|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>یوسف علیه السلام > راز پیراهن
شماره مقاله : 3401 تعداد مشاهده : 280 تاریخ افزودن مقاله : 14/6/1389
|
راز پیراهن { وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ (١٦)قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ (١٧)وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ (١٨) } (یوسف/18-16) « شبانگاه گریهکنان پیش پدرشان برگشتند و شیون سردادند.*گفتند: ای پدر! ما رفتیم و سرگرم مسابقهی (دو و تیراندازی) شدیم و یوسف را نزد اثاثیهی خود گذاردیم و گرگ «آمد» و او را خورد، تو هرگز (سخنان) ما را باور نمیداری، هر چند هم راستگو باشیم (چرا که یوسف را بسیار دوست میداری و ما را بدخواه او میانگاری.* پیراهن او را آلوده به خون دروغین بیاوردند (و به پدرشان نشان دادند. پدر) گفت: (چنین نیست. یوسف را گرگ نخورده است و او زنده است)، بلکه نفس (اماره) کار زشتی را درنظرتان آراسته است و (شما را دچارآن کرده است و اما کار من) صبر جمیل است (صبری که جزع و فزع، زیبایی آن را نیالاید و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید) و تنها خداست که باید از او یاری خواست در برابر یاوهی رسواگرانهای که میگویید». { قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ (٩١)قَالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (٩٢)اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ (٩٣) } (یوسف/93-91) « گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را (به سبب پرهیزگاری و شکیبایی و نیکوکاری) بر ما برگزیده و برتری داده است و ما بیگمان (در کاری که در حق تو و برادرتروا داشتهایم)، خطا کار بودهایم.* (یوسف پاسخ داد و ) گفت: امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست (و بلکه از شما در میگذرم و برایتان طلب آمرزش مینمایم. انشاالله) خداوند شما را میبخشاید؛ چرا که او مهربانترین مهربانان است و (مرحمت و مغفرت خود را شامل نادمان و توبهکاران مینماید).* (پس از آن، یوسف از حال پدر پرسید. وقتی که از احوال و اوضاع او آگاه گردید، بدیشان گفت:) این پیراهن مرابا خود (به کنعان) ببرید و آن را بر چهره او بیندازید تا (نشانهای بر پیدا شدن من بوده و روشنیبخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد (و پردهی تاریک غم و اندوه از جلو چشمانش بزدای و او را خرم و خندان نماید) و همهی خانوادهی خود را نزد من بیاورید». { وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لأجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤)قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ (٩٥)فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٩٦) } (یوسف/ 96-94) « هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان ( به کسانی که پیش او بودند) گفت: اگر مرا بیخرد و بیمغز ننامید (به شما میگویم) من واقعاً بوی یوسف را احساس میکنم.*(اطرافیان) بدو گفتند: به خدا قسم! بیگمان و در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بربال خیالات و خرافات در پروازی).* هنگامی که (پیک) مژدهرسان بیامد و پیراهن را بر چهرهاش افکند، (چشمان یعقوب) بینا گردید (و نور محبوب به دیدگانش روشنی بخشید. یعقوب به حاضران گفت:) مگر من به شما نگفتم که از سوی یزدان (و در پرتو وحی رحمان) چیزهایی میدانم که شما نمیدانید». عزیز دل یعقوب علیه السلام یوسف علیه السلام نزد پدرش بسیار عزیز و دوستداشتنی بود. (دلیل اصلی آن) این بود که از همان اوان کودکی صفات و استعدادها و تواناییهایی از خود بروز میداد که او را از دیگران متمایز ساخته بود؛ چرا که خداوند برتریها و ویژگیهای اخلاقی منحصر به فردی به او عطا کرده بود