|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>طفیل بن عمرو الدوسی رضی الله عنه
شماره مقاله : 3624 تعداد مشاهده : 593 تاریخ افزودن مقاله : 26/6/1389
|
طفيل بن عمرو الدوسي (بار الها به او چنان نشانه اي عطا فرما كه او را در رسيدن به خيري كه مي خواهد ياري دهد). (از دعاي رسول الله صلی الله علیه و سلم براي او) طفيل بن عمرو دوسي سردار قبيلهء دوس، فردي شريف از بزرگان سرشناس عرب و از معدود افراد جوانمرد در زمان جاهليت بود. هيچ وقت ديگ غذا از اجاقش پايين نمي آمد و هميشه در خانه اش به روي مهمانان از راه رسيده باز بود. گرسنگان را غذا مي داد وحشت زدگان را امينت مي بخشيد و به پناهندگان پناه مي داد و با اين حال اديبي باهوش و زيرك، و شاعري باريك بين و با ذوقي لطيف بود كه به رموز تلخي و شيريني كلام، آنجا كه يك كلمه مي تواند معجزه بيافريند، آشنايي كامل داشت. طفيل منازل قومش را در ((تهامه))[1] پشت سر گذاشت و راهي مكه شد. اين در حالي بود كه كشمكش و نزاع ميان پيامبر بزرگوار صلوات الله عليه و كفار قريش در حال جريان بود؛ هر جناحي مي خواست براي خودش ياراني جمع كند و براي حزب خود طرفداراني بيايد؛ رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به سوي پروردگارش دعوت مي داد و يگانه سلاحش ايمان و حقيقت بود و كفار قريش هم با تمام امكانات در مقابل او ايستادگي مي كردند و سعي داشتند از هر طريق ممكن مردم را از پيوستن به او باز دارند. طفيل احساس كرد كه بدون آمادگي وارد اين معركه شده و بدون اينكه قصدي داشته باشد در ژرفاي آن فرو مي رود؛ او براي اين خاطر به مكه نمي آمد و مسأله پيامبر و قريش اصلا در خاطرش نبود. اينجاست كه طفيل در مورد اين كشمكش، خاطره اي فراموش نشدني و داستاني شگفت انگيز دارد كه به جاست آن را با دقت بخوانيم: طفيل مي گويد: به مكه آمدم همين كه سران قريش مرا ديدند، استقبال عجيبي از من به عمل آوردند و مرا در بهترين مكان جاي دادند، سپس به من گفتند: اي طفيل! اكنون به شهر ما آمده اي، بايد برايت بگوييم كه اين مرد كه گمان مي كند پيامبر است وضع ما را آشفته نموده، همبستگي ما را از بين برده، و جماعت ما را پراگنده ساخته است، ما از آن بيم داريم كه مبادا آنچه بر سر ما پيش آمده بر سر تو هم پيش بيايد و به رهبري تو لطمه وارد شود، لذا تو را سفارش مي كنيم با اين مرد اصلاً صحبت نكن و به سخنان او اصلاً گوش مده زيرا او كلامي ساحرانه دارد كه بين پدر و فرزند جدايي مي افگند و برادر را از برادر و شوهر را از همسر جدا مي كند. طفيل: بطور مكرر سخنان عجيبي از او در گوشم مي خواندند و از كارهاي شگفت انگيز او مرا مي ترساندند تا آنجا كه تصميم گرفتم اصلاً با او تماس نگيرم؛ نه با او حرف بزنم و نه چيزي از او بشنوم. وقتي بخاطر طواف كعبه و تبرك گرفتن از بتهاي آن (كه معمولاً ما به حج آن مي رفتيم و آنها را تعظيم مي كرديم) به طرف مسجد رفتم، از ترس اينكه مبادا از سخنان پيامبر چيزي به گوشم برسد در گوشهايم پنبه گذاشتم اما به محض اينكه داخل مسجد شدم او را ديدم كه در جلوي خانه كعبه نماز مي خواند متوجه