Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم به حضرت على رضي الله عنه فرمودند: "يا علي‌، لاتتبع‌ النظرة‌ النظرة، فان‌ لك ‌الأولي‌ وليس‌ لك‌ الأخرة"، يعنى: "اي‌ علي‌! نگاه‌ دوم‌، نگاه‌ اول‌ را دنبال‌ نكند زيرا نگاه‌ اول‌ از تو بخشوده‌ است‌ اما نگاه‌ دوم‌ چنين‌ نيست‌".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > گسترش دعوت اسلام در بیرون مکه

شماره مقاله : 8522              تعداد مشاهده : 431             تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389

گسترش دعوت اسلام در بيرون مکّه
 
رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- در طائف
در ماه شوّال سال دهم بعثت (مطابق با اواخر ماه يا اوائل ژوئن سال 619 ميلادي) پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- به طائف عزيمت کردند. فاصلة شهر طائف از شهر مکّه حدود 60 ميل است. آن حضرت اين مسافت طولاني را، رفت و برگشت، با پاي پياده طي کردند. در اين سفر، بردة آزاد شدة ايشان زيدبن حارثه همراه ايشان بود. در تمامي مسير، در ميان راه، بر هر قبيله‌اي که مي‌گذشتند، آنان را به اسلام دعوت مي‌کردند؛ اما، حتّي يکي از آن قبائل نيز دعوت آن حضرت را اجابت نکرد.
وقتي به شهر طائف رسيدند، نزد سه برادر که همگي از سران ثقيف بودند، رفتند: عبدياليل؛ مسعود؛ و حبيب، پسران عمروبن عُمَير ثقفي. با آنان نشستند و آنان را بسوي خدا دعوت کردند، و به ياري اسلام فراخواندند. يکي از آنان گفت: اگر خدا تو را فرستاده باشد، پردة خانة کعبه را پاره کرده است! ديگري گفت: خدا کسي را غير از تو پيدا نکرد؟! سومي گفت: بخدا، من هرگز با تو سخن نمي‌گويم. اگر فرستادة خدا باشي، شأن تو اجلّ از آن است که من بخواهم با تو هم سخن بشوم؛ و اگر دروغ بر خدا بسته باشي، سزاوار نيست که با تو سخن بگويم! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از نزد آنان برخاستند، و خطاب به آنان گفتند:
(إذ فعلتم ما فعلتم فاکتموا عنّي)
«حال که چنين با من رفتار کرديد، دست کم اين راز را فيمابين من و خودتان نگاه داريد!»
حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- ده روز در ميان اهل طائف به سر بردند. هيچيک از اشراف طائف را فروگذار نکردند؛ نزد يکايک آنان رفتند و با آنان صحبت کردند. همه يک سخن گفتند: از سرزمين ما خارج شو! و اراذل و اوباش را بر عليه ايشان برانگيختند، و به آزار ايشان واداشتند. وقتي که خواستند از طائف خارج شوند، اراذل و اوباش طائف آن حضرت را تعقيب کردند، و پيوسته ايشان را دشنام مي‌دادند و بر سر ايشان فرياد مي‌زدند، تا آنکه انبوهي از مردم طائف در اطراف آن حضرت گردآمدند، و در دو سوي ايشان صف کشيدند، و پياپي بسوي ايشان سنگ مي‌افکندند، و با سخنان ابلهانه ايشان را آزار مي‌دادند. آنقدر بر مُچ‌ پاهاي آن حضرت سنگ زدند که نعلين آن حضرت مالامال خون گرديد. زيدبن حارثه خويشتن را سپر بلاي آن حضرت کرده بود، و ضربات سنگها را به جان مي‌خريد، تا آنکه چند جاي سر او شکاف برداشت. اراذل و اوباش بر سر آن حضرت ريختند و همچنان ايشان را مي‌زدند و تعقيب مي‌کردند تا آن دو را به باغي که از آنِ عتبه و شيبه پسران ربيعه بود، و سه ميل با طائف فاصله داشت رسانيدند. همينکه به آن باغ درآمدند، تعقيب کنندگان از آن دو دست برداشتند و بازگشتند. رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- به سوي درخت انگوري در کنار باغ آمدند و زير ساية آن نشستند و به ديوار تکيه دادند. وقتي آرام نشستند و قدري آسوده شدند، آن دعاي مشهور را خواندند که نشانگر تهاجم غم و اندوه بر قلب مبارک آن حضرت، و بيانگر شدت تأثّر و تأسف و افسردگي آن حضرت است، از آن بابت که حتي يک تن به ايشان ايمان نياورده بود:
(اللهم إليک أشکو ضعف قوتي، وقلة حيلتي، وهواني على الناس، يا أرحم الراحمين. أنت رب المستضعفين، وأنت ربي. إلى من تکلني؟ إلى بعيد يتجهمني؟ أم إلى عدو ملکته أمري؟ إن لم يکن بک علي غضب فلا أبالي، ولکن عافيتک هي أوسع لي! اعوذ بنور وجهک الذي أشرقت له الظلمات، وصلح عليه أمر الدنيا والآخرة، من أن ينـزل بي غضبک، أو يحل علي سخطک، لک العتبى حتى ترضى، ولا حول ولا قوة إلا بک).
«خداوندا، به تو شکايت مي‌برم از کم شدن تاب و توانم؛ و بسته شدن راه چاره در برابرم؛ و خفّت و خواري‌ام در نزد مردمان؛ اي مهربانترين مهربانان. تو خداي مستضعفاني، و تو خداي مني؛ مرا به که مي‌سپاري؟ به بيگانه‌اي که با من پرخاش کند؟ يا به دشمني که زمام کار را در دست او قرار داده‌اي؟ اگر بر من خشم نگرفته باشي، باکي ندارم، اما، آسايش و آرامشي که تو بدهي براي من گواراتر و سازگارتر است! پناه مي‌برم به نور جمال تو که هر تاريکي و ظلمتي از برابر آن رخت برمي‌بندد؛ و همه کار دنيا و آخرت را اصلاح مي‌کند؛ از اينکه خشم تو بر من فرود آيد، يا ناخشنودي تو شامل حال من گردد. هرچه خواهي مرا عتاب کن تا سرانجام از من خشنود گردي! هيچکس را جز تو توان و نيرويي نيست مگر از جانب تو!»
