|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>ابراهیم علیه السلام > معجزه قوچ بزرگ
شماره مقاله : 3153 تعداد مشاهده : 289 تاریخ افزودن مقاله : 9/6/1389
|
معجزهی قوچ بزرگ خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم میفرماید: { فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ (١٠٣)وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ (١٠٤)قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (١٠٥)إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ (١٠٦)وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ (١٠٧)} ([1]). «هنگامی که (پدر و مادر) هردو تسلیم (فرمان خدا) شدند (و ابراهیم پسر را روی شنها دراز کرد) وابراهیم اسمعیل را به پیشانی بر زمین نهاد ، فریادش زدیم که ای ابراهیم! خوابت را به حقیقت رساندی. ما بدینسان به نیکوکاران پاداش میدهیم. بیگمان این ماجرا، آزمون آشکاری است. ، و ما قربانی بزرگ و ارزشمندی را فدا و بلاگردان او کردیم». ابراهیم علیه السلام دوران جوانی و میانسالی را سپری و به سن کهنسالی رسیده بود، در حالی که در طی این مدت صاحب فرزندی نشده بود. لذا دائماً در مقام دعا از خداوند خواستار فرزندی بود. سارا به خوبی از این موضوع آگاه بود و به همین خاطر به او گفت: «ای ابراهیم، تو خود میدانی که من عقیم و نازا هستم، با این حال دوست دارم که خداوند فرزندی را به تو عطا نماید. لذا کنیز خود یعنی «هاجر» را به تو میبخشم تا با او ازدواج کنی و از او به لطف خدا صاحب فرزندی بشوی. چه این امر موجب شادکامی و روشنی چشم ماست». ابراهیم علیه السلام پس از اندکی سکوت به سارا گفت: با پیشنهاد تو موافقم، ولی میترسم تو دستخوش حسادت و تنگنظری بشوی. سارا که واقعاً از لحاظ زیبایی به پای حوا میرسید، با اطمینان و از سر ترحم و دلسوزی گفت: نترس ای ابراهیم! نترس. و بدین ترتیب ابراهیم علیه السلام با هاجر ازدواج کرد، در اوایل زندگی روزها به خوبی و خوشی سپری گشت، دیری نپائید که هاجر باردار شد و کودک زیبایی به دنیا آورد که او را «اسماعیل» نام نهادند. آری، اسماعیل علیه السلام با آمدن خود، شادکامی خاصی را به ارمغان آورد و از همان لحظات اول در قلب ابراهیم علیه السلام جای گرفت. غالب اوقات خود را با ابراهیم علیه السلام سپری میکرد و شوخیهای پدرانه، موجب شادی او میگشت. خلاصه در آن اوایل، خانه ابراهیم علیه السلام در شرایط خوب و بدون دغدغهای به سر میبرد. و ابراهیم علیه السلام هم به خاطر آن هدیهی الهی – که در آن سنین پیری به او داده شده بود – شب و روز به ستایش و شکر خداوند سبحان میپرداخت. اما اوضاع به همین منوال باقی نمیماند و ناگهان اتفاقی غافلگیرکننده رخ میدهد که مسبب آن سارا بود. چه به یکباره آتش حسادت و نفرت نسبت به هاجر و کودکش در وجودش شعله کشیده و چون نتوانست شعلههای آن را خاموش سازد، اشکریزان و با صدایی گرفته به ابراهیم علیه السلام گفت: «ای ابراهیم! من دیگر نمیتوانم این وضع را تحمل کنم، زود فکری به حال هاجر و اسماعیل بکن»! این درست همان چیزی بود که ابراهیم علیه السلام از آن میترسید، لذا به فکر فرو رفت، سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است برای هاجر و اسماعیل چند قدم دورتر مسکنی تهیه کند و با این کار، مشکل پیش آمده را حل نماید. اما سارا نه تنها با این کار موافقت نکرد، بلکه حاضر نشد به هیچ وجه با آنها در یک شهر زندگی