|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > هجرت پیامبر
شماره مقاله : 8526 تعداد مشاهده : 413 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
هجرت پيامبر تدبير خداوند سبحان جلسة ويژه و حسّاس دارالندوة قريش که در ارتباط با تصميمگيري راجع به نحوة برخورد با پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- تشکيل شد، طبيعي بود که به کلّي سرّي باشد، و در ظاهر هيچگونه حرکتي متفاوت با تحرکات روزمرّه و معمول هميشگي صورت نگيرد، تا کسي نتواند احساس توطئه و خطر کند، يا به ذهن کسي برسد که پيچيدگي خاصّي پيش آمده و دلالت بر شري دارد. اين مکر قريش بود. امّا، از آنجا که خداوند سبحانه و تعالي را هدف اجراي مکر و نيرنگ خويش قرار داده بودند، از راهي که به هيچوجه قريشيان نتوانند به آن پي ببرند، دستشان را رو کرد! جبرئيل -عليه السلام- وحي الهي را بر نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- فرود آورد، و آن حضرت را از توطئة قريش با خبر ساخت، و به ايشان باز گفت که خداوند به ايشان اذن خروج از مکه را داده، و زمان هجرت را نيز براي آن حضرت مشخص گردانيده، و طرح پاتک زدن به قريش را نيز براي آن حضرت تبيين فرموده و گفته است: امشب بر بستري که هر شب در آن ميخوابيدي نخواب! [1] نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- در گرماگرم آفتاب نيمروز، هنگامي که مردم در خانههايشان استراحت ميکنند، به سراغ ابوبکر -رضي الله عنه- رفتند تا با او ترتيب هجرت را بدهد. عايشه -رضي الله عنها- گويد: در آن اثنا که ما در خانة ابوبکر به هنگام گرماي شديد ظهر نشسته بوديم، کسي آمد و به ابوبکر گفت: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نقاب بر چهره آمدهاند! در وقت و ساعتي که معمولاً به سراغ ما نميآمدند! ابوبکر گفت: پدر و مادرم به فداي ايشان باد! به خدا در اين وقت و ساعت ايشان نيامدهاند مگر براي امري بسيار مهم! عايشه -رضي الله عنها- گويد: رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آمدند و استيذان فرمودند. ابوبکر به ايشان اذن دخول داد. داخل شدند. آنگاه به ابوبکر گفتند: «أخرج من عندَک» اطرافيانت را بيرون کن! ابوبکر گفت: اينان خانوادة خود شما هستند، پدرم فداي شما باد اي رسولخدا! گفتند: «فانّي أذن لي في الخروج» حال که چنين ميگويي، به من اذن خروج داده شده است! ابوبکر گفت: همسفري، پدرم فداي شما باد، رسول خدا؟ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: آري![2] آنگاه با وي طرح هجرت را هماهنگ کردند و به منزل خودشان بازگشتند، و منتظر شدند تا شب فرا رسيد. در طول روز، مانند هميشه کارهاي روزانة خود را پي گرفتند، تا کسي پي نبرد به اينکه ايشان دارند براي هجرت يا هر مسئلة خاصّ ديگري آماده ميشوند، تا خودشان را از اجراي تصميم قريش دور سازند. محاصرة خانة پيامبر تبهکاران بزرگ قريش نيز تمامي ساعات باقي مانده از روز را به طور سرّي سرگرم آماده شدن براي اجراي نقشة طراحي شدهاي بودند که صبح آن روز مورد تصويب پارلمان مکّه قرار گرفته بود، و براي اين منظور يازده تن از سران و بزرگان قريش انتخاب شده بودند، عبارت از: 1 )ابوجهل بن هشام؛ 2) حَکَم بن ابي العاص؛ 3) عُقبه بن ابي مُعيط؛ 4) نضربن حارث؛ 5) اميه بن خَلَف؛ 6) زَمعه بن اسود؛ 7) طعيمه بن عدي؛ 8) ابولهب؛ 9) اُبّي بن خَلَف؛ 10) نُبَيه بن حجّاج؛ 11) منبه بن حجاج [3]. عادت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- چنان بود که اوائل شب پس از نماز عشا ميخوابيدند، و پس از نيمه شب به مسجدالحرام ميرفتند و در آنجا نماز شب ميخواندند. آن شب، علي -رضي الله عنه- را فرمودند که در بستر ايشان بخوابد. همينکه پاسي از شب گذشت، و همه جا آرام گرفت، و مردم در خانههايشان به خواب رفتند، آن يازده نفري که نامشان برده شد، پنهاني بسوي خانة پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- آمدند، و بر در خانه کمين نشستند. به گمان ايشان حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- در خانه خوابيده بودند، و هنگامي که از خواب برخيزند و بخواهند از خانه خارج شوند، بر سر ايشان خواهند ريخت و نقشة خودشان را اجرا خواهند کرد. برگزيدگان قريش يقين و اطمينان کامل داشتند که توطئة پست و زبونانة ايشان موفقيتآميز خواهد بود، تا جايي که ابوجهل، سرمست و مغرور، خطاب به يارانش که خانه را محاصره کرده بودند، از روي مسخره و استهزا ميگفت: محمد ادعا ميکند که اگر شما تابع دين و آئين او بشويد پادشاه عرب و عجم خواهيد شد؛ وانگهي پس از آنکه مرديد، برانگيخته خواهيد شد، و براي شما باغهايي همانند باغهاي اردن قرار خواهد داد؛ امّا اگر چنين نکرديد، سرهاي شما را از تن جدا خواهد کرد، وانگهي پس از آنکه مرديد، برانگيخته خواهيد شد، و براي شما آتشي فراهم خواهند کرد و شما را در آن خواهند سوزانيد! [4] قرار اجراي توطئه قريش، پس از نيمه شب، هنگام خروج پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- از خانه بود. آنان بيدار نشسته بودند و رسيدن ساعت صفر را انتظار ميکشيدند. اما خدا بر کار خويش چيره است، زمام امور آسمان و زمين در دست اوست؛ هر کار که بخواهد ميکند؛ همگان را پناه ميدهد، ولي هيپکس نميتواند کسي را بر عليه او پناه دهد! خداوند همان کاري را کرد که بعدها براي رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- بازگفت: ﴿وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ﴾ [5]. «و آن هنگام که کفّار مکه براي تو با هم توطئه ميکردند که تو را دربند و زنداني کنند، يا به قتل برسانند، يا از مکه اخراج کنند، آنان توطئه مکارانه ميکردند؛ خدا نيز با آنان مکر ميکرد، و خداوند بهترين مکر کنندگان است!» عزيمت پيامبر اکرم قريشيان، با