|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>خلافتها و حكومتهاي اسلامي>عثمان بن عفان رضی الله عنه > فتوحات عثمان رضي الله عنه در فلات ايران و ماوراءالنهر
شماره مقاله : 2723 تعداد مشاهده : 333 تاریخ افزودن مقاله : 26/5/1389
|
فتوحات عثمان رضي الله عنه در فلات ايران و ماوراءالنهر نخست: فتوحات کوفيان در آذربايجان در سال24 ه. کوفيان در دو جبهه ريّ در مرکز فارس وآذربايجان در غرب آن بلاد به نبرد با دشمنان اسلام ميپرداختند، پادگان کوفه متشکل از چهل هزار سرباز بود که هر سال، هزار نفر از آنان به ميادين نبرد اعزام ميشدند، اين نيروها در آذربايجان و چهل هزار نفر ديگر در ري مستقر ميشدند. چون عثمان، بعد از عزل ابوموسي اشعري رضي الله عنه ، وليد بن عقبه را والي کوفه نمود، مردم آذربايجان دست به طغيان زدند و بر حاکم آنجا، عقبه بن فرقد شوريدند و پيمان صلح خويش با حذيفه بن يمان رضي الله عنه را زير پا نهادند وليد نيز سلمان بن ربيعه باهلي را با لشکري به عنوان پيشقراول سپاه خود به جانب آنان گسيل داشت. مردم آذربايجان چون از قضيه خبردار شدند نمايندگاني نزد وليد فرستادند و از رفتار خود اظهار ندامت نمودند و خواستار رعايت صلحنامه آنان با حذيفه شدند، وليد نيز اين خواسته آنان را پذيرفت. سپس وليد به اعزام نيرو به مناطق اطراف پرداخت تا شورشهاي ديگر مناطق را سرکوب کند. او عبدالله بن شبيل احمسي را با چهار هزار سرباز به جانب موقان، ببر و طيلسان روانه کرد و آنان نيز توانستند با سرکوب شورشهاي آنجا، غنايم و اسراي بسياري را نصيب خود سازند هر چند به دليل فرار شورشيان از سپاه او، نتوانست به طور کامل، آنان را سرکوب نمايد. سپس وليد، سلمان بن ربيعه باهلي را با دوازده هزار نيرو به ارمنستان گسيل داشت. سلمان نيز در عين به دست آوردن غنايم بسياري، توانست مردم آن ديار را به اطاعت دولت در آورد. پس از اين نبردها، وليد به کوفه بازگشت[1]. اما مردم آذربايجان بار ديگر دست به شورش زدند. اشعث بن قيس، والي آذربايجان، از وليد درخواست کمک کرد و وليد نيز سپاهياني را به جانب آنجا اعزام کرد. هنگامي که اشعث توانست شورشيان را شکست دهد، آنان بار ديگر صلحنامه حذيفه را پيش کشيدند و براساس آن با اشعث مصالحه نمودند. اشعث چون ميترسيدند، مردم آن سرزمين بار ديگر طغيان کنند، قبيلهاي از اعراب را در آنجا سکني و با پرداخت پول و پاداش، آنان را مأمور نمود تا مردم آن ديار را به دين اسلام دعوت کنند. بعد از عزل وليد و انتصاب سعيد بن عاص به ولايت کوفه، مردم آذربايجان مجددّاً سر به طغيان برداشتند و بر والي جديد خود شوريدند. سعيد، جرير بن عبدالله بجلي را به جانب آنان گسيل داشت، او نيز توانست آنان را شکست دهد و فرماندهشان را به قتل رساند. به تدريج اکثريت ساکنان آنجا به اسلام گرويدند و به فراگيري قرآن کريم رو آوردند و بدين ترتيب اوضاع آذربايجان رو به آرامش و ثبات نهاد. در عهد ولايت ابوموسي اشعري بر کوفه نيز، يک بار مردمان ري دست به شورش زدند، ابوموسي نيز قريظه بن کعب انصاري را به مقابله و سرکوب آن شورش، بدان ديار اعزام کرد که او نيز در مأموريت خويش موفق شد و آن سرزمين را بار ديگر تحت سلطه حکومت اسلامي در آورد.[2] دوم: سهيم بودن کوفيان در شکست سپاهيان روم هنگامي که وليد از نبردهاي آذربايجان به جانب موصل بازگشت، نامهاي از جانب عثمان، به دست او رسيد که در آن چنين آمده بود: معاويه بن ابو سفيان به من اطلاع داده است که روميان سپاهياني فراهم آورده و قصد حملهاي عظيم بر جبهه مسلمانان دارد. من نيز به همين دليل، از تو ميخواهم که سپاهي نزديک به ده هزار سرباز شجاع و قدرتمند را به سوي آنان اعزام کني[3]. وليد مردم را جمع نمود و پس از حمد و ثناي خداوند به آنان چنين خطاب کرد: اي مردم! خداوند با فتح و پيروزيي که در آذربايجان نصيب مسلمانان کرد، آنان را از امتحاني ديگر سر بلند خارج نمود، سرزميني را که به کفر باز گشته و بر اسلام طغيان کرده بود به آنان باز گردانيد، سرزمينهاي ديگر را به تصرف آنان در آورد، آنان صحيح و سالم و با دستاني پر از غنايم به شهر و ديار خود باز گردانيدند و اجر و پاداش اين جهاد ايشان را نزد خود حفظ خواهد نمود، سپس بايست بر اين لطف او حمد و سپاس بجاي آورد. اي مردم! اميرالمؤمنين به من دستور داده است تا از ميان شما افرادي شجاع و قدرتمند را انتخاب نمايم تا در نبرد با روميان به کمک برادران مسلمان شام بشتابند که در اين جهاد، اجري عظيم و افتخاري مهم نهفته است. من سلمان بن ربيعه باهلي را به عنوان فرمانده اين سپاه تعيين کردهام، شما نيز بشتابيد و به او ملحق شويد. هنوز سه روز از اين سخنان نگذشته بود که سپاهي قريب به هشت هزار سرباز از کوفه به جانب شامات رهسپار شد. اين سپاه در شام و در کنار سپاهيان حبيب بن مسلمه بن خالد فهري رشادتهاي بسياري از خود نشان داد و ضربات سنگيني بر روميان وارد کردند و توانستند با فتح قلعهها و دژهاي مستحکمي، تلفات و خسارتهاي عظيمي بر آنان وارد آورند[4]. نقل است که چون شعبي در مجلسي با محمد بن عمرو بن وليد بن عقبه به صحبت نشست، محمد از نبردهاي مسلمه بن عبدالملک بن مروان بن حکم تعريف نمود، شعيب به محمد گفت: تو حکومت وليد بن عقبه و نبردهاي او را درک نکردهاي که اينگونه از مسلمه بن عبدالملک تعريف ميکني، وليد در جنگهاي خود به پيروزيهاي عظيم و بيشماري دست مييافت و هر کدام از کارگزارهايش را که در کار خود قصور و کوتاهي ميکرد از کار برکنار مينمود.[5] سوم: جنگهاي سعيد بن عاص در طبرستان30 ه. در سال سيام بعد از هجرت، سعيد بن عاص، والي کوفه، همراه تعدادي از صحابه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون حذيفه بن يمان، حسن، حسين، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عمرو بن عاص، عبدالله بن زبير قصد فتح خراسان را نمود. همزمان با او نيز عبدالله بن عامر که امارت بصره را داشت به جانب خراسان حرکت کرد و پيش از سعيد وارد شهر «ابر شهر» شد. چون به سعيد خبر دادند عبدالله وارد ابر شهر شده است، او به جانب طبرستان رهسپار شده و در شهر «قوميس» که پيشتر و بعد از جنگ نهاوند، حذيفه با آنان مصالحه کرده بود، فرود آمد. او سپس عزم منطقه «طميسه» نمود که در ساحل واقع بود، جنگ سختي ميان سپاه او و مدافعان قلعه آنجا در گرفت؛ جنگ چنان سخت بود که سعيد ناچار شد نماز خوف را ادا کند، به همين دليل از حذيفه خواست تا به او نشان دهد که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ، نماز خوف را چگونه به جا ميآورد. در اثناي جنگ، سعيد با شمشير خود چنان ضربهاي برگردن يکي از دشمنان وارد ساخت که شمشير از کتف او خارج شد. هنگامي که محاصرهي قلعه تنگتر شده، مدافعان آن، اعلام کردند حاضرند تسليم شوند، سعيد نيز به آنان قول داد که يک نفر از آنان را نکشد، چون آنان درهاي قلعه را گشودند سعيد دستور داد تنها يک نفرشان را زنده بگذارند و بقيه را به قتل رسانند! به سعيد خبر دادند که مردي از بني نهد صندوقي عجيب را به دست آورده که قفلي بر آن زدهاند، سعيد نيز آن مرد را احضار کرد چون درِ صندوق را باز کردند خرقهاي زرد رنگ و در کنار آن شراب و گل يافتند.