نماید. چون هدف اصلی او، ندیدن هاجر و اسماعیل بود و اگر آنها همچنان در همان شهر باقی میماندند، گاه و بیگاه چشمش به آنها میافتاد و این امر برایش ناخوشایند بود. مشیت خداوند بر آن تعلق گرفت که سارا چنین حرفهایی را بزند و ابراهیم علیه السلام در صدد برآمد تا سارا را نسبت به هاجر و فرزندش اسماعیل خشنود و راضی نماید، اما وی بر حرف خویش اصرار داشت، به همین خاطر ابراهیم علیه السلام چارهای ندید جز این که آنها را از یکدیگر دور سازد. ابراهیم علیه السلام هاجر و فرزندش اسماعیل را همراهی، و آنها را به قصد مکانی – تا آنها را در آنجا پناه دهد – خارج کرد، و طبق وحی الهی حرکت کرد و فلسطین را ترک نمود و به جانب جنوب روانه شد، و در صحرای حجاز شروع به حرکت کرد، تمامی این کارها در پرتو وحی الهی انجام میگرفت. آنها در طول روز راه میرفتند و در هیچ جا توقف نمیکردند مگر هنگامی که احساس خستگی و نیاز به استراحت و یا احساس گرسنگی یا تشنگی میکردند. آنها همچنان بر این حالت بودند: تا این که به وادی مکه رسیدند، در آن زمان مکه محل تلاقی جادهها برای رفت و آمد از شام به سوی یمن و برعکس بود. و در این وادی ابراهیم علیه السلام برای خانواده کوچک خود یعنی مادر و پسر چادری برافراشت، تا به هنگام فرا رسیدن شب به آن پناه ببرند و کالاها و توشههای خود را در آن قرار دهند. هاجر به چپ و راست خود نگاه کرد و آنچه را که میدید گویای چیز خوشایندی نبود، چه آنجا مکانی بیابانی و خشک و بیآب و علف بود که حتی انسانی در آنجا نبود که تنهایی آنها را از بین ببرد. سکوت برای چند لحظه حکمفرما شد و هاجر به اینجا و آنجا نگاه میکرد، در حالی که دچار تعجب و تحیر بود، آخر چگونه است که ابراهیم علیه السلام این مکان بیابانی و وحشتناک را به عنوان جایگاه و منزل خانوادهاش برگزیده است؟ باید وی این کار را طبق فرمان الهی انجام داده باشد، به فکرش رسید که از ابراهیم علیه السلام در این باره سؤال کند تا نسبت به تردیدها و دودلیها خود اطمینان یابد، به همین خاطر سرش را بلند کرد و با دلتنگی گفت: ای ابراهیم! آیا پروردگارت به تو امر کرده که ما را در اینجا تنها بگذاری؟ ابراهیم علیه السلام گفت: آری. هاجر ایماندار به خداوند سبحان، فوراً گفت: پس بر خدا توکل کن، در واقع تو ما را به کسی محول و موکول کردهای که خواهش و امید در نزد او ضایع نمیشود. و در وداعی که هیبت ایمان و قدرت احساسات را حمل میکرد، ابراهیم علیه السلام هاجر و فرزند کوچکش «اسماعیل» را ترک کرد و رفت. و من فکر میکنم که اشکها در حدقههای این انسانها حبس شده است، از جمله اشکهای طفلی که سفر او را از پای درآورده و مادرش که در برابر آزمایشی که قبلاً آن را نشناخته و تجربه نکرده پریشان است. ابراهیم علیه السلام به راه افتاد و از همسر و پسرش دور شد، هنگامی که در حوزهی دید آنها قرار گرفت، سرش را بلند کرد و با گریه و خشوع در مقام دعا برآمد و گفت: { رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (٣٧)} ([2]). «خداوندا، من بعضی از فرزندانم را (به فرمان تو) در سرزمین بدون کشت و زرعی، در کنار خانهی تو، (که تجاوز و بیتوجهی نسبت به آن را) حرام ساختهای، سکونت دادم. بار الها، تا این که نماز بر پای دارند، پس چنان کن که دلهای گروهی از مردم (برای زیارت خانهات) متوجه آنان گردد و ایشان را از میوهها (و محصولات سایر کشورها) بهرهمند فرما، شاید که (از الطاف و عنایت تو با نماز و دعا) سپاسگذاری