|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>ام سلمه
شماره مقاله : 413 تعداد مشاهده : 439 تاریخ افزودن مقاله : 31/5/1388
|
بیوة عرب ام سلمه رضي الله عنها هند مخزومی فقط به عنوان مادری برای سلمه باقی نماند بلکه مادر تمامی مؤمنان قرار گرفت ام سلمه؛ آیا میدانید ام سلمه کیست؟ پدرش از بزرگان و اشراف معروف بنیمخروم بود و در شمار تنی چند از سخاوتمندان عرب قرار داشت که شهره آفاق بودند تا آنجا که او را توشه مسافران لقب دادند زیرا مسافران وقتی به سوی او میرفتند و یا در معیت و همراهی او قرار میگرفتند با خود توشهای برنمیداشتند. شوهرش «عبدالله بن اسد» در شمار ده نفری قرار دارد که در پذیرش اسلام پیشگاه بودند فقط ابوبکر و تعداد انگشتشماری که به ده تن نمیرسید قبل از او به دین اسلام مشرف شده بودند. اسمش هند بود و کینهاش ام سلمه؛ اما در میان مردم به ام سلمه شهرت داشت ام سلمه همراه شوهرش مسلمان شد او نیز در شمار پیشگامان به سوی اسلام قرار داشت. قریشیان همین که خبر اسلام ام سلمه و شوهرش را شنیدند به خشم آمدند و آتش کینه و عداوت در دلشان شعلهور شد از اینرو بیرحمانهترین آزار و شکنجهها را به آنها روا داشتند که کوهها و صخرههای با عظمت را متزلزل میساخت با این وجود این اسطورههای صبر و استقامت، ضعف و سستی را به خود راه ندادند و نسبت به عقیده اسلامی خویش دچار شک و تردید نشدند. وقتی که اذیت و آزار قریش نسبت به آنها شدت بیشتری یافت و به اوج خود رسید و پیامبر صلي الله عليه و سلم اجازه داد تا یارانش به سوی حبشه هجرت کردند این زن و شوهر پاکباز در طلیعه مهاجرین قرار داشتند. ام سلمه و شوهرش راهی دیار غربت شدند آنان در مکه ساختمانی زیبا و دلربا و عزت و افتخار و نسب شرافتمندانهای را از خود به یادگار گذاشتند و در این راستا فقط در جستجو و طلب پاداش اخروی و رضای حق در جوار حق تعالی بودند و بس. با وجود استقبال گرم و حمایتهای بیدریغ نجاشی پادشاه حبشه ـ که خداوند در بهشت، چهرهاش را شاداب گرداند. از ام سلمه و همراهانش، شور و اشتیاق بازگشت به مکه، فرودگاه وحی جگرهایشان را سوزانده بود و عشقشان به رسول الله صلي الله عليه و سلم که سرچشمه هدایت بود دلهایشان را کباب کرده بود. مهاجرین که در سرزمین حبشه بودند، از حبشه گزارشهایی را دریافت میکردند مبنی بر اینکه تعداد مسلمانان در مکه افزونی یافته و رو به ازدیاد است و اسلام حمزه بن عبدالمطلب و عمر بن خطاب به قدرت و عظمت مسلمانان افزوده است و سبب شده است از شکنجه و اذیت و آزار قریش تا حدی کاسته شود. با شنیدن این خبرها و گزارشهای خوشحالکننده و مسرتبخش، گروهی از مهاجرین تصمیم گرفتند تا به مکه بازگردند آری؛ شوق و اشتیاق آنان به مکه و فراخوان عشق به رسول الله صلي الله عليه و سلم بود که آنها را به آن سو سوق میداد. ام سلمه و شوهرش این بار نیز از پیشگامان این حرکت بودند دیری نپائید که بازگشتکنندگان دریافتند؛ اخباری که به آنان رسیده مبالغهآمیز بوده است و گامهای مهمی که مسلمانان بعد از مسلمان شدن حمزه رضي الله عنها و عمر رضي الله عنها برداشتند و قدرت و شوکتی که به دست آوردند قریش را بر آن داشته است تا به صورتی گستردهتر به شکنجه و آزار مسلمانان بپردازند. آری، مشرکین با شکنجههای دردآور و مرگبار و ایجاد فضای رعب و وحشت، مسلمانان را در آزمایش بزرگی قرار دادند و در این زمینه تا آن حد پیش رفتند که تاریخ سراغ آن را نداشت. اینجا بود که رسول اکرم صلي الله عليه و سلم به یارانش اجازه دادند تا به مدینه هجرت