فرزندان ربيعه، وقتي وضع و حال پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را بدين منوال ديدند، حسّ خويشاوندي آنان تحريک شد، و غلام نصراني خويش را، بنام عدّاس، فراخواندند، به او گفتند: قدري از اين انگورها بچين، و براي اين مرد ببر! وقتي ظرف انگور را پش روي آن حضرت نهاد، آن حضرت دستشان را به سوي ظرف انگور دراز کردند و گفتند: «بسم‌الله» بنام خدا؛ و سپس تناول کردند.
عدّاس گفت: اين سخن را هيچيک از اهالي اين سرزمين نمي‌گويند! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به او گفتند: از کدام سرزميني تو؟ دين و آئين تو چيست؟ گفت: من نصراني هستم، اهل نينوا. فرمودند: از شهر آن مرد صالح، يونس بن مَتّي؟ عدّاس گفت: تو يونس بن مَتّي را از کجا مي‌شناسي؟ رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: او برادر من است؛ او پيامبر بود، من نيز پيامبرم! عدّاس خود را بر سر و روي و دستها و پاهاي پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- افکند و شروع به بوسيدن کرد.
فرزندان ربيعه به يکديگر گفتند: غلامتان را هم که اين مرد از دستتان گرفت! وقتي عدّاس آمد، به او گفتند: واي برتو؛ اين چه کاري بود که کردي؟! گفت: اي سرور من، در سراسر روي زمين هيچ چيز بهتر از اين مرد نيست! براي من مطلبي را بازگفت که آنرا نمي‌داند مگر پيامبر! آن دو به او گفتند: واي بر تو، عدّاس! مبادا اين مرد تو را از دين و آئينت برگرداند! دين تو بهتر از دين اوست!! [1]
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پس از آنکه از باغ فرزندان ربيعه بيرون آمدند، افسرده و اندوهگين و دل‌شکسته، راه مکه را پيش گرفتند، وقتي به قَرن المَنازل رسيدند، خداوند جبرئيل را به سوي ايشان فرستاد. فرشتة کوهها نيز همراه جبرئيل بود؛ آمده بود تا از آن حضرت کسب تکليف کند تا اگر صلاح مي‌دانند دو کوه بلند دو سوي مکه را بر سر اهل مکه فرود آورد!
* بخاري تفصيل اين داستان رابه سند خودش از عروه‌بن زبير چنين روايت کرده است که عايشه -رضي الله عنها- براي او حديث کرده باز گفت که روزي به پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- گفت: آيا بر شما روزي دشوارتر از روز جنگ اُحُد گذشته است؟ فرمودند: از قوم قبيله تو چه‌ها ديدم، بماند! دشوارترين آزاري که از آنان ديدم، روز عقبه بود. آئين و دعوت خود را با ابن عبدياليل بن عبدکُلال مطرح کردم؛ مراد مرا حاصل نکرد و دعوت مرا نپذيرفت. غمگين و غصّه‌دار به راه افتادم. سرم را بلند کردم؛ ديدم که قطعة ابري بر سرم سايه افکنده است! نيک نگريستم، ديدم جبرئيل از ميان آن قطعه ابر مرا ندا مي‌دهد و مي‌گويد: خداوند سخنان قوم و قبيلة تو را که به تو گفتند، شنيد، و پاسخ آنان را دريافت، و اينک فرشتة کوهها را نزد تو فرستاده است تا هر دستوري که راجع به آنان مي‌خواهي به او بدهي! آنگاه فرشتة کوهها مرا ندا داد و بر من سلام کرد؛ سپس گفت: اي محمد، چنين است، هرچه تو خواهي! اگر خواهي تا دو کوه بلند دو سوي مکه بر سرشان فرود آورم! منظور وي، کوه ابوقبيس در يک سوي، و کوه قُعَيقعان در سوي ديگر مکّه بود. نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: من که اميدوارم خداوند عزّوجل از نسل اينان افرادي را بيرون آورد که خداي عزّوجل را به تنهايي بپرستند، و براي او هيچ شريکي قائل نشوند! [2]
از اين جوابي که پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- ارائه فرمودند، شخصيت ممتاز آن حضرت نمايان مي‌شود، و معلوم مي‌شود که ژرفاي خُلق عظيم حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- قابل دستيابي نيست.
رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- به خود آمدند، و قلب مبارکشان آرام گرفت؛ زيرا مي‌ديدند که خداوند از فراز هفت آسمان اين امداد غيبي را براي ايشان فرستاده است. از آنجا، بار ديگر راه مکه را پيش گرفتند تا به وادي نخله رسيدند، و چند روز در آنجا ماندند. در وادي نخله دو آبادي قابل اقامت وجود دارد: السّيل الکبير و الزّيمه که هر دو آباد و پرمحصول‌اند؛ در هيج منبعي نيافتم که محل اقامت آن حضرت را در وادي نخله به دقت تعيين کرده باشند.
در اثناي اقامت آن حضرت در وادي نخله، خداوند گروهي از جنيان را نزد ايشان فرستاد [3] که وصف اين داستان در دو موضع از قرآن آمده است؛ يکجا در سوره احقاف و جاي ديگر در سورة جنّ:
﴿وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَراً مِّنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلَى قَوْمِهِم مُّنذِرِينَ * قَالُوا يَا قَوْمَنَا إِنَّا سَمِعْنَا كِتَاباً أُنزِلَ مِن بَعْدِ مُوسَى مُصَدِّقاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَإِلَى طَرِيقٍ مُّسْتَقِيمٍ * يَا قَوْمَنَا أَجِيبُوا دَاعِيَ اللَّهِ وَآمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُم مِّن ذُنُوبِكُمْ وَيُجِرْكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾[4].
