|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>مسائل و عقايد اسلامي>امامت
شماره مقاله : 4133 تعداد مشاهده : 298 تاریخ افزودن مقاله : 12/7/1389
|
امامت امامت به معنى رهبرى و پيشوايى است و در قرآن مجيد به امامت پيغمبران و غير پيغمبران اشاره شده است كه به ذكر آن مىپردازيم. امامت پيامبران پيامبران، مقام رهبرى (امامت) داشتهاند و چون پيامبر بودهاند و خداوند به آنان وحى مىنموده و آنان را انتخاب نموده است، لذا در امامتشان دچار خطا و اشتباه نمىشدند و اگر خداوند پيامبرى را از آنان مىگرفت و به آنان وحى نمىفرستاد در هر كارشان منجمله امامتشان نيز امكان داشت دچار خطا و يا پيروى از شيطان شوند و امامتشان مصون از خطا نبود. در قرآن مجيد به امامت ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحاق و يعقوب اشاره شده است و مىدانيم همگى اينها پيامبر الهي بودهاند. و در آيات 48 تا 72 سوره انبياء، ابتدا خداوند داستان انبياى فوق را ذكر مىنمايد و در آيه 73 ميفرمايد: { وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ (٧٣) } يعني: «آنان (ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحق، يعقوب) را اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مىنمودند و به ايشان انجام كارهاى نيک و برپايى نماز و دادن زكات را وحى نموديم و ما را عبادت مىكردند». انبياء، چون پيامبر بودند و خداوند آنان را به اين مقام انتخاب نمود و به آنان وحى فرستاد و مورد مراقبت خداوند بودند امامتشان مانند هر كار ديگرشان با ارزش بود و اگر خداوند آنان را از پيامبرى خلع مىنمود و ديگر به آنان وحى نمىفرستاد همچون انسانهاى معمولى مىشدند و امامتشان نيز مانند امامت غير پيامبران مىشد و ارزش چندانى نداشت. مقام پيامبرى مقامى است كه هيچكس نمىتواند با متقى شدن و دعا و كوشش و رياضت به دست آورد و مقامى است كه خداوند به هركس كه ميخواست عطا مىنمود و خداوند انبياى زيادى را مبعوث نموده كه آخرين آنها محمّد(ص) مىباشد. پيامبر كسى است كه خداوند او را انتخاب نموده و يارى كرده است و در كارهايش مصون از خطا بوده است و شيطان نمىتوانسته او را بفريبد و يقيناً كسى بوده كه عمداً خطايى انجام نمىداده و اگر سهواً خطايى انجام مىداده پيک وحى او را راهنمايى مى نموده است و پيامبرى مقامى است بس والا، ولى امامت بدون نبوت، مقامى است كه هركس مىتواند به آن برسد و در مقايسه با نبوت، كم ارزشتر و اصولاً قابل مقايسه با هم نمىباشند. و لذا، در قرآن مشاهده مىنماييم كه ايمان به امامت جدا از نبوت وجود ندارد، ولى ايمان به نبوت و انبياء چيزى است كه در قرآن ذكر شده است و مؤمنان بايد به انبياء ايمان داشته باشند. خداوند در آيه 285 سوره بقره مىفرمايد: { آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ (٢٨٥) } يعنى: «پيامبر به آنچه از جانب پروردگارش به او نازل شد ايمان آورد و مؤمنان همگى ايمان دارند به خدا و ملائكهاش وكتابهايش و پيامبرانش، گفتند فرق نمىگذاريم ميان هيچ يک از پيامبرانش و گفتند شنيديم و فرمانبردارى كرديم آمرزش تو را مىخواهيم اى پروردگار ما، و به سوى توست بازگشت». در اين آيه مشاهده مىنماييم كه ايمان به پنج چيز ذكر شده است. 1- ايمان به خدا 2- ايمان به ملائكه 3- ايمان به كتب آسمانى 4- ايمان به پيامبران الهي 5- ايمان به روز قيامت و همچنين در آيه 177 سوره بقره مشاهده مىنماييم كه خداوند، نيک را آن كسى مىداند كه به همين پنج چيز ايمان داشته باشد و عمل صالح انجام دهد، ميفرمايد: { لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ (١٧٧)} در اين آيه مشاهده مىنماييم كه ايمان به پنج چيز واجب شده است و اثرى از ايمان به امامت امامان شيعه وجود ندارد و اگر خداوند تبارك و تعالي افرادى را بعد از حضرت محمّد به امامت مؤمنين تعيين مىنمود يقيناً نام و نشان آنها را در قرآن ذكر مىنمود و يا لااقل ايمان به امامت آنها را در قرآن در كنار ايمان به انبياء ذكر مىنمود، ولى مىبينيم در قرآن اثرى از امامت افراد خاصى وجود ندارد و اصولاً امامت بدون داشتن مقام نبوت، مقام آن چنان مهمى نيست همچنين در آيه 136 سوره نساء مشاهده مىنماييم كه خداوند گمراه را كسى مىداندكه به خدا و ملائكه و كتبآسمانى و پيامبران الهى و به روز قيامت كافر باشد و اگر امامانى از جانب خداوند متعال در زمان و يا بعد از حضرت محمّد براى مردم انتخاب شده بودند يقيناً در اين آيه ايمان به آنها ذكر مى شد و گمراه را كسى مىدانست كه به امامت آنها كافر باشد ولى مىبينيم اثرى از امام و امامت امامان شيعه در آيه 136 سوره نساء و در هيچ آيهاى از قرآن وجود ندارد درآيه 136 سوره نساء مىفرمايد: { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَى رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَمَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالا بَعِيدًا (١٣٦) } يعنى: «...و هركس كه به خدا و ملائكهاش و كتبش و پيامبرانش و به روز قيامت كافر باشد پس گمراه شده، گمراهى دور از راه حق». امامت غير انبياء امامت بندگان خوب خدا يک انسان در اثر ايمان و تقوا و دعا و تلاش مىتواند به امامت متقيان برسد و خداوند در آيه 74 سوره فرقان در اينباره مىفرمايد: { وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا (٧٤) } يعنى: «(بندگان خوب خدا) كسانى هستند كه مىگويند پروردگارا، از همسران و فرزندان ما، نور چشمى براى ما قرار بده و ما را امام متقيان قرار بده». از اين آيه بهدست مىآيد که رسيدن به مقام امامت متقيان امكانپذير است و مىتوان با ايمان و تقوا و دعا و تلاش بدان مقام نايل آمد و لذا در تفاسير اهل سنت و شيعه به اين موضوع اشاره شده است و در جلد 15 تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در ذيل اين آيه مىنويسد: «... اما اين مانع از گسترش مفهوم اين آيه نخواهد بود كه مؤمنان ديگر نيز هر كدام در شعاعهاى مختلف امام و پيشواى ديگران باشند». نكته ديگر اين كه كسى كه به مقام امامت متقيان مىرسد خداوند به او ابلاغى نمىدهد كه مثلاً از امروز امام متقيان شدهاي بلكه همان رسيدن او به امامت متقيان «جعل» (قرار دادن) است كه خداوند در آيه به آن اشارهاى مينمايد. درست است كه جمله { وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا } در آيه وجود دارد ولى همانگونه كه در آيه 41 سوره القصص درباره امامت كفار نيز كلمه «جعل» آمده است و فرموده است: { وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ } يعني: «آنان را امامانى قرار داديم كه به آتش دعوت مىنمودند». در اين آيه نيز كلمه جعل وجود دارد و پرواضح است كه خداوند كسى را به جبر امام كافرين نمىكند و يا به او حكم و ابلاغى نمىدهد كه امام كافرين شده است بلكه همان رسيدن او به مقام امامت كافرين «جعل» (قرار دادن) او توسط خداوند به اين مقام است و همين گونه است رسيدن متقين به مقام امامت متقين. ديگر اين كه كسى كه به امامت متقين برسد مصون از خطا نمىباشد زيرا پپامبر نيست كه به او وحى شود و وحى به خاتم النبيين حضرت محمّد ختم شده است و در خطبه 132 نهجالبلاغه آمده است: «... ارسله على حين فتره من الرسل و تنازع من الا لسن فقفي به الرسل و ختم به الوحى». يعنى: «...