|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>ادیان دیگر>مسیحیت > لوازم و آثار زیانبار تثلیث
شماره مقاله : 1713 تعداد مشاهده : 389 تاریخ افزودن مقاله : 11/3/1389
|
لوازم و آثار زیانبار تثلیث
مصطفی حسینی طباطبایی
{تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللَّهُ الأمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (٢٥)وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الأرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ (٢٦)}[1]
(ابراهیم: 25-26) تثلیث در تاریخ مسیحیّت زیانهای فراوان ببار آورده است. چه بسیار عقاید نابخردانهای که از آن سرچشمه گرفتهاند، و چه بسیار فرزانگانی که بجرم نپذیرفتن تثلیث به کام مرگ در افتادهاند. و چه بسیار آزاد اندیشانی که در برخورد با تثلیث، از آئین مسیح علیه السلام رویگردان شدهاند! اگر کسی این سه مسئله را در تاریخ مسیحیّت پیگیری کند، از دیدگاه مذهبی به نتایج وحشتناکی خواهد رسید و بروشنی در مییابد که اوّلاً پایهگذاران تثلیث در جهان مسیحیّت، خیانت بزرگی به پیامبر مقدّس خود و آیین او نمودهاند. و ثانیاً: پیروان یکتاپرست و حقیقی مسیح علیه السلام را بر سر پندار شرکآلود و موهومی، بسیار آزردهاند، و با این کار عالم انسانی را سخت جریحهدار ساختهاند! ما میکوشیم در این فصل از زیانهای مزبور پرده برگیریم و ویرانگریهای تثلیث را در تاریخ کلیسا خاطرنشان سازیم، و البتّه در بیان مقصود، از رعایت اختصار خودداری نمیکنیم. تثلیث و آراء خرافی! این موضوع روشن است که افراد با شعور هرگز نمیتوانند انسانی را که روزی زاده شده و روز دیگر مرده است، مبدأ ازلی و مرجع ابدی هستی شمارند، و با آگاهی از ضعفها و نیازهای بشری (همچون گرسنگی و تشنگی و ترس و غفلت و درد و اضطراب ...) در او، وی را خدای بینیاز و دگرگون ناشدنی بدانند، و اگر روزی تحت تأثیر پارهای از امور بخواهند این عقیدة باور نکردنی را با یکی از پسران آدم تطبیق کنند، ناچار به «فلسفهبافی»! روی میآورند، و رأی خود را بدستاویز اندیشههای ساختگی «توجیه» میکنند. بنابراین، باید انتظار داشت که در جهان مسیحیّت، فلسفهای برای موجّه نشان دادن تثلیث و الوهیّت مسیح پدید آمده باشد هر چند فلسفة مزبور بنظر اهل تحقیق از صحّت و استحکام برخوردار نباشد که البتّه آراء خرافی و نامعقول، جز بکمک مغالطههای فکری یا افسانههای موهوم (اساطیر) توجیه نمیشوند! فلسفهای که ضمن آثار و مقالات مسیحیان در پیرامون تثلیث ملاحظه میشود بطور خلاصه اینست که: «انسان نخستین (آدم) بعلّت خوردن از شجرة ممنوعه، به گناه آلوده شد و این گناهکاری از آدم به فرزندان وی انتقال یافت، و در میان آنها موروثی گردید، یعنی همگی بطور فطری مجرم شدند! خالق عالم که میخواست فرزندان آدم از گناه و نتایج زیانبار آن نجات یابند ملاحظه کرد که آنها نمیتوانند از راه عمل به قوانین شریعت رهایی پیدا کنند، از اینرو تصمیم گرفت که دست به فداکاری زند! برای این کار، اقنومی از وجود خود (یا پسر یگانة خویش) را بصورت انسانی که از مریم مقدّس زاده شد، بجهان فرستاد تا در راه رستگاری انسانها به رنج و سختی افتد و مورد اهانت قرار گیرد و بالأخره به دار آویخته شود تا هر کس بدو ایمان آورد، آمرزش و نجات یابد! و عیسای مسیح همان اقنوم إلهی است که بجهان ما آمد و بکمک اقنومی دیگر بنام روح القدس، انسان را رهبری نمود و سرانجام بدست دشمنان، مصلوب و مقتول گردید و سپس زنده شد و به دست راست خدا نشست».!! این فلسفة خرافی و شگفتانگیز که از جنبههای گوناگون قابل نقد و ایراد است، از روزگاران کهن در آثار مسیحیان دیده میشود ولی سرچشمة آن – چنانکه خواهد آمد – انجیل مسیح و تعالیم او نیست، بلکه اساطیر و پندارهایی است که در قدیم میان اقوام بتپرست شایع بوده و متأسفانه عالم مسیحیّت را بطور گستردهای تحت تأثیر قرار داده است. اهالی سوریّه که به زادگاه مسیح علیه السلام یعنی فلسطین، نزدیک بودند، خدای موهومی بنام «تموز» را میپرستیدند که بگمان آنها از زنی باکره تولّد یافته بود. تموز بنابر اساطیری سوری، در راه نجات انسانها فداکاری نمود تا آنجا که بدار آویخته شد. مردم سوریّه در هر سال، روز ویژهای را برای یادآوری از منجی خود به سوگواری میگذراندند و مجسّمهای از او ساخته آن را بر بستر مینهادند و در پیرامونش گرد میآمدند و گریه میکردند[2]. در آتن، نزدیک پانصد سال پیش از میلاد مسیح، شاعری بنام اسیوس، داستان غمانگیزی را به نظم کشیده بود. این داستان، زندگی خدای فداکاری بنام گراسیوس را بازگو میکرد که بخاطر نجات انسانها، دردها و رنجهای بسیار کشید و تازیانه خورد و سرانجام بدار آویخته شد![3] در هند قدیم، داستان تولّد و فداکاری و مرگ کریشنا، قرنها پیش از ظهور مسیح، بر سر زبانها بود و با قصّهای که مسیحیان از عیسی حکایت میکنند شباهت بسیار داشت. ماکس مولر M. Muller خاورشناس شهیر آلمانی در کتاب: «تاریخ زبان سانسکریت» مینویسد: بوداییان عقیده دارند که بودا گفته است: «همة گناهانی را که در دنیا رخ میدهد بگردن من گذارید تا جهان رستگار گردد»[4]! و این سخن، فلسفة فداء و نجات را در مسیحیّت یادآوری میکند. در روزگاران گذشته، در میان دیگر اقوام بتپرست نیز نظایر این عقاید موهوم، بفراوانی یافت میشد و متأسّفانه پندارهای مزبور نظر برخی از مسیحیان قدیم – و در رأس آنها پولس – را بخود جلب کرد و برایشان اثر نهاد بطوری که تقریباً شبیه همان تخیّلات را دربارة عیسی علیه السلام بمیان آوردند. پولس به سرزمینهایی که افسانههای مزبور در آنجا رواج داشت – مانند یونان و سوریّه (دمشق) و دیگر نواحی – سفر کرد و در عقاید و اساطیر اقوام غیر یهودی، کنجکاوی نمود و نتوانست از تأثیر آنها بکلّی برکنار ماند و بقول خودش: «به یونانیان و بربریان و حکماء و جهلاء نیز مدیون»[5] بود! از اینرو در آثارش میبینیم که بیپروا «شریعت» را نفی میکند و بجای آن، ایمان به «فدا شدن مسیح» را مینهد و نجات را تنها در سایة این عقیده، ممکن میشمرد و با آنکه دیگر حواریّون (بویژه پطرس و یعقوب) با روی برتافتن از احکام شریعت مخالف بودند، به سخنان ایشان اعتنائی نمیکند و در نامههای خود مینویسد: «هیچ کس در حضور خدا از شریعت عادل شمرده نمیشود»[6]! و