«و آنگاه که گروهي از جنيان را نزد تو گسيل داشتم تا قرآن را استماع کنند. همينکه در محضر قرآن حاضر شدند، با يکديگر گفتند: ساکت باشيد! و همينکه تلاوت آيات قرآن پايان پذيرفت، جهت انذار به سوي قومشان بازگشتند. گفتند: اي قوم ما، اخيراً ما خبر از کتابي شنيده‌ايم که پس از موسي نازل شده و تصديق کننده کتابهاي پيشين است؛ به حق هدايت مي‌کند و به صراط مستقيم. اي قوم ما، پيک خداي را اجابت کنيد. به او ايمان بياوريد. تا بخشي از گناهانتان را براي شما بيامرزد، و شما را از عذاب اليم در پناه خويش قرار دهد!»
﴿قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِّنَ الْجِنِّ فَقَالُوا إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآناً عَجَباً * يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَلَن نُّشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَداً...﴾[5].
«بگو: به من وحي رسيده است که گروهي از جنيان استماع کرده‌اند،  وآنگاه گفته‌اند: ما قرآني شگفت را شنيديم؛ که به سوي رشد هدايت مي‌کند. ما نيز به آن ايمان آورديم، و با خداي خودمان احدي را شريک نمي‌گردانيم... .»
از سياق اين آيات، و همچنين از مضامين رواياتي که در شرح و تفسير اين رويداد رسيده است، برمي‌آيد که نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- آن هنگام که جنّيان حضور پيدا کرده‌اند و قرآن را استماع کرده‌اند، از اين جريان مطلع نبوده‌اند؛ و وقتي که خداوند آن حضرت را از اين واقعه مطلع گردانيده، با خبر شده‌اند، نيز، اين حضور جنيان در محضر پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- براي نخستين بار بوده است. از مضامين روايات چنين برمي‌آيد که از آن پس بارها به نزد آن حضرت براي استماع قرآن آمده‌اند.
حقّاً، اين رويداد، امداد غيبي ديگري بود که خداوند از گنجينه‌هاي غيب مکنون خويش، به واسطة لشکريان خود که جز خود او هيچکس را از آن خبري نيست، براي آن حضرت رسانيد. وانگهي، آياتي که در ارتباط با اين رويداد نازل گرديد، مشتمل بر بشارتها و مژده‌هاي متعدد دائر بر پيروزي و موفقيت دعوت نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- بود، و اشاراتي را در بر داشت به اين مطلب که هيچ نيرويي از نيروهاي آفرينش نمي‌تواند مانع پيروزي و موفقيت دعوت پيامبر اسلام گردد:
﴿وَمَن لَّا يُجِبْ دَاعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَلَيْسَ لَهُ مِن دُونِهِ أَولِيَاء أُوْلَئِكَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ﴾[6].
«و هرآنکس که پيک خدا را اجابت نکند، در اين جهان منشأ هيچ دخل و تصرفي نيست، و در برابر خداوند او را ياروياوري نيست؛ آنان در گمراهي‌يي وصف ناشدني گرفتارند!»
﴿وَأَنَّا ظَنَنَّا أَن لَّن نُّعجِزَ اللَّهَ فِي الْأَرْضِ وَلَن نُّعْجِزَهُ هَرَباً﴾[7].
«و ما به يقين دريافتيم که هرگز در اين جهان نمي‌توانيم در کار خدا دخالتي بکنيم، و نيز نمي‌توانيم با گريختن خود را از دست وي خلاص سازيم!»
در پرتو اين امداد غيبي، و در پرتو اين بشارتها، آن ابرهاي دلسردي و اندوه و نوميدي که از اوان بيرون آمدن از طائف و طرد شدن و اخراج شدن از آن شهر، فضاي قلب آن حضرت را پر کرده بودند، به کناري رفتند و پراکنده شدند. آن حضرت تصميم گرفتند که به مکه بازگردند، و همان شيوة نخستين خويش را در راستاي دعوت اسلام و ابلاغ رسالت خداوندي، با شور و نشاطي مجدّد و با جدّيت و شوقي بي‌سابقه، از سر بگيرند.
اينجا بود که زيدين حارثه به آن حضرت گفت: چگونه مي‌خواهي بر آنان وارد شوي- يعني بر قريش- در حالي که تو را اخراج کرد‌ه‌اند؟! گفتند: اي زيد، خداوند براي اين وضعيتي که تو مي‌نگري راههاي رهايي وشيوه‌هاي خلاص نيز قرار داده است. خداوند پيروز گردانندة دين خود، و چيره گردانندة پيامبر خويش است!
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مسير خويش را ادامه دادند تا به نزديکي مکّه رسيدند. در کنار غار حِراء درنگ کردند و مردي از خزاعه را به سوي اَخنَس بن شَريق فرستادند تا بيايد و به آن حضرت امان بدهد. اَخنَس گفت: من هم پيمان هستم، و هم پيمان نمي‌تواند به کسي امان بدهد! آن حضرت نزد سهيل بن عمرو فرستادند. سهيل گفت: بني‌عامر نمي‌تواند بني‌کعب را امان بدهند! آنحضرت نزد مُطعَم بن عَدّي فرستادند، مطعم گفت: به چشم! آنگاه اسلحه برگرفت و فرزندان و مردان قبيله‌اش را فراخواند و به آنان گفت: سلاح برگيريد، و در چهارگوشة خانة کعبه کمين بگيريد؛ که من محمد را امان داده‌ام! آنگاه به نزد رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- فرستاد که داخل شويد! رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- وارد شهر مکه شدند؛ زيدبن حارثه نيز همراه ايشان بود. رفتند تا به مسجدالحرام رسيدند. مطعم بن عدي بر پشت مرکب ايستاد و ندا در داد: اي جماعت قريش، من محمد را امان داده‌ام؛ هيچيک از شما نبايد معترّض او گردد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نزديک رکن حجرالاسود رفتند. آن را استلام کردند؛ خانة کعبه را طواف کردند؛ دو رکعت نماز گزاردند، و به خانة خود بازگشتند. در راه بازگشت به منزل، معطم بن عدي به اتفاق پسرش با اسلحه با آن حضرت مراقبت مي‌کردند، تا به خانة خويش درآمدند.
