|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>آثار>اصحاب القریه
شماره مقاله : 3402 تعداد مشاهده : 245 تاریخ افزودن مقاله : 14/6/1389
|
أصحاب القریة { وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلا أَصْحَابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُونَ (١٣)إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (١٤)قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَمَا أَنْزَلَ الرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلا تَكْذِبُونَ (١٥)قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ (١٦)وَمَا عَلَيْنَا إِلا الْبَلاغُ الْمُبِينُ (١٧)قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ (١٨)قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (١٩)وَجَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَى قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (٢٠)اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْأَلُكُمْ أَجْرًا وَهُمْ مُهْتَدُونَ (٢١)وَمَا لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (٢٢)أَأَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئًا وَلا يُنْقِذُونِ (٢٣)إِنِّي إِذًا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (٢٤)إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (٢٥)قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ (٢٦)بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ (٢٧)وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَمَا كُنَّا مُنْزِلِينَ (٢٨)إِنْ كَانَتْ إِلا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ (٢٩)يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ (٣٠)} (یس/ 30-13) « (ای پیغمبر! از آن جا که داستان قریشیان همچون داستان ساکنان انطاکیه در روزگاران گذشته است) برای ایشان سرگذشت ساکنان شهر (انطاکیه) را مثال بزن، بدانگاه که فرستادگان (خدا) به سوی آنان آمدند.* وقتی دو نفر (ازفرستادگان خویش) را به سوی ایشان روانه کردیم و آنان آن دو را تکذیب کردند. سپس آنان را با ارسال فرد سومی تقویت نمودیم. آنان ( سه نفری) بدیشان گفتند: فرستادگانی هستیم که به سوی شما روانه شدهایم.* (در پاسخ ایشان به آنان) گفتند: شما انسانهایی همچون ما بیش نیستید و خداوند مهربان چیزی را (از وحی آسمانی برای کسی) فرو نفرستاده و شما جز دروغ نمیگویید.* گفتند: به خدا سوگند! پروردگارمان میداند که ما به سوی شما فرستاده شدهایم (مهم نیست که شما بپذیرید یا نپذیرید. ما که به وظیفه خود عمل کردهایم؛ چرا که).* برما جز تبلیغ روشن و روشنگر نمیباشد.* گفتند: ما شما را به فال بد گرفتهایم (وجود شما شوم است و مایهی بدبختی شهر و دیارماست. سوگند میخوریم! که از این سخنان) اگر دست برندارید، قطعاً شما را سنگسار خواهیم کرد و شکنجهی دردناکی از ما خواهید دید.* گفتند: شومی خودتان ( که ناشی از کفرتان است) با خودتان همراه است. (و اگر درست بیندیشید به این حقیقت واقف خواهید شد که تیرهروزی شما ناشی از افکار منحط و اعمال زشت و عقیده پلشتی[1] است که دارید، نه این که به سبب دعوت ما به خداپرستی و انجام نیکی و ترک بدیها باشد). آیا اگریادآور گردید (به خدا و اوامر و نواهی او و چیزهایی که سعادت شما در آنهاست، باید ما دعوتگران را شکنجه دهید و بکشید؟!) اصلاً شما گروهی هستید که (درسرکشی و کفر از حد در میگذرید و درمعاصی و زشتکاریها) اسرافکار و متجاوزید.* مردی از دورترین نقطهی شهربا شتاب بیامد (و) گفت: ای قوم من! از فرستادگان (خدا) پیروی کنید ( که سعادت هر دو جهان شما در آن است).