باز مینویسد: «چون زمان به کمال رسید، خدا پسر خود را فرستاد که از زن زاییده شد و زیر شریعت متولّد (گشت) تا آنانی را که زیر شریعت باشند فدیه کند»![7] پولس، بدار آویخته شدن مسیح را بدینصورت تفسیر کرد که عیسی، از آنرو مصلوب شد تا «لعنت شریعت» را بپذیرد و از پیروانش بردارد! همانگونه که مینویسد: «مسیح ما را از لعنت شریعت فدا کرد چونکه در راه ما لعنت شد چنانکه مکتوب است: ملعونست هر که بردار آویخته شود»[8]!! پولس به گناهکار بودن همة انسانها – بسبب گناه آدم – نیز اعتقاد داشت و ظاهراً این رأی را از عقاید گنوسیان Gnostics و تلفیق آنها با داستان آدم در تورات گرفته بود. و از اینرو در نامة خود مینویسد: «چنانکه در آدم، همه میمیرند، در مسیح، نیز همه زنده خواهند گشت»[9]! یعنی با گناه آدم، همة فرزندان او گناهکار میشوند و با ایمان به مسیح همگی میتوانند پاک و رستگار گردند. باری بعلّت شهرت و اهمّیّتی که پولس در میان مسیحیان پیدا کرد ذهن بسیاری از راهبان و کشیشان مسیحی را متوجّه خود ساخت و در قرنهای پس از او، متفکّرانی چون آگوستین، مجذوب وی شدند و فلسفة «الوهیّت مسیح» و «فداء» و «نجات» و «گناهکاری موروثی انسان» را از پولس بمیراث بردند. آگوستین با کمال صراحت، به تناقضگویی روی آورد تا از عقاید پولس مقدّس! دفاع کند و اعلام داشت که: «خدای یکتای توانا، برای نجات آدمیان، صورت بندهای را میپذیرد و کمال تواناییاش در ناتوانی کامل، متجلّی میشود و تغییرناپذیری یگانهاش، در نابودی (کشته شدن) بدست این دنیا»![10] فلسفة مسیحیّت از دیدگاه آگوستین که او را «بزرگترین متفکّر روحانی در مغرب زمین» میشناسند، در این افسانه خلاصه میشود که: «آدم یعنی انسان اوّلیّه، از آزادی اراده که بخشش إلهی بود بر ضدّ خدا استفاده کرد و تمام فرزندان خود را با خود به سقوط کشانید. مسیح فرستاده شد که انسان را به وضع اوّلیّة خود برگرداند»[11]. و این ادّعاء جز همان فلسفة پولسی! مقولة دیگری نیست. پس از این دوران، «اعتقادنامههای مسیحی» یکی پس از دیگری، فلسفة مزبور را تصدیق کردند و آن را لوازم تثلیث و الوهیّت مسیح شمردند و هنوز هم مسیحیان به این اسطورة باور نکردنی پایبندند و گذشته از کاتولیکها، پروتستانهای روشنفکر! نیز از آن دفاع میکنند چنانچه دکتر فندر در کتاب «میزان الحق» و نیز در «سنجش حقیقت» چند فصل از کتابش را به تشریح این پندار نادرست اختصاص داده است با آنکه کمترین نوری از حقیقت در آن دیده نمیشود، و از جهات گوناگون قابل ایراد است. در اینجا پارهای از اغلاط فلسفة مذکور را میآوریم و وجدان پاک مسیحیان منصف را به داوری میطلبیم: گناه موروثی اوّلاً: نافرمانی آدم از امر إلهی – بنابر آنچه در کتاب مقدّس آمده است – گناهی شخصی و خصوصی بوده و ربطی به فرزندان و نسل وی ندارد و کمترین دلیل عقلی و علمی در دست نیست که اگر مثلاً پدری در امانتداری خود خیانت ورزد، تمام نسل او نیز خائن شوند و خیانت پدر را به میراث برند! نافرمانی آدم مانند رنگ پوست بدنش نبود که به فرزندان وی منتقل گردد. بلکه امری ارادی و اختیاری بشمار میآمد و با خودش رابطه داشت. چه بسیار فرزندانی که بلحاظ اخلاق و اعمال با پدران خویش تفاوت دارند بلکه بمبارزه با رفتار پدر برخاستهاند! بنابراین، عقیده به «گناه موروثی و فطری» پنداری ناصواب و غیرعلمی است، و نسبت دادن آن به خدای سبحان، افتراء بمقام اقدس إلهی بمشار میرود و سزاوار دیانت پروردگار عادل و حکیم نیست. علاوه بر این، در تورات و انجیل نیز کوچکترین اشارهای به گناه طبیعی و موروثی آدمیان نرفته است. آری، این تهمت در آثار پولس دیده میشود، امّا در سخنان مسیح عقیدهای برخلاف رأی مزبور را ملاحظه میکنیم! در انجیلها گزارش شده است که عیسی علیه السلام کودکان را پاک و ملکوتی میشمرد و به حواریّون خود میفرمود: شما تا هنگامی که مانند کودکان (بیآلایش و فروتن) نشوید به ملکوت خدا راه نخواهید یافت. و روشن است که اگر هر کودکی بطور ارثی آلوده و گناهکار بود، سخن مسیح علیه السلام درست در نمیآمد و تعالیم او باطل میشد! متّی و مرقس و لوقا در اناجیل خود آوردهاند که: «در آن وقت شاگردان نزد عیسی آمده از او پرسیدند: چه کسی در پادشاهی آسمانی از همه بزرگتر است «عیسی کودکی را صدا کرد و از او خواست در برابر آنان بایستد و سپس به آنان گفت: در حقیقت به شما میگویم که اگر شما عوض شوید و مانند کودکان نگردید هرگز به پادشاهی آسمان وارد نخواهید شد. در پادشاهی آسمانی، آن کسی از همه بزرگتر است که خود را فروتن سازد و مانند این کودک بشود»[12]. باز در انجیلها میخوانیم که: «اطفال را نیز نزد وی (مسیح) آوردند تا دست بر ایشان گذارد امّا شاگردانش چون دیدند، ایشان را نهیب دادند ولی عیسی ایشان را خوانده گفت: بچّهها را واگذارید تا نزد من آیند و ایشان را ممانعت مکنید، زیرا ملکوت خدا برای مثل اینها است. هر آینه بشما میگویم هر که ملکوت خدا را مثل طفل نپذیرد داخل آن نگردد»[13]. در اینجا چنانکه ملاحظه میشود عیسی علیه السلام به سرشت پاک و فروتن کودک نظر دارد نه به عقیدة کودکان دربارة تثلیث و فداء! و به حواریّون (که بگمان مسیحیان، تثلیث را باور داشتند)! دستور میدهد که «عوض شوند و مانند کودکان فروتن گردند) تا در ملکوت الهی راه یابند. بنابراین، مسیح علیه السلام انسانها را بطور فطری، گناه آلود و خائن نمیشمرده و جرم آدم را به عموم فرزندانش نسبت نمیداد. ما مسلمانان نیز عقیده داریم که اگر پدری به اراده و اختیار خود، بکاری ناپسند دست زند، هیچ داور خردمندی فرزند وی را محکوم نمیشمارد تا چه رسد به خدایی که آفرینندة خردها و بنیانگذار عدل و انصاف است، و ادّعا میکنیم کسانی که چنین حکمی را بخدا نسبت میدهند، از سر نادانی، خدای سبحان را به بیعدالتی متّصف میسازند و قدّوسیّت او را نادیده میگیرند ﴿سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَصِفُونَ﴾ (الأنعام: 100)[14]. در اینجا اهمّیّت تعلیم قرآن مجید معلوم میشود که میفرماید: { لا يَجْزِي وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَلا مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ شَيْئًا} (لقمان: 33) «هیچ پدری کیفر فرزندش را بعهده نگیرد و هیچ فرزندی کیفر پدرش را هرگز