کنند. اینبار نیز ام سلمه و شوهرش خواستند در شمار اولین گروه مهاجرین باشند تا خود را از شکنجه و آزار قریشیان برهانند و دینشان را به سلامت نجات دهند اما هجرت ام سلمه و شوهرش به این سادگیها هم که گمان میکردند نبود بلکه اینبار بسیار سخت و طاقتفرساو مرارتآور بود و تراژدی غمانگیز و مصیبتباری را به وجود آورد که هر فاجعه دیگری در مقابلش ناچیز مینمود رشته سخن را به ام سلمه میسپاریم تا داستان این مصیبت جانکاه و تراژدی دردآور را برایمان به تصویر بکشد زیرا او احساس قویتر و عمیقتری دارد و تصویر او از دقت و کمال بیشتری برخوردار است او چنین میگوید : هنگامی که ابو سلمه تصمیم گرفت تا به مدینه هجرت کند برای من هم شتری فراهم آورد و مرا بر آن سوار کرد کودکم سلمه را نیز در آغوشم نهاد و بیدرنگ به راه افتاد بیآنکه توقفی نماید و منتظر کسی بماند هنوز از مکه فاصله نگرفته بودیم که عدهای از خویشاوندان من از قبیله بنی مخزوم ما را دیدند و سد راه ما شدند و به ابوسلمه گفتند : اگر میخواهی خودت را برهانی و نجات دهی که خوب، اما؛ تو را با همسرت چه کار؟! این دختر از قبیله ماست چه دلیلی وجود دارد تا اجازه دهیم او را از ما بگیری و راهی دیار غربت سازی؟! چنین چیزی ممکن نیست. سپس بر او حمله بردند و مرا از او جدا ساختند. خویشاوندان همسرم بنی اسد وقتی این صحنه را مشاهده کردند آتش خشم در دلشان شعلهور شد و گفتند : حالا که همسرش را از او جدا ساختید ما نیز نمیگذاریم فرزندش نزد شما بماند این فرزند از قبیله ماست و اولویت نیز با ما است سپس در برابر دیدگانم کشمکش فرزندم را آغاز نمودند تا اینکه او را از ما جدا ساخته و با خود بردند در آن لحظات احساس نمودم که من از همه تنهاترم و بیکس و آواره. شوهرم با مشاهده این صحنهها، توقفش را بیفایده دید و بهخاطر رهائی از مشرکین و سالم ماندن عقیدهاش مسیر هجرت را به طرف مدینه به تنهایی پیمود. فرزند جگرگوشهام را نیز بنی اسد از آغوشم گرفته و با بدنی که به سبب کشمکش دو گروه کوفه و درهم کوبیده شده بود، از من جدایش ساختند و با خود بردند. خویشاوندان من نیز مرا نزد خود برده و همانجا نگه داشتند. و در یک لحظه میان من و شوهر و فرزندم جدائی انداختند و متفرقمان ساختند هر روز صبح به محلی به نام ـ ابطح ـ همانجائی که شاهد مصیبتم بود میرفتم و لحظات جدائی از شوهر و فرزندم را جلو دیدگانم مجسم مینمودم و گریه میکردم تا اینکه خیمه شب بر همهجا گسترده میشد و سپس بر میگشتم. یک سال و یا قریب به یکسال بر همین منوال گذشت تا اینکه یکی از عموزادگانم از آنجا گذر میکرد؛ مرا در آن حالت دید، دلش به حالم سوخت و شعله رحم و شفقتش به جوش آمد و به خویشاوندانم گفت : چرا این زن بیچاره را اینگونه شکنجه میدهید و رهایش نمیسازید منصفانه است که او را از همسر و فرزندش جدا کنید و آزارش دهید!!! او همچنان به این کار خود ادامه داد، شعله رحم و شفقت را در دلهاشان روشن میساخت و عواطف آنها را تحریک میکرد تا اینکه به رحم آمدند و راضی شدند و به من گفتند حالا آزادی، میتوانی کنار شوهرت بروی. اما چگونه میتوانستم فرزند و جگرگوشهام را در مکه نزد بنی اسد رها سازم و خود در مدینه به شوهرم بپیوندم؟!! آری، چگونه ممکن بود اندوه و پریشانیم تسکین یابد و باران اشکم منقطع شود، در حالی که فرزندم در مکه باشد و من در دارالهجره، هیچ خبری از او نداشته باشیم؟! عدهای از انسانهای نیکوکار وقتی دیدند که گرفتار درد و رنج هستم و با پریشانیها و مصیبتها دست و پنجه نرم میکنم دلشان به حالم سوخت و رحمشان