کنند». و بعد از این دعای مبارک که به عنوان دعای زمان محسوب است، ابراهیم علیه السلام نگاه وداع را به آنها افکند و به سوی بلاد شام رهسپار شد. روزها گذشت و اسماعیل علیه السلام تشنه شد و گریه کرد و هاجر دوان دوان از وادی مروه مکرراً به کوه صفا رفت، ناخود آگاه چاه زمزم جوشید و اسماعیل علیه السلام از سرچشمهی شیرین آب زمزم – که برای نوشیدن مهمانان خداوند رحمان اختصاص یافت – نوشید و هاجر مطمئن شد که ضایع نمیشوند، چرا که به زودی در اینجا خلیل الله، (ابراهیم علیه السلام ) خانهی خدا را بنا خواهد کرد. و چشمهی زمزم که آب آن جوشید، در این مکان (بیابانی) بهترین چیزی بود که مسافران از آن بهره میجستند و در کنار آن اتراق میکردند و برههای از زمان را در کنار آن به استراحت و آبنوشی میپرداختند. دیری نپایید که یکی از طوایف عرب تمایلی پیدا کرد که در جوار وادی مکه سکنا گزیند و آن طایفهی «جرهم» بود، به همین خاطر از هاجر اجازه اقامت گرفتند، بدین ترتیب وادی مکه توسط این قبیله آباد شد و محل رفت و آمد مردم و شترها و چهارپایان و طیور گشت و دعای ابراهیم علیه السلام که در حال ترک آن دیار، به مقصد بلاد شام و فلسطین، محل سکونت سارا، آن را زمزمه کرد جامهی تحقق پیدا کرد. {فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ}. و در بلاد شام ابراهیم علیه السلام احساس کرد که دلش برای دیدن پسر اسماعیل و همسرش هاجر تنگ شده و به همین خاطر به سوی دیار مکه رهسپار شد تا ببیند خدای سبحان با امانتش چه کرده است؟ (همین که وارد مکه شد) دید کاملاً آباد شده و مردمانی در آنجا خیمه زده اند و روح زندگی در همه جای آن جریان دارد، وی در وهلهی اول چنین گمان برد که راه را عوضی آمده و وادی مکه را گم کرده است، همان جایی که هاجر و اسماعیل را بنا به فرمان الهی در آنجا تنها گذاشت. همان وادی بیزرع و کشت بود. و از خود پرسید: آیا این همان وادی مکه است؟ آیا هاجر و اسماعیل در اینجا زندگی میکنند؟ بالاخره ابراهیم خلیل علیه السلام دانست که آن هم با شور و اشتیاقی که حدی نداشت، چرا که تعداد چادرها زیاد شده بود، اما چادر هاجر مشهور و برای عموم ساکنان مکه معلوم و شناخته شده بود، به همین خاطر مردم ابراهیم علیه السلام را به چادر وی راهنمایی کردند، ابراهیم علیه السلام به صورت درخشان کودک خود نگاه کرد و از این امر بسیار شادکام شد، هاجر هم به خاطر دیدار دوبارهی شوهرش خوشحال شد و از خداوند سبحان به خاطر نعماتی که به آن دو بخشیده بود، سپاسگذاری کرد. و این وضعیت برای ابراهیم علیه السلام به طور پیوسته بود، یعنی گاه گاهی جهت رؤیت هاجر و اسماعیل به سوی خانوادهی کوچک و زیبایش میآمد. در هر دفعه ابراهیم علیه السلام نماز میگذارد و سجدهی شکر برای خداوندی به جای میآورد که چشمان او را به خاطر جمال طفلش روشن کرده است، در حالی که در این سن کهن سالی و پیری به سر میبرد. البته این یگانه نعمت خداوند بر ابراهیم خلیل علیه السلام نبود، بلکه خداوند سبحان، نعمات زیادی را به او ارزانی داشته بود که بزرگترین و مهمترین آنها نعمت «ایمان» بود. 1- معجزهی بزرگ این معجزه از لحاظ تمامی معیارها آزمایش و امتحان بزرگی بود، آزمایشی از ناحیهی خدای سبحان در ارتباط با مردی که خلیل و بنده او و پیامبری از صالحان است. خدایا این چه نوع آزمایشی است که ابراهیم خلیل علیه السلام در شبکهی آن خواهد افتاد؟! ما در مقابل پیامبری هستیم که به عنوان پدر پیامبران