|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>موسی علیه السلام > موسی، خضر علیه السلام و دریا
شماره مقاله : 3149 تعداد مشاهده : 289 تاریخ افزودن مقاله : 9/6/1389
|
موسی، خضر علیه السلام و دریا
خداوند سبحان میفرماید: { فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا (٦١)فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا (٦٢)قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا (٦٣)قَالَ ذَلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا (٦٤)فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا (٦٥) } ([1]). «هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند، و ماهی در دریا راه خود را در پیش گرفت (و به درون آن خزید). هنگامی که (از آنجا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند) موسی به خدمتکارش گفت: غذای ما را بیاور، واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج فراوان شدهایم. (خدمتکارش) گفت: به یاد داری وقتی را که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن کردن جریان عجیب زندهشدن و به درون آب رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آنجا جلو چشمانم روی داد). فقط شیطان بازگوکردن آن را از یادم برد. (بله، ماهی پس از زندهشدن) به طرز شگفتانگیزی راه خود را در در دریا پیش گرفت. (موسی) گفت: این چیزی است که ما میخواستیم (چرا که یکی از نشانههای پیداکردن گمشدهی ماست) پس پیجویانه از راه طی شدهی خود برگشتند. پس بندهای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خود ساخته و از جانب خویش به او علم فراوانی داده بودیم». خدای عزوجل نعمتهای کثیری را به موسی علیه السلام اختصاص داده است، قوم ایشان هم از این نعمات بیبهره نبوده اند و به همین خاطر موسی علیه السلام به طور پیوسته به شکرگذاری از خداوند سبحان – به خاطر نعماتی که به او بخشیده است – میپرداخت. و موسی علیه السلام به خاطر نعماتی که خداوند به او ارزانی داشته بود، برای وی نماز شکر میگذارد و به حمد و ستایش او میپرداخت و با تضرع و زاری از وی میخواست تا همیشه و همواره خشنودی و کرم و لطف خود از او دریغ نفرماید. این بود که روزی از خدای سبحان پرسید: ای پروردگارم! آیا بر روی خاکدان زمینی این تنها من هستم که به من دانش و فرزانگی دادهای و شناخت و معرفت را خاصهی من کردهای؟! خداوند سبحان پاسخش داد: ای موسی! تو فقط چیزی را میدانی که ما بخواهیم آن را بدانی و تنها چیزی را میشناسی که ما بخواهیم آن را بشناسی. موسی علیه السلام باز پرسید: خدایا! آیا کسی داناتر و آگاهتر از من یافت میشود؟ خداوند فرمود: من عبدی صالح دارم که آنچه را که تو نمیدانی او میداند، و آنچه را که تو نمیشناسی او میشناسد. موسی گفت: خدایا! کجا میتوانم این عبد صالحت را بیابم؟ واقعاً دلم مشتاق شناخت اوست. خدای عزوجل فرمود: وی هم اکنون در محل تلاقی دو دریا اقامت دارد. موسی علیه السلام گفت: خدایا! میخواهم بروم تا او را ببینم، به همین خاطر مرا به سوی وی راهنمایی کن و توفیق دیدار وی را نصیبم کن. خدای عزوجل فرمود: برو که من از ناحیهی خود نشانه و دلیلی برای تو قرار خواهم داد که تو را راهنمایی و ارشاد خواهد کرد. 1- در جستجوی عبد صالح موسی علیه السلام جهت دیدار با آن عبد صالحی که خداوند سبحان او را بدان ارشاد فرموده بود: آماده شد و خدمتکار مخلص خود را به نام «یوشع بن نون» صدا زد و به او گفت: ای یوشع! من تصمیم گرفتهام تا به سفری بروم، نمیدانم زیاد طول خواهد کشید یا کم؟!! آیا حاضری