* پیروی کنید از کسانی که پاداشی (دربرابر تبلیغ خود) از شما نمیخواهند و آنان (ازکردار و گفتارشان پیداست که) ارادی راهیاب و هدایت یافتهاند.* من چرا کسی را پرستش نکنم که مرا آفریده است و به سوی او برگردانده میشوید؟* آیا غیر از خدا معبودهایی را برگزینم( و پرستش نمایم) که اگر خداوند مهربان، بخواهد زیانی به من برساند، میانجیگری ایشان کمترین سودی برای من ندارد و مرا (از زیان وارده) نجات نمیدهند؟* (هرگاه چنین کاری را بکنم و انبازهایی را پرستش نمایم) دراین صورت من در گمراهی آشکاری خواهم بود.* من به پروردگار شما ایمان اوردهام، پس بشنوید (و بدانید که من دعوت این فرستادگان خدا را پذرفتهام. شما نیز دعوت ایشان را پذیرا شوید که سعادتشان در پذیرش فرمودهها و رهنمودهای آنان است).* (مردمان بر او شوریدند و شهیدش کردند. از سوی خدا) بدو گفته شد: وارد بهشت شو. (وقتی که این همه نعمت و کرامت را دید) گفت: ای کاش قوم من میدانستند!* ( ای کاش میدانستند) که پروردگارم مرا آمرزیده است و از زمرهی گرامیانم قلمداد فرموده است.* ما بعد از (قتل) او، اصلاً لشکری از آسمان فرو نفرستادیم و حکمت ما اقتضا نمیکرد که (برای نابودی ایشان) سپاهی از فرشتگان روانه سازیم.* تنها یک صدا بود و بس که (موج انفجارش کار ایشان را ساخت و) ناگهان جملگی خاموش شدند (و بر جای خود سرد گشتند و مردند).* افسوس بربندگان! هیچ پیغمبری به سوی ایشان نمیآید، مگر این که او را مسخره میکنند و به باد استهزاء میگیرند». خداوند متعال ضمن فرو فرستادن این آیات بر حضرت محمدص خطاب به قریش میفرماید: «ای قریشیان! مانند آنانی که پیش از شما بودهاند و سرگذشتشان را برایتان بازگو کردیم مباشید. آنانی که رسولان بر حق ما نزد ایشان رفتند، آنان نیز به جای پذیرش دعوت آن بزرگواران تکذیبشان کردند و ازفرمان پروردگارشان سرپیچی نمودند. ما نیز آنان را دچار عذاب کردیم و تنها با یک صدا و یک انفجار جانشان را گرفتیم». حبیب نجار در دهکدهای یا به عبارتی در شهری، پادشاهی زورگو و ستمگر حکومت میکرد که مردمان آن جا را از پرستش خداوند یگانهی بینیاز، باز میداشت و آنها را به کفر و شرک وادار نموده بود. درمیان آن قوم و در آن سرزمین فردی به اسم حبیب نجار زندگی میکرد که راه هدایت را یافته و آثار ایمان به پروردگار یگانه در دل و جانش نفوذ کرده بود. او از راه گذشتگان و اجداد نیک خود پیروی میکرد. او از گروه ستمگران و کافران پیروی نمیکرد و خالصانه درراه خدا تلاش میکرد و با توکل برخداوند یگانه، به تنهایی پرچم مبارزه با شرک وبتپرستی را برداشته و نه تنها به دعوت پادشاه ظالم هیچ توجهی نمیکرد، بلکه مردم را از سرانجام گمراهی و ضلالت هشدار میداد. با این حال سخنان حبیب، هیچ تأثیری در مردمان آن جامعه نداشت و مردم ارزشی برای او قایل نبودند. او را مسخره میکردند و میگفتند که دیوانه شدهای!! در واقع حبیب دیوانه و نادان نبود، بلکه سخنانش نشانهی سلامت عقل و خلوص باطن و بیداری وجدان او بود. او کسی نبود که با این حرفها و تهدیدهای آنان ضعف نشان داده و از میدان به در رود، بلکه از ایمانی عمیق برخوردار بود که با صبر و تحمل در مقابل آنان ایستادگی میکرد و در راه حق اصلاً خستگی نمیشناخت. گوشهگیری و تنهایی اذیت و آزارهای مردم آن شهر روز به روز بر حبیب بیشتر و بیشتر میشد و لحظهای نبود که او را به باد ناسزا و کتک نگیرند. روزی سربازان پادشاه نزد او رفتند و به زور در مغازهاش را بستند و مانع کسب و کار او شدند. علاوه بر آن او را نیز تهدید کردند که اگر باز به سخنان خود ادامه دهد و مردم را گمراه (!!) کند، او را خواهند کشت. بنابراین حبیب مجبور شد که درب مغازهاش را بسته و شهر و محل زندگیش را ترک کند و به غاری که در نزدیکی شهر بود پناه برد. غار در جنگلی واقع شده بود که پر از درختان میوه بود. غار را به عنوان منزل و معبد (محل عبادت) انتخاب کرد و از میوهی درختان و گوشت پرندگان و حیوانات (حلال گوشت) جنگل برای خوردن استفاده میکرد او در آن فضای آرام و پاک جنگل به راز و نیاز با خدای خویش میپرداخت و به دور از هیاهوی شهر و ستم ستمگران و اذیت و آزار دشمنان، از ستم حاکم شهر برمردمان و اطاعت بدون چون و چرای مردم از او و پیروی آنان از هوی و هوس نفس و فرو رفتن در تباهی مبتلا شدن به انواع بلایا فتنهها نزد پروردگار والا شکایت میکرد. فرستادگان خدا در یکی از شبها، هنگامی که اشعهی طلایی ماه از دل آسمان تابیدن گرفته بود، حبیب به مناجات با پروردگارش مشغول شد، به گونهای که اشک از چشمانش جاری شده و روحش در ملأ اعلی به پرواز درآمده بود. پس ازمناجات به سکوت عمیقی فرورفت و به جنگل و آسمان و اطراف خود نگاه میکرد و به نعمتهای فراوان پروردگار و عظمت و قدرت او در آفرینش این همه زیباییها و سرسبزی میاندیشید. فردای آن شب دو مرد به اسمهای صادق و مصدوق از آن شهر (شهر حبیب) دیدن کردند. آنان دیدند که مردم آنجا به جای پرستش خدا به عبادت و پرستش بتها و مجسمههای ساخت دست خود مشغولند و درفساد و تباهی غرق شدهاند. آنان نه تنها در مقابل مفاسد و زورگوییهای حاکم ستمگر سکوت کرده بودند، بلکه او را در این راه همچون سربازی فداکار اطاعت میکردند. آنان نتوانستند سکوت کنند، آستین همت بالا زده و ندای حق و حقپرستی را سردادند. مردم یاد سخنان حبیب افتادند که آنان را به رستگاری و خداپرستی دعوت میکرد، اما این بار از زبان آن دو مرد. آن دو مرد مردم را به خداپرستی و دوری از شرک و بتپرستی دعوت میکردند، به گونهای که در هر انجمن و بازار و منزلی مردم از آن دو نفر سخن میگفتند تا موضوع به قصر طاغوت و گوش حاکم ستمگر رسید. این بود که روزی آنان را دستگیر و از آنان پرسیدند: از کجا آمدهاید؟ شما چه کسی هستید؟ { فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (١٤)}(یس/14) « ... پس گفتند: ما فرستادگانی هستیم که به سوی شما روانه شدهایم». مردم آن جا و پادشاه ستمگرشان از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و خشمگین شدند. آنان پیش از این، دعوت و ندای اصلاحطلبانهی حبیب را برنتافته بودند و او را از شهر و دیار خود آواره و اخراج نموده بودند. حالا امروز این دو مرد آمدهاند و همان سخنان را تکرار میکنند و میگویند که از جانب خدا آمدهاند، به راستی که این بسیار عجیب است و مسألهی کوچکی نیست وآنها نمیتوانستند به سادگی در مقابل آن سکوت کنند. وضع مردم آنجا همچون مردمان گذشته در زمانهای گوناگون بود. آنان همچون تمامی مردم خدا را میشناختند و در دل به او ایمان داشتند، اما زیر بار وسوسههای شیطان و ستم حاکم ستمگر و پیروی از هوای نفس از مسیر حق منحرف شده و مجسمهها و بتهایی از بزرگانشان ساخته و در مقابل آنان سر تعظیم فرود میآوردند. هرگاه کسی از این گمراهی آنان سؤال میکرد و به آنان میگفت: چرا به جای پرستش خدای یگانه به پرستش بتها و مجسمههای ساخت دست خویش مشغول شدهاید؟ در پاسخ میگفتند: { مَا نَعْبُدُهُمْ إِلا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى (٣)}(زمر/3) « ... ما آنان را پرستش نمیکنیم، مگر به این خاطر که ما را به خداوند نزدیک گردانند!!!» آنان آنچنان درگمراهی و غفلت به سر میبردند که از آمدن پیامبرانی از جانب خدا و از جنس خودشان متعجب میشدند و درکمال آشفتگی میگفتند: مگرممکن است خداوند کسانی را به پیامبری برگزیند که مثل ما آدمیان باشد و او هم انسان باشد؟ بنابراین هم پادشاه و هم مردم آن سرزمین به آن دو مرد (صادق و مصدوق) گفتند: { قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَمَا أَنْزَلَ الرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلا تَكْذِبُونَ (١٥)}(یس/15) « گفتند: شما انسانهایی همچون ما بیش نیستید و خداوند مهربان (چیزی را از وحی آسمانی برای کسی) فرو نفرستاده و شما جز دروغ نمیگویید». مجادله و گفتوگو «صادق و مصدوق» درمقابل اتهامات آن مردم و درمقابل تکذیب آنان خشمگین نشدند و با صبر و بردباری با کافران و حاکم ستمگرشان به گفت و گو پرداختند و در نهایت حکمت و رعایت منطق و مؤدبانه گفتند: { قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ (١٦)} (یس/16) « گفتند: به خدا سوگند! پروردگارمان میداند که ما به سوی شما فرستاده شدهایم». آنان گفتند: رسالت و پیامبری از جانب خدا امری سهل و گزاف نیست که هر کسی دلش میخواست ادعای پیامبری کند. حال آن که ما در ادعای خود راستگو هستیم و خداوند شاهد سخنان ماست. مردم با شنیدن سخنان مستدل و متین آنان تعجب کردند، اما ایشان را تنها گذاشته و به نشانهی اعتراض یا اهانت به آنان هر کدام راه خود را گرفته و به سخنانشان گوش فرا ندادند. با این حال دو فرستادهی خدا «صادق» و «مصدوق» نیزبه هیچوجه خسته نشدند و درمقابل آنان عقبنشینی ننمودند، بلکه با استقامت و استواری بیشتر هر فرصتی را غنیمت میشمردند و در کوچه و بازار، میادین و هر محلی که عدهای مردم جمع میشدند. آنان به میان مردم رفته به سوی حق و راه راست دعوت مینمودند و حقیقت را برای مردم روشن و خس و خاشاک گمراهی و ضلالت را از چهرهی هدایت و حقیقت میزدودند و به روشنگری مردم ادامه میدادند. اما (متأسفانه) اکثرمردم دعوت آن رسولان را به مصلحت خویش نمیدیدند و مخصوصا پادشاه ستمگر که میدید پایههای ستم و حکومتش به لرزه درآمده به شدت با آنان مخالفت میورزیدند و صحنه را بر آن دو بزرگوار تنگ میکردند. تهدید و ارعاب مردم آن شهر در مقابل سخنان صادقانه و حکمتآمیز آن دو پیامبر احساس خطر کردند و ترسیدند که در صورت ادامهی این وضع بر عدهای تأثیرگذار خواهند بود و راه را برسودجوییها و انحرافات و هواپرستیهای آنان سد خواهند نمود. لذا بدبینی خود را آشکارا اعلام کردند و گفتند: { إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ (١٨)} (یس/18) « ما شما را به فال بد گرفتهایم. (وجود شما شوم است و مایهی بدبختی شهر و دیار ماست. سوگند میخوریم که از این سخنان) اگر دست برندارید، قطعاً شما را سنگسار خواهیم کرد و شکنجهی دردناکی از ما خواهید دید». آنان را آشکارا تهدید کردند و جهت ترساندن کسانی که احتمالاً تحت تأثیرسخنان آنان قرار گرفته و شاید به آن ایمان آورند، چندین بار در ملأعام و در میان جمعیت با صدای بلند هشدار دادند که اگر دست از دعوت خود برندارند ایشان را خواهند کشت. باشد که دیگر کسی به حرف آنان گوش فرا ندهد و در اطراف آنان جمع نشوند. پیامبران روبه آنان کردند و گفتند: ای غافلان و بیخبران! به راستی مایهی تعجب و شگفتی است که شما نور و هدایت را به فال بد میگیرید و از آن بدبین هستید، درحالی که در تاریکی گمراهی و بیخبری مطلق غرق و غوطهور شدهاید. شما که خود منبع شر و فساد هستید، خیر و نیکی را به فال بد میگیرید و ما را شوم میدانید؟! { قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ (١٩)} (یس/19) « گفتند: شومی خودتان، با خودتان همراه است». شومی و نحوست در دل و جانتان رسوخ کرده و در ذره ذرهی اعضا و جوارح بیرونی و درونیتان آشیانه کرده، آنگاه بر ما دروغ میبندید و به ما تهمت میزنید؟!! به محض این که حبیب از