[6] کعب بن جعيل، هنگام بازگشت سعيد به کوفه، در مدح او چنين سرود: فَنِعَم الفتي إذجال جيلان دونه و اذ هبطوا من دستبي ثم ابهرا تَعلَمُ سَعيدَ الخيرِ أنّ مَطِيَّتي إذا هَبَطَت أَشفَقَت من أن تُعقَّرا کَأَنَّکَ يومَ الشِّعبِ لَيثُ خَفِيُّةٍ تَحَرَّدَ من ليث العرين و أَصحَرَا تَسُوس الذي ما ساس قَبلَک واحدٌ ثَمانينَ أَلقاً دارِعينَ و حُسَّرا[7] (سعيد بن عاص مردي است بزرگ که گيلان را زير پا گذاشت و آنگاه با سپاهيانش بر مناطق «دستبي» و «ابهر» وارد شدند و آنجا را به تصرف در آوردند. اي سعيد! اي صاحب فضايل و خوبيها! بدان که اگر مرکبم در رکاب تو ميبود از شدّت جنگهاي تو بيم آن داشت که هلاک شود. آن روز که به جنگ شتافتي، بسان شيري شجاع بودي که از نسل شيران شبيهزاده شده است. سپاهي متشکل از هشتاد هزار زره به تن و سلاح به دست را فرماندهي کردي که قبل از تو هيچ کس چنان سپاهي را در دست نداشته است). چهارم: فرار يزگرد پادشاه ايران به خراسان پس از فتح فارس در سال سي بعد از هجرت به دست عبدالله بن عامر، يزگرد از شهر «اردشيرخوره» فرار و به جانب کرمان رهسپار شد. عبدالله، مجاشع بن مسعود سلمي را به تعقيب او بدانجا اعزام نمود. چون مجاشع به سيرجان وارد شد، يزگرد ناچار شد که به خراسان بگريزد.[8] پنجم: قتل يزگرد به سال31 ه. مؤرّخان در علت مرگ يزگرد، روايات مختلفي نقل کردهاند. ابن اسحاق در اين رابطه چنين روايت کرده است: يزگرد همراه افرادي چند به مرو گريخت اما ثروتمندان آنجا از کمک به او امتناع ورزيدند، آنان در عين حال ترکان را تشويق کردند تا يزگرد را به قتل رسانند، آنان نيز به او و همراهانش حمله کردند، خود يزگرد توانست از چنگ آنان بگريزد، پس از آن يزگرد به آسيابي پناه برد و صاحب آن به يزگرد جا و غذا داد، چون شب فرا رسيد و يزگرد بخفت، آسيابان او را به قتل رسانيد[9]. اما طبري روايتي ديگر نقل ميکند: پيش از ورود اعراب به کرمان يزگرد همراه چهار هزار نفر، از طريق راه طبس و قهستان عازم مرو شد تا بتواند در خراسان به گردآوري و تجهيز سپاهي عظيم جهت ضربه زدن به اعراب بپردازد. در مرو دو امير به نامهاي براز و سنجان حضور داشتند، که دشمن يکديگر بودند. چون يزگرد به مرو رسيد آن دو با او بيعت نمودند. در طول اقامت يزگرد در مرو، براز توانست خود را به يزگرد نزديک کند و اين امر نزد سنجان ناخوشايند بود، براز تمام تلاش خود را به کار ميبست تا يزگرد را بر عليه سنجان تحريک نمايد که عاقبت نيز موفق بهاين کار شد. يزگرد که قصد کشتن سنجان را داشت اين را نزد يکي از کنيزان براز فاش نمود و او نيز اين راز را به ديگر زنان حرمسراي براز منتقل کرد، چون خبر به گوش سنجان رسيد، او سربازاني فراهم آورد و به قصر يزگرد حمله نمود. براز نتوانست جلوي افراد سنجان را بگيرد و در مقابل او فرار کرد. چون يزگرد از ما وقع خبردار شد، به صورت ناشناس از شهر گريخت تا به آسيابي رسيد، آسيابان به او جا و مکان داد و آب و غذا در اختيار او نهاد، چون يزگرد بياسود، آسيابان از او خواست که مبلغي را در ازاي آن کمکها به او بدهد. يزگرد نيز کمربندي مرصّع جواهر نشان را به او داد اما آن مرد به او گفت: که او را چهار درهم کفايت ميکند، يزگرد بدو گفت: که هيچ پولي همراه خود ندارد، آسيابان نيز در طول آن يک شبانهروز که يزگرد در آنجا بود نسبت به او اظهار ارادت و خشوع ميکرد تا عاقبت توانست يزگرد را که خفته بود به قتل برساند، سپس سر او را از بدن جدا نمود و شکم او را با شاخه و برگهاي درخت گز که در رودخانه کنار آسياب روييده بودند پر کرد و در آخر جسد او را به آب انداخت تا هيچ کس از راز قتل او آگاه نشود، اما برخلاف انتظار مرد آسيابان، جسد يزگرد به زير آب نرفت و بر سطح آب روان گشت، سربازان که دنبال يزگرد آمده بودند جسد او را شناختند پس به دنبال قاتل گشتند، چون آسيابان از ماجرا خبردار شد، از آنجا گريخت.[10] در روايتي ديگر نيز چنين آمده است: چون يزگرد ناپديد شد، ترکان به دنبال او آمدند اما با جسد او روبهرو شدند، آنان آن مرد آسيابان و خانوادهاش را کشتند و لباسهاي يزگرد را پس گرفتند، سپس جسد پادشاه را در تابوتي نهاده و به شهر اصلخر بردند.[11] طبري در کتاب خود، دو داستان بلند از ما وقع قتل يزگرد و مصائب و رنجهايي که او در روزهاي آخر عمر خويش بدانها دچار شده روايت ميکند که در اينجا مجال گفتن آنها نيست[12]. نقل است که چون قصد يزگرد را کردند، او بدانان گفت: مبادا که مرا بکشيد، زيرا در کتب مقدس ما آمده است که هر کس پادشاه خويش را به قتل رساند، خداوند او و همدستانش را در دنيا با آتش خواهد سوزانيد[13]. مدت سلطنت يزگرد، بيست سال بود که شانزدهم سال آخر آن به فرار و دربهدري گذشت. او آخرين پادشاه ايرانيان محسوب ميشود.[14] روايت است که رسول خدا در مورد پادشاهان روم و ايران چنين فرمود: «إِذا هَلَکَ قَيصُر فلا قَيصَر بعدَهُ، و إِذا هَلَک کَسري فلاکسري بعدَه، و الّذي نَفسي بيده لَتُنفَقُنَّ کُنُوزُ هما في سبيلِ الله»[15]. (بدانيد آنگاه که قيصر روم و شاهنشاه ايران هلاک شوند جانشيني بعد از خود نخواهد داشت و سلطنت آنان از بين خواهد رفت. به خداوند سوگند که گنجها و خزانههاي آنان، در راه خدا و در ميان خلق خدا هزينه خواهد شد). ششم: مسيحيان بعد از مرگ يزگرد اعلام عزا ميکنند هنگامي که اسقف مرو از مرگ يزگرد با خبر شده ديگر بزرگان مسيحيت آن ديار را گردهم آورد و به آنان چنين گفت: شما ميدانيد که يزگرد فرزند شهريار بن خسرو است و شهريار فرزند شيرين که زني بود مؤمنه و نسبت به مسيحيان بسيار مهربان و بزرگوار. همچنين نبايد از ياد برد که خود خسرو نيز نسبت به مسيحيان اقدامات نيک بسياري انجام داد. علاوه بر او تعدادي ديگر از شاهان به مسيحيان آزاديهايي اعطا کردند و برايشان کليسا ساختند تا به اجراي مراسم ديني خويش بپردازند. حال شايسته است که در مرگ اين پادشاه، عزادار شده و برايش آرامگاهي بسازيم. ديگر بزرگان مسيحي با نظر او موافقت کردند و اعلام کردند که حاضرند چنين آرامگاهي را بنا کنند، اسقف دستور داد، آرامگاه را در وسط باغي نزديک مرو بسازند. چون ساختن آرامگاه تمام شد، آنان جسد يزگرد را از رودخانه گرفته و بدان باغ منتقل کردند و آن را در درون آرامگاه قرار دادند.[16] هفتم: فتوحات عبدالله بن عامر در سال31ه در سال31 ه. عبدالله بن عامر قصد خراسان نمود و در اين لشکرکشي خود توانست ابر شهر (نيشابور)، طوس، ابيورد، نسا و سرخس را فتح نمايد و در آنجا با اهل مرو مصالحه نمايد. از سکنبن قناده عريني نقل است که چون عبدالله بن عامر فارس را فتح کرد پس از گماشتن شيک بن اعور حارثي بر اصطخر، مرکز ارس، به بصره بازگشت. شريک نيز در اصطخر به مبناي مسجد آن شهر مهم اقدام نمود. هنگامي که عبدالله به بصره رسيد، مردي از بني تميم که بنا به قولي احنف و بنا به قولي ديگر مردي بنام اوس بن جابر جشمي بود، نزد عبدالله آمد و بدو گفت: که دشمن او، يزگرد، بخاطر ترس از تو پا به فرار گذاشته است اما تو به تعقيب او نميپردازي، بلند شو و به دنبال او رو که خداوند ياري رسان تو و دين خود است. ابن عامر نيز سپاهي فراهم نمود و به جانب کرمان و از آنجا به سوي خراسان به راه افتاد. هر چند دستهاي نيز بر اين باورند که او از راه اصفهان به جانب خراسان حرکت کرده. او در ميانه راه مجاشع بن مسعود سلمي را به عنوان امير کرمان بدانجا فرستاد و خود را از طريق صحراي «و ابر» به