در این سفری که خدا میداند کی تمام میشود، مرا همراهی کنی؟! «یوشع بن نون همان خدمتکار جوانی بود که موسی علیه السلام را دوست داشت و به او ایمان آورده و وفادار مانده، و قلبش را به او بخشیده بود، و در رفت و آمدش او را همراهی میکرد و از سرچشمهی حکمت و دانش و معرفت موسی علیه السلام جرعهای مینوشید». یوشع گفت: من در اختیار شما هستم، ای سرورم! موسی علیه السلام گفت: در این صورت باید بلافاصله خود را برای سفری که در پیش داریم آماده کنیم و با توکل (و انتظار) رحمت خداوند حرکت نماییم، چه خدای سبحان مرشد و هدایتدهنده ما به سوی راه راست است. و بدین ترتیب موسی علیه السلام و خدمتکارش خود را برای سفر آماده ساختند و توشهای را که معمولاً مسافران – کسانی که صحراها و بیابانها و مکانهای دور دست را درمینورند – با خود میبرند، با خود برداشتند، مانند نان خشک، خرمای خشکیده و گوشت قطعه شده. هنگامی که بار و بنهی سفر را بستند، یوشع از موسی علیه السلام پرسید: ای سرورم! بر چه مرکبی سوار خواهی شد؟ و با کدام کاروان همسفر خواهی شد؟ و چه راهی را طی خواهی کرد؟ موسی علیه السلام گفت: پسرم! پاهای ما به مثابهی مرکب ما هستند، دریا هم همراه و همسفر ما خواهد بود و ساحل آن هم راه ما خواهد بود. یوشع با تعجب پرسید: مقصدمان کجاست؟ موسی علیه السلام گفت: مقصدمان تلاقی دو دریا است تا مردی از بندگان صالح خداوند را ملاقات نماییم، بندهای که خداوند مرا به جانب او راهنمایی کرده است. آن خدمتگزار گفت: آیا شما میدانید محل تلاقی دو دریا کجاست؟ موسی علیه السلام جواب داد: در پرتو عنایات و الطاف الهی به آنجا رهنمون خواهم شد. 2- سفری جستجوآمیز موسی علیه السلام همراه با یوشع بن نون بر روی ساحل دریا چندین شبانه روز را بی آن که از طولانیبودن حرکت یا صعب العبوربودن راه، اظهار خستگی و از پاافتادگی نمایند، سپری کردند. آنها در طی این مدت جز برای تناول غذا یا کمی خوابیدن، توقف نمیکردند، و بدین ترتیب مدت زمانی بر آنان سپری گشت و موسی علیه السلام همچنان بسان روز اول سفر، شادکام و با نشاط به نظر میرسید و جهت دیدار با عبد صالح خداوند اشتیاق فراوانی داشت و همتش اصلاً سست نشده بود، و خستگی او را احاطه نکرده بود و با پشتکار به راه خود ادامه میداد. یوشع روزی به موسی علیه السلام گفت: خدا کند راه زیادی تا محل تلاقی دو دریا نمانده باشد. موسی علیه السلام گفت: نمیدانم! تا به محل تلاقی دو دریا نرسم دست از حرکت برنمیدارم، حتی اگر روزگار و وقت زیادی در پی آن باشم. موسی علیه السلام و یوشع به طور پیوسته در خشکی به سرعت حرکت میکردند، در حالی که آنان سرشار از روحیهی استقامت و نشاط بودند، تا این که غذایشان تمام شد، یوشع ماهی بزرگی را از دریا صید کرد و آن را برداشت تا از گوشت آن تغذیه نمایند. آن دو به صخرهای بزرگ رسیدند، آنگاه در کنار آن صخره نشسته و به استراحت پرداختند و سپس کم کم به خواب رفتند، پس از مقداری خواب و استراحت بلند شده و به راه افتادند، چیزی نمانده بود که این روز آنها هم تمام بشود و شب از راه برسد که ناگهان موسی علیه السلام احساس کرد که خسته شده و قدمهایش دیگر توان راهرفتن را ندارد، و اندام بدنش هم ضعیف و سست شده است. به همین خاطر بر زمین نشست و به خدمتکارش گفت: «غذا را بیاور! واقعاً ما در این سفر دچار خستگی شدهایم» تا شاید خداوند به ما قوتی بدهد که بتواند ما را در راه رسیدن به هدفمان یاری نماید. در این هنگام آن خدمتکار جوان «یوشع» با دست به پیشانی خود زد و فریاد آهستهای سر داد و به موسی علیه السلام گفت: «آیا به یاد داری وقتی که به نزد آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زندهشدن و به شیرجه رفتن) آن ماهی را از یاد بردم (که آنجا در برابر چشمانم روی داد) جز شیطان (کسی) بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است». موسی علیه السلام گفت: توضیح بده ببینم که چه اتفاقی برای آن ماهی افتاد؟ یوشع جواب داد: آن ماهی لغزید و به طرز شگفتانگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت! در واقع آن ماهی از سبد بیرون افتاد و در راهی که به دریا منتهی میشد، حرکت کرد. موسی علیه السلام از سخن خدمتکارش یوشع متعجب شد و در حالی که شادکامی رسیدن به آرزو در دلش جا گرفته و لبخندی خوشبینانه بر لبانش نقش بسته بود، به او گفت: بگو ببینم ای یوشع! چه اتفاقی برای آن ماهی افتاد؟ یوشع گفت: در حالی که تو خواب بودی؟ اتفاق افتاد. هنگامی که من با صدای سبدی که در کنارم بود و ماهی هم در آن بود بیدار شدم و چشمانم را باز کردم، دیدم که ماهی از سبد سُر خورده و دارد بین صخرهها میغلتد، من هم بلافاصله از پشت به سوی آن شتافتم تا آن را به مکانش بازگردانم، اما در آن اثنا چیزی شگفتانگیزی را مشاهده کردم، و چیزی را دیدم که مرا مدهوش و متحیر ساخت. موسی علیه السلام با خوشحالی و شادکامی گفت: چه دیدی؟ زود باش بگو! خدمتکار جوان با تأسف و حیرت گفت: دیدم که آب آن ماهی را فرو پوشانده است و چنین خیال کردم که دارد حرکت میکند و از این سو به آن سو میرود، گویی دوباره زنده شده است، در سراشیبی و سوراخ بن صخرهها ناآرامی میکرد و از آن به سوی دریا خارج شد بدون این که من آن را درک نمایم یا بتوانم به آن برسم. موسی علیه السلام زیاد متحیر نشد، در واقع وی در آیات و نشانههای خداوند که برای وی فرستاده است، تمامی توان و قدرت را لمس کرده و در دلایل انکارناپذیرش هرچه شگفتی است، مشاهده نموده است. اما خوشحال و شادکام شد، زیرا دریافت که زندهشدن آن ماهی مرده و بازگرداندن وی به صورت زنده به دریا همان نشانهی خداوند است که به او وعده داده بود: تا او را به محل تلاقی دو دریا راهنمایی کند و دانست راهی که ماهی در آن سُر خورده همان راهی است که منتهی به آن عبد صالحی میشود که در جستجوی دیدار اوست، به همین خاطر با شادکامی و نشاط به حرکت افتاد در حالی که به خدمتکارش میگفت: «این چیزی است که ما میخواستیم» پس بیا تا به سوی آن صخره بازگردیم. این حالت در حد خود، سرآغاز معجزات موسی علیه السلام بود که خداوند سبحان در این داستان زیبا به او بخشیده است. و بقیهی معجزات شگفتانگیز دیگر را هنگامی که موسی علیه السلام با آن عبد صالح برخورد میکند، مشاهده خواهیم کرد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که موسی علیه السلام و همراهش یوشع جوان، بازگشته و در پی رد پا و راهی که قبلاً از آن آمده بودند، برآمدند تا بتوانند آن صخرهای را که قبلاً در کنارش بودند پیدا نمایند، آنان به طور پیوسته حرکت میکردند و در جستجوی راه اول خود بودند تا این که به آن رسیدند، آنگاه موسی علیه السلام به خدمتکارش یوشع گفت: ای یوشع! مکانی را که آن ماهی از آن سُر خورد و به دریا رفت به من نشان بده! آنگاه یوشع در جواب موسی علیه السلام به سراشیبی (یا سوراخ) بین صخرهها اشاره کرد و به او گفت: این همان راهی است که آن ماهی آن را پیمود. موسی علیه السلام به جایی که یوشع اشاره کرد، نگاهی انداخت و دید: که آن سوراخی است در بین صخرهها که از جانب دیگر آن منتهی به دریا میشود، در نتیجه از آن رد شد و پشت سر او آن خدمتکار هم آمد، بدین ترتیب آنها از آن سوی صخره به سوی دریا خارج