|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > دوران شیرخوارگی و دایگان آن حضرت
شماره مقاله : 1421 تعداد مشاهده : 392 تاریخ افزودن مقاله : 29/11/1388
|
دوران شیرخوارگی و دایگان آن حضرت
علی محمّد صلّابي مترجم هیئت علمی انتشارات حرمین
ام ایمن کنیز عبدالله او را پرورش داد و اولین کسی که به محمد شیر داد ثویبه؛ کنیز ابولهب بود[1]. در حدیث زینب دختر ابی سلمه آمده است که ام حبیبه به پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم گفت: با خواهرم؛ دختر ابوسفیان ازدواج کن. رسول الله گفت: دوست داری چنین بکنم؟ گفت: بلی. البته دوست ندارم نزد کسی دیگر بروی ولی اگر قرار باشد کسی در این خیر شریک بشود، ترجیح میدهم خواهر من باشد. رسول الله گفت: این برای من جایز نیست. گفت ما شنیدیم میخواهی با دختر همسرت، ام سلمه، ازدواج بکنی؟ رسول الله گفت: او اگر دختر همسرم نبود و در دامان من زندگی نمیکرد باز هم به خاطر اینکه پدرش، ابوسلمه، با من از ثویبه شیر خورده است، برایم جایز نبود و افزود که دختران و خواهرانتان را برای ازدواج به من پیشنهاد نکنید[2]. ام ایمن، مادر اسامه بن زید و کنیز عبدالله بن عبدالمطلب، اهل حبشه بود. بعد از تولد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم ، پرورش و تربیت او را ام ایمن برعهده گرفت و بعد از گذشت دوران کودکی، پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم او را آزاد کرد، سپس زید بن حارثه با او ازدواج کرد و پنج ماه بعد از وفات پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم ام ایمن نیز چشم از جهان فرو بست.[3] حلیمه سعدیه دایه پیامبر در بنیسعد حلیمه سعدیه آثار برکات پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم را که در وجود فرزندان و گوسفندان خود احساس کرده است، چنین حکايت مینماید. از عبدالله بن جعفر رضي الله عنه روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم به دنیا آمد، حلیمه بنت الحارث به همراه زنانی از قبیله بنی سعد بن بکر به جستجوی شیرخواری به مکه آمدند. حلیمه میگوید: به همراه تنی چند از زنان قبیله، سوار بر ماده الاغی سفید رنگ مایل به سرخ، به قصد مکه بیرون رفتم. شوهرم، حارث بن عبدالعزی، همراه من بود. سمهای پای ماده الاغ ما خونین شده بود؛ ماده شتر پیری نیز همراه داشتیم. به خدا سوگند یک قطره شیر نمیداد! و آن سالی بود که خشکسالی و قحطی همه جا را فراگرفته و توان مردم بر اثر گرسنگی از بین رفته بود. تمام شب را به خاطر گریه پسر بچهام از فرط گرسنگی نمیخوابیدم و چیزی نداشتم که او را سیر کنم، اما چون گوسفند داشتیم امیدوار بودیم که بارانی ببارد و اوضاع بهبود یابد. وقتی به مکه رسیدیم، هیچ زنی همراه ما نبود مگر اینکه رسول خدا بر او عرضه میشد و آنها از پذیرفتن وی خودداری میکردند؛ زیرا با خود میگفتیم این کودک یتیم است و مخارج دایه توسط پدر کودک تأمین میگردد و مطمئن نبودیم که مخارج زندگی ما توسط پدر بزرگ، مادر و یا عمویش تأمین گردد. تمام همراهانم شیرخوارانی برای خودشان گرفتند. من وقتی جز او کسی را نیافتم و از آنجا که دوست نداشتم بیآنکه کودکی یافته باشم، بگردم، لذا به شوهرم گفتم : به خدا سوگند به سراغ آن یتیم عبدالمطلب میروم و حتما او را میگیرم، امید است خداوند ما را به وسیلهي او سودمند بگرداند و شوهرم نیز با این درخواست من موافقت