طبسين رساند. سپس از آنجا عزم ابر شهر يا همان نيشابور را نمود. احنف بن قيس که پيش قراول سپاه بود از جانب قهستان قصد ابر شهر نمود، در ميانه راه قبال ساکن هرات به مصاف او آمدند، در نبردي که ميان آن دو صورت گرفت، احنف توانست بر آنان فايق آيد، آنگاه ابن عامر به جانب نيشابور روانه شد[17]. در روايتي آمده است که چون ابن عامر به شهر وارد شد توانست نيمي از آن را به تصرف خود در آورد اما نيم ديگر در اختيار آل «کناري» بود، به ناچار با او مصالحه نمود و پسر خود و پسر برادرش را نزد «کناري» گروگان گذاشت؛ عبدالله دو پسر کناري را که نزد او گروگان بودند نزد نعمان بن افقم نصري برد و آن دو را آزاد نمود[18]. سپس به فتح شهرهاي اطراف ابر شهر، چون طوس و ابيورد پرداخت تا آنگاه که به سرخس رسد. از آنجا اسود بن کلثوم عدوي از افراد بني رباب، را به جانب بيهقي که از توابع ابر شهر و در شانزده فرسنگي آن واقع بود (سبزوار)، گسيل داشت، او که مردي فاضل و اهل دين بود توانست آن شهر را فتح نمايد، اما خود در اثناي نبرد کشته شد. نقل است که چون عبدالله بن عامر از بصره خارج شد، چنين ميگفت: تنها وجود گرماي نيمروزي، صداي مؤذنان و مصاحبت دوستاني چون اسود بن کلثوم است که درد فراق از عراق را تسکين ميبخشد[19]. بعد از تصرف نيشابور، ابن عامر به جانب سرخس شد. در آنجا با نمايندگان مردم مرو روبهرو شد که از جانب مردم آن ديار پيشنهاد صلح دادند. ابن عامر نيز پس از عقد صلحنامهاي به مبلغ دو ميليون و دويست هزار سکه، حاتم بن نعمان باهلي را به عنوان امير بدانجا فرستاد[20]. هشتم: نبرد «الباب» و «بلنجر» در سال32 ه. عثمان در نامهاي خطاب به سعيد بن عاص دستور داد تا سعيد، سلمان بن ربيعه را به منطقه «الباب» اعزام نمايد. همچنين به عبدالرحمن بن ربيعه نامه نوشت که غنايم مردم را از شور و شوق جهاد دور ساخته است، بنابراين آنان را در مهلکه نيانداز. اما هيچ چيز نميتوانست عبدالرحمن را از خواستهاش که همانا فتح «بلنجر» بود منصرف سازد. او در سال نهم خلافت عثمان، با نصب منجيقها و ايجاد سنگرهاي متعدد، بلنجر را به محاصره خود در آورد. محاصره چنان تنگ بود که هر کس از قلعه خارج و يا بدان نزديک ميشد به قتل ميرسيد. اما مدافعان قلعه و ترکان، در خفا و دور از چشم سپاه مسلمانان، با هم پيمان دفاع بستند؛ در روز موعود ترکان از يک سو و مدافعان قلعه از سوي ديگر بر خطوط مقدم سپاه اسلام تاختند و ضربات سختي را بر پيکره سپاه وارد آوردند[21]. در اين روز، عبدالرحمن مجروح و سپس کشته شد؛ سپاه مسلمانان دچار تفرقه شد. دستهاي از آنان به جانب سپاه سلمان بن ربيعه، برادر عبدالرحمن، شتافتند تا بدو پناه برند و دستهاي ديگر هم که صحابهاي چون سلمان فارسي رضي الله عنه و ابوهريره رضي الله عنه همراه آن بود به سوي مناطق گيلان و گرگان عزيمت نمود. آنان، پيش از عقبنشيني، جسد عبدالرحمن را در صندوقي نهاده و در همانجا دفن نمودند.[22] 1- مرگ يزيد بن معاويه در طي مدتي که مسلمانان در بلنجر به نبرد ميپرداختند هيچ زني از زنان سربازان بيوه نشد و هيچ کودکي از کودکان، يتيم نشد تا آنکه سال نهم خلافت عثمان فرا رسيد. دو روز قبل از شبيخون دشمنان بر سپاه مسلمانان، يزيد بن معاويه، در خواب ديد که آهويي بسيار زيبا به خيمه او وارد شد و زير ملحفه يزيد رفت سپس ديد او را به قبري بردند که چهار مرد رشيد بر بالاي آن ايستادهاند؛ فرداي آن شب، چون جنگ شدت يافت، سنگي به سر يزيد اصابت کرد که سر او را از هم شکافت، خون در لباس او به نحو زيبايي جلوه مينمود گويا آن آهو در رؤيا تن او را گلگون کرده بود. يزيد جواني بود خوش سيما و چون خبر شهادت او به عثمان رسيد گفت: انا لله و انا اليه راجعون خداوندا! مجتهدان کوفه را به آزمايش شکست مبتلا ساختهاي، آنان را مورد عفو و بخشايش خويش قرار ده.[23] 2- رنگ خون بر لباس سفيد چه زيباست! نقل است که عمرو بن عقبه به لباس سفيد خود ميگفت: رنگ خون بر تو چه قدر زيبا خواهد بود! چون در پيکار با دشمن مجروح شد ديد رنگ لباسش به همان رنگي که دوست داشته مزين شده است. او نيز در آن روزِ سخت جان خويش را از دست داد.[24] 3- شعلهي خون بر لباس چه قدر زيباست! روايت ميکنند که قرشع به لباس خود ميگفت: رنگ خون بر لباس چه قدر زيباست! چون روز پيکار فرا رسيد تا پاي جان به نبرد با دشمنان پرداخت، چنان خون سر تا پاي وجودش را فرا گرفته بود که گويا لباس او، زميني سفيد رنگ بود که رنگ سرخ آن را زينت داده. با مرگ قرشع مسلمانان نيز دچار فقدان سنگيني شده و ناچار به عقبنشيني شدند.[25] 4- آنان نيز مانند شما ميميرند نقل است که ترکان در روز پيکار، خود را در ميان درختان پنهان ميکردند، زيرا بر اين باور بودند که هيچ اسلحهاي در جسم مسلمانان کار ساز نيست چون يکي از آنان، برحسب اتفاق، تيري به سوي يکي از مسلمانان پرتاب کرد، ديد آن مسلمان از پاي در آمد. او نيز فرياد زنان به قوم خود گفت: که آنان نيز چون شما ميميرند، پس چرا از آنان ميترسيد؟ به اين ترتيب، ترکان از مخفيگاههاي خود خارج و بر صفوف مسلمانان يورش بردند. جنگ بسيار شدت گرفت و مسلمانان و فرمانده آنان، عبدالرحمن، تا پاي جان مقاومت نمودند تا عاقبت بسياري از آنان و نيز خود عبدالرحمن جان خويش را از دست دادند.[26] 5- آل سلمان! صبور باشيد نقل است که چون عبدالرحمن، کشته شد، برادر او، سلمان بن ربيعه، پرچم سپاه را به دست گرفت و به نبرد با دشمن پرداخت. در اين اثنا، فردي فرياد زد: آل سلمان! صبور باشيد؛ سلمان نيز در پاسخ به اين ندا، فرياد زد: آيا از ما عجز و نالهاي ديدهايد؟! سلمان پس از تدفين عبدالرحمن در منطقة بلنجر[27]، اقدام به عقب نشيني نمود[28]. او همراه ابوهريرة دوسي و سپاهيانش، خود را از طريق گيلان، به گرگان رسانيد تا بتواند باقيمانده سپاه برادرش را نجات دهد.[29] محمود شيت خطاب، با تصديق اين روايت، بيان ميدارد که عقب نشيني شيوهاي بود که مسلمانان در آن ايّام و در حالت شدّت جنگ و افزايش ميزان تلفات و خسارتها، آنان به کار ميبستند تا بتوانند از طريق آن و پيوستن به نيروهاي ديگر سپاه اسلام که در مناطق ديگر مستقر بودند، تجديد قوا نموده و خود را جهت حملات شديدتر بر دشمنان مهيّا سازند. سلمان بن ربيعه نيز بنا به دستور عثمان بن عفّان رضي الله عنه به عنوان پشتيبان سپاهيان عبدالرحمن بدانجا اعزام شده بود، حال چطور ميتوانست خود در «الباب» بماند و سپاهيان عبدالرحمن در بلنجر و زير آتش حملات دشمن از ميان ميرفتند، چطور ميتوانست برادرش، عبدالرحمن، را که به شدّت به او و سپاهيانش نياز داشت در ميدان کارزار به حال خود رها سازد و او در پايگاه امن خويش بماند و آيا معقول است که بگوييم عبدالرحمن سپاه برادرش را که به شدت بدان نيازمند بود در نظر نگرفته و قصد داشته خود او نتيجه جنگ را تعيين نمايد؟! بايد در نظر داشت که منظور مؤرّخان قديم از کلمه «هزيمه» و شکست، همان عقبنشيني بوده است، زيرا بيشتر آنان شهرنشيناني بودند که ميان اين دو کلمه تفاوتي قائل نميشدند. اما بايد دانست که ميان اين دو تفاوتي بزرگ وجود دارد، هزيمت و شکست عبارت است از ترک ميدان جنگ، بدون داشتن هيچ طرح و نقشه و يا فرماندهي، حال آنکه عقب نشيني شيوهاي است که در آن فرمانده سپاه افراد خود را جهت تجديد قوا و تدارک حملهاي کارساز بر دشمنان، از ميدان کارزار خارج مينمايد. شايسته است که تاريخنگاران معاصر دچار اين اشتباه فاحش نشده و تفاوت ميان شکست و عقبنشيني را بدانند.