گفته‌‌اند: ابوجهل از مطعم سؤال کرد: تو امان داده‌اي يا پيرو (مسلمان) شده‌اي؟! گفت: نه، امان داده‌ام! ابوجهل گفت: ما نيز کسي را که تو امان داده‌اي امان مي‌دهيم!
رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- اين رفتار مطعم را هيچگاه از ياد نبردند؛ چنانکه در ارتباط با اسيران جنگ بدر فرمودند:
(لو کان المطعم بن عدي حياً ثم کلمني في هؤلاء النتني لترکتهم له).
«اگر مطعم بن عدي زنده بود و درباره اين جسدهاي بدبو با من سخن مي‌گفت آنها را به او وامي‌گذاشتم!»
 
عرضه اسلام بر قبائل و افراد
در ماه ذيقعدة سال دهم بعثت (اواخر ژوئن يا اوائل جولاي سال 619 ميلادي) رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مکه بازگشتند تا عرضه کردن اسلام را بر قبائل و افراد از سرگيرند. چون موسم حج نزديک شده بود، مردم پياده و سواره، از سوي هر کوه و درّه، براي اداي فريضة حجّ، و بهره‌برداري از آثار و برکات حجّ و ياد کرد نام خدا در روزهاي مشخص موسم حج به مکه مي‌آمدند. رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- اين فرصت را مغتنم دانستند؛ قبيله به قبيله به سراغ آنان آمدند، و اسلام را بر آنان عرضه کردند، و آنان را همانگونه که از سال چهارم بعثت آغاز کرده بودند، به اسلام دعوت کردند. با اين تفاوت که از امسال سال دهم شروع کردند از آنان بخواهند که آن حضرت را ياري دهند و پشتيباني کنند و حمايت کنند تا رسالت الهي را که به خاطر آن مبعوث شده‌اند، ادا کنند و پيام خداوند يکتا را به همگان برسانند.
 
قبائلي که اسلام بر آنها عرضه شد
زهري گويد: قبيله‌هايي که براي ما نام برده‌اند و گفته‌اند که رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- نزد آنها رفته‌اند و آنها را به اسلام دعوت کرده‌‌اند، و خودشان را به آنها معرفي کرده‌اند، عبارتند از: بني‌عامربن صعصعه، مُحارب بن خَصَفه؛ فزاره؛ غسّان؛ مُرّه؛ حنيفه؛ سليم؛ عَبس؛ بني‌نصر؛ بني‌البطّاء؛ کِنده؛ حارث‌بن کعب؛ عُذره؛ و حضارمه که هيچيک از اين قبيله‌ها دعوت آن حضرت را اجابت نکردند. [8]
اين قبائلي که زهري نام برده است، همه در يک سال يا در يک موسم حج، اسلام بر آنها عرضه نشده است؛ بلکه اين روند از سال چهارم بعثت آغاز شده و تا آخرين موسم قبل از هجرت ادامه داشته، و نام بردن و تعيين کردن سال مشخص و معيني براي عرضة اسلام به هر يک از اين قبيله‌ها ميسّر نيست؛ تنها اين را مي‌توان گفت که اين امر، ظاهراً در سال دهم بعثت روي داده است.
کيفيت عرضة اسلام بر اين قبائل و پاسخ‌هايي که در برابر دعوت پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- ابراز داشته‌‌اند، بنا به روايت ابن‌اسحاق با تلخيص چنين است:
1) بني کلب: پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به سراغ يکي از تيره‌هاي اين خاندان، به نام بني‌عبدالله رفتند، و آنان را به سوي خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفي کردند، و حتي در مقام تشويق و ترغيب، به ايشان گفتند: «يا بني عبدالله، إن الله قد أحسن اسم أبيکم» اي فرزندان «عبدالله» خداوند نام نيکويي را بر پدر شما نهاده است! امّا آنان نپذيرفتند و به پيشنهاد پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- توجهي نکردند.
2) بني حنيفه: در بارانداز کاروانشان به ديدار آنان رفتند، و آنان را به سوي خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفي کردند؛ هيچيک از افراد و قبائل تا آن حد به زشتي به آن حضرت پاسخ نداده بود!
3) بني عامربن صعصعه: آنان را به سوي خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفي کردند؛ بيحره‌بن فراس (مردي از آن قبيله) گفت: به خدا اگر اين جوانمرد را از قريشيان بازگيرم، به واسطة او همة قوم عرب را خواهم بلعيد! آنگاه گفت: فکر مي‌کني که اگر ما بر اين آئين تو با تو بيعت کنيم، آنگاه خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، زمامداري پس از تو از آن ما خواهد بود؟ فرمودند:
(الأمر إلى الله، يضعه حيث يشاء).
«اين کار به دست خداست، هرجا که بخواهد آن را قرار مي‌دهد!»
آن مرد گفت: شاهرگ‌هايمان را بخاطر تو آماج شمشيرهاي قوم عرب گردانيم؛ آنگاه، وقتي که خدا تو را پيروز گردانيد، زمامداري از آن ديگران باشد؟! ما را به آئين تو نيازي نيست! و به اين ترتيب، دعوت آن حضرت را نپذيرفتند.