آمد لذا با بنی اسد در مورد من صحبت کردند و عواطفشان را تحریک نمودند تا اینکه رضایتشان را جلب کردند و فرزند را بازستانده و به من تحویل دادند. دیگر نخواستم بیش از این در مکه بمانم و منتظر باشم کسی پیدا شود و مرا همراهی کند. زیرا بیم آن میرفت حادثه غیرمترقبهای رخ دهد و اتفاق ناخواستهای رونما شود و مانع از رسیدنم به شوهرم گردد. از اینرو فوراً شترم را آورده مهیا ساخته و آماده سفر شدم و فرزندم را در آغوشم نهادم، هیچکس همراهم نبود، تک و تنها به سوی مدینه رهسپار شدم تا به شوهرم بپیوندم. همچنان میرفتم تا به محلی به نام «تنعیم» رسیدم در آنجا با عثمان بن طلحه برخورد کردم او پرسید «دختر توشه مسافران» کجا میروی؟ گفتم : به مدینه میروم، کنار شوهرم او گفت : آیا کسی همراه تو نیست؟! گفتم : به خدا قسم، خیر جز الله و همین کودک خردسالم. گفت : به خدا قسم نمیگذارم تنها بروی، باید تو را به مدینه همراهی کنم. سپس جلو آمد و مهار شتر را به دست گرفت و به راه افتاد. بسیار مرد گرامی و شریفی بود به خدا سوگند من مردی شریفتر و گرامیتر از او در میان عرب ندیدم که با او همسفر و همراه شده باشم هرگاه برای استراحت میخواستیم به محلی فرود آئیم شتر را میخواباند و از من دور میشد تا من از شتر پائین بیایم آنگاه به شتر نزدیک میشد، بارش را بر زمین مینهاد و آن را به درختی میبست و برای استراحت از من دور شده و در سایه درخت دیگری پناه میبرد و چون زمان حرکت فرا میرسید شتر را آماده کرده و جلو میآورد خودش دور میشد و میگفت : سوار شو. وقتی من سوار میشدم و خودم را جابهجا میکردم مجدداً مهار شتر را میگرفت و به راه میافتاد. در طول سفر، هر روز به همین منوال با من رفتار میکرد تا اینکه به مدینه رسیدیم همینکه چشمش به «قبا» روستای بنی عمروبن عوف افتاد به من گفت : محل اقامت شوهرت همینجا است برو و او را پیدا کن سپس خداحافظی کرده و به مکه بازگشت. سرانجام درد فراق به پایان رسید و بعد از مدتی طولانی دوران جدائی خاتمه یافت. چشمان ام سلمه به دیدار شوهرش نورانی گشت و ابوسلمه و فرزندش نیز از دیدار ام سلمه مسرور و شادمان شدند. روزها به سرعت برق میگذشت و وقایع و حوادث جدیدی به ظهور میپیوست این واقعه بدر است ابوسلمه در آن حضوری فعال دارد و همراه با لشکر اسلام از این معرکه پیروزمندانه و فاتحانه مراجعت میکنند. و این معرکه احد است که ابوسلمه همچون جنگ بدر تمامی مشکلاتش را به جان میخرد و بر قلب لشکر کفر یورش میبرد و مردانه میرزمد و جان بر کف مینهد تا اینکه جنگ خاتمه مییابد در حالیکه او زخمهای عمیق و سختی برداشته است مرتباً به زخمها میرسید و مداوا میکرد تا اینکه به ظاهر شفا یافته بود اما از درون عفونت عودت کرد و درد شدیدی را احساس مینمود زخمها دوباره سر باز کرد و او را خانهنشین نمود و در بستر بیماریش انداخت. درست در همان زمان که به معالجه و مداوای زخمهایش مشغول بود به همسرش گفت : ای ام سلمه من از رسول الله صلي الله عليه و سلم شنیدم که میگفت : هر کسی که دچار مصیبتی گردد و استرجاع کند[1] و این دعا را بخواند : اللهم احتسب مصیبتی هذه اللهم اخلفنی خیراً منها ـ یعنی ای الله من به امید اجر و پاداش تو این مصیبت را متحمل میشوم پروردگارا : عوض بهتری به من عطا کن. در این صورت یقین بداند که الله عوض بهتر به او میدهد و خواستهاش را برآورده میسازد ابوسلمه چند روز در این حالت بر بستر بیماری افتاده بود یک روز صبح پیامبر صلي الله عليه و سلم به عیادتش آمد هنوز عیادتش پایان نیافته بود که ابوسلمه