خداوند متعال، محمّد را در زمانى فرستاد كه مدتها بود پيامبرى روى زمين نيامده بود ومردم به جان يکديگر افتاده بودند. خداوند با فرستادن محمّد، برنامه پيامبران ديگر را تعقيب كرد و وحى را به او ختم نمود». و لذا در طول تاريخ مشاهده مىنماييم كه انسانهاى باتقوا نيزگمراه شدهاند؛ من جمله «بلعم باعورا» كه از زاهدان و دانشمندان بنى اسرائيل بوده كه در اثر پيروى از شيطان گمراه شده و در آيه 176 سوره اعراف داستان او آمده است. امامت كفار يک انسان مىتواند در اثر پيروى از شيطان و خدعه و فريب و تلاش در مسير شيطانى به امامت كفار برسد و اينگونه امامان در طول تاريخ زياد بودهاند و فرعون و لشکريانش مصاديقى از امامان كفر مىباشند كه در آيات 39 تا 41 سوره القصص داستان آنان آمده است. خداوند مىفرمايد: { وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِي الأرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لا يُرْجَعُونَ (٣٩)فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ (٤٠)وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لا يُنْصَرُونَ (٤١) } يعنى: «فرعون و سپاهيانش در آن سرزمين به ناحق سركشى كردند و پنداشتند كه به سوى ما بازگردانده نمىشوند 39 تا او و سپاهيانش را فرو گرفتيم و آنان را در دريا افكنديم بنگركه فرجام كار ستمگران چگونه بود 40 وآنان را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مىنمودند و روز قيامت يارى نخواهند شد 41». در آيه 41 مشاهده مىنماييم كه فرموده است: «آنان را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مىنمودند». و پر واضح است كه خداوند فرعون و لشكريانش را به جبر امام كفار قرار نداده است و همچنين حكم يا ابلاغى به آنان نداده است كه شما امام كفار شدهايد، بلكه همان رسيدن آنان به مقام امامت كفار جعلى است كه در آيه به آن اشاره نموده است و چون خداوند مؤمنين و كفار و هر كس را در هر راهى، چه خير و چه شرّ يارى مىنمايد لذا رسيدن آنان را به مقام امامت، جعل (قرار دادن) از جانب خود مىداند. امامت كتب آسمانى در قرآن مجيد به كتاب موسى (تورات) و همچنين به قرآن امام گفته شده است خداوند در آيه 12 سوره احقاف ميفرمايد: { وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً ...} از اين قسمت از آيه به دست مىآيد كه قبل از قرآن، تورات امام بوده است و از بخش ديگر آيه كه در اين جا بهصورت نقطهچين است به دست مىآيد كه قرآن نيز امام مىباشد و در روايات اهل سنت به امام بودن قرآن اشاره شده است و همچنين در خطبه 146 نهجالبلاغه به امام بودن قرآن اشاره مى نمايد و بنابه شكايت از آيندگان مىگويد: «... كانهم ائمه الكتاب و ليس الكتاب امامهم...». يعنى: «(در آينده كسانى مىآيند كه از قرآن پيروى نميكنند) و مانند اين است كه آنها امام قرآن هستند و قرآن امام آنها نيست...». امامت لوح محفوظ خداوند در آيه 12 سوره يس مىفرمايد: {إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) } يعنى: «ما، مردگان را زنده مىكنيم و آنچه را پيش فرستادهاند و تمام آثار آنها را مىنويسيم و همه چيز را در امام مبين احصاء كردهايم». منظور از «امام مبين» در اين آيه «لوح محفوظ» است در تفاسير اهل سنت و شيعه به اين مطلب اشاره شده است و در تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در جلد 18 صفحه 338 مىنويسد. «... و به هرحال در اين كه منظور از «امام مبين»، «لوح محفوظ» است شكى نيست». اگر در آيات قرآن نيز تدبر كنيم باز به اين نتيجه ميرسيم كه منظور از «امام مبين»، «لوح محفوظ» مىباشد. در آيه 12 سوره يس مىفرمايد: {إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) } و در آيه 29 سوره نباء مىفرمايد: { وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ كِتَابًا (٢٩)} اگر دقت نماييم ظاهر دو آيه شبيه به هم هستند به جز اين كه در آيه 29 سوره نباء، به جاى كلمه «امام مبين» كلمه «كتاباً» آمده است و اين نشان مىدهد كه «امام مبين» همان كتابى است كه خداوند مىفرمايد هر چيز را در آن به شمارش در مىآوريم. و در آيه 49 سوره كهف نيز به اين كتاب اشاره نموده و فرموده است: { وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْكِتَابِ لا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلا كَبِيرَةً إِلا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا (٤٩)} يعنى: «و كتاب اعمال نهاده مىشود و مجرمين را مىبينى كه از ديدن آنچه در آن است ترسان مىشوند و مىگويند، اى واى بر ما، اين چه کتابى است كه هيچ عمل كوچک و بزرگ را رها نكرده است و همه را برشمرده است و بدين وسيله آنچه را كه كردهاند حاضر و آماده مىبينند و پروردگار تو به كسى ظلم نمىكند». در اين آيه مشاهده مىنماييم كه كتاب اعمال (لوح محفوظ) همه چيز را احصاء (شمارش) كرده است و در آيه 12 سوره يس نيز «امام مبين» در آن وجود دارد و همانگونه كه مشاهده نموديد خداوند فرموده: {وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (١٢) }يعنى: «و هر چيز را در امام مبين احصاء مىنماييم»، و نشان ميدهد كه «امام مبين» همان کتاب اعمال است كه در آن احصا ميشود و به آن لوح محفوظ نيز گفته مىشود و بدين جهت به آن «امام مبين» مىگويند كه در قيامت مقابل همه نهاده مىشود و ابهامى در آن نمىباشد و همچنين در آيه 71 سوره اسراء نيز مشاهده مىنماييم كه نامه اعمال امتها نيز «امام» گفته شده است. خداوند در آيه 71 سوره اسراء مىفرمايد: { يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلا يُظْلَمُونَ فَتِيلا (٧١)} يعنى: «روزى كه هر گروهي را با نامه اعمالشان بخوانيم پس هركه نامه عملش به دست راستش داده شود پس آنان نامهى خود را بخوانند و به مقدار ذرهاى ستم نشوند». برخى تصور نمودهاند كه منظور از «امام» در اين آيه پيشوايان مىباشند، ولى اگر دقت نماييم ازكلمه «كتاب» كه به معنى نامه عمل است درمىيابيم كه منظور از «امام» نيز نامه عمل مىباشد. اگر منظور از امام در اين آيه پيشوايان