Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند:
« احْفَظِ اللَّهَ يَحْفَظْكَ احْفَظِ اللَّهَ » (صحيح – روايت ترمذى)
" خدا را حفظ کن تا ترا حفظ کند "

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

الهیات و ادیان>مسائل و عقايد اسلامي>امامت

شماره مقاله : 4133              تعداد مشاهده : 298             تاریخ افزودن مقاله : 12/7/1389

امامت
 
امامت به معنى رهبرى و پيشوايى است و در قرآن مجيد به امامت پيغمبران و غير پيغمبران اشاره شده است كه به ذكر آن مى­پردازيم.
 
امامت پيامبران
پيامبران، مقام رهبرى (امامت) داشته­اند و چون پيامبر بوده­اند و خداوند به آنان وحى مى­نموده و آنان را انتخاب نموده است، لذا در امامتشان دچار خطا و اشتباه نمى­شدند و اگر خداوند پيامبرى را از آنان مى­گرفت و به آنان وحى نمى­فرستاد در هر كارشان من­جمله امامتشان نيز امكان داشت دچار خطا و يا پيروى از شيطان شوند و امامتشان مصون از خطا نبود.
در قرآن مجيد به امامت ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحاق و يعقوب اشاره شده است و مى­دانيم همگى اينها پيامبر الهي بوده­اند. و در آيات 48 تا 72 سوره انبياء، ابتدا خداوند داستان انبياى فوق را ذكر مى­نمايد و در آيه 73 مي­فرمايد:
{ وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ (٧٣) }
 
يعني: «آنان (ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحق، يعقوب) را اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مى­نمودند و به ايشان انجام كارهاى نيک و برپايى نماز و دادن زكات را وحى نموديم و ما را عبادت مى­كردند».
انبياء، چون پيامبر بودند و خداوند آنان را به اين مقام انتخاب نمود و به آنان وحى فرستاد و مورد مراقبت خداوند بودند امامتشان مانند هر كار ديگرشان با ارزش بود و اگر خداوند آنان را از پيامبرى خلع مى­نمود و ديگر به آنان وحى نمى­فرستاد همچون انسان­هاى معمولى مى­شدند و امامتشان نيز مانند امامت غير پيامبران مى­شد و ارزش چندانى نداشت.
مقام پيامبرى مقامى است كه هيچ­كس نمى­تواند با متقى شدن و دعا و كوشش و رياضت به دست آورد و مقامى است كه خداوند به هركس كه مي­خواست عطا مى­نمود و خداوند انبياى زيادى را مبعوث نموده كه آخرين آنها محمّد(ص)    مى­باشد.
پيامبر كسى است كه خداوند او را انتخاب نموده و يارى كرده است و در كارهايش مصون از خطا بوده است و شيطان نمى­توانسته او را بفريبد و يقيناً كسى بوده كه عمداً خطايى انجام نمى­داده و اگر سهواً خطايى انجام مى­داده پيک وحى او را راهنمايى مى نموده است و پيامبرى مقامى است بس والا، ولى امامت بدون نبوت، مقامى است كه هركس مى­تواند به آن برسد و در مقايسه با نبوت، كم ارزش­تر و اصولاً قابل مقايسه با هم نمى­باشند.
و لذا، در قرآن مشاهده مى­نماييم كه ايمان به امامت جدا از نبوت وجود ندارد، ولى ايمان به نبوت و انبياء چيزى است كه در قرآن ذكر شده است و مؤمنان بايد به انبياء ايمان داشته باشند.
خداوند در آيه­ 285 سوره بقره مى­فرمايد:
{ آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ (٢٨٥) }
يعنى: «پيامبر به آنچه از جانب پروردگارش به او نازل شد ايمان آورد و مؤمنان همگى ايمان دارند به خدا و ملائكه­اش وكتاب­هايش و پيامبرانش، گفتند فرق نمى­گذاريم ميان هيچ يک از پيامبرانش و گفتند شنيديم و فرمانبردارى كرديم آمرزش تو را مى­خواهيم اى پروردگار ما، و به سوى توست بازگشت».
در اين آيه مشاهده مى­نماييم كه ايمان به پنج چيز ذكر شده است.
1- ايمان به خدا
2- ايمان به ملائكه
3- ايمان به كتب آسمانى
4- ايمان به پيامبران الهي
5- ايمان به روز قيامت
و همچنين در آيه 177 سوره بقره مشاهده مى­نماييم كه خداوند، نيک را آن كسى مى­داند كه به همين پنج چيز ايمان داشته باشد و عمل صالح انجام دهد، مي­فرمايد:
{ لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ (١٧٧)}
در اين آيه مشاهده مى­نماييم كه ايمان به پنج چيز واجب شده است و اثرى از ايمان به امامت امامان شيعه وجود ندارد و اگر خداوند تبارك و تعالي افرادى را بعد از حضرت محمّد به امامت مؤمنين تعيين مى­نمود يقيناً نام و نشان آنها را در قرآن ذكر مى­نمود و يا لااقل ايمان به امامت آنها را در قرآن در كنار ايمان به انبياء ذكر مى­نمود، ولى مى­بينيم در قرآن اثرى از امامت افراد خاصى وجود ندارد و اصولاً امامت بدون داشتن مقام نبوت، مقام آن چنان مهمى نيست همچنين در آيه 136 سوره نساء مشاهده مى­نماييم كه خداوند گمراه را كسى      مى­داندكه به خدا و ملائكه و كتب­آسمانى و پيامبران الهى و به روز قيامت كافر باشد و اگر امامانى از جانب خداوند متعال در زمان و يا بعد از حضرت محمّد براى مردم انتخاب شده بودند يقيناً در اين آيه ايمان به آنها ذكر مى شد و گمراه را كسى  مى­دانست كه به امامت آنها كافر باشد ولى مى­بينيم اثرى از امام و امامت امامان شيعه در آيه 136 سوره نساء و در هيچ آيه­اى از قرآن وجود ندارد درآيه 136 سوره نساء مى­فرمايد:
{ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَى رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَمَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالا بَعِيدًا (١٣٦) }
يعنى: «...و هركس كه به خدا و ملائكه­اش و كتبش و پيامبرانش و به روز قيامت كافر باشد پس گمراه شده، گمراهى دور از راه حق».
 
 
 
امامت غير انبياء
امامت بندگان خوب خدا
يک انسان در اثر ايمان و تقوا و دعا و تلاش مى­تواند به امامت متقيان برسد و خداوند در آيه 74 سوره فرقان در اين­باره مى­فرمايد:
{ وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا (٧٤) }
يعنى: «(بندگان خوب خدا) كسانى هستند كه مى­گويند پروردگارا، از همسران و فرزندان ما، نور چشمى براى ما قرار بده و ما را امام متقيان قرار بده».
از اين آيه به­­دست مى­آيد که رسيدن به مقام امامت متقيان­ امكان­پذير است و مى­توان با ايمان و تقوا و دعا و تلاش بدان مقام نايل آمد و لذا در تفاسير اهل سنت و شيعه به اين موضوع اشاره شده است و در جلد 15 تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در ذيل اين آيه مى­نويسد:
«... اما اين مانع از گسترش مفهوم اين آيه نخواهد بود كه مؤمنان ديگر نيز هر كدام در شعاع­هاى مختلف امام و پيشواى ديگران باشند».
نكته ديگر اين كه كسى كه به مقام امامت متقيان مى­رسد خداوند به او ابلاغى نمى­دهد كه مثلاً  از امروز امام متقيان  شده­اي بلكه همان رسيدن او به امامت متقيان «جعل» (قرار دادن) است كه خداوند در آيه به آن اشاره­اى مي­نمايد.
درست است كه جمله { وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا } در آيه وجود دارد ولى همان­گونه كه در آيه 41 سوره القصص درباره امامت كفار نيز كلمه «جعل» آمده است و فرموده است:
{ وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ }
يعني: «آنان را امامانى قرار داديم كه به آتش دعوت           مى­نمودند».
در اين آيه نيز كلمه جعل وجود دارد و پرواضح است كه خداوند كسى را به جبر امام كافرين نمى­كند و يا به او حكم و ابلاغى نمى­دهد كه امام كافرين شده­ است بلكه همان رسيدن او به مقام امامت كافرين «جعل» (قرار دادن) او توسط خداوند به اين مقام است و همين گونه است رسيدن متقين به مقام امامت متقين.
ديگر اين كه كسى كه به امامت متقين برسد مصون از خطا نمى­باشد زيرا پپامبر نيست كه به او وحى شود و وحى به خاتم النبيين حضرت محمّد ختم شده است و در خطبه 132        نهج­البلاغه آمده است: «... ارسله على حين فتره من ­الرسل و تنازع من الا لسن فقفي به الرسل و ختم به الوحى».
يعنى: «...خداوند متعال، محمّد را در زمانى فرستاد كه مدت­ها بود پيامبرى روى زمين نيامده بود ومردم به جان يکديگر افتاده بودند. خداوند با فرستادن محمّد، برنامه پيامبران ديگر را تعقيب كرد و وحى را به او ختم نمود».
و لذا در طول تاريخ مشاهده مى­نماييم كه انسان­هاى باتقوا نيزگمراه شده­اند؛ من جمله «بلعم باعورا» كه از زاهدان و دانشمندان بنى اسرائيل بوده كه در اثر پيروى از شيطان گمراه شده و در آيه 176 سوره اعراف داستان او آمده است.
 