[30] نهم: اولين اختلافاتي که ميان سپاهيان کوفه و شام پيش آمد چون عبدالرحمن بن ربيعه به قتل رسيد سعيد بن عاص، سلمان بن ربيعه را به فرماندهي جبهه مسلمانان در آن منطقه منصوب نمود. عثمان نيز جهت تقويت سپاهيان اسلام، لشکري از شام به فرماندهي حبيب بن مسلمه را بدانجا گسيل داشت. با حضور آن دو فرمانده در آن ناحيه، رقابت ميان آن دو بر سر فرماندهي کل سپاهيان و نيز امارت آن منطقه آغاز شد، شاميان، تهديد به قتل سلمان نمودند و در مقابل کوفيان نيز حبيب را به قتل و حبس تهديد نمودند و هشدار دادند که در صورت مخالفت شاميان با نظر آنان، جنگي سخت ميانشان روي خواهد داد. مردي کوفي بنام أوس و مغراء، نيز در ابياتي اين نزاع و اختلاف را چنين بازگو ميکند: إن تَضرِبوا سلمانَ نَضرِب حبيبَکم و إن ترحلوا نحوَ آبنِ عَفَّانَ نَرحَلُ و إن تُقسِطُوا فالثَّغرُ ثَغرُ أَميرنا و هذا أميرً في الکتائب مُقبِلُ و نحن وُلاةُ الثغر کنّا حُسَماتَا ليالي نَرمي کلَّ ثَغرٍ و نُنَکِلُ[31] (اي مردمان شام! بدانيد اگر سلمان ما را بکشيد ما نيز حبيب شما را خواهيم کشت. اگر به شکايت، نزد عثمان شويد ما نيز از شما نزد او شکايت خواهيم نمود. اگر اهل انصاف باشيد ميدانيد که اين مناطق، حيطهي قلمرو امير ماست که همراه سپاهيانش به جنگ با دشمن پرداخته است. ما صاحبان سرزمينهايي هستيم که شب و روز از آنها دفاع نموديم و در آنجا به نبرد و کارزار با دشمنان پرداختيم). اما مسلمانان با عنايت و لطف خداوند و حضور صحابهاي چون حذيفه بن يمان رضي الله عنه که در سه جنگ بزرگ آن منطقه حضور داشت، توانستند اين فتنه و اختلاف را کنار بگذارند.[32] دهم: فتوحات ابن عامر در سال سي و دوم بعد از هجرت در اين لشکرکشي ابن عامر توانست به شهر مروروذ، طالقان، فارياب، جوزجان و طغارستان را به تصرف در آورد. او نخست احنف بن قيس را به مروروذ گسيل داشت. او نيز شهر را به محاصره در آورد. سپس در نبرد با مدافعان شهر توانست آنان را شکست داده و به پشت ديوارهاي شهر باز گرداند. پس از اين رويارويي، مدافعان شهر، به سپاهيان اسلام اعلام کردند: اي سربازان عرب! نميدانستيم که قدرت شما تا بدين حدّ است، امروز را به ما فرصت دهيد تا در مورد شما، با هم به مشورت بپردازيم و شما نيز به لشگرگاه خويش بازگرديد، احنف نيز به لشگرگاه خود بازگشت، صبحگاه، مدافعان شهر که خود را مهياي جنگ نموده بودند، پيکي را نزد او فرستادند که حامل نامهاي از جانب مرزبان شهر به احنف بود، چون نزد احنف رسيد از او امان خواست، احنف نيز به او امان داد همراه پيک برادرزاده مرزبان شهر و نيز مترجم نامه، نزد احنف آمدند. در نامه چنين آمده بود: ايزد را سپاس که قدرت و مکنت از اوست، سلطنت هر که را خواهد، تغيير دهد، هر که صلاح داند، از ذلّت به عزّت رساند و هر که صلاح داند از عزّت به ذلت کشاند. من، مرزبان شهر، تو را به صلح فرا ميخوانم. اما شرط صلح فيمابين اين باشد که من شصت هزار درهم، خراج به شما بپردازم و در مقابل شما نيز تعهد دهيد که مرا بر حکومت اين شهر که شاهنشاه ايران آن را به عنوان پاداش کشتن اژدهاي اين ديار که جان مردم را ميستاند و راه را بر مردم بسته بود به جد پدرم اعطا کرد ابقا نماييد و حکومت را از دست ما خارج ننموده و به افراد واگذار نکنيد و نيز از هيچ يک از افراد خاندان من خراجي دريافت ننماييد. اگر اين صلحنامهي مرا پذيرفتيد، من به جانب شما ميآيم و با هم پيمان ميبنديم. من برادرزادهام، ماهک، را نزد تو فرستادهام تا از قصد و نيت من اطمينان حاصل کني و نامه مرا به عنوان مکر و حيله قلمداد ننمايي. احنف بن قيس نيز نامهاي با اين مضمون به مرزبان نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم. از صخر بن قيس امير لشکريان اسلام به مرزبان مروروذ و سرداران و ساکنان شهر سلام بر آنکه راه هدايت را برگزيد و از آن تبعيت نمود و تقوا پيشه کرد. برادرزادهات، ماهک، نزد من آمد و پيغام تو را به من رسانيد. من پيشنهاد تو را به ديگر فرماندهان سپاه عرضه داشتم و آنان نيز آن را پذيرفتند. به اين ترتيب ما درخواست تو را مبني بر پرداخت خراج زمينهايي که پادشاه ستمکار ايران به جد پدرت بخشيد ميپذيريم. بدان که زمين از آن خداوند و رسول او است و آن را به هر که خواهد، عطا کند. تو بايد متعهد باشي که در جنگهاي ما با دشمنان بايد ما را ياري دهي و در کنار ما با آنان به جنگ بپردازي. ما نيز متعهد ميباشيم که از تو و سپاهيانت که در کنار ما ميجنگند حمايت نماييم و نيز هيچ خراجي بر تو و خاندانت نيست. بدان اگر اسلام بياوري و از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تبعيت نمايي، تو را نزد مسلمانان جايگاه و منزلي رفيع خواهد بود و تو را برادر خويش خواهند دانست، تو به خاطر اين پيمان، در پناه من و ديگر مسلمانان خواهي بود. جزء بن معاويه سعدي، حمزه بن هرماس مازني، حميد بن خيار مازني و عياض ابن و رقاء اسيدي شاهدان اين صلحنامه ميباشند. اين نامه را کيسان، مولاي بني ثعلبه، در روز يکشنبه از ماه محرم کتابت نموده و احنف بن قيس، اميرلشکر، آن را با انگشتر خود که منقش به عبارت «نعبدالله» بود مهر نمود.[33] يازدهم: جنگ ميان سپاه احنف بن قيس و مردم طغارستان، جوزجان، طالقان و فارياب چون عبدالله بن عامر با مردم مرو مصالحه نمود، احنف بن قيس را با سپاهي متشکّل از چهار هزار سرباز به جانب طغارستان گسيل داشت. احنف در مسير خود، در اطراف مرو اتراق کرد. هنگامي که به او خبر دادند که مردم طغارستان، جوزجان، طالقان و فارياب، سپاهي سه هزار نفره را گرد آورده و قصد مقابله با او را دارند، سرداران خويش را فراخواند و به مشورت با ايشان پرداخت، دستهاي از آنان را رأي بر اين بود که بايد به مرو بازگشت. دستهاي ديگر معتقد بودند که بايد به ابر شهر عقب نشيني کرد. گروهي بر اين باور بودند که بايد در همانجا ماند و از ابن عامر، تقاضاي نيروهاي بيشتري نمودند و افرادي نيز پيشنهاد کردند که بايد، آنان آغازگر جنگ باشند و حملهاي غافلگيرانه به دشمن آغاز نمايند، و آنان را در موضع دفاعي قرار داد. گويند که چون احنف، شب هنگام، در ميان لشکرگاه قدم ميزد، چند نفر را ميبيند که گرد آتش جمع شدهاند و در مورد جنگ به صحبت مشغولاند، احنف که کنجکاو ميشود ميايستد و به سخنان آن سربازان گوش ميدهد. چند نفر از آنان ميگفتند: که امير، مطمئناً، فردا صبح، به جانب دشمنان حرکت خواهد کرد و به نبرد با آنان ميپردازد، زيرا او خوب ميداند که دشمنان، به شدت از او در هراسند. در اين ميان يکي از آنان که مشغول پختن آش بود به ايشان گفت: اگر امير چنين کاري بکند دچار اشتباه بزرگي خواهد شد، من گمان نميکنم امير با اين نيروي اندک در ميداني باز و وسيع به مصاف انبوه سپاهيان دشمن برود، چرا که آنان در يک حمله سنگين، همه ما را خواهند کشت؛ به نظر من، امير بايد در ميان رود مرغاب و کوه کنار آن استقرار يابد، به نحويکه رود در سمت راست او و کوه در طرف چپ او قرار گيرند، به اين ترتيب، دشمن بناچار، تنها با نفراتي محدود به مصاف با ما خواهد آمد. احنف با شنيدن اين نقشه، سرداران سپاه را فرا خواند و آن طرح را با ايشان در ميان گذاشت، از