شدم كه نماز او با نماز ما خيلي فرق دارد و عبادتي است كه با عبادت ما تفاوت دارد، از تماشاي او خوشم آمد و عبادت او مرا تكان داد، احساس كردم كه بدون اختيار دارم به او نزديك مي شوم تا اينكه به او نزديك شدم، سرانجام خداوند خواست كه چيزي از سخنان او به گوشم برسد، لاجرم سخنان زيباي او را شنيدم، با خودم گفتم اي طفيل! مادرت به عزايت بنشيند؛ تو كه مرد شاعر و زيركي هستي و خوبي را از بدي تشخيص مي دهي، چه چيز ترا از شنيدن صحبتهاي اين مرد باز مي دارد؟ اگر چيزي كه مي گويد خوب است آن را قبول كن و اگر بد است آن را نپذير. بعد از اين كمي درنگ كردم تا اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به خانه اش برگشت. من به دنبال او رفتم. وقتي وارد خانه اش شد من هم وارد شدم و به او گفتم: اي محمد! قوم تو چيزهاي زيادي به من گفتند و به قدري مرا از كار تو ترساندند كه ناگزير شدم در گوشهايم پنبه بگذارم تا حرفهاي شما را نشنوم، اما خداوند خواست كه من چيزي از سخنان شما را بشنوم آنچه از شما شنيدم واقعاً مورد پسند من قرار گرفت لذا از شما تقاضا دارم آيين خودت را به من نشان بدهي. . . ايشان چيزهايي برايم گفت و سورهء اخلاص و فلق را برايم خواند به خدا قسم تا آن لحظه سخني به آن زيبايي نشنيده و طريقه اي عادلانه تر از طريقه او نديده بودم. در اين هنگام بود كه دستم را بسوي او دراز كردم و گواهي دادم به اينكه: ((لا اله الا الله و محمد رسول الله)) و اسلام آوردم. طفيل مي گويد: بعد از آن مدتي در مكه ماندم، در اين مدت مسائل اسلام را ياد گرفتم و چيزي از قرآن كه برايم مقدور بود حفظ كردم. هنگامي كه تصميم گرفتم به طرف قوم خود برگردم، به پيامبر گفتم: ((اي رسول خدا! من در ميان قوم خود نفوذ زيادي دارم و اينك به سوي آنها بر مي گردم و آنها را به طرف اسلام دعوت مي كنم شما دعا كنيد خداوند نشانه اي كه دليل حقانيم قرار گيرد به من عنايت كند تا دعوتم موثر گردد، پيامبر فرمود: بار الها به او نشانه اي مرحمت فرما. *** به طرف قوم حركت كردم، وقتي به بلندي كه مشرف بر منازل آنها بود رسيدم در ميان دو چشمم نوري مثل چراغ ظاهر شد. گفتم خدايا! اين نو را در جايي غير از صورتم ظاهر بفرما، چون مردم گمان مي كنند اين عقوبتي است كه به خاطر ترك دين آنها به من رسيده است. بلافاصله نور از آنجا به سر شلاقم منتقل شد. كه مردم از دور آن را مانند چراغي آويزان مي ديدند و اين در حالي بود كه من از بالاي گردنه پايين مي آمدم. از گردنه كه پايين آمدم پدرم آمد، حالا او پيرمرد شده بود، به او گفتم از من دور باش من از تو نيستم و تو از من نيستي. گفت: چرا پسرم؟ گفتم: من مسلمان و پيرو دين محمد صلى الله عليه وآله وسلم شده ام. گفت: اي پسرم! دين تو دين من است، گفتم: برو غسل كن و لباس پاكيزه بپوش و بعد بيا تا آنچه را ياد گرفتم به تو بياموزم. پدرم رفت غسل كرد و لباس پاكيزه پوشيد و آمد، من دين اسلام را به او عرضه كردم و او مسلمان شد. بعد از آن زنم آمد. به او گفتم: پيش من نيا من از تو نيستم و تو از من نيستي. گفت: براي چه! پدر و مادرم فدايت باشند. گفتم: دين اسلام بين من و تو جدايي افگند. من اسلام آوردم و پيرو دين محمد صلى الله عليه وآله وسلم شدم. گفت: دين من دين تو است. گفتم: برو از آب ((ذي شري))[2] غسل كن. گفت: پدر و مادرم فدايت! آيا مي ترسي از طرف ((ذي شري)) گزندي به فرزندانت برسد؟ گفتيم: تو و ذي شري هلاك شويد، منظورم اين است كه برو آنجا و دور از انظار مردم غسل كن، من ضامنم كه اين سنگ بي جان ضرري به تو نرساند. زن رفت غسل كرد و آمد، من اسلام را به او عرضه كردم، او هم مسلمان شد. بعد از آن نوبت قبيله ام رسيد، آنها در اسلام آوردن تاخير كردند مگر ابوهريره كه زودتر از همه مسلمان شد. *** همراه با ابوهريره به مكه آمدم و خدمت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم حاضر شدم پيامبر پرسيد پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم: قلوبي كه پرده هاي ظلمت آنها را فرا گرفته بود متاسفانه قبيلهء دوس غرق در فسق و نافرماني بود. رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بلند شد وضو گرفت و بعد از اينكه نماز خواند دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد. ابوهريره مي گويد وقتي پيامبر را در اين حالت ديدم ترسيدم كه قومم را نفرين كند و آنها هلاك شوند لذا بي اختيار گفتم: واي قومم! اما رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم اين گونه شروع به دعا كرد: بار الها! قوم دوس را هدايت كن بار الها! قوم دوس را هدايت كن. . . آنگاه رو به طفيل كرد و گفت: دوباره به سوي قومت برگرد و با آنها با نرمي رفتار كن و آنها را بسوي اسلام دعوت بده. من مشغول دعوت در قبيلهء دوس شدم تا اينكه رسول الله به مدينه هجرت كرد صحنه هاي بدر و خندق سپري شدند بعد از آن من پيش پيامبر آمدم در حالي كه هشتاد خانوار كه همگي مسلمان واقعي و شايسته بودند به همراه داشتم پيامبر از ديدن ما خوشحال شد و ما را در غنايم خيبر سهيم گردانيد. ما گفتيم اي رسول خدا ما را در جنگها در ميمنهء لشكر قرار بده و كلمهء ((مبرور)) را به عنوان شعار براي ما در نظر بگير. بعد از آن طفيل تا فتح مكه همراه رسول خدا بود. روزي به پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم گفت: مرا به سوي ((ذي الكفين)) بت عمرو بن حممه بفرست تا آن را بسوزانم. پيامبر به او اجازه داد تا همراه چند نفر از افراد قومش به سوي آن حركت كند. هنگامي كه بدان جا رسيد اقدام به سوزاندن بت كرد، زنان و مردان و كودكان اطراف او جمع شدند و منتظر لحظه اي بودند كه به او ضرري برسد يا آتش او را بربايد زيرا او به آنها اهانت كرده و آن را شكسته بود. اما طفيل در برابر چشم بندگان آن بت، رو به بت كرد و در حالي كه كلمات زير را زمزمه مي كرد از ناحيهء قلبش آن را آتش كشيد: ((يا ذالكفين لست من عبادكا ميلادنا أقدم من ميلادكا اني خشوت النار في فوادكا)) ديري نپاييد كه آتش، بت را در خود فرو برد و به همراه آن ريشه هاي باقيماندهء شرك را در قبيلهء دوس براي هميشه نابود ساخت از آن پس همگي افراد آن قوم، مسلمانان واقعي شدند. بعد از آن طفيل هميشه با رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم همراه بود. تا اينكه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به جوار رحمت ايزدي پيوست. پس از در گذشت آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم وقتي كه خلافت به ابوبكر صديق رسيد، طفيل خود و شمشير خود و فرزندانش را در خدمت او در آورد. وقتي كه مبارزه با مرتدين به پايان رسيد، طفيل و پسرش عمرو پيش آهنگ لشكري بودند كه براي سركوبي مسيلمهء كذاب روانه شد، طفيل در مسيرش به طرف يمامه بود كه خوابي ديد و از همراهانش خواست خواب او را تعبير كنند. گفتند: چه ديدي؟! گفت: ديدم كه سرم تراشيده شد و پرنده اي از دهنم بيرون جهيد و بعد زني مرا در شكمش جاي داد، پسرم عمرو هم دنبالم آمد اما ميان من و او جدايي افتاد و او نتوانست همراه من بيايد. گفتند: خواب نيك است. گفت: به خدا سوگند من خودم آن را چنين تعبير كردم كه: تراشيدن سرم كنايه از اين است كه سرم قطع مي شود. . . و آن پرنده هم كه از دهنم بيرون آمد روح من است كه پرواز مي كند و آن زن، زمين است كه برايم حفر مي شود و در شكم آن دفن مي شوم، پس اميد است كه به شهادت برسم، اما به دنبال آمدن پسرم كنايه از آن است كه او طالب شهادتي است كه من در جستجوي آن هستم اگر خدا بخواهد بعداً به آن دست خواهد يافت. سرانجام در جنگ يمامه صحابي جليل القدر طفيل بن عمرو رضى الله عنه مبتلاي آزمايش الهي شد و به شهادت رسيد پسرش عمرو كه در آن جنگ مشغول مبارزه بود زخمهاي زيادي ديد و دست راستش قطع شد. و در حالي به مدينه برگشت كه پدرش و دست راستش را در يمامه از دست داده بود. عمرو بن طفيل رضى الله عنه در زمان خلافت حضرت عمر رضى الله عنه به خدمت وي رسيد. تعداد كثيري از مردم آنجا حضور داشتند در اين هنگام براي حضرت عمر رضى الله عنه غذا آوردند. آن حضرت مردم را براي صرف غذا صدا زدند. همه جلو رفتند مگر عمرو كه از رفتن به سر سفره اعراض كرد. حضرت عمر رضى الله عنه به او گفت: تو را چه شد؟ شايد از اينكه دستت قطع شده، خجالت مي كشي و به طرف غذا نمي آيي؟ طفيل: بله! اي اميرالمومنين. حضرت عمر گفت: به خدا قسم من به اين غذا دست نخواهم زد تا زماني كه دست قطع شده تو، به اين غذا نرسد، به خدا جز تو كسي يافت نمي شود كه قسمتي از بدن او در بهشت باشد (منظورش دست او بود). از زماني كه عمرو از پدرش جدا شد مرتب در روياي شهادت به سر مي برد. سرانجام در جنگ يرموك[3] عمرو همراه ساير جنگجويان اسلام پا به ميدان مبارزه نهاد و آن قدر جنگيد تا به درجه رفيع شهادت نايل آمد؛ همان چيزي كه پدرش به او نويد داده بود. خداوند طفيل بن عمرو الدوسي را با رحمتش نوازش دهد او شهيد است و هم پدر شهيد.
1. سرزمين هاي ساحلي درياي سرخ. 2. ذي شري يكي از بتهاي قبيلهء دوس بود و اطراف آن آبي بود كه از كوه پايين مي آمد. 3. جنگ تاريخي بود كه در سال پانزدهم هجري به وقوع پيوست. در اين جنگ مسلمين پيروزي هاي بزرگي عليه روميان بدست آوردند.
به نقل از کتاب: تصاويري از زندگي صحابه، مؤلف: عبدالرحمن رأفت باشا، مترجم: نصيراحمد سيد زاده مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|