آن همه آگاهي و بيداري و هشياري که در کارشان داشتند در مقام اجراي نقشة شومشان شکست فاحشي خوردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از خانه خارج شدند؛ حلقه محاصره آنان را شکستند، و مشتي سنگريزه برداشتند، و بر سر و روي آنان پاشيدند. خداوند ديدگان آنان را نسبت به آن حضرت کور کرده بود، و آنان پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را نميديدند و ايشان اين آية شريفه را تلاوت ميکردند: ﴿وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ﴾[6]. «و قرار داديم روبروي ايشان سدّي را، و پشت سر ايشان سدّي را، و پردهاي بر سر و روي ايشان افکنديم؛ از اين رو آنان نميبينند!». بر سر يکايک ايشان خاک ريختند، و راهي خانه ابوبکر شدند. از آنجا نيز، از در اضطراري پشت خانه ابوبکر شبانه خارج شدند، و رفتند تا به غار ثور بر سر راه مکه به يمن رسيدند[7]. محاصره کنندگان همچنان منتظر رسيدن ساعت صفر بودند. اندکي قبل از فرا رسيدن ساعت موردنظر، باخت و شکست خودشان را دريافتند. مردي را که پيش از آن با آنان نبود، ديدند که بر درِ خانه ايستاده است. گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: محمد! گفت: باختيد و زيان کرديد! به خدا وي از کنار شما گذشت، و بر سر و رويتان خاک و سنگريزه پاشيد، و به دنبال کار خودش رفت! گفتند: به خدا او را نديديم! از جاي خود برخاستند و خاکها و سنگريزهها را از سر و رويشان ميتکانيدند. در عين حال، از سوراخ در خانه سرک کشيدند و علي را ديدند. گفتند: به خدا، اين محمد است که خوابيده است! بُرد مخصوص او هم روي پيکر و سر و صورت او کشيده شده است! از آنجا تکان نخوردند تا صبح شد. علي از بستر آن حضرت برخاست. کار از کار گذشته بود! سراغ رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را از او گرفتند. گفت: اطلاعي از ايشان ندارم! در غار ثور رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- خانة خود را در مکّه در شب بيست و هفتم ماه صفر سال چهاردهم بعثت- مطابق با 12 يا 13 سپتامبر 622 ميلادي[8]- ترک کردند، و به خانة رفيقشان ابوبکر -رضي الله عنه- که بيش از هرکس ديگر امين آنحضرت و محرم راز ايشان در امور مالي و غيره بود، رفتند. خانة وي را نيز از در پشت خانه ترک کردند، و شتابان پيش از طلوع فجر از مکه خارج شدند. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- ميدانستند که قريشيان با جديت هرچه تمامتر در پي ايشان خواهند آمد. به همين جهت، راه اصلي مدينه را که به سمت شمال بود، و در وهلة اول به نظر هر کسي ميرسيد، وانهادند، و راهي را که درست نقطة مقابل آن در سمت جنوب مکه بود در پيش گرفتند، که به سوي يمن ميرفت. اين راه را تا حدود پنج ميل طي کردند تا به کوهي معروف به کوه ثور رسيدند که کوه بلندي بود، و راه ناهمواري داشت و صعبالعبور و سنگلاخ بود؛ چنانکه پاهاي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را مجروح ساخت. بعضي نيز گفتهاند که ايشان در اين مسير بر روي کنارة پاهايشان راه ميرفتند، تا ردّ پاي خودشان را گم کنند، و درنتيجه پاهاي ايشان زخمي شد. به هر حال، در بالاي کوه، ابوبکر ايشان را بر دوش خود حمل کرد، و پيوسته ايشان را به خود ميچسبانيد، تا به غاري در قلّة کوه رسيدند که درتاريخ به «غار ثور» شهرت يافته است[9]. دو يار غار وقتي به غار رسيدند، ابوبکر گفت: به خدا شما داخل نميشويد تا من پيش از شما داخل شوم، و اگر خطري در غار پيش آيد به من اصابت کند نه به شما. داخل غار شد، و غار را رُفت و روب کرد. در کنار غار سوراخي را مشاهده کرد؛ پيراهن خود را دريد و آن سوراخ را پر کرد. دو سوراخ ديگر باقي ماند. دو پاي خويش را در آنها قرار داد؛ آنگاه به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفت: داخل شويد! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- داخل شدند و سرشان را در آغوش ابوبکر نهادند و خوابيدند. پاي ابوبکر را جانوري از داخل آن سوراخ گزيد. اما وي از جاي خود حرکت نکرد، مبادا رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بيدار شوند. اشکهاي وي بر صورت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- چکيد. گفتند: «مالک يا ابابکر؟» چه خبرت است، ابابکر؟ گفت: مرا گزيدهاند، پدرم به فداي شما باد! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آب دهان زدند و از آسيب آن جانور رهايي يافت [10]. سه شب در آن غار مخفي شدند؛ شب جمعه و شب شنبه و شب يکشنبه [11]. عبدالله پسر ابوبکر نيز با آنان درون غار به سر ميبرد. عايشه گويد: وي جواني با معرفت وخوش برخورد بود؛ از نزد آنان سحرگاه به بيرون ميخزيد و به هنگام صبح همراه ديگر قريشيان در مکه از خواب بيدار ميشد؛ چنانکه گويي شب را در مکه به صبح رسانيده است، و هر خبر و اثري از نقشهها و نيرنگهاي قريش پيدا ميکرد به ذهن ميسپرد، و شب هنگام وقتي تاريکي همه جا را فرا ميگرفت، براي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و ابوبکر خبر ميآورد. عامربن فُهَيره- بردة آزاد شده ابوبکر- نيز گلة گوسفندي را که داشت در اطراف غار ميچرانيد، و چون ساعتي از وقت عشاء ميگذشت، آن گوسفندان را به طرف غار ميبرد. از شير آن گوسفندان که در واقع از آن خودشان بودند مينوشيدند و شب را به آرامش سپري ميکردند؛ تا وقتي که سحرگاه ميشد و عامربن فهيره گوسفندانش را صدا ميزد. وي اين کار را در اين سه شب مرتباً انجام داد [12]. وقتي که سحرگاهان عبداللهبنابيبکر راهي مکه ميشد، عامر نيز گوسفندانش را به دنبال عامر روي ردّ پاهاي او ميچرانيد تا کسي متوجه رد پاي وي نشود [13]. از سوي ديگر، قريشيان، وقتي بامداد فرداي آن شب از اجراي توطئه يقين پيدا کردند که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از مکه بيرون رفتهاند، به يکباره ديوانه شدند. نخستين کاري که در اين ارتباط انجام دادند آن بود که علي را کتک زدند و او را بسوي کعبه کشانيدند، و ساعتي بازداشت کردند، شايد از طريق وي خبري از آن دو نفر پيدا کنند [14]. از طريق علي به نتيجهاي نرسيدند. بسوي خانة ابوبکر رفتند و دقالباب کردند. اسماء بنت ابيبکر در را باز کرد. به او گفتند: پدرت کجاست؟ گفت: نميدانم به خدا پدرم کجاست! ابوجهل که مرد بدخوي و پليدي بود دست بلند کرد و آن چنان به صورت اسماء سيلي زد که گوشواره از گوش وي افتاد [15]. رؤساي طوايف قريش در يک جلسة فوقالعاده فوري تصويب کردند که تمامي وسائل ممکن را براي دستگيري آن دو مرد به کار گيرند. همة راههاي اطراف مکه را به شدت تحت مراقبت مسلحانه قرار دادند، و جايزة سنگيني به ميزان يکصد ناقه در ازاي تحويل هر يک از آن دو نفر به قبيله قريش زنده يا مرده قرار دادند؛ آورنده هر که خواهد باشد [16]. سوارکاران و بيابانگردان پياده و ردّ پا شناسان بطور جدي در پي يافتن آن دو نفر از هر سوي به راه افتادند، و در کوهها و درهها و پستيها و بلنديهاي اطراف مکه به جستجو پرداختند، ولي هيچ نتيجهاي عايدشان نشد، حتي تعقيبکنندگان تا در غار نيز رفتند؛ اما خدا کاردان کار خويش است! * بخاري از اَنَس از ابوبکر روايت ميکند که گفت: من با پيامبر در غار بودم. سرم را بلند کردم؛ پاهاي آنان را کنار در غار مشاهده کردم. گفتم: اي پيامبرخدا، اگر يکي از اينان چشمش را به اين سوي و آن سوي بيندازد، ما را ميبيند! فرمودند: (ما ظنک يا أبابکر باثنين، الله ثالثهما؟) «گمان تو راجع به دو تن که سومي آن دو خداوند باشد، چيست؟!»[17] اين معجزهاي بود که خداوند به واسطة آن پيامبرش را گرامي داشت. تعقيبکنندگان، درست زماني که چند گام بيشتر با اين دو يار غار فاصله داشتند، بازگشتند. در راه مدينه سه روز بعد، ديگر شعلههاي تعقيب و جستجو فروکش کرد، و گروههاي کاوش و رديابي کارشان را متوقف کردند. قريشيان که با همه خباثت و بيرحمي آن دو را تعقيب کرده بودند، اينک آرام گرفته بودند؛ و رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- با همسفرشان آمادة عزيمت به مدينه شدند. پيش از آن، عبدالله بن اُريقِط ليثي را اجير کرده بودند. وي راهشناس ماهري بود، و با اينکه بر دين و آيين کفّار قريش بود، او را امين خود قرار داده بودند و ناقههايشان را به او سپرده بودند، و قرار گذاشته بودند که پس از سه شب مرکبهايشان را به غار ثور بياورد. شب دوشنبه آغاز ماه ربيعالاول سال يکم هجرت 16 سپتامبر 622 ميلادي، عبدالله بن اُريقط آن دو مرکب را برايشان آورد. ابوبکر به هنگام مشورت و هماهنگي در خانة خودش به نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- گفته بود: پدرم به قربانتان، اي رسولخدا، يکي از اين دو مرکب مرا برگيريد! و آن يکي را که بهتر از ديگري بود به آن حضرت پيشکش کرده بود. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گفته بودند: «بالثمن» به شرط آنکه بهايش را از من بگيري! اسماء دختر ابوبکر -رضي الله عنها- انبان غذايشان را آورد؛ اما فراموش کرده بود براي آن بندي درست کند. وقتي آمادة سفر شدند، خواست انبان را به پشت شتر ببندد، مشاهده کرد که بند ندارد. کمربندش را باز کرد و آن را به دو نيم کرد؛ با يکي انبان غذا را بست و ديگر را به کمرش بست؛ از اين رو، وي را اَسماء ذات النَّطاقين ناميدند [18]. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- با ابوبکر -رضي الله عنه- عازم سفر شدند. عامربن فُهيره نيز همراه آن دو به راه افتاد. راهدارشان، عبدالله بن اُريقط، آنان را به سمت سواحل بحراحمر هدايتکرد. وقتي از غار بيرون آمدند، نخست مدتي در جهت جنوب به سمت يمن پيش رفت، آنگاه آهنگ غرب کرد و به سمت سواحل بحر احمر پيش رفت، تا به جادهاي رسيد که مردم با آن آشنايي نداشتند. وي به سمت شمال روي آورد و در نزديکي ساحل درياي احمر به جادهاي روانه شد که به ندرت کساني از آن راه به سمت مدينه ميرفتند. ابن اسحاق مواضعي را که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در اين جادة نامأنوس از آن گذشتهاند، نام برده است. گويد: راهدار آن دو را ابتدا به سمت پايين مکه راهنمايي کرد، سپس آن دو را به ساحل برد، تا به جادهاي پايينتر از عُسفان، برخوردند. آنگاه آن دو را از سمت پايين اَمَج برد؛ سپس آن دو را از آنجا گذرانيد تا پس از گذشتن او قُدَيد جاده اصلي را قطع کردند. از آنجا آن دو را به خَرّار برد، و از آنجا به ثنيهالمره، و از آنجابه لِقف برد؛ سپس به سوي بيابان لقف رفتند، و از آنجا پيچيدند و به طرف بيابان مِجاح رفتند. آنگاه صحراي مِجاح را زير پاي گذاردند، و از آنجا به طرف سرازيري ذيالغضوين به راهشان ادامه دادند، و به وادي ذيکَشْر رسيدند. ازآنجا به جداجد، و سپس به اجرد، و از آنجا به سمت ذيسلم از راه بيابان تِعهِن روي آوردند. از آنجا به عبابيد رفتند، و از فاجه گذشتند و به صحراي عرج فرود آمدند. پس از آن از تنيهالعائر، از سمت راست رکوبه به سفر خويش ادامه دادند تا به وادي رِئم فرود آمدند، و از آنجا بسوي قُباء رهسپار شدند [19]. اينک برخي از وقايعي که در اثناي راه روي داد: 1. بخاري از ابوبکر صدّيق -رضي الله عنه- روايت کرده است که گفت: آن شب را تا صبح سير کرديم. فرداي آن شب نيز به مسير خودمان ادامه داديم، تا وقت ظهر فرا رسيد و جاده کلاً خلوت شد؛ هيچکس تردُّد نميکرد. به تخته سنگ بسيار بلندي رسيديم که روي زمين سايه افکنده بود و حرارت آفتاب به آن قسمت نرسيده بود. آنجا اُطراق کرديم. من با دستهاي خود جايي را براي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- آماده کردم تا آنجا بخوابند. قطعه پوستي نيز روي آن قسمت که آماده کرده بودم پهن کردم و گفتم: رسولخدا، بخوابيد؛ من در کنار شما نگهباني ميدهم! برخاستم و در آن اطراف به مراقبت پرداختم. ناگهان ديدم چوپاني با گوسفندانش با همان منظوري که ما از آمدن کناره آن صخره داشتيم بسوي صخره ميآيد. گفتم: اي پسر، براي چه کسي شباني ميکني؟ گفت: براي مردي از اهل مدينه يا مکّه [20]. گفتم: گوسفندانت شير هم دارند؟ گفت: آري. گفتم: ميشود آنها را دوشيد؟ گفت: آري! آنگاه گوسفندي را برگرفت. به او گفتم: پستانش را از خاک و موي و آلودگي پاک کن! مقداري شير در يک ظرف دوشيد. من با خود ظرفي برداشته بودم که آن حضرت از آن آب مينوشيدند، سر و رويشان را خنک ميکردند، و وضو ميساختند. نزد پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- برگشتم. نخواستم ايشان را بيدار کنم. صبر کردم تا بيدار شدند. قدري آب روي آن شير ريختم تا قسمت پايين آن سرد شود. گفتم: اي رسولخدا، آب روي آن شير ريختم تا قسمت پايين آن سرد شد. گفتم: اي رسولخدا، بنوشيد! آنقدر نوشيدند تا دل من راضي شد. آنگاه گفتند: (ألم يأن للرحيل؟) آيا وقت کوچيدن نشده است؟! گفتم: چرا! آنگاه حرکت کرديم [21]. 2. عادت ابوبکر -رضي الله عنه- چنان بود که پشت سر پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- بر مرکب سوار ميشد. وي پيرمردي سرشناس بود، و هرکس به ابوبکر برميخورد، ميگفت: اين مردي که جلوي تو بر مرکب سوار است کيست؟ ابوبکر ميگفت: اين مرد راه را به من نشان ميدهد! سؤال کننده گمان ميکرد که منظورش راهنماي بيابان است؛ در صورتي که منظور ابوبکر راه خير و هدايت اين بود! [22] 3. در روز دوم يا سوم، به دو خيمه از آن امّ معبدخزاعيه رسيدند. خيمههاي امّمعبد در مکاني به نام مُشَلَّل از ناحيه قَديد، در 130 کيلومتري مکه واقع شده بود. امّمعبد زني برازنده و پرتوان بود. کنار آن خيمهها مينشست و به مسافران آب و غذا ميداد. از او پرسيدند که چيزي براي خوردن يا نوشيدن دارد؟ گفت: به خدا اگر چيزي نزد ما بود از شما دريغ نميداشتيم: بزها و گوسفندها همه تشنه و گرسنهاند! آن سال خشکسالي بود. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گوسفندي را کنار عمود خيمه ديدند. گفتند: «ماهذه الشاة يا اُمّ معبد؟» اي امّ معبد، اين گوسفند چيست؟ گفت: از بيطاقتي نتوانسته است همراه گوسفندان به چرا برود! گفتند: (هل بها من لبن؟) آيا شير دارد؟! گفت: ناتوانتر از آن است که شير داشته باشد! گفتند: (أتأذنين لي أن أحلبها؟) به من اجازه ميدهي که آن را بدوشم؟! گفت: آري، پدر و مادرم به فدايتان، اگر شيري در پستانهايش يافتيد بدوشيد! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- پستانهاي آن گوسفند را بادستان خويش لمس کردند، و نام خدا را بر زبان آوردند و دعا کردند. شير از پستانهاي آن گوسفند به شدت فوّاره زد. آن حضرت ظرفي را که امّمعبد در آن کاروانها را آب ميداد برگرفتند. آنقدر شير در آن ظرف دوشيدند که روي آن ظرف را کف شير فرا گرفت. آن زن را شير نوشانيدند. آنقدر نوشيد تا سيراب شد. اصحاب آن حضرت نيز نوشيدند تا سيراب شدند. خود ايشان نيز نوشيدند و دوباره دوشيدند؛ تا ظرف پر شد. آن ظرف پر از شير را نزد او نهادند و رفتند. طولي نکشيد شوهرش ابومعبد بازگشت. وي چند بُز خشکيده را به چرا برده بود که از لاغري در حال مردن بودند. وقتي شيرها را ديد، به شگفت آمد، گفت: اين شير از کجاست؟ گوسفند که شير نداشت؛ اُشتر مادهاي هم که در خانه نداريم! گفت: نه بخدا، ولي مردي مبارک بر ما گذشت، ماجراي وي چنين و چنان بود، و حال و وضع او چنين و چنان! ابومعبد گفت: من به خدا فکر ميکنم همان مرد قريشي است که قريشيان در جستجوي اويند! اي امّمعبد، براي من او را توصيف کن! امّمعبد اوصاف زيباي آن حضرت را براي وي آن چنان به نيکي و دقت توصيف کرد، که شنونده گويي در برابر آن حضرت ايستاده است و ايشان را ميبيند؛ چنانکه در اواخر کتاب، در باب شمايل اوصاف آن حضرت خواهيم آورد. ابومعبد گفت: به خدا اين همان مرد قريشي است که دربارهاش چنين و چنان گفتهاند. من قصدداشتم همراه و همسفر او بشوم؛ و هرگاه راهي به سوي اين مسئله پيدا کنم همين کار را خواهم کرد! آن روز، اهل مکه صداي هاتفي را شنيدند که با صداي بلند اشعار ذيل را ميخواند؛ مردم صداي او را ميشنيدند، ولي او را نميديدند: جزى الله ربُّالعرش خير جزائه هما نزلا بالبر وارتحلا به فيا لقصي ما زوي الله عنکم ليهن بني کعب مکان فتائهم سلوا أختکم عن شاتها وإنائها رفيقين حلّا خيمتَي ام معبد وأفلح من أمسى رفيق محمد به من فعال لا يحاذي وسؤدد ومقعدها للمؤمنين بمرصد فانکمو إن تسألوا الشاة تشهد «خداوند صاحب عرش جزاي خير دهد، بهترين جزاي خير، دو همسفري را که وارد خيمه امّمعبد شدند؛ آن دو به نيکي بر او وارد شدند، و به نيکي از آنجا کوچ کردند، و چه رستگار است آن کس که رفيق و همسفر محمد گردد؛ شگفتا از فرزندان قصّي! خداوند هيچ يکي از کردارهاي بينظير و سروريها و برتريها را از شما دريغ نداشته است! گوارا باد بنيکعب را، که دخترشان مکان و مأوايي براي افراد با ايمان فراهم آورده است! از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرف او بپرسيد؛ البته اگر از خود گوسفند نيز بپرسيد، گواهي خواهد داد!» اسماء گويد: ما نميدانستيم که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به کدام سوي رفتهاند، تا وقتي که مردي از جنيان از سمت پايين مکه وارد شهر شد و اين ابيات را ميخواند. مردم همراه او به حرکت درآمده بودند، و صدايش را ميشنيدند، اما خود او را نميديدند؛ تا از سمت بالاي مکه خارج شد. گويد: وقتي اين سرودههاي آن مرد جنّي را شنيدم، فهميدم که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به کدام سوي روي آوردهاند، و مقصدشان مدينه است [23]. 