وقتي که بني‌عامر از موسم حج بازگشتند، با يکي از پيران بزرگ قبيله که به خاطر کهنسالي به موسم حج نرفته بود. قضيه را مطرح کردند و به او گفتند: جوانمردي از قريش از بني‌عبدالمطلب نزد ما آمد که ادعا مي‌کرد پيامبر است. ما را دعوت مي‌کرد به اينکه از او حمايت کنيم، و همراه او قيام کنيم، و او را به سرزمين خودمان ببريم! آن پير کهنسال دو دست خويش بر سر نهاده و گفت: اي بني‌عامر، مگر ديگر قابل جبران است؟! مرغ از قفس پريد!! سوگند به آنکه جانم در دست اوست، تاکنون هيچ يک از اولاد اسماعيل چنين سخن نگفته است؛ اين حق است! شماها عقلتان کجا رفته بود؟[9]
 
مسلمانان غيراهل مکّه
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- همانگونه که اسلام را بر قبيله‌ها و هيأت‌هاي نمايندگي قبائل عرضه مي‌کردند، بر افراد و اشخاص نيز عرضه مي‌کردند، و از برخي از اين افراد و اشخاص پاسخ‌هاي شايسته‌اي دريافت کردند، و اندکي پس از موسم حج سال دهم بعثت، چند تن از اين افراد که اهل مکّه نبودند، به آن حضرت ايمان آوردند، از جمله:
1) سُوَيدبن صامت: وي شاعري خردمند از ساکنان يثرب بود، که به خاطر متانت و شرافت و اصل و نسب و شاعري‌اش، قوم و قبيلة وي او را «کامل» مي‌ناميدند. براي حجّ يا عمره به مکه آمده بود. حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- او را به اسلام دعوت کردند. گفت: شايد آنچه در اختيار شماست، همانند آن چيزي باشد که در اختيار من است؟! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: چه چيز در اختيار توست؟ گفت: حکمت لقمان! گفتند: بر من عرضه کن! برايشان عرضه کرد. رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- به او گفتند:
(إن هذا لکلام حسن، والذي معي أفضل من هذا؛ قرآن أنزله الله تعالى علي؛ هو هدى ونور).
«اين سخن نيکويي است؛ اما آنچه در اختيار من است برتر و بهتر از اين است؛ قرآني است که خداوند متعال بر من نازل کرده است؛ هدايت است و نور!»
آنگاه حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- قرآن را براي او تلاوت کردند، و او را به اسلام دعوت کردند، او نيز اسلام آورد و گفت: اين، سخن نيکويي است! وقتي به مدينه رسيد، طولي نکشيد که در يک درگيري فيمابين اوس و خزرج پيش از جنگ بِعاث به قتل رسيد[10]. بيشتر روايات حاکي از آن‌اند که وي در اوائل سال يازدهم بعثت اسلام آورده است.
2) اياس بن معاذ: وي نوجواني از ساکنان يثرب بود که همراه جماعتي از طايفة اوس به مکه آمده بود اين گروه آمده بودند تا با قريش بر عليه طايفة خزرج هم‌پيمان شوند. ورود آنان به مکه اندکي پيش از جنگ بِعاث، اوائل سال يازدهم بعثت بود، که آتش دشمني در شهر يثرب ميان دو طايفة اوس و خزرج شعله‌ور شده بود، و شمار مردان جنگي اوس کمتر از خزرج بود. وقتي رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- خبر يافتند که اين گروه به مکه آمده‌اند، نزد آنان آمدند و با آنان نشستند و به آنان گفتند:
(هل لکم في خير ممّا جئتُم له؟)
«آيا مايليد بهتر از آن چيزي را که به خاطر آن آمده‌ايد به شما پيشنهاد کنم؟»
گفتند: آن چيست؟ حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفتند:
(أنا رسول‌الله؛ بعثني إلى العباد؛ أدعوهم إلى أن يعبدوا الله ولا يشرکوا به شيئا، وأنزل علي الکتاب)
«من فرستاده خدا هستم؛ خداوند مرا به سوي بندگانش فرستاده است تاآنان را دعوت کنم به اينکه خداوند را پرستش کنند و براي او هيچ همتايي قائل نشوند؛ و بر من کتاب نازل فرموده است!»
آنگاه، اسلام را به آنان معرفي کردند، و قرآن برايشان تلاوت کردند. اياس بن‌معاذ گفت: اي قوم من، اين بخدا بهتر از آن چيزي است که به خاطر آن آمده‌ايد! ابوالحيسر انس بن رافع، يکي از مردان حاضر در آن جماعت، مشتي خاک از زمين مکه برگرفت و به صورت اياس پاشيد و گفت: دست از سرمان بردار! ما براي کار ديگري آمده‌‌ايم! اياس سکوت کرد، و رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- از نزد آنان برخاستند و رفتند؛ و آن جماعت نيز بدون آنکه موفق شوند پيماني با قريشيان ببندند، به مدينه بازگشتند.
پس از بازگشت آن گروه به يثرب، طولي نکشيد که اياس از دنيا رفت. به هنگام مرگ، اياس پيوسته لا‌اله الا‌الله، الله‌اکبر، الحمدلله و سبحان‌الله مي‌گفت، به همين دليل، مورخان ترديدي ندارند در اينکه وي مسلمان از دنيا رفته است[11].
3) ابوذر غفاري: وي نيز از ساکنان يثرب بود. شايد وقتي که خبر مبعوث شدن نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- از طريق سويدبن صامت و اياس‌بن معاذ به يثرب رسيد، به گوش ابوذر نيز رسيده باشد، و به همين ترتيب، اسلام آورده باشد.