امامت كفار
يک انسان مى­تواند در اثر پيروى از شيطان و خدعه و فريب و تلاش در مسير شيطانى به امامت كفار برسد و اين­گونه امامان در طول تاريخ زياد بوده­اند و فرعون و لشکريانش مصاديقى از امامان كفر مى­باشند كه در آيات 39 تا 41 سوره القصص داستان آنان آمده است.
خداوند مى­فرمايد:
{ وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِي الأرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لا يُرْجَعُونَ (٣٩)فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ (٤٠)وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لا يُنْصَرُونَ (٤١) }
يعنى: «فرعون و سپاهيانش در آن سرزمين به ناحق سركشى كردند و پنداشتند كه به سوى ما بازگردانده نمى­شوند 39 تا او و سپاهيانش را فرو گرفتيم و آنان را در دريا افكنديم بنگركه فرجام كار ستمگران چگونه بود 40 وآنان را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مى­نمودند و روز قيامت يارى نخواهند شد 41».
در آيه 41 مشاهده مى­نماييم كه فرموده است: «آنان را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مى­نمودند». و پر واضح است كه خداوند فرعون و لشكريانش را به جبر امام كفار قرار نداده است و همچنين حكم يا ابلاغى به آنان نداده است كه شما امام كفار شده­ايد، بلكه همان رسيدن آنان به مقام امامت كفار جعلى است كه در آيه به آن اشاره نموده است و چون خداوند مؤمنين و كفار و هر كس را در هر راهى، چه خير و چه شرّ يارى مى­نمايد لذا رسيدن آنان را به مقام امامت، جعل (قرار دادن) از جانب خود مى­داند.
 
امامت كتب آسمانى
در قرآن مجيد به كتاب موسى (تورات) و همچنين به قرآن امام گفته شده است خداوند در آيه 12 سوره احقاف مي­فرمايد:
{ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً ...}
از اين قسمت از آيه به دست مى­آيد كه قبل از قرآن، تورات امام بوده است و از بخش ديگر آيه كه در اين جا به­صورت نقطه­چين است به دست مى­آيد كه قرآن نيز امام مى­باشد و در روايات اهل سنت به امام بودن قرآن اشاره شده است و همچنين در خطبه 146 نهج­البلاغه به امام بودن قرآن اشاره مى نمايد و بنابه شكايت از آيندگان مى­گويد:
«... كانهم ائمه الكتاب و ليس الكتاب امامهم...».
يعنى: «(در آينده كسانى مى­آيند كه از قرآن پيروى نمي­كنند) و مانند اين است كه آنها امام قرآن هستند و قرآن امام آنها نيست...».
 
امامت لوح محفوظ
خداوند در آيه 12 سوره يس مى­فرمايد:
{إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) }
يعنى: «ما، مردگان را زنده مى­كنيم و آنچه را پيش فرستاده­اند و تمام آثار آنها را مى­نويسيم و همه چيز را در امام مبين احصاء كرده­ايم».
منظور از «امام مبين» در اين آيه «لوح محفوظ» است در تفاسير اهل سنت و شيعه به اين مطلب اشاره شده است و در تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در جلد 18 صفحه 338 مى­نويسد. «... و به هرحال در اين كه منظور از «امام مبين»، «لوح محفوظ» است شكى نيست».
اگر در آيات قرآن نيز تدبر كنيم باز به اين نتيجه مي­رسيم كه منظور از «امام مبين»، «لوح محفوظ» مى­باشد.
در آيه 12 سوره يس مى­فرمايد:
{إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) }
و در آيه 29 سوره نباء مى­فرمايد:
{ وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ كِتَابًا (٢٩)}
اگر دقت نماييم ظاهر دو آيه شبيه به هم هستند به جز اين كه در آيه 29 سوره نباء، به جاى كلمه «امام مبين» كلمه «كتاباً» آمده است و اين نشان مى­دهد كه «امام مبين» همان كتابى است كه خداوند مى­فرمايد هر چيز را در آن به شمارش در          مى­آوريم.
و در آيه 49 سوره كهف نيز به اين كتاب اشاره نموده و فرموده است:
{ وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْكِتَابِ لا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلا كَبِيرَةً إِلا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا (٤٩)}
يعنى: «و كتاب اعمال نهاده مى­شود و مجرمين را مى­بينى كه از ديدن آنچه در آن است ترسان مى­شوند و مى­گويند، اى­ واى بر ما، اين چه کتابى است كه هيچ عمل كوچک و بزرگ را رها نكرده است و همه را برشمرده است و بدين وسيله آنچه را كه كرده­اند حاضر و آماده مى­بينند و پروردگار تو به كسى ظلم   نمى­كند».
در اين آيه مشاهده مى­نماييم كه كتاب اعمال (لوح محفوظ) همه چيز را احصاء (شمارش) كرده است و در آيه 12 سوره يس نيز «امام مبين» در آن وجود دارد و همان­گونه كه مشاهده نموديد خداوند فرموده: {وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) }يعنى: «و هر چيز را در امام مبين احصاء مى­نماييم»، و نشان مي­دهد كه «امام مبين» همان کتاب اعمال است كه در آن احصا مي­شود و به آن لوح محفوظ نيز گفته مى­شود و بدين جهت به آن «امام مبين» مى­گويند كه در قيامت مقابل همه نهاده مى­شود و ابهامى در آن نمى­باشد و همچنين در آيه 71 سوره اسراء نيز مشاهده مى­نماييم كه نامه اعمال امت­ها نيز «امام» گفته شده است. خداوند در آيه 71 سوره اسراء مى­فرمايد:
{ يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلا يُظْلَمُونَ فَتِيلا (٧١)}
يعنى: «روزى كه هر گروهي را با نامه اعمالشان بخوانيم پس هركه نامه عملش به دست راستش داده شود پس آنان نامه­ى خود را بخوانند و به مقدار ذره­اى ستم نشوند».
برخى تصور نموده­اند كه منظور از «امام» در اين آيه پيشوايان مى­باشند، ولى اگر دقت نماييم ازكلمه «كتاب» كه به معنى نامه عمل است درمى­يابيم كه منظور از «امام» نيز نامه عمل مى­باشد. اگر منظور از امام در اين آيه پيشوايان از جنس بشر باشند و خداوند هر امتى را با امامشان بخواند پس هر امتى را با پيامبرانش مى­خواند، زيرا پيامبران امام امتشان بوده­اند و در آيات 48 تا 73 سوره انبياء مشاهده نموديم كه خداوند تبارك و تعالي، ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحاق و يعقوب را كه پيامبر بوده­اند امام (پيشوا) دانسته و يقيناً حضرت محمّد نيز امام مسلمانان است پس اگر قرار باشد پيشوايان امت­ها را بخواند پيامبرانشان را كه امام امتشان بوده­اند مى­خواند، زيرا امامت انبياء با ارزش است چون پيامبر بوده و به آنان وحى مى­شده است و خطا انجام نمى­داده­اند ولى همان گونه كه قبلاً نيز توضيح داديم منظور از كلمه «امام» در آيه 71 سوره اسراء:
{ يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلا يُظْلَمُونَ فَتِيلا (٧١)}
نامه اعمال امت­ها مى­باشد زيرا در آيه كلمه «كتاب» به معنى نامه اعمال كه توضيح كلمه «امام» است به كار برده شده است و در تفاسير اهل­سنت و شيعه من­جمله تفسير «مجمع البيان» به نامه اعمال بودن «امام» در اين آيه اشاره شده است.
 