زندگی را وداع گفت رسول گرامی اسلام صلي الله عليه و سلم با دستان مبارکشان چشمهای این صحابی جلیلالقدر و یار باوفایش را بست و پلکهایش را بر هم نهاد و سپس نگاهش را به آسمان دوخته و این دعا را زمزمه کرد : ای الله ابوسلمه را مغفرت بفرما و او را در ردیف مقربین بارگاه باعظمتت قرار ده و بازماندگانش را در کنف حمایتت بگیر و همه ما را قرین مغفرتت بگردان و قبرش را گسترده و نورباران کن. ام سلمه حدیثی را که شوهرش از رسول الله صلي الله عليه و سلم شنیده بود و به او آموخته بود به یاد آورد بیدرنگ زبانش به حرکت درآمد و گفت : «اللهم احتسب مصیبتی هذه» ای الله : بخاطر رضای تو متحمل این مصیبت میشوم. اما دلش گواهی نمیداد تا «اللهم اخلفنی خیراً منها» را بگوید زیرا او با خودش فکر میکرد چه کسی ممکن است از ابوسلمه بهتر باشد؟ اما با این وجود دعای خود را کامل کرد. مصیبت وارده بر ام سلمه، بر مسلمانان نیز گران آمد و آنان را اندوهگین ساخت. هیچ حادثه دیگری تا این حد آنها را اندهگین و ماتمزده نکرده بود از اینرو او را «بیوه عرب» لقب دادند زیرا در مدینه کسی را نداشت به جز همین کودک خردسالِ بیکس و یتیم. مهاجرین و انصار احساس میکردند که ام سلمه حق بزرگی بر گردن آنان دارد از اینرو به محض اینکه «عِدَّت»[2] پایان یافت حضرت ابوبکر صدیق رضي الله عنها پیشنهاد ازدواج با ام سلمه را مطرح نمود اما او نپذیرفت. سپس حضرت عمر رضي الله عنها به خواستگاریش رفت به او نیز جواب مثبت داده نشد سرانجام این تقاضا توسط رسول اکرم صلي الله عليه و سلم مطرح شد. ام سلمه در جواب گفتند : ای رسول خدا صلي الله عليه و سلم : من سه ویژگی دارم : اولاً : من اخلاق خشن و تندی دارم میترسم از من رفتاری سر بزند که اسباب ناراحتی شما را فراهم سازد و مستوجب عذاب الهی قرار بگیرم. ثانیاً : از سن ازدواجم گذشته و پیر شدهام. و ثالثاً : عیالوارم و فرزندی همراه دارم. رسول گرامی صلي الله عليه و سلم فرمودند : آنچه که در مورد اخلاق و رفتار تند خود گفتی از خداوند بزرگ میخواهم تا آنرا از تو بزداید و دورش سازد. و اما در مورد سن زیاد و پیریت؛ من هم مثل تو سنم بالا است و پیر شدهام و اما آنچه در مورد فرزندت گفتی باید بدانی که فرزند تو، فرزند ما نیز هست. بعد از این گفتگو توافق صورت گرفت و رسول اکرم صلي الله عليه و سلم با ام سلمه ازدواج کرد آری به این صورت خداوند دعای ام سلمه را پذیرفت و جانشینی بهتر از : ابوسلمه برایش فراهم آورد ـ و فرد بهتری را به جای ابوسلمه جایگزین فرمود. از آنروز به بعد ام سلمه فقط به تنهائی مادر سلمه نبود بلکه مادری برای تمامی مؤمنین تا قیام قیامت قرار گرفت. خداوند با رسیدن به بهشت و نعمتهایش او را مسرور و شادمان سازد و از او راضی گردد و راضیش کند.[3]
[1] - یعنی انا لله و انا الیه راجعون بگوید. [2]- عده به همان مدتی گفته میشود که زن پس از مرگ شوهر در سوگ مینشیند و مدت آن چهارماه و ده روز است. (مترجم) [3]- برای آگاهی و اطلاع بیشتر در مورد زندگی ام سلمه y رجوع شود به : الاصابه، 4/458؛ الاستیعاب علی هامش الاصابه، 4/454؛ اسد الغابه، 5/588-589؛ تهذب التهذیب، 12/455-456؛ تقریب التهذیب، 2/627؛ صفه الصفوه، 2/20-21؛ شذرات الذهب، 1/69-70؛ تاریخ الاسلام الذهبی، 33/97-98؛ البدایه و النهایه، 8/214-215؛ الاعلام و مراجعه، 9/104؛ ابن کثیر، 4/91.
صور من حياة الصحابيات (بانوان صحابه الگوهای شایسته)، مؤلف: عبدالرحمان رأفت باشا، مترجم: اکبر مکرمی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|