* بخاري از ابن عباس روايت کرده است که ابوذر گفت: من مردي از بني‌غفار بودم. به ما خبر رسيد که مردي در مکّه خروج کرده است و ادعا مي‌کند که پيامبر است. به برادرم گفتم: به سراغ اين مرد برو و با او سخن بگو، و خبرش را براي من بياور! برادرم به مکه رفت و با آن حضرت ملاقات کرد. آنگاه بازگشت. به او گفتم: چه خبر؟ گفت: مردي را ديدم که به خير امر مي‌کرد و از شرّ نهي مي‌کرد! به او گفتم: خبر شافي و کافي براي من نياوردي! يک هميان و يک چوبدستي برداشتم و راهي مکّه شدم. او را نمي‌شناختم، اما خوش نداشتم که دربارة او از کسي سؤال کنم! در مسجدالحرام اُطراق کرده بودم. و از آب زمزم مي‌نوشيدم و روزگار به همين منوال مي‌گذرانيدم. روزي علي از کنار من گذشت و گفت: گويا اين مرد غريب است؟ گويد: گفتم: آري. گفت: برويم به منزل! همراه او رفتم؛ نه او از من سؤالي مي‌کرد و نه من از او سؤالي مي‌کردم و با او سخني مي‌گفتم. فردا صبح، به مسجدالحرام رفتم تا دربارة او سؤال کنم. اما، هيچکس خبري از او به من نداد. گويد: بار ديگر علي بر من گذشت و گفت: آيا اين مرد هنوز نتوانسته است خانه‌اش را پيدا کند؟! گويد: گفتم: نه! گفت: حال که چنين است، همراه من بيا! گويد: گفت: کارت چيست؟ و براي چه منظوري به اين شهر آمده‌اي؟ گويد: به او گفتم: اگر راز مرا فاش نمي‌کني، با تو بگويم! گفت: چنين کنم! گويد: به او گفتم: به ما خبر رسيده است، در اينجا مردي خروج کرده است که ادّعا مي‌کند پيامبر خداست! من برادرم را فرستادم؛ با او سخن گفت و بازگشت امّا خبر او براي من شافي و کافي نبود؛ خواستم خودم او را ملاقات کنم!
علي به ابوذر گفت: با تو بگويم که به رشدو هدايت دست يافته‌اي! من دارم به نزد او مي‌روم هرجا که من رفتم تو هم بيا. در طول راه، اگر کسي را ببينم که از او بر تو خوفناک گردم به کنار ديوار مي‌روم، چنانکه گويي دارم نعلين خودم را درست مي‌کنم! و تو به راه خودت برو! به راه خود ادامه داد و رفت، و من نيز با او رفتم؛ تا بر پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- وارد شد و من نيز همراه او بر پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- وارد شدم. به ايشان گفتم: اسلام را بر من عرضه کنيد! عرضه کردند. من نيز بي‌درنگ اسلام آوردم. آنگاه به من گفتند:
(يا اباذر، اکتم هذاالأمر؛ وارجع إلى بلدک؛ فإذا بلغک ظهورنا فاقبل).
«اي اباذر، اين مسئله را پوشيده نگاه دار، و به شهر خويش بازگرد، هرگاه خبر ظهور ما به تو رسيد، به سوي ما بيا!»
گفتم: سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث گردانيده است، من اين مسئله را در ميان انبوه جماعت ايشان فرياد خواهم زد! به مسجدالحرام رفتم؛ قريشيان آنجا حاضر بودند؛ گفتم: اي جماعت قريش، من شهادت ميدهم که خدايي جز خداي يکتا نيست، و گواهي مي‌‌دهم که محمد بنده و رسول اوست! گفتند: برخيزيد و بر سر اين صابي بريزيد! همگي از جاي برخاستند، و مرا آنقدر زدند که بميرم! عباس به داد من رسيد و خود را روي پيکر من افکند، آنگاه به آنان روي کرد و گفت: واي بر شما؛ مردي از بني‌غفار را مي‌‌خواهيد بکشيد؟! همة تجارت و رفت و آمدتان با بني‌غفار است! قريشيان دست از سر من برداشتند. بامداد روز ديگر، بازگشتم و همان سخناني را که ديروز گفته بودم بار ديگر گفتم. گفتند: برخيزيد و بر سر اين صابي بريزيد! و همان بلايي را که ديروز بر سرم آورده بودند، بار ديگر تکرار کردند. باز هم عباس به داد من رسيد، و خود را روي پيکر من افکند، و همان سخن روز پيشين خود را تکرا رکرد. [12]
4) طفيل بن عمرو دَوْسي: وي مردي شريف، و شاعري خردمند، و رئيس قبيلة دَوس بود. قبيلة او در بعضي از نواحي يمن حکومت يا شبه حکومتي داشته‌اند. در سال يازدهم بعثت وارد مکه شد. اهل مکه بيرون شهر، پيش از آنکه وي در شهر درآيد، به پيشباز او آمدند و با سلام و تحيت و تقدير و تکريم بسيار از او استقبال کردند، و به او گفتند: اي طفيل، تو به سرزمين ما آمده‌اي. اين مردي که در ميان ماست کار را بر ما دشوار ساخته، و جماعت ما را متفرق گردانيده، و شيرازة امور ما را از هم گسيخته است! سخنانش مانند جادوست؛ افراد را از پدرانشان جدا مي‌کند؛ افراد را از برادرانشان جدا ميکند؛ شوهر را از همسرش جدا مي‌کند! ما نگران آنيم که آنچه بر سر ما آمده است، بر سر تو و قوم و قبيله تو نيز بيايد! با او سخني مگوي و از او نيز چيزي گوش مکن!