ماجرا باخبر شد و از ورود رسولان به شهر و در میان مردم مطلع شد، با عجله و بدون هیچ درنگی به سرعت راه شهر را در پیش گرفت و شتابان خود را به آنجا رساند. با وجود این که قومش او را ازخود رانده و از شهر بیرون کرده بودند اما او آن قوم را دوست میداشت و ازته دل برای آنان که در اهلیت به سر میبرند و به بتپرستی مشغول شده بودند، نگران بود. لذا فرصت را غنیمت شمرد و با خود گفت: فرصتی نو به دست آمده و باید از آن استفاده کرد و مردم را بار دیگر به سوی حق دعوت کرد. بنابراین آنها را بار دیگر مخاطب قرار داد: { قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (٢٠)} (یس/20) « ... گفت: ای قوم من! از فرستادگان خدا پیروی کنید». فرستادگانی که به راستی از جانب خدا به سوی شما آمدهاند. ای قوم من! اگر چه درگذشته شما را به سوی ایمان و راه راست دعوت کردم، اما شما مرا تکذیب کردید و مرا متهم به دروغگویی و خیالپردازی نمودید. سپس مرا شکنجه کردید و تهدید به کشتن نمودید (و به زور و اجبار مرا از میان خود راندید و) به من بدگمان شدید. (گذشتهها گذشته و من تمام بدیهای شما را فراموش میکنم)، اما بدانید که این دو نفر از جانب خدا آمدهاند. پس از آنان پیروی کنید. { اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْأَلُكُمْ أَجْرًا (٢١)}(یس/21) « از کسانی که مزدی و پاداشی از شما (دربرابرتبلیغ خود) نمیخواهند، پیروی کنید...» آنان نه قیمتی و نه عوضی و نه نفع شخصی خود را از شما میخواهند. {وَهُمْ مُهْتَدُونَ{(یس/21) « ... آنان (از کردار و گفتارشان پیداست که افرادی)راه یافتهاند». اما سران کفر و جاهلیت رو به او کرده و با تمسخر به او گفتند: ای حبیب! هنوز بر گمراهی خود باقی ماندهای و دست از افکار پوچ و بیهودهات برنداشتهای؟ ما فکر میکردیم که تو بهبودی کامل یافتهای و از مرضی که بدان دچار شده بودی، شفا یافته و از خیالپردازیهایت دست برداشتهای؟ اما زهی خیال باطل! آیا باز هم ما را دعوت میکنی که از پرستش خدایانمان دست برداریم وبه خدای یگانهی تو ایمان بیاوریم؟ او هم گفت: { وَمَا لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي (٢٢) }(یس/22) « من، چرا کسی را پرستش نکنم که مرا آفریده است؟...» همان کسی که از نیستی مرا به هستی آورد و مرا نیک ساخته و پرداخته نمود؟ پس ای قوم من! قبل از این که فرصتها از دست بروند و دیگرکاری از کسی ساخته نباشد و پشیمانی سودی نداشته باشد، عقل خود را به کار انداخته و دلها را آمادهی پذیرش حقیقت نمایید. ای قوم من! بدانید که همهی شما به سوی او بازگردانده میشوید. پس، توبه کنید؛ چرا که در لحظهی گرفتار شدن به عذاب خداوندی، پشیمانی سودی ندارد و این را هم بدانید که من دلسوز و ناصح شما هستم. گفت و گوها ادامه داشت و حبیب در ارائهی دلایل و منطق از آنان دست بالایی داشت و آنان مبهوت و بیپاسخ و عاجز و درمانده شده بودند. حبیب در ادامه به آنان گفت: ای قوم! به طور خلاصه و آشکار و بدون پرده به شما بگویم که من نمیخواهم که به جای خداوند یگانه بتهایی از سنگ و چوب که نه قدرت دیدن دارند و نه قادرند سخنی بگویند، اجسامی بدون تحرک و بیخاصیت که نه توان آسیب رساندن به کسی را دارند و نه میتوانند ضرری را دفع کنند، پرستش نمایم. { إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئًا وَلا يُنْقِذُونِ (٢٣) }(یس/23) « ... اگر خداوند مهربان بخواهد زیانی به من برساند، میانجیگری ایشان کمترین سودی برای من ندارد و مرا (از زیان وارده) نجات نمیدهد». { إِنِّي إِذًا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (٢٤) }(یس/24) « در این صورت من در گمراهی آشکاری خواهم بود». من آشکارا