عهدهدار نشود». و همچنین میفرماید: { وَلا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى } (فاطر: 18) «هیچ باربرداری، بار گناه دیگری را نمیکشد».! از این گذشته، قرآن کریم اعلام میدارد که آدم علیه السلام از نافرمانی خود بدرگاه خدا توبه کرد و خدای مهربان نیز خطای او را ببخشود. بنابراین، اساساً جایی برای انتقال گناه آدم به فرزندانش باقی نمیماند! { فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ }[15]. (بقره: 37) نفی شریعت! ثانیاً: موضوع «شریعت زدایی» که در فلسفة مسیحیّت آمده به هیچوجه قابل دفاع نیست. اگر گمان کنیم که: خالق گیتی، چون دید آدمیان نمیتوانند از راه «عمل به احکام شریعت» رستگار شوند ناگزیر «ایمان به پسرش» را جانشین آن ساخت! دچار خطایی بس روشن شدهایم زیرا خود مسیح علیه السلام شریعت زدایی را باطل شمرده و بنابر گزارش متّی فرموده است: «پس هرگاه کسی حتّی کوچکترین احکام شریعت را بشکند و به دیگران چنین تعلیم دهد، در پادشاهی آسمانی، پستترین فرد محسوب خواهد شد حال آنکه هر کس شریعت را رعایت کند و به دیگران چنین تعلیم دهد در پادشاهی آسمانی بزرگ خوانده خواهد شد»[16]. آری، این پولس بود که قید شریعت را از مسیحیان برداشت و آشکارا گفت: «اکنون از قید شریعت آزاد شدهایم»[17]! امّا مسیح علیه السلام و حواریّون چنین تعلیمی را نیاوردند. پولس میگوید: «هیچ کس با اجرای مقررّات شریعت در حضور خدا کاملاً نیک محسوب نمیشود بلکه فقط بر اثر ایمان به عیسی مسیح، نیک محسوب میگردد. ما خود نیز به مسیح عیسی ایمان آوردهایم تا بوسیلة ایمان – و نه با اجزای شریعت – نیک شمرده شویم. نه فقط ما بلکه هیچ بشری از راه انجام احکام شریعت نمیتواند نیک محسوب شود»![18] در حالی که یعقوب – برادر مسیح – گفته است: «انسان از اعمال، عادل شمرده میشود نه از ایمان تنها»[19]! و باز میگوید: «ای برادران من! چه سود اگر کسی بگوید ایمان دارم وقتی که عمل ندارد»؟[20] راستی اگر آدمی از عمل به شریعت در پیشگاه خدا رستگار نگردد، پس تکلیف پیامبران پیش از مسیح و پیروان آنها چه میشود؟ مگر نه اینکه ایشان علاوه بر ایمان بخدا، دستورات او را نیز اجراء کردند و از راه «ایمان و عمل» به رستگاری پیوستند؟ بنابراین، طرفداران پولس چه میگویند؟ آیا آنها عقیده دارند که خدای سبحان رأی خود را در مورد نجات بشر – که از امور اساسی در دعوت پیامبران شمرده میشود – تغییر داده و راه حلّ بهتری در این باره کشف کرده است؟! در حقیقت این پندار نادرست بدین نتیجه میانجامد که پولسیها مبدء هستی و بخشندة همة کمالات را موجودی ناقص فرض میکنند و او را همچون پدیدههای گیتی «قابل تکامل» میانگارند و پیدا است اکه این گمان، به «خداناشناسی» میپیوندد؟ تعلیم پولس موجب شد که ارزش و اهمّیّت عمل – در میان مسیحیان – رو به کاهش نهد و روشن است هنگامی که عمل، اعتبار خود را از دست دهد، بیبندوباری و لاابالیگری جای آن را میگیرد و کار به فساد کشیده میشود. بنابراین، پولس را تا اندازهای باید مسؤول فسادی دانست که در جهان مسیحیّت رواج دارد و این مسؤولیت بویژه برای یک رهبر مذهبی، مسؤولیّتی بس گران است! گواه روشن بر تنزّل عمل در مسیحیّت آنست که نگرانی مهمّ ارباب کلیسا در قرون وسطی آن بود که چرا دستهای از آئین کاتولیک روی بر تافتهاند و به مذهب پروتستان گرویدهاند! و یا رأی و نظری را – بر خلاف استنباط ایشان – از کتاب مقدّس، دریافتهاند! و بجرم این کار، افراد بسیاری را شکنجه داده و از میان برداشتند. امّا اعمال ضدّ اخلاقی و ناپسند مردم، نگرانی زیادی در کشیشان پدید نمیآورد زیرا انواع فسق و فجور را از طریق مراسم اعتراف به گناه و جرمبخشی و بهشتفروشی میتوانستند جبران کنند! از اینرو در دوران سلطه و قدرت علمای مسیحی «گالیلهها» به محاکمه کشیده میشدند ولی «دونژونها» به شبگردی و عیّاشی سرگرم بودند! و این روش، از اندیشههای پولس تأثیر میپذیرفت که در ترازوی عدالت، تنها کفّة ایمان به مسیح را سنگین و معتبر میدانست و کفّة عمل به احکام شریعت را سبک و بیاهمیّت میشمرد. هماکنون نیز بیبندوباریها و تجاوزات عملی و فساد اخلاقی که در میان مسیحیان ملاحظه میشود بیرابطه با فلسفة پولسی نیست، چرا که بسیاری از این تباهکاران، به عیسی مسیح علیه السلام بعنوان پسر حقیقی خدا! «ایمان» دارند و بدو اظهار «محبّت» مینمایند! و هر چند در مرحلة عمل بدستورات مسیح پایبند نیستند ولی امیدوارند که با اعتراف به گناه در پیشگاه نمایندگان او (یعنی کشیشان) آمرزیده شوند و از این راه، وجدان دینی خود را آسوده میسازند و با اعتماد به گناه بخشی، برای تجدید بزهکاری آماده میشوند! پس، اگر مسیحیان خردمند بخواهند آئین خود را از آلودگی و انحراف بپیرایند، لازمست «پولس زدایی» را بجانشینی «شریعتزدایی» برگزینند و سخنان موثّق مسیح را بجای تعالیم ناصواب پولس بکار گیرند و توحید خالص را در جای تثلیث موهوم نشانند. فداء و آمرزش ثالثاً این افسانة خرافی که: «خدای جهان اقنومی از وجود خود را بصورت انسانی از شکم مریم برآورد تا بدار آویخته گردد و هر کس بدو ایمان آورد آمرزیده شود»! حقّاً که اندیشهای کودکانه بشمار میآید، و مایة شرمندگی عقل آدمی است که گروه بسیاری از انسانهای متمدّن – صرفاً بدلیل تقلید از اسلاف خود – این افسانة زشت را باور کردهاند و از آن دفاع مینمایند! آیا مبدأ بیکران هستی که همه چیز را در اختیار دارد و بر هر کاری توانا است نمیتوانست جز از راه بدار آویخته شدن، گناه بندگانش را بیامرزد؟ آیا خدای جهانیان با همة لطف و رحمتش، پیش از میلاد مسیح هیچ گاه بندگان گنهکارش را نمیآمرزید؟! آیا دگرگون شدن ذات پایدار و ازلی، بصورت یک انسان نیازمند و مردنی! اساساً ممکن است؟ آیا ایمان به چنین افسانهای، بجای تعظیم خدای متعال، اهانت به مقام اعلای او شمرده نمیشود؟ آیا قبول این رأی موهوم، بجای رستگاری و سعادت، مایة دوری از معرفت و عنایت حق نیست؟ تردید نداریم که علمای مسیحی اگر تا صبح قیامت هم اندیشه کنند، پاسخی روشن و منطقی که وجدان و خرد را راضی کند به این پرسشها نتوانند داد مگر آنکه لوح خاطر و دفتر دل را از پندار تثلیث بشویند و روی به توحید خدا آورند! بیمناسبت نیست که یکی از تازهترین! پاسخهای مسیحیان را که نویسندة «خدای متجلّی» آورده در اینجا گزارش کنیم تا معلوم شود که قوّت این برهانهای قاطع! و جوابهای منطقی تا چه حدّ است؟! نویسندة مزبور در رسالة خود مینویسد: «میباید خدا خود را در انسانی تجسّم نماید تا با انسان تماس نزدیک گیرد و در حقیقت نمونة زندگی مقدّس و پاکی گردد که او از بنی نوع بشر میخواهد. شاید این مطالب برای بسیاری از مردم ثقیل و غیرقابل هضم باشد ولی اگر مادری از طبقة فوقانی آپارتمان خود ملاحظه میکند که فرزندش در حوض افتاده احتیاج مبرمی به او دارد، چه عکسالعملی نشان میدهد؟ آیا کلفت یا نوکر خانه و یا دوستان و نزدیکان را برای نجات دلبندش میطلبد؟ مگر نه اینست که خود به بهای جان، برای نجات فرزندش میکوشد؟ ... اگر مادری خویشتن را برای فرزند خود میدهد و خود را به قعر آب میاندازد و یا شاه عباس کبیر با همة عظمت و جلال و جبروت خود بجهت همدردی و کمک به مردمی، کاخ سلطنتی را ترک گوید و با البسة فقرا با رعایا و مردم عادی تماس نزدیک حاصل نماید – که مسلّماً این عمل او نه تنها بزرگواری و اهمّیّت و عظمت او را نمیکاهد بلکه صد چندان میافزاید – چرا خدائی که محبّتش عمیق و عالی و والا است و منبع و منشأ جمیع محبّتهای بیغل و غش است، خود را ندهد و خود را به جهان نیندازد»؟[21] در این سخنان، اغلاط روشنی وجود دارد که در نیافتن آنها از سوی یک متفکّر آزاد بعید بنظر میرسد جز آنکه تقلید از رؤسای متعصّب و عادت به عقائد نزدیکان، ذهنها را چنان تسخیر میکند که گاهی از درک روشنترین مغالطهها باز میمانند! نویسندة مزبور در آغاز سخن میگوید: «میباید خدا خود را در انسان تجسّم نماید تا با انسان، تماس نزدیک گیرد و در حقیقت نمونة زندگی مقدّس و پاکی گردد که او از بنی نوع بشر میخواهد»! شگفتا که این کشیش پروتستان هیچ اندیشه نکرده که سرمشق و نمونة زندگی آدمی، لازمست که از نوع خود او (یعنی انسان باشد) نه ذات نامحدودی که بلحاظ علم و قدرت و حلم و رحمت و غنا و دیگر صفات، با آدمی قابل مقایسه نیست که اگر بفرض محال، چنین ذات بیکرانی بصورت انسانی مجسّم شود و اعمال شگفتآوری از خود نشان دهد و از مردم کوی و برزن بخواهد که همانند وی عمل کنند، این فرمان بدان میماند که خلبان هواپیمایی دستور دهد تا مردم پیاده، در پی او بشتابند! و با همان سرعتی که وی در پیش گرفته، راهی را که او میسپرد، بپیمایند! و البتّه چنین حکمی، تکلیف فوق طاقت و تحمیل بیش از قدرت شمرده میشود و هرگز سزاوار خدای دادگر نیست که وظیفهاش بدینسان برای بندگانش مقرّر دارد و از همینرو است که خدای تعالی به اذعان میسحیان، پیش از ظهور عیسی علیه السلام پیامبرانی از نوع بشر بسوی آنها فرستاد تا راهنمای زندگی و نمونة اخلاقی برای آنان باشند و اگر لازم بود که خدای سبحان خود بمیان آدمیان آمده و هدایت آنان را بعهده گیرد، از روزگار آدم تا عصر مسیح تأخیر روا نمیداشت! قرآن مجید در چهارده قرن پیش، بشریّت را بدین حقیقت رهنمایی کرده که پیامآور و سرمشق زندگی انسان، لازمست انسانی برگزیده و برتر باشد نه فرشتهای آسمانی (و نه خدای زمین و آسمان)! و در این باره میفرماید: { وَمَا مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى إِلا أَنْ قَالُوا أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَرًا رَسُولا (٩٤)قُلْ لَوْ كَانَ فِي الأرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكًا رَسُولا (٩٥)} (اسراء 94-95) «هیچ چیز این مردم را از ایمان آوردن باز نداشت – آنگاه که هدایت بسویشان آمد – مگر اینکه گفتند: آیا خدا، بشری را به رسالت فرستاده است؟! بگو: اگر در روی زمین فرشتگانی بقصد سکونت، راه میرفتند در آن صورت فرشتهای از آسمان، به رسالت بر آنان فرو میفرستادیم (ولی اینک که افراد بشر در زمین بسر میبرند چه لزوم و مناسبتی در این کار است)»؟. امّا آن تشبیه کودکانه! که اگر مادری فرزند خویش را در آب غوطهور بیند، خود را برای نجات فرزند بمیان آب خواهد افکند، پس: «چرا خدایی که محبّتش عمیق و عالی و والا است و منبع و منشأ جمیع محبّتهای بیغل و غش است، خود را ندهد و خود را به جهان نیندازد»؟ بیش از پیش مایة شگفتی میشود؟ گویی جناب کشیش، قدرت نامحدود و ارادة بیکران خدای متعال را بکلّی فراموش کرده که وی را با مادری مضطرّ و بیچاره قیاس مینماید! و اگر بجای این مادر ناتوان، مادر قدرتمندی را به تمثیل آورده بود که چون فرزندش را در حال غرق شدن ببیند، همچون خداوند عالم بتواند با یک اراده، وی را از آب برآورد دیگر چه لزومی داشت که این مادر توانمند، خویشتن را در قعر آب سرنگون کند؟! آری، لطف و رحمت الهی، در خلال نجات بندگان از گمراهیها و گرفتاریها ظاهر میشود، ولی نه در ضمن دگرگون شدن و آسیب دیدن خدا، که امری محال و ناشدنی است! و خدای تعالی نیز به کمترین عنایتی از عهدة این مهم – یعنی نجات کسانی که درخور آنند – بر میآید و هیچ لزومی ندارد که بدان تمثیل موهوم دست آویزیم! همچنین، اگر شاه عبّاس صفوی برای آگاهی از احوال مردم با لباس مبدّل بمیان آنها میآمد، چه بسا به مأموران و گزارشگران خود، اعتماد کافی نداشت اما خدایی که از احوال درون و برون خلق کاملاً آگاه است، و رحمتش همه چیز را فرا گرفته و لیاقت هر کس را برای لطف و هدایت بخوبی میداند، دیگر چه لزومی دارد که در صورت آدمیان ظاهر شود تا بندگانش او را بدار آویزند؟! آوردن چنین تمثیلاتی نمایانگر آنست که این قبیل علمای مسیحی بلحاظ معرفت إلهی، هنوز در عصر کودکی بسر میبرند و به «بلوغ معرفت» نائل نشدهاند و گرنه، خدای سبحان را با «بیبی زبیده» و «شاه عباس» تشبیه نمیکردند! عجب آنکه نویسنده، نام رسالة خویش را «خدای متجلّی» نهاده و ادّعا میکند که مبدء هستی در همة مظاهر عالم تجلّی نموده جز آنکه در مسیح، بکمال تجلّی ظاهر شده است« امّا کمال تجلّی را در «تجسّم خدا» فرض میکند که مفهومی کاملاً مادّی و شرکآمیز دارد! پیش از او، کشیش فندر آلمانی نیز از یکسو در کتاب «سنجش حقیقت» مینویسد: «خداوند در عیسی مسیح کاملاً خود را متجلّی ساخته است»[22]. و از سوی دیگر در همان کتاب میگوید: «آن کسی که در جنبة بشری خود بر روی صلیب مرد، نه فقط انسان بلکه خدا هم بود»[23].! و در کتاب «میزان الحق» نیز مینویسد: «الذی مات علی الصلیب بناسوته کان إلهاً تاماً کما کان إنساناً تاماً»[24]!. که همان مفهوم را تکرار کرده است. این مبلّغان مسیحی، تفاوت میان «تجلّی» و «تجسّم» را در نیافتهاند، و از اینرو متأسّفانه به شرک و انسانپرستی گرفتار شدهاند. از اینرو در انجیل یوحنّا آمده که عیسی علیه السلام گفت: پدر از من بزرگتر است[25] و در انجیل مرقس و لوقا میخوانیم که مسیح علیه السلام با حالتی اعتراض آمیز به کسی که او را «استاد نیکو» میخواند فرمود: «چرا مرا نیکو میخوانی؟ هیچ کس جز خدا نیکو نیست»[26]! بنابراین، هیچ مسیحی مؤمنی نباید عیسی را «آینة سراپا نمای خدا» گمان کند و او را «تجلّی گاه کامل الهی» پندارد تا چه رسد بآنکه بر «تجسّم خدا در صورت مسیح»! قائل شود. نویسندة «خدای متجلّی» بدین بهانه دست آویخته که: چون لازمست آدمی، خدا را بخوبی بشناسد پس از آنرو خداوند بصورت عیسی مسیح درآمد که: «غیر از تجسّم در انسان، راه دیگری برای شناسائی کامل و کافی خدا برای انسان وجود نداشت»![27] این بهانه هم مانند سخنان گذشته، حقّاً مایة تعجّب میشود زیرا معرفت ما نسبت به ذات نامحدود و تغییرناپذیری که محیط بر کائنات است باید مطابق با واقع باشد یعنی او را همانگونه که هست بشناسیم و اگر آن ذات اقدس را چنان تصوّر کنیم که موجودات محدود و تغییرپذیر (همچون عیسی) را بنظر میآوریم. در حقیقت خدا را نشناختهایم بلکه اوهام خود را بجای معرفت پروردگار نهادهایم! شناسایی صحیح خدا در آنجا تجلّی میکند که اعتراف کنیم: «ای خالق بیآغاز و بیانجام کائنات که مانند هیچ یک از مخلوقات نیستی، کنه ذات اقدس تو بالاتر از آنست که ما موجودات نیازمند و متغیّر و محدود، مجسّم ببینیم»! و این معرفت، برخلاف وصفی است که مسیحیان از خدای سبحان میکنند و: { سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ }[28] (صافات: 159) پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم کمال ستایش خدا را در آن دیده که از ستایش کامل او اظهار عجز کند و در این باره گفته است: «اللهم ... لا أحصی ثناء علیک، أنت کما أثنیت علی نفسک»![29] یعنی: «خدایا .... ثنای تو را نتوانم به شمار آورد، تو چنان سزاواری که خود بر خویشتن ثنا گفتی»! اینست معرفت صحیح و متواضعانة خداوند! امّا کسانی که کودکانه، خدای آسمانها و زمین را بصورت انسانی محدود و محتاج و مردنی! میانگارند و او را بدست بندگانش بالای دار میبرند! جز پندار خود، چیزی را نمیپرستند و از شناسایی حق، دور و مهجورند. رابعاً اگر بفرض محال بپذیریم که خدای جهان آفرین، بصورت انسانی ستمدیده درآمده و به صلیب کشیده شده است! باز هم نمیتوان قبول کرد که ایمان به این ماجرا، گناهان زشت و صفات ناپسند را در آدمی نابود میسازد و مایة فلاح و رستگاری انسان میشود مگر آنکه دیانت را از نوع امور وهمی و خیالات بیاثر بپنداریم! زیرا پاک شدن انسان از صفات رذیله و آفات اخلاقی، مرهون تربیت صحیح و مجاهدتهای پیگیر است و کمترین تناسبی با این دکترین افسانهآمیز ندارد. مسیح علیه السلام هم – بنا بگزارش متّی – فرموده است: «بدانید که تا نیکی شما از نیکی ملاّیان یهود و فریسیان[30] بیشتر نباشد به پادشاهی آسمانی وارد نخواهید شد»[31]. بنابراین، فلسفة فداء وجه صحیح و معقولی ندارد و بقول قرآن کریم: «هیچ گناهکاری بار گناه دیگری را بر نمیدارد و نصیب آدمی از رستگاری، جز در سایة کوشش وی بدست نمیآید. { أَلا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى (٣٨)وَأَنْ لَيْسَ لِلإنْسَانِ إِلا مَا سَعَى (٣٩)}(نجم: 38-39) پس آنچه پولس گفته است که: «همه گناه کردهاند و از جلال خدا محرومند امّا با فیض خدا همه بوساطت عیسی مسیح که آنان را آزاد میسازد، بطور رایگان نیک محسوب میشوند زیرا خدا مسیح را بعنوان وسیلهای برای آمرزش گناهان – که با ایمان به خون او بدست میآید – در مقابل چشم همه قرار داده»[32] آرزویی خام و فریبنده بیش نیست، زیرا همانگونه که گفتیم دین خدا با حقایق آفرینش پیوند دارد و با احکام وهمی و فرضی نمیسازد پس تا هنگامی که انسان خود را از راه اعمال صحیح (بر طبق احکام شریعت) تربیت نکند و خویهای ناپسند را از خود نراند، ایمان به اینکه: پسر خدا بدست دژخیمان کشته شد! وی را نجات نمیدهد و به تعبیر مسیح علیه السلام : او را به ملکوت آسمانی وارد نمیکند. و همچنین آنچه پولس گفته است که: «مسیح ما را از لعنت شریعت فداء کرد چونکه در راه ما لعنت شد چنانکه مکتوب است: ملعون است هر که بردار آویخته شود»!! (نامة پولس به غلاطیان، باب 3، شماره 13) این سخن مغالطهای بیش نیست، زیرا نزد خردمندان واضحست که هر بیگناهی چون بدار آویخته شود، البته ملعون نخواهد شد تا چه رسد بآنکه با ملعون شدنش فدای دیگران گشته و ملعون بودن ایشان را باز خرید کند! و پولس، سخن تورات را در این زمینه تحریف نموده است، زیرا در تورات (سفر تثنیه، باب 21، شماره 22-23) مینویسد: «و اگر کسی گناهی را که مستلزم موت است کرده باشد و کشته شود و او را بردار کشیده باشی، بدنش در شب بدار نماند، او را البتّه در همان روز دفن کن زیرا آنکه بدار آویخته شود ملعون خدا است». همانگونه که ملاحظه میشود حکم کلی تورات، مربوط به گناهکارانی است که در خور مرگاند نه مسیح پاک و بیگناه! و پولس به طمع آمرزش!! مسیح علیه السلام را سزاوار لعن الهی شمرده و به زشتترین سفسطهها توسّل جسته است. حقیقت آنست که پولس خواسته از راهی بسیار ساده و دری بس گشاده، همه را گذر دهد و (بگمان خود) به ملکوت هدایت کند! امّا مسیح علیه السلام که حقیقت انسان و ناهنجاریهای روح او و راه سعادت وی را بهتر از امثال پولس میشناخته، به نقل متّی و لوقا فرموده است: «از در تنگ وارد شوید زیرا دری که بزرگ و راهی که وسیع است به هلاکت منتهی میشود، تنگ و راهش دشوار است و یابندگان آن هم کم هستند».![33] آری، بقول قرآن کریم آدمی نمیخواهد از گردنه (العقبه) عبور کند[34] و به رستگاری نائل آید. او میخواهد از هامون (زمین هموار) بگذرد وبه سعادت پیوندد و از اینرو نیکبختی را، نه در پرتو ایمان و مجاهدات اخلاقی، بلکه در سایة ارادت به بزرگان، میجوید! ولی فلاح انسان – چه بخواهد و چه نخواهد – در خلال تلاش روحی و مبارزات عملی، تقدیر شده است. تثلیث، و شکنجه و کشتار! از خرافات وابسته