4. در ميان راه سُراقه بن مالک آن دو را دنبال کرد. سراقه گويد: در ميان مرداني از خويشاوندانم بنيمُدلِج نشسته بودم و با يکديگر گفتگو داشتيم. مردي از آنان پيش آمد و بالاي سر ما که نشسته بوديم، ايستاد و گفت: اي سراقه، من چند لحظه پيش از اين کنار ساحل شبحهايي را ديدم؛ گمان ميکنم که آنان محمد و همراهانش بودند! سراقه گويد: من فهميدم که هم آنان بودهاند؛ امّا به او گفتم: هيچوقت آنان نبودهاند! تو فلان کس و فلان کس را ديدهاي که ما هم با چشمانمان آن دو را ديديم که به آن سوي ميگذرند! ساعتي در آن انجمن نشستم؛ آنگاه برخاستم، وبه اندرون وارد شدم و به کنيزم گفتم که اسب مرا مهيا کند، و آن را پشت تپّه منتظر من نگاه دارد. نيزهام را برداشتم، و از پشت خانه خارج شدم. نيزهام را واژگون بسوي زمين گرفته بودم و لبة آن را در دست داشتم. رفتم تا به اسبم رسيدم. بر آن سوار شدم و سخت تاختم، تا به نزديکي آنان رسيدم. اسبم مرا بر زمين زد، و از روي اسب به زير افتادم. برخاستم و دست به تيردان خويش بردم و به تيرکشي (استقسام به اَزلام) مشغول شدم که: به آنان زياني برسانم يا نه؟ جواب خوشايندم نبود. از دستور اَزلام سرپيچي کردم و بر اسبم سوار شدم و بار ديگر خود را به نزديکي آنان رسانيدم، به گونهاي که قرائت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را ميشنيدم! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- سرشان را برنميگردانيدند، اما ابوبکر بسيار روي برميگردانيد. ناگهان دو دست اسب من در زمين فرو رفت، و اسب به زانو درآمد، و من از روي اسب به زير افتادم. تازيانهاي بر او زدم. از جاي برخاست اما نميتوانست دستانش را از زمين بيرون بکشد. وقتي راست ايستاد ديدم که از جاي فرو رفتن دستان وي در زمين غباري همانند دود بر آسمان ميرود. بار ديگر تيرکشي کردم. باز هم همان جواب ناخوشايند پيشين درآمد. آنان را ندا دادم که درامانيد! ايستادند. بر اسبم سوار شدم و رفتم تا به آنان رسيدم. به دلم افتاد- به خاطر آن وضعيتي که براي من پيش آمده بود و آنگونه از رسيدن به آنان درمانده بودم- که آئين رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فراگير خواهد گرديد!؟ به ايشان گفتم: قوم و قبيلة شما براي يافتن شما جايزه قرار دادهاند! و براي آنان بازگفتم که مردم دربارة ايشان چه مقاصدي دارند، و آب و غذا به ايشان تعارف کردم. آن دو، نه به من آزاري رسانيدند و نه از من درخواستي کردند؛ فقط رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به من گفتند: (اَخفِ عنا) اين راز را براي ما پوشيده بدار! من از ايشان درخواست کردم که خط اماني براي من بنويسند. به عامربن فُهيره دستور دادند روي قطعهاي از چرم براي من خطّ امان نوشت. آنگاه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به راهشان ادامه دادند [24]. در روايتي ديگر از ابوبکر آمده است که گفت: ما به سفر خويش ادامه ميداديم و قريشيان نيز در جستجوي ما بودند. هيچيک از آن تعقيب کنندگان به ما دست پيدا نکردند بجز سراقه بن مالک بن جُعشُم که بر اسب خويش سوار بود، و به ما نزديک شد. گفتم: اين تعقيبکنندگاناند که به ما رسيدند؛ اي رسولخدا! فرمودند: (لا تحزن ان الله معنا) [25] سراقه بازگشت و ديد که همچنان جستجوگران در تکاپوي پيدا کردن آناناند؛ اين سوي و آن سوي فرياد زد: من از سرتاسر اين منطقه براي شما خبر گرفتم! من کار را براي شما آسان کردم! به اين ترتيب، سُراقه در آغاز روز بر عليه آن دو در تکاپو بود، و در پايان روز نگهبان آن دو شده بود! [26] 5. در اثناي راه، بريده بن حُصَيب اَسلَمي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- را ملاقات کرد. هشتاد خانوار با او همراه بودند. وي اسلام آورد و آن هشتاد خانوار نيز اسلام آوردند. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نماز عشا را با آنان خواندند و آنان پشت سر ايشان به نماز ايستادند. بُرَيد همچنان در سرزمين اجدادياش باقي ماند تا آنکه پس از جنگ اُحُد بر آن حضرت وارد شد. از عبدالله بن بُريده روايت کردهاند که گفت: پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- بسياري چيزها را به فال نيک ميگرفتند، ولي هيچگاه فال بد نميزدند. بُريده به اتفاق هفتاد سوار از خاندانش، بنيسهم، به راه افتاد و به ملاقات رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رفت. به او فرمودند: از کدام قبيلهاي؟ گفت: اَسلَم! پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به ابوبکر گفتند: «سَلِمنا» به سلامت رستيم! آنگاه فرمودند: از کدام طايفه؟ گفت: از بني سهم! فرمودند: (خرج سهمک) تيرت فراز آمد! (برنده شدي!)[27] 6. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در قحداوات، بين جحفه و هرشي- واقع در عرج- با ابواوس تميم بن حجر- يا: ابوتميم اوس بن حجر- ديدار کردند. گُردة آن حضرت اندکي دردناک شده بود. تمامي راه را دو نفري با يک شتر طي کرده بودند. اوس ايشان را بر يکي از اشتران نر خويش سوار کرد و يکي از غلامانش را به نام مسعود به همراه آن دو فرستاد و گفت: از راههاي امن و خلوتي که ميشناسي آنان را ببر و از آن دو جدا مشو. وي تمامي راه را با آنان بود تا وارد مدينه شدند. آنگاه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مسعود را نزد مولايش فرستادند و به او گفتند که از جانب ايشان به مولايش دستور دهد که برگردن اسبهايش داغ (قيدالفرس) بنهد، که عبارت از دو حلقه است که ميان آن دو حلقه يک خط، تا اين علامت اسبان او باشد. زماني که مشرکان در روز احد به جنگ رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آمدند، اوس غلامش مسعودبن هُنيده را از عرج تا مدينه با پاي پياده به نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرستاد تا آن خبر را به آن حضرت برساند. اين مطلب را ابن ماکولا به نقل از طبري آورده است. اوس پس از ورود رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به مدينه اسلام آورده بود، و در عرج سکونت داشت [28]. 