشید تا سنگی را بیابد و سرانجام بر حجرالاسود دست یافت، آن را نـزد پـدر آورد و ابراهیـم بالای آن رفت و شروع بهکار نمود و اسماعیل به او کمک میکرد و هر زمانکه قسمتی از دیوار کامل میشـد به قسمت دیگر میرفتند و ابن گونه بود که بنای آن خانه پايان یافت؛ خانهای که خداوند در اجابت دعای ابراهیم که گفته بود: {دلهای مردمان را به سوی آنان متمایل نما و از میوهها روزبشان ده شاید که سپاسگزار باشند)(ابراهيم/ 37)، آن را محل اجتماع مردم قرار داد که جانهای آنان به آن اشتياق دارد و دلهایشان شیفتهی آن است.
مصدر:
IslamTape.com