امام به معنى جاده و راه
در قرآن مجيد، «امام» به معنى جاده و راه نيز به كار برده شده است و خداوند در آيات 59 تا 78 سوره حجر، داستان قوم لوط و اصحاب «ايكه» را نقل مى­نمايد و در آيه 79 مى­فرمايد:
{ فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ (٧٩)}
يعنى: «پس ما از آنها انتقام گرفتيم و اين دو (قوم لوط و اصحاب ­ايكه)، (شهرهاى ويران شده­شان) بر سر راه نمايان است».
و در تفاسير شيعه و اهل سنت نيز به اين مطلب اشاره   نموده­اند.
 در جلد 11 تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در صفحه 121 در اين­باره مى­نويسند: در تفسير جمله­ى (انهما لبامام مبين)، مشهور و معروف همين است كه اشاره به شهر لوط و شهر اصحاب «ايكه» مى­باشد و كلمه «امام» به معنى راه و جاده است (زيرا از ماده «ام» به­معنى قصد كردن گرفته شده؛ چون انسان براى رسيدن به مقصد از راه­ها عبور مي­کند).
خواننده گرامى اين بود امامت در قرآن.
زيبنده است در پايان اين مبحث خلاصه­اى از مطالب قبل را ارائه دهيم:
 از آيات قرآن به­دست مى­آيد كه پيامبران امام «پيشوا»  بوده­اند و چون پيامبر بوده­اند و خداوند به آنان وحى مى­نموده است و مورد تأييد و يارى خداوند بوده­اند در كارهايشان     من­جمله در امامتشان دچار خطا نمى­شده­اند و لذا امامتشان با ارزش بوده است. افراد صالح نيز مى­توانند با دعا و كوشش به مقام امامت متقيان برسند و همان رسيدن به امامت متقيان اجابت شدن دعاى ايشان مى­باشد، ولى اينگونه افراد مصون از خطا نمى­باشند و امامتشان برعكس مقام پيامبرى، مقامى است كه مى­توان با دعا وكوشش به­دست آورد و در مقايسه با مقام پيامبران، مقام كم ارزشى است و اصلاً  قابل مقايسه نمى­باشد.
در قرآن به امامت كفار نيز اشاره شده ­است و فرعون و لشكريانش مصاديقى از امامان كفر مى­باشند.
در قرآن به امامت تورات و امامت قرآن اشاره شده است و در حقيقت قرآن امامى براى هر زمان مي­باشد.
در قرآن، راه و جاده نيز امام گفته شده است.
اين بود خلاصه­اى از مبحث امامت در قرآن و با دقت در آيات قرآن درمى­يابيم كه اثرى از امامت افراد خاص در زمان حضرت محمّد و بعد از آن وجود ندارد و خداوند تبارك و تعالي افراد معينى را براى امامت مسلمين تعيين ننموده است در قرآن نام انبياء بزرگ آمده است، نام ابراهيم و محمّد و موسى و عيسى و يوسف و يعقوب و هود و يونس و نوح و اسماعيل و الياس وجود دارد، حتى نام لقمان كه حكيمى بوده است و  قرن­ها قبل از زمان محمّد (ص) مى­زيسته است، ولى نام هيچ يک از كسانى كه برخى آنان را امامان از جانب خداي متعال بعد از حضرت محمّد مى­دانند در قرآن وجود ندارد.
در قرآن سوره­اى به نام «انبياء» وجود دارد، ولى سوره­اى به نام «ائمه» وجود ندارد و يا سوره­اى به نام «ولايت» وجود ندارد و اگر خداوند متعال افرادى را از جانب خود بعد از حضرت محمد براى امامت مسلمين قرار مى­داد آيا نبايد نامشان را در قرآن ذكر مي­نمود؟ و يا سوره­اى را به نام سوره ائمه قرار     مى­داد؟ نه­تنها اثرى از اينها در قرآن نيست بلكه در قرآن ايمان به خدا و ملائكه و كتب آسمانى و روز قيامت و انبياء واجب شده است و اثرى از ايمان به امامان شيعه در قرآن وجود ندارد.
برخى مى­گويند ركعات نماز نيز در قرآن نيامده است، در جواب بايد گفت نماز جزء فروع دين است و با اين وصف كه جزء فروع دين است مقدمه آن كه وضو است در قرآن آمده است و شرح داده شده است و اوقات نماز در قرآن آمده است و نماز جمعه و نماز شب در قرآن ذكرگرديده است و از آيه 102 سوره نساء به دست مى­آيد كه پيامبر نماز را با مؤمنان به صورت جماعت در سفر جنگى برپا نموده­است و پيش­نماز آنان نيز در آن نماز بوده است و همچنين به دست مى آيد كه براى هر گروه از مسلمانان يک ركعت نماز به جا آورده و به­دست مى­آيد كه ركعت نماز كامل بيش از يک ركعت در هر نمازى است و ده­ها آيه در قرآن وجود دارد كه مؤمنان را امر نموده است كه نماز بخوانند و... .
ولى امامت كه به قول طرفدارانش از اصول مذهب است چيزى از آن در قرآن وجود ندارد و امامت افراد خاصى در قرآن نيامده است و امامتى كه خداوند در قرآن مطرح نموده است و آيات آن را در اين فصل مشاهده نموديد با امامت افراد خاصى از جانب خدا از زمين تا آسمان تفاوت دارد و اصلاً اشاره­اى به امامت افراد معينى از جانب خدا در قرآن نشده است على نيز در نامه­اى كه به معاويه نوشته امام بعد از رسول گرامى اسلام را كسى دانسته كه مهاجرين و انصار او را انتخاب نموده­ باشند و امام را منتخب از سوى مردم دانسته نه منتصب از سوى خداي متعال.
در مكتوب ششم نهج­البلاغه مى­فرمايد:
«انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان، على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد ان يختار ولا للغائب ان يرد و انما الشورى للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلک لله رضا...».
يعنى: «همان مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با من هم با همان شرايطي كه با آنان بيعت كردند بيعت نمودند، بنابراين نمى­توان گفت هركس حاضر بوده انتخاب كرده و هركس خارج از مدينه بوده مى­تواند مخالفت كند. شورى، مخصوص مهاجرين و انصار است و اگر آنان روى فردى توافق كردند و او را به امامت برگزيدند خدا هم مى­پذيرد...».
از جمله­ى اخير در اين نامه به­دست مى­آيد كه جانشين حضرت محمد بايد توسط شوراى مهاجرين و انصار انتخاب شود و جانشينى پيامبر، انتصابى از جانب خداوند متعال نيست و همچنين به­دست مى­آيد كه على انتخاب ابوبكر و عمر و عثمان را از سوى مهاجرين و انصار مورد رضايت خداوند متعال دانسته است.
