Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند:"لعن الله من ذبح لغير الله" (روايت مسلم)، يعنى: "كسى كه براى غير از خداوند ذبح كند ملعون است".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>اشخاص>یعقوب علیه السلام

شماره مقاله : 1484              تعداد مشاهده : 459             تاریخ افزودن مقاله : 28/1/1389

 يعقوب عليه السلام



محمد احمد جاد المولي
ترجمه: صلاح الدين توحيدي



 

يعقوب نزد پدرش اسحاق كه پيرمردي مسن و سالخورده و پشت خميده بود، رفت و گفت‌: پدر جان‌! من از عيصو، برادرم به تو شكايت مي‌كنم و از تهديدها و تشرهاي او به تو روي آورده‌ام و كمك مي‌خواهم‌، زبرا كه از زماني كه تو به چشم توجه و اهميت‌، من را مورد نظر قرار داده‌اي و براي من دعاي خير و بركت نموده‌اي و نسلي پاكيزه و ملكي موروثي و زندگي مرفه و آسوده‌اي براي من پيش‌بيني نموده‌اي، اين دعاها و آرزوهاي تو براي من‌، باعث حسودي وي به من و كينه او از من گشته است و علايم و نشانه‌هايي راكه تو در من يافته و بدان اظهار اميدواري نموده‌اي، نمي‌پذيرد و با سخنان تندش آزارم مي‌دهد و با كنايه‌هايش مرا تحقير مي‌كند و با تهديد و توبيخش من را مي‌ترساند تا جايي‌ كه چيزي به نام محبت بين ما باقي نمانده و رابطه‌ي برادريمان از هم ‌گسسته است‌.

علاوه بر اين‌ها او به واسطه‌ي دو زني ‌كه ازكنعان به عقد خود درآورده است‌، بر من فخر مي‌فروشد و از فرزنداني كه از آن دو زن انتظار مي‌كشد، خود را بزرگتر و مهم‌تر از من مي‌پندارد، زبرا او انتظار دارد كه فرزندانش رزق و روزي را بر من تنگ نمايند و با زور بازوي خود در زندگي مزاحم من‌ گردند و جا را بر من تنگ ‌كنند و اكنون من شكايت‌ به نزد تو آورده‌ام تا با خردي حكيمانه و حلمي قوي‌ كه خداوند به تو عطا نموده است‌، بين من و او داوري ‌كني‌. اسحاق كه قطع رابطه بين دو برادر و نفرت آن‌ها از يكديگر باعث نگرنيش گشته بود، گفت‌: اي فرزند عزيزم‌! همان‌طور كه از گيسوان سفيد، پيشاني چروك خورده و پشت خميده‌ام بر تو پيداست‌، من پيرمردي شكسته و ضعيف و قدرت‌ از دست داده‌ام و روزگارم رو به پايان است و نزديك است‌ كه مرگ من فرا برسد و بين من و زندگي اين دنيا فاصله اندازد، از اين ‌رو مي‌ترسم كه بعد از مرگم برادرت‌، در زماني كه زور بازو و توان جسمي بيشتري دارد و در حمايت اقوام سببي و خويشان خودش است‌، آشكارا به دشمني با تو برخيزد و كيد و ستمش نسبت به تو را از پرده درآورد و آشكار كند و من چاره‌اي نمي‌بينم جز اينكه به شهر «‌«‌فدان آرام‌» در سرزمين عراق كو‌چ كني‌، جايي كه داييت «‌«‌لابان بن بتويل‌» در آن جاست و يكي از دخترانش را به همسري انتخاب ‌كني‌؛ چرا كه در اين صورت به عزت و مجد و شرف و شوكت و نيرو مي‌رسي و آن‌گاه‌، به اين سرزمين برگرد و من برايت زندگي‌اي آسوده‌تر از زندگي برادرت و نسل پاكي بهتر از نسل و فرزندان او آرزو مي‌كنم و خداوند با نظارت خود از تو مواظبت و به رعايت خود از تو محافظت خواهد كرد. اين سخنان بر قلب يعقوب جوان‌، گواراتر از شربتي خنك بر دلي افروخته بود و باعث شد كه يعقوب نفس راحتي بكشد و دلش آرام‌ گيرد و هواي سرزمين آبا و اجداديش در درونش ريشه دواند و با اشك‌هايي‌ گرم از پدر و مادرش خدا حافظي ‌كرد و آنان نيز دعاي خير خود را بدرقه‌ي راهش نمودند .

