|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>زید بن سعنه رضی الله عنه
شماره مقاله : 9932 تعداد مشاهده : 337 تاریخ افزودن مقاله : 1/2/1390
|
إسلام زيد بن سُعْنة الحبر الإِسرائيلي رضي الله عنه أخرج الطبراني عن عبد الله بن سَلام رضي الله عنه قال: إنَّ الله عزَّ وجلَّ لمَّا أراد هُدى زيد بن سُعنَة قال زيد بن سُعْنَة: ما من علامات النبوة شيء إلا وقد عرفتها في وجه محمد صلى الله عليه وسلم حين نظرت إِليه إلا اثنتين لم أخبُرهما منه: يسبق حلمُه جهلَه، ولا تزيد شدة الجهل عليه إلا حلماً. قال زيد بن سُعْنة: فخرج رسول الله صلى الله عليه وسلم يوماً من الحُجْرات ــــ ومعه علي بن أبي طالب ــــ فأتاه رجل على راحلته كالبدوي، فقال: يا رسول الله، لي نفر في قرية بني فلان قد أسلموا ودخلوا في الإِسلام، وكنت حدَّثتهم إِن أسلموا أتاهم الرزق رَغَداً. وقد أصابتهم سَنَة وشدّة وقحط من الغيث، فأنا أخشى ــــ يا رسول الله ــــ أن يخرجوا من الإِسلام طمعاً كما دخلوا فيه طمعاً؛ فإن رأيتَ أن ترسل إليهم بشيء تغيثهم به فعلتَ. فنظر إلى رجل إِلى جانبه ــــ أُراه علياً ــــ فقال: يا رسول الله ما بقي منه شيء. قال زيد بن سُعْنة: فدنوت إليه فقلت: يا محمد، هل لك أن تبيعني تمراً معلوماً في حائط بني فلان إلى أجل معلوم، إلى أجل كذا وكذا. قال: «لا تُسمِّ حائط بني فلان» قلت: نعم، فبايَعَني، فأطلقت هِمْياني فأعطيته ثمانين مثقالاً من ذهب في تمر معلوم إلى أجل كذا وكذا، فأعطاه الرجل وقال: «إعدل عليهم وأغثهم». قال زيد بن سُعْنة: فلما كان قبل مَحِلِّ الأجل بيومين أو ثلاثة خرج رسول الله صلى الله عليه وسلم ومعه أبو بكر، وعمر، وعثمان رضي الله عنهم في نفر من أصحابه، فلم صلّى على الجنازة ودنا إلى الجدار ليجلس إليه أتيته، فأخذته بمجامع قميصه وردائه ونظرت إليه بوجه غليظ، وقلت له: يا محمد، ألا تقضيني حقِّي؟ فوالله، ما عُلِمْتُم بني عبد المطلب إلا مُطْلاً، ولقد كان بمخالطتكم علم. ونظرت إلى عمر وعيناه تدوران في وجهه كالفِلك المستدير، ثم رماني ببصر فقال: يا عدو الله، أتقول لرسول الله صلى الله عليه وسلم ما أسمع؟ وتصنع به ما أرى؟ فوالذي نفسي بيده لولا ما أحاذر فَوْته لضربت بسيفي رأسك، ورسول الله صلى الله عليه وسلم ينظر إليَّ في سكون وتُؤدة. فقال: «يا عمر، أنا وهو كنا أحوج إلى غير هذا؛ أن تأمرني بحسن الأداء، وتأمره بحسن أتباعه. إذهب به يا عمر، فأعطه حقَّه وزِدْه عشرين صاعاً من تمر مكان ما رْعْته». قال زيد: فذهب بي عمر فأعطاني حقِّي وزادني عشرين صاعاً من تمر. فقلت: ما هذه الزيادة يا عمر؟ قال: أمرني رسول الله صلى الله عليه وسلم أن أزيدك مكان ما رُعتك. قال: قلت: وتعرفني يا عمر؟ قال: لا. قلت: أنا زيد بن سُعْنة. قال: الحَبْرُ؟ قلت: الحَبْرُ. قال: فما دعاك إلى أن فعلتَ برسول الله ما فعلت، وقلت له ما قلت؟ قلت: يا عمر، لم يكن من علامات النبوّة شيء إِلا وقد عرفت في وجه رسول الله صلى الله عليه وسلم حين نظرت إِليه إِلا اثنتين، لم أخبُرهما منه: يسبق حلمه جهله، ولا تزيده شدة الجهل عليه إِلا حلماً. وقد اختبرتهما، فأشهدك ــــ يا عمر ــــ أنِّي قد رضيتُ بالله رباً، وبالإِسلام ديناً وبمحمد نبياً، وأشهدك أنَّ شطر مالي ــــ فإني أكثرها مالاً ــــ صدقةٌ على أُمة محمد صلى الله عليه وسلم قال عمر: أو على بعضهم فإنَّك لا تسعهم، قلت: أو على