درباره­ى جانشينى بعد از رسول گرامى اسلام آن گونه كه در تواريخ من­جمله سيره ابن هشام ترجمه رسولى محلاتى جلد دوم صفحه430 آمده ­است: «... پس از رحلت رسول خدا ، مردم به چند دسته شدند: گروهى از انصار خود را به سعد بن عباده رسانده ودر سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند. على­بن ­ابى طالب و زبير و طلحه به خانه فاطمه رفتند، مابقي مهاجرين نيز با اسيد بن حضير و قبيله بنى عبدالاشهل به نزد ابوبكر رفتند. در اين حال شخصى به نزد ابوبكر و عمر آمده و گفت: گروه انصار به نزد سعد بن عباده رفته و در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده­اند. اگر شما خواهان خلافت هستيد پيش از آن كه كارشان سر بگيرد خود را به آنها برسانيد...».
خلاصه اين كه ابوبكر و عمر همراه مهاجرينى كه به نزد ابوبكر آمده بودند تا او را جانشين پيامبر كنند به سقيفه بنى ساعده مى­روند، در آنجا گفت وگو انجام مى­شود و به اين نتيجه مى­رسند كه ابوبكر را جانشين پيامبر كنند.
اگر خداوند تبارك و تعالي، على را جانشين پيامبر قرار داده بود، يقيناً بعد از رحلت پيامبر ، مهاجرين و انصارى كه خداوند از آنان تعريف نموده و آنان را در قرآن به خوبى ياد نموده و وعده بهشت به آنان داده، على را به جانشينى پيامبر بر          مى­گزيدند، ولى از تاريخ به دست مى­آيد كه بعد از رحلت حضرت محمّد معلوم نبوده است كه جانشين پيامبر چه كسى است.
همچنين مجاهدان كه در زمان ابوبكر با مرتدان جنگ نمودند و با جهاد فى سبيل­الله از جان و مال خود گذشتند اگر على جانشين پيامبر بود يقيناً راضى نمى­شدند كه ديگرى جاى او بنشيند و چند دستگى و اختلاف بزرگى پيش مى­آمد، ولى در عمل مشاهده مى­نماييم كه مردم با رضايت با ابوبكر بيعت كردند و مشكلى پيش نيامده است.
در كتاب «وقعه صفين» صفحه 415 از منشورات كتابخانه آقاى مرعشى نجفى در نامه ابن عباس به معاويه آمده است:
«... و انما الخلافه لمن كانت له فى المشوره و ما انت يا معاويه و الخلافه و انت طليق و ابن طليق و الخلافه للمهاجرين الاولين و ليس الطلقاء منها فى شي والسلام».
يعنى: «... خلافت بى­گمان از براى كسى است كه بر سر او مشورت شده باشد. اى معاويه، تو كجا وخلافت كجا؟ كه تو آزاد شده هستى پسر آزاد شده، و خلافت از آنِ مهاجرانِ نخستين است و اسيران آزاد شده را در آن هيچ حقى نباشد. والسلام».
از اين نامه ابن­عباس به معاويه به­دست مى­آيد كه انتخاب خليفه در اسلام شورايى مى­باشد و پس از حضرت محمّد، جانشين او بايد از ميان مهاجرين نخستين انتخاب شود.
 ديگر اين كه در صفحه 29 كتاب «وقعه صفين» در نامه على به معاويه آمده است: «... و اعلم انک من الطلقاء الذين لاتحل لهم الخلافه...».
يعنى: «... (اى معاويه) بدان تو از اسيران آزاد شده هستى؛ آن كساني كه خلافت براى آنان روا نباشد...».
از اين نامه نيز به دست مى­آيد كه خلافت براى مهاجرين اوليه كه خداوند متعال در قرآن از آنان تعريف نموده و اسير آزاد شده نيز نبودند سزاوار و بلامانع بوده است. با مطالعه تاريخ اسلام به دست مى­آيد كه پيامبر كسى را جانشين خود نساخته است؛ من­جمله دركتاب «فرق الشيعه نوبختى» كه از كتب شيعى است در صفحه 4 و 5 ترجمه محمّدجواد مشكور آمده است: «گروهى به بيعت ابوبكر بن ابى قحافه گراييدند و گفتند كه پيغمبر هرگز كسى را به جانشينى خود نامزد نفرموده و انتخاب امام را به اختيار امت واگذار كرد تا هر كه را خواهند و از وى خوشنود باشند برگزينند. گروهى از ايشان گفتند كه چون پيامبر در شب وفات خود ابوبكر را به جاى خويش با اصحاب امر به نماز فرمود، آن را دليل شايستگى و استحقاق وى به خلافت دانستند وگفتند پيغمبر او را براى امر دين ما اختيار كرد و ما او را براى كار دنياى خود انتخاب مى­كنيم و او را در خور خلافت شمردند...».
از اين متن تاريخى كه در كتاب «فرق الشيعه نوبختى» آمده است به دست مى­آيد كه بعد از حضرت محمّد معلوم نبوده كه چه كسى امام مسلمين است و همچنين به دست مى­آيد كه پيغمبر در شب وفاتش ابوبكر را به جاى خود پيش­نماز نموده است و به اين موضوع در تواريخ معتبر من جمله تاريخ طبرى نيز اشاره شده است.
ديگر اين كه مى­دانيم كه مهاجرين و انصار با ابوبكر بيعت نمودند و همچنين مى­دانيم كه ابوبكر از مهاجرين نخستين بوده است كه در قرآن از آنان تعريف شده است. خداوند در آيه 100 سوره توبه مى­فرمايد:
{ وَالسَّابِقُونَ الأوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (١٠٠)}
يعنى: «و پيشگامان نخستين از مهاجرين و انصار و كساني كه با نيكوكارى  از آنان پيروى كردند خدا از ايشان خشنود وآنان نيز از خدا خشنودند و براى آنها بهشت­هايى آماده نموده كه زير آن نهرها روان است، هميشه در آن جاودانه­اند. اين است همان كاميابى بزرگ».
مهاجرين و انصار نخستين، كسانى بودند كه خداوند در قرآن از آنان تعريف نموده است و رضايت خود را از آنان اعلام داشته است و وعده بهشت به آنان داده است اگر بعد از اين آيه گناهكار مى­شدند و گناهشان آن حدى بود كه لايق جهنم   مي­شدند، آيا خداوندى كه به گذشته و حال و آينده آگاه است از آنان تعريف مى­نمود؟
و همچنين در آيات 9 و 10 سوره حشر، درباره مهاجرين و انصار مى­فرمايد:
{ وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالإيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (٩)وَالَّذِينَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإيمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ (١٠)}
يعنى: «و آن كسانى كه قبل از مهاجرين (در مدينه) جاى گرفتند و ايمان آوردند (انصار)، هركس را به سوى آنان كوچ كرده دوست دارند و نسبت به آنچه به ايشان داده شده است در دل هايشان حسدى نمى­يابند و هرچند خودشان احتياج مبرمى به آن داشته باشند آنها را بر خودشان مقدم مى­دارند و هركس از خست نفس خود مصون ماند اينانند كه رستگارند 9 وكسانى كه بعد از ايشان (مهاجرين و انصار) بيايند مي­گويند (بايد بگويند) پروردگارا، بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند ببخشاى و در دل­هايمان نسبت به كساني كه ايمان آوردند هيچ گونه كينه­اى مگذار. پروردگارا، همانا تو رئوف و مهرباني 10».