شدند، و موسی علیه السلام به پیرامون خود نگاهی افکند، آنگاه دید: آنچه که خداوند سبحان وعده داد حق است! آنچه را که آن صخره – به خاطر حجم بزرگش – مانع رؤیت آن شده بود، وی مشاهده کرد، یعنی آب دریای شیرین را که با آب دریای شور برخورد میکند، و در کنار صخره قالی سبزرنگی را دید: که پیرمرد زیبا و نورانیای با ریشی سفید چهارزانو روی آن نشسته است. در آن هنگام موسی علیه السلام دانست که او در مقابل آن عبد صالحی است که خداوند وعدهای دیدار وی را داده بود، آن مردی است که خداوند سبحان چیزهایی از علم غیب را که تنها خاصهی وی است، به او یاد داده است. و این مرحله گام دومی است در راه (نشاندادن) معجزات در این داستان مبارک. (فکر میکنید) بعد از این دیدار موسی علیه السلام با آن عبد صالحی چه میکند؟ بیایید این را هم دنبال کنیم. موسی علیه السلام پیش عبد صالح آمد و به او گفت: سلام بر تو ای حبیب خدا. آن پیرمرد در حالی که چهرهاش میدرخشید، نگاهی به موسی علیه السلام کرد و جواب سلامش را داد و گفت: و بر تو سلام، ای پیامبر خدا. بفرما، کنار من بنشین! موسی علیه السلام هم نشست و با تعجب پرسید: آیا تو مرا میشناسی؟! پیرمرد گفت: آری، تو همان پیامبر بنی اسرائیل نیستی؟ موسی علیه السلام در حالی که بیشتر تعجب کرده بود، گفت: چه کسی مشخصات مرا به تو اطلاع داده؟ و چه کسی من را به تو معرفی کرده است؟! آن پیرمرد جواب داد: کسی تو را به من معرفی کرد که من را به تو معرفی کرد، آنگاه قلب موسی علیه السلام سرشار از هیبت و اطمینان نسبت به آن شیخ شد و دانست که وی در حضور مردی صالح است که خدای سبحان او را برگزیده است. به همین خاطر با مهربانی و محبت گفت: { هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (٦٦) } ([2]). «آیا (میپذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آنچه مایهی رشد و صلاح است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی». شیخ به موسی علیه السلام لبخندی زد و به او گفت: { إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (٦٧) } ([3]). «تو هرگز توان شکیبایی با من را نداری». موسی علیه السلام گفت: در قبال هرآنچه که به من یاد بدهی و راهنمایی فرمایی، صبور خواهم بود. آنگاه شیخ سرش را با لبخند تکان داد و گفت: { وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (٦٨) } ([4]). «و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟». ای موسی! در واقع علمی که من میدانم با علمی که تو میدانی تفاوت دارد، تو هرگز نمیتوانی نسبت به آنچه که از من صادر میشود صبر کنی و نمیتوانی آنچه را که از من میبینی، تحمل نمایی. موسی علیه السلام گفت: { سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (٦٩) }([5]). «به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت. و در (هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد». در واقع من تصمیم گرفتهام ملازم و همسفر تو باشم تا آنچه را که خداوند به تو آموزش داده و ارشاد فرموده: به من آموزش دهی و ارشاد نمایی. در آن هنگام گنجشکی بر روی سنگی در آب فرود آمد و نوکی در آب زد و سپس پرواز کرد. آنگاه شیخ گفت: ای موسی! آیا دیدی که آن گنجشک با منقارش چی از آب برگرفت؟! سوگند به خدا که علم من و علم تو در مقایسه با عمل خداوند تنها چنان است که این پرنده با منقار خود (چیزی) از دریا برگرفت. سپس گفت: { قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْأَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (٧٠) }([6]). «اگر تو همسفر من شدی، (سکوت