او از آن سرزمين خارج شد و راه صحرا را در پيش‌ گرفت‌، شب و روز در راه بود، از بلندي بالا مي‌رفت و از سرازبري‌ها پايين مي‌آمد و راه را پشت سر مي‌گذاشت در حالي‌ كه ديدار با دايي همواره جلو چشمش مجسم و سخنان پدر در گوشش طنين‌انداز بود و خداوند او را تحت نظر و رعابت خود داشت و هر زمان كه سختي سفر و دوري راه او را خسته و درمانده مي‌كرد، آرزوهايي راكه به آن‌ها اميد بسته و خيري را كه در انتظارش بود، به ياد مي‌آورد و ناهمواري‌ها بر او هموار و سفر برايش آسان مي‌گشت.

در يكي از روزهاي سفر، بادهاي سوزاني وزيدن گرفت و گرد و غبار زيادي را در هوا پراكنده نمود و خورشيد تيرهاي سوزانش را به سمت زمين پرتاب مي‌كرد و ادامه‌ي سفر بر يعقوب سنگين و مقصد بر او طولاني‌تر شد و او در جلو چشم خود چيزي نمي‌ديد جز صحرايي طولاني و پر از شن كه هيچ علامت و نشانه‌ا‌ي در آن پيدا نبود؛ يعقوب به شدت خسته و درمانده شده بود و لحظه‌اي بين رفتن و بازگشتن متردد ما‌ند؛ آيا به سفرش ادامه دهد و بر سختي آن غلبه ‌كند و در نتيجه‌، بدانچه ‌كه شايد او را تقويت و پشتيباني‌ كند ظفر يابد و يا راه آسايش و عافيت برگزيند وآن را بر اين سفر سخت و طولاني ترجيح دهد و غنيمت را رها نموده به بازگشت به خانه راضي شود؟ يعقوب در اين افكار فرو رفته بود و تدبير مي‌كردكه ناگهان چشمش به صخره‌اي افتاد كه سايه‌اي بر زمين انداخته بود؛ آرام -‌آرام به سمت آن به راه افتاد تا دمي در زير سايه‌ي آن بياسايد و از خستگي قدم‌هايش بكاهد، اما هنوز بر آن صخره تكيه نزده بود كه يك احساس خواب‌آلودگي او را دربرگرفت و به خواب رفت و در خواب خود، رويايي شيرين و خوب ديد كه اعماق درونش را روشن نمود و بلبل‌هاي باغ آرزويش را به نغمه‌سرايي واداشت‌؛ او در خواب ديد كه خداوند به زودي زندگي‌اي گوارا و ملكي وسيع به او عطا خواهد كرد و نسلي پاك و مبارك به او ارزاني خواهد داشت‌ كه آنان را وارث زمين مي‌نماپد و كتاب آسماني به آن‌ها خواهد آموخت‌.

يعقوب با دلي ‌گشاده‌، ذهني روشن و جسمي رها شده از بند خستگي سفر، از خواب بيدار شد و حال آن‌ كه اميد و آرزو در درونش جا خوش‌ كرده بود و او بوي خوشبختي را استشمام مي‌كرد؛ زيرا آن‌چه در خواب ديده بود چيزي نبود جز تاييد پيشگويي‌هاي پدرش و مژده‌ي تحقق آرزوهاي او؛ از اين‌رو با عزمي دوباره مانند تيري كه از كمان رها شده باشد، راه سفر را در پيش گرفت‌.

يعقوب زمين را در مي‌نورديد و روزها يكي پس از ديگري مي‌گذشتند تا اين‌كه روزي سياهه‌اي از دور نمايان ‌گشت و يعقوب بر آن مشرف بود و آن را مي‌ديد؛ يعقوب بدان دل و اميد بست و اميدوار شد كه آن طليعه‌ي شهر و وطن لابان پير باشد و به سرعت به سوي آن شتافت و دربافت ‌كه ‌گمان بيهوده نبرده و اميدش‌، نا اميد نشده است‌.

خستگي از پاها و بدن او و سستي و درماندگي از دل و درونش رخت بر بسته بود و كاملا احساس راحتي و آرامش مي‌كرد. در اطرافش گله‌هاي گوسفندان در حركت و دسته‌هاي پرندگان در پرواز بودند و منظره‌ي درختان و باغ‌هاي شهر كم‌كم نمايان مي‌گشت‌، حالا او ديگر حتي صداي آواز چوپان‌ها و خنده و سر و صداي بچه‌ها را مي‌شنيد.