مى­دانيم كه ابوبكر و عمر و عثمان و على، از مهاجرين نخستين بودند كه در قرآن از مهاجرين نخستين تعريف شده و از مؤمنين خواسته شده كه آنان را برادران دينى خود دانسته و براى آنان دعا كنند و هيچ­گونه كينه­اى نسبت به آنان نداشته باشند.
و همچنين از آيه 9 و 10 سوره حشر به دست مى­آيد كه مسلمانان بايد براى مهاجربن و انصار دعا كنند و مى­دانيم كه مهاجرين و انصار با ابوبكر بيعت نمودند.
در كتاب «حليه الاولياء» جزء ثالث، صفحه 137 طبع بيروت از حافظ ابونعيم بسند خود از محمّدبن حاطب از على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) نقل كرده است كه فرموده است:
«گروهى از اهل عراق به نزد من آمدند و درباره ابوبكر و عمر و عثمان سخنانى ناپسند گفتند. چون سخنان آنها پايان مى­پذيرد، آن گاه امام به ايشان مى­فرمايد: ممكن است شما مرا خبر دهيد؟ آيا شما از زمره مهاجران نخستين هستيد كه خدا درباره آنها فرموده: آنان را از خانه­ها و اموالشان بيرون راندند در حالى كه فضل و خشنودى خدا را مى­جويند و خدا و رسول او را يارى  مي­کنند و آنها در ايمان راستگو هستند.
اهل عراق گفتند: نه، ما از آن گروه نيستيم.
دوباره امام پرسيد: پس آيا شما از زمره انصار هستيد كه خدا در حقشان گفته پيش از مهاجران در سراى هجرت جاى گرفتند و در ايمان استوار شدند و كساني را كه سوى آنها مهاجرت كردند دوست مى­دارند و هيچ­گونه حسدى از آنچه به مهاجرين داده شده در دل خود نمى­يابند و هر چند به آن نياز داشته باشند آنها را بر خودشان مقدم مى­دارند.
اهل عراق گفتند: نه، ما از انصار هم نيستيم.
سپس امام فرمود: شما خود انكار كرديد كه در زمره يكى از اين دو دسته باشيد. من نيز گواهى مى­دهم كه شما از دسته (سوم) هم نيستيد كه خداي­عزّوجل درباره ايشان (در آيه 10 سوره حشر) فرموده است: و كساني كه پس از (مهاجرين و انصار) آيند        مى­گويند پروردگارا، ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز و در دل ما نسبت به آنان كينه­اى قرار مده. پروردگارا، تو رئوف و مهرباني.
بيرون رويد كه خدا هرچه سزاوار آن هستيد با شما بکند».
در اين روايت مشاهده مى­نماييم كه على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) با استناد به آيات 8 و 9 و 10 سوره حشر از ابوبكر و عمر و عثمان تعريف نموده و كسانى را كه از آنان بدگويى مى­كردند سرزنش مى­نمايد.
زيبنده است متن عربى روايت فوق را نيز نقل نماييم:
«روى ابونعيم الحافظ بسنده عن محمّد بن حاطب عن على بن الحسين قال:
اتانى نفر من اهل العراق فقالوا فى ابى­بكر وعمر وعثمان فلما فرغوا قال لهم على بن الحسين الا تخبرونى انتم المهاجرون الاولون الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئک هم الصادقون؟
قالوا لا قال فانتم الذين تبوءو الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لايجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و يوثرون على انفسهم ولوكان بهم خصاصه ومن يوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون قالوا لا قال اما انتم تبراتم ان تكونوا من احد هذين الفريقين ثم قال اشهد انكم لستم من الذين قا­ل الله عزوجل فيهم: والذين جاءو من بعدهم يقولون ربنا اغفرلنا ولا خواننا الذين سبقونا بالايمان ولا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انک رئوف رحيم. اخرجوا فعل الله بكم.»
زيد، نيز كه پسر على­بن­الحسين (امام چهارم شيعيان) است در سئوالى كه درباره ابوبكر و عمر از ايشان شده و در كتاب «الملل و النحل» اثر شهرستانى جلد اول صفحه 155 آمده، فرموده است:
«رحمهما و غفرلهما ماسمعت احد من اهل بيتي يتبراء منهما ولايقول الاخيراً».
يعنى: «خداوند آن دو را رحمت کند و بيامرزد نشنيدم كه هيچ يک از افراد خانواده­ام از آنها بيزارى بجويد و جز نيكى درباره آن دو چيزى بگويد».
و مى­دانيم زيد مورد تأييد علماى شيعه است.
رواياتى از رسول گرامى اسلام نقل شده كه در آن روايات از ابوبكر و عمر تعريف نموده است، من جمله در صحيح البخاري «كتاب الصلوة» درباره ابوبكر آمده است: «... عن عكرمه عن ابن عباس قال: خرج رسول الله فى مرضه الذى مات فيه عاصب راسه بخرقه فقعد على المنبر فحمدالله و اثنى عليه قا­ل: انه ليس من الناس احد عَلَىّ فى نفسه وماله من ابى­بكر ابن قحافه ولو كنت متخذا من الناس خليلاً لاتخذت ابابكر خليلاً...».
يعنى: «از ابن عباس روايت شده كه رسول­خدا در بيماري كه منجر به فوت او شد خارج شد و با پارچه سرش را بسته بود پس بر منبر  نشست و خدا را ستايش كرد و ثنا گفت، سپس گفت:         بى­دريغ­تر از ابوبكر در جان ومالش نسبت به من از مردم كسى نيست و اگر مى­خواستم خليلى براى خود بگيرم ابوبكر را خليل مى­گرفتم ...».
و در صفحات قبل نيز مشاهده نموديم كه حضرت محمّد در بيمارى كه منجر به مرگ او  شد ابوبكر را جانشين خود براى پيش­نمازى قرار داد.
على نيز نه­تنها از ابوبكر و عمر تعريف مى­نمود بلكه نام دو تن از اولادش را ابوبكر و عمر نهاد كه دركتاب منتهى­الامال شيخ عباس قمى در فصل ذكر اولاد اميرالمؤمنين مسطور است، حتى على دخترش ام­كلثوم را كه مادر او فاطمه­زهرا بود به نكاح عمر درآورده است و زيد بن عمر نتيجه اين ازدواج است و دركتاب منتهى­الامال كه ازكتب شيعى است در ذكر اولاد على مى­نويسد:
«حضرت اميرالمؤمنين را ذكور و اناث به قول شيخ مفيد بيست و هفت تن فرزند بود چهار نفر از ايشان حسن و حسين و زينب­كبرى ملقب به عقيله و زينب­صغرى است كه مكناه به ام­كلثوم مادر ايشان حضرت فاطمه زهرا است.
حكايت تزويج او با عمر در كتب مسطور است و بعد ضجيع (زوجه) عون­بن­جعفر و پس از او زوجه محمّد بن جعفر گشت و در ديگركتب شيعه مانند تهذيب الاحكام شيخ طوسى و وسائل الشيعه حر عاملى نيز وقوع اين تزويج تصريح شده است.
چنان كه در وسائل الشيعه (كتاب الميراث) مى­خوانيم «محمّد بن الحسن (الطوسى) باسناده... عن جعفر عن ابيه: قا­ل ماتت ام كلثوم بنت على و ابنها زيد بن عمر بن الخطاب فى ساعه واحده لايدرى ايهما هلک قبل فلم يورث احدهما من الاخر وصلى عليهما جميعاً».
 