بعضهم. فرجع عمر، وزيد إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال زيد: أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً عبده ورسوله. وآمن به وصدَّقه وبايعه، وشهد معه مشاهد كثيرة؛ ثم توفي في غزوة تبوك مقبلاً غير مدبر. رحم الله زيداً. قال الهيثمي : رواه الطبراني ورجاله ثقات؛ وروى ابن ماجه منه طرفاً: انتهى. وأخرجه أيضاً ابن حِبَّان، والحاكم، وأبو الشيخ في كتاب أخلاق النبي صلى الله عليه وسلم وغيرهم كما في الإِصابة وقال: ورجال الإِسناد مُوثّقون، وقد صرّح الوليد فيه بالتحديث، ومداره على محمد بن أبي السَرِي الراوي له عن الوليد. وثَّقه ابن مَعِين، وليَّنه أبو حاتم. وقال ابن عدي: محمد كثير الغلط. والله أعلم. ووجدت لقصَّته شاهداً من وجه آخر لكن لم يُسمَّ فيه، قال ابن سعد: حدثنا يزيد، حدثنا جرير بن حازم، حدثني من سمع الزهري يحدث أن يهودياً قال: ما كان بقي شيء من نَعْت محمد صلى الله عليه وسلم في التوراة إلا رأيته؛ إِلا الحلم... فذكر القصة. انتهى. وأخرجه أبو نُعَيم في الدلائل (ص 23).
داستان اسلام آوردن زید بن سُعنه عالم اسرائیلى رضی الله عنه طبرانى از عبداللَّه بن سلام رضی الله عنه روایت نموده، كه گفت: چون خداوند تبارك و تعالى خواست زید بن سُعنه را هدایت نماید، زید گفت: همه علامتهاى نبوّت را در روى محمّد صلی الله علیه و سلم هنگامى كه به سویش نگاه كردم شناختم، مگر دو علامت آن را، كه از وى ندانستم .یكى این كه بردبارى و گذشتش بر غضب وى سبقت داشته باشد و دیگرى این كه برخوردهاى جاهلانه مردم، جز بر حلم و بردباریش نیفزاید. زید بن سعنه مىگوید: روزى پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم از حجره خود - كه حضرت على رضی الله عنه با وى همراه بود - بیرون آمد، مردى سوار بر شترش كه به روستایى مىماند نزدش آمده گفت: اى پیامبر خدا، من یك تعداد افرادى در قریه بنى فلان دارم، آنان اسلام آورده و به این دین داخل شدهاند، و براى شان گفته بودم كه اگر اسلام بیاورند رزق به وسعت براى شان مىآید. و اكنون آنها به خشك سالى و سختى و قحطى مواجهاند، و باران در آنجا نمىبارد، و اى پیامبر خدا، من از این هراس دارم كه آنها چنان كه در اسلام به طمع داخل شده بودند، از آن به طمع برگردند. اگر خواسته باشى كه براىشان چیزى جهت فریادرسى و امداد بفرستى این كار را بكن. پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم به طرف همان مردى كه در پهلویش قرار داشت متوجه شد - گمان مىكنم وى على بود -، او گفت: اى پیامبر خدا از آن چیزى باقى نمانده است. زید بن سعنه مىگوید: من به وى نزدیك شده گفتم: اى محمد، آیا براى من خرماى معینى را از بستان بنى فلان تا وقت معین به فروش مىرسانى. پیامبر صلی الله علیه و سلم گفت: «بستان (معینى را از) بنى فلان نام مبر»، گفتم: درست است، به این صورت او برایم فروخت و من كیسه كمر خود را گشوده و از آن هشتاد مثقال طلا برایش در بدل خرماى معینى و تا یك وقت مقرر دادم، آن گاه او آن طلاها را به آن مرد داده فرمود: «در میان آنها عدالت را مراعات كن، و به فریاد شان برس». زید بن سعنه مىگوید: دو یا سه روز به همان موعد باقى بود كه پیامبر خدا در حالى كه ابوبكر و عمر و عثمان، و گروهى از اصحابش (رضىاللَّه عنهم) او را همراهى مىنمودند بیرون رفت، چون بر جنازه نماز خواند، به دیوار نزدیك شