|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>ام سلمه رضی الله عنها > بیوه عرب
شماره مقاله : 3629 تعداد مشاهده : 279 تاریخ افزودن مقاله : 26/6/1389
|
((بيوه عرب ام سلمه)) آيا مي دانيد ام سلمه كيست؟ پدرش از سادات قبيله مخزوم و مورد توجه همگان بود و از معدود افراد سخاوتمند عرب بشمار مي رفت تا آنجا كه به او ((توشهء مسافرين)) لقب داده بودند زيرا هنگامي كه مسافرين به قصد منازل او به راه مي افتادند و يا با او مي رفتند با خود توشهء سفر بر نمي داشتند. شوهرش، عبدالله بن عبدالاسد يكي از آن ده نفري بود كه جلوتر از همه مسلمان شده بودند؛ چون قبل از او ابوبكر رضى الله عنه و عده قليلي كه شمار آنها به تعداد انگشتان دست هم نمي رسيد مسلمان شده بودند. اسم او ((هند)) است و كنيه اش ام سلمه اما بعداً به كنيه اش بيشتر مشهور شد. *** ام سلمه به همراه شوهرش مسلمان شد بنابراين يكي از نخستين زنان مسلمان است. هنگامي كه خبر اسلام آوردن ام سلمه و شوهرش به قريش رسيد آنها برانگيخته شده و به خشم آمدند و دست به آزار و اذيت آنها زدند؛ چنان به سختي آنها را شكنجه مي دادند كه حتی سنگهاي سخت هم طاقت آن را نداشتند اما دو، پا بر جا بودند و هرگز ضعف و ناتواني و ترديد به خود راه نمي دادند. وقتي آزار و اذيت مسلمانان بيش از حد سخت شد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اصحاب را اجازهء هجرت به حبشه داد ام سلمه و شوهرش پيش آهنگ اولين كساني بودند كه به حبشه هجرت كردند. *** ام سلمه با شوهرش راهي ديار غربت شد و از خانهء زيباي خود دست كشيد عزت و نسب شريفش را به خاطر پاداش خدا به فراموشي سپرد و خود را كاملاً در اختيار خداوندU قرار داد. عليرغم اينكه ام سلمه با شوهرش در حمايت نجاشي – كه خدا چهره اش را شاداب بگرداند – قرار گرفت اما شوق كعبه مهبط وحي الهي و اشتياق به مصدر هدايت يعني رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم ، جگر او و شوهرش را پاره پاره مي كرد. مدتي بعد پي در پي خبر رسيد كه مسلمانان كعبه بيشتر شده اند و بخصوص اسلام آوردن حمزه بن عبدالمطلب و عمر بن خطاب آنها را قويتر كرده و از آزار و اذيت قريش نسبت به آنها كاسته شده است. گروهي تصميم گرفت دوباره به مكه باز گردند؛ زيرا شوق و اشتياق مكه آنها را بي قرار كرده بود و آنها را بي اختيار به سوي مكه مي كشاند. در راس اين گروه ام سلمه و شوهرش قرار داشتند. *** اما بزودي دريافتند كه اخبار واصله به آنها دور از واقعيت بوده و پيشرفتي كه بخاطر اسلام آوردن حمزه و عمر رضى الله عنه نصيب مسلمانها شده با عكس العمل شديد قريش مواجه گشته است. مشركين در تعذيب و تهديد مسلمين پيش مي رفتند و شكنجه هاي بي سابقه بر آنها روا مي داشتند؛ در اين هنگام پيامبر اكرم به اصحابش اجازهء هجرت به مدينه را دادند ام سلمه و شوهرش تصميم گرفتند از اولين كساني باشند كه به مدينه هجرت مي كنند تا از اين طريق دين خود را حفظ كنند و از آزار و اذيت قريش خلاصي يابند اما هجرت ام سلمه و شوهرش به آن آساني كه مي پنداشتند، صورت نگرفت بلكه آنچنان دشوار و سخت بود كه سخت ترين مشكلات را براي آن دو به دنبال داشت