سوي ديگر، مردم مرو نيز سپاهي را به جانب احنف بن قيس اعزام کردند تا او را در جنگ ياري دهند اما احنف به ايشان اعلام نمود که دوست ندارد مشرکان از او و سپاهيانش حمايت کنند. او به آنان گفت: که اگر در جنگ پيروز شود، بر عهد و پيمان خود با ايشان خواهد ماند اما اگر دشمنان او فاتح ميدان باشند، مردمان مرو، خود، بايد به دفاع از خويش بپردازند. گويند که با آغاز جنگ، احنف بن قيس در ميدان کار زار، اين بيت ابن جويه اعرجي را با خود زمزمه ميکرد: أَحَقُّ مَن لَم يَکرَهِ المَنِيَّةَ حَزوَرٌّ لَيسَ له ذُرَّيّةٌ در روايتي ديگر آمده است که دو سپاه تا نيمههاي شب نيز به نبرد با هم پرداختند، سرانجام سپاه اسلام توانست دشمنانشان را شکست دهند. چون سپاه احنف به منطقه «رسکن» که در دوازده فرسنگي لشکرگاه او بود رسيد، احنف، دو مرد را به جانب مرزبان مرو رود که در انتظار نتيجه جنگ بود تا خراج ساليانه را نزد احنف بفرستد روانه کرد. هنگام عزيمت آن دو تن، احنف به ايشان سفارش نمود که چون نزد مرزبان رفتند در مورد خراج، هيچ نگويند او خود، آن را به ايشان بدهد. زماني که آن دو نزد مرزبان رسيدند همان نمودند که احنف گفته بود و مرزبان دانست که اينان تنها به اين دليل، جرأت چنين جسارتي را به خود دادهاند که در جنگ پيروز شدهاند و به همين دليل، خراج را به آنان تحويل داد[34]. احنف، همچنين، اقرع بن حابس را با سوار کاراني چند به جوزجان فرستاد تا فراريان لشکر دشمن را تعقيب نمايند. آنان نيز توانستند در نبرد با آن فراريان، ايشان را شکست دهند. کثير نهشلي در همين رابطه چنين سروده است: سَقي مُزنُ السَّحابِ إِذا استَهَلَّت مَصَارِعَ فَثيَةٍ بالجوزَجانِ الي القصرين من رستاق خوط أَقَادَهُمُ هُناکَ الأَ قَرعانِ[35] (باران آنگاه که باريدن گرفت، اجساد مرداني را در جوزجان سيراب نمود که أقرع، آنان را در آنجا به قتل رسانيد). دوازدهم: صلح احنف بن قيس با مردم بلخ پس از مصالحه احنف با مردم مروروذ، احنف به جانب بلخ حرکت نمود. چون آنان را به محاصره در آورد، آنان پيشنهاد کردند که با دادن خراجي معادل چهارصد هزار درهم با احنف مصالحه نمايند. احنف نيز اين پيشنهاد را پذيرفت و پسر عمويش، اسيد بن متشمس را جهت تحويل گرفتن آن مقدار خراج، نزد آنان نگه داشت و خود عزم خوارزم نمود. اما سرماي شديد زمستان، مانع حرکت سپاه او شد و به همين دليل و پس از مشورت با سرداران، احنف فرمان داد تا سپاهيان به بلخ باز گردند. گويند چون احنف از سرداران خود راجع به اين بازگشت نظر خواست، آنان با اين بيت از عمرو بن معديکرب نظر خويش را به او اعلام نمودند: إِذا لم تَستَطِعُ أَمراً فَدَعه وَ جاوِزه إلي ما تَستَطِيعُ (اگر قادر به انجام کاري نميباشي آن را رها کن و به کاري که توان انجام آن را داري روي آور). از سوي ديگر، اسيد، در نبود احنف، همه خراج مردم بلخ را گرفته و در بيت المال نگه داشت. در اين مدت، مردم شهر، جشن مهرگان را بر پا نمودند و هدايايي چون ظروف طلا و نقره، درهم و دينار و کالا و پوشاك متنوعي را به اسيد تقديم کردند، اسيد چون از آنان، علت اين جشن و هدايا را جويا شد، ايشان پاسخ گفتند: که اين جشن را مهرگان گويند و آنان آن را براي اين انجام ميدهند که بتوانند رحم و شفقت واليان را نسبت به خود جلب نمايند. اسيد نيز به آنان گفت: هر چند نميداند اين جشن چيست اما صلاح نميبيند که هدايا را رد کند اما دست به آنها نميزند تا احنف باز گردد. چون احنف به بلخ بازگشت، اسيد او را در جريان ماجرا گذاشت. احنف نيز آنها را نزد عبدالله بن عامر برد و در مورد آنها از او سوال نمود. ابن عامر هم به او گفت: که اين هدايا از آن اوست و ميتواند آنها را براي خود بر دارد. اما احنف از اين کار سرباز زد و به ابن عامر گفت که او را به آن اموال و هدايا نيازي نيست.[36] سيزدهم: به شکرانه اين فتوحات از همين جا احرام حج را ميبندم و به مکه ميروم هنگامي که احنف بن قيس نزد ابن عامر بازگشت، مردم به ابن عامر گفتند: که خداوند تا به حال هيچ کس را به چنين فتوحات و پيروزيهاي عظيمي نائل نکرده است. در واقع، ابن عامر توانسته بود فارس، کرمان، سيستان و خراسان را به تصرف در آورد و آنها را به قلمرو اسلامي ضميمه نمايد. ابن عامر نيز نيت کرد که به شکرانه اين پيروزيهاي بزرگ و بينظير، از نيشابور، مرکز خراسان، محرم به جانب مکه خواهد رفت و حجّ را به جاي ميآورد. اما چون نزد عثمان رسيد، او ابن عامر را به خاطر اين عمل ملامت نمود و به او گفت: که ميبايست چون ديگر مردمان در محل خويش احرام ميبست.[37] چهاردهم: شکست «قارن» در خراسان چون ابن عامر از خراسان باز ميگشت، قيس بن هيثم سلمي را به امارت آنجا گماشت. در اين اثنا قارن با چهل هزار جنگجوي ترک عزم قلمرو مسلمانان نمود. عبدالله بن خازم سلمي نيز با چهار هزار سرباز به مقابله با او شتافت. او پيشاپيش سپاه خود، ششصد پيش قراول را گسيل داشت و به آنان دستور داد تا بر بالاي نيزههاي خود آتش بيافروزند. چون شب فرا رسيد، سپاهيان قارن به جانب آتش پيش قراولان يورش بردند و با آنان درگير شدند، در اين گيرودار سپاه ابن خازم، آنان را به محاصره در آورد و توانست با حمله غافلگيرانه و برقآسا شکست سختي را بر دشمن وارد سازند، در اين جنگ، بيشتر سپاهيان ترک و از جمله خود قارن به قتل رسيدند و غنايم عظيمي نصيب مسلمانان شد، چون خبر اين پيروزي بزرگ به ابن عامر رسيد، او ابن خازم را به امارت خراسان منصوب نمود. در واقع ابن خازم که بيشتر توانسته بود قيس بن هيثم را قانع کند که از خراسان خارج شود تا خود او جانشين قيس گردد، با اين پيروزي عظيم، توانست اعتماد ابن عامر را به خود جلب کند و به اين ترتيب، به حکومت خراسان دست يابد.[38] با اين تفاصيل ميبينم که عثمان بن عفّان چگونه توانست با تدبيري درست و عزمي راسخ و با کمک سرداراني دلير و کارآمد، علاوه بر شکست دادن انواع شورشها و طغيانهاي داخل فلات ايران، روند فتوحات مسلمانان را همچنان تداوم بخشد. با مطالعه تاريخ طبري، ابن کثير، ابن اثير و تاريخ کلاعي و کاوش در حوادث دوران خلافت آن حضرت ميبينيم که انتخاب چنين اُمرا و والياني که توانستند با درايت و شجاعت خود، بحرانهاي آن روزگار را کنترل کنند و به آن پيروزيهاي بزرگ دست يابند، خود، دليلي است بر درست بودن تصميمات عثمان و انتخاب صحيح آن واليان و امرا. عثمان بن عفان که در آغاز خلافت خويش با معضلات و بحرانهاي بزرگي روبهرو شده بود با عزمي خلل ناپذير، مديريتي خردمندانه، سرعت عمل بموقع و احاطه و شناختي کامل بر امور و در عين حال، حفظ آرامش و متانت خاصّ خود که حکايت از توان و قدرت شخصيت و نيز بصيرت و درک عميق او نسبت به مسايل دارد، توانست از عهدهي آن مشکلات و بحرانها برآيد و سر بلند از ميدان آزمايش به درآيد، در واقع، مهمترين نتايج اين تصميمگيريها و مواضع عثمان در آن برهه از زمان را ميتوان در موارد زير خلاصه نمود: الف: سرکوب شورشيان و بازگرداندن امنيت و آرامش به سرزمينهاي تحت امر خلافت. ب: ادامه روند فتوحات و گسترش روز افزون قلمرو حکومت اسلامي؛ در حقيقت، با اين اقدامات، دسيسهها و توطئههاي دشمناني که به آن سوي مرزها گريخته و در پي اقدامات تلافي جويانه عليه مسلمانان بودند خنثي شد. ج: ايجاد پايگاهها و مراکزي که سپاهيان اسلام از طريق آنها به مراقبت و محافظت از مرزهاي حکومت اسلامي نائل ميآمدند. حال اين پرسش مطرح ميشود که اگر عثمان بن عفّان، فردي ضعيف و ناتوان بود، آيا ميتوانست چنان سياستهاي حکيمانه و شجاعانهاي را اتخاذ نمايد و در عين حفظ قلمرو حکومت اسلامي، بر دامنه و وسعت آن بيافزايد؟