Untitled Document
 
 
 
  2024 Dec 03

----

01/06/1446

----

13 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

در صحیحین از حدیث عبدالله بن مسعود رضی الله عنه چنین آمده است. «قلت: يا رسول الله، أي الذنب أعظم؟ قال: أن تجعل لله نداً وهو خلقك».
«گفتم ای پیامبر خدا، چه گناهی بزرگترین گناه است؟ فرمودند: اینکه برای خداوند شریک قرار دهی در حالی که او تو را آفریده است».

 متفق علیه، صحیح بخاری (7082) و صحیح مسلم (86).

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > با قبیله بنی سعد

شماره مقاله : 2406              تعداد مشاهده : 329             تاریخ افزودن مقاله : 15/5/1389

با قبيله بني سعد
شهرنشينان عرب را در آن روزگار، مرسوم چنان بود که که براي فرزندانشان دايه‌هاي باديه‌نشين مي‌گرفتند؛ تا بدينوسيله آنان را از بيماري‌هاي زنان شهري دور نگه دارند؛ و پيکرهايشان نيرومند، و اعصابشان توانمند گردد؛ و از همان اوان کودکي زبان عربي را به خوبي و درستي فراگيرند. عبدالمطلب نيز براي رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- در جستجوي دايه بود، تا آنکه وي را به زني شيرده از قبيلة بني سعد بن بکر سپرد. وي حليمه بنت ابي ذؤيب، و همسرش حارث بن عبدالعزي، با کنية ابوکبشه، از همان قبيله بود.

خواهران و برادران رضاعي آن حضرت عبارت بودند از: [1] عبدالله بن حارث؛ [2] انيسه بنت حارث؛ [3] حذاقه (يا: جذامه) بنت حارث، که همان شيماء است؛ و [4] ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب عموزاده رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- . حمزه بن عبدالمطلب نيز نزد قبيلة بني سعدبن بکر دوران شيرخوارگي‌اش را مي‌گذرانيد. و مادر حمزه آنحضرت را که نزد حليمه بسر مي‌برد، شير داد. و به اين ترتيب، حمزه از دو جهت با رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- برادر رضاعي بود، يکي، ثويبه؛ و ديگري، حليمة سعديه[1].

حليمه از برکات وجود آن حضرت چيزها ديد که وي را سخت به شگفت آورد. بگذاريد خود او آنچه را که ديده است به تفصيل بازگويد:

ابن اسحاق گويد: حليمه چنين بازمي‌گفت که وي با شوهر و فرزند خردسالش که وي را شير مي‌داد، همراه با تني چند از زنان قبيلة بني‌سعدبن‌بکر، از خانه درآمد و در پي جستجوي شيرخوارگان برآمد و مي‌گفت: آن سال، خشکسالي و قحطي همه‌جا را فراگرفته، و هست و نيست ما را از ما گرفته بود. مي‌گويد: من ماده الاغي را که داشتم سوار شده بودم. ماده شتر پيري نيز به همراه داشتيم که به خدا؛ يک قطره شير نمي‌داد! تمام شب، از دست پسر بچه‌اي که با خود برده بوديم، از شدت گرية او به خاطر گرسنگي، خوابمان نمي‌برد. در پستان من چيزي نمي‌يافت که به کارش بخورد؛ ماده شترمان هم شير نمي‌داد که بتواند بجاي شير مادرش بخورد. اما، سخت اميدوار بوديم که باراني ببارد، و فرجي برسد. من سوار بر همان ماده الاغ، به کاروانيان پيوستم.در طول راه، از فرط لاغري و ناتواني، همواره مرکب من از رفتار باز مي‌ماند، و کاروانيان نيز، بخاطر من، رفتارشان دشوار مي‌شد؛ به گونه‌اي که همه به خاطر من به زحمت افتادند. بالاخره، به مکه رسيديم، و در پي جستجوي شيرخوارگان برآمديم.

هيچيک از ما زنان شيرده نبود مگر آنکه رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- بر او عرضه مي‌شد، و از پذيرفتن وي خودداري مي‌کرد؛ زيرا، به او مي‌گفتند: اين کودک شيرخوار يتيم است! توضيح مطلب اينکه ما زنان شيرده، معمولا به بذل و بخشش پدر کودک اميد مي‌بستيم. از اين رو، با خود مي‌گفتيم: يتيم! چه اميدي هست به اينکه مادرش يا پدربزرگش براي ما کار بکند؟! به اين جهت بود که ما خوش نداشتيم آن کودک را برگيريم. يکايک زنان شيرده که با من به مکه آمده بودند شيرخوارگاني براي خودشان گرفتند؛ اما من دست خالي ماندم. وقتي که تصميم گرفتيم برگرديم؛ به همسرم گفتم بخدا؛ سخت برايم ناخوشايند است که به اتفاق ديگر زنان همسفرم بازگردم و شيرخواره‌اي را برنگرفته باشم! بخدا؛ به سراغ همان کودک يتيم مي‌روم و او را برمي‌گيرم! هيچ اشکالي ندارد که چنين کنيم؛ اميد است که خداوند وجود او را ماية برکت براي ما قرار دهد.