يعنى: «شيخ محمّد بن حسن طوسى به اسناد خود از جعفر از پدرش نقل كرده است كه فرموده: ام كلثوم دختر على و پسرش زيد بن عمر بن خطاب در يک لحظه مردند ومعلوم نشد كدام يک قبل از ديگرى وفات يافتند، ناچار هيچ­كدام از ديگرى ميراث نبردند و بر هر دو نماز ميت گزارده­ شد».
در جامعه شيعى ما اين قدر كه برخى نسبت به عمر بدبين هستند نسبت به يزيد نيستند در صورتى كه اجداد آتش پرست ما را عمر مسلمان نموده ­است و داستانى ساخته­اند كه عمر براى اين­كه على را براى بيعت ببرد به درب خانه على مى­رود و فاطمه درب را باز مى­كند درب به شكم فاطمه مى­خورد و محسن بچه­اى سقط مى­شود و غافل از اين هستندكه اگر واقعاً چنين بود على هيچ گاه نام دو تن از اولادش را عمر اكبر و عمر اصغر نمى­گذاشت و دخترش ام­كلثوم را كه مادرش فاطمه­ الزهرا است به نكاح عمر در نمى­آورد و از ابوبكر و عمر در هر مناسبتى تعريف نمى­نمود، نه­تنها على، بلكه فرزند او حسن نيز نام دو تن از فرزندانش را ابوبكر و عمر نهاد كه در كتاب منتهى­الامال، جلد اول صفحه 240 و 243 مسطور است و     مى­دانيم كه كتاب «منتهى الامال» از كتب شيعى است.
و همچنين امام چهارم شيعيان يعني على بن الحسين، نام يكى از فرزندانتش را عمر نهاد كه اين عمر به عمر­اشرف ملقب است و دركتاب «منتهى­الامال» جلد 2 صفحه 45 به آن اشاره شده است و عمر ­اشرف جد مادرى سيد رضى و سيد مرتضى     علم­الهدى مى­باشد و در كتب اهل سنت نيز نام­هاى فرزندان على، ابوبكر و عمر ذكر گرديده است.
در تأييد مهاجرين و انصار روايات بيشترى در كتب شيعه و همچنين در كتب اهل سنت وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى مى­نماييم.
سؤال: حقيقت داستان غدير چيست؟
جواب: برخى معتقدند كه مسئله­ى غدير خم اصلاً اتفاق نيفتاده و ساختگى است و اگر به سيره ابن اسحاق كه     قديمى­ترين سيره­اى است كه نوشته شده است و نزديک­ترين سيره به زمان پيامبر مى­باشد مراجعه نماييم مى­بينيم كه اثرى از غدير خم در آن وجود ندارد. همچنين در سيره ابن هشام كه از قديمي­ترين كتب سيره است ذكرى از غدير خم وجود ندارد و همچنين در برخى ديگر ازكتب تاريخ اسلام اثرى از غدير خم وجود ندارد.
در كتاب «سيره النبويه» تأليف ابن هشام و تاريخ طبرى و برخى ديگر از کتب، داستانى را درباره نزاع بين على­بن       ابى­طالب و خالد­بن وليد آورده­اند كه زيبنده است آن را مورد توجه قرار دهيم:
در كتاب «سيره النبويه» تأليف ابن هشام ترجمه رسولى محلاتى جلد 2 صفحه 373، در اين باره آمده است:
«چنان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا على بن ابى طالب را به نجران (يكى از شهرهاى يمن) فرستاده بود تا صدقات آنجا را جمع­آورى كرده و جزيه نصارى آن شهر را نيز گرفته به نزد رسول خدا  آورد و هنگامى كه على بن ابى طالب از آنجا باز مى­گشت مصادف با آمدن آن حضرت به مكه بود از اين رو على نيز احرام بسته و براى ديدار رسول خدا پيش از همراهان خود به مكه آمد و آن حضرت را در حالى كه احرام داشت ملاقات كرد ولى هنگامى كه به نزد همسرش فاطمه دختر رسول خدا رفت ديد فاطمه از احرام بيرون آمده از اين رو پرسيد: اى دختر رسول خدا، چه شده كه از احرام بيرون آمده­اى؟
پاسخ داد: براى آن كه رسول خدا به ما دستور داد نيت عمره كنيم و از احرام خارج شويم.
على­ بن ­ابى­طالب به سوي رسول خدا بازگشت و پس از فراغت از گزارش اخبار سفر خويش، رسول خدا به او فرمود: اكنون برخيز و به مسجد برو طواف كن و سپس مانند ديگران از احرام خارج شو.
عرض كرد: يا رسول الله، من مانند شما احرام بسته­ام.
فرمود: اكنون مانند ديگران از احرام بيرون آى.
عرض كرد: يا رسول الله ، هنگامى كه من مى­خواستم احرام ببندم گفتم بار خدايا، به همان نحو كه پيغمبر و بنده و رسولت محمّد احرام بسته من هم به همان نحو احرام مي­بندم.
رسول­خدا از او پرسيد: آيا قرباني با خودت آورده­اى؟
گفت: نه.
پس رسول­خدا او را در قربانى خود شريک ساخت ومانند آنحضرت تا هنگام فراغت از حج بر احرام خويش باقى ماند و رسول­خدا شتران قرباني را براى خود و على­بن ابى­طالب هر دو تن قرباني كرد.
هنگامى كه على­بن ابى­طالب از همراهان خود جدا شد و براى ديدار رسول­خدا جلوتر ازآنها به مكه آمد، مردى را به جاى خود بر آنها امير ساخت و آن مرد نيز پس از رفتن على­بن ابى­طالب حله­هايى راكه از نجران آورده بودند ميان همراهان خود تقسيم كرد و چون به نزديكى مكه رسيدند على براى ديدار آنها از مكه بيرون آمد و مشاهده كرد حله­ها را     پوشيده­اند، گفت: واى بر تو، اين چه كارى بود کردى؟
پاسخ داد: خواستم تا با پوشاندن اين حله­ها بر ايشان، آنها هنگام ورود به مكه لباس نو و زيبايى به تن داشته باشند.
على گفت: آنها را پيش از آن كه به نزد رسول­خدا برويم از تنشان بيرون آر و بدين ترتيب على­بن ابى­طالب حله­ها را از تن آنها بيرون آورد و در بارها گذاشت. اين جريان سبب شد كه لشكر از على­بن ابى­طالب بر رسول ­خدا شكايت كنند.
ابن اسحاق از ابى سعيد خدرى حديث كند كه چون مردم شكايت على­بن ابى­طالب را به رسول­خدا كردند آن حضرت در ميان ما برخاسته خطبه­اى خواند و فرمود: اى مردم، از على شكايت نكنيد كه او در خدا، يا فرمود: در راه خدا سخت­تر از آن است كه كسى بتواند از او شكايت کند».
اين بود داستان طرفداري رسول­خدا از على­بن ابى­طالب.
به نظر مى­رسد اگر اين داستان صحيح باشد و در محل غدير خم نيز پيامبر از على تعريف كرده باشد مسئله غدير خم مربوط به ابن داستان است. همان­گونه كه گفته شد در سيره ابن اسحاق و ابن هشام كه از قديمى­ترين و معتبرترين سيره­هايى است كه نوشته شده اثرى از غديرخم نيست بلكه در سيره ابن هشام اين داستان را كه مشاهده نموديد ذكر نموده است.
اگر پيامبر مى­خواست على را جانشين خود گرداند در حجة الوداع و يا در مدينه اين عمل را انجام مى­داد. ديگر اين كه امروزه ثابت شده كه بدترين طريق نقل اطلاعات از طريق شفاهى است.
اين­جانب بارها مشاهده نموده­ام كه در ناحيه­اى از تهران حادثه­اى رخ داده و افرادى آن حادثه را مشاهده نموده­اند ولى پس از گذشت چند ساعت از آن حادثه در همان روز گزارشات ضد و نقيضى از آن حادثه داده­اند حال شما در نظر بگيريد در زمان رسول­خدا كه نه روزنامه بوده نه مجله و نه دستگاه­هاى خبرگزارى، چگونه مى­توانستند سينه به سينه جانشينى على را به نسل هاى بعد منتقل نمايند؟
خداوند داناى حكيم اگر مى­خواست على را جانشين رسول گرامى اسلام بنمايد، در قرآن اين مهم را به صراحت بيان مى­فرمود تا اين كه بدين طريق مسلمانان تا قيامت بدانند كه پس از رسول­خدا على جانشين او بوده است و خداوند قادر است قرآن را از تحريف مصون بدارد كما اين كه از تحريف مصون داشته و در قرآن به عدم تحريف قرآن اشاره نموده است.
و در روايات بسيارى مشاهده مى­نماييم كه على از ابوبكر و عمر تعريف نموده است؟ من­جمله دركتاب «الغارات ثقفى شيعى» چاپ «مؤسسه دارالكتب اسلامى» صفحه 128 و 129 آمده است: «... فلما قضى من ذلک ما عليه قبضه الله صلوات الله و سلامه و رحمته... ثم ان المسلمين من بعده استخلفوا امراين منهم صالحين عملا بالكتاب و احسنا السيره و لم يعتديا السنه ثم توفا هما الله فرحمهما الله...».