طفيل گويد: به خدا آنقدر با من صحبت کردند، تا من تصميم گرفتم که چيزي از او گوش نکنم، و با او سخني نگويم! حتي وقتي مي‌خواستم به مسجدالحرام بروم گوشهايم را با پنبه پر کردم، از خوف آنکه مبادا کلمه‌اي از سخنان او در گوش من کشيده شود! گويد: به مسجدالحرام رفتم. ديدم که وي در کنار کعبه به نماز ايستاده است. نزديک او ايستادم. خدا چنين خواسته بود که ناگزير بخشي از سخنان وي را به گوش من برساند.کلام نيکويي بود که شنيدم. با خود گفتم: اي مادر مرده! بخدا، من مردي خردمند و شاعرم، زيبا و زشت از نگاه من پوشيده نمي‌ماند! چرا بايد من از شنيدن سخنان اين مرد خودداري کنم؟! اگر نيکو و زيبا بود، مي‌پذيرم؛ و اگر زشت و ناهنجار بود، رها مي‌کنم! درنگ کردم تا او به خانه‌اش بازگشت. او را دنبال کردم. وقتي به خانه‌اش درآمد، من نيز بر او وارد شدم، و داستان ورودم را به مکه براي او بازگفتم، که چگونه مردم مرا از او ترسانيده بودند، و گوشهايم را باپنبه آکنده بودم، و بالاخره بخشي از کلام وي را شنيدم. با او گفتم: آئين خويش را بر من عرضه کن! اسلام را بر من عرضه کرد، و قرآن برايم تلاوت کرد. به خدا، تاآن وقت سخني نيکوتر و زيباتر از آن نشنيده بودم، و آئيني معتدل‌تر از آن نمي‌شناختم. اسلام آوردم و به حقانيت آن حضرت و آئين او شهادت دادم، وبه ايشان گفتم: من در ميان قوم و قبيله‌ام مقام و منزلتي دارم؛ نزد آنان بازمي‌گردم، و آنان را به اسلام دعوت مي‌کنم؛ از خداوند بخواهيد که معجزه‌اي را از طريق من به قوم و قبيلة من بنماياند. آن حضرت نيز دعا کردند.
معجزه‌اي که خدا از طريق وي نماياند، آن بود که وقتي به قوم و قبيله‌اش نزديک شد، خداوند نوري در چهره‌اش قرار داد همانند چراغ! گفت: خداوندا، در جاي ديگر غير از چهره‌ام! مي‌ترسم بگويند: ماه گرفتگي است! آن نور به تازيانه‌اش منتقل شد. وي پدرش و همسرش را به اسلام دعوت کرد؛ آن دو نيز اسلام آوردند؛ امّا قوم و قبيله‌اش به سادگي اسلام نياوردند. با وجود اين، وي دست از دعوت و تبليغ برنداشت تا آنکه پس از جنگ خندق[13] به اتفاق هفتاد يا هشتاد خانوار از قوم و قبيلة خويش مهاجرت کرد، و در راه اسلام بسيار کوشيد و جهاد کرد، و سرانجام در جنگ يمامه به شهادت رسيد [14].
5) ضِماد اَزْدي: وي مردي از طايفة ازدشنوءه از مردم يمن بود، و کارش آن بود که جن ‌زدگي را درمان مي‌کرد. وارد مکه شد، و از اوباش مکه شنيد که مي‌گويند: محمد جن ‌زده شده است! وي گفت: کاش مي ‌شد که من نزد اين مرد بروم؛ شايد که خداوند شفاي او را به دست من قرار دهد! به ديدار آن حضرت رفت و گفت: اي محمد، من جن ‌زدگي را درمان مي‌کنم! مايلي که تو را هم درمان کنم؟!
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در پاسخ اين پيشنهاد وي فرمودند:
(إن الحمد لله، نحمده ونستعينه، من يهده الله فلا مضل له، ومن يضلله فلا هادي له، وأشهد أن لا إله ‌إلا الله وحده لا شريک له؛ وأشهد أن محمداً عبده ورسوله. أما بعد).
ضِماد گفت: اين سخنانت را يک بار ديگر براي من تکرار کن! رسول‌ خدا -صلى الله عليه وسلم- سه بار کلمات مذکور را تکرارکردند. وي گفت: من سخنان کاهنان را شنيده ‌ام؛ سخنان جادوگران را نيز شنيده ‌ام؛ اما، هرگز سخناني از قبيل اين سخنان تو نشنيده ‌ام: اين کلمات تو به اعماق دريا رسيده‌ اند! دستت را بياور تا با تو بر اسلام بيعت کنم! آن حضرت با وي بيعت کردند [15].
 
شش مرد يثربي پاک سيرت
در موسم حج سال يازدهم بعثت (جولاي 620 ميلادي) دعوت اسلام به بذرهاي قبايلى دست يافت که خيلي زود به درختان سربرکشيده تبديل شدند، و مسلمانان زير سايه‌هاي گستردة آن درختان از آسيب انواع ظلم و ستم آسودند، و توانستند جهت ‌گيري حوادث و وقايع و مسير تاريخ را تغيير دهند.
از جمله رفتارهاي حکيمانة پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- در برابر کارشکني‌ ها و تکذيب ‌هاي اهل مکه، آن بود که در تاريکي شب به سراغ قبائل مختلف مي ‌رفتند، تا مشرکان مکه مانع کار آن حضرت نشوند.
در يکي از اين شب ‌ها، رسول‌ اکرم -صلى الله عليه وسلم- به اتفاق ابوبکر و علي از خانه بيرون شدند، و به منطقة مسکوني ذُهل و شيبان ثعلبه رفتند و در باره اسلام با آنان سخن گفتند. در اين نشست، فيمابين ابوبکر و مردي از بني‌ذهل سؤال و جواب ‌هاي جالبي مطرح گرديد؛ بين ‌شيبان اميدوار کننده ترين پاسخ ‌ها را دادند، امّا عملاً از پذيرفتن اسلام خودداري کردند [16].