نمود. حلیمه میگوید: به سراغ آن کودک یتیم رفتم و او را تحویل گرفتم و با خود به سوی کاروان بردم. دیری نگذشت که پستانهایم پر از شیر شد تا اینکه او و برادرش را سیر نمودم. پدرش به سراغ شترمان رفت، شتر نیز پستانهایش پر از شیر شده بود. آن را دوشید و ما سیر خوردیم. شوهرم گفت: حلیمه! به خدا سوگند موجود مبارکی را با خود آوردهای و خداوند به ما چیزهایی بخشید که فکرش را نمیکردیم. آن شب را به خیر و خوشی و به راحتی خوابیدیم؛ در حالی که در شبهای گذشته گرسنگی فرزندم، خواب را از من گرفته بود. فردای آن روز به اتفاق زنان همراهم به سوی سرزمین خود برگشتیم. بر ماده الاغ خود سوار شدم و آن کودک را نیز با خود برداشتم. سوگند به ذاتی که جان حلیمه در دست اوست آن چنان از همسفران خود جلو افتادم که زنان میگفتند : قدری به پشت سر خود بنگر و ملاحظهي ما را بکن. مگر این همان ماده الاغی نیست که با آن به سفر آمده بودی؟ گفتم: بله. گفتند وقتی که آمدیم، سمهایش خونین شده بود اکنون آن را چه شده است؟ حلیمه گفت: به خدا سوگند پسر با برکتی بر آن سوار نمودهام. حلیمه میافزاید : وضعیت ما هر روز، بهتر از روز قبل میشد تا اینکه به سرزمین خود رسیدیم. خشکسالی همه آن جا را فرا گرفته بود. چوپانهای ما گوسفندان را میبردند ولی گوسفندان بنی سعد شامگاهان گرسنه بر میگشتند و گوسفندان من با شکم و با پستانهایی پر از شیر میآمدند، پس ما شیر میدوشیدیم و شیر مینوشیدیم. مردم میگفتند: چرا گوسفندان حارث بن عبدالعزی و حلیمه شامگاه سیر و با پستانهایی پر از شیر بر میگردند و گوسفندان شما گرسنه میآیند؟ و ای بر شما! گوسفندان خود را به جایی به چرا ببرید که چوپان آنها، گوسفندان را به چرا میبرد. پس چوپانهایشان همراه چوپان ما گوسفندانشان را میبردند، اما همچنان غروب گرسنه بر میگشتند و گوسفندان من سیر بودند. محمد چنان رشد میکرد و بزرگ میشد که هیچ یک از بچهها مانند او رشد نمیکرد. رشد او در یک روز به اندازهي رشد یک سال بچههای دیگر بود. چون دو سال او تکمیل شد، من و پدرش او را به مکه آوردیم و با خودمان گفتیم به خدا سوگند هرگز از او جدا نمیشویم. وقتی نزد مادرش آمدیم گفتیم : به خدا سوگند هرگز کودکی با برکتتر از او نیافتهایم و ما میترسیم که به بیماریهای مکه مبتلا شود، پس او را بگذار با خود برگردانیم تا اینکه تو از بیماریت بهبود یابی. همچنان با او سخن گفتیم تا اینکه اجازه داد و ما او را گرفتیم و برگشتیم. سه یا چهار ماه گذشته بود که روزی به اتفاق برادرش با بزغالهها بازی میکرد، ناگهان دیدیم برادرش دوان دوان آمد و گفت دو مرد سفید پوش آمدند و برادر قریشیام را گرفتند به پهلو خواباندند و شکمش را پاره کردند. من و پدرش، شتابان بیرون آمدیم. دیدیم که ایستاده و رنگش پریده است. وقتی ما را دید گریه کرد. حلیمه میگوید: من و پدرش او را به آغوش گرفتیم و به خود چسباندیم و گفتیم: پدر و مادرمان فدایت باد چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: دو مرد آمدند و مرا خواباندند و شکم مرا پاره کردند و در آن چیزی گذاشته و سپس آن را به همان صورت که بود بازگرداندند. پدرش گفت: سوگند به خدا که فرزندم به بلایی گرفتار شده است. نزد خانوادهاش برو و او را به آنان باز گردان قبل از اینکه اتفاقی برای او رخ دهد که ما از او بیمناکیم. حلیمه میگوید او را گرفته و پیش مادرش آوردیم. مادرش وقتی ما را دید، تعجب کرد و گفت: چه چیزی شما را واداشت تا او را قبل از اینکه از شما بخواهم به من برگردانید با اینکه شما برای نگاه داشتن او سخت علاقمند بودید؟ گفتیم چیزی نیست مگر اینکه مدت شیرخوارگیاش به پایان رسیده است. آمنه گفت: اگر چیزی هست مرا خبر کنید؟ ما را نگذاشت تا اینکه او را آگاه کردیم. گفت: به خدا سوگند هرگز خدا با فرزندم چنین نمیکند. فرزندم را جایگاه والایی است. آیا به شما خبر بدهم که وقتی او را در شکم داشتم، باری را بلند نمیکردم مگر احساس میکردم چیزی بر دوشم نیست و وقتی حامله بودم در خواب دیدم که نوری از من بیرون آمد که گردنهای شتران در بصری از آن روشن شد، یا گفت قصرهای بصری را روشن ساخت، و همچنین تولد او با تولد سایر کودکان متفاوت بود؛ چراکه او در حالی متولد شد که دو دستش را بر زمین زده بود و به آسمان نگاه میکرد. آن گاه آمنه فرزندش را تحویل گرفت و ما رفتیم.[4] درسها و آموختههای این واقعه الف – با برکت بودن پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم برای حلیمه: آثار این برکت برای حلیمهي سعدیه در هر چیز آشکار گردید. این برکت به صورت پر شدن پستانهای او از شیر و همچنین پستانهای شترش و همچنین در گوسفندان لاغر و بیشیر حلیمه که قبلاً هیچ شیری نداشتند و نیز در آرام گرفتن کودک حلیمه نمایان گردید که قبل از آن بر اثر گریهي زیاد، خواب را از چشمان مادرش گرفته بود. ب – این برکتها نوعی بزرگداشت پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم توسط خداوند بود و خانه حلیمه سعدیه که افتخار شیردهی او را داشت، به سبب او مورد اکرام قرار گرفت و این مسئله امری غیرمنتظره نیست.[5] حکمت این برکت این بود که تا اهل آن خانه، این کودک را دوست و گرامی بدارند و با او مهربانی نمایند و در تربیت و پرورش او کوتاهی نکنند؛ چنانکه آنها محمد را حتی از فرزندان خود، بیشتر دوست داشتند.[6] ج – چیزی را که خدا انتخاب نماید، بهتر و با برکت است: خداوند این کودک یتیم را برای حلیمه انتخاب کرد و حلیمه او را با بیمیلی تحویل گرفت؛ چون کودک دیگری غیر از او نیافته بود و نتیجههای این خیر در ابتدای تحویل گرفتن او آشکار شد و این درسی است برای هر مسلمان تا قلبش به تقدیر و انتخاب الهی آرام بگیرد و مطمئن شود و به آن راضی گردد و بر گذشته و بر آنچه خداوند مقدر نکرده است، پشیمان نشود. د – اثر بیابان در سلامتی جسم و صفای وجود و هشیاری عقلها: شیخ محمد غزالی رحمه الله میگوید : پرورش یافتن کودکان در بیابان برای این بود که در آغوش طبیعت رشد کنند و از محیطی آزاد بهرهمند گردند و به تزکیه فطری و رشد اعضاء و احساسات و آزادی افکار و عواطف برسند. متأسفانه فرزندان ما در مجتمعهای مسکونی وخانههای به هم چسبیده که گویا جعبهای است که دروازهاش به روی کسانی که در آن هستند بسته شده است، زندگی میکنند و این آپارتمانها آنها را از لذت تنفس هوای عمیق و روح بخش محروم کرده است. بیتردید پریشانی روان و ناراحتیهای عصبی که با تمدن جدید همراه است به خاطر دوری از طبیعت و غرق شدن در امور صنعتی است. توجه و روی آوردن اهل مکه به بیابان وصحرا تا میدانهای وسیع آن جولانگاه ایام کودکی آنان باشد را تقدیر میکنیم. بسیاری از مربیان و صاحب نظران میگویند: ای کاش دامان طبیعت اولین مدرسه کودکان قرار میگرفت تا تواناییهای فکری و قوای ذهنی آنان با حقایق هستی سازگار و هماهنگ میشد، ولی این آرزویی است که محقق شدن آن در عصر حاضر، مشکل به نظر میرسد.