به تثلیث و الوهیّت مسیح که بگذریم، به رویدادهای بس غمانگیزی در تاریخ مسیحیّت میرسیم و ملاحظه میکنیم که روحانیّون عیسوی و راه تثبیت این آراء خرافی، چه دانشمندان پاکدلی را به قتل رساندند، و چه نفوس بیگناهی را به زیر شکنجههای سخت افکندند، و چه کتابهای علمی و سودمندی را دستخوش آتش ساختند، و چه اموالی را بناحق تصرّف نموده از این راه (شرافتنمندانه)! بر ثروت کلیسا افزودند. شرح جنایات مزبور بیش از آنست که در خلال یک فصل از کتاب ما بگنجد، اینکار به نوشتن کتابی مستقل و مبسوط نیاز دارد و دانشمندان مسیحی، خود در این باره بنگارش کتابهای متعددی دست زدهاند و از «محکمههای تفتیش عقاید Inquisition» و فجایع آنها به تفصیل یاد کردهاند و ما در اینجا بذکر گوشهای از آن بیداد گریها بسنده میکنیم تا خوانندگان منصف مسیحی بیاد آورند که افسانة بیبنیاد تثلیث، چه اندازه برای بشریت گران تمام شده و چه آزارهای مهیبی به جامعة انسانی رسانده است؟! از سال 325 میلادی که روحانیان متعصب مسیحی در شورای نیقیه (Nicaea) رأی آریوس – کشیش یکتاپرست اسکندری – را محکوم کردند، سختگیری نسبت به روشنفکران و موحّدان مسیحی آغاز شد و به پشتیبانی کنستانتین – امپراطور روم – کوشیدند تا «اعتقادنامة شورای نیقیّه» را بر مردم تحمیل کنند. در اعتقادنامة مزبور چنین آمده است که: «ما ایمان داریم به خدای پدر و خداوند عیسی مسیح پسر خدا، مولود از پدر یگانه که مولود از ذات پدر است، خدا از خدا، نور از نور، خدای حقیقی از خدای حقیقی که مولود است نه مخلوق. این یک ذات (است) با پدر، بوسیلة او همه چیز وجود یافت آنچه در آسمان است و آنچه بر زمین است. و او بخاطر ما آدمیان و برای نجات ما نزول کرده و مجسّم شده انسان گردید و زحمت کشید و روز سوّم برخاست و به آسمان صعود کرد ...»![35] این اعتقادنامة خرافی و شرکآمیز، ملاک تشخیص پاکدینان مسیحی از بدعتگذاران و روافض شد! و به استناد آن، در طول تاریخ هزاران تن را شکنجه دادند و مقتول ساختند. با پیشروی زمان، سختگیریهای کشیشان رو بفزونی نهاد تا در قرون وسطی به اوج و نهایت شدّت خود رسید، و بعنوان نمونه: اسقف سواسون در سال 1114 میلادی گروهی از بدعتگذاران! را زندانی ساخت و مسیحیان مخلص! آنها را کشان کشان به پای تلهای هیزم بردند و زنده در آتش افکندند![36] فردریک دوم در خلال سالهای 39-1220 قوانینی وضع کرد که بموجب آن، هر کس به جرم «بدعتگذاری» از جانب کلیسا محکوم میشد، او را به حکومت تحویل میدادند تا در آتش بسوزاند[37]! در سال 1183 فیلیپ کنت فلاندر، بدستیاری اسقف اعظم «رنس» جمع کثیری از روحانیّون و روستاییان و دوشیزگان و زنان شوهردار و بیوگان... را زنده زنده در آتش سوزاند و اموال آنها را ضبط کرد[38]. در سال 1215 پاپ اینوسان سوّم به کلیة حکّام تکلیف کرد تا رسماً سوگند یاد نمایند که کلیّة «رافضیان» را که کلیسا محکوم ساخته، معدوم نمایند و گرنه خود به جرم الحاد محکوم خواهند شد[39]. اینوسان چهارم (پاپ بزرگ)! در فرمان پانزدهم ماه مه سال 1252 تصریح نمود که بکار بردن «شکنجه» بمنظور قلع و قمع کردن بدعتگذاران، مجاز است! پس از وی، الکساندر چهارم (در سیام نوامبر 1259) و پاپ کلمان پنجم، نیز رأی او را تأیید نمودند[40]. پاپ اینوسان سوم، دخالت وکیلان را در دفاع از متّهمان، ممنوع اعلام کرد و در گردهمایی والنسیا در سال 1248 نیز رأی وی تأیید شد![41] شگفت آور آن که مفتّشهای انگیزیسیون، حتّی تعدادی از مردگان! را نیز محاکمه نمودند و سپس نعش آنها را در زنبیلها نهاده در شهر گرداندند و سپس همه را به آتش کشیدند![42] در برخی از مناطق هر دسته از کشیشان، زندان و پلیس و شکنجه گاهی ویژه داشتند و خود مختار بودند! دون فرانسیسکو. د. تولدو، نایب السلطنة پرو در سالهای 1581-1569 این ماجرا را به فیلیپ دوّم چنین گزارش کرده است: «امّا دربارة حکومت روحانی این قلمرو، از بدو ورودم متوجّه شدم که کشیشها و اسقفها و جامعة روحانیّت و صاحب منصبان مذهبی از هر طبقه، حاکم بلامنازع و مطلق العنان تمام مسائل عقیدتی میباشند، و در امور جاری جز خود هیچ مقامی را قبول ندارند، و این برای اعلیحضرت گران تمام شده است، زیرا کشتیهای شما تعداد زیادی از مبلّغان مذهبی را به هند غربی میآورند امّا بسیاری از کشیشان و مبلّغان مذهبی و صاحب منصبان کلیسا که ظاهراً برای موعظه و تبلیغ بومیان به اینجا آمدهاند، در حقیقت برای پر کردن کیسة خود از غارت بومیان و مکیدن خون آنها این مسؤولیت را قبول کردهاند تا ثروتمند به موطن خود باز گردند. هر یک از ایشان برای خود زندان و پلیس و شکنجه گاهی دارد که در سایة آنها هر مخالفی را مطابق میل و سلیقة شخصی مجازات میکند»[43]. ویل دورانت در «تاریخ تمدن» نشان میدهد که کلیسا چگونه با یکتاپرستان مسیحی امثلا برناردو اوکینو Ochino به خشونت رفتار میکرد چرا که: «افکار وی متّکی بر توحید کامل بود، نه تثلیث مسیحی»[44] و در روزهای واپسین عمر خود گفت: «آرزوی من آنست که نه پیرو بولینگر باشم، و نه پیرو کالون، و نه پیرو پاپ، بلکه فقط یک نفر مسیحی باشم»[45]. آری، یکتاپرستی صحیح از دیدگاه پاپها و اسقفها، گناه بزرگی (در ردیف انکار معاد و وحی الهی) بشمار میآمد! از اینرو تاریخنویس اروپایی جان بگنل بری John Bugnell Bury در کتاب «تاریخ آزادی فکر» مینویسد: «تعصّب پوریتانها در سال 1648 مسبّب صدور فرمانی شد که بموجب آن هر کس که تثلیث و الوهیّت مسیح و نزول کتاب مقدّس را بصورت وحی، و قیامت و دنیای دیگر را قبول نداشت در معرض اعدام قرار میگرفت»![46] با این همه، متأسّفانه اتّهامات افراد در دوران قدرت انگیزیسیون در بسیاری از موارد ناشی از «بدگمانی» بود نه آگاهی و اطّلاعات کافی! ویل دورانت در این باره از یادداشتهای یکی از مورّخان بزرگ کاتولیک چنین گزارش میکند: «پاپ شتابزده و خوشباور هر اتّهامی را هر چقدر ناروا بود بگوش قبول میپذیرفت... بازرسان تفتیش عقاید که دائماً مورد تحریک پاپ قرار داشتند، اجباراً در مواردی بوی ارتداد استشمام میکردند که داوری بیغرض و با احتیاط، اندک نشانی از آن نمییافت .... حسودان و مفتریان گرم در کار بودند تا کلمات اتّهام آوری را که به تصادف از لبان مردانی - حتّی همانهایی که در تمام عمر چون ستونهای استوار، کلیسا