[39]. بدون شک، اين حقايق برخلاف دروغها و تبليغات سوء رافضيان و خاورشناسان و پيروان آنان ميباشد. پانزدهم: از جمله فرماندهان عثمان رضي الله عنه در فتح سرزمينهاي شرق احنف بن قيس با عنايت به وسعت دامنه فتوحات در عهد عثمان، شايسته آن دانستم که فرماندهان اين نبردها و فتوحات را بيشتر بشناسيم و چون بحث ما راجع به فلات ايران و ماوراءالنهر است بهتر آن ديدم که به شناخت مهمترين فرماندهان آن سرزمين که همانا احنف بن قيس است بپردازم. 1- نسب و خاندان او او ابوبحر احنف بن قيس بن معاويه بن حصين بن حفص بن عباده و از قبيله تميم بود[40]. نام او را ضَحَّاک و يا صَخر[41] دانستهاند. مادرش حَبَّه دختر عمرو بن قرط و از قبيله جاهل بوده است[42]، اين زن خواهر اخطل بن قرط بود که از دلير مردان و شجاعان آن روزگار محسوب ميشد. احنف، خود، در مقام مباهات به دائيش گفته است که هيچ کس مانند او، چونان خويشاوند بينظير ندارد.[43] 2- زندگي و حيات او احنف بن قيس از جمله بزرگان تابعين به حساب ميآمد که در ميان قوم خويش از جايگاه و منزلت رفيعي برخوردار بود[44]. علاوه بر اين او از بزرگان شهر بصره نيز محسوب ميشد[45]، چنانکه مردم اين شهر به او اعتماد و اطمينان کاملي داشتند. او فردي بود خردمند، زيرک[46]، متديّن، باهوش، فصيح و بليغ[47]، دانا و متين و باوقار بود، در مورد وقار و ابهّت او شاعري چنين سروده است: اذا الأبصار ابصرت ابن قيس ظللن مهابه منه خشوعاً (اگر انسانها، احنف پسر قيس را ببينند، از وقار او، ديدگان خويش را، به خشوع، به زير افکنند). خالد بن صفوان نيز در توصيف شرف و بزرگي اين مرد گفته است که: اصنف از شرف و بزرگي ميگريخت اما اين شرف و بزرگي بود که به دنبال او دوان بود.[48] در اينجا به چند مورد از برجستهترين خصايل و ويژگيهاي بارز او ميپردازيم. الف: وقار و متانت او احنف بن قيس به داشتن آرامش و گذشت شهرهي خاصّ و عامّ بود. چون از او در مورد حلم پرسيدند، او گفت: که حلم عبارت است از تحمّل و ذلّت و صبور بودن در برابر آن. و چون از حلم زياد او تعجب ميکردند، به اطرافيان ميگفت: من پيشتر گمان ميکردم که حلم همان صبر است اما با ديدن رفتار قيس بن عاصم منقري با قاتل پسرش که برادرزاده خود او نيز بود دانستم که حلم چيست[49]. با ديدگان خود ديدم که چون قاتل پسر قيس را دست بسته نزد او آوردند به مردمان گفت: که آيا فکر نميکند اين رفتار خشن آنان، آن جوان را ترسانيده باشد. سپس رو به آن پسر کرد و به او گفت: اي پسر! بدان که تو با اين کارت از تعداد ياران خود کاستهاي، قدرت خويش را تضعيف کردهاي، دشمنانت را شاد نمودهاي و اطرافيان و خويشان خود را در ماتم و عزا بردهاي. آنگاه دستور داد تا او را رها سازند و ديه مقتول را از جيب خود او نزد مادر مقتول که همسر خود او نيز بود، ببرند که بنا به قول او، آن زن در ميان طايفه شوهرش غريب است و تنها[50]. نقل است که مردي نزد احنف آمد و از او خواست که حلم را به او ياد دهد، احنف بدو گفت: حلم آن است که تحمل ذلت بنمايي؛ آن مرد گفت: هر چند من نميتوانم آن را تحمل کنم اما تمام تلاش خود را خواهم نمود تا حداقل چنين رفتاري از خود نشان بدهم[51]. نيز نقل کنند که مردي چند بار نزد احنف آمد و او را دشنام داد، اما احنف هيچ جوابي بدو نداد، آن مرد گفت: احنف تنها به اين دليل به دشنامهاي من پاسخي نميدهد که مرا خوار و بيارزشتر از آن ميداند که جواب مرا بدهد[52]. احنف در مقام نصيحت، به اطرافيان چنين ميگفت: هر کس در برابر يک سخن زشت صبر پيشه نکند سخنان بيشتري خواهد شنيد، بسيار پيش آمده است. که خشم خود را فرو خوردهام تا از عواقب بسيار بدتر آن پيشگيري نمايم[53]. اما بايد دانست که حلم و آرامش او از روي ضعف وعجز نبود که او در عين قدرت و مکانت به چنين خصلتي مزين بود. او بارها در ميادين کارزار به جنگهاي سختي پرداخت که کمتر کسي توان انجام آنها را در خود ميديد، چون از او پرسيدند که در کجا بايد آرام و با گذشت بود، او پاسخ داد: در ميان اطرافيان و آشنايان بايد با آرامش و وقار رفتار نمود.[54] ب: خرد و عقل او احنف مردي بود خردمند و عاقل. او هميشه به اطرافيان ميگفت: هر که را چهار خصلت باشد در ميان قوم خويش، به سروري خواهد رسيد: ديني که او را از گناهان باز دارد، نسبي که او را از ذلّت حفظ کند، عقل و خردي که او را هدايت دهد و شرم و حيايي که او را از انجام کارهاي ناشايست منع کند.[55] او به اطرافيان ميگفت: که عقل و خرد بهترين همنشين، ادب و تربيت صحيح، بهترين ارث و موفقيّت در کارها، بهترين دوست انسان ميباشند[56]. نيز ميگفت: هيچگاه پشت سر کسي که همنشين من بوده است، سخن بدي نگفتهام. نقل است که چون نزد او از مردي بد ميگفتند، از اطرافيان خواست که از اين کار دست بردارند[57]. همچنين نقل ميکنند که چون برادرزادهاش از درد دندان ناله و فغان سر ميداد به او گفت: اي پسرم! بدان من که سي سال است که چشمم را از دست دادهام اما هيچگاه از اين وضعيت ناله و شکايت نکردهام[58]. نيز ميگفت: هرگاه فردي قويتر و با فضيلتتر از من، مرا به مبارزه ميطلبيد به قدر و منزلت او احترام ميگذاشتم اما هرگاه فردي ضعيفتر از خودم، مرا به کار زار ميطلبيد خود و منزلت خويش را برتر از آن ميديدم که با او درگير شوم و هرگاه با همطراز و همشأن خود به نبرد ميپرداختم، بر او غلبه ميکردم.[59] ج: علم و دانش او هر چند احنف بن قيس را احاديث اندکي است اما محدثان، او را ثقه و قابل اطمينان دانستهاند. او از عمر بن خطّاب، عثمان بن عفّان، علي بن أبي طالب و أبوذّر حديث روايت نموده است[60]. و بزرگاني چون حسن بصري و عروه بن زبير از او حديث نقل کردهاند[61]. همچنين او در دوران خلافت معاويه بن ابي سفيان، از فقهاي بنام و برجسته آن روزگاران محسوب ميشد. د: خرد و حکمت او احنف مردي بود خردمند و فرزانه که تنها براساس حکمت و روش نيکو با مردم رفتار مينمود. گويند چون از او در مورد مروّت سؤال شد پاسخ داد: مروّت آن است که از کارهاي زشت پرهيز نمود و در برابر آنها و خطاهاي ديگران از خود صبر و گذشت نشان داد. سپس ابيات زير را سرود: و اذا جميل الوجه لم يوت الجميل فما جماله؟! ما خير اخلاق الفتي الا تقاه و احتماله (آنگاه که فردي زيبارو، به کارهاي نيک نپردازد، او از زيبايي بهرهاي نبرده است. بهترين کارهايي که جوانمرد ميتواند انجام دهد آن است که از کارهاي زشت و ناپسند پرهيز و در برابر آنها صبر پيشه نمايد). نيز گويند چون راجع به مروّت از او سؤال کردند، او گفت: مروّت، عفّت و پاکي در دين و صبر در برابر مشکلات، احساس و نيکي به پدر و مادر، آرام بودن هنگام خشم و گذشت و عفو هنگام داشتن قدرت است[62]. همچنين از اوست که: سر سلسله ادب و تربيت، زبان است. نيز او راست گفته که: در چند چيز، هيچ خيري را نتوان يافت: سخني بيعمل، مال بدون بذل و بخشش، دوست بيوفا، فقيه و عالم بيورع و تقوا و صدقه و احساني که بدون قصد و نيّتي [خالصانه] انجام گيرد[63]. باز او راست گفته که: با صحبت کردن از فضايل و نيکيها آنها را در ميان مردم إحيا کنيد[64]. همچنين است که گفت: خنده و شوخيهاي زياد، وقار و شخصيت فرد را نزد مردم از ميان ميبرد. هر کس به امري عادت کند و پيوسته بدان روي آورد، نزد ديگران، بدان شهرت يابد[65]. او هميشه به اطرافيان توصيه ميکرد که مجلس او را از غذا و زن دور نگه دارند چرا که اين دو مردان را به شهوتپرستي و شکم پروري ره نمايند که بزرگي وقتي حاصل آيد که مرد چون اشتهاي چيزي نمود بتواند نفس خويش را از آن باز دارد[66]. همچنين از او نقل است که ميگفت: سيادت و سروري با شهرت در ميان مردم به دست ميآيد، چرا که هيچ کس به شهرت دست پيدا نميکند جز از طريق مشهور شدن در ميان مردم، حال آنکه هستند بزرگاني که در ميان خواصّ از شهرت برخوردارند اما نتوانستهاند در ميان مردمان، آوازهاي به دست آورند.