[7] پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم در بادیه بنی سعد زبان فصیح عربی را آموخت و از فصیحترین مردم شد و هنگامی که ابوبکر به او گفت: من کسی را از تو فصیحتر ندیدهام، فرمود: آری من قریشی هستم و در قبیلهي بنیسعد شیر خوردهام.[8] حادثهي شق صدر که برای پیامبر در زمانی که در میان خیمههای بنیسعد زندگی میکردرخ داد، از مقدمات نبوت و از دلائلی است که بیانگر انتخاب وی برای مأموریت مهمی است.[9] امام مسلم در صحیح خود، حادثه شق صدر را که در کودکی پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم رخ داده است از انس بن مالک چنین روایت میکند: «جبرئیل نزد پیامبر آمد در حالی که او با بچهها بازی میکرد. او را گرفت و بر زمین خواباند؛ سینهاش را شکافت و قلب او را در آورد و از آن، لخته خون سیاه رنگ را بیرون کشید و گفت این است بهره شیطان از تو. سپس قلب او را در طشتی طلایی با آب زمزم شست و سپس آن را سر هم کرد و در جایش قرار داد. بچهها به سوی مادرش (حلیمه) دویدند و گفتند: محمد کشته شد. آنان به سوی محمد شتافتند و او را در حالی یافتند که رنگ چهرهاش پریده بود. انس میگوید من اثر پارگی را در سینهي رسول خدا میدیدم.[10] شکی نیست که پاک کردن قلب پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم از بهرهي شیطان، مقدمهای برای نبوت و نوعی آمادگی برای مصونیت ازشر پرستش غیر الله بود، پس در دل پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم چیزی جز توحید خالص جای نمیگرفت؛ چنانکه حوادث کودکیاش بیانگر این مطلب میباشد. آن حضرت هیچ گاه مرتکب گناهی نشد و با اینکه بتپرستی رواج داشت، ولی اصلاً برای غیر الله سجده نکرد.[11] دکتر بوطی حکمت ماجرای شق صدر را چنین بیان میکند: حکمت این کار، آشکار کردن امر پیامبر و ایجاد زمینه از کودکی با وسایل مادی برای عصمت و وحی بوده است تا این گونه مردم بهتر به او ایمان بیاورند و رسالت او را تصدیق کنند. بنابراین، ماجرای شق صدر در واقع عملی جراحی و معنوی بود، اما این شکل مادی محسوس را به خود گرفت تا مردم اعلان الهی را بهتر درک نمایند[12]. بیرون آوردن لخته خون برای این بود که رسول الله از حالات و بازیهای بیهوده کودکی اجتناب بورزد و به ویژگیهای جدیت و قاطعیت وتوازن و دیگر صفتهای مردانگی متصف شود. همان طور که این ماجرا بیانگر عنایت و توجه خدا در امر حفاظت رسول الله میباشد.[13]
به نقل از: الگوی هدایت (تحلیل وقایع زندگی پیامبر اکرم) (جلد اول)، مؤلف علی محمّد صلّابی، مترجم هیئت علمی انتشارات حرمین
زيرنويسها:
[1]- وقفات تربویهي مع السیرهي النبویه، ص 48. [2]- البخاری، کتاب النکاح، باب (و امهاتکم اللائی ارضعنکم)، شماره 5101. [3]- مسلم، کتاب الجهاد، باب رد المهاجرین الی الانصار، شمارهي 1771. [4]- مجمع الزوائد، ابویعلی، ج 8، ص 221. [5]- فقه السیره النبویه، بوطی، ص 44. [6]- السیرهي النبویه، ابی فارس، 105. [7]- فقه السیره، ص 60، 61. [8]- الروض الانف، سهیلی، ج 1، ص 188. [9]- فقه السیره، بوطی، ص 47. [10]- مسلم، کتاب الایمان، ج 1، ص 45، شماره 259. [11]- السیرهي النبویه الصحیحه، عمری، ج 1، ص 104. [12]- فقه السیرهي النبویه، ص 47. [13]- السیرهي النبویه، ابی فارس، ص 106 - 107.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|