و او نیز بسیار بزرگوار و خوشاخلاق بود و این بزرگواریها رادر عمل ازخود نشان داده بود. به همین دلیل برادرانش محبت زیاد پدر نسبت به یوسف را برنتافتند و نسبت به او حسادت ورزیدند و میگفتند: { إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (٨) } (یوسف/8) « هنگامی که گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین که از یک مادرند) در پیش پدرمان از ما محبوبترند، درحالی که ما گروه نیرومندی هستیم (و از آن دو برای پدر سودمندتر میباشیم)، مسلماً پدرمان در اشتباه روشنی است». با این حال برادر یوسف که در این آیه به آن اشاره شده است، بنیامین نام داشت که با یوسف از یک مادر بودند که اسم مادرشان «راحیل» بود، او نیز مورد حقد و کینه برادرانش واقع شده بود. خواب واقعی شبی از شبها، یوسف علیه السلام به هنگام خواب، رؤیای (خواب) عجیبی دید. او دید که یازده ستاره از ستارگان آسمان به همراه خورشید و ماه برای و سجده میکنند به این معنی که آنها از بالا پایین آمده و در مقابل او قرار گرفتهاند و او را تعظیم میکنند. یوسف با دیدن این خواب (وحشت زده شد) و خود را به سینه پدر چسباند و از او راز این خواب عجیب را پرسید. یوسف علیه السلام که درسن کودکی بود این جور چیزها را نمیفهمید. پدر مهربانش او را در آغوش گرفت، محکم او را به خود چسباند و بر سر و سینهاش دست کشید و گفت: { قَالَ يَا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلإنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (٥)وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الأحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (٦) } (یوسف/6-5) « فرزند عزیزم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن (چرا که مایهی حسد آنان میشود و اهریمن، ایشان را بر آن میدارد) که برای تو نیرنگ بازی و دسیسه بازی کنند. بیگمان شیطان دشمن آشکار انسان است.* آنگونه (که در خواب، خویشتن را سرور و برتر دیدی) پروردگارت تو را (به پیغمبری) برمیگزیند و تعبیر خوابها را به تو میآموزد (و با خلعت نبوت تو را مفتخر میسازد) و بر تو و خاندان یعقوب نعمت را کامل میکند. همانطور که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق کامل کرد. بیگمان پروردگارت بسیار دانا و پرحکمت است (و میداند چه کسی را برمیگزیند و خلعت نبوت را به تن چه کسی میکند)». پیراهن مرموز روزها گذشت و یوسف ـ درود و سلام خدا بر او بادـ هرروز زیبا و زیباتر میشد و خداوند فضل و بزرگواری بیشتری به او عطا میکرد و قدر و منزلت او بالا میرفت، به گونهای که پدرش او را بیشتر و بیشتر دوست میداشت. در همین حالکیه و نفرت برادرانش نسب به او افزون میگشت و شیطان، آتش کینه و توطئه را برعلیه او در دل آنان میافروخت. در عین حال یوسف بسیار حریص بود که راز آن پیراهنی را که پدر به او پوشانده بود، بداند. روزی قبل از این که برادرانش او را با خود بیرون ببرند و نقشهی پلید خود راروی او اجرا کنند و به چاه بیندازند. پدرش راز پیراهن رابه او گفت و این طور به او توصیه کرد. پسرعزیزم! این مطلب را که برایت میگویم به خاطر بسار و در آن شک مکن که امرپدر (بزرگت) ابراهیم است، آنگاه که با قوم بتپرستش روبهرو شد دقت کن که ابراهیم ـ سلام و درود خدا بر او باد ـ با بتهایشان چه کرد؟ و هنگامی که تبر را بردوش بت بزرگ نهاد، چگونه عقلهای آنان را به مبارزه طلبید؟ و هنگامی که ایشان از او پرسیدند: { قَالُوا أَأَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ (٦٢) }(انبیا/62) « گفتند: ای ابراهیم! آیا تو با خدایان ما چنین کردهای؟» درجواب به آنان گفت: { قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا (٦٣) }(انبیا/63) « ابراهیم گفت: بت بزرگ با آنان این کار را کرده و آنان را درهم شکسته است...». {فَاسْأَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ (٦٣) }(انبیا/63) «... از خودشان بپرسید، اگرحرف میزنند». سپس همگی با هم تصمیم گرفتند که ابراهیم را در آتش بسوزانند. سپس تپههایی از هیزم جمع کردند و ابراهیم را دست و پا بسته به وسط آن انداختند. و آتش را برافروختند. آتش به حدی سوزان و شعلهور بود که (حرارت آن از فاصلههای دور احساس و) زبانهاش رو به آسمان بلند بود. (بله پسر عزیزم!) آنان خواستند که برپدر (بزرگت) ابراهیم این ستم بزرگ را روا دارند، اما خداوند کید (حیله) و نقشهی آنان را باطل و محو نمود و پیامبر خودش را نجات داد به گونهای که خداوند به آتش فرمان داد: { قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ (٦٩)}(انبیا/69) « گفتیم: ای آتش! سرد و سالم شو بر ابراهیم و (کوچکترین آسیبی به او مرسان)». به این ترتیب آتش خاصیت سوزندگی خود را از دست داد و به ارادهی پروردگار، گرمایش نسب به ابراهیم به خنکی و ملایمت تبدیل شد و خداوند این خاصیت را که به آتش داده است در آن موقع از او گرفت. (یوسف جان) پسر عزیزم! پدر (بزرگت) ابراهیم در آن لحظه این پیراهن را بر تن داشت و از میان شعلههای آتش آیهای از آیههای حق و نشانهای از نشانههای ایمان و هدایت میباشد. بینایی دوباره و مجدد یوسف آن پیراهن را بسیار دوست میداشت و درنگهداری و محافظ از آن دقت فراوانی به خرج میداد؛ چرا که این پیراهن از جانب حضرت ابراهیم (پدر تمام پیامبران بعد از خودش) به ارث به او رسیده بود، آن هم چه ارث گرانبهایی!!! سپس داستان یوسف ادامه یافت و وقایع و رخدادهای پیدرپی بر یوسف گذشت که هر فصل و هر مرحله از آن عبرتی و موعظهای برای همگان شد. (پس از جریاناتی که بر یوسف رفت، از جمله افتادن به چاه، فروختن او توسط کاروانیان، رفتن به قصر عزیز مصر و وارد کردن تهمت خیانت به همسر عزیز مصر و پس از آن زندان افتادن او و در نهایت آزادی از زندان)، جایگاه و موقعیت یوسف درمصر و درنزد عزیز مصر والا شد، به گونهای که از جانب عزیز (پادشاه) مصر به عنوان مسئول و سرپرست خزاین و انبارهای مملکت گماشته شد و او نیز به راستی سرپرستی امانتدارو مطمئن بود، به گونهای حساب همه چیز را مو به مو در دست داشت. پس از این که قحطی و خشکسالی همهی مملکت را فرا گرفت و شدت گرسنگی همه را در برگرفت (درحالی که با تدبیر و دوراندیشی یوسف تمامی انبارهای مصر پر از گندم و مواد خوراکی بود)، مردم از گوشه و کنار به آنجا پناه میبردند برادران یوسف نیز در حالی که او را نمیشناختند، به او پناه بردند و از او گندم و مواد خوراکی طلب کردند. یوسف با دیدن آنها، ایشان را شناخت ولی چیزی نگفت. سپس در کمال مهر و عطوفت و از راه دلسوزی و شفقت با آنان رفتارکرد. با آنان آنقدر خوشرفتار و مهربان بود که آنان خود به خود از رفتار زشت خود که در گذشته با یوسف داشته بودند، شرمنده میشدند و درآخر پس از چندین بار رفت و آمد و تحمل سختیها و رنج سفر و خستگی راه، یوسف ضمن گلایه و شکایت از آنان خود را به آنان معرفی کرد. ایشان در کمال تعجب به او گفتند: { قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (٩٠)}(یوسف/90) «... گفت: من یوسفم و این برادر من است. به راستی خداوند بر ما منت گذارده است (زیرا که ما را از بلاها رهانیده و دوباره به هم رسانیده و سلامت و قدرت و عزت بخشیده است) بیگمان هر کس (خدا را پیش چشم دارد و از او بترسد و) تقوا پیشه کند و (در برابر گرفتاریها و مصیبتها)شکیبایی و استقامت ورزد، ( خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا که خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمیگرداند». یوسف از حال و احوال پدرش پرسید، آنان نیز (درکمال شرمندگی) به او گفتند که پس از جدایی و دوری تو