و بدون هیچ رو دربایستی (تعارفی) و در حضور این جمع اعلام میکنم که به پروردگار یکتا ایمان آوردهام و براین ادعای خود پابرجا هستم و هیچ چیزی ارادهام را سست نخواهد کرد. شما هم بشنوید و مانند من از رسولان پیروی کنید. { إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (٢٥) } (یس/25) « من به پروردگار شما ایمان آوردهام، پس بشنوید». پروردگاری که من میپرستم، تنها پروردگار من نیست، بلکه پروردگار شما و آبا و اجداد و نیاکان گذشتهی شما نیز میباشد. پروردگار مشرقها و مغربها و پروردگار آسمانها و زمین است. او بینیاز است و از شریکانی که شما برای او قرار دادهاید پاک و منزه است. حبیب شهید غافلان و بیخبران بیش از این طاقت شنیدن سخنان حبیب را نداشتند. خونهای کثیفشان به جوش آمد و شیطان دردل و جانشان دمید و آنها را وسوسه کرد و درونشان را از آتش کینه و نفرت از حقیقت شد، همچنان که قبلاً اشاره نمود؛ چون در مقابل حبیب حرفی برای گفتن نداشتند و از پاسخ دادن عاجز و وامانده شده بودند، همچون حیوانات وحشی به او حملهور شدند و او را زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و حتی با دندان نیز او را گاز میگرفتند. تا این که حبیب بیچارهی مظلوم درمقابل آنان تاب نیاورد و برزمین افتاد. آنان همچنان دست از سر او برنداشتند و او را زیر لگدها و قدمهای کثیف خود گرفتند تا این که روح پاکش به خدا پیوست و جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید. تنها یک فریاد آن مردمان پس از به شهادت رساندن حبیب، گویا توطئهی از میان بردن آن دو پیامبر الهی یعنی صادق و مصدوق را در سر داشتند، اما قبل از این که دستشان به آنان برسد و بتوانند نقشه شوم خود را عمل سازند، از بالای آسمانها خداوند به جبرییل ـ سلام و درود خدا بر او باد ـ فرمان داد که گناهکاران و مجرمان را در دنیا مجازات نماید. باشد که عبرتی برای آیندگان باشد. اما مجازات نمودن آنان، اصلاً نیازی به فرود آمدن لشکریانی از ملایکه از آسمان نداشت. { وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَمَا كُنَّا مُنْزِلِينَ (٢٨) }(یس/28) « ما بعد از (قتل) او اصلاً لشکری از آسمان فرو نفرستادیم». چرا؟ چون جبرییل ـ سلام و درود خدا براو بادـ همچون گردبادی تندی یا یک صاعقه شدید برآنان فریاد کشید و بلافاصله خانهها و منازل و کاخهای مجللشان فرو ریخت و درختان و مزارعشان تنها دریک لحظه، شاید کمتر از یک ثانیه از جا کنده شد و ویران گشت. { إِنْ كَانَتْ إِلا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ (٢٩) }(یس/29) « تنها یک صدا بود و بس که ناگهان همگی خاموش شدند». حبیب در بهشت { قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ (٢٦) }(یس/26) « (از سوی خدا) بدو گفته شد: وارد بهشت شو...» به پاداش ایمان خالص و باور راستین و پایمردی و استقامتی که در این راه از خود نشان دادی، وارد بهشت شو و از پاداش خداوند بهرهمند شو و چه پاداشی!!!؟ نعمتهای بهشت!!! همان نعمتهایی که خداوند بندگان نیکوکارش را بدانها وعده داده است. آن نعمتها را قبل از این که مؤمن با چشم سر ببیند با چشم دل آنها را درک میکند و با نور قلب قابل درک و فهم است. (به نظر شما) هنگامی که حبیب از آن همه نعمت و بزرگداشت بهشت برخوردار شد، چه گفت؟ { قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ (٢٦) } (یس/26) « ... گفت: ای کاش! قوم من میدانستند که پروردگارم مرا آمرزیده و از زمرهی گرامیانم قلمداد فرمود».
[1]- پلشت: زشت.
به نقل از: قصه های قرآنی، مؤلف: استاد محمد علی قطب، ترجمه: ماجد احمد یانی مصدر: سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|