از جنس بشر باشند و خداوند هر امتى را با امامشان بخواند پس هر امتى را با پيامبرانش مىخواند، زيرا پيامبران امام امتشان بودهاند و در آيات 48 تا 73 سوره انبياء مشاهده نموديم كه خداوند تبارك و تعالي، ابراهيم، موسى، هارون، لوط، اسحاق و يعقوب را كه پيامبر بودهاند امام (پيشوا) دانسته و يقيناً حضرت محمّد نيز امام مسلمانان است پس اگر قرار باشد پيشوايان امتها را بخواند پيامبرانشان را كه امام امتشان بودهاند مىخواند، زيرا امامت انبياء با ارزش است چون پيامبر بوده و به آنان وحى مىشده است و خطا انجام نمىدادهاند ولى همان گونه كه قبلاً نيز توضيح داديم منظور از كلمه «امام» در آيه 71 سوره اسراء: { يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلا يُظْلَمُونَ فَتِيلا (٧١)} نامه اعمال امتها مىباشد زيرا در آيه كلمه «كتاب» به معنى نامه اعمال كه توضيح كلمه «امام» است به كار برده شده است و در تفاسير اهلسنت و شيعه منجمله تفسير «مجمع البيان» به نامه اعمال بودن «امام» در اين آيه اشاره شده است. امام به معنى جاده و راه در قرآن مجيد، «امام» به معنى جاده و راه نيز به كار برده شده است و خداوند در آيات 59 تا 78 سوره حجر، داستان قوم لوط و اصحاب «ايكه» را نقل مىنمايد و در آيه 79 مىفرمايد: { فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ (٧٩)} يعنى: «پس ما از آنها انتقام گرفتيم و اين دو (قوم لوط و اصحاب ايكه)، (شهرهاى ويران شدهشان) بر سر راه نمايان است». و در تفاسير شيعه و اهل سنت نيز به اين مطلب اشاره نمودهاند. در جلد 11 تفسير نمونه كه از تفاسير شيعى است در صفحه 121 در اينباره مىنويسند: در تفسير جملهى (انهما لبامام مبين)، مشهور و معروف همين است كه اشاره به شهر لوط و شهر اصحاب «ايكه» مىباشد و كلمه «امام» به معنى راه و جاده است (زيرا از ماده «ام» بهمعنى قصد كردن گرفته شده؛ چون انسان براى رسيدن به مقصد از راهها عبور ميکند). خواننده گرامى اين بود امامت در قرآن. زيبنده است در پايان اين مبحث خلاصهاى از مطالب قبل را ارائه دهيم: از آيات قرآن بهدست مىآيد كه پيامبران امام «پيشوا» بودهاند و چون پيامبر بودهاند و خداوند به آنان وحى مىنموده است و مورد تأييد و يارى خداوند بودهاند در كارهايشان منجمله در امامتشان دچار خطا نمىشدهاند و لذا امامتشان با ارزش بوده است. افراد صالح نيز مىتوانند با دعا و كوشش به مقام امامت متقيان برسند و همان رسيدن به امامت متقيان اجابت شدن دعاى ايشان مىباشد، ولى اينگونه افراد مصون از خطا نمىباشند و امامتشان برعكس مقام پيامبرى، مقامى است كه مىتوان با دعا وكوشش بهدست آورد و در مقايسه با مقام پيامبران، مقام كم ارزشى است و اصلاً قابل مقايسه نمىباشد. در قرآن به امامت كفار نيز اشاره شده است و فرعون و لشكريانش مصاديقى از امامان كفر مىباشند. در قرآن به امامت تورات و امامت قرآن اشاره شده است و در حقيقت قرآن امامى براى هر زمان ميباشد. در قرآن، راه و جاده نيز امام گفته شده است. اين بود خلاصهاى از مبحث امامت در قرآن و با دقت در آيات قرآن درمىيابيم كه اثرى از امامت افراد خاص در زمان حضرت محمّد و بعد از آن وجود ندارد و خداوند تبارك و تعالي افراد معينى را براى امامت مسلمين تعيين ننموده است در قرآن نام انبياء بزرگ آمده است، نام ابراهيم و محمّد و موسى و عيسى و يوسف و يعقوب و هود و يونس و نوح و اسماعيل و الياس وجود دارد، حتى نام لقمان كه حكيمى بوده است و قرنها قبل از زمان محمّد (ص) مىزيسته است، ولى نام هيچ يک از كسانى كه برخى آنان را امامان از جانب خداي متعال بعد از حضرت محمّد مىدانند در قرآن وجود ندارد. در قرآن سورهاى به نام «انبياء» وجود دارد، ولى سورهاى به نام «ائمه» وجود ندارد و يا سورهاى به نام «ولايت» وجود ندارد و اگر خداوند متعال افرادى را از جانب خود بعد از حضرت محمد براى امامت مسلمين قرار مىداد آيا نبايد نامشان را در قرآن ذكر مينمود؟ و يا سورهاى را به نام سوره ائمه قرار مىداد؟ نهتنها اثرى از اينها در قرآن نيست بلكه در قرآن ايمان به خدا و ملائكه و كتب آسمانى و روز قيامت و انبياء واجب شده است و اثرى از ايمان به امامان شيعه در قرآن وجود ندارد. برخى مىگويند ركعات نماز نيز در قرآن نيامده است، در جواب بايد گفت نماز جزء فروع دين است و با اين وصف كه جزء فروع دين است مقدمه آن كه وضو است در قرآن آمده است و شرح داده شده است و اوقات نماز در قرآن آمده است و نماز جمعه و نماز شب در قرآن ذكرگرديده است و از آيه 102 سوره نساء به دست مىآيد كه پيامبر نماز را با مؤمنان به صورت جماعت در سفر جنگى برپا نمودهاست و پيشنماز آنان نيز در آن نماز بوده است و همچنين به دست مى آيد كه براى هر گروه از مسلمانان يک ركعت نماز به جا آورده و بهدست مىآيد كه ركعت نماز كامل بيش از يک ركعت در هر نمازى است و دهها آيه در قرآن وجود دارد كه مؤمنان را امر نموده است كه نماز بخوانند و... . ولى امامت كه به قول طرفدارانش از اصول مذهب است چيزى از آن در قرآن وجود ندارد و امامت افراد خاصى در قرآن نيامده است و امامتى كه خداوند در قرآن مطرح نموده است و آيات آن را در اين فصل مشاهده نموديد با امامت افراد خاصى از جانب خدا از زمين تا آسمان تفاوت دارد و اصلاً اشارهاى به امامت افراد معينى از جانب خدا در قرآن نشده است على نيز در نامهاى كه به معاويه نوشته امام بعد از رسول گرامى اسلام را كسى دانسته كه مهاجرين و انصار او را انتخاب نموده باشند و امام را منتخب از سوى مردم دانسته نه منتصب از سوى خداي متعال. در مكتوب ششم نهجالبلاغه مىفرمايد: «انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان، على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد ان يختار ولا للغائب ان يرد و انما الشورى للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلک لله رضا...». يعنى: «همان مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با من هم با همان شرايطي كه با آنان بيعت كردند بيعت نمودند، بنابراين نمىتوان گفت هركس حاضر بوده انتخاب كرده و هركس خارج از مدينه بوده مىتواند مخالفت كند. شورى، مخصوص مهاجرين و انصار است و اگر آنان روى فردى توافق كردند و او را به امامت برگزيدند خدا هم مىپذيرد...». از جملهى اخير در اين نامه بهدست مىآيد كه جانشين حضرت محمد بايد توسط شوراى مهاجرين و انصار انتخاب شود و جانشينى پيامبر، انتصابى از جانب خداوند متعال نيست و همچنين بهدست مىآيد كه على انتخاب ابوبكر و عمر و عثمان را از سوى مهاجرين و انصار مورد رضايت خداوند متعال دانسته است. دربارهى جانشينى بعد از رسول گرامى اسلام آن گونه كه در تواريخ منجمله سيره ابن هشام ترجمه رسولى محلاتى جلد دوم صفحه430 آمده است: «... پس از رحلت رسول خدا ، مردم به چند دسته شدند: گروهى از انصار خود را به سعد بن عباده رسانده ودر سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند. علىبن ابى طالب و زبير و طلحه به خانه فاطمه رفتند، مابقي مهاجرين نيز با اسيد بن حضير و قبيله بنى عبدالاشهل به نزد ابوبكر رفتند. در اين حال شخصى به نزد ابوبكر و عمر آمده و گفت: گروه انصار به نزد سعد بن عباده رفته و در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردهاند. اگر شما خواهان خلافت هستيد پيش از آن كه كارشان سر بگيرد خود را به آنها برسانيد...». خلاصه اين كه ابوبكر و عمر همراه مهاجرينى كه به نزد ابوبكر آمده بودند تا او را جانشين پيامبر كنند به سقيفه بنى ساعده مىروند، در آنجا گفت وگو انجام مىشود و به اين نتيجه مىرسند كه ابوبكر را جانشين پيامبر كنند. اگر خداوند تبارك و تعالي، على را جانشين پيامبر قرار داده بود، يقيناً بعد از رحلت پيامبر ، مهاجرين و انصارى كه خداوند از آنان تعريف نموده و آنان را در قرآن به خوبى ياد نموده و وعده بهشت به آنان داده، على را به جانشينى پيامبر بر مىگزيدند، ولى از تاريخ به دست مىآيد كه بعد از رحلت حضرت محمّد معلوم نبوده است كه جانشين پيامبر چه كسى است. همچنين مجاهدان كه در زمان ابوبكر با مرتدان جنگ نمودند و با جهاد فى سبيلالله از جان و مال خود گذشتند اگر على جانشين پيامبر بود يقيناً راضى نمىشدند كه ديگرى جاى او بنشيند و چند دستگى و اختلاف بزرگى پيش مىآمد، ولى در عمل مشاهده مىنماييم كه مردم با رضايت با ابوبكر بيعت كردند و مشكلى پيش نيامده است. در كتاب «وقعه صفين» صفحه 415 از منشورات كتابخانه آقاى مرعشى نجفى در نامه ابن عباس به معاويه آمده است: «... و انما الخلافه لمن كانت له فى المشوره و ما انت يا معاويه و الخلافه و انت طليق و ابن طليق و الخلافه للمهاجرين الاولين و ليس الطلقاء منها فى شي والسلام». يعنى: «... خلافت بىگمان از براى كسى است كه بر سر او مشورت شده باشد. اى معاويه، تو كجا وخلافت كجا؟ كه تو آزاد شده هستى پسر آزاد شده، و خلافت از آنِ مهاجرانِ نخستين است و اسيران آزاد شده را در آن هيچ حقى نباشد. والسلام». از اين نامه ابنعباس به معاويه بهدست مىآيد كه انتخاب خليفه در اسلام شورايى مىباشد و پس از حضرت محمّد، جانشين او بايد از ميان مهاجرين نخستين انتخاب شود. ديگر اين كه در صفحه 29 كتاب «وقعه صفين» در نامه على به معاويه آمده است: «... و اعلم انک من الطلقاء الذين لاتحل لهم الخلافه...». يعنى: «... (اى معاويه) بدان تو از اسيران آزاد شده هستى؛ آن كساني كه خلافت براى آنان روا نباشد...». از اين نامه نيز به دست مىآيد كه خلافت براى مهاجرين اوليه كه خداوند متعال در قرآن از آنان تعريف نموده و اسير آزاد شده نيز نبودند سزاوار و بلامانع بوده است. با مطالعه تاريخ اسلام به دست مىآيد كه پيامبر كسى را جانشين خود نساخته است؛ منجمله دركتاب «فرق الشيعه نوبختى» كه از كتب شيعى است در صفحه 4 و 5 ترجمه محمّدجواد مشكور آمده است: «گروهى به بيعت ابوبكر بن ابى قحافه گراييدند و گفتند كه پيغمبر هرگز كسى را به جانشينى خود نامزد نفرموده و انتخاب امام را به اختيار امت واگذار كرد تا هر كه را خواهند و از وى خوشنود باشند برگزينند. گروهى از ايشان گفتند كه چون پيامبر در شب وفات خود ابوبكر را به جاى خويش با اصحاب امر به نماز فرمود، آن را دليل شايستگى و استحقاق وى به خلافت دانستند وگفتند پيغمبر او را براى امر دين ما اختيار كرد و ما او را براى كار دنياى خود انتخاب مىكنيم و او را در خور خلافت شمردند...». از اين متن تاريخى كه در كتاب «فرق الشيعه نوبختى» آمده است به دست مىآيد كه بعد از حضرت محمّد معلوم نبوده كه چه كسى امام مسلمين است و همچنين به دست مىآيد كه پيغمبر در شب وفاتش ابوبكر را به جاى خود پيشنماز نموده است و به اين موضوع در تواريخ معتبر من جمله تاريخ طبرى نيز اشاره شده است. ديگر اين كه مىدانيم كه مهاجرين و انصار با ابوبكر بيعت نمودند و همچنين مىدانيم كه ابوبكر از مهاجرين نخستين بوده است كه در قرآن از آنان تعريف شده است. خداوند در آيه 100 سوره توبه مىفرمايد: { وَالسَّابِقُونَ الأوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (١٠٠)} يعنى: «و پيشگامان نخستين از مهاجرين و انصار و كساني كه با نيكوكارى از آنان پيروى كردند خدا از ايشان خشنود وآنان نيز از خدا خشنودند و براى آنها بهشتهايى آماده نموده كه زير آن نهرها روان است، هميشه در آن جاودانهاند. اين است همان كاميابى بزرگ». مهاجرين و انصار نخستين، كسانى بودند كه خداوند در قرآن از آنان تعريف نموده است و رضايت خود را از آنان اعلام داشته است و وعده بهشت به آنان داده است اگر بعد از اين آيه گناهكار مىشدند و گناهشان آن حدى بود كه لايق جهنم ميشدند، آيا خداوندى كه به گذشته و حال و آينده آگاه است از آنان تعريف مىنمود؟ و همچنين در آيات 9 و 10 سوره حشر، درباره مهاجرين و انصار مىفرمايد: { وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالإيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (٩)وَالَّذِينَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإيمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ (١٠)} يعنى: «و آن كسانى كه قبل از مهاجرين (در مدينه) جاى گرفتند و ايمان آوردند (انصار)، هركس را به سوى آنان كوچ كرده دوست دارند و نسبت به آنچه به ايشان داده شده است در دل هايشان حسدى نمىيابند و هرچند خودشان احتياج مبرمى به آن داشته باشند آنها را بر خودشان مقدم مىدارند و هركس از خست نفس خود مصون ماند اينانند كه رستگارند 9 وكسانى كه بعد از ايشان (مهاجرين و انصار) بيايند ميگويند (بايد بگويند) پروردگارا، بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند ببخشاى و در دلهايمان نسبت به كساني كه ايمان آوردند هيچ گونه كينهاى مگذار. پروردگارا، همانا تو رئوف و مهرباني 10». مىدانيم كه ابوبكر و عمر و عثمان و على، از مهاجرين نخستين بودند كه در قرآن از مهاجرين نخستين تعريف شده و از مؤمنين خواسته شده كه آنان را برادران دينى خود دانسته و براى آنان دعا كنند و هيچگونه كينهاى نسبت به آنان نداشته باشند. و همچنين از آيه 9 و 10 سوره حشر به دست مىآيد كه مسلمانان بايد براى مهاجربن و انصار دعا كنند و مىدانيم كه مهاجرين و انصار با ابوبكر بيعت نمودند. در كتاب «حليه الاولياء» جزء ثالث، صفحه 137 طبع بيروت از حافظ ابونعيم بسند خود از محمّدبن حاطب از على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) نقل كرده است كه فرموده است: «گروهى از اهل عراق به نزد من آمدند و درباره ابوبكر و عمر و عثمان سخنانى ناپسند گفتند. چون سخنان آنها پايان مىپذيرد، آن گاه امام به ايشان مىفرمايد: ممكن است شما مرا خبر دهيد؟ آيا شما از زمره مهاجران نخستين هستيد كه خدا درباره آنها فرموده: آنان را از خانهها و اموالشان بيرون راندند در حالى كه فضل و خشنودى خدا را مىجويند و خدا و رسول او را يارى ميکنند و آنها در ايمان راستگو هستند. اهل عراق گفتند: نه، ما از آن گروه نيستيم. دوباره امام پرسيد: پس آيا شما از زمره انصار هستيد كه خدا در حقشان گفته پيش از مهاجران در سراى هجرت جاى گرفتند و در ايمان استوار شدند و كساني را كه سوى آنها مهاجرت كردند دوست مىدارند و هيچگونه حسدى از آنچه به مهاجرين داده شده در دل خود نمىيابند و هر چند به آن نياز داشته باشند آنها را بر خودشان مقدم مىدارند. اهل عراق گفتند: نه، ما از انصار هم نيستيم. سپس امام فرمود: شما خود انكار كرديد كه در زمره يكى از اين دو دسته باشيد. من نيز گواهى مىدهم كه شما از دسته (سوم) هم نيستيد كه خدايعزّوجل درباره ايشان (در آيه 10 سوره حشر) فرموده است: و كساني كه پس از (مهاجرين و انصار) آيند مىگويند پروردگارا، ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز و در دل ما نسبت به آنان كينهاى قرار مده. پروردگارا، تو رئوف و مهرباني. بيرون رويد كه خدا هرچه سزاوار آن هستيد با شما بکند». در اين روايت مشاهده مىنماييم كه على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) با استناد به آيات 8 و 9 و 10 سوره حشر از ابوبكر و عمر و عثمان تعريف نموده و كسانى را كه از آنان بدگويى مىكردند سرزنش مىنمايد. زيبنده است متن عربى روايت فوق را نيز نقل نماييم: «روى ابونعيم الحافظ بسنده عن محمّد بن حاطب عن على بن الحسين قال: اتانى نفر من اهل العراق فقالوا فى ابىبكر وعمر وعثمان فلما فرغوا قال لهم على بن الحسين الا تخبرونى انتم المهاجرون الاولون الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئک هم الصادقون؟ قالوا لا قال فانتم الذين تبوءو الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لايجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و يوثرون على انفسهم ولوكان بهم خصاصه ومن يوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون قالوا لا قال اما انتم تبراتم ان تكونوا من احد هذين الفريقين ثم قال اشهد انكم لستم من الذين قال الله عزوجل فيهم: والذين جاءو من بعدهم يقولون ربنا اغفرلنا ولا خواننا الذين سبقونا بالايمان ولا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انک رئوف رحيم. اخرجوا فعل الله بكم.» زيد، نيز كه پسر علىبنالحسين (امام چهارم شيعيان) است در سئوالى كه درباره ابوبكر و عمر از ايشان شده و در كتاب «الملل و النحل» اثر شهرستانى جلد اول صفحه 155 آمده، فرموده است: «رحمهما و غفرلهما ماسمعت احد من اهل بيتي يتبراء منهما ولايقول الاخيراً». يعنى: «خداوند آن دو را رحمت کند و بيامرزد نشنيدم كه هيچ يک از افراد خانوادهام از آنها بيزارى بجويد و جز نيكى درباره آن دو چيزى بگويد». و مىدانيم زيد مورد تأييد علماى شيعه است. رواياتى از رسول گرامى اسلام نقل شده كه در آن روايات از ابوبكر و عمر تعريف نموده است، من جمله در صحيح البخاري «كتاب الصلوة» درباره ابوبكر آمده است: «... عن عكرمه عن ابن عباس قال: خرج رسول الله فى مرضه الذى مات فيه عاصب راسه بخرقه فقعد على المنبر فحمدالله و اثنى عليه قال: انه ليس من الناس احد عَلَىّ فى نفسه وماله من ابىبكر ابن قحافه ولو كنت متخذا من الناس خليلاً لاتخذت ابابكر خليلاً...». يعنى: «از ابن عباس روايت شده كه رسولخدا در بيماري كه منجر به فوت او شد خارج شد و با پارچه سرش را بسته بود پس بر منبر نشست و خدا را ستايش كرد و ثنا گفت، سپس گفت: بىدريغتر از ابوبكر در جان ومالش نسبت به من از مردم كسى نيست و اگر مىخواستم خليلى براى خود بگيرم ابوبكر را خليل مىگرفتم ...». و در صفحات قبل نيز مشاهده نموديم كه حضرت محمّد در بيمارى كه منجر به مرگ او شد ابوبكر را جانشين خود براى پيشنمازى قرار داد. على نيز نهتنها از ابوبكر و عمر تعريف مىنمود بلكه نام دو تن از اولادش را ابوبكر و عمر نهاد كه دركتاب منتهىالامال شيخ عباس قمى در فصل ذكر اولاد اميرالمؤمنين مسطور است، حتى على دخترش امكلثوم را كه مادر او فاطمهزهرا بود به نكاح عمر درآورده است و زيد بن عمر نتيجه اين ازدواج است و دركتاب منتهىالامال كه ازكتب شيعى است در ذكر اولاد على مىنويسد: «حضرت اميرالمؤمنين را ذكور و اناث به قول شيخ مفيد بيست و هفت تن فرزند بود چهار نفر از ايشان حسن و حسين و زينبكبرى ملقب به عقيله و زينبصغرى است كه مكناه به امكلثوم مادر ايشان حضرت فاطمه زهرا است. حكايت تزويج او با عمر در كتب مسطور است و بعد ضجيع (زوجه) عونبنجعفر و پس از او زوجه محمّد بن جعفر گشت و در ديگركتب شيعه مانند تهذيب الاحكام شيخ طوسى و وسائل الشيعه حر عاملى نيز وقوع اين تزويج تصريح شده است. چنان كه در وسائل الشيعه (كتاب الميراث) مىخوانيم «محمّد بن الحسن (الطوسى) باسناده... عن جعفر عن ابيه: قال ماتت ام كلثوم بنت على و ابنها زيد بن عمر بن الخطاب فى ساعه واحده لايدرى ايهما هلک قبل فلم يورث احدهما من الاخر وصلى عليهما جميعاً». يعنى: «شيخ محمّد بن حسن طوسى به اسناد خود از جعفر از پدرش نقل كرده است كه فرموده: ام كلثوم دختر على و پسرش زيد بن عمر بن خطاب در يک لحظه مردند ومعلوم نشد كدام يک قبل از ديگرى وفات يافتند، ناچار هيچكدام از ديگرى ميراث نبردند و بر هر دو نماز ميت گزارده شد». در جامعه شيعى ما اين قدر كه برخى نسبت به عمر بدبين هستند نسبت به يزيد نيستند در صورتى كه اجداد آتش پرست ما را عمر مسلمان نموده است و داستانى ساختهاند كه عمر براى اينكه على را براى بيعت ببرد به درب خانه على مىرود و فاطمه درب را باز مىكند درب به شكم فاطمه مىخورد و محسن بچهاى سقط مىشود و غافل از اين هستندكه اگر واقعاً چنين بود على هيچ گاه نام دو تن از اولادش را عمر اكبر و عمر اصغر نمىگذاشت و دخترش امكلثوم را كه مادرش فاطمه الزهرا است به نكاح عمر در نمىآورد و از ابوبكر و عمر در هر مناسبتى تعريف نمىنمود، نهتنها على، بلكه فرزند او حسن نيز نام دو تن از فرزندانش را ابوبكر و عمر نهاد كه در كتاب منتهىالامال، جلد اول صفحه 240 و 243 مسطور است و مىدانيم كه كتاب «منتهى الامال» از كتب شيعى است. و همچنين امام چهارم شيعيان يعني على بن الحسين، نام يكى از فرزندانتش را عمر نهاد كه اين عمر به عمراشرف ملقب است و دركتاب «منتهىالامال» جلد 2 صفحه 45 به آن اشاره شده است و عمر اشرف جد مادرى سيد رضى و سيد مرتضى علمالهدى مىباشد و در كتب اهل سنت نيز نامهاى فرزندان على، ابوبكر و عمر ذكر گرديده است. در تأييد مهاجرين و انصار روايات بيشترى در كتب شيعه و همچنين در كتب اهل سنت وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى مىنماييم. سؤال: حقيقت داستان غدير چيست؟ جواب: برخى معتقدند كه مسئلهى غدير خم اصلاً اتفاق نيفتاده و ساختگى است و اگر به سيره ابن اسحاق كه قديمىترين سيرهاى است كه نوشته شده است و نزديکترين سيره به زمان پيامبر مىباشد مراجعه نماييم مىبينيم كه اثرى از غدير خم در آن وجود ندارد. همچنين در سيره ابن هشام كه از قديميترين كتب سيره است ذكرى از غدير خم وجود ندارد و همچنين در برخى ديگر ازكتب تاريخ اسلام اثرى از غدير خم وجود ندارد. در كتاب «سيره النبويه» تأليف ابن هشام و تاريخ طبرى و برخى ديگر از کتب، داستانى را درباره نزاع بين علىبن ابىطالب و خالدبن وليد آوردهاند كه زيبنده است آن را مورد توجه قرار دهيم: در كتاب «سيره النبويه» تأليف ابن هشام ترجمه رسولى محلاتى جلد 2 صفحه 373، در اين باره آمده است: «چنان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا على بن ابى طالب را به نجران (يكى از شهرهاى يمن) فرستاده بود تا صدقات آنجا را جمعآورى كرده و جزيه نصارى آن شهر را نيز گرفته به نزد رسول خدا آورد و هنگامى كه على بن ابى طالب از آنجا باز مىگشت مصادف با آمدن آن حضرت به مكه بود از اين رو على نيز احرام بسته و براى ديدار رسول خدا پيش از همراهان خود به مكه آمد و آن حضرت را در حالى كه احرام داشت ملاقات كرد ولى هنگامى كه به نزد همسرش فاطمه دختر رسول خدا رفت ديد فاطمه از احرام بيرون آمده از اين رو پرسيد: اى دختر رسول خدا، چه شده كه از احرام بيرون آمدهاى؟ پاسخ داد: براى آن كه رسول خدا به ما دستور داد نيت عمره كنيم و از احرام خارج شويم. على بن ابىطالب به سوي رسول خدا بازگشت و پس از فراغت از گزارش اخبار سفر خويش، رسول خدا به او فرمود: اكنون برخيز و به مسجد برو طواف كن و سپس مانند ديگران از احرام خارج شو. عرض كرد: يا رسول الله، من مانند شما احرام بستهام. فرمود: اكنون مانند ديگران از احرام بيرون آى. عرض كرد: يا رسول الله ، هنگامى كه من مىخواستم احرام ببندم گفتم بار خدايا، به همان نحو كه پيغمبر و بنده و رسولت محمّد احرام بسته من هم به همان نحو احرام ميبندم. رسولخدا از او پرسيد: آيا قرباني با خودت آوردهاى؟ گفت: نه. پس رسولخدا او را در قربانى خود شريک ساخت ومانند آنحضرت تا هنگام فراغت از حج بر احرام خويش باقى ماند و رسولخدا شتران قرباني را براى خود و علىبن ابىطالب هر دو تن قرباني كرد. هنگامى كه علىبن ابىطالب از همراهان خود جدا شد و براى ديدار رسولخدا جلوتر ازآنها به مكه آمد، مردى را به جاى خود بر آنها امير ساخت و آن مرد نيز پس از رفتن علىبن ابىطالب حلههايى راكه از نجران آورده بودند ميان همراهان خود تقسيم كرد و چون به نزديكى مكه رسيدند على براى ديدار آنها از مكه بيرون آمد و مشاهده كرد حلهها را پوشيدهاند، گفت: واى بر تو، اين چه كارى بود کردى؟ پاسخ داد: خواستم تا با پوشاندن اين حلهها بر ايشان، آنها هنگام ورود به مكه لباس نو و زيبايى به تن داشته باشند. على گفت: آنها را پيش از آن كه به نزد رسولخدا برويم از تنشان بيرون آر و بدين ترتيب علىبن ابىطالب حلهها را از تن آنها بيرون آورد و در بارها گذاشت. اين جريان سبب شد كه لشكر از علىبن ابىطالب بر رسول خدا شكايت كنند. ابن اسحاق از ابى سعيد خدرى حديث كند كه چون مردم شكايت علىبن ابىطالب را به رسولخدا كردند آن حضرت در ميان ما برخاسته خطبهاى خواند و فرمود: اى مردم، از على شكايت نكنيد كه او در خدا، يا فرمود: در راه خدا سختتر از آن است كه كسى بتواند از او شكايت کند». اين بود داستان طرفداري رسولخدا از علىبن ابىطالب. به نظر مىرسد اگر اين داستان صحيح باشد و در محل غدير خم نيز پيامبر از على تعريف كرده باشد مسئله غدير خم مربوط به ابن داستان است. همانگونه كه گفته شد در سيره ابن اسحاق و ابن هشام كه از قديمىترين و معتبرترين سيرههايى است كه نوشته شده اثرى از غديرخم نيست بلكه در سيره ابن هشام اين داستان را كه مشاهده نموديد ذكر نموده است. اگر پيامبر مىخواست على را جانشين خود گرداند در حجة الوداع و يا در مدينه اين عمل را انجام مىداد. ديگر اين كه امروزه ثابت شده كه بدترين طريق نقل اطلاعات از طريق شفاهى است. اينجانب بارها مشاهده نمودهام كه در ناحيهاى از تهران حادثهاى رخ داده و افرادى آن حادثه را مشاهده نمودهاند ولى پس از گذشت چند ساعت از آن حادثه در همان روز گزارشات ضد و نقيضى از آن حادثه دادهاند حال شما در نظر بگيريد در زمان رسولخدا كه نه روزنامه بوده نه مجله و نه دستگاههاى خبرگزارى، چگونه مىتوانستند سينه به سينه جانشينى على را به نسل هاى بعد منتقل نمايند؟ خداوند داناى حكيم اگر مىخواست على را جانشين رسول گرامى اسلام بنمايد، در قرآن اين مهم را به صراحت بيان مىفرمود تا اين كه بدين طريق مسلمانان تا قيامت بدانند كه پس از رسولخدا على جانشين او بوده است و خداوند قادر است قرآن را از تحريف مصون بدارد كما اين كه از تحريف مصون داشته و در قرآن به عدم تحريف قرآن اشاره نموده است. و در روايات بسيارى مشاهده مىنماييم كه على از ابوبكر و عمر تعريف نموده است؟ منجمله دركتاب «الغارات ثقفى شيعى» چاپ «مؤسسه دارالكتب اسلامى» صفحه 128 و 129 آمده است: «... فلما قضى من ذلک ما عليه قبضه الله صلوات الله و سلامه و رحمته... ثم ان المسلمين من بعده استخلفوا امراين منهم صالحين عملا بالكتاب و احسنا السيره و لم يعتديا السنه ثم توفا هما الله فرحمهما الله...». يعنى: «... چون رسول خدا انجام داد از فرايض آنچه بر عهده او بود خداى عزوجل او را وفات داد صلوات خدا و رحمت و بركات او بر او باد. سپس مسلمين دو نفر امير بايسته از خودشان را جانشين او نمودند و آن دو امير به كتاب و سنت عمل كرده و سيره خود را نيكو نموده و از سنت و روش رسولخدا تجاوز نكردند سپس خداى عزوجل آندو را قبض روح نمود. خداوند آندو را مورد مرحمت قرار دهد...». و همچنين على نام دو تن از فرزندانش را عمر اصغر و عمر اكبر نهاده است و نام يک تن از فرزندانش را ابوبكر نهاده است كه دركتب اهل سنت و همچنين «منتهى الامال شيخ عباس قمى» كه از كتب شيعى است آمده است. همچنين مشاهده نموديم كه حسن بن على نام دو تن از فرزندانش را ابوبكر و عمر نهاده است و على بن الحسين (امام چهارم شيعيان) نام يكى از فرزندانش را عمر نهاده است كه به عمراشرف ملقب است. حال اگر على از جانب خدا جانشين پيامبر شده بود و ابوبكر و عمر خلافت او را غصب نموده بودند آيا نامشان را بر روى فرزندانش مىگذاشت؟ و از مسلمات تاريخى است كه على دخترش «ام كلثوم» را كه از فاطمه داشت به ازدواج عمر درآورده است كه در سيره ابن اسحاق و «منتهى الامال» و برخى ديگر ازكتب معتبر آمده است. و همچنين در مكتوب ششم نهجالبلاغه مشاهده نموديد كه على در نامهاى به معاويه انتخاب ابوبكر و عمر و عثمان را از سوى شوراى مهاجرين و انصار مورد رضايت خداوند دانسته است. و بسيارى دلايل وجود دارد كه على جانشين پيامبر از سوى خداوند نبوده است. و در زمان خودش مردم و حتى شيعيانش كه با او در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه بودند او را جانشين پيامبر از سوى خدا و رسول او نمىدانستند. در تواريخ نمونههاى زيادى است كه نشان ميدهد حتى شيعيان على نيز او را جانشين پيامبر از جانب خدا نمىدانستند و ما از كتاب «وقعه صفين» كه ازكتب معتبر شيعى است و درباره جنگهاى على با معاويه است دليل مىآوريم. در كتاب «وقعه صفين» از منشورات كتابخانه آقاى شهاب الدين مرعشى نجفى، صفحه 17 در خطبه زحر بن قيس كه از شيعيان على بوده است آمده است: «... ان الناس بايعوا عليا بالمدينه من غير محاباة له بيعتهم لعلمه بكتاب الله وسنن الحق...». يعنى: «... مردم در مدينه با على به خاطر دانش او به كتاب خدا و سنتهاى حق بيعت كردند بى آنكه او خود خواستار بيعت ايشان باشد...». در اين خطبه كه زحربنقيس مردم را تشويق به جنگ با اهل شام نموده مشاهده مىنماييم كه يادى از غدير خم و يا صحبتى از جانشينى على وجود ندارد و اگر على جانشين پيامبر بود زحر بن قيس كه از شيعيان او بود حتماً در اين خطبه ذكر مىنمود. ديگر اين كه در صفحه 85 كتاب «وقعه صفين» مشاهده مىنماييم كه ابومسلم خولانى كه از زاهدان شام بود با مردمى از روستاهاى شام پيش از حركت على به صفين نزد معاويه مىرود و به او مىگويد: «يا معاويه علام تقاتل عليا و ليس لک مثل صحبته ولا هجرته ولا قرابته ولا سابقته». يعنى: «اى معاويه، بر چه پايهاى با على پيكار مىكنى كه نه تو را صحبت و نه خويشاوندى (با پيامبر) و نه هجرت و نه سابقهاى چون او باشد؟» ديگر اينكه در صفحه 112 كتاب «وقعه صفين» مشاهده مىنماييم كه هاشم بن عتبه كه از شيعيان و پرچمداران جنگ صفين است در سخنرانى كه ايراد مىكند مىگويد: «... و انت يا اميرالمؤمنين اقرب الناس من رسول الله صلى الله عليه رحما و افضل الناس سابقه و قدما و هم يا اميرالمؤمنين منک مثل الذى علمنا ولكن كتب عليهم الشقاء ومالت بهم الاهواء وكانوا ضالين... ». يعنى: «... و تو اى امير مؤمنان، نزديکترين مردم از نظر خويشاوندى به پيامبرخدا و برترين مردم از نظر سابقه وتقدم در اسلام هستى وآنان نيز درحق تو همين را كه دانستهايم مىدانند وليكن شقاوت گريبانگيرشان شده و هواى نفس ايشان را از راه حق منحرف كرده و ستمكار شدهاند...». از سخنان «ابومسلم خولانى» و «هاشم بن عتبه» نيز به دست مىآيد كه آنان به سبب خويشاوندى كه على با پيامبر داشته است و به سبب مجاهد بودن و مهاجر بودنش و به سبب اين كه در كودكى به پيا مبر ايمان آورده بوده است از او تبعيت مىنمودند و او را امام از سوى خداوند براى مردم بعد از رسول گرامى اسلام نمىدانستند. ديگر اين كه در صفحه 171 كتاب «وقعه صفين» آمده است: قال: «حدثنى من سمع الاشعث يوم الفرات و قد كان له غناء عظيم من اهل العراق وقتل رجالا من اهل الشام بيده وهو يقول: والله ان كنت لكارها قتال اهل الصلاة ولكن معى من هو اقدم منى فى الاسلام و اعلم بالكتاب و السنه و هوالذى يسخى بنفسه». يعنى: «روز فرات، نيروى بزرگى از عراقيان همراه اشعث بودند و او به دست خود چند تن از مردان شامى را بكشت و مىگفت: به خدا سوگند، از كشتن نمازگزاران سخت كراهت داشتم ولى همراه من كسى است (على) كه سابقهاش در اسلام بيش ازمن و علمش به قرآن و سنت بيش ازمن است و هموست كه خود جانبازى مىكند». ديگر اين كه در صفحه 238 كتاب «وقعه صفين» آمده است كه مالک اشتر در قناصرين خطبهاى خوانده است و مردم را به جنگ با معاويه تشويق نموده است و در بخشى از اين خطبه مىگويد: «... معنا ابن عم نبينا و سيف الله على ابن ابى طالب صلى مع رسول الله صلى الله عليه ولم يسبقه بالصلاة ذكر حتى كان شيخا لم يكن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه فقيه فى دين الله عالم بحدود الله ذوراى اصيل و صبر جميل و عفاف قديم». يعنى: «... همراه ما، پسر عموى پيامبر است. شمشيرى است از شمشيرهاى الهى على بن ابي طالب كه با پيامبرخدا نماز كرد پيش از او هيچكس از مردان نماز نكرده بود و آنگاه كه بزرگسال شد هرگز عملى كودكانه وكوتاهى و لغزشى از او سر نزد. دانا به دين خدا و دانا به حدود الهى و صاحب انديشهاى استوار و صبرى زيبا و پاكدامنى ديرينه». از اين خطبه مالک اشتركه در تشويق مردم به جنگ با معاويه ايراد نموده است بهدست مىآيد كه در آن زمانها سخنى از جانشينى على مطرح نبوده است و اگر على از جانب خدا جانشين پيامبر بود و پيامبر اعلام نموده بود كسانى كه به نفع على مردم را تشويق به جنگ با معاويه مىنمودند جانشينى او را ذكر مىنمودند. ديگر اينكه در جنگهاى جمل و صفين برخى از شيعيان در حق بودن جهادشان شك داشتند و جنگ نمىنمودند تا اينكه اتفاقى مىافتاده و حديثى از پيغمبر را كه شنيده بودند به وقوع مىپيوسته و در نتيجه حق بر آنها روشن مىگشته و دركارزار وارد مىشدند. مثلاً بعد از قتل عمار ولولهاى در سپاه شام و در سپاه على مىافتد و معاويه از اين جريان نگران مىشود[1] زيرا مردم اين حديث را به خاطر داشتند كه پيغمبر فرموده بود: «تقتلک الفئه الباغيه» يعنى: «(اى عمار)، تو را مردمان ستم پيشه مىكشند». و در كتب تاريخ مشاهده مىنماييم كه برخى از افراد همچون خزيمه بن ثابت كه در لشكر على بوده و براى جنگ نمودن ترديد داشته به محض كشته شدن عمار وارد معركه مىشود و مىجنگد تا کشته مىشود.[2] و همچنين خزيمه كسى بود كه در جنگ جمل نيز حضور داشت ولى دست به شمشير نمىبرد و همچنين ابوالهيثم بن التيهان تا در صفين عمار كشته نشده بود دست به شمشير نبرد ولى به محض كشته شدن عمار وارد معركه مىشود و بالاخره كشته مىشود.