اختیار کن و) در بارهی چیزی (که انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من سؤال مکن تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم». و آنچه را که تفسیر و تفصیل آن بر تو نهان و نامعلوم است، برایت تفسیر و توضیح میدهم. موسی علیه السلام بلافاصله گفت: هرطور که شما صلاح بدانی و بدین ترتیب داستان معجزه، بلکه معجزات در این قصه در سه چشمانداز عجیب آغاز شد که در نهایت عبد صالح به توضیح دلایل و اسباب آنها خواهد پرداخت. و سرانجام موسی علیه السلام از آنها آموخت که تمامی آنها معجزات علم غیب هستند. 3- داستان اول عبد صالح، پیامبر خدا موسی علیه السلام را به سوی ساحل دریا همراهی کرد، در آن سوی هم یوشع به دنبال آنان میآمد، در کنار ساحل، آنها کشتی متحرکی را در وسط دریا مشاهده کردند. شیخ با دست به آن اشاره کرد، دیری نپایید که کشتی به ساحل نزدیک شد و مردان آن عبد صالح و موسی را دیدند و از آنها پرسیدند: که چه میخواهند؟ آنگاه شیخ را شناختند، زیرا آنها همواره او را میدیدند که نشسته و بر روی ساحل دریا مشغول عبادت است. شیخ به آنها گفت: از شما میخواهیم ما را هم به جایی که خود میروید، با خود بردارید، اما مالی را در اختیار نداریم تا کرایهی کشتی را بپردازیم. مردان کشتی گفتند: خوش آمدید ای عبد صالح... بفرمایید. و بدین ترتیب شیخ و موسی و یوشع سوار کشتی شدند، اهالی آن از آنها به گرمی استقبال و خوش آمدگویی کردند، و جهت خدمت به آنها باهم به رقابت برخاستند. کشتی در مسیر خود به راه افتاد و آنها را به حرکت درآورد تا این که نزدیک بود که در لنگرگاه یکی از شهرها پهلو بگیرد، در آن هنگام موسی علیه السلام از شیخ امری عجیب را مشاهده کرد! او را دید: که تبری به دست گرفته و به دیوارهی کشتی نزدیک شده و پیوسته با آن به یکی از تخته چوبهای دیوارهی کشتی ضربه میزند، تا این که آن را شکست و پاره کرد. موسی علیه السلام کنترل خود را از دست داد، از کاری که شیخ با کشتی انجام داد، عصبانی شد، چون این کار را به زیان اصحاب کشتی میدید و تمامی را در معرض خطر غرق شدن قرار میداد، به همین خاطر در حالی خشم و عصبانیت در چهرهاش نمایان بود، به او گفت: چرا این کار را کردی؟ مردانی که بدون کرایه ما را سوار کردند و اینگونه از ما استقبال کردند، قصد کشتی آنان نمودی و آن را سوراخ کردی تا کشتی و اهالی آن را غرق کالکهف:ی؟! واقعاً کار بسیاری بدی کردی. شیخ گفت:{ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (٧٢) } (الکهف: 72). «مگر من نگفتم که تو هرگز توان شکیبایی با من را نداری». موسی علیه السلام بلافاصله قول خود را به شیخ یاد آورد، مبنی بر این که در رابطه با آنچه که از او میبیند، سؤالی نکند، در عین حال از کاری که شیخ انجام داد تعجب کرد و این که این کار زشت چه ارتباطی با علمی دارد که شیخ دارد به وی آموزش میدهد. و سپس با تأسف به شیخ گفت: { لا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا (٧٣) } ([7]). «(موسی گفت): مرا به آنچه فراموش کردم مگیر و در کار من بر من دشواری مکن». و همین که کشتی در لنگرگاه آن شهر لنگر گرفت، شیخ و موسی از آن پایین آمدند و شروع به گردش در شهر کردند. چنین به نظر میرسید که شیخ مشغول نقشهکشی برای کار دیگری است که از کار اول بسی شکفتانگیزتر است، موسی علیه السلام از آنچه که اتفاق خواهد افتاد: چیزی نمیداند و در عین حال از مجادله با شیخ هم میترسد، تا متهم به عدم صبوری یا نقض شرط آن مرد صالح نشود که به او گفته بود «در بارهی چیزی (که انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من