را در برابر بدعتگذاران برپا نگاهداشته بودند – بیرون میآمد، بربایند و اتّهام بیاساس ارتداد را بر آنها ببندند. ... حکومت ستمگرانة وحشتزایی بر پا شده و سراسر روم را از ترس پر ساخته بود»[47]. شاید گمان رود که این گونه تعصّبات و کشتارها، ویژة کاتولیکهای تیره رأی بود و پروتستانهای روشن فکر! با توحید سر جنگ نداشتند و هرگز دست بخون مخالفان تثلیث نیالودند! ولی با کمال تأسف، همواره این چنین نبود و مثلاً بنا بگزارش مورّخان غربی، یکی از دانشمندان اسپانیولی بنام سروه توس Servetus که برخلاف «تثلیث» مقالهای نگاشته بود، بدستور کالون (رهبر شهیر پروتستانها) در شهر لیون به زندان افتاد و پس از آنکه موفّق به فرار از زندان شد، روشنفکران مسیحی! او را بدام انداختند و در سال 1553 در ژنو محاکمهاش کردند و بجرم «کفرگویی»! وی را زنده در آتش افکندند![48] در اینجا بحث و پیگیری از صحنههای تأثر انگیز مزبور را بپایان میبریم و از شرح جنایات تاریخی که بر روشنفکران و یکتاپرستان و مخالفان تثلیث در جهان مسیحیّت، رفته است خودداری میکنیم به امید آنکه همین گفتار کوتاه، ما را در أدای مقصود کفایت نموده باشد. تثلیث، دستاویز انکار دین! هر چند بنیاد دیانت با سرشت آدمی پیوند دارد و از اینرو در همة جای زمین و در میان همة اقوام، به نحوی، از دینداری اثری دیده میشود و هر چند که با تفکّر در پدیدههای آفرینش، بدلیل «هدفداریها» و «پیشبینهایی» که در ساختمان موجودات ملاحظه میکنیم، میتوان به وجود خداوند و صفات او پی برد ولی روی هم رفته، رفتار دینداران در جلب نظر مردم نسبت به بنیاد دیانت بسیار مؤثر شمرده میشود بویژه که دینداران مزبور از طبقة روحانیّون یعنی دعوتگران به مذهب باشند که روشن اندیشی و پاکزیستی ایشان میتواند عامل مؤثّری در جذب قلوب بسوی دین بشمار آید همانگونه که خرافی بودن و فساد اخلاقی این طبقه، آثار بسیار بدی در دور کردن مردم از دیانت بجای مینهد. در جهان مسیحیّت بعلّت روش خشونتبار روحانیّون در گذشته، و بدلیل اندیشههای موهومی که هماکنون نیز کلیسا عرضه میکند، بسیاری از مردم متمدّن نسبت به اساس دیانت بدبین و بیاعتقاد شدهاند و حتّی افراد فراوانی به الحاد گراییدهاند. و اگر از سر انصاف بنگریم هرگز نمیتوانیم کلیسا را در برابر این انحراف، تبرئه نموده و مسؤول نشماریم. ما در صفحات گذشته، شمّهای از شیوة خشونتآمیز کشیشان مسیحی را در برخورد با مردم و روشنفکران نشان دادیم و اینک جا دارد چند سطری دربارة افکار خرافی آنان و آثار زیانبار آنها نیز بنگاریم. اسکارلند برگ – فیزیکدان آمریکایی – مینویسد: «در خانوادههای مسیحی اغلب اطفال در اوایل عمر بوجود خدایی شبیه انسان ایمان میآورند مثل اینکه بشر بشکل خدا آفریده شده است! این افراد، هنگامی که وارد محیط علمی میشوند و بفرا گرفتن و تمرین مسائل علمی اشتغال میورزند، این مفهوم انسانی شکل و ضعیف خدا، نمیتواند با دلائل منطقی و مفاهیم علمی جور در بیاید و بالنّتیجه بعد از مدّتی که امید هر گونه سازش از بین میرود، مفهوم خدا بکلّی متروک و از صحنة فکر خاج میشود»![49]. آیا منشأ این لغزش فکری را چیز دیگری جز همان تعالیم کشیشان باید دانست که هرگاه از خدا سخن بمیان میآورند از کسی سخن میگویند که در حقیقت (و نه مجاز) پدر مسیح است؟! آیا این اندیشة نادرست، امثال زیگموند فروید اتریشی را برنیانگیخته که بگوید: «(از نظر پسیکانالیز) استنباط مذهبی ما از کائنات مشروط به وضع طفولیّت ما میباشد»[50]! و نیز بگوید: «پسیکا لانیز بما تذکّر میدهد تا به سخن معتقدین به خدا، هنگامی که از خدا بصورت پدری سخن میگویند اعتماد کنیم»[51]. و اظهار دارد که: «معتقدین به خدا اصل تکوین عالم را بر پایة فکر خدا – پدر – ترتیب میدهند»[52]. و فرد معتقد بخدا: «ایجاد عالم را شبیه خود تصور میکند»[53]! آری، چنانکه ملاحظه میشود خدایی که در فرویدیسم محکوم شده و از آثار احساسات کودکی! تلقّی میگردد، همان «خدای پدر» یعنی خدای کشیشان کاتولیک و پروتستان و ارتدکس است و با خدای مسلمانان که: «نزاییده و زاده نشده = ﴿لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ﴾[54] و «منزّه است از آنکه فرزندی داشته باشد = ﴿سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ﴾[55] و «هیچ چیز همانند او نیست = ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾»[56] مناسبتی ندارد. هنگامی که ارباب کلیسا، خدایی را بمردم متمدّن معرّفی میکنند که ذاتی دگرگون شونده و متحوّل دارد و او را از مرتبة فوق مادّه، به تجسّد میکشانند و بدارش میآویزند! و به پندار نادرست پولس: «ملعونش میسازند تا لعنت بندگان را باز خرید کند»! و سپس دوام جهان بیکران را بر عهدة چنین موجود متحوّل و مردنی و محکومی مینهند، البتّه جا دارد که ماتریالیسم، با این شیوه از خدا شناسی به پیکار برخیزد و بگوید: «خدا انسانها را نساخته است بلکه انسانها خدا را ساختهاند»! پس آیا کلیسا تا حدود زیادی مسؤول شیوع الحاد و مادّیگری در غرب نیست؟ و آیا نباید «تثلیث» و «ابن اللهی» و لوازم خرافی آنها را رها کند تا از بار مسؤولیتش در پیشگاه إلهی، قدری کاسته شود؟ در اینجا مناسب میدانیم سخنانی را از فیلسوف شهیر روسی، کنت لئوم تولستوی در کتاب: «اعتراف» گزارش کنیم تا معلوم شود که افراد متفکّر در برخورد با تعالیم کلیسا با چه دشواریهایی روبرو میشوند؟ «.... بخود گفتم «او» وجود دارد و فقط در همین لحظه که وجود او را تصدیق کردم حیات در من دمیده شد و من امکان زندگی را احساس کردم و لذّت وجود را درک نمودم امّا چون پس از تصدیق بوجود خدا در پی آن رفتم که نسبت خود را با او بدانم و چون در این مقام به تبعیّت قوم، تصوّر خدایی را کردم که خالق ما است و در سه شخص تجلّی کرده و پسر خویش عیسی مسیح – نجات دهندة ما را – فرستاده است، آن خدا باز از من و جهان جدا گشت، و چون تکّه یخی در مقابل دیدگانم آب شد و باز چیزی در من باقی نماند و باز چشمة حیات در من خشک شد و من همچنان مأیوس ماندم ...»[57]. این وصف الحال، نه تنها وضعی روحی تولستوی را در برابر الهیّات خرافی کلیسا نشان میدهد بلکه آینة روحیّات بسیاری از متفکّران غرب شمرده میشود. آیا کلیسا چارهای برای اصلاح این موضوع اندیشیده است؟!