حليمه گويد: به سراغ آن کودک يتيم رفتم، و او را براي شير دادن تحويل گرفتن هيچ چيز مرا وادار نکرد که او را برگيرم، مگر همين مسئله که نتوانسته بودم شيرخوارة ديگري را برگيرم! مي‌گويد: وقتي او را تحويل گرفتم، وي را با خود به سوي بار و بنه‌ام بردم. چون وي را در آغوش کشيدم، هر دو پستان من به پيشباز او رفتند، و هر اندازه که او مي‌خواست بنوشد، به او شير دادند. نوشيد و نوشيد تا آنکه سير شد. برادرش نيز همراه او نوشيد تا سير شد. آنگاه هر دو خوابيدند. پيش از آن، هيچگاه نمي‌توانستيم از دست بچه‌ام بخوابيم! همسرم نيز به سراغ آن ماده شتري که داشتيم رفت. ديد که پستانهايش پر از شير است. آنقدر شير از او دوشيد که خودش نوشيد؛ من نيز با او نوشيدم تا آنکه کاملا! سير و سيراب شديم. آن شب، بهترين شب زندگاني ما بود.

مي‌گويد: صبح روز بعد، همسرم به من گفت: قدرش را بدان به خدا، حليمه! موجود مبارکي را با خود آورده‌اي! گويد: گفتم: بخدا؛ من هم‌ چنين اميدوارم! مي‌گويد: آنگاه به راه افتاديم. من بر همان ماده الاغ خودم سوار شدم، و آن کودک را نيز با خود داشتم، بخدا؛ آنچنان از همسفرانم جلو افتادم که هيچيک از اشتران سرخ موي آنان نمي‌توانست به گردپاي مرکب من برسد! زنان همسفرم به زبان آمده بودند؛ مي‌گفتند: اي دختر ابوذؤيب! واي بر تو! چيزي به ما بگو! مگر اين همان ماده الاغ نيست که با آن به سفر آمده بودي؟ من به آنان مي‌گفتم: چرا، بخدا اين همان و همان است! و آنان مي‌گفتند: بخدا؛ در کار اين ماده الاغ معجزه‌اي رفته است!

ميگويد: آنگاه وارد منازلمان در ديار بني‌سعد شديم. به ياد ندارم که تا آن روز سرزميني را شاداب‌تر و پرآب و گياه‌تر از آن ديده باشم! گوسفندانم از آن هنگام که آن کودک را با خود برده بوديم، شب هنگام که مي‌شد، سير و سرشار از شير، باز مي‌گشتند، و ما مي‌دوشيديم و مي‌نوشيديم؛ در حالي که هيچکس در آن حوالي قطره‌اي شير نمي‌يافت که بنوشد، و پستان هيچيک از دام‌ها در آن منطقه قطره‌اي شير نداشت! ديگر کار به جايي رسيده بود که دامداران بني‌سعد به چوپان‌هايشان مي‌گفتند: واي بر شما! به همان جايي که چوپان دختر ابوذؤيب گوسفندانش را مي‌چراند، برويد! اما گوسفندهاي آنان از همان منطقه نيز گرسنه برمي‌گشتند، و قطره‌اي شير نمي‌دادند؛ در حالي که گوسفندان من همچنان سير و سرشار از شير بازمي‌گشتند!

خلاصه، پيوسته از جانب خداوندنيکي و زيادتي مي‌ديديم، تا «او» دو ساله شد، و من او را از شير بازگرفتم. رشد و نمو او، به بچه پسرهاي ديگر هيچ نداشت. هنوز دو سالش تمام نشده بود که نوجواني پرتوان و چالاک به نظر مي‌آمد. ميگويد: او را به نزد مادرش بازآورديم؛ اما، به ماندن او در جمع خودمان اشتياق بيشتري داشتيم؛ به خاطر آن همه برکتي که از وجود او به ما مي‌رسيد. با مادرش صحبت کرديم. به او گفتيم: اي کاش پسرم را نزد من وامي‌نهادي تا جواني نيرومند گردد؛ من از بابت وباي مکه بر او بيمناکم!

مي‌گويد: آنقدر اصرار ورزيديم تا مادرش او را به ما بازگردانيد[2].




--------------------------------------------------------------------------------

[1]- زادالمعاد، ج 1، ص 19.

[2]- سیرة ابن‌هشام، ج 1، ص 162-164؛ تاریخ‌الطبری، ج 2، ص 158-159؛ ابن حبان، الاحسان، ج 8، ص 82-84؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 111. همه این منابع، داستان مذکور را بااندکی اختلاف در متن، از سیره ابن هشام آورده‌اند.


(به نقل از: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي)



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امام شافعي ‏رحمه الله در مورد تصوف مي فرمايند: [لو انّ رجلاً ‏تصوّف اوّل النهار لايأتي الظهر حتي يكون احمق] "اگر كسي در اول روز صوفي شود هنوز ‏نهار آن روز نرسيده كه او احمق گشته است."‏

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 1317
دیروز : 3590
بازدید کل: 8969074

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010