آنگاه رسول ‌خدا -صلى الله عليه وسلم- بر عقبة مني گذر کردند؛ صداي چند تن را شنيدند که با يکديگر سخن مي ‌گفتند: آهنگ آنان کردند، و رفتند تا به آنان رسيدند. آنان شش تن از جوانان مدينه، همه از طايفة خزرج، و عبارت بودند از:
1)   اسعدبن زُراره (از بني نجّار)؛
2)   عوف بن حارث بن رفاعه بن عَفراء(از بني نجّار)؛
3)   رافع بن مالک بن عجلان (از بني زُرَيق)
4)   قُطبَه بن عامربن حديده (از بني سَلمه)؛
5)   عُقبه بن عامربن نابي (از بني حرام بن کعب)؛
6)   جابربن عبدالله بن رئاب (از بني عبيدبن غَنم).
از سعادت اهل يثرب آن بود که از هم‌ پيمانان خود بسيار مي ‌شنيدند که هرگاه بين شان نزاعي رخ مي ‌داد، ميگفتند: پيامبري از پيامبران که در زمان ما مبعوث خواهد شد، خروج خواهد کرد، و ما پيرو او خواهيم شد، و در رکاب او شما را همانند عاد و اِرَم از دم شمشير خواهيم گذرانيد! [17]
وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به نزد آنان رسيدند، به آنان گفتند: «مَن اَنتم؟» شما چه کساني هستيد؟ گفتند: عده‌ اي از مردم خزرج! گفتند: «من موالي اليهود؟» از هم پيمانان يهود؟! گفتند: آري. حضرت رسول ‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفتند: قدري نمي‌ نشينيد تا من با شما سخن بگويم؟! گفتند: چرا! در کنار آن حضرت نشستند. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- حقيقت و دعوت اسلام را براي آنان تشريح فرمودند، و آنان را به سوي خداوند عزوجل دعوت کردند، و برايشان قرآن تلاوت کردند. آن شش تن به يکديگر نگريستند و گفتند: اي برادران، مي‌دانيد؟ به خدا اين همان پيامبري است که يهوديان به واسطة او شما را تهديد مي‌کردند! مبادا آنان بر شما در اين امر سبقت بگيرند! در اجابت دعوت وي شتاب کنيد، و اسلام بياوريد!
اين جوانان از خردمندان و انديشمندان يثرب بودند. جنگ خانمانسوز داخلي که تازه پايان پذيرفته بود و همچنان شعله‌اش بالا مي‌کشيد، ايشان را به ستوه آورده بود. اينان اميد بستند به اينکه دعوت پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- موجبات دست کشيدن طرفين را از جنگ فراهم گرداند. گفتند: ما قوم و قبيلة خود را بدورد گفته‌‌ايم- چه قوم و قبيله‌اي!- در حاليکه دشمني و بدخواهي در ميان ايشان بيداد مي‌کند! اميد است که خداوند به واسطة شما آنان را با يکديگر متحد گرداند. بر آنان وارد خواهيم شد، و آنان را به آئين شما دعوت خواهيم کرد؛ اگر خداوند آنان را در پرتو شما به يکديگر بپيوندد؛ از آن پس عزت هيچ مردي در ميان قوم و قبيلة ما فراتر از عزّت شما نباشد!
وقتي اين شش مرد جوان يثربي به مدينه (يثرب) بازگشتند، پايگاه رسالت اسلام را به آن شهر منتقل گردانيدند؛ به گونه‌اي که هيچيک از خانه‌هاي انصار نماند، مگر آنکه در آن وصف و ياد رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- برقرار بود.
 
ازدواج رسول خدا با عايشه
در ماه شوّال همين سال، سال يازدهم بعثت، حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- عايشة صدّيقه -رضي الله عنها- را به همسري خويش درآوردند. وي در آن اوان، دختري شش ساله بود، و آن حضرت در ماه شوّال سال نخست هجرت، که وي نُه ساله شده بود، با او زفاف کردند [18].


[1]- سيرةابن‌هشام، ج 1، ص 419-421؛ با تلخيص.
[2]- صحيح البخاري،  کتاب بدءالخلق، ح 3231، 7389؛ فتح الباري، ج 6، ص 360؛ صحيح مسلم، «باب مالقي النبي من اذي المشرکين و المنافقين» ، ج 2، ص 109.
[3]- نکـ: صحيح البخاري، کتاب الصلاة، «باب الجهر بقراءة صلاة الفجر»، ج 1، ص 195.
[4]- سوره احقاف، آيات 29-31.
[5]- سوره جن، آيات 1-15.
[6]- سوره احقاف، آيه 32.
[7]- سوره جن، آيه 12.
[8]- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 216.
[9]- سيرةابن‌هشام، ج 1، ص 424-425.
[10]- سيرةابن‌هشام، ج 1، ص 425-427؛ الاستيعاب، ج 2، ص 677؛ اسدالغابه، ج 2، ص 337.
[11]- سيرةابن‌هشام، ج 1، ص 427، 428؛ مسند احمد، ج 5، ص 427.
[12]- صحيح البخاري، «باب قصة زمزم»، ج 1، ص 499-500: نيز: «باب السام ابي ذر»، ج 1، ص 544-545.
[13]- بلکه پس از صلح حديبيه؛ زيرا، وقتي که او به مدينه وارد شد، رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم-  در قلعه خيبر بودند: نکـ: سيرة‌ابن هشام، ج 1، ص 385.
[14]- همان، ج 1، ص 382-385.
[15]- صحيح مسلم، کتاب الجمعة، «باب تخفيف الصلاة و الخطبة» ، ح 46 (868).
[16]- نکـ: مختصر السيرة، ص 150-152.
[17]- زاد المعاد، ج 2، ص 50؛ سيرةابن‌هشام، ج1، ص 429-541.
[18]- تلقيح فهوم اهل الاثر؛ صحيحي البخاري، ج 1، ص 551.

(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي)
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
IslamWebPedia.Com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

ابوبکر صدیق در جنگ ردّه، مردانه به میدان آمد و گفت: «أينقُصُ الدِّيْنُ وَأَنَا حَيٌّ؟» (مگر من مرده‌ام که دین ناقص شود؟)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 11965
دیروز : 5614
بازدید کل: 8802124

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010