به نقل از كتاب: دعوت مسیحیان به توحید در پرتو تعالیم قرآن و انجیل، اثر ارزشمند مصطفی حسینی طباطبایی
زیرنویسها:
--------------------------------------------------------- [1]- آیا ندیدی که خدا چگونه مثالی زد؟ سخن پاک را به درخت پاک (و سالمی) همانند کرد که ریشهاش (در زمین) استوار است و شاخ آن در آسمان رفته، میوهاش را دائماً به فرمان خدای خود میآورد و خدا برای مردم مثلها میزند شاید (حقایق) را بیاد آورند. و مثل سخن ناپاک همچون درخت ناپاک (و فاسدی) است که از روی زمین برکنده شده (نه ثمره مفیدی میآورد و) نه همواره برقرار میماند. [2]- به کتاب: «عقائد الوثنیّة فی الدّیانة النّصرانیّة» فصل دوّم، چاپ بیروت نگاه کنید. [3]- به کتاب: «عقائد الوثنیّة فی الدّیانة النّصرانیّة» فصل دوّم، چاپ بیروت نگاه کنید. [4]- به کتاب: “History of ancient’s Sanskrit literature” صفحه 80 نگاه کنید. [5]- رساله پولس به رومیان، باب 1، شماره 14. [6]- رساله پولس به غلاطیان، باب 3، شماره 11. [7]- رساله پولس به غلاطیان، باب 4، شماره 4-5. [8]- رساله پولس به غلاطیان، باب 3، شماره 13-14. [9]- رساله اوّل پولس به قرنتیان، باب 15، شماره 22. [10]- آگوستین، اثر پاسپرس، ترجمه لطفی، صفحه 61-60. [11]- راهنمای الهیات پروتستان، اثر ویلیام هوردرن، ترجمه میکائلیان، صفحه 21. [12]- متّی، باب 18، شماره 1-5 (ضمناًس به مرقس، باب 9 شماره 32-37 و لوقا، باب 9، شماره 46-48 نیز بنگرید). [13]- لوقا، باب 18، شماره 15-17 (ضمناً به متّی، باب 19، شماره 13-15 و مرقس، باب 10، شماره 13-16 نیز نگاه کنید). [14]- خدا از آنچه وصف میکنند پاک و برتر است. [15]- پس آدم سخنانی را از خدای خود فرا گرفت و خدا بدو بازگشت (توبهاش را پذیرفت) که همانا خدا توبهپذیر و مهربان است. [16]- متّی، باب 5، شماره 19. [17]- نامه پولس به رومیان، باب 7، شماره 6. [18]- نامه پولس به غلاطیان، باب 2 شماره 16. [19]- رساله یعقوب، باب 2، شماره 24. [20]- رساله یعقوب، باب 2، شماره 14. [21]- رساله «خدای متجلّی» صفحه 23-24. [22]- سنجش حقیقت، صفحه 96. [23]- سنجش حقیقت، صفحه 133. [24]- میزان الحق، صفحه 232. [25]- یوحنّا، باب 14، شماره 28. [26]- مرقس، باب 10، شماره 18 و لوقا، باب 18، شماره 19. [27]- خدای متجلی، صفحه 24. [28]- خدا از آنچه وصف میکند، منزّه است. [29]- صحیح مسلم، ج 1، ص 352، چاپ بیروت (دار إحیاء التراث العربی). [30]- فریسیان، یکی از فرقههای یهودند که با مسیح علیه السلام معاصر بودند. [31]- متّی، باب 5، شماره 20. [32]- نامه پولس به رومیان، باب 3، شماره 23-24-25. [33]- متّی، باب 7، شماره 13-14 و لوقا، باب 13، شماره 24. [34]- به قرآن کریم، سورة البلد، از آیه 11-18 نگاه کنید. [35]- تاریخ کلیسای قدیم در امپراطوری روم و ایران، اثر: و. م. میلر، از انتشارات کلیسای انجیلی تهران، صفحه 244. [36]- مقدّمهای بر سیر تفکّر در قرون وسطی، تألیف محمّد رضا فشاهی، صفحه 95-97. [37]- مقدّمهای بر سیر تفکّر در قرون وسطی، تألیف محمّد رضا فشاهی، صفحه 95-97. [38]- مقدّمهای بر سیر تفکّر در قرون وسطی، تألیف محمّد رضا فشاهی، صفحه 95-97. [39]- مقدّمهای بر سیر تفکّر در قرون وسطی، تألیف محمّد رضا فشاهی، صفحه 95-97. [40]- دیباچهای بر تاریخ تفتیش عقاید در اروپا و آمریکا، اثر: گی تستاوژان تستا، ترجمه دکتر غلامرضا افشار نادری صفحه 52. [41]- دیباچهای بر تاریخ تفتیش عقاید در اروپا و آمریکا، صفحه 50. [42]- دیباچهای بر تاریخ تفتیش عقاید در اروپا و آمریکا، صفحه 33. [43]- دیباچهای بر تاریخ تفتیش عقاید در اروپا و آمریکا، صفحه 150. [44]- تاریخ تمدّن، اثر ویل دورانت ترجمه پرویز مرزبان، ج 20، صفحه 459. [45]- تاریخ تمدّن، ج 20، ص 460. [46]- تاریخ آزادی فکر، اثر جان بگنل بری، ترجمه حمید نیّر نوری، صفحه 53-54. [47]- تاریخ تمدّن، ج 2، ص 518. [48]- تاریخ آزادی فکر، ص 49 و تاریخ تمدّن، ج 20، ص 120. [49]- اثبات وجود خدا، تألیف گروهی از دانشمندان، مقاله اسکارلند برگ، ترجمه احمد آرام، صفحه 16. [50]- به کتاب فروید و فرویدیسم، اثر فلیسین شاله، ترجمه وکیلی نگاه کنید. [51]- به کتاب فروید و فرویدیسم، اثر فلیسین شاله، ترجمه وکیلی نگاه کنید. [52]- به کتاب فروید و فرویدیسم، اثر فلیسین شاله، ترجمه وکیلی نگاه کنید. [53]- به کتاب فروید و فرویدیسم، اثر فلیسین شاله، ترجمه وکیلی نگاه کنید. [54]- قرآن، سوره اخلاص، آیه 3. [55]- قرآن، سوره نساء، آیه 171. [56]- قرآن، سوره شوری، آیه 11. [57]- اعتراف، اثر تولستوی، ترجمه هوشمند فتح اعظم، صفحه 89-90.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|