سؤال مکن تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم» آنگاه موسی علیه السلام ساکت شد. 4- داستان دوم شیخ و موسی علیه السلام در شهر قدم میزدند و به اینجا و آنجا وارد میشدند و در میان خیابانها و کوچهها و راهها میگشتند. اما موسی علیه السلام بسیار متعجب و دلتنگ و ناراحت شد، هنگامی که آن عبد صالح کاری عجیب و در عین حال قبیح را انجام داد، راستی آن عبد صالح چه کاری باید انجام داده باشد که این طور باعث تعجب و ناراحتی موسی علیه السلام شده است؟! وی به پسر بچهای که داشت در راه بازی میکرد نزدیک شد و با دستش او را کشید، سپس دست در گلویش گذاشت و به طور پیوسته آن را فشار داد تا این که او را خفه کرد. کار به جایی رسیده بود: که موسی علیه السلام دیگر تاب تحمل آن را نداشت، چه او گناه قتلی وحشتناک را در مقابل خود میبیند، پس با حالتی متعجبانه و سرگشتانه به آنچه که عبد صالح انجام داد، نگریست. سپس از حالت تعجب خارج و از سرگشتی بیدار شد و سخت عصبانی و غضبناک شد و بر سر آن عبد صالح فریاد زد و گفت: ای مرد! آخر این پسربچه چه کار کرده بود که تو او را کشتی؟ { أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا (٧٤) } ([8]). «آیا انسان پاک و بیگناهی را کشتی، بدون آن که او کسی را کشته باشد؟! واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی». آنگاه شیخ به آرامی گفت:{ أَلَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (٧٥) }(الکهف: 75). «مگر من به تو نگفتم که تو هرگز نمیتوانی در راستای مصاحبت و همراهی من شکیبا و بردبار باشی». موسی علیه السلام آرام شد و عصبانیتش را فرو نشاند و در امر این مرد صالحی که با او همسفر شده تا فقط به علم و دانش خود بفزاید، متحیر و سرگشته ماند، چه تا به حال نه تنها چیزی از آن علم و دانش خواهان آن است، در نزدی وی مشاهده نکرده بلکه وی به کارهای زشت و شنیعی دست میزند که علم هیچگاه آنها را نمیپسندد و دین آنها را تأیید نمیکند، اما وی ناگزیر به شیخ گفت: { إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْرًا (٧٦) } ([9]). «اگر پس از این چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی مکن که در این صورت به عذر قابل قبولی از سوی من رسیدهای». در آن صورت حق داری که از مصاحبت با من دست بکشی. 5- داستان سوم موسی و عبد صالح علیه السلام خسته و گرسنه از آن شهر، خارج و به شهر دیگری رسیدند. و هنگامی که از اهالی آن شهر تقاضای مقداری طعام کردند، کسی به آنها طعامی نداد، و چون میخواستند مهمان کسی بشوند، در جواب میگفتند: «ما از غریبهها میهماننوازی و پذیرائی نمیکنیم، مگر اینکه بهای آن را بپردازند. روشمان در مورد دادن غذا هم همینگونه است». خستگی راه، موسی علیه السلام را از پای درآورد، لذا همراه با خدمتکارش در سایهی دیوار منزلی نشستند. موسی علیه السلام به عبد صالح گفت: بیا تو هم کمی بنشین، و خستگی راه را از بدنت بیرون کن. اما موسی علیه السلام ناگهان با چشماندازی عجیب و غریب رو به رو شد! چرا که عبد صالح را دید: که جلو دیواری قدیمی نزدیک آنها آمده و دارد سنگهای آن را روی هم میگذارد، و سپس مقداری خاک از میان راه، جمع میکند و آن را با آب خیس مینماید و به گل تبدیل مینماید و به وسیلهی آن سنگها را در جای اصلی خود قرار میدهد. (خلاصه دارد کار یک بنا را انجام میدهد). و عبد صالح تعمیر دیوار را به اتمام رساند بدون آن که کسی او را برای این کار اجیر کرده باشد. آنگاه به ذهن موسی علیه السلام چنین خطور کرد: که شیخ این کار برای این انجام میدهد تا اجری به خاطر آن دریافت کند که به وسیلهی آن بتواند طعامی از اهالی این شهر که از غریبه جز با اجر و دادن کرایه میهماننوازی نمیکنند و گرسنهای را جز به بها و قیمت طعام نمیدهند، خریداری نماید. و همین که شیخ از کار خود تمام شد، از موسی علیه السلام خواست که دنبالش برود، سپس (به راه خود) بازگشت و از کسی چیزی مطالبه نکرد! موسی علیه السلام با حالتی دهشتزده به او گفت: پس چرا آن دیوار را تعمیر کردی؟ در واقع دیواری در حال خرابشدن بود که تو آن را درست کردی؟ پس برای چه از مالکش دستمزد آنچه را که انجام دادی، مطالبه نمیکنی؟ { لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا (٧٧) } ([10]). «اگر میخواستی، میتوانستی در مقابل این کار مزدی بگیری». در این هنگام شیخ نگاهی به موسی علیه السلام کرد، و به او گفت: اینک وقت جدایی من و تو است. { هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ (٧٨) } ([11]). «اینک وقتی جدایی من و تو است». موسی علیه السلام به خود آمد، و فهمید که شرط اساسی فی مابین را زیر پا گذاشته و حال حقش است که از شیخ جدا شود، چرا که او نتوانسته بود خودش را از سؤالکردن بازدارد و آن را کنترل نماید و زبانش را از سخنگفتن بازدارد، آنگاه موسی علیه السلام با تأسف به شیخ گفت: حقیقتاً که معذوری (از من جدا شوی) چون من نتوانستم از سؤالکردن خودداری ورزم و زبانم را از سخنگفتن بازدارم و در قبال کارهایی که از تو سر میزد، صبور باشم. شیخ با مهربانی گفت: تأسف نخور و غمگین مشو! من تو را از حکمت و فلسفة کارهایی که تو نتوانستی در قبال آنها صبور باشی آگاه خواهم کرد. موسی علیه السلام با خوشحالی و اشتیاق گفت: سخنت را بگو که من خیلی مشتاق شنیدن آن هستم. شیخ گفت: بیا در جایی بنشینیم تا حکمت آنچه را که بر تو پوشیده و پیچیده مانده، برایت توضیح دهم. و هنگامی که عبد صالح از سِر کارهای سهگانهی خود یعنی سوراخکردن کشتی، کشتن پسربچه و بازسازی دیوار در دهکدهی بخیلی که نه طعام میدهند و نه آب، پرده برمیدارد، معجزاتی را مشاهده میکنیم که برای موسی علیه السلام کشف شده تا او بداند علمی که دارد بسیار اندک است. 6- معجزاتی در ارتباط با علم غیب موسی علیه السلام بلافاصله به سؤالکردن از عبد صالح پرداخت و گفت: موضوع آن کشتی (که آن را سوراخ کردی) چه بود؟ عبد صالح جواب داد: اما آن کشتی متعلق به چند نفر فقیر بود که در دریا کار میکردند و در آن کشتی شریک بودند. آنها همچنین در آنچه که کشتی از اموال تجارتی اندکی که حمل میکرد باهم شریک بودند و آنها را با اموال تجارتی دیگر در شهرهای دیگر مبادله میکردند و با درآمد آن کالاهای دیگری میخریدند و به خاطر فروش آنها در شهرهای دیگر لنگر میگرفتند. موسی علیه السلام گفت: در این صورت چرا آن را سوراخ کردی، در حالی که وضعیت صاحبان آن همان طوری که توصیف کردی چندان خوب نبود و از ما استقبال گرمی کردند و در حق ما نیکی کردند و به خاطر میهماننوازی از ما زحمات زیادی را متقبل شدند؟! شیخ گفت: خواستم که آن را معیوب نمایم، زیرا در شهری که کشتی در آن پهلو گرفت، پادشاه ستمگری وجود داشت که پیروان خود را میفرستاد: تا در بارهی کشتیهایی که در شهر لنگر میگیرند تحقیق نمایند. بنابراین، کشتیهایی را که سالم و بیعیب هستند آنها را به زور از صاحبانشان میگیرد. و اما کشتیهایی را معیوب هستند، کاری به آنها ندارد. (با شنیدن این سخن) حقیقت آشکار شد و معجزه در مقابل چشمان موسی علیه السلام نمایان گشت، معجزهای علمی که حتی فکرش را هم نمیکرد! و با خنده به شیخ گفت: پس برای این بود که تو آن کشتی را