از او بر اثر اندوه زیاد و گریههای فراوان و پیدرپی و ریختن اشک زیاد قدرت بیناییاش را از دست داده است. یوسف نیز به برادرانش گفت که اکنون وقت آن رسیده که این پیراهن از نو نقش خود را ایفا نماید و گفت: { اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ (٩٣)} (یوسف/93) « این پیراهن مرا با خود به (کنعان، سرزمین پدری من) ببرید و آن را بر چهرهی او بیندازید تا (نشانی بر پیدا شدن من بوده و روشنی بخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد و همهی خانوادهی خود را به نزد من بیاورید». پیک مژدهرسان برادران پیراهن را برداشته و آن را به سرزمین خود (کنعان) بردند. کاروان آنها هر چه سریعتر به راه خود ادامه میداد و برای رسیدن هر چه زودتر عجله داشتند. هنگامی که به سرزمین کنعان نزدیک میشدند، ولی هنوز فاصلهی نه چندان اندکی به رسیدن به آن جا مانده بود، آثار خوشحالی و شادمانی در چهرهی یعقوب نمایان شد و مدام از منزل بیرون میآمد و دراطراف خانه رفت و آمد میکرد و بیصبرانه منتظررسیدن کاروان فرزندانش بود و با خود میگفت: { إِنِّي لأجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (٩٤)}(یوسف/94) « ... من واقعا بوی یوسف را احساس میکنم». اما ساکنان منزل به او میگفتند: { قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ (٩٥)}(یوسف/95) « به خدا قسم! که تو در سرگشتگی گذشتهی خود هستی». بس کن و دست بردارو دیگراز خیالپردازیهای خود پیروی مکن. { فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا (96)}(یوسف/96) « هنگامی که (پیک) مژدهرسان آمد و پیراهن را بر چهرهاش افکند (چشمان یعقوب) بینا گردید...» هنگامی که برادران رسیدند و بارها را انداختند، وسایل را جدا کردند. یکی از آنها به عنوان مژده و بشارت پیراهن یوسف را نزد پدرش برد و تحویل او داد. پدرنیز با شور و شوق پیراهن راگرفت آن را بو میکرد و برصورتش میمالید. اشک از چشمانش جاری شد، غصه و اندوه سالهای سخت دوری کم کم از بین رفت. پیراهن یوسف را از جلو چشمانش برداشت و چشمانش را باز کرد وبینایی خود را بازیافت. در این هنگام به همه، به فرزندانش و به خانوادهاش که او را سرزنش میکردند و به او میگفتند که تو دچار وهم و خیالات شدهای گفت: {قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ (٩٦)}(یوسف/96) « ... مگر من به شما نگفتم که از سوی پروردگار (و در پرتو وحی رحمان) چیزهایی میدانم که شما نمیدانید». { قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ (٩٧)}(یوسف/97) « (فرزندان یعقوب) گفتند: ای پدر! (بر ما ببخشا و) آمرزش گناهانمان را برایمان (از خدا) بخواه، واقعاً ما خطاکاربودهایم». { قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (٩٨)}(یوسف/98) « گفت: از پروردگارم پیوسته برایتان طلب آمرزش (گناهانتان را) خواهم کرد. بیگمان او بخشایشگر مهربانی است». همگی به دور هم پس از آن همگی به سرعت و با پای پیاده و با شور و شوق به سوی سرزمین مصر به راه افتادند. به محض رسیدن به آن جا یوسف به گرمی از آنان استقبال کرد و آنان نیز یوسف را در آغوش گرفتند. در سایهی لطف پروردگار به برکت عفو و گذشت یوسف، همگی دور هم جمع شدند و آنان به نشانهی تعظیم و بزرگداشت در مقابل یوسف به سجده افتادند. در این هنگام یوسف به یاد خوابی که دیده بود، افتاد و به پدرش گفت: {وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا (١٠٠)}(یوسف/100) « یوسف گفت: پدر! این تعبیر خواب پیشین (روزگار کودکی) من است. پروردگارم آن را به واقعیت مبدل کرد. به راستی خداوند درحق من نیکیها کرده است».
به نقل از: قصه های قرآنی، مؤلف: استاد محمد علی قطب، ترجمه: ماجد احمد یانی مصدر: سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|