7. در بين راه، در بطن رئم، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- زبير را ملاقات کردند که با گروهي از مسلمانان از سفر تجارتي شام بازميگشت. زبير رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- و ابوبکر را جامههاي سفيد پوشانيد [29]. ورود به قُباء روز دوشنبه هشتم ربيعالاول سال چهاردهم بعثت- سال يکم هجرت- مطابق با 23 سپتامبر 622 ميلادي- رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در قُباء فرود آمدند [30]. عُروه بن زبير گفت: مسلمانان در مدينه شنيده بودند که حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- از مکه خارج شدهاند. هر روز بامدادان به حره ميآمدند و در انتظار قدوم آن حضرت به سر ميبردند تا حرارت آفتاب نيمروز آنان را وادار به بازگشت ميکرد. روزي، طبق معمول پس از انتظار طولاني بازگشتند. وقتي به خانههايشان رسيدند، مردي از يهوديان مدينه، براي کاري که داشت بر بام يکي از قلعههايشان فراز آمد. رسول خدا و همراهان آن حضرت را با جامههاي سفيد مشاهده کرد. گاه درخشش سراب آنان را ناپديد ميگردانيد، و گاه پديدار ميشدند. آن مرد يهودي بياختيار با صداي هرچه بلندتر فرياد زد: اي جماعت عرب! اين است آن بخت و اقبالي که انتظارش را ميکشيديد! مسلمانان همگي سلاح برگرفتند،[31] و برفراز بلندي حرّه حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- را ملاقات کردند. ابن قيم گويد: سرو صدا و تکبير از محل سکونت بني عمرو بن عوف شنيده ميشد. مسلمانان از شادماني به خاطر ورود پيامبر -صلى الله عليه وسلم- تکبير ميگفتند، و براي ديدار آن حضرت ميشتافتند. به استقبال ايشان آمدند و با تحيت نبوّت برايشان درود فرستادند. آنگاه گرداگرد آن حضرت را گرفتند. پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- از آرامش فراوان برخوردار بودند، و وحي الهي داشت بر ايشان نازل ميشد: ﴿فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ﴾[32]. «که خداوند يار و ياور است و جبرئيل و مسلمانان شايسته، و فرشتگان نيز علاوه بر آن، پشتيبان اويند!» [33] عروهبن زبير گويد: اهل مدينه به استقبال رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رفتند. آن حضرت جمعيت را به سمت راست متمايل گردانيدند تا در محلة بنيعمروبن عوف در ميان جماعت استقبال کنندگان فرود آمدند. روز دوشنبه در ماه ربيعالاوّل بود. ابوبکر ايستاده بود و با مردم سلام وعليک ميکرد، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ساکت و آرام نشسته بودند از اين رو، انصار که دستهدسته ميآمدند و تا آن روز رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را نديده بودند، نزد ابوبکر ميآمدند و او را تحيت ميگفتند؛ تا آنکه آفتاب بر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- تابيد و ابوبکر پيش آمد تا با عبايش مانع آزار رسانيدن آفتاب آن حضرت شود؛ و در آن ساعت، همگان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را شناختند [34]. تمامي مردم مدينه براي استقبال آن حضرت بسيج شده بودند. روزي بينظير بود که در تاريخ مدينه همانند نداشت و تا آن روز مدينه چنين روزي را به خود نديده بود. يهوديان نيز راستي و درستي بشارت حِبقوق نَبي را به رأيالعين ديدند که گفته بود: «خداوند از تَيمان آمد، و قُدّوس از کوههاي فاران»[35]. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- در محل قُباء در خانة کلثوم بن هَدم- و به روايتي بر سعدبن خَيثَمه وارد شدند؛ که روايت اولي درستتر است. عليبن ابيطالب -رضي الله عنه- سه روز در مکه ماند تا از جانب رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- سپردههاي مردم را که نزد آن حضرت بود به صاحبانش بازگرداند؛ آنگاه با پاي پياده مهاجرت کرد تا در محل قُباء به آن حضرت و ابوبکر ملحق گرديد، و بر کلثوم بن هَدْم وارد شد [36]. پيامبر گرامي اسلام، چهار روز در قُباء اقامت کردند: دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه [37]. مسجد قباء را بنا کردند و در آن نماز گزاردند، و آن نخستين مسجدي بود که پس از بعثت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- براساس تقوا ساخته شد. وقتي روز پنجم رسيد، روز جمعه، به فرمان خداوند سوار بر مرکب شدند، و ابوبکر پشت سر ايشان سوار شد، و به دنبال بنيالنجار- دائيهايشان- فرستادند، آنان نيز شمشيرها حمايل کردند و آمدند، و در حاليکه آنان اطراف آن حضرت را گرفته بودند، به سوي مدينه رهسپار شدند [38]. وقت نماز جمعه به محل سکونت بنيسالم بنعوف رسيدند. در موضع مسجدي که هماکنون در آن وادي هست با مسلمانان نماز جماعت خواندند، و شمار نمازگزاران يکصد تن بود[39]. ورود به مدينه نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- پس از برگزاري نماز جمعه به راه افتادند، و رفتند تا به مدينه وارد شدند. از آن روز، شهر يثرب را «مدينهالرسول» (شهر پيامبر) ناميدند که به اختصار «مدينه» گفته ميشود آن روز، روزي تاريخي و بزرگ و درخشان بود. صداي حمد و تسبيح مردم مدينه خانهها و کوچههاي مدينه را به لرزه درآورده بود، و دختران انصار، در نهايت شادي و شادماني اين ابيات را ميخواندند: طلع البدر علينا وجب الشکر علينا ايها المبعوث فينا من ثنيات الوداع ما دعا لله داع جئت بالامر المطاع «ماه شب چهارده از فراز تپههاي بدرقه مسافران (ثنيات الوداع) بر ما تابيدن گرفت؛ شکر خدا بر ما واجب گرديد، مادام که بندهاي از بندگان به درگاه خداوند نيايش کند؛ اي آنکه در ميان ما مبعوث گرديدهاي؛ فرمان تورا همواره فرمانبرداريم!» [40] انصار، هرچند که ثروتهاي کلان نداشتند، امّا يکايک آنان آرزو داشتند که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- برايشان وارد شوند؛ چنانکه پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- از درِ خانة هر يک از انصار که ميگذشتند، زمام شتر آن حضرت را ميگرفتند و ميگفتند: بفرماييد، عِدّه و عُدّه و اسلحه و حمايت ما از آن شما است! و پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- ميفرمودند: (خلوا سبيلها فانها مأمورة) از سر راهش کنار برويد که مأمور است! شتر آن حضرت همچنان ميرفت تا به موضع کنوني مسجدالنبي رسيد، و آنجا بر زمين خوابيد. پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- از فراز شتر به زير نيامدند؛ برخاست و اندکي پيش رفت، امّا دوباره روي برگردانيد و بازگشت و در همان موضع نخستين بر زمين خوابيد. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- از فراز شتر به زير آمدند. اين مکان در محلة بنيالنجّار- دائيهاي آن حضرت- واقع بود، و اين يک توفيق و هماهنگي از جانب خدا بود؛ زيرا، حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- دوست ميداشتند که بر دائيهايشان وارد شوند، و به اين وسيله از آنان تکريم به عمل آورند. مردم از اين سوي و آن سوي ميآمدند و حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- را دعوت ميکردند که به منزل آنان وارد شوند. ابوايوب انصاري پيشدستي کرد و با ر و بُنة آن حضرت را به خانة خودش برد. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز فرمودند: (المرءُ مع رحله) شخص بايد همراه بار و بنهاش باشد! اسعدبن زُراره نيز زمام شتر آن حضرت را گرفت و مرکب رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نزد او ماند [41]. در روايت انس بنا به نقل بخاري آمده است: پيامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (أي بيوت أهلنا اقرب؟) «کداميک از خانههاي اطرافيانمان نزديک است؟» ابو ايوب گفت: من، اي رسولخدا! اين خانة من است! و اين درِ آن است! فرمودند: (فانطلق فهيئ لنا مقيلا)[42]. «اگر چنين است، برو براي ما محل استراحتي فراهم کن!» گفت: برخيزيد، به اميد خدا برويم! چند روز بعد، همسر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ، سَودَه، و دو دختر ايشان، فاطمه و امکلثوم، و اُسامهبن زيد، و اُمّايمن به آن حضرت ملحق شدند. همراه آنان، عبداللهبن ابيبکر نيز خانوادة ابوبکر را به مدينه آورده بود که عايشه نيز در ميان آنان بود. زينب نزد ابوالعاص باقي ماند و شوهرش نگذاشت که وي از مکه خارج شود، تا آنکه پس از جنگ بدر مهاجرت کرد [43]. عايشه گويد: وارد مدينه شديم، و مدينه و باخيزترين مناطق زمين خدا بود؛ چنانکه در سراسر زمينهاي آن آب لجن سرازير بود! گويد: وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- وارد مدينه شدند، ابوبکر و بلال هر دو بيمار شدند. من بر آن دو واردشدم و گفتم: پدرجان، چطوري؟! بِلال، تو چطوري؟! ابوبکر وقتي تب ميکرد اين شعر را زمزمه ميکرد: کل امرئ مصبِّح في أهله والموت أدنى من شراک نعله «هر انساني به هنگام بامداد و در ميان خانوادهاش به او صبح بخير ميگويند، در حاليکه مرگ از بند نعلين وي به او نزديکتر است!» بلال، هرگاه تبش قطع ميشد، دارويش را برميداشت و ميگفت: ألا ليت شعري هل أبيتن للية وهل أردن يوما مياه مجنة بواد و حولي اذخر و جليل و هل يبدون لي شامة و طفيل «هان، اي کاش ميدانستم که ميشود يک شب ديگر را در وادي مکه بگذرانم در حاليکه بوتههاي گياهان خوشبوي اِذخرو جليل اطرافم را گرفته باشند؟ و آيا روزي ميشود که بر سر برکههاي آب مجنه بروم؟ و آيا بار ديگر شامة و طفيل- کوههاي مکه- در برابر ديدگانم نمودار ميشوند؟!» عايشه گويد: نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رفتم و آنچه را که ديده و شنيده بودم به آن حضرت باز گفتم. فرمودند: (اللهم العن شبية بن ربيعة وعتبة بن ربيعة، وأمية بن خلف، کما أخرجونا من أرضنا إلى أرض الوباء). «خداوندا، شيبه بن ربيعه و عتبه بن ربيعه، و اميه بنخلف را لعنت کن که ما را از سرزمين خودمان آواره کردند و به اين سرزمين وباخيز دچار گردانيدند!» آنگاه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به درگاه الهي چنين نيايش کردند: (اللهم حبب إلينا المدينة کحبنا مکة أو أشد، وصححها، و بارک في صاعها و مدها، وانقل حماها فاجعلها بالجحفة)[44]. «خداوندا، مدينه را به اندازه مکه، و حتي بيشتر براي ما محبوب گردان، و از بيماريها دورش گردان، و به وزن و پيمانهاش برکت ده، و وباي مدينه را به جحفه منتقل فرما!» خداوند دعاي آن حضرت را مستجاب کرد. آن حضرت در خواب ديدند که زني سياهپوست با موهاي پريشان از مدينه بيرون شد و رفت تا به مَهيعَه- جُحفه- رسيد؛ و اين، اشارتي به انتقال يافتن وباي مدينه به جحفه بود، و با اين ترتيب، مهاجرين از رنج بدي آب و هواي مدينه آسوده شدند.