سوراخ کردی تا آن پادشاه ظالم آن را از صاحبانش نستاند. عبد صالح گفت: آری، این کار را کردم تا بلکه آن پادشاه ظالم کاری به آن نداشته باشد، و در ضمن صاحبانش هم بعداً میتوانند آن را به خوبی تعمیر نمایند و جهت کسب رزق و روزی از آن استفاده کنند. در آن هنگام موسی علیه السلام صاحبان کشتی را تصور کرد: هنگامی که آسیبی را که به کشتی رسیده مشاهده میکنند، خشمگین و عصبانی میشوند، اما اگر آنها میدانستند که چه حکمی برای آنها نهان شده – چنانکه موسی علیه السلام آن را از عبد صالح دانست – یقیناً خوشحال میشدند و به خاطر آن خداوند را ستایش میکردند. چه بسیار مصیبتهایی که در آنها گشایش وجود دارد. سپس موسی علیه السلام به شیخ گفت: به چه علت آن پسربچه را کشتی؟ شیخ جواب داد: آن پسربچه، والدینش مؤمن بودند و او (از همان دوران طفولیت) کافر و سرکش و گمراه بود (و اگر او زنده میبود) ترسیدم که سرکشی و کفر را به آنها تحمیل کند (و ایشان را از راه راست بدر ببرد). موسی علیه السلام گفت: در واقع خداوند والدینش را از دست او آسوده کرد، و آنها را از شر افتادن در دام معصیت دور نمود، اما آنها در این لحظه احساس نمیکنند: که مرگ آن پسربچهی گمراه، خود یک نعمت الهی است و تنها سختی از دستدادن او را احساس میکنند، و شاید شما چیزی را ناخوش بدارید، در حالی که آن چیز برای شما مایهی خیر است. شیخ به دنبال این سخن گفت: آری، خدای سبحان، فرزند پاک سیرتی را به جای او به آنها خواهد بخشید، فرزندی که از لحاظ دین و اخلاق از او بسی برتر و بهتر است و بیشتر بر دل مینشیند. سپس موسی علیه السلام از عبد صالح پرسید: راستی چرا آن دیوار (خرابشده) را بازسازی کردی بیآن که کسی این کار را از تو بخواهد؟ شیخ جواب داد: اما آن دیوار مربوط دو پسربچهی یتیمی در آن شهر بود که در زیر آن دیوار گنجی که متعلق به ایشان بود وجود داشت، پدرشان قبل از آن که بمیرد، آن را برای آنها پنهان کرده بود، پدرشان مردی صالح و مؤمن و پرهیزگار بود و خواست خدا برین بود: هنگامی که آنها به سن بلوغ رسیدند گنجی خود را به عنوان رحمتی از جانب خدا، از (آن دیوار) بیرون بیاورند. موسی علیه السلام باز پرسید: آیا دیوار را از ترس این که مبادا آن گنج تلف و ضایع بشود، بازسازی کردی؟! شیخ جواب داد: آری، تا آن گنج به دور از دسترس بدکاران باقی بماند تا این که آن دو پسربچه به سن جوانی برسند، آنگاه میتوانند برای زندگی و امرار معاش خود از آن گنج بهره گیرند. در این هنگام معجزات و حقایق علم پنهانی که عبد صالح آنها را به موسی علیه السلام میآموخت، ظاهر شد و موسی علیه السلام فهمید: آنچه که بر وی پوشیده است علمی آشکار برای عبد صالح است و وی از آن شناخت کاملی دارد. بنابراین، موسی علیه السلام برگزیده شد، هنگامی که خدای سبحان خواست این معجزات عظیم را به او یاد بدهد([12]).
زیرنویس: ([1])- سورۀ کهف، آیۀ 61 – 65. ([2])- سورۀ کهف، آیۀ 66. ([3])- سورۀ کهف، آیۀ 67. ([4])- سورۀ کهف، آیۀ 68. ([5])- سورۀ کهف، آیۀ 69. ([6])- سورۀ کهف، آیۀ 70. ([7])- سورۀ کهف، آیۀ 73. ([8])- سورۀ کهف، آیۀ 74. ([9])- سورۀ کهف، آیۀ 76. ([10])- سورۀ کهف، آیۀ 77. ([11])- سورۀ کهف، آیۀ 78. ([12])- مهمترین مراجع مورد استفاده قرار گرفته عبارتند از: 1- البدایة و النهایة: ابن کثیر. 2- تاریخ طبری. 3- تفسیر طبری. 4- تفسیر ابن کثیر. 5- قصص القرآن: جادمولی. 6- قصص الأنبیاء: ثعلبی. 7- انبیاء الله: احمد بهجت. 8- قصص الأنبیاء: نجار. 9- صحیح بخاری. 10- صحیح مسلم. 11- تفسیر طبری.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|