آنچنان كه هيچ مشكلي به آن حد نمي رسيد. بگذاريد اين ماجراي دردناك را از زبان خود ام سلمه بشنويم زيرا او در عمق واقعه بوده و دقيق تر مي تواند آن را به تصوير بكشد. ام سلمه رضى الله عنه مي گويد: وقتي شوهرم ابوسلمه قصد مهاجرت به مدينه كرد شتري آماده ساخت و مرا بر آن سوار كرد و بچه ام سلمه را جلويم گذاشت و در حالي كه به هيچ چيز توجه نمي كرد شتر را مي راند. قبل از اينكه كاملاً از مكه خارج شويم با افرادي از قبيلهء مخزوم برخورد كرديم، آنها جلوي ما را گرفتند و ابو سلمه گفتند: اگر چه تو خودت را از ما رها كردي اما اين زن را چكار مي كني؟ اين دختر از ماست و ما اجازه نمي دهيم او را از ميان ما برداري و هر كجا دلت خواست ببري؟ بعد به او فرصت نداد و مرا از دست او گرفتند. وقتي قوم شوهرم ((بنو عبدالاسد)) ديدند كه بنو مخزوميها من و بچه ام را براي خود برداشتند آنها خشمگين شدند و گفتند: حال كه چنين است ما اين بچه را پيش دختر شما نمي گذاريم و حق اين است كه نزد ما نگهداري شود زيرا او متعلق به ما است و ما به او حق دار تريم. بعد از كشمكش زياد قوم شوهرم، بچه ام سلمه را به زور در برابر چشمانم از من گرفتند و بردند لحظاتي بعد، من تنها و پريشان ماندم، شوهر براي نجات خود و دينش به مدينه شتافت، قوم بنو عبدالاسد فرزندم را در حالي كه دل شكسته و پريشان بود از پيشم ربودند و قوم من يعني بنو مخزوم بر من دست يافتند و مرا نزد خود نگه داشتند. در يك لحظه بين من و شوهر و فرزندم جدايي افتاد. از آن روز به بعد هر روز صبح به ((ابطح)) مي رفتم و در آن مكاني كه شاهد ماجراي غم انگيز من بود مي نشستم و آن لحظاتي را كه ميان من و فرزندم و شوهرم جدايي افتاد به خاطر مي آوردم و تا پاسي از شب گريه مي كردم. تا يك سال يا نزديك به يك سال وضع من بدين منوال گذشت. روزي يكي از عمو زادگانم از آنجا گذر كرد و از ديدن من دلش به حالم سوخت و به قومم گفت: چرا اين بيچاره را رها نمي كنيد؟! چرا او را از شوهر و فرزندش جدا كرده ايد؟! بالاخره با اصرار زياد توانست دلهاي آنها را نرم كند و رضايت آنها را براي آزادي من جلب نمايد بالاخره آنها به من گفتند: ((مي تواني از اين به بعد پيش شوهرت بروي.)) اما چگونه مي توانستم خودم پيش شوهرم در مدينه بروم و فرزند جگر گوشه ام را در مكه پيش بني عبداسد بگذارم؟ چگونه ممكن بود قلبم از تپش بيفتد و چشمانم از اشك باز ايستد در حالي كه من در دارالهجره باشم و فرزند كوچكم در مكه باشد خبري از او نداشته باشم. سرانجام افرادي كه غم و اندوه مرا مشاهده كردند رحمشان آمد و نزد بنو عبداسد شفاعت كردند و عطوفت آنها را نسبت به من جلب كردند و سرانجام فرزندم را به من برگرداندند. *** دلم نمي خواست به خاطر پيدا شدن همسفري در مكه درنگ كنم چون مي ترسيدم امر غير منتظره اي پيش آيد و مانعي مرا از رسيدن به شوهرم باز دارد. . . بنابراين دست به كار شدم و بدين منظور شتري آماده كردم و فرزندم را در جلويم گذاشته و به قصد رسيدن به شوهرم راه مدينه را در پيش گرفتم، بدون اينكه كسي با من همراه باشد. همين كه به ((تنعيم)) رسيدم عثمان بن طلحه را ديدم او مرا صدا زد و گفت: - كجا داري مي روي اي دختر مهمان نواز؟ - مي خواهم پيش شوهرم به مدينه بروم. - آيا كسي با تو هست؟ - نه، كسي جز خدا و اين طفل همراه من نيست. - به خدا، تا تو را به مدينه نرسانم تنها رهايت نمي كنم. و بعد از آن مهار شترم را گرفت و بي درنگ به سوي مدينه به راه افتاد. به خدا تاكنون ميان عربها با چنين مرد بزرگواري مانند او برخورد نكرده بودم ايشان وقتي به منزلي مي رسيديم شترم را مي خواباند و خودش از من دور مي شد من پايين مي شدم، و بعد مي آمد و رحل شتر را پايين مي كرد و آن را به درختي مي بست. خودش به كناري ديگر، زير درختي مي خوابيد. وقتي زمان حركت فرا مي رسيد بلند مي شد و شترم را آماده مي كرد و خودش دور مي ايستاد و صدا مي كرد كه سوار شوم، وقتي سوار مي شدم مي آمد و مهار شتر را مي گرفت و به راه خود ادامه مي داد. *** هر روز با چنين رفتار شايستهء او مواجه بودم تا اينكه به مدينه رسيديم، وقتي به روستايي در نزديكي قبا[1] كه متعلق به فرزندان بني عمرو بن عوف بود، رسيديم به من گفت: شوهر تو در اين روستا است، با طلب بركت از خدا داخل شو و بعد با من خداحافظي كرد و از همانجا به مكه برگشت. *** بعد از مدت طولاني سرانجام جدايي پايان يافت و نوبت آن رسيد كه دوباره آنها به يكديگر برسند، از آن پس چشمان ام سلمه رضى الله عنه با ديدن زوجش روشن مي شود و ابوسلمه در كنار زن و فرزندش احساس آرامش كرده و با خوشبختي زندگي مي كند. از اين به بعد جريانات به سرعت سپري مي شوند؛ جنگ بدر پيش مي آيد و ابوسلمه رضى الله عنه در جنگ شركت مي كند و با كسب پيروزي همراه با مسلمانان از جنگ بر مي گردد. بعد از آن جنگ احد اتفاق مي افتد ابوسلمه رضى الله عنه در عمق صحنه فرو مي رود و به بهترين آزمايش الهي مبتلا مي شود و با وجود جراحات زياد از آن صحنه جان سالم به در مي برد. مدت زيادي به معالجه خود مي پردازد و ظاهراً خوب مي شود اما در حقيقت كاملاً بهبود نمي يابد و پس از مدتي دوباره در بستر بيماري زمين گير مي شود. در اثناي معالجه روزي به زنش مي گويد: اي ام سلمه، من از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيده ام هنگامي كه كسي به مصيبتي برسد و او) إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ) بخواند و اين دعا را بگويد: ((اللهم عندك احتسب مصيبتي هذه اللهم اخلفني خيراً منها))[2] خداوند متعال عوض بهتري را به او عنايت خواهد كرد. *** سرانجام پس از اينكه چند روز ديگر در بستر بيماري ماند، يك روز صبح رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم به عيادتش آمد و هنوز از عيادتش فارغ نشده و از منزل بيرون نرفته بود كه ابو سلمه رضى الله عنه بدرود حيات گفت. پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم با دستهاي مبارك خود چشمان او را بست و بعد رو به آسمان دعا كرد: ((اللهم اغفر لأبي سلمة وارفع درجته في المقربين و اخلفه في عقبه في الغابرين و اغفرلنا و له يا رب العالمين و افسح له قبره و نور له فيه)). (پروردگارا ابوسلمه را ببخش و درجه اش بلند كن و او را در جمع مقربين خود قرار بده و همگي ما را مغفرت بفرما و قبرش را وسيع و پر نور بگردان.) *** ام سلمه رضى الله