زیرنویسها: [1]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 482؛ زاد المعاد، ج 2، ص 52. [2]- صحيح البخاري، «باب هجرة النبي و اصحابه»، ج 1، ص 553، نيز: ح 476، 2138، 2263، 2264، 2297، 3905، 4093، 5807، 6079. [3]- زاد المعاد، ج 2، ص 52. [4]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 482-483. [5]- سوره انفال، آيه 30. [6]- سوره ياسين، آيه 9. [7]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 483؛ زاد المعاد، ج 2، ص 52. [8]- رحمةللعالمين، ج 1، ص 95، اين ماه صفر، اگر بنا را بر اين بگذاريم که سال از ماه محرم شروع شده باشد، جزء سال چهاردهم محسوب ميشود؛ اما اگر شمارش سنوات را از آن ماهي که خداوند رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- را به کرامت نبوت تکريم فرمود آغاز کنيم، اين ماه صفر قطعاً جزء سال سيزدهم محسوب ميشود. غالب سيرهنويسان گاه اين مبنا را ميگيرند و گاه آن مبناي ديگر را ميگيرند، و در نتيجه در ترتيب حوادث و وقايع به اشتباه ميافتند و دچار سردرگمي ميشوند. از اين رو، ما بنا را همه جا بر اين نهاديم که آغاز سالها را ماه محرم بگيريم. [9]- مختصرالسيرة، ص 167. [10]- اين داستان را رزين از عمربن خطاب –رضي الله عنه- نقل کرده است. در ذيل اين روايات آمده است که در آخر عمر اثر زهر اين جانور به اندام ابوبکر بازگشت و موجب مرگ او گرديد؛ نک: مشکاة المصابيح، «باب مناقب ابيبکر»، ج 2، ص 556. [11]- نک: فتح الباري، ج 7، ص 336. [12]- صحيح البخاري، ج 1، ص 553، 554. [13]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 486. [14]- تاريخ الطبري، ج 2، ص 374. [15]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 487. [16]- نکـ: صحيح البخاري، ج 1، ص 554. [17]- همان، ج 1، ص 516؛ 558؛ قريب به مضمون آن: مسندالاماماحمد، ج 1، ص 4 که متن آن چنين است: در آن اثنا که پيامبر -صلى الله عليه وسلم- در غار بودند- يا: ما در غار بوديم- به ايشان گفتم: اگر يکي از اينان به پاهاي خودش نگاه کند ما را ميبيند! فرمودند: يا ابابکر، ماظنک باثنين الله ثالثهما؟! ابوبکر از ترس جان خويش به وحشت نيفتاده بود؛ تنها علت اضطراب و وحشت او همان چيزي است که روايت کردهاند حاکي از اينکه ابوبکر وقتي قيافه شناسان (ردپاشناسان) را ديد، غم و اندوهش براي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- شدت گرفت و گفت: اگر من کشته شوم من يک مرد بيشتر نيستم؛ اما اگر تو کشته شوي يک امت کشته شدهاند! اينجا بود که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: لا تحزن ان الله معنا! نکـ: مختصر سيرةالرسول، ص 168. [18]- صحيح البخاري، ج 1، ص 553، 555؛ سيرةابنهشام، ج 1، ص 486. [19]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 491-492. [20]- به روايت ديگر: مردي از قريش. [21]- صحيح البخاري، ج 1، ص 510. [22]- بخاري اين حديث را از انس روايت کرده است: ج 1، ص 556. [23]- زادالمعاد، ج 2، ص 53-54. حاکم نيشابوري در المستدرک (ج 3، ص 9، 10) اين روايت را آورده و آن را صحيح دانسته است. ذهبي رأي او را تأييد کرده؛ بغوي نيز اين روايت را آورده است: شرح السنة، ج 13، ص 264. [24]- صحيح البخاري، ج1، ص 554؛ محل اقامت بني مدلج در نزديکي رابغ بوده است، و سراقه، هنگامي که آن دو از قُديد فراز ميآمدهاند، آن دو را دنبال کرده است: زادالمعاد، ج 2، ص 53؛ بنابراين، به نظر ميرسد اين رويداد مربوط به روز سوم سفر آن دو بوده باشد. [25]- صحيح البخاري، ج 1، ص 516. [26]- زاد المعاد، ج 2، ص 53. [27]- اُسدالغابة، ج 1، ص 209. [28]- همان، ج 1، ص 173؛ سيرة ابنهشام، ج 1، ص 491. [29]- اين مطلب را بخاري از عروة بن زبير روايت کرده است: ج 1، ص 554. [30]- رحمةللعالمين، ج 1، ص 102؛ در اين روز، حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- پنجاه و سه سال تمام داشتند، نه کمتر و نه زيادتر؛ از بعثت ايشان سيزده سال تمام گذشته بود، البته بنابر قول کساني که ميگويند ايشان نهم ماه ربيعالاول سال 41 از عامالفيل مبعوث به رسالت شدهاند؛ اما، بنا بر قول کساني که ميگويند ايشان در ماه رمضان سال 41 از عامالفيل به کرامت نبوت نائل شدهاند، و در اين روز دوازده سال و پنج ماه و 18 روز يا 22 روز از بعثت ايشان گذشته بود. [31]- صحيح البخاري، ج 1، ص 555. [32]- سوره تحريم، آيه 4 [33]- زاد المعاد،ج 2، ص 54. [34]- صحيح البخاري، ج 1، ص 555. [35]- صحيفه حبقوق نبي، 3:3. [36]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 493؛ زاد المعاد، ج 2، ص 54. [37]- اين روايت ابناسحاق است: سيرةابنهشام،ج 1، ص 494؛ در صحيح بخاري آمده است که آن حضرت در قباء 24 شب اقامت کردند: ج 1، ص 61؛ يا چند شب بيش از ده شب: ج 1، ص 555؛ يا 14 شب: ج 1، ص 560؛ روايت اخير را ابن قيم برگزيده است. در عين حال، ابن قيم خود تصريح کرده است بر اينکه ورود رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به قباء روز دوشنبه، و خروج آن حضرت از قباء روز جمعه بوده است: زادالمعاد، ج 2، ص 54-55؛ در حاليکه روشن است فاصله ميان دوشنبه و جمعه اگر در دو هفته منظور بوده باشند بدون احتساب روز ورود و روز خروج بيش از 10 روز نيست، و با احتساب آن دو روز نيز بيش از 12 روز نخواهد بود. [38]- صحيح البخاري، ج1، ص 555، 560. [39]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 494؛ زاد المعاد، ج 2، ص 55. [40]- ابن قيم ترجيح داده است که اين ابيات به هنگام بازگشت حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- از غزوه تبوک سروده شده باشد، و کساني را که گفتهاند اين ابيات به هنگام ورود آن حضرت به مدينه سروده و خوا نده شده است، به اشتباه و توهم منسوب گردانيده است، اما، وي براي اين ادعا و داوري خويش دليل کافي و شافي ارائه نکرده است. از سوي ديگر، علامه منصورپوري از اشارات و تصريحات موجود در صحائف انبياي بنياسرائيل استنباط کرده است که انشاد اين اشعار به هنگام ورود پيامبرگرامي اسلام به مدينه انجام گرفته است، که اين استنباط از قوّت فراوان برخوردار است؛ البته اين نيز بعيد نيست که اين ابيات در هر دو موقعيت سروده و خوانده شده باشد. [41]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 494-496؛ زاد المعاد، ج 2، ص 55. [42]- صحيح البخاري، ج 1، ص 556. [43]- زاد المعاد، ج 2، ص 55. [44]- صحيح البخاري، همراه با فتح الباري، ج 4، ص 119، ح 1889؛ نيز: ح 3926، 5654، 5677، 6372.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|