[3] زيرا اين حديث را شنيده بود كه پيغمبر فرموده بود: «عمار را گروه ستم پيشه مىكشند». از اين مطلب به دست مىآيد كه در آن زمانها حديث كشته شدن عمار در ذهن شيعيان بيشتر از جانشينى على جاى داشته است و يا به عبارتى على اصلاً از سوى خداوند جانشين پيامبر نبوده است. و روايات و دلايل بيشترى وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خودداري مىنماييم. وقتى على بن ابىطالب از جانب خدا جانشين پيامبر نشده است معلوم است كه فرزندان او نيز از جانب خداوند جانشين او نمىباشند و لذا در كتاب مروج الذهب مسعودى كه از تواريخ شيعه است مشاهده مىنماييم كه بعد از ضربت خوردن على، شيعيان نزد وى مىروند و مىگويند: «اى اميرمؤمنان، اگر تو را از دست دهيم و اميد است ازدست ندهيم، با حسن بيعت كنيم؟ گفت: نه دستور مىدهم و نه منع ميكنم. شما بهتر مىدانيد». و اين نشان مىدهدكه در آن زمانها، 12 امامى براى شيعيان مشخص نبوده است. و همچنين در اصول كافى «كتاب الحجه» « باب الاشاره و النص على ابى الحسن الرضا » آمده است. «احمد بن مهران عن محمّد بن على عن ابي على الخزار عن داود بن سليمان قال: قلت لابى ابراهيم: اني اخاف ان يحدث حدث ولا القاک فاخبرني من الامام بعدک؟ فقال: ابنى فلان يعنى ابا الحسن». يعنى: « داود بن سليمان گويد: به موسى بن جعفر عرض كردم: مىترسم پيش آمدى کند و من شما را نبينم. بفرماييد: امام بعد از شما كيست؟ فرمود: فلان پسرم يعنى ابوالحسن». و در مورد حضرت صادق - حتى اصحاب خاص آن حضرت نيز امام بعد از او را نمىشناختند منجمله «ابوحمزه ثمالى» كه از اصحاب خاص آن حضرت بوده امام بعد از حضرت صادق را نمىشناخته است چنان كه دركتاب «خرائج راوندى» صفحه 328 و كتاب «بحارالانوار "چاپ اسلاميه جلد 47 صفحه 251" آمده: چون وفات حضرت صادق را از اعرابى شنيد صيحه زد و دست بر زمين كوبيد وآن گاه از اعرابى پرسيد شنيدى وصيتى كرده باشد؟ اعرابى گفت او به فرزندش عبدالله و فرزند ديگرش موسى و به منصور دوانيقي وصيت كرده و آنگاه ابوحمزه گفت: الحمدلله الذى لم يضلنا». ديگر از اصحاب خاص آن حضرت «محمّد بن على الاحول» معروف به مؤمن الطاق است و او با همه ارادتى كه به حضرت صادق داشته امام بعد از او را نمىشناخته است چنان كه دركتاب «خرائج راوندى» صفحه 330 و كتاب «بحار الانوار» جلد 47 صفحه 262 از هشام بن سالم روايت مىكند كه گفت: «پس از وفات حضرت صادق، من و ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) در مدينه بوديم و مردم پيرامون عبدالله بن جعفر (پسر حضرت صادق) اجتماع كرده بودند بدين عنوان كه وى امام بعد ازپدرش مىباشد پس من و مؤمن الطاق بر او وارد شديم و از آن جهت كه مردم در روايت آوردهاند كه امر امامت با پسر بزرگتر است مادامى كه در او عيبى نباشد ما از او مسائلى پرسيديم كه از پدرش مىپرسيدم پس از او سؤال كرديم كه زكات در چقدر واجب مىشود؟ عبدالله گفت: در هر دويست درهم پنج درهم. گفتيم: در صد درهم چقدر؟ گفت: دو درهم و نيم. گفتيم: به خدا سوگند، مرجئه هم چنين چيزى نمىگويند (عبدالله متهم بود كه در مذهب مرجئه است) پس عبدالله دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت به خدا سوگند من نمىدانم مرجئه چه ميگويند. پس از نزد او بيرون آمديم در حالى كه سرگردان بوديم و نمىدانستيم به كجا روى آوريم؟ من و ابوجعفر احول در گوشهاى ازكوچهها نشستيم و نمىدانستيم كه چه كسى را قصد كنيم و به كجا روى آوريم؟ و ميگفتيم الى المرجئه؟ الي القدريه؟ الى الزيديه؟ الى الخوارج.... ». پس شخصى چون مؤمن الطاق و هشام بن سالم كه ندانند امام بعد از حضرت صادق كيست يكى از دلايلى است كه مىرساند خداوند 12 امامى را از جانب خود معين ننموده است و لذا دركتاب «فرق الشيعه» كه از كتب معتبر شيعه است در صفحه 99 و بعد ترجمه «محمّدجواد مشكور» مشاهده مىنماييم كه بعد از فوت حضرت صادق، شيعيانش شش دسته شدهاند: گروهى از ايشان گفتند كه جعفر بن محمّد زنده است و نمرده و نميرد. گروهى گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، پسرش اسماعيل بن جعفر امام بود. و مرگ اسماعيل را در زمان پدرش انكار كرده گفتند اين سياستى بود كه پدرش ساخته و از بيم مردمان او را پنهان كرده است. گروه سوم گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، نوه او محمّد بن اسماعيل كه مادرش كنيز بود امام است، زيرا در روزگار جعفر بن محمّد، پسرش اسماعيل بدان كار نامزد بود و چون درگذشت، جعفر، پسر او محمّد را جانشين خود ساخت، امامت حق محمّد است و به جز او ديگرى را شايسته نيست. گروه چهارم از ياران جعفر بن محمّد گفتند: پس از وى پسرش محمّد بن جعفر كه مادرش كنيز بود و حميده نام داشت امام است بايد دانست كه موسى و اسحاق دو پسر ديگر جعفر با محمّد از يک مادر بودند. آوردهاند كه محمّد بن جعفر در هنگام كودكى روزى به نزد پدر آمد همچنان كه به سوى او مىدويد دامن جامهاش پاىگير او شد و با روى به زمين خورد پدر او را از زمين بلند كرده بوسه بر سر و روى او داد و خاك از چهره بزدود و گفت: از پدرم شنيدم كه گفت اگر تو را فرزندى باشد كه مرا مانند، نام من به روى او بگذاريد زيرا او به مانند من و پيغمبر است و بر سنت او مىباشد. اين دسته امامت را در محمّد بن جعفر (ملقب به ديباج) و فرزندانش دانند و به نام پيشواى خود يحيى بن ابى سميط، سميطيه ناميده شدهاند. گروه پنجم گفتند كه پس از جعفر بن محمّد، پسرش عبدالله بن جعفر (ملقب به افطح) امام است چون وى در هنگام مرگ پدر مهترين فرزند او بود و در مجلس آن حضرت مىنشست دعوى امامت و جانشينى پدر كرد. پيروان او حديثى از ابوعبدالله جعفر بن محمّد روايت كردهاند كه گفته است امامت در بزرگترين فرزند امام است. از اين رو بسياري از کساني که پيش از اين به امامت جعفر بن محمّد قائل بودند به پسرش عبدالله گراييدند. گروه ششم از ايشان گفتند كه (پس از جعفر بن محمّد) پسرش موسى بن جعفر امام است. بارى، گروهى كه به موسى بن جعفر گرويده بودند با وى خلاف نجسته و تا بار دوم كه به زندان افتاد به امامت او استوار ماندند، اما از آنگاه كه به زندان افتاد در كار او اختلاف كرده درباره امامت او درگمان شدند؛ چون در زندان هارون الرشيد درگذشت، بر پنج دسته گرديدند... بيشتر از كتب شيعه دليل آورديم و از كتب اهل سنت نيز به دست مىآيد كه در آن زمانها، 12 امامى معين نبوده است. در فرق الشيعه نوبختى و برخى ديگر از كتب شيعه نشان داده شده است كه بعد از فوت هر امامى از امامان شيعيان، شيعيان سرگردان شده و به دنبال يافتن جانشينى براى آن امامشان بودهاند. علاوه بر اين روايات و دلايلى كه ما، براى اثبات مدعاى خود آورديم، روايات و دلايل ديگرى نيز در تأييد ادعاى ما وجود دارد كه براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى مىنماييم.
1- وقعه صفين، صفحه 345. 1- انساب الاشراف بلاذري، جلد 2، صفحه 313. 2- انساب الاشراف بلاذري، جلد 2، صفحه 319.
از کتاب: اسلام ناب، م ـ عبداللهي مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|