پس‌، اكنون‌، او ديگر صحرا را پشت سر نهاده و در سرزمين ابراهيم بود، دياري‌ كه رسالت ابراهيم در آن جوانه زده و شريعتش از آن سر برآورده بود و او اكنون در سرزمين دايي خود بود، مقصدي كه به اميد آن بود و در آرزوي رسيدن به آن صحراهاي خشك و سوزان و سرزمين‌هاي زيادي را پشت سرگذاشته بود، پس بايد به شكرانه‌ي نعمت خداوند و ا‌عتراف به هدايت و ترفيق او پيشاني سجده بر زمين بگذارد.

يعقوب غريب وارد شهر شد و با آرامي از رهگذران پرسيد: آيا در ميان شما كسي هست كه لابان بن بتويل را بشناسد؟‌! به او گفتند: مگر كسي از ما هست‌ كه لابان برادر زن اسحاق پيامبر را نشناسد، او بزرگ خانواده و راهنما و معتمد قوم است و صاحب اين‌ گله‌هايي است كه دشت را پر كرده‌اند؛ يعقوب ‌گفت‌: آيا در ميان شما كسي هست‌ كه من را به خانه‌اش راهنمايي‌ كند و يا به مكاني ‌كه او آن‌جاست‌، ببرد؟ به او گفتند: اين دخترش راحيل است ‌كه همراه با گوسفندان به سمت ما مي‌آيد؛ يعقوب به آن سمت نگاه‌ كرد و ناگهان چشمش به دوشيزه‌اي زببارو و خوش قد و قامت افتاد كه طراوتي شگفت‌انگيز و جمالي خيره‌كننده داشت‌؛ با ديدن او دل يعقوب به شدت به تپش افتاد و احساس‌ كرد كه زبانش از سخن‌ گفتن بازمانده است‌، اما خود راكنترل نمود و هوش و عقل از سر پريده‌اش را دوباره به‌كار گرفت و به سمت آن دختر رفت و به او گفت‌: بين من و تو نزديكي و خويشاوندي استواري وجود دارد و من از همان درخت ‌كهنسال و بزرگي هستم ‌كه بر تو سايه افكنده است و از همان سرچشمه‌ام‌ كه تو نيز از آن جاري‌ گشته‌اي؛ من يعقوب پسر اسحاق پيامبر و «‌رفقه‌» دختر پد‌ربزرگ تو بتويل مي‌باشم‌ كه از سرزمين‌ كنعان دور گشته و اين صحرايي را كه پوست انسان را مي‌گدازد و پاها را خون‌آلود مي‌كند، پشت سرگذاشته‌ام و سختي‌هاي راه را به جان خريده‌ام تا براي امر مهمي با پدرت لابان ديدار كنم‌؛ راحيل با چشماني فرو انداخته و سخناني‌ كريمانه به او خوشامد گفت و همراه با يعفوب به سمت منزل به راه افتاد؛ يعقوب در راه‌، احساس كرد كه دلش مضطرب و پريشان است و يا اين‌كه پرنده‌اي از دروازه‌ي قلبش پر گشوده است و نمي‌دانست‌ كه علت آن ديدن اين دختري است‌ كه شايد همان مايه‌ي اميد و آرزوي او و مصداق پيشگويي پدر و تعبير خوابي است ‌كه در صحرا ديده است و يا علت آن همان حالتي است كه در اقدام به كاري بزرگ و مهم در غربت به غريب دست مي‌دهد؟‌! هريك از اين عوامل مي‌توانست علت آن پريشاني باشد، اما او به هر حال خود را كنترل نمود و بر اعصابش مسلط شد و با گام‌هايي مطمئن به راه افتاد تا به دايي خود لابان رسيد و لابان با ديدن يعقوب مدتي طولاني او را در آغوش ‌كشيد در حالي ‌كه چشمانش پر از اشك شوق گشته بود و سپس، براي او در اعماق دل خود و در نزد خانواده‌اش منزلتي بزرگ و جايگاهي ويژه قايل شد. 

