|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > هجرت به حبشه و پیامدهای آن
شماره مقاله : 8520 تعداد مشاهده : 421 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
هجرت به حبشه و پيامدهاي آن هجرت اوّل به حبشه آغاز دشمنيهاي مشرکان مکه با مسلمانان، اواسط يا اواخر سال چهارم بعثت بود. ابتدا اين خصومتها خفيف بود؛ امّا روز به روز و ماه به ماه شدّت بيشتري يافت؛ تا آنکه در اواسط سال پنجم سخت بالا گرفت، و اقامت مسلمانان را در مکه غيرممکن گردانيد. به اين فکر افتادند که چارهاي بيانديشند تا از اين عذاب اليم نجات پيدا کنند. در همين اوضاع و احوال بود که آياتي از سورة زمر نازل شد و اشاره به اين داشت که مسلمانان ميتوانند راه هجرت را پيش گيرند، و با صراحت اعلام ميکرد که زمين خدا تنگ نيست: ﴿لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾[1]. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مي دانستند که اَصحَمة نجاشي پادشاه يمن پادشاهي دادگر است، و در مملکت او به کسي ستم روا نمي دارند؛ اين بود که مسلمانان را دستور دادند به حبشه مهاجرت کنند، و دينشان را از آسيب فتنهها و آزارهاي مشرکين و کفّار دور سازند[2]. در ماه رجب سال پنجم بعثت، نخستين گروه از صحابة پيامبر اسلام به حبشه مهاجرت کردند. اين گروه متشکّل از دوازده مرد و چهار زن بود. رياست اين گروه را عثمانبن عفّان برعهده داشت و همسر وي رقيه دختر گرامي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز همراه او بود، و نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- دربارة آن دو فرمودند: (إنهما اول بيت هاجر في سبيل الله بعد إبراهيم ولوط عليهماالسلام)[3]. «اين زن و شوهر نخستين خانواده اي هستند که پس از خانواده براهيم -عليه السلام- و خانواده لوط -عليه السلام- در راه خدا مهاجرت کرهاند.» اين گروه از مسلمانان در تاريکي شب کوچ ميکردند، مبادا قريشيان از رفتن آنان باخبر شوند. ابتدا ناگزير آهنگ دريا کردند، و بندر شُعَيبه را مقصد خويش قرار دادند. دست تقدير، دو کشتي بازرگاني عازم حبشه را پيش پاي آنان قرار داد. قريشيان از خروج اين عدّه از مسلمانان آگاه شدند؛ امّا وقتي که درپي يافتن آنان برآمدند، و خود را به ساحل دريا رسانيدند، مسلمانان در نهايت امنيت سوار بر کشتي شده و از آنجا کوچ کرده بودند. اين گروه از مهاجران مسلمانان در حبشه به بهترين وجه مورد استقبال و پذيرايي قرار گرفتند [4]. بازگشت مهاجران در ماه رمضان همان سال، نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به منطقة حرم عزيمت فرمودند. در آنجا عدّه زيادي از مردمان قريش، از جمله سران و بزرگان قريش گرد آمده بودند. پيامبر گرامي اسلام در جمع آنان به پاي ايستادند، و ناگهان تلاوت سورة نجم را آغاز کردند. اين عدّه از کفّار، تا آن زمان کلام خدا را نشنيده بودند؛ زيرا، براساس همان قاعده و قانوني که داشتند و به يکديگر سفارش ميکردند، نميبايست هيچگاه به آيات قرآن گوش فرا ميدادند، و ميبايست براي مقابله با آن سروصدا ايجاد ميکردند: ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ﴾[5]. وقتي آن حضرت بيمقدمه تلاوت اين سوره را بر آنان آغاز کردند، و کلام دلانگيز الهي در گوش آنان نشست، دلانگيزترين کلامي بود که تا آن هنگام به گوششان ميخورد؛ تمامي حواسّ آنان را به خود جلب کرد، و قاعده و قانون هميشگي خودشان را فراموش کردند. هيچيک از آنان نبود که با تمام وجود به تلاوت آيات سورة نجم گوش فرا ندهد. بجز اين هيچچيز به ذهنشان خطور نميکرد. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- سورة نجم را تلاوت کردند تا به فرازهاي تکان دهنده و کوبندة پايان سوره که دلها را از جاي ميکند، رسيدند و خواندند: ﴿فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَاعْبُدُوا﴾[6]. «حال که چنين است، به درگاه خداوند سجده بياوريد و بندگي او کنيد!» حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- پس از تلاوت اين آيه و ابلاغ اين فرمان، خود سجده کردند، و هيچيک از آن حاضران نيز نتوانست خود را نگاه دارد؛ همه دسته جمعي سجده کردند. در حقيقت، هيبت و عظمت حقّ و حقيقت، تمامي آن لجاج و عناد را در اعماق جان آن مستکبران استهزاگر درهم کوبيده بود؛ و همگي آنان بياختيار در پيشگاه خداوند به سجده افتاده بودند [7]. اينک، سررشتة کار از دست مشرکان و کفار مکه خارج شده بود. جلال و جبروت کلام خدا مهار نفس آنان را به سوي ديگر کشيده بود، و عملاً همان کاري را کرده بودند که نهايت کوشش خودشان را در جهت محو و نابودي آن به کار گرفته بودند. از هر طرف امواج سرزنش و نکوهش بر سر آنان فرود آمد، و آن عدّه از مشرکان که در آن صحنه حاضر نبودند، آنان را به باد طعن و ملامت گرفتند. چارهاي نداشتند جز اينکه بر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- دروغ ببندند، و برايشان افترا بزنند و چنين وانمود کنند که آن حضرت آياتي را در ستايش اصنام جاهليت تلاوت کرده، و همان سرودي را که آنان هميشه در مقام تجليل و تکريم لات و عزّي و منات زمزمه ميکنند، بر زبان جاري فرموده و ضمن آيات سورة نجم چنين تلاوت کرده اند: تلک الغرانيق العلي وان شفاعتهن لترتجي «اينان پرندگان بلند پرواز آبي رنگاند؛ و شفاعت ايشان اميدوار کننده است!» اين دروغ بزرگ را ساختند، تا در پناه آن بتوانند از بابت سجده اي که بياختيار به همراه پيامبر اسلام از آنان سرزده است عذرخواهي کنند! و البته، چنين عکسالعملي از قوم و قبيله اي چون قريش، که با دروغ و نيرنگ انس و الفتي ديرينه داشتند، و از سابقة طولاني در کار دسيسه و افترا برخوردار بودند، شگفت نبود. اين خبر به مهاجران حبشه رسيد؛ ليکن به صورتي که کاملاً با رويدادهاي واقعي آن تفاوت داشت. به آنان خبر رسيد که قريشيان همه اسلام آوردهاند! مهاجران حبشه نيز، در ماه شوّال همان سال به مکّه بازگشتند. يکي دو منزل با مکّه فاصله داشتند که از واقعيت امر باخبر شدند. عدّهاي از آنان فوراً به حبشه بازگشتند. ساير مهاجران نيز پنهاني به مکّه وارد شدند، يا در پناه يکي از رجال قريش به مکّه بازگشتند [8]. از آن پس، شدّت آزار و شکنجة مشرکان قريش نسبت به مهاجران بازگشته و ديگر مسلمانان مکّه دو چندان گرديد، و طوايف مختلف قريش و ديگر طوايف عرب مسلمانان را تحت فشار گذاشتند. به خصوص اينکه حُسن استقبال و پذيرايي نيکوي نجاشي از مهاجران، سخت بر قريشيان گران آمده بود، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- چارهاي نديدند جز آنکه بار ديگر اصحابشان را به هجرت بسوي حبشه وادار کنند. هجرت دوم به حبشه بار ديگر، مسلمانان آمادة مهاجرت شدند، و اين بار دامنة هجرت وسيعتر بود؛ اما، اين هجرت دوم از هجرت اول بسي دشوارتر بود. قريشيان بيدار کار بودند و تصميم گرفته بودند که به هيچ وجه نگذارند اين هجرت صورت بگيرد. در عين حال، مسلمانان سرعت عملشان بيشتر بود؛ خداوند نيز دشواريهاي اين سفر را براي آنان آسان ساخت، و پيش از آنکه قريشيان بتوانند بر آنان دست يابند، در پناه نجاشي پادشاه حبشه قرار گرفتند. اين بار، شمار مهاجران مسلمانان هشتاد و سه مرد و هجده يا نوزده زن بود. شمار مردان با احتساب عمّار ياسر است که البته حضور وي در اين سفر مسلمانان به حبشه مورد ترديد است [9]. نيرنگ قريشيان به مهاجران بر مشرکان مکّه گران آمده بود که مهاجران مسلمان براي جان و مال و دينشان مأمن مناسبي پيدا کرده باشند. دو مرد هشيار و آگاه را که عبارت بودند از عمرو بن عاص و عبدالله بن ابيربيعه- و هنوز اسلام نياورده بودند- برگزيدند، و هداياي گرانبهايي براي نجاشي و اسقفهاي دربار حبشه همراه آن دو گسيل داشتند. عمروعاص و عبدالله بن ابيربيعه آن هدايا را به اسقفها رسانيدند، و دلايل و براهيني را که براي اثبات ضرورت بازگردانيدن مهاجران مسلمان داشتند در اختيار آنان گذاشتند، و اسقفان با همديگر يک سخن شدند بر اينکه نجاشي را وادار کنند مهاجران مسلمان را بازگرداند. همينکه مقدمات کار فراهم شد، عمروعاص و عبدالله بن ابيربيعه نزد نجاشي بار يافتند، و هداياي خود را تقديم کردند، و باب مذاکره را با او گشودند، و به او گفتند: پادشاها، تني چند از بردگان نابخرد ما به کشور شما پناهنده شدهاند. اينان از دين قوم و قبيلة خودشان خارج شدهاند و به دين شما داخل شدهاند. اينان براي خودشان ديني من درآوردي ابداع کردهاند که نه ما آن را ميشناسيم و نه شما! هم اينک، اشراف قوم، پدران و عموها و خويشاوندان اين مهاجران، ما را به نمايندگي نزد شما فرستادهاند تا ازشما درخواست کنيم که اينان را به نزد قوم و قبيلة ايشان بازگردانيد؛ آنان بهتر ميدانند که چگونه بايد از اين جماعت مواظبت کنند، و با گفتار و کردار اين جماعت آشناترند، و نيک ميدانند که بايد با آنان چه بکنند! اُسقفان گفتند: اين دو تن راست ميگويند. مهاجران را به ايشان واگذار، تا آنان را به نزد قوم و قبيله خودشان و سرزمين خودشان بازگردانند! امّا، نجاشي دريافت که بايددر اين قضيه تحقيق کند، و اطراف و جوانب کار را به دقت بسنجد، و سخنان طرفين را بشنود. به دنبال مسلمانان مهاجر فرستاد و آنان را به دربار فراخواند. آنان نيز حاضر شدند، و بنا را بر آن نهاده بودند که جز سخن راست چيزي نگويند؛ هرچه بخواهد بشود! نجاشي گفت: اين دين جديد که به شما به خاطر آن با قوم و قبيلة خودتان از درِ تفرقه درآمدهايد چيست؟ و چرا شمابه دين من يا به دين يکي از اين ديگر ملتهاي شناخته شده در نيامدهايد؟ جعفربن ابيطالب- که سخنگوي مسلمان بود- گفت: پادشاها، ما قومي جاهليت مآب بوديم؛ بتها را ميپرستيديم و گوشت مردار ميخورديم؛ و به انواع فحشا آلوده بوديم، و به قطع رحم عادت داشتيم، پيمانهاي حمايت و پناهندگي را به راحتي ميشکستيم: و نيرومندان ما ناتوان ما را ميبلعيدند. اوضاع و احوال ما بدين منوال بود، تا آنکه خداوند فرستادهاي را از ميان ما بسوي ما مبعوث گردانيد که اصل و نَسَب و صدق و وفاداري و امانت و نجابت او را نيک ميشناسيم. وي ما را به سوي خدا فراخواند تا به توحيد و بندگي او درآييم، و هر آنچه را که ما و پدران و نياکان ما از قبيل سنگ و چوب و انواع بُتان ميپرستيدهايم، رها سازيم. به ما دستور داد که راستگو باشيم؛ امانتدار باشيم؛ صلة رِحَم کنيم؛ حقّ همسايگي را رعايت کنيم، حريمها را نشکنيم؛ خونريزي نکنيم؛ از فحشا و دروغ و تهمت و افترا، خوردن مال يتيم، و نسبت ناروا به زنان شوهردار دادن، نهي فرمود، و ما را امر فرمود که خداي يکتا را بپرستيم، و شريکي براي او قائل نشويم؛ و ما را به نماز و زکات و روزه فرمان داده است، .... و عبادات و آيينهاي اسلامي را برشمرد... ما او را تصديق کرديم، و به او ايمان آورديم، و او و دين خدا را که براي ما آورده بود پيروي کرديم. به عبادت خداي يکتا روي آورديم، و براي او شريکي قائل نشديم، و حرامهاي خدا را بر خويشتن حرام گردانيديم، و حلالهاي خدا را براي خويشتن حلال دانستيم. قوم و قبيلة ما دست تجاوز به سوي ما دراز کردند، و ما را زير شکنجه قرار دادند، ودر صدد بر آمدند که ما را از دينمان برگردانند و به پرستش بتان باز گردانند، و از پرستش خداي متعال بازدارند؛ تا دوباره پليديها را براي خودمان حلال گردانيم! وقتي به ما جفا کردند، و بر ما ستم روا داشتند، و بر ما سخت گرفتند، و مانع از انجام وظايف ديني ما شدند، به سوي سرزمين شما فراز آمديم، و شما را بر ديگران ترجيح داديم، و به پناهندگي نزد شما راغب شديم، و اميد بدان بستيم که در قلمرو فرمانروايي شما مورد ستم قرار نگيريم، پادشاها! نجاشي خطاب به جعفربن ابيطالب گفت: از آن مطالبي که او از جانب خدا آورده است چيزي نزد تو هست؟ جعفر گفت: آري. نجاشي گفت: براي من بخوان! جعفر آياتي را از آغاز سورة مريم براي او خواند. بخدا، نجاشي آنقدر گريست که ريشهايش خيس شد. اسقفان دربار نجاشي نيز وقتي آياتي را که جعفر تلاوت ميکرد شنيدند، آنقدر گريستند که مصحفهايي که در دست داشتند خيس شد. آنگاه نجاشي به عمروعاص و عبدالله بن ابيربيعه روي کرد و گفت: اين، با آنچه عيسي آورده، از يک کانون نور آمده است! به راه خويش بازگرديد که بخدا اين جماعت را تحويل شما نميدهم؛ هرگز! آن دو از نزد نجاشي بيرون شدند. عمروبنالعاص به عبدالله بن ابيربيعه گفت: به خدا، فردا صبح مطلبي را نزد نجاشي پيش ميکشم که زراعتشان را از ريشه بخشکاند! عبدالله بن ابيربيعه به او گفت: مکن؛ که آنان خويشاوندان ما هستند، هرچند با ما مخالفت کردهاند! اما، عمروعاص بر رأي خويش پافشاري ميکرد. فردا صبح، عمروعاص به نجاشي گفت: پادشاها، اينان درباره عيسيبنمريم سخنان هولناک ميگويند! نجاشي نزد مسلمانان فرستاد، و از آنان پرسيد که دربارة عيسي مسيح چه ميگويند. به وحشت افتادند، ولي بنا را بر آن گذاشتند که جز راستي و درستي پيش نگيرند؛ هرچه ميخواهد بشود! وقتي بر نجاشي وارد شدند و نجاشي سؤال خودرا مطرح کرد، جعفر گفت: دربارة عيسي مسيح، ما همان را ميگوييم که پيامبر ما گفته است: او بندة خدا و فرستادة خدا و روح خدا و کلمهالله است که خداوند آن روح خود را در وجود مريم عَذراي بتول القا کرده است. نجاشي پر گياهي خشکيده را از روي زمين برداشت وگفت: به خدا عيسي بن مريم ، با آنده تو گفتي به اندازة اين پر گياه نيز متفاوت نبوده است! اسقفان دربار نجاشي فريادشان بلند شد. نجاشي گفت هرچند شما فرياد برآوريد! آنگاه، نجاشي خطاب به مسلمانان گفت: برويد که شما در مملکت من در امانيد! هرکس شما را دشنام بدهد بايد غرامت بپردازد؛ هرکس شما را دشنام بدهد بايد غرامت بپردازد؛ هرکس شما را دشنام بدهد بايد غرامت بپردازد، هيچ دوست ندارم که به من يک کوه طلا بدهند و در برابر آن من يکي از شماها را آزار دهم. آنگاه به درباريان گفت: هداياي اين دو نفر را به آن دو برگردانيد، که من نيازي به آن هدايا ندارم. به خدا سوگند، خداوند هنگامي که پادشاهي مرا به من بازگردانيد از من رشوه نگرفت، تا من در برابر انجام کارهايي که لازمة پادشاهي من است رشوه بگيرم! همچنين، خداوند در ارتباط با من از مردم پيروي نکرد، تا من در ارتباط با او از مردم پيروي کنم! امّسَلَمه که اين داستان را روايت ميکند، گويد: عمروعاص و عبدالله بن ابي ربيعه شرمگين و سرافکنده از دربار نجاشي بيرون شدند، و هداياي آن دو را به آنان بازگردانيدند، و ما در آنجا مانديم؛ اقامت خوشي داشتيم، و از ما به بهترين وجه پذيرايي ميشد [10]. · اين بود روايت ابن اسحاق، ديگران آوردهاند که ديدار عمروعاص با نجاشي بعد از جنگ بدر بوده است؛ بعضي از محققان نيز بين دو روايت به اين صورت جمع کردهاند که ديدار وي را با نجاشي دو بار درنظر گرفتهاند؛ اما سؤال و جوابهايي را که فيمابين نجاشي و جعفربن ابيطالب در ديدار دوم آوردهاند، همان سؤال و جوابهايي است که ابن اسحاق در اينجا آورده است. از سوي ديگر، فحواي اين سؤال و جوابها نشانگر آن است که قاعدتاً بايد در نخستين مراجعه به نجاشي صورت پذيرفته باشد. سوء قصد به جان رسول خدا مشرکان مکّه، وقتي که در اين نيرنگ و تزويرشان شکست خوردند، و نتوانستند مهاجران را بازگردانند، آتش خشمشان شعلهور گرديد، و از شدت خشم نزديک بود که متلاشي شوند. درنده خويي آنان بيش از پيش افزايش يافت، و عرصه را بر ديگر مسلمانان که در مکّه باقي مانده بودند، تنگ گرفتند، و دست تعرّض و تعدّي به شخص رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز دراز کردند، و رفتار و کردارهايي از آنان مشاهده شد که دلالت بر سوء قصد آنان به جان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- داشت. اينک ديگر قريشيان در انديشة آن بودند که ريشههاي فتنهاي را که به پندار آنان خواب و راحت را از اينان بازگرفته است، از جاي برکنند. در ارتباط با مسلمانان، شمار مسلماناني که در شهر مکه باقي مانده بودند، بسيار اندک بود. از آن شمار اندک نيز، بعضي خود از اشراف و بزرگان مکه بودند، يا آنکه در پناه حمايت يکي از بزرگان مکه بسر ميبردند؛ با وجود اين، اسلامشان را مخفي ميکردند، و از چشمان طاغيان مکه تا آنجا که ممکن بود خودشان را دور ميگردانيدند. با اين همه پرهيز و احتياط، باز هم بطور کامل از آزار و ستم و فشار و تعدي مکيان در امان نبودند. اما، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در برابر چشمان آن طاغيان به نماز ميايستادند، و خدا را عبادت ميکردند، و نهان و آشکار به دعوت اليالله ميپرداختند، و هيچکس و هيچچيز مانع آن حضرت نبود، و مخالفان نميتوانستند آن حضرت را از ادامة کارشان بازدارند؛ زيرا، اين از جمله موارد تبليغ رسالت بود که خداوند به آن حضرت تأکيد فرموده بود: ﴿فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ﴾[11]. «در انجام مأموريت ما سختکوش باش، و از مشرکان کنارهگير!» از اين رو، مشرکان مکّه، هرگاه اراده ميکردند ميتوانستند به آن حضرت تعرّض کنند، و برحسب ظاهر، مانعي براي رسيدن به خواستههايشان وجود نداشت، جز آنکه حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- خود مردي صاحب حشمت و وقار بودند؛ ابوطالب نيز از حرمت و منزلت والايي برخوردار بود؛ و مشرکان مکّه ميترسيدند که اقدامات ايذائي آنان پيامدهاي بدي برايشان به دنبال داشته باشد، و موجب ميگردد که بنيهاشم بر عليه آنان قيام کنند. به هر حال، هيچيک از اين عوامل نتوانست آنچنان که بايد و شايد در وجود آنان اثرگذار شود، و همينکه احساس کردند که کيان آيين وَثَنيت و پيشوايي ديني آنان در برابر دعوت اسلام رو به انقراض نهاده است، ديگر به اين مسائل نمي انديشيدند. از جمله حوادثي که در کتب حديث و سيره گزارش شده، و قرائن و شواهد گوياي آناند که در همين مرحله از زندگاني حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- روي داده، ماجراي عُتَيبه بنابيلهب است. وي روزي نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمد و گفت: من به نجم اذا هوي و به آنکه دَنا فَتَدّلي کافرم! [12]. آنگاه دست به اذيت و آزار آن حضرت گشود و پيراهن ايشان را پاره کرد. و آب دهان به صورت ايشان افکند، که البته بر صورت آن حضرت نيفتاد. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- او را نفرين کردند و گفتند: (اللهم سلط عليه کلباً من کِلابِک). «خداوندا، سگي از سگان خود را بر وي گمار!» اين نفرين پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- مستجاب گرديد. به دنبال اين ماجرا عتيبه با چند تن از قريشيان از مکه خارج شد. وقتي به زرقاء شام رسيدند، شب هنگام شير درندهاي به آنان حمله کرد. عتيبه گفت: «اي واي برادرم! اين شير درنده بخدا قصد دريدن و بلعيدن مرا دارد؛ همانگونه که محمد به من نفرين کرده است؛ محمد از آنجا، از مکه، در اينجا، در شام، مرا کشت! همراهانش او را در ميان خويش گرفتند، و براي حفاظت از جان او در اطراف وي خوابيدند. شبانگاه آن شير درنده آمد و از يکايک آنان گذشت تا به عُتَيبه رسيد، و مغز او را متلاشي کرد [13]. از جمله ديگر حوادث اين دوران، ماجرايي است دائر بر اينکه عقبه بن ابيمعيط يکبار در حال سجده، گردن مبارک آن حضرت را زير فشار لگد خويش گرفت و آنقدر فشار داد که نزديک بود دو چشم مبارک ايشان از حدقه درآيد [14]. يکي از شواهدي که دلالت دارد بر اينکه سران سرکش قريش قصد کشتن پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را داشته اند، روايت ابناسحاق از عبدالله بن عمروبن عاص است، حاکي از اينکه وي گفته است: در جمع آنان بودم. همگي در حِجر اسماعيل گرد آمده بودند. نام رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- برده شد. آنان گفتند: صبر و شکيبايي ما در کار اين مرد بي سابقه است؟ ما بيش از اندازه در برابر وي صبوري نشان داده ايم! در اثناي اين گفتگو بودند که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- سررسيدند. آمدند و رُکن حامل حجرالاسود را استلام کردند، و به طواف خودشان ادامه دادند. آنان به طعنه و سرزنش آن حضرت زبان گشودند. من بازتاب گفتة آنان را در سيماي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مشاهده کردم. بار دوم نيز همان زخم زبانشان را تکرار کردند، و من نيز بازتاب تعرّض آنان را در سيماي آن حضرت ديدم. بار سوم نيز، آن زخم زبان را تکرار کردند. رسولخدا - صلى الله عليه وسلم- ايستادند و گفتند: (أتسمعون يا معشَر قريش؛ أما وَالّذي نفسي بيده، لَقَد جِئتکم بِالذّبح). آیا ميشنويد اي جماعت قريش؟ به شما بگويم که سوگند به خدايي که جانم در دست اوست، مرگ را برايتان به ارمغان آورده ام[15]. آن جماعت منظور پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را دريافتند. به هر يک از آنان که مينگريستي، گويي عقاب روي سرشان نشسته است! اينک، سرسختترين آنان درصدد آن بود که مشکل پيش آمده را به نحوي رفع و رجوع کند، و ميگفت: بگذار اي ابوالقاسم؛ بخدا، تو جاهل مسلک نبودي! فرداي آن روز دوباره به همان ترتيب گردهم آمده بودند و دربارة آن حضرت گفتگو ميکردند. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- به طرف آنان آمد. آن جماعت يکجا بر سر آن حضرت ريختند و اطراف ايشان را گرفتند. حتّي ديدم که يکي از آنان رداي آن حضرت را در دستانش جمع کرده و پيچانيده بود، و ابوبکر در کنار ايشان ايستاده بود و گريه ميکرد و ميگفت: ﴿أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ﴾[16]. «ميخواهيد اين مرد را بکشيد فقط بجرم اينکه ميگويد خداي من همان خداي يکتا است؟!» آنگاه، دست از آن حضرت برداشتند و رفتند. پسر عمروعاص ميگويد: اين سرسختانهترين برخورد قريشيان با رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- بود که من ديدم؟[17] * در روايت بخاري از عروه بنزبير چنين آمده است که وي گفت: از پسر عمروعاص پرسيدم: شديدترين برخورد مشرکان با نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- کدام بود؟ براي من بازگوي! وي گفت: نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- در حِجر اسماعيل به نماز ايستاده بودند. عقبه بنابيمُعَيط آمد و جامة آن حضرت را بر گلوي ايشان پيچانيد و سخت فشار داد تا آن حضرت را خفه کند. ابوبکر جلو آمد و دو زانوي عقبه را گرفت و او را کنار زد، و او را از پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- دور گردانيد و گفت: ﴿أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ﴾؟!.[18] * اسماء نيز چنين روايت کرده است که صريخ نزد ابوبکر آمد و گفت: رفيقت را درياب! ابوبکر از نزد ما رفت در حاليکه چهار دسته موي پرپشت بر سر داشت. به سوي آنان رفت و ميگفت: ﴿أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ﴾؟ آن جماعت از پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- غافل شدند و به ابوبکر روي آوردند. وقتي ابوبکر نزد ما بازگشت، دست به هر يک از آن دسته موهاي پرپشت وي که ميزديم، موهاي وي در دست ما ميماند! [19] اسلام آوردن حمزه در آن فضاي تيره و تار و در اثناي آن خفقان و تجاوز و دشمني فراگير، ناگهان از افق آسمان برقي درخشيدن گرفت که راه مسلمانان را روشن کرد. اين بارقة روشنايي بخش و حياتآفرين، اسلام آوردن حمزه بن عبدالمطلب -رضي الله عنه- بود. وي در اواخر سال ششم بعثت، و به گواهي شواهد و قرائن، در ماه ذي حجه اسلام آورد. انگيزة اسلام آوردن وي آن بود که روزي در کنار کوه صفا ابوجهل گذارش به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- افتاد. آن حضرت را آزار و اذيت رسانيد. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- ساکت بودند و سخني با او نميگفتند. ابوجهل با پارهسنگي بر سر آن حضرت زد. فرق آن حضرت را شکافت و خون فوّاره زد. آنگاه دست از آن حضرت برداشت و نزد قريشيان که در کنار کعبه انجمن کرده بودندآمد و در کنار آنان نشست. يکي از کنيزان عبدالله بن جدعان که بر دامنة صفا منزل داشت، اين صحنه را ديد. حمزه از شکار بازميگشت و تير و کمان حمايل کرده بود. آن کنيز صحنهاي را که ديده بود براي حمزه توصيف کرد. حمزه به خشم آمد. حمزه عزتمندترين و غيرتمندترين و حساسترين جوان قريش بود. دوان دوان به راه افتاد. در کنار هيچکس درنگ نميکرد. خود را آماده کرده بود که به محض برخورد با ابوجهل کار او را يکسره کند! همينکه وارد مسجدالحرام شد، بالاي سر ابوجهل ايستاد و به او گفت: يا مُصَفِّرَ اِسْتَه؟ (اي مردک گوزو!) پسر برادر مرا دشنام ميدهي در حالي که من بر دين او هستم؟! آنگاه با همان کمان که حمايل داشت بر سر او زد و زخمي ناهنجار بر سر او پديد آورد. مرداني از بنيمخزوم- خويشاوندان ابوجهل- برآشفتند. بنيهاشم نيز که خويشاوندان حمزه بودند- برآشفتند. ابوجهل گفت: پسر عماره را واگذاريد! من پسر برادرش را به گونهاي زشت ناسزا گفتهام! [20] اسلام آوردن حضرت حمزه -رضي الله عنه- در آغاز کار، از روي غيرت و حميت بود؛ بر او گران آمده بود که برادرزادهاش را اهانت کنند! آنگاه، خداوند دل او را به اسلام متمايل گردانيد، و به عُروةالوثقاي اسلام چنگ زد، و مسلمانان با مسمان شدن وي عزّت و شوکتي دو چندان به دست آوردند. مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب در همان اثناي هجوم ابرهاي تيره وتار جور و ستم بر آسمان مکه، برق ديگري نيز از افق تاريک و ترديد برانگيز اسلام سرزد که از آن برق پيشين درخشندهتر و کارسازتر بود؛ يعني: مسلمان شدن عمربن خطاب -رضي الله عنه-. وي در ماه ذيحجة سال ششم بعثت- سه روز بعد از ايمان آوردن حمزه -رضي الله عنه-- مسلمان شد[21]. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- به درگاه خداوند متعال نيايش برده بودند که وي اسلام بياورد: چنانکه ترمذي از ابن عمر آورده و حديث را صحيح دانسته است. همچنين، طبراني از ابن مسعود و انس نقل کرده است که پيامبرگرامي اسلام به درگاه خداوند متعال عرضه داشتند: (اللهم أعز الاسلام بأحب الرجلين إليك: بعمر بن الخطاب، أو بابي جهل بن هشام)[22]. «خداوندا، اسلام را با هر يک از اين دو نفر که نزد تو محبوبتر است ياري ده و عزت بخش: عمربن خطاب يا ابوجهل بن هشام». که عملاً معلوم شد آن فرد محبوبتر، عمربن خطاب -رضي الله عنه- بوده است. با مروري بر مجموع آنچه در روايات اسلامي راجع به مسلمان شدن عمربن خطاب آمده است، به نظر ميرسد که ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدريجي بوده است. اينک، پيش از آنکه خلاصة آن روايات را بياوريم، نخست برآنيم که به برخي ويژگيهاي حضرت عمر -رضي الله عنه- از نظر عواطف و احساسات اشارهاي داشته باشيم. حضرت عمر -رضي الله عنه- به تُندخويي و سرسختي مشهور بود، و مسلمانان از ناحية وي آزارهاي گوناگون ديده بودند. گويا، در وجود وي احساسات متناقضي باهم درگير بود. از يک سوي، به آداب و رسومي که پدران و نياکان وي بنيان نهاده بودند احترام ميگذاشت و نسبت به آنها تعصّب داشت؛ از سوي ديگر، تحت تأثير شجاعت و صلابت مسلمانان قرار گرفته بود، و خستگيناپذيري و شکيبايي آنان و تحمل آزارها و شکنجهها در راه عقيده و آئينشان براي وي سخت شايان تحسين مينمود؛ در عين حال، به عنوان يک مرد عاقل و فرزانه، ذهن وي درگير با انواع شک و شبههها بود، دائر بر اينکه آيا واقعاً آنچه اسلام به سوي آن فراميخواند برتر و پاکيزهتر از غير آن است؟ به همين جهت، همواره به محض آنکه به جوش و خروش ميآمد، يکباره همة شرارههاي درونياش افسرده ميگشت. خلاصة روايات دربارة مسلمان شدن حضرت عمر -رضي الله عنه- اگر بخواهيم همة گزارشهاي رسيده را به يکديگر بپيونديم و حاصل مطلب را ارائه کنيم- چنين است که وي شبي از شبها بنا را بر آن نهاد که خارج از خانه شب را به صبح بياورد. به حرم رفت، و پشت پردة کعبه جاي گرفت. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به نماز ايستاده بودند، و در حال نماز سورة حاقّه را آغاز کردند. عمر به تلاوت قرآن گوش فرا داد، و تحتتأثير انتظام و انسجام آيات قرآن قرار گرفت. خود او ميگويد: با خودم گفتم: اين مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قريش ميگويند! گويد: بيدرنگ آن حضرت چنين تلاوت کردند: (إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * وَمَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤْمِنُونَ﴾ «اين قرآن سخن فرستادهاي مکرّم است؛ و هرگز سخن يک شاعر نيست؛ چه بسيار کم ايمان ميآوريد!» گويد: گفتم: کاهن! بيدرنگ چنين تلاوت فرمودند: وَلَا بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكَّرُونَ * تَنـزِيلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ﴾. «اين، سخن کاهن نيز هرگز نيست، چه بسيار کم ميانديشيد و درمييابيد! اين سخنان فرو فرستاده خداي جهانيان است!» پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- همچنان تلاوت آيات را تا پايان سوره ادامه دادند. گويد: اسلام- به اين ترتيب- در قلب من جاي گرفت [23]. اين، هستة نخستين اسلام بود که در زمين دل وي کاشته ميشد؛ امّا، پوستة ستُرگ تمايلات و گرايشهاي جاهليت، و تعصبات موروثي، و افتخار به آئين آباء و اجدادي عمدتاً بر حقيقت محض و خالصي که در گوش دلش زمزمه داشت، چيره ميگرديد. اين بود که وي با جديت تمام بر ضد اسلام ميکوشيد، و احساس تعيين کنندهاي را که در ژرفاي وجود وي در پس آن پوستة ضخيم پنهان شده بود، به خرج برنميداشت. روزي، از فرط دشمني با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و از سر آن تندخويي و پرخاشجويي که هميشه داشت، شمشير حمايل کرد و از خانه بيرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را يکسره کند. نعيمبن عبدالله نحّام عَدَوي، يا مردي از بني زهره، يامردي از بني مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با اين شتاب، اي عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشي، چگونه ميخواهي از جانب بنيهاشم و بنيزهره در امان بماني؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابي شدهاي و از دين و آئيني که بر آن بودهاي برگشتهاي!؟ آن مرد گفت: اي عمر، آيا ميخواهي خبر شگفتانگيزي را براي تو بازگو کنم! خواهر و شوهر خواهرت صابي شدهاند، و دين و آئيني را که تو بر آن بودهاي رها کردهاند! عمر با رخسارهاي برافروخته آهنگ خانة آنان کرد. وقتي به آنجا رسيد، خبّاب بن ارتّ نزد آنان بود، و از روي صحيفهاي که سورة طاها بر آن نوشته شده بود بر آنان اِقراء ميکرد. خبّاب معلّم قرآن آندو بود و هرازگاهي نزد آنان ميآمد و قرآن يادشان ميداد. همينکه خبّاب ورود عمر را به خانه احساس کرد، خود را در گوشهاي پنهان کرد. فاطمه خواهر عمر نيز آن صحيفه را در جايي مخفي کرد. اما، عمر، وقتي که داشت به خانة خواهرش نزديک ميشد، صداي قرائت قرآن خبّاب را که بر آندو اِقراء ميکرد شنيده بود. وقتي بر خواهر و شوهر خواهرش وارد شد، خطاب به آندو گفت: اين سرو صدايي که از خانة شما شنيدم چه بود؟! گفتند: چيزي نبود؛ گفتگويي عادي بود که با هم داشتيم! گفت: نکند که شما صابي شده باشيد؟! شوهر خواهرش گفت: اي عمر، هيچ فکر کردهاي که ممکن است حق با دين ديگري غير از دين و آئين تو باشد؟! عمر بر او حمله برد و او را زير ضربان مشت و لگد خويش گرفت. خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سيلي محکمي بر صورت خواهرش نواخت که سر و روي او را مالامال خون گردانيد. به روايت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمي گردانيد. فاطمه- که سخت خشمگين شده بود- گفت: اي عمر، حال که حق با دين ديگري غير از دين و آئين توست؛ اشهدان لاالهالاالله، و أشهد أن محمداً رسولالله! عمر که از تأثيرگذاري بر افکار و عقايد خواهر و شوهرخواهر خويش نااميد شده بود، و سر روي خونآلود خواهرش فرا روي او قرار گرفته بود، پشيمان و شرمسار گرديد و گفت: اين نوشتهاي را که نزدتان بود به من بدهيد و بر من اقراء کنيد! خواهرش گفت: تو پليد هستي؛ و ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾[24] جز پاکان کسي نبايد قرآن را لمس کند! برخيز و غسل کن! عمر برخاست و غسل کرد. آنگاه صحيفة سورة طاها را برگرفت و خواند: ﴿بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ و گفت: چه نامهاي پاک و پاکيزهاي! سپس خواند: ﴿طه﴾ و خواند و خواند تا رسيد به اين آيه: ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي﴾[25] گفت: چقدر اين کلام نيکو و گرامي است! مرا نزد محمد ببريد! وقتي خَبّاب اين سخن عمر را شنيد، از نهانگاه خويش بيرون آمد و گفت: مژده بده، اي عمر! که من اميدوارم تو مصداق دعاي رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- در شب پنجشنبة گذشته باشي، آنگاه که در خانهاي که پايين کوه صفا است، آنحضرت به درگاه خداوند عرضه داشتند: اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب أو بأبي جهل بن هشام. عمر شمشيرش را برداشت و حمايل کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دارالارقم رسيد. در را کوبيد. مردي به پاي خاست و از شکاف در نگريست. عمر را ديد که شمشير حمايل کرده است! خبر نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- برد. مسلمانان پريشان شدند. حمزه خطاب به آنان گفت: چرا پريشان شديد؟! گفتند: عمر! گفت: عمر باشد؟! در را بروي او بگشاييد؛ اگر به قصد خير آمده باشد، ما نيز با او به خير مقابله ميکنيم؛ و اگر به قصد شرّ آمده باشد با همان شمشير خودش او را به قتل ميرسانيم! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- درون خانة ارقم حضور داشتند و آياتي از قرآن داشت بر آنحضرت وحي ميشد. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- برخاستند و به نزد عمر آمدند و او را در اتاق ديگر ملاقات کردند. يقة جامة او را همراه با بند شمشيرش در دست گرفتند و با شدّت هرچه تمامتر تکان دادند و گفتند: (أما أنت منتهيا يا عمر؟ حتي ينزل الله بک من الخزي والنکال ما نزل بالوليد بن المغيرة؟ اللهم هذا عمر بن الخطاب! اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب) «عمر! نميخواهي از کارهايت دست برداري تا خداوند همان خواري و عذاب الهي که بر وليد بن مغيره نازل گرديد، بر تو نيز نازل گرداند؟! خداوندا، اين عمربن خطاب است! خداوندا، با (مسلمان شدن) عمربن خطاب اسلات را عزب بخش!» عمر بيدرنگ گفت: (اشهدان لاالهالاالله، و انک رسولالله) و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبيري گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدايشان را شنيدند[26]. عمر -رضي الله عنه- در دليري و سرسختي کم نظير بود. اسلام آوردن وي براي مشرکان يک فاجعه بود. مشرکان احساس کردند که بيکباره خوار و خفيف شدهاند؛ به عکس، مسلمانان جامة عزّت و شرف و سرور بر تن آراستند. * ابن اسحاق به سند خودش از عمر روايت کرده است که گفت: وقتي اسلام آوردم، در خاطرات خود مرور ميکردم که از اهل مکه، چه کسي در دشمني با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- سرسختتر است؟ گويد: گفتم: ابوجهل! رفتم تا در خانة او را به صدا درآورم. بيرون آمد و گفت: اهلا و سهلا!؟ چه عجب؟! گويد: گفتم: آمدهام تا به تو خبر بدهم که من به خداي يکتا و به فرستادة او محمد ايمان آوردهام و هر آنچه را که وي آورده است تصديق کردهام! گويد: ابوجهل در را به روي من بست و گفت: مردهشوي خودت را و آن خبري را که آوردهاي ببرد! [27] * ابن جوزي آورده است که عمر -رضي الله عنه- گويد: چنان بود که هرگاه مردي از اهل مکه اسلام ميآورد، مردان ديگر را با او درگير ميشدند و او را ميزدند و او آنان را ميزد. من نيز وقتي مسلمان شدم- نزد دائيام رفتم- عاصيبن هاشم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت. گويد: همچنين، به سراغ مردي از بزرگان قريش- شايد ابوجهل- رفتم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت! [28] * به روايت ديگر، ابناسحاق از نافع از ابن عمر نقل کرده است که گفت: وقتي عمربن خطاب اسلام آورد قريش از مسلمان شدن او باخبر نشدند. عمر گفت: چه کسي از اهل مکه براي سخنگويي و نشر اخبار و احاديث شايستهتر و بهتر است؟ گفتند: جَميل بن مَعمَر جُمَحي! نزد او شتافت. من نيز همراه وي بودم و با چشم و گوش باز، به دقت، آنچه را ميديدم و ميشنيدم درمييافتم. نزد جميل رفت و به او گفت: اي جميل، من اسلام آوردهام! عبداللهبن عمر گويد: بخدا جميل حتي يک کلمه در پاسخ وي نگفت: بيدرنگ برخاست و به مسجدالحرام رفت و با صداي بلند ندا در داد: اي قريشيان، پسر خطاب صابي شده است! عمر- که پشت سر او ايستاده بود- گفت: دروغ ميگويد! من اسلام آوردهام و به خداي يکتا ايمان آوردهام و فرستادة او را تصديق کردهام! مردم بر سر او ريختند، و همچنان با آنان زد و خورد ميکرد و مردم با وي زد و خورد ميکردند، تا هنگامي که خورشيد بالاي سر آنان در وسط آسمان ايستاد. عمر که از ادامة زد و خورد خسته شده بود روي زمين نشست. مردم بالاي سر او ايستاده بودند. عمر بن خطاب به آنان گفت: هرکار دوست داريد بکنيد! من به خدا سوگند ميخورم که هرگاه عدّة ما به سيصدتن برسد (با شما کار را يکسره خواهيم کرد) يا ما مکه را به شما واميگذاريم و ميرويم، يا شما مکه را به ما واگذاريد و ميرويد! [29] پس از اين ماجرا، مشرکان به خانه عمر حمله بردند و قصد کشتن او را داشتند. بخاري از عبداللهبن عمر روايت کرده است که گفت: در آن اثنا که عمر در خانة خود نشسته بود و بر جان خويش ميترسيد، ابوعمرو عاص بن وائل سهمي، در حالي که حلّة گرانبهايي بر شانه افکنده، و پيراهني با آستر حرير بر تن داشت، نزد عمر آمد. عاصبن وائل از بني سهم بود، و بنيسهم در دوران جاهليت هم پيمان ما بودند. عاص گفت: چرا پريشاني؟! گفت: قوم تو چنين پنداشتهاند که مرا به خاطر مسلمان شدنم خواهند کشت! گفت: دست کسي به تو نميرسد! و پيش از آن به او گفته بود: تو در اماني! عاصبن وائل از خانة عمر بيرون شد. مردم را نگريست که مانند سيل به طرف خانه سرازير شدهاند. به آنان گفت: قصد کجا را داريد؟ گفتند: اين پسر خطاب صابي شده است! گفت: کسي حق ندارد متعرض او بشود! مردم بيدرنگ متفرق شدند![30]. و به روايت ابناسحاق: گويا آن جماعت انبوه، پارچهاي بود که روي آن منطقه کشيده شده بود و ناگهان کنار زده شد! [31] اين وضعيت مشرکان بود. اما راجع به مسلمانان، مجاهد از ابنعباس روايت کرده است که گفت: از عمربن خطاب پرسيدم: به خاطر چه چيز تو را «فاروق» ناميدند؟ گفت: سه روز پيش از مسلمان شدن من حمزه اسلام آورده بود... و داستان اسلام آوردن خود را براي او بازگفت و در پايان آن گفت: وقتي که اسلام آوردم، به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گفتم: مگر نه اين است که ما برحقّيم، چه بميريم و چه زنده بمانيم؟! فرمودند: (بلي، والذي نفسي بيده، إنکم علي الحق إن متم وإن حييتم) «شما بر حق هستيد، چه بميريد و چه زنده بمانيد!» گويد: گفتم: پس چرا بايد مخفي باشيم؟! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث به رسالت خويش کرده است، ما صفآرايي و خروج خواهيم کرد! آنگاه، همراه آن حضرت دو صف آراستيم و روانه شديم؛ من در يکي از آن دو صف جاي گرفتم، و حمزه در صف ديگر؛ گرد و غبار فراواني به هوا برخاسته بود؛ رفتيم و رفتيم تا به مسجد رسيديم. قريشيان نگاهي به من و نگاهي به حمزه افکندند؛ آنچنان دلتنگي به آنان دست داد که تا آن زمان برايشان سابقه نداشت. آن روز، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- مرا «فاروق» ناميدند [32]. ابن مسعود -رضي الله عنه- ميگفت: ما قادر نبوديم کنار کعبه نماز بگزاريم، تا آنکه عمر اسلام آورد [33]. از صُهيب بن سِنان رومي -رضي الله عنه- روايت شده است که گفت: وقتي عمر اسلام آورد، اسلام ظهور کرد، و دعوت اسلام علني گرديد، و ما اطراف بيتالحرام حلقه زديم و نشستيم، و طواف خانة خدا کرديم، و از کساني که با ما به خشونت رفتار ميکردند داد خويش ستانديم، و به بخشي از آنچه بر سر ما آورده بودند پاسخ درخور داديم! [34] نيز از عبدالله بن مسعود روايت کردهاند که گفت: از وقتي که عمر اسلام آورد، از آن پس، ما همواره عزيز بوديم![35] نماينده قريش نزد رسول خدا پس از اسلام آوردن اين دو قهرمان بزرگ، حمزه بن عبدالمطلب و عمربن الخطاب -رضي الله عنه- ابرهاي تيره و تار از فضاي اسلام به کناري رفتند، و مشرکان از آن سرمستي که در شکنجه و آزار مسلمانان داشتند، به خود آمدند. و در برخورد خويش با پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- و پيروان آن حضرت تجديدنظر کردند، و به شيوههاي دادوستد و تقديم هداياي نفيس و فرستادن پيشکشهاي ارزنده روي آوردند. اين بيچارهها نميدانستند که تمامي آنچه آفتاب بر آن ميتابد، در برابر دين خدا دعوت بسوي خدا، به بال پشّهاي نميارزد! از اين رو، در اين راستا نيز، همه تيرهايشان به سنگ آمد، و شکست خوردند، و به جايي نرسيدند. ابن اسحاق گويد: يزيدبن زياد از محمدبن کعب قُرَظي براي من نقل کرد که او گفت: براي من چنين بازگو کردهاند که روزي عُتبهبن ربيعه- که رئيس طايفة خويش و از سران قريش بود- در انجمن قريشيان، در حاليکه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در مسجدالحرام تنها نشسته بودند، ندا درداد: اي جماعت قريش، موافقيد که من برخيزم و بسوي محمد بروم و با او گفتگو کنم، و مسائلي را با او در ميان بگذارم، شايد بعضي از آنها را بپذيرد، و هر يک از آن پيشنهادهاي ما را که پذيرفت، براي او انجام بدهيم، و او نيز دست از سر ما بردارد؟ اين قضيه زماني روي داد که حمزه -رضي الله عنه- اسلام آورده بود، و مشرکان ميديدند که ياران رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به طور روزافزون بيشتر و بيشتر ميشوند. همگي گفتند: چرا، اي اباالوليد؛ برخيز و بسوي او برو و با او گفتگو کن! عتبه آهنگ آن حضرت کرد. نزد ايشان رفت و در برابر ايشان نشست و گفت: اين برادرزاده من، همانطور که خود شما ميدانيد، شما در خاندان قريش، از منزلت والايي برخورداريد، و از نظر اصل و نسب مکانت بلندي داريد؛ امّا، شما مسئلة عجيبي را مطرح کردهايد، و در ميان جمع قريشيان تفرقه افکندهايد، و افکار و عقايدشان را سفيهانه قلمداد کردهايد، و خدايان دين و آئينشان را ناسزا گفتهايد، و پدران و نياکان پيشين آنان را کافر دانستهايد! حال، به من گوش فرا دهيد، مسائلي را با شما در ميان بگذارم؛ شما در اين پشنهادها تأملّي بکنيد؛ شايد بعضي از پيشنهادهاي ما براي شما قابل قبول بوده باشد. گويد: رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (قل يا اباالوليد، اسمع) «بگو اي اباالوليد، ميشنوم!» عتبه گفت: اي برادرزاده من، اگر شما با اين کاروباري که پيشه کردهايد به دنبال ثروت و دارايي هستيد، ما جملگي از داراييهاي خودمان آنقدر به شما ميدهيم و بر ثروت شما ميافزاييم که شما ثروتمندترين ما بشويد؛ اگر به دنبال کسب جاه و مقام و پايگاه اجتماعي هستيد، ما همگي شما را سيد و سالار خويش ميگردانيم، به گونهاي که هيچکاري را جز به رأي و فرمان شما انجام ندهيم؛ اگر جوياي فرمانروايي هستيد، ما شما را پادشاه خودمان قرار ميدهيم؛ اگر آنچه به سراغ شما ميآيد، از نوع خوابهاي آشفتهاي است که نميتوانيد آنها را از خودتان دور کنيد، براي شما بهترين طبيب را ميآوريم، و از دارايي خودمان هرقدر که لازم باشد براي درمان شما هزينه ميکنيم تا شما از اين بيماري بهبود يابيد؛ بسيار ميشود که شخص جنزده ميشود، و تحتتأثير آن جنّي مزاحم ميماند، تا وقتي که مداوا شود، و از دست او رها گردد! يا اينکه عبارات ديگري را خطاب به ايشان در اينجا گفت. وقتي که عتبه سخنانش پايان پذيرفت، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- که تا آن هنگام به دقت گوش فرا داده بودند، گفتند: (اقد فرغت يا ابا الوليد) «آيا سخنانت پايان پذيرفت، اي اباالوليد!» گفت: آري فرمودند: (فاسمع منّي) «تو نيز گوش فراده تا من بگويم!» گفت: چنين ميکنم! پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفتند: ﴿حم * تَنزِيلٌ مِّنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * كِتَابٌ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لِّقَوْمٍ يَعْلَمُونَ * بَشِيراً وَنَذِيراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لَا يَسْمَعُونَ * وَقَالُوا قُلُوبُنَا فِي أَكِنَّةٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ وَفِي آذَانِنَا وَقْرٌ وَمِن بَيْنِنَا وَبَيْنِكَ حِجَابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنَا عَامِلُون﴾[36]. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- به تلاوت آيات سورة فصّلت ادامه دادند تا به موضع سجده در آن سوره[37] رسيدند. عتبه در اثناي تلاوت آن حضرت، کاملاً گوش فرا داده بود، و دستهايش را پشت سر روي زمين گذاشته، تکيهگاه خويش قرار داده بود، و به قرآن خواندن پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- گوش فرا ميداد. وقتي آن حضرت به آية سجده رسيدند، سجده کردند، آنگاه گفتند: (قد سمعت يا ابا الوليد ما سمعت، فانت و ذاک) «اي اباالوليد، شنيدي آنچه را که شنيدي، تمام مطلب همين بود؛ خود داني!» عتبه نزد يارانش بازگشت. با يکديگر گفتند: به خداوند سوگند ياد ميکنيم که سيماي ابوالوليد با آن سيمايي که وي وقت رفتن داشت متفاوت شده است! وقتي نزد آنان نشست، گفتند: چه خبر؟ اباالوليد؟! گفت: خبر اين است که من سخني را شنيدم که تاکنون همانند آن را نشنيده بودم! بخدا، نه شعر است و نه سحر و نه کهانت! اي جماعت قريش، با من همراه شويد و مزاحم اين مرد نشويد، و بگذاريد به کارش ادامه بدهد، و فقط از او کناره گيريد! زيرا به خدا سوگند، اين کلامي که من از وي شنيدم، داستان بزرگي را سامان خواهد داد؛ اگر قوم عرب کار او را يکسره کردند، شما بدون آنکه درگير شويد، از شرّ او آسوده شدهايد؛ و اگر وي بر قوم عرب پيروز گردد، پادشاهي او پادشاهي شماست و عزّت و شکوه او شکوه و عزّت شما است؛ و شما در پرتو فرمانروايي او از همة مردم خوشبختتر خواهيد بود. گفتند: بخدا، جادويت کرده است با زبانش، اباالوليد! گفت: اين رأي من بود درباره وي؛ خود دانيد؛ هر کاري که ميخواهيد بکنيد! [38] در روايات ديگر چنين آمده است که عتبه همچنان گوش فرا داده و استماع ميکرد، تا اينکه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به اين آية شريفه رسيدند: ﴿فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِّثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ﴾[39]. «با اين همه، اگر نپذيرفتيد و اعراض کردند، تو نيز بگو: شما را هشدار ميدهم نسبت به صاعقهاي آسماني همانند صاعقه عاد و ثمود!» عتبه گفت: بس کن! بس کن! و دستش را جلوي دهان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گذاشت، و ايشان را به حق خويشاوندي سوگند داد که ديگر ادامه ندهند؛ زيرا ترسيده بود که آن هشدار تحقق پيدا کند! آنگاه برخاست و نزد قريشيان بازگشت و گفت آنچه را که گفت [40]. گفتگوي سران قريش با رسول خدا گويا با آن نحوه پاسخگويي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به عتبه، و آن شيوهاي که آنحضرت با پيشنهادات عتبه برخورد کردند، اميد قريشيان بکلي قطع نشد. پاسخ آن حضرت نه در جهت پذيرش آن پيشنهادها صراحت داشت و نه در جهت ردّ آنها. ايشان در پاسخ سخنان عتبه، فقط آياتي را از قرآن کريم تلاوت فرموده بودند که عتبه چيزي از محتواي آنها درنيافته بود، و دست از پا درازتر بازگشت. سران قريش مسئله را در ميان خودشان به شور گذاشتند، و راجع به همة اطراف و جوانب قضيه نيک انديشيدند، و انواع موضعگيريهاي ممکن را با دقّت و تأمّل کافي بررسي کردند و سنجيدند. آنگاه، روزي، بعد از غروب آفتاب، پشت خانة کعبه گرد آمدند، و به دنبال پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرستادند، و ايشان را به جمع خويش فراخواندند. آنحضرت نيز شتابان آمدند و اميد خير داشتند. وقتي نزد قريشيان نشستند، همان مطالبي را که عتبه به آنحضرت داده بود، مجددا تکرار کردند. گويي فکر ميکردند که ايشان پيشنهادات مذکور را به خاطر آنکه عتبه به تنهايي مطرح کرده است جدّي نگرفتهاند؛ حال، اگر همه با هم يک سخن با ايشان مطرح کنند، اعتماد ميکنند و ميپذيرند، اما، حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- خطاب به آنان فرمود: ( ما بي ما تقولون؛ ما جئتکم بما جئتکم به أطلب أموالکم ولا الشرف فيکم، ولا الملک عليکم؛ ولکن الله بعثني إليکم رسولا، وأنزل علي کتابا، وأمرني ان أکون لکم بشيرا و نذيرا، فبلغتکم رسالات ربي ونصحت لکم؛ فان تقبلوا مني ما جئتکم به، فهو حظکم في الدنيا والآخرة، وإن تردوا علي، أصبر لامرالله حتى يحکم الله بيني وبينکم). «هيچيک از چيزهايي که ميگوييد با من نيست! آنچه را که براي شما آوردهام، نياوردهام تا اموال شما را از دستتان بازستانم، يا در ميان شما جاه و مقام وموقعيتي کسب کنم، يا پادشاه و فرمانرواي شما بشوم! خداي يکتا مرا به عنوان رسول خود بسوي شما مبعوث گردانيده، و بر من کتابي فرو فرستاده، و مرا فرمان داده است تا شما را بشارت و هشدار دهم. اينک، پيامهاي خداي خويش را به شما رسانيدم و با شما از در نصيحت و خيرخواهي درآمدم؛ اگر آنچه را که براي شما آوردهام از من بپذيريد، در دنيا و آخرت برخوردار خواهيد بود، و اگر از من نپذيريد، شکيبايي ميورزم تا فرمان خداوند در رسد، و خداوند ميان من و شما حکم کند!» يا مطالب ديگري که به آن جماعت گفتند. در يک مرحلة بعدي، از آن حضرت درخواست کردند که از خداي خودش بخواهد تا کوههاي اطراف مکه را به دوردستها ببرد، و سرزمين آنها را گسترده سازد، و در شهر مکه و اطراف آن چشمهها برشکافد و جويهاي آب پديد آورد، و مردگانشان- بخصوص، قُصَي بن کلاب- را زنده گرداند؛ اگر قصي و ديگر نياکانشان او را تصديق کردند، آنان نيز به او ايمان بياورند. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- همان جواب مرحلة قبلي را به آنان دادند. در مرحلة سوم، از آن حضرت درخواست کردند که از خداي خودش بخواهد تا فرشتهاي را برانگيزاند و همراه وي بنزد آنان بفرستد تا پيامبري ايشان را تأييد کند، و مردم بتوانند از آن فرشته، راستگويي پيامبر را جويا شوند؛ و براي ايشان باغها و گنجها و کاخهاي ساخته شده از طلا و نقره تدارک کند؛ حضرت رسول -صلى الله عليه وسلم- باز هم همان جواب پيشين را به آنان دادند. در مرحله چهارم، از آن حضرت درخواست عذاب کردند؛ از ايشان خواستند که بنا به گفتهها و وعده و وعيدهايش قطعاتي از آسمان را بر سر آنان بکوبد. پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «ذلک إلي الله؛ إن شاء فعل» اين کار با خداست؛ اگر بخواهد انجام ميدهد! آنان نيز در جواب آنحضرت گفتند: مگر خداي شما نميدانست که ما با شما مينشينيم، و از شما ميپرسيم و درخواست ميکنيم؟ تا به شما تعليم بدهد که چگونه به ما پاسخ بدهيد، و به شما بگويد تا براي ما باز گوييد که اگر ما نپذيريم با ما چه خواهد کرد؟! بالاخره، با شدت هرچه تمامتر آنحضرت را تهديد کردند، و گفتند: با تو بگوييم! بخدا، ما دست از سر تو برنميداريم و کارهايي را که بر سر ما آوردهاي ناديده نخواهيم انگاشت، تا آنکه ما تو را از سرِ راه خودمان برداريم، يا تو ما را از سر راه خودت برداري! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از نزد آنان برخاستند و نزد خانوادة خويش بازگشتند. بسيار اندوهگين و متأسف شده بودند از اينکه نتايج خيري که بدان دل بسته بودند، از دست رفته بود[41]. تصميم قطعي ابوجهل بر قتل پيامبر همينکه پيامبر گرامي اسلام از نزد آنان برخاستند و رفتند، ابوجهل با يک دنيا کبر و نخوت يارانش را مخاطب قرار داد و گفت: اي جماعت قريش، محمد نپذيرفت، و همچنان بناي آن را دارد که دين و آئين ما را نکوهش کند؛ و پدران و نياکان ما را دشنام دهد؛ و افکار و عقايد ما را سفيهانه و نابخردانه قلمداد کند؛ و به خدايان ما ناسزا بگويد! اينک، من با خداوند عهد و پيمان ميبندم که با تختهسنگي که حتّي خودم تاب و توان جابهجا کردن آن را نداشته باشم، در کمين او بنشينم، و همينکه به نماز ايستد و به سجده برود، آن تخته سنگ را دفعتاً بر سر او بکوبم! آن وقت، اگر خواستيد مرا تسليم خونخواهان وي کنيد، و اگر هم خواستيد از من حمايت و دفاع کنيد. بعد از آنکه من محمد را کشته باشم، بني عبدمناف هر کار که ميخواهند بکنند!! سران قريش همگي گفتند: بخدا، ما تو را در برابر هيچچيز به هيچکس تحويل نميدهيم؛ برو و مقصودت را عملي کن! فردا صبح، ابوجهل تخته سنگي را با همان اوصاف که گفته بود آماده کرد، و در کمين پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- نشست و انتظار ميکشيد. آنحضرت بامداد آن روز نيز مانند روزهاي ديگر آمدند، و به نماز ايستادند؛ قريشيان نيز در قالب انجمنها و جمعيتهاي متعدّد در گوشه و کنار نشسته بودند، و منتظر بودند ببينند ابوجهل چه ميکند. همينکه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- سر به سجده نهادند، ابوجهل آن تخته سنگ سهمگين را روي دستانش بلند کرد، نزد آن حضرت آمد. وقتي به نزديکي ايشان رسيد، عقب عقب بازگشت، در حالي که رنگ از رخسارش پريده و سخت وحشتزده بود، و هر دو دستش روي آن تختهسنگ خشک شده بود؛ و به همين حال بود تا وقتي که آن تختهسنگ را از دستانش رها کرد. سران قريش نزد او آمدند و گفتند: چرا پريشاني، اباالحکم؟! گفت: آهنگ وي کردم تا همان کاري را که ديشب گفته بودم بر سر او بياورم؛ وقتي به او کاملاً نزديک شدم، يک اشتر نر ميان من و او حايل گرديد؛ بخدا، تا آن لحظه اشتري را با آن جمجمه و آن پيه و دنبه و آن دندانهاي نيش نديده بودم! بسوي من حمله آورد تا مرا بخورد! ابن اسحاق گويد: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- براي من توضيح دادند: «ذلک جبريل، لودنا لأخذه» جبرئيل بود، اگر اندکي نزديکتر ميآمد، وي را ميگرفت![42] مصالحه و عقبنشيني زماني که قريشيان در مذاکرات و گفتگوهايشان با پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- - با وجود آنکه همة شيوههاي تحريک و ترغيب و تهديد و ارعاب را به کار گرفتند- يکسره شکست خوردند، و ابوجهل- با آنهمه خشونت و بيرحمي و درّنده خويي که از خود نشان داد- کاري از پيش نبرد، اين تمايل در اذهان آنان قوّت گرفت که اگر بتوانند، به راهحلّي خردمندانه بيانديشند تا در پرتو آن، از آن وضع نابسامان نجات پيدا کنند. در اين مرحله، مشرکان قريش، ديگر جزم و قطع نداشتند بر اينکه پيامبر اسلام بر باطل است؛ بلکه همانطور که خداوند متعال فرموده است: ﴿وَإِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِّنْهُ مُرِيب﴾ «در ارتباط با دعوت آن حضرت در شکّ و ترديد فراوان بسر ميبردند». اين بار، بنا را بر آن گذاردند که در امور مربوط به دين و آئين با پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- وارد معامله شوند، و ميانة قضيه را بگيرند، و خودشان بعضي از معتقداتشان را رها کنند، و از آن حضرت نيز درخواست کنند که برخي از معتقداتش را کنار بگذارد! فکر ميکردند، به اين ترتيب، حق را نيز دريافتهاند، اگر دعوت پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- حق بوده باشد. * ابن اسحاق به سند خودش روايت کرده است که حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- به هنگام طواف کعبه با اسودبن مطلب بن اسدبن عبدالعزّي و وليدبن مغيره و اُميه بن خلف و عاصبن وائل سهمي- که از اشراف قوم قبيله خويش بودند- برخورد کردند. گفتند: اي محمد، بيا، ما خدايي را که تو ميپرستي بپرستيم، و تو نيز خداياني را که ما ميپرستيم بپرست؛ و به اين ترتيب، ما با تو در اين امر اشتراک خواهيم داشت؛ اگر آنکه تو ميپرستي بهتر از آنست که ما ميپرستيم، ما از آن بيبهره نماندهايم؛ و اگر آنچه ما ميپرستيم بهتر از آن باشد که تو ميپرستي، تو از آن بيبهره نماندهاي! خداوند متعال در ارتباط با اين پيشنهاد قريش، اين آيات را نازل فرمود: ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ * لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ * وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ * وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتُّمْ * وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ * لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ﴾[43]. «بگو: هان اي کافران. من نميپرستم آنچه را شما ميپرستيد؛ شما نيز نخواهيد پرستيد آنچه را من ميپرستم؛ دين شما از آن خودتان، و دين من نيز از آن خودم!»[44] عبدبن حميد و ديگران از ابنعبّاس روايت کردهاند که قريشيان گفتند: اگر تو خدايان ما را نيايش کني، ما نيز خداي تو را پرستش خواهيم کرد! خداوند سورة کافرون را در پاسخ آنان نازل فرمود[45]. ابن جرير و ديگران از ابنعبّاس نقل کردهاند که گفت: قريشيان به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: يکسال، تو خدايان ما را ميپرستي؛ و يکسال، ما خداي تو را ميپرستيم! خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: ﴿قُلْ أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجَاهِلُونَ﴾[46]. «بگو: آخر غير خداي يکتا را به من دستور ميدهيد بپرستم؟ هان اي نادانان؟!»[47] خداوند متعال اين گفتگوها و مذاکرات خندهآور را با اين جواب قاطع و يکسره کننده براي هميشه خاتمه داد؛ امّا کفّار قريش بطور کامل مأيوس و نااميد نشدند؛ بلکه بر ميزان عقبنشينيهايشان افزودند، مشروط به اينکه پيامبر اسلام نيز بعضي از دستورات و تعليمات را که آورده است تعديل کنند. گفتند: ﴿ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هَـذَا أَوْ بَدِّلْه﴾. «قرآني ديگر غير از اين بياور، يا همين قرآن را تغيير بده!» خداوند اين راه را بر قريشيان، با فرو فرستادن پاسخهايي در قالب آيات قرآني بست؛ چنانکه در پاسخ درخواست آنان فرمود: ﴿قُلْ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِن تِلْقَاء نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَيَّ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾[48]. «بگو: من چنين حقّي را ندارم که قرآن خدا را از جانب خود تغيير بدهم! تنها آنچه را به من وحي ميشود تبعيت ميکنم؛ من ميترسم که اگر خداي خودم را نافرماني کنم به عذاب و شکنجه آن روز بزرگ گرفتار آيم!» همچنين در آيات ذيل، خداوند متعال اهميت و تعيين کنندگي اين مسئله را خاطر نشان فرمود: ﴿وَإِن كَادُواْ لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ لِتفْتَرِيَ عَلَيْنَا غَيْرَهُ وَإِذاً لاَّتَّخَذُوكَ خَلِيلاً * وَلَوْلاَ أَن ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً * إِذاً لَّأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَيَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيراً﴾[49]. «اينک اينان درصدد برآمدهاند که تو را به نحوي از آنچه به تو وحي فرستادهايم منصرف گردانند و تو را وادار کنند تا مطالب و سخنان ديگري را به دروغ بر ما ببندي، و در آن صورت، تو را دوست و رفيق خودشان بگيرند. و اگر تو را ثابت قدم نگردانيده بوديم، چه بسا تو هم در پي آن برميآمدي که اندکي بسوي آنان تمايل پيدا بکني. در آن صورت، تو را ميانه مرگ و زندگي معذّب نگاه ميداشتيم، و آنگاه در برابر ما براي خودت يار و ياوري پيدا نميکردي!» سرگرداني قريشيان و مراجعة آنان به يهوديان مشرکان مکّه، وقتي که در اين گفتگوها و مذاکرات و عقبنشينيها و امتيازدادنها، شکست خوردند، از هر طرف، راهها در برابر ديدگانشان تاريک گرديد، سرگردان شدند که چه بکنند؛ تا آنکه يکي از شيطانهاي قريش، نضربن حارث، درميان آنان به رهبري برخاست و به آنان از روي خيرخواهي و نصيحت گفت: اي جماعت قريش، بخدا، به گونهاي گرفتار شدهايد که ديگر هيچ راه چارهاي براي شما باقي نمانده است! محمد در ميان شما ميزيست. جواني بود از همه جوانان پسنديدهتر، راستگوتر، امانتدارتر؛ تا اينکه آثار ميانسالي را روي شقيقههاي وي مشاهده کرديد، و آورد براي شما آنچه را آورد؛ آنگاه، شما گفتيد: ساحر است! نه به خدا، او ساحر نيست؛ ما جادوگران بسيار ديدهايم و به دميدنها و گرهزدنهايشان آشنا هستيم! گفتيد: کاهن است! نه به خدا، او کاهن هم نيست؛ ما کاهنان را بسيار ديدهايم و ياوهگوييها و سجعپردازيهايشان را شنيدهايم! گفتيد: شاعر است! نه به خدا، او شاعر نيست؛ ما شعر بسيار ديدهايم و شنيدهايم و با هَزَج و رَجَز آن کاملا آشناييم! گفتيد: مجنون است! نه به خدا، او مجنون هم نيست؛ ما جنون را خوب ميشناسيم؛ هيچيک از آثار جنون از قبيل تنگي نفس، وسوسههاي دروني، و افکار آشفته را در وجود او نميبينيم! اي جمعيت قريش، در کار خويش نيک بنگريد؛ که به خدا به مصيبتي سخت گرفتار شدهايد! گويا، قريشيان وقتي که ديدند حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- در برابر همة آن مبارز طلبيهايشان استوار ايستادند، و همة پيشنهادهاي دلانگيز آنان را رد کردند، و تمامي مراحل رويارويي با صلابت و شجاعت تمام با آنان مواجه شدند؛ گذشته از اين، در راستگويي و پاکدامني و ديگر خصلتهاي نيکوي آن حضرت هيچ ترديد نداشتند، اين شبهه در اذهان آنان قوت گرفت که مبادا ايشان به حقيقت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- باشند! تصميم گرفتند که با يهوديان ارتباط برقرار کنند، تا دربارة آن حضرت به نتيجهاي قطعي برسند. آنگاه، از آنجا که نضربن حارث پيشقدم شده و از در خيرخواهي با آنان سخن گفته بود، وي را با يک تن يا چندين تن ديگر مأمور گردانيدند که به نزد يهوديان مدينه بروند. نضربن حارث به اتفاق همراه يا همراهانش نزد احبار يهود رفت. گفتند: اين سه سؤال را با او مطرح کنيد؛ اگر پاسخ داد، نبيمرسل است، و اگر پاسخ نداد، بايد به قتل برسد! (نخست) از او سؤال کنيد دربارة آن جواناني که در روزگاران پيشين بسيار زبانزد بوده اند، داستانشان چگونه بوده است؟