[67] ه: بلاغت و فصاحت او احنف، مردي بود فصيح و سخنور[68]. نقل ميکنند که او در مجلسي که بزرگان قبايل ازد و ربيعه حضور داشتند، بعد از حمد و ثناي پروردگار، خطاب به آنان چنين گفت: بدانيد ما به خاطر اين دين است که چونان برادر هستيم، خويشاوند هم و شرکاي يکديگر شدهايم، در کنار هم به آرامش و امنيت و به سر ميبريم و در برابر دشمنان، يار و پشتيبان همديگر ميباشيم، بدانيد که ازديان بصره نزد ما از تميميان کوفه (قبيله احنف) مهربانتر هستند و ازديان کوفه را از تميميان شام (قبيله احنف) بيشتر دوست داريم، بدانيد اگر روزي فرا رسيد که مال و مملکت ما شما (ازديان) را به دام حسادت و نفرت گرفتار نمود، ما مال و ثروت خويش را با شما تقسيم خواهيم کرد (شايد اين وحدت و اخوّت ميانمان حفظ شود).[69] احنف بن قيس، فردي اهل منطق و دليل و برهان بود. گويند که چون نزد اولياي دم مقتولي رفت، آنان به او گفتند: که خواهان دريافت دو برابر مبلغ ديه هستند، او درخواست آنان را پذيرفت اما در مقام اندرز به آنان چنين گفت: ميدانيد که خداوند عزوجل دستور داده است که در برابر هر مقتولي، تنها يک ديه دريافت شود و رسول امين صلي الله عليه و آله و سلم او نيز همين کار را انجام ميداد حال شما بدانيد که اگر امروز خواهان دريافت دو برابر مبلغ ديه هستيد فردا نيز ديگران همين درخواست را از شما خواهند نمود مردم از شما کاري را انتظار دارند که خود نسبت به ديگران انجام دادهايد. گويند آن افراد نيز با شنيدن اين کلمات معقول، از تصميم خود برگشته و به همان يک ديه اکتفا کردند.[70] همچنين نقل است که مردي نزد احنف آمد و بدو گفت: که او نه به ستايش مردم نسبت به خود اهميت ميدهد و نه به ملامت و مذمّت ايشان اعتنايي ميکند. احنف نيز به او گفت: که او از رنجي بزرگ که مردان برجسته و بنام از آن در عذابند رها شده است.[71] و: ايثار و از خود گذشتگي او احنف مردي بود که هر چه را براي خود ميپسنديد، براي ديگران نيز دوست ميداشت. اين خصلت در او تا بدان حدّ بود که در بيشتر مواقع، ديگران را بر خود ترجيح ميداد و دوست داشت که ديگران را از منافع حاصل از تلاش و کوشش خود بهرهمند سازد. نقل است که چون به مدينه و نزد عمر بن خطّاب رضي الله عنه رفت، عمر به رسم آزمايش، جوايزي را بر او عرضه داشت اما او از پذيرفتن آنها امتناع نمود و به عمر گفت: به خداوند سوگند که ما رنج اين سفر را بر خود هموار نکرديم تا به جوائز شما دست يابيم، ما نزد شما آمدهايم که نيازها و مشکلات مردم را براي شما بازگو کنيم و از شما حلّ آن مشکلات را بخواهيم. عمر چون اين پاسخ را از آن جوان شنيد، نسبت به او، احترام بيشتري قائل شد.[72] ز: امانتداري او احنف بن قيس، بسيار امانتدار و راست کردار بود. در صفحات پيشين، داستان او و پسر عمويش، اسيد، را که بر بلخ گماشته بود ديديم و خوانديم که چون اسيد از مردم شهر هداياي نفيس دريافت کرد آن را به احنف تحويل داد و او را از جشن مهرگان و کيفيت دريافت آن هدايا آگاه نمود، احنف نيز آن هدايا را با خود به نزد عبدالله بن عامر برد و در مورد آنها نظر او را جويا شد، ابن عامر نيز به او گفت: که اين اموال حق توست و تو را روا باشد که آنها را از آن مردمان قبول نمايي. اما احتف با کمال مناعت طبع، از پذيرفتن آن اموال امتناع کرد و به ابن عامر گفت: که بدان اموال نيازي ندارد[73]. او از چنان قناعتي برخوردار بود که به همان سهم خود از غنايم بسنده کرد و چشم طمع به ديگر اموال ندوخت.[74] ح: آرامش و تأمل او احنف، بسيار آرام بود و در کارهايش بسيار تأمل و صبر مينمود. هيچ کاري را انجام نميداد جز آنکه در مورد ماهيت و عواقب آن بارها و بارها تدبّر ميکرد، گويند که چون علّت اين کار را از او پرسيدند پاسخ داد که او تنها در چند چيز تعجيل را روا ميداند: نماز اول وقت، تدفين مردگان و ازدواج با دختري که رسماً و علناً از او تقاضاي ازدواج شده است.[75] ط: ورع و تقواي او احنف از آن روز که ايمان آورد، مسلماني شد با ايمان و با تقوا، او چون ايمان آورد، به ميان قوم خويش بازگشت و آنان را به پذيرفتن اين دين جديد فراخواند و آنان نيز دعوت او را لبيک گفته و به اسلام گرويدند[76]. احنف از همان آغاز اسلام آوردنش، جان و مال خويش را در راه اعتلاي اين دين و دفاع از دعوتگران بسوي آن تقديم داشت[77]، و تا آخر عمر، هرگز از اين هدف دست بر نداشت و آن روز که پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ، اکثريت قوم او چون ديگر قبايل عرب، از اسلام برگشتند او با قامتي استوار، به جهاد در راه خدا و دفاع از دين بر حقّ او همّت گماشت و در اين راه، رشادتها و شجاعتهاي بسياري از خود به نمايش گذاشت. حسن بصري در توصيف اين مرد بزرگ گفته است: من هرگز بزرگ قومي را نديدم که چونان احنف بن قيس بزرگ منش و صاحب فضايل اين چنين عظيمي باشد[78]، خود احنف روايت ميکند که عمر بن خطّاب رضي الله عنه مرا به مدّت يک سال در مدينه نگاه داشت و در طول اين مدت، هميشه نزد من ميآمد، يادم ميآيد که هر وقت مرا ميديد، من به کاري مشغول بودم که مورد پسند او بود[79]. چون آن يک سال به سر آمد، عمر نامهاي به ابو موسي اشعري، امير بصره، نوشت و در آن به او توصيه نمود که احنف از بزرگان آن شهر است[80] پس در کارها و امورات مهم با او مشورت کن و نظر او را جويا شو[81]. من نيز چون عزم بصره کردم، عمر مرا فراخواند و به من گفت: من يک سال تو را آزمودم. در طول اين مدّت، از تو هيچ بدي و کار ناشايستي نديدم، اميدوارم که درون تو نيز چون ظاهرت پاک وخوب باشد.