و خلیل خداوند رحمان محسوب است، پیامبری که خداوند او را به بردبار بودن توصیف نموده است. همچنین در مقابل پیامبری هستیم که قلبش در خاکدان زمینی مهربانترین قلب است و این قلب بزرگ برای حب خدای سبحان و حب مخلوقاتش گسترده شده است و این قلب مهربان در ارتباط با تپشهای خود به محک آزمایش میخورد، در واقع اسماعیل علیه السلام به مثابهی تپشهای قلب و عشق و حب بزرگش بود که در سن پیری به نزد ابراهیم علیه السلام آمده بود و او دیگر امیدی به بچهدار شدن نداشت، سپس آن آزمایش سخت و طاقتفرسا در ارتباط با پسری که نور چشم و جریان تپش قلب ابراهیم علیه السلام است، به سوی او میآید. آن فرمان و آزمایش در اثنای خواب به سراغ ابراهیم علیه السلام میآید و از طریق وحی مستقیم نبوده است، همینکه ابراهیم علیه السلام در بستر خواب فرو رفت، در خواب دید که دارد تنها پسرش را سر میبرد. خدایا! در این خواب چه اتفاقی روی میدهد؟! ابراهیم علیه السلام در خواب خود دید که هاتفی صدایش میزند: ای ابراهیم! پسرت را در راه خدا سر ببر! فکر میکنید ابراهیم علیه السلام بعد از آنچه که از این هاتف شنید، چه کرد؟! با دستپاچگی و سرگیجی از خواب پرید و از مکر شیطان به خدای سبحان پناه برد، سپس بار دیگر به خواب رفت، اما دوباره آن هاتف صدایش زد: ای ابراهیم! پسرت را در راه خدا سر ببر! ابراهیم علیه السلام بازهم از خواب پرید و بلند شد و به این باور رسید که آن هاتف مأموری از جانب خدای سبحان است و اطمینان یافت: که خداوند به او امر میکند که پسر محبوبش «اسماعیل» علیه السلام را قربانی کند. اشتباه است که انسان گمان کند که بعد از این خواب، مبارزه و درگیری در نفس ابراهیم علیه السلام پدید نیامده باشد در واقع این آزمایش آشکار است. بنابراین، لازم است به خاطر آن در نفس وی درگیری و مناقشهای طولانی بوجود آید، این درگیری و کشمکش در نفس ابراهیم علیه السلام نفوذ و رخنه کرد، نبرد پدری دلسوز با قلبی بسیار مهربان و صبور. ابراهیم علیه السلام در این امر به تدبر و تفکر پرداخت، ابراهیم علیه السلام از همه چیز دست کشید جز یک چیز که همان ایمان به خداوند بود. چه خدای سبحان در خواب اینگونه نشان داده بود و این خواب واقعیت امر، به فرمان خدای سبحان است و رؤیای پیامبران واقعیت دارد، لذا میبایست ابراهیم علیه السلام فرمان پروردگارش را اجرا کند، زیرا تمامی فرامینش برای وی مایهی خیر است، حال اگر ابراهیم علیه السلام فقط به پسرش اسماعیل علیه السلام و عطوفت قلبی پدرانهی خود توجه نماید، میباید دستورات الهی را نادیده بگیرد. ابراهیم علیه السلام تمامی اندیشههای فوق را از خاطرش زدود و فکرش را تنها به یک رویکرد تمرکز کرد و آن این که: ای ابراهیم فرمان خداوند محبوبت را اجرا کن. حال تمامیت آنچه که ابراهیم علیه السلام بدان فکر میکرد این بود که چگونه سر بحث را با پسرش باز کند و هنگامی که او را به زمین میخواباند تا سرش را ببرد، چه به او بگوید؟ بنابراین، بهتر است قضیه را به پسرش اطلاع دهد، چرا که این برای قلبش بهتر و بر او آرامتر است از این که با اجبار و زور او را بگیرد و سر ببرد. ابراهیم علیه السلام پیش پسرش آمد و به او گفت: پسرم! این ریسمان و چاقو را بگیر و بیا تا باهم برای جمعآوری هیزم به آن تپه برویم. اسماعیل علیه السلام (حرف پدر را) اطاعت کرد و به دنبال وی به جانب آن تپهای که بدان اشاره کرده بود، به راه افتاد – در واقع اسماعیل علیه السلام پسربچهای مطیع و گوش به فرما ن بود که هرگز از دستورات پدرش سرپیچی نمیکرد – هنگامی که به آنجا رسیدند، ابراهیم علیه السلام جلوی پسرش اسماعیل علیه السلام ایستاد، در حالی هردو تک و تنها بودند و جز خدای عزوجل، کسی آنها را نمیدید، در آن هنگام ابراهیم به پسرش اسماعیل گفت: { يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (١٠٢)} ([3]). «فرزندم! من در خواب چنان دیدم که باید تو را سر ببرم بنگر نظرت چیست؟ گفت: ای پدر! کاری را که به تو فرمان داده شده انجام بده که به خواست خداوند مرا صبور خواهی یافت». به نرمخویی و مهربانی ابراهیم علیه السلام در ابلاغ این امر به پسرش نگاه کنید، پدر او را به حال خود میگذارد تا مطیع این امر شود، آن امر در نظر ابراهیم علیه السلام حتماً باید انجام شود، چرا که وحی از طرف خداوند سبحان است. حال آن پسر جوانمرد در این رابطه چه نظری بروز میدهد؟ پاسخ اسماعیل علیه السلام همان جواب ابراهیم علیه السلام بود مبنی بر این که: این یک فرمان است ای پدر! آن هم فرمان خداوند، پس زود باش آن را انجام بده. قرآن این پاسخ را اینگونه نقل مینماید: {قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ }(الصافات: 102). « گفت: ای پدر! کاری را که به تو فرمان داده شده انجام بده که به خواست خداوند مرا صبور خواهی یافت». به این قسمت معجزه خوب نگاه کن که پاسخ فرزند است، انسانی که میداند به زودی قربانی خواهد شد با این حال به فرمان الهی گردن مینهد و به پدرش اطمینان میبخشد که او را به لطف خداوند صابر خواهد یافت. هنگامی که ابراهیم علیه السلام طناب را از اسماعیل علیه السلام تحویل گرفت تا او را محکم ببندد، در حالی که چاقو در دستش بود تا او را سر ببرد، اسماعیل علیه السلام به او گفت: «ای پدر! اگر میخواهی مرا سر ببری، پس محکم مرا ببند تا بلکه مقداری از خون من به بدن تو اصابت نکند و پاداش من کاهش نیابد، واقعاً مردن بسیار سخت است و اطمینان ندارم از این که به هنگام ذبح، اگر بریدن چاقو را احساس کنم پریشان نشوم، چاقویت را خوب تیز کن تا بتواند زود کار من را تمام کند و اگر خواستی مرا بخوابانی تا سرم را ببری، مرا رو به زمین بخوابان و به روی پهلو نخوابان، چرا که میترسم اگر تو به چهرهام نگاه کنی دچار ترحم و دلسوزی بشوی و نتوانی فرمان خداوند را اجرا کنی و اگر خواستی لباسم را (به عنوان یادگاری) به مادرم برگردانی، این کار را بکن، بسا که این کار موجب تسلای خاطر او شود». آنگاه ابراهیم علیه السلام گفت: پسرم، واقعاً تو در راستای اجرای فرمان الهی بهترین همکار هستی! سپس ابراهیم چاقویش را تیز کرد و پسرش را محکم بست و او را بر روی زمین خواباند و پیشانیش را بر روی خاک قرار داد و به صورتش نگاه نکرد، بسم الله گفت و شهادتین را بر زبان آورد، سپس در صدد سر بریدن او برآمد، همین که چاقو را بر گردن پسرش کشید تا سرش را ببرد، ندایی را شنید که میگفت: ای ابراهیم! تو خواب را راست دیدی و دانستی (و مأموریت خود را انجام دادی) حال قربانی بزرگ و ارزشمندی را فدای پسرت کردهایم! ابراهیم علیه السلام به جایی که صدا را از آانجا شنید، نگاه کرد و در کنار خود قوچی سفید و بزرگ و شاخدار را مشاهده کرد، آنگاه دانست که خدای سبحان این قوچ را به عنوان بلا گردان پسرش اسماعیل علیه السلام فرو فرستاده است، گفته شده: که آن قوچ به مدت چهل پاییز (سال) در بهشت چریده و صدای بع بع از خود درمیآورده است و همچنین گفته شده که آن همان