که اين جوانان سرگذشتي شگفت داشته اند. (دوم) از او سؤال کنيد دربارة مردي جهانگرد که خاوران و باختران زمين را سراسر درنَوَرديد؛ داستان او چگونه بوده است؟ (سوم) از او سؤال کنيد دربارة روح، که روح چيست؟ نضر بن حارث، همينکه به مکه بازگشت اعلام کرد: سخن آخر را براي يکسره کردن کار شما با محمد با خود آوردهايم! و آنچه را که يهوديان گفته بودند براي ايشان باز گفت. قريشيان آن سه سؤال را نزد رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- مطرح کردند. چند روز بعد، سورة کهف نازل شد، و در آن سوره داستان آن جوانان، که همان اصحاب کهف باشند، و داستان آن مرد جهانگرد که همان ذوالقرنين باشد، آمده بود؛ و پاسخ خداوند متعال به سؤال سوّم آنان که روح چيست؟ نيز در سورة اسراء نازل گرديد، و براي قريشيان کاملاً روشن گرديد که حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- به حق رسول خدايند و در دعوت خويش راستگويند؛ اما، ستمگران مانند هميشه راهي جز کفر و ناسپاسي پيش نگرفتند [50]. *** اين بود، نمونههايي چند از موضعگيريهاي مشرکان مکه در برابر دعوت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- . آنان تمامي اين شيوهها را با هم در کنار هم به کار گرفتند؛ از اين مرحله به ديگر، و از اين گونه برخورد به آن گونه برخورد ديگر، تغيير رفتار ميدادند و پيوسته در کردارشان تجديدنظر ميکردند. از سختگيري به نرمش و مدارا؛ از مدارا و نرمش به سختگيري و خشونت؛ از ترغيب به تهديد به ترغيب؛ گاه برميآشفتند و پرخاش ميکردند، و گاه به سستي ميگراييدند و آرام ميگرفتند. گاهي خصمانه مجادله ميکردند و گاهي ديگر، دوستانه تملّق ميگفتند؛ گاهي به شدت مبارزه ميکردند، گاهي ديگر عقبنشيني ميکردند؛ گاهي وعد و وعيد ميدادند، و گاهي ديگر بشارت و نويد؛ گويي، گاه جلو ميآمدند و گاه عقب ميرفتند؛ آرام و قرار نداشتند؛ بناي گريز و فرار نيز نداشتند. مقصد و مقصودشان از همة اين رنگها و نيرنگها، بياثر کردن دعوت اسلام بود. آنان ميخواستند جبهة کفر را دوباره سامان بدهند. امّا، با همه اين کوششها و تکاپوها که به خرج دادند، و همة آن انواع نقشهکشيها و چارهانديشيها که يک به يک آزمودند؛ در برابر آنان راهي بجز شمشير باقي نماند. شمشير نيز که تفرقه را شدت ميبخشيد، و حاصلي جز درگيري و نبرد که همهچيز را ريشهکن ميکرد، نميتوانست داشته باشد؛ سرگردان شدند که چه بايد بکنند؟! موضع گيري ابوطالب و خاندان وي ابوطالب، زماني که مشاهده کرد سران قريش از وي ميخواهند که حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- را تحويل آنان بدهد تا ايشان را بکشند؛ و در ديگر رفتارها و کردارهاي قريشيان نيز با توجه به قرائن و شواهد متعدد، دريافت که آنان ميخواهند حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- را بکشند، و حرمت حمايت ابوطالب را بشکنند؛ و حرکات امثال عقبهبن ابيمُعَيط و ابوجهلبن هشام و عمربن خطّاب را زير نظر گرفت؛ فرزندان هاشم و فرزندان مطلب را فراخواند و آنان را گِرد آورد، و آنان را به قيام براي حفاظت از پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- دعوت کرد. همگي آنان- مسلمان و کافر- از روي غيرت و حميت و به منظور حفظ حرمت قانون «جوار» درفرهنگ قومي عرب، دعوت ابوطالب را اجابت کردند، و در کنار کعبه با وي همپيمان شدند، و عهد بستند. در آن ميان، تنها ابولهب، برادر ابوطالب، از آنان کناره گرفت، و به ديگر سران قريش پيوست[51].
[1]- سوره زمر، آيه 10. [2]- نکـ: السنن الکبري، بيهقي، ج 9، ص 9. [3]- زادالمعاد، ج 1، ص 24. [4]- همان. [5]- سوره فصلت، آيه 26. [6]- سوره نجم، آيه 62. [7]- بخاري داستان به سجده افتادن مشرکان را به اختصار از قول ابن مسعود و ابنعباس آورده است؛ نک: «باب سجدةالنجم» و «باب سجودالمسلمين و المشرکين» (ج 1، ص 146) و «باب ما لقي النبي و اصحابه من المشرکين، بمکة» (ج 1، ص 543). [8]- سيرةابنهشام،ج 1، ص 364؛ زاد المعاد، ج 1، ص 24، ج 2، ص 44. [9]- نک: زاد المعاد، ج 1، ص 24. [10]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 334، 338؛ با تخليص. [11]- سوره حجر، آيه 94. [12]- اشاره به آيه 1 و آيه 8، سوره نجم. [13]- دلائل النبوة، ج 2، ص 585؛ مختصر السيرة، شيخ عبدالله نجدي، ص 135. [14]- مختصرالسيرة، ص 113 [15] در اينجا پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- قريشيان ظالم و ستمگر را تهديد کرده، بدانها گوشزد مي کند که روزي سزاي اين ستمها و آزارهايي که در حق مؤمنان روا مي دارند را خواهند ديد... مترجم محترم گويا متوجه اين موضوع نشده فرمودة آنحضرت -صلي الله عليه وسلم- را بدينصورت ترجمه کرده اند که: «اي جماعت قريش! من به آهنگ قرباني شدن بسوي شما آمده ام!». [16]- اقتباس از آيه 28، سوره مؤمن (غافر). [17]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 289، 290، با تلخيص. [18]- صحيح البخاري»، باب ذکر ما لقي النبي و اصحابه من المشرکين، بمکه»، ج 1، ص 544. [19]- مختصرالسيرة، ص 113. [20]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 291-292، با تلخيص. [21]- تاريخ عمربن الخطّاب، ابن جوزي، ص 11. [22]- جامع الترمذي، ابواب المناقب، «مناقب عمربن الخطاب»، ج 5، ص 576، ح 3681. [23]- تاريخ عمربن الخطاب، ابن جوزي، ص 6. روايت ابن اسحاق از عطاء و مجاهد نيز نزديک به همين مضمون است، اما ذيل آن با اين روايت متفاوت است؛ نک: ابن هشام، ج 1، ص 346-348. نيز، روايتي نزديک به همين مضمون را ابن جوزي از جابر آورده است که باز هم ذيل آن با اين روايت متفاوت است؛ نک: تاريخ عمربن الخطاب، ص 9-10. [24]- اقتباس از آيه 79، سوره واقعه. [25]- سوره طه، آيات 1-14. [26]- تاريخ عمربن الخطاب، ص 7، 10-11؛ سيرةابنهشام، ج 1، ص 343-346. [27]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 349-350. [28]- تاريخ عمربن الخطاب، ابن جوزي، ص 8. [29]- سُنن ابن حبان (الاحسان)، ج 9، ص 16؛ سيرةابنهشام، ج 1، ص 348-349؛ تاريخ عمربن الخطاب، ابن جوزي، ص 8؛ نزديک به همين مضمون در: المعجم الاوسط،طبراني، ج 2، ص 172، ح 1315. [30]- صحيح البخاري، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج 1، ص 545. [31]- سيرة ابنهشام، ج 1، ص 349. [32]- تاريخ عمر بن الخطاب، ابن جوزي، ص 6-7. [33]- مختصر سيرةالرسول، شيخ عبدالله النجدي، ص 103. [34]- تاريخ عمربن الخطاب، ص 13. [35]- صحيح البخاري، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج 1، ص 545. [36]- سوره فصلت، آيات 1-5. [37]- آيه 38. [38]- سيرة ابن هشام، ج 1، ص 293-294؛ قسمتي از اين روايت در معجم صغير طبراني نيز آمده است: ج 1، ص 265. [39]- سوره فصّلت، آيه 13. [40]- تفسير ابن کثير، ذيل آيه شريفه، ص 95-96. [41]- روايت ابن اسحاق در سيره ابن هشام، (ج 1، ص 295-298)، و روايت ابن جرير و ابنالمنذر و ابن ابي حاتم در الدّرالمنثور (ج 4، ص 365-366) با تلخيص. [42]- سيرةابنهشام، ج 1،ص 298-299. [43]- سوره کافرون، آيات 1 تا 6 (تمام سوره). [44]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 362. [45]- الدرالمنثور، سيوطي، ج 6، 962. [46]- سوره زمر، آيه 64. [47]- تفسير ابن جرير طبري، ذيل سوره کافرون. [48]- سوره يونس، آيه 15. [49]- سوره اسراء، آيات 73-75. [50]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 299-301. [51]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 269.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|