[82] نقل ميکنند که احنف، شبها چراغي بر ميافروخت و به نماز و دعا و ذکر و گريه و تضرع به درگاه پروردگار مشغول ميشد. گويند که گاه دستش را بر چراغ ميگذاشت و با خود ميگفت: اي نفس! تو توان تحمل حرارت اين چراغ را نداري، پس چگونه آتش دوزخ را تحمل خواهي کرد[83]. روايت ميکنند چون به او توصيه شد تا آنقدر روزه نگيرد که معدهاش ضعيف و کوچک شود، او پاسخ ميدهد که بايد آنقدر روزه بگيرد تا بتواند خود را براي آن سفر بيانتها و بسيار سخت آماده سازد[84]. نيز در مورد او نقل ميکنند که چون به امارت خراسان منصوب شد، در ميانه راه و در شبي سرد، دچار جنابت ميشود و هنگامي که براي غسل، آبي نيافت، بدون اينكه هيچ يک از خدمتکاران را احضار کند، خود براي يافتن آب به راه افتاد كه پاهايش بر اثر خارهاي راه زخمي شدند و خون از آن ميچکيد، اما باز دست از اين تلاش بر نداشت تا آنکه در کنار درختي، برکهاي را يافت که از شدت سرما يخ زده بود او يخها را شکست و با آن آب بسيار سرد خود را غسل داد تا بتواند به عبادت و راز و نياز با پروردگار خويش بپردازد[85]. همچنين گويند که او هميشه مصحفي همراه داشت و چون خلوتي مييافت به تلاوت آن ميپرداخت. در واقع، اين همان شيوهاي بود که مهاجرين و انصار نيز چون در جايي آرام ميگرفتند، با عشق و علاقه بسيار، بدان ميپرداختند[86]. نقل است که او چون دست به دعا بر ميداشت چنين ميگفت: پروردگارا! اگر مرا مورد عفو و بخشايش خود قرار دهي، اين تنها به آن است که تو اهل عفو و بخشايش هستي و اگر مرا دچار عذاب نمايي، اين فقط به دليل آن است که من لايق عذاب و مجازاتم[87]. نيز از اوست که در دعاهايش چنين ميگفت: خداوندا! به من ايماني محکم و يقيني خلل ناپذير عطا کن که با آن بتوانم مصائب دنيا را تحمّل نمايم[88]. گويند که روزي مراسم تشييع جنازهاي را ميبيند، چون آن بديد دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! هر که خود را براي چنين روزي مهيّا ساخته است او را مورد رحم و شفقت خويش قرار ده[89]. نيز از او روايت ميکنند که ميگفت: من از انساني که دوبار از مجراي ادرار (پدر و مادر) عبور کرده است در تعجّبم که چرا در گرداب کبر و غرور گرفتار ميآيد.[90] اين موارد، مهمترين فضايل احنف بن قيس بودند که سبب جلب اطمينان و ستايش مردم نسبت به او شدند. در واقع، اين فضايل و ويژگيهاي افرادي است که تنها ميتوان تعداد اندک و انگشت شماري از ايشان را در هر نسل يافت[91]. احنف از سرداران بزرگ فتوحات عثمان بود که توانست با درايت و هوش فوقالعاده خود، طرحها و تصميمات درست و کار سازي را در آن دوران اتخاذ نمايد کما اينكه شجاعت و دليري کم نظير او تأثيري بسزا در سرنوشت جنگهاي او داشت. او شبانگاهان در ميان اردوگاه سربازانش ميگشت تا به سخنان و ديدگاههاي آنان در مورد جنگ پيش رويشان گوش فرا دهد و اگر در آن ميان، نظر را صائب و معقول مييافت بدان عمل مينمود. او هرگز به اين نميانديشيد که تصميم و تدبير درست را از کجا ميگيرد و تنها نصرت و پيروزي بر دشمنان اسلام و گسترش آن دين راستين بود که نزد او اهميت داشت. در شجاعت او همين بس که بسيار پيش ميآمد که خود را به مخاطره ميانداخت تا ياران خويش را از مهلکه نجات دهد. در عين حال، او مردي بود خردمند و زيرک که ميتوانست با سپاهيانش که او را به تمام معنا دوست ميداشتند کارها و اقداماتي را انجام دهد که از توان ديگران خارج بود.[92] به واقع، احنف بن قيس، چنانکه عمر بن خطاب رضي الله عنه ميگفت: مردي بود در شکل يک امت و امتي بود در شکل و صورت يک مرد ظهور يافته بود، ايشان، سرور سربازان و سرداران فتوحات فلات ايران و افغانستان و ماوراءالنهر بود[93]. به دليل اينکه احنف بن قيس –که آماج حملات بيرحمانهي مخالفان قرار گرفته- يکي از فرماندهان عهد عثمان بن عفان رضي الله عنه بوده و در بنيان نهادن زيربناي جامعه سهم بسزايي را ايفا نمود، شرح حال وي را به طور مفصل نگاشتم.
[1]- تاريخ طبري (5/246). [2]- الخلافة و الخلفاء الراشدون،224. [3]- تاريخ الطبري (5/247). [4]- تاريخ الطبري (5/247). [5]- عثمان به عفان، صادق عرجون،201. [6]- تاريخ طبري (5/270). [7]- تاريخ طبري (5/271). [8]- تاريخ الطبري (5/288). [9]- تاريخ الطبري (5/295). [10]- محمد السلمي، خلافة عثمان،57. [11]- تاريخ طبري (5/297). [12]- الاکتفاء کلاعي انداسي (4/417). [13]- الاکتفاء، کلاعي اندلسي (4/418) و تاريخ طبري (5/302). [14]- محمد السلمي، خلافة عثمان،57. [15]- صحيح مسلم (حديث2918). [16]- تاريخ طبري (5/304). [17]- تاريخ طبري (5/305). [18]- تاريخ طبري (5/306). [19]- تاريخ طبري 05/307). [20]- تاريخ طبري 05/307). [21]- همان (5/308). [22]- همان (5/309). [23]- تاريخ طبري (5/310). [24]- تاريخ طبري (5/310). [25]- تاريخ طبري (5/310). [26]- قادة الفتح الاسلامي في أرمنية، محمود خطاب،151. [27]- معجم البلدان (2/278). [28]- تاريخ طبري (5/309). [29]- قادة الفتح الاسلامي في أرمنية،151. [30]- قادة الفتح الاسلامي في أرمنية،152-153. [31]- تاريخ طبري (5/311) و البداية و النهاية (7/166). [32]- تاريخ طبري (5/311). [33]- تاريخ طبري (5/316). [34]- تاريخ طبري (5/317). [35]- همان (5/318). [36]- تاريخ الطبري (5/319). [37]- البداية، و النهاية (7/167)، تاريخ الطبري (5/319). [38]- البداية و النهاية (7/167). [39]- تحقيق مواقف الصحابة في الفتنة (1/408). [40]- جمهرة انساب العرب، ص227، طبقات ابي سعد (7/95). [41]- قادة فتح السند و افغانستان، محمود خطاب، ص285. [42]- قادة فتح السند و افغانستان، محمود خطاب، ص285. [43]- جمهرة انساب العرب، ص212. [44]- قادة فتح السند و افغانستان، ص285. [45]- الاصابة في تمييز الصحابة (1/103)، اسد الغاية في معرفة الصحابة (1/55). [46]- قادة فتح السند و افغانستان، ص304. [47]- قادة فتح السند و افغانستان، ص304. [48]- تهذيب ابن عساکر (7/13). [49]- الاستيعاب في معرفة الأصحاب (3/1294). [50]- وفيات الأعيان (2/188). [51]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص306. [52]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص306. [53]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص306. [54]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص306. [55]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص306. [56]- تهذيب ابن عساکر (7/19). [57]- همان (7/21). [58]- همان (7/16). [59]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص307. [60]- طبقات ابن سعد (7/93). [61]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص308. [62]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص308. [63]- تهذيب ابن عساکر (7/19) [64]- البداية و النهاية (7/331). [65]- وفيات (الأعيان (2/187). [66]- همان (2/188). [67]- قادة فتح السند و افغانستان، ص309. [68]- قادة فتح السند و افغانستان، ص309. [69]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص309. [70]- وفيات الأعيان (2/188). [71]- وفيات الأعيان (2/188). [72]- تهذيب ابن عساکر (7/12). [73]- تاريخ الطبري (5/319). [74]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص313. [75]- طبقات ابن سعد (7/96). [76]- شندرات الذهب (1/78). [77]- قادة فتح السند و أفغانستا، ص314. [78]- البداية و النهاية (7/331). [79]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص314. [80]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص314. [81]- تهذيب ابن عساکر (7/12). [82]- طبقات ابن سعد (7/94). [83]- البداية و النهاية (7/331). [84]- طبقات ابن سعد (7/94). [85]- همان [86]- همان (7/95). [87]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص315. [88]- تهذيب ابن عساکر (7/16). [89]- تهذيب ابن عساکر (7/16). [90]- البداية و النهاية (7/331). [91]- قادة فتح السند و أفغانستان، ص316). [92]- قادة فتح السند و افغانستان، ص302. [93]- همان، ص322.
به نقل از: ترجمه شناخت سيره عثمان بن عفّان رضي الله عنه، تأليف: دکتر علي محمد محمد صلابي
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|