يعنى: «... چون رسول خدا انجام داد از فرايض آنچه بر عهده او بود خداى عزوجل او را وفات داد صلوات خدا و رحمت و بركات او بر او باد. سپس مسلمين دو نفر امير بايسته از خودشان را جانشين او نمودند و آن دو امير به كتاب و سنت عمل كرده و سيره خود را نيكو نموده و از سنت و روش رسول­خدا تجاوز نكردند سپس خداى عزوجل آندو را قبض روح نمود. خداوند آندو را مورد مرحمت قرار دهد...».
 و همچنين على نام دو تن از فرزندانش را عمر اصغر و عمر اكبر نهاده است و نام يک تن از فرزندانش را ابوبكر نهاده است كه دركتب اهل سنت و همچنين «منتهى الامال شيخ عباس قمى» كه از كتب شيعى است آمده ­است.
همچنين مشاهده نموديم كه حسن بن على نام دو تن از فرزندانش را ابوبكر و عمر نهاده است و على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) نام يكى از فرزندانش را عمر نهاده است كه به عمراشرف ملقب است. حال اگر على از جانب خدا جانشين پيامبر شده بود و ابوبكر و عمر خلافت او را غصب نموده بودند آيا نامشان را بر روى فرزندانش مى­گذاشت؟
و از مسلمات تاريخى است كه على دخترش «ام كلثوم» را كه از فاطمه داشت به ازدواج عمر درآورده است كه در سيره ابن اسحاق و «منتهى الامال» و برخى ديگر ازكتب معتبر آمده است.
و همچنين در مكتوب ششم نهج­البلاغه مشاهده نموديد كه على در نامه­اى به معاويه انتخاب ابوبكر و عمر و عثمان را از سوى شوراى مهاجرين و انصار مورد رضايت خداوند دانسته است. و بسيارى دلايل وجود دارد كه على جانشين پيامبر از سوى خداوند نبوده ­است. و در زمان خودش مردم و حتى شيعيانش كه با او در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه بودند او را جانشين پيامبر از سوى خدا و رسول او نمى­دانستند. در تواريخ نمونه­هاى زيادى است كه نشان مي­دهد حتى شيعيان على نيز او را جانشين پيامبر از جانب خدا نمى­دانستند و ما از كتاب «وقعه صفين» كه ازكتب معتبر شيعى است و درباره جنگ­هاى على با معاويه است دليل مى­آوريم.
در كتاب «وقعه صفين» از منشورات كتابخانه آقاى شهاب الدين مرعشى نجفى، صفحه 17 در خطبه زحر بن قيس كه از شيعيان على بوده است آمده است: «... ان الناس بايعوا عليا بالمدينه من غير محاباة له بيعتهم لعلمه بكتاب الله وسنن الحق...».
يعنى: «... مردم در مدينه با على به خاطر دانش او به كتاب خدا و سنت­هاى حق بيعت كردند بى آنكه او خود خواستار بيعت ايشان باشد...».
در اين خطبه كه زحربن­قيس مردم را تشويق به جنگ با اهل شام نموده مشاهده مى­نماييم كه يادى از غدير خم و يا صحبتى از جانشينى على وجود ندارد و اگر على جانشين پيامبر بود زحر بن ­قيس كه از شيعيان او بود حتماً در اين خطبه ذكر مى­نمود.
ديگر اين كه در صفحه 85 كتاب «وقعه صفين» مشاهده  مى­نماييم كه ابومسلم خولانى كه از زاهدان شام بود با مردمى از روستاهاى شام پيش از حركت على به صفين نزد معاويه مى­رود و به او مى­گويد: «يا معاويه علام تقاتل عليا و ليس لک مثل صحبته ولا هجرته ولا قرابته ولا سابقته».
يعنى: «اى معاويه، بر چه پايه­اى با على پيكار مى­كنى كه نه تو را صحبت و نه خويشاوندى (با پيامبر) و نه هجرت و نه سابقه­اى چون او باشد؟»
ديگر اينكه در صفحه 112 كتاب «وقعه صفين» مشاهده   مى­نماييم كه هاشم بن عتبه كه از شيعيان و پرچم­داران جنگ صفين است در سخنرانى كه ايراد مى­كند مى­گويد:
«... و انت يا اميرالمؤمنين اقرب الناس من رسول الله صلى الله عليه رحما و افضل الناس سابقه و قدما و هم يا اميرالمؤمنين منک مثل الذى علمنا ولكن كتب عليهم الشقاء ومالت بهم الاهواء وكانوا ضالين... ».
يعنى: «... و تو اى امير مؤمنان، نزديک­ترين مردم از نظر خويشاوندى به پيامبرخدا و برترين مردم از نظر سابقه وتقدم در اسلام هستى وآنان نيز درحق تو همين را كه دانسته­ايم مى­دانند وليكن شقاوت گريبانگيرشان شده و هواى نفس ايشان را از راه حق منحرف كرده و ستمكار شده­اند...».
از سخنان «ابومسلم خولانى» و «هاشم بن عتبه» نيز به دست مى­آيد كه آنان به سبب خويشاوندى كه على با پيامبر داشته است و به سبب مجاهد بودن و مهاجر بودنش و به سبب اين كه در كودكى به پيا مبر ايمان آورده بوده است از او تبعيت      مى­نمودند و او را امام از سوى خداوند براى مردم بعد از رسول گرامى اسلام نمى­دانستند.
ديگر اين كه در صفحه 171 كتاب «وقعه صفين» آمده است:
قال: «حدثنى من سمع الاشعث يوم الفرات و قد كان له غناء عظيم من اهل العراق وقتل رجالا من اهل الشام بيده وهو يقول: والله ان كنت لكارها قتال اهل الصلاة ولكن معى من هو اقدم منى فى الاسلام و اعلم بالكتاب و السنه و هوالذى يسخى بنفسه».
يعنى: «روز فرات، نيروى بزرگى از عراقيان همراه اشعث بودند و او به دست خود چند تن از مردان شامى را بكشت و مى­گفت: به خدا سوگند، از كشتن نمازگزاران سخت كراهت داشتم ولى همراه من كسى است (على) كه سابقه­اش در اسلام بيش ازمن و علمش به قرآن و سنت بيش ازمن است و هموست كه خود جانبازى مى­كند».
ديگر اين كه در صفحه 238 كتاب «وقعه صفين» آمده است كه مالک اشتر در قناصرين خطبه­اى خوانده است و مردم را به جنگ با معاويه تشويق نموده است و در بخشى از اين خطبه مى­گويد:
«... معنا ابن عم نبينا و سيف الله على ابن ابى طالب صلى مع رسول الله صلى الله عليه ولم يسبقه بالصلاة ذكر حتى كان شيخا لم يكن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه فقيه فى دين الله عالم بحدود الله ذوراى اصيل و صبر جميل و عفاف قديم».
يعنى: «... همراه ما، پسر عموى پيامبر است. شمشيرى است از شمشيرهاى الهى على بن ابي طالب كه با پيامبرخدا نماز كرد پيش از او هيچكس از مردان نماز نكرده بود و آن­گاه كه بزرگسال شد هرگز عملى كودكانه وكوتاهى و لغزشى از او سر نزد. دانا به دين خدا و دانا به حدود الهى و صاحب انديشه­اى استوار و صبرى زيبا و پاكدامنى ديرينه».
از اين خطبه مالک اشتركه در تشويق مردم به جنگ با معاويه ايراد نموده است به­دست مى­آيد كه در آن زمان­ها سخنى از جانشينى على مطرح نبوده است و اگر على از جانب خدا جانشين پيامبر بود و پيامبر اعلام نموده بود كسانى كه به نفع على مردم را تشويق به جنگ با معاويه مى­نمودند جانشينى او را ذكر مى­نمودند.
ديگر اين­كه در جنگ­هاى جمل و صفين برخى از شيعيان در حق بودن جهادشان شك داشتند و جنگ نمى­نمودند تا اينكه اتفاقى مى­افتاده و حديثى از پيغمبر را كه شنيده بودند به وقوع مى­پيوسته و در نتيجه حق بر آنها روشن مى­گشته و دركارزار وارد مى­شدند. مثلاً بعد از قتل عمار ولوله­اى در سپاه شام و در سپاه على مى­افتد و معاويه از اين جريان نگران       مى­شود[1] زيرا مردم اين حديث را به خاطر داشتند كه پيغمبر فرموده بود: «تقتلک الفئه الباغيه» يعنى: «(اى عمار)، تو را مردمان ستم پيشه مى­كشند».
و در كتب تاريخ مشاهده مى­نماييم كه برخى از افراد همچون خزيمه بن ثابت كه در لشكر على بوده و براى جنگ نمودن ترديد داشته به محض كشته شدن عمار وارد معركه   مى­شود و مى­جنگد تا کشته مى­شود.[2]
و همچنين خزيمه كسى بود كه در جنگ جمل نيز حضور داشت ولى دست­ به شمشير نمى­برد و همچنين ابوالهيثم بن التيهان تا در صفين عمار كشته نشده بود دست به شمشير نبرد ولى به محض كشته شدن عمار وارد معركه مى­شود و بالاخره كشته مى­شود.[3] زيرا اين حديث را شنيده بود كه پيغمبر فرموده بود: «عمار را گروه ستم پيشه مى­كشند».
از اين مطلب به دست مى­آيد كه در آن زمان­ها حديث كشته شدن عمار در ذهن شيعيان بيش­تر از جانشينى على جاى داشته است و يا به عبارتى على اصلاً از سوى خداوند جانشين پيامبر نبوده است. و روايات و دلايل بيشترى وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خودداري مى­نماييم.