قوچی بود که هابیل پسر آدم آن را قربانی کرد و مورد قبول خداوند واقع شد([4]). ابراهیم علیه السلام طناب پسرش را بازکرد، در حالی که از شدت خوشحالی داشت او را میبوسید و میگفت: پسرم! امروز تو از نو به من داده شدهای! سپس آن قوچ را محکم بست و به عنوان تشکر از خدای سبحان آن را سر برید، این بلا و گرفتاری عظیم که خداوند ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام را بدان مبتلا کرد، همان آزمایش بزرگ و معجزهای از معجزاتی بود که خداوند عزوجل به آنها نشان داد. و ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام در واقع الگو و اسوهای در راستای اطاعت و التزام و عمل به فرامین الهی و تن دادن به قضا و قدر وی بودند. به همین خاطر خدای سبحان این معجزه ارزشمند و آن قربانی مبارک را بدانها بخشید، قرآن کریم از این معجزه در لحظهای انکار ناپذیرش، سخن گفته آنجا که میفرماید: { فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ (١٠٣)وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ (١٠٤)قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (١٠٥)إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ (١٠٦)وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ (١٠٧)وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الآخِرِينَ (١٠٨) } ([5]). «هنگامی که (پدر و مادر) هردو تسلیم (فرمان خدا) شدند (و ابراهیم پسر را روی شنها دراز کرد) و -پیشانی او را بر خاک انداخت، فریادش زدیم که ای ابراهیم! تو خوابت را به حقیقت رساندی. (و برابر فرمان ما عمل کردی) ما اینگونه به نیکوکاران پاداش میدهیم. این (آزمایش بزرگ که ذبح فرزند با دست پدر است) مسلماً آزمایشی است که بیانگر (ایمان کامل و یقین صادق به خداوند هستی) است، و ما قربانی بزرگ و ارزشمندی را فدا و بلاگردان او کردیم». این همان ایمان واقعی است، ایمانی که میتوان گفت: شاهکار ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام بوده است. لذا خداوند پاداشی بس عظیم برای آنها در نظر گرفت، چه آنها به خوبی و به زیبایی به عبادت خداوند پرداختند و در این راستا به هیچ وجه نافرمانی نکردند. باری، آنها در مقابل آنچنان آزمایشی سربلند بیرون آمدند که احساسات آدمی را تحت الشعاع خود قرار میدهد و آن را تسلیم فرمان خود میگرداند. گفتنی است: به همان اندازه که ابراهیم علیه السلام برخوردار از پرتو ایمان شگفتانگیز و شکیبایی عظیم بود و به قضا و قدر الهی تن داد، اسماعیل علیه السلام نیز چنان بود. در واقع ابراهیم علیه السلام یک معجزهای ایمانی اخلاقی و اسماعیل علیه السلام یک نمونهی آرمانی در مسیر اطاعت و گوش به فرمانی را رقم میزد. تمامی وضعیت پیش آمده معجزه بود و قوچ تنها معجزه نبود بلکه پدر، پسر قوچ مشیت الهی همه و همه دست به دست هم دادند و آن معجزهی شگفتانگیز را پدید آوردند: که بشریت هرگز آن را فراموش نخواهد کرد([6]).
([1])- سورۀ صافات، آیۀ 103 – 107. ([2])- سورۀ ابراهیم، آیۀ 37. ([3])- سورۀ صافات، آیۀ 102. ([4])- تاریخ طبری، ج 1، ص 277 ط / بیروت. ([5])- سورۀ صافات، آیۀ 103 – 108. ([6])- مراجع این قسمت: 1- قصص الأنبیاء: جاد مولی. 2- قصص الأنبیاء: نجار. 3- تاریخ طبری. 4- قصص الأنبیاء: ابن کثیر. 5- تفسیر ابن کثیر. 6- تفسیر قرطبی. 7- المستفاد من قصص القرآن: د / عبدالکریم زیدان.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|