عنه به ياد همان روايتي افتاد كه ابوسلمه رضى الله عنه از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم نقل مي كرد، لذا شروع كرد به خواندن: اللهم عندك احتسب مصيبتي هذه. . . اما گفتن اين جملهء ((اللهم اخلفني خيراً منها)) (يعني خداوند از اين شخص، فرد بهتر به من عطا فرما) برايش دلچسب نبود زيرا از خود پرسيد كه چطور ممكن است كه كسي بهتر از ابو سلمه براين پيدا شود؟! به هر جهت دعا را خواند و تمام كرد. *** مسلمين از شنيدن حادثه اي كه براي ام سلمه پيش آمده بود بشدت ناراحت شدند، طوري كه قبلاً براي هيچ كس آن قدر ناراحت نشده بودند بدين جهت از آن به بعد او را ((بيوهء عرب)) نام نهادند. زيرا جز چند طفل خردسال كه مانند جوجه دنبالش بودند، كسي ديگر را در مدينه نداشت. *** مهاجرين و انصار همگي احساس مي كردند كه ام سلمه بر آنها حق بزرگي دارد بلافاصله بعد از گذشت عدت شوهرش، ابوبكر صديق رضى الله عنه به او پيشنهاد ازدواج داد اما او خواستگاري اش را نپذيرفت. بعد از آن حضرت عمر رضى الله عنه از او خواستگاري كرد. او را مثل ابوبكر صديق رضى الله عنه رد كرد، سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم شخصاً از او خواستگاري كرد اما ام سلمه به محضر رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم چنين عرض كرد: اي رسول الله در من سه صفت وجود دارد كه مرا از ازدواج باز مي دارد: اول اينكه من در غيرت و حسادت خيلي افراط دارم بنابراين مي ترسم چيزي از من صادر شود كه باعث رنجش شما شده و بعد خداوند مرا عذاب دهد و دوم اينكه من زني بزرگسال هستم و سوم من داراي عيال زياد هستم. . . پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند: اي ام سلمه آنچه تو در مورد افراط در غيرت و حسادت گفتي، من پيش خدا دعا مي كنم كه از تو دور كند ديگر در مورد بزرگسالي تو هيچ عيبي نيست چون من هم مثل تو بزرگسال هستم، و در مورد فرزندانت بايد بگويم كه آنها فرزندان من هستند و هيچ فرقي با فرزندان ديگر من ندارند. سرانجام ام سلمه به ازدواج رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم در آمد. آري خداوند دعاي ام سلمه رضى الله عنه را پذيرفت و از ابوسلمه صلى الله عليه وآله وسلم شوهري بهتر به او عنايت كرد از آن روز به بعد او نه تنها مادر سلمه بلكه مادر تمام مومنين قرار گرفت. خداوند چهرهء ام سلمه را در بهشت شاداب بگرداند و از او راضي شده و راضي اش بگرداند.[3]
1. از نواحي مدينه به فاصله دو ميل. 2. اي بار الها از تو در مصيبتم اميد پاداش دارم خداوند از اين، عوض بهتري به من عطا فرما. 3. جهت اطلاعات بيشتر رجوع شود به: 1. الاصابه: طبعه العاده 242-240 2. الاستيعاب (طبعه حيدر آباد): 2/780 3. اسد الغابه: 5/588-589 4. تذهيب التذهيب: 12/455-456 5. تقريب التذهيب: 2/627 6. صفه الصفوه: 2/20-21 7. شذرات الذهب: 1/69-70 8. تاريخ الاسلام للذهبي: 3/97-98 9. البدايه و النهايه: 8/214-215 10. الاعلام و مراجعه: 9/104
به نقل از کتاب: تصاويري از زندگي صحابه، مؤلف: عبدالرحمن رأفت باشا، مترجم: نصيراحمد سيد زاده مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|