وقتى على بن ابى­طالب از جانب خدا جانشين پيامبر نشده است معلوم است كه فرزندان او نيز از جانب خداوند جانشين او نمى­باشند و لذا در كتاب مروج الذهب مسعودى كه از تواريخ شيعه است مشاهده مى­نماييم كه بعد از ضربت خوردن على، شيعيان نزد وى مى­روند و مى­گويند: «اى اميرمؤمنان، اگر تو را از دست دهيم و اميد است ازدست ندهيم، با حسن بيعت كنيم؟
گفت: نه دستور مى­دهم و نه منع مي­كنم. شما بهتر مى­دانيد».
و اين نشان مى­دهدكه در آن زمان­ها، 12 امامى براى شيعيان مشخص نبوده است.
و همچنين در اصول كافى «كتاب الحجه» « باب الاشاره و النص على ابى الحسن الرضا » آمده است.
«احمد بن مهران عن محمّد بن على عن ابي على الخزار عن داود بن سليمان قا­ل: قلت لابى ابراهيم: اني اخاف ان يحدث حدث ولا القاک فاخبرني من الامام بعدک؟ فقا­ل: ابنى فلان يعنى ابا الحسن».
يعنى: « داود بن سليمان گويد: به موسى بن جعفر عرض كردم: مى­ترسم پيش آمدى کند و من شما را نبينم. بفرماييد: امام بعد از شما كيست؟ فرمود: فلان پسرم يعنى ابوالحسن».
و در مورد حضرت صادق - حتى اصحاب خاص آن حضرت نيز امام بعد از او را نمى­شناختند من­جمله «ابوحمزه ثمالى»  كه از اصحاب خاص آن حضرت بوده امام بعد از حضرت صادق را نمى­شناخته است چنان كه دركتاب «خرائج راوندى» صفحه 328 و كتاب «بحارالانوار  "چاپ اسلاميه جلد 47 صفحه 251" آمده: چون وفات حضرت صادق را از اعرابى شنيد صيحه زد و دست بر زمين كوبيد وآن گاه از اعرابى پرسيد شنيدى وصيتى كرده باشد؟ اعرابى گفت او به فرزندش عبدالله و فرزند ديگرش موسى و به منصور دوانيقي وصيت كرده و آن­گاه ابوحمزه گفت: الحمدلله الذى لم يضلنا».
ديگر از اصحاب خاص آن حضرت «محمّد بن على الاحول» معروف به مؤمن الطاق است و او با همه ارادتى كه به حضرت صادق داشته امام بعد از او را نمى­شناخته است چنان كه دركتاب «خرائج راوندى» صفحه 330 و كتاب «بحار الانوار» جلد 47 صفحه 262 از هشام بن سالم روايت مى­كند كه گفت:
«پس از وفات حضرت صادق، من و ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) در مدينه بوديم و مردم پيرامون عبدالله بن جعفر (پسر حضرت صادق) اجتماع كرده بودند بدين عنوان كه وى امام بعد ازپدرش مى­باشد پس من و مؤمن الطاق بر او وارد شديم و از آن جهت كه مردم در روايت آورده­اند كه امر امامت با پسر بزرگ­تر است مادامى كه در او عيبى نباشد ما از او مسائلى پرسيديم كه از پدرش مى­پرسيدم پس از او سؤال كرديم كه زكات در چقدر واجب مى­شود؟
عبدالله گفت: در هر دويست درهم پنج درهم.
گفتيم: در صد درهم چقدر؟
گفت: دو درهم و نيم.
گفتيم: به خدا سوگند، مرجئه هم چنين چيزى نمى­گويند (عبدالله متهم بود كه در مذهب مرجئه است) پس عبدالله دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت به خدا سوگند من نمى­دانم مرجئه چه مي­گويند.
پس از نزد او بيرون آمديم در حالى كه سرگردان بوديم و نمى­دانستيم به كجا روى آوريم؟ من و ابوجعفر احول در گوشه­اى ازكوچه­ها نشستيم و نمى­دانستيم كه چه كسى را قصد كنيم و به كجا روى آوريم؟ و مي­گفتيم الى المرجئه؟ الي القدريه؟ الى الزيديه؟ الى الخوارج.... ».
پس شخصى چون مؤمن الطاق و هشام بن سالم كه ندانند امام بعد از حضرت صادق كيست يكى از دلايلى است كه   مى­رساند خداوند 12 امامى را از جانب خود معين ننموده است و لذا دركتاب «فرق الشيعه» كه از كتب معتبر شيعه است در صفحه 99 و بعد ترجمه «محمّدجواد مشكور» مشاهده مى­نماييم كه بعد از فوت حضرت صادق، شيعيانش شش دسته شده­اند:
گروهى از ايشان گفتند كه جعفر بن محمّد زنده است و نمرده و نميرد.
گروهى گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، پسرش اسماعيل بن جعفر امام بود.
و مرگ اسماعيل را در زمان پدرش انكار كرده گفتند اين سياستى بود كه پدرش ساخته و از بيم مردمان او را پنهان كرده است.
گروه سوم گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، نوه او محمّد بن اسماعيل كه مادرش كنيز بود امام است، زيرا در روزگار جعفر بن محمّد، پسرش اسماعيل بدان كار نامزد بود و چون درگذشت، جعفر، پسر او محمّد را جانشين خود ساخت، امامت حق محمّد است و به جز او ديگرى را شايسته نيست.
گروه چهارم از ياران جعفر بن محمّد گفتند: پس از وى پسرش محمّد بن جعفر كه مادرش كنيز بود و حميده نام داشت امام است بايد دانست كه موسى و اسحاق دو پسر ديگر جعفر با محمّد از يک مادر بودند.
آورده­اند كه محمّد بن جعفر در هنگام كودكى روزى به نزد پدر آمد همچنان كه به سوى او مى­دويد دامن جامه­اش پاى­گير او شد و با روى به زمين خورد پدر او را از زمين بلند كرده بوسه بر سر و روى او داد و خاك از چهره بزدود و گفت: از پدرم شنيدم كه گفت اگر تو را فرزندى باشد كه مرا مانند، نام من به روى او بگذاريد زيرا او به مانند من و پيغمبر است و بر سنت او مى­باشد. اين دسته امامت را در محمّد بن جعفر (ملقب به ديباج) و فرزندانش دانند و به نام پيشواى خود يحيى بن ابى سميط، سميطيه ناميده شده­اند.
گروه پنجم گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، پسرش عبدالله بن جعفر (ملقب به افطح) امام است چون وى در هنگام مرگ پدر مهترين فرزند او بود و در مجلس آن حضرت مى­نشست دعوى امامت و جانشينى پدر كرد. پيروان او حديثى از ابوعبدالله جعفر بن محمّد روايت كرده­اند كه گفته است امامت در بزرگترين فرزند امام است. از اين رو بسياري از کساني که پيش از اين به امامت جعفر بن محمّد قائل بودند به پسرش عبدالله گراييدند.
گروه ششم از ايشان گفتند كه (پس از جعفر بن محمّد) پسرش موسى بن جعفر امام است. بارى، گروهى كه به موسى بن جعفر گرويده بودند با وى خلاف نجسته و تا بار دوم كه به زندان افتاد به امامت او استوار ماندند، اما از آنگاه كه به زندان افتاد در كار او اختلاف كرده درباره­ امامت او درگمان شدند؛ چون در زندان هارون الرشيد درگذشت، بر پنج دسته گرديدند...
بيشتر از كتب شيعه دليل آورديم و از كتب اهل سنت نيز به دست مى­آيد كه در آن زمان­ها، 12 امامى معين نبوده است. در فرق الشيعه نوبختى و برخى ديگر از كتب شيعه نشان داده شده است كه بعد از فوت هر امامى از امامان شيعيان، شيعيان سرگردان شده و به دنبال يافتن جانشينى براى آن امامشان بوده­اند.
علاوه بر اين روايات و دلايلى كه ما، براى اثبات مدعاى خود آورديم، روايات و دلايل ديگرى نيز در تأييد ادعاى ما وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى مى­نماييم.


1- وقعه صفين،‌ صفحه 345.
1- انساب الاشراف بلاذري، جلد 2، صفحه 313.
2- انساب الاشراف بلاذري، جلد 2، صفحه 319.


از کتاب:
اسلام ناب، م ـ عبداللهي
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
IslamWebPedia.Com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امام مالک نیز از موسیقی و از گوش دادن به آن نهی نموده است. وی در پاسخ به سوالی درباره غنا و نواختن آلات موسیقی گفت: "آیا عاقلی هم وجود دارد که غنا و موسیقی را حق بداند؟ این کارها را نزد ما فاسقان انجام می دهند" [تفسیر قرطبی]

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 10796
دیروز : 5614
بازدید کل: 8800955

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010