بعقوب منظور پدرش از فرستادن او به نز‌د داييش را با او در ميان گذاشت و آرزوي دامادي او را برايش بيان نمود و اين‌كه او راحيل را ديده و چنان در دل جا داده كه اميدوار است‌ كه او همسر آينده‌اش شود و سبب علاقه و ارتباط جديد بين او و داييش ‌گردد؛ لابان به يعقوب ‌گفت‌: با دل و ديده مي‌پذيرم‌، به درخواستت جواب مثبت مي‌دهم و در رسيدن به آرزوهايت به تو كمك مي‌كنم‌، اما تو بايد هفت سال نزد من بماني و به عنوان مهريه‌ي همسرت به چوپاني بپردازي و در طول اين مدت تو را در زبر بال و پر خود خواهم ‌گرفت و در سايه‌ي محبت و عطوفتم خواهي بود.

بعقوب اين شرط را پذيرفت و به چوپاني گوسفندان پرداخت‌؛ گذشت ايام آرزوهاي شيرين و بارقه‌هاي اميد را در دل او زنده و تازه مي‌كرد.

راحيل دختر كوچك‌تر از ميان دو دختر لابان بود و «‌ليّا» از نظر سن از او بزرگتر بود، اما از لحاظ زببايي و خوش قامتي و تناسب اندام از راحيل ‌كم‌تر بود. در آيين و شريعت قوم لابان معمول نبود كه دختركوچك قبل از دختربزرك به شوهر داده شود و لابان نيز چنين تصميمي نداشت‌، اما از طرف ديگر دلش راضي نمي‌شدكه يعقوب را كه به شدت علاقه‌مند راحيل شده بود، از رسيدن به راحيل محروم ‌كند و مانع وصال آن‌ها شود و راه چاره و علاج اين سرگر‌داني را در آن ديد كه هر دو دختر خود را به عقد يعقوب جوان درآورد، زبرا او را مردي شايسته و مناسب آن‌ها مي‌دانست و علاوه بر اين در آيين آن‌ها جمع بين دو خواهر و شوهر دادن آن‌ها به يك مرد مانع و اشكالي نداشت‌.

و چون يعقوب آن مدت را به پايان رساند و زمان رسيدن به عروس و تثثبكيل خانواده‌اش فرا رسيد، از لابان خواست ‌كه به وعده‌اش عمل نمايد و شرطش را به جاي آورد؛ لابان به او گفت‌: اي فرزندم‌! تصميم دروني پدر اين دختران و شريعت و آيين اين سرزمين مانع آن است كه دختركوچك را پيش از دختر بزرگ به عقد نكاح تو درآورم و اين دختر بزرگم «‌ليّا‌» است كه اگر چه از لحاظ زيبايي به پاي راحيل نمي‌رسد، اما از نظر عقل و كياست و دورانديشي از او جلوتر است‌، پس به عوض كابين و مهري ‌كه پرداخته‌اي او را به عنوان زني نيكو به همسري برگزين و اگر راحيل را نيز مي‌خواهي‌، هفت سال ديگر نيز پيش من بمان و گوسفندانم را بچران تا به عنوان‌ كابين و مهري ديگر به حساب آيد و در اين صورت باكرامت و عزت‌، راحيل را نيز به تو خواهم داد.

و براي يعقوب‌ كه پيامبري ‌گرامي بود، شايسته نبود كه خواسته‌ي دايي خود را رد نمايد و مانع او از ميل و رغبش شود، در حالي‌كه لابان با خوشروبي او را پذيرفته و غرق نيكي و احسان خود نموده و گراميش داشته و به دامادي خود پذيرفته بود؛ بنابراين يعقوب شرط را پذيرفت و با ليّا عروسي‌ كرد و پس از گذشت هفت سال ديگر با راحيل نيز ازدواج نمود. لابان به هر يك از دخترانش ‌كنيزي بخشيد تا در خدمت آن‌ها باشند و به انجام امور آن‌ها بپردازند؛ اما آن دو به علت محبتي‌ كه به يعقوب داشتند و نيز براي نزديك‌تر شدن به او كنيزان خود را به يعقوب بخشيدند و يعقوب از راحيل و ليّا و آن دو كنيز، داراي دوازده پسر گرديد كه همان «‌اسباط‌» مشهور هستند.  

 



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

از شافعی در مورد موسیقی سوال شد، پاسخ داد: "اولین کسانی که آن را [در این امت] به راه انداختند زنادقه بودند تا مردم را از نماز و یاد خدا [به لهو و لعب] مشغول دارند" [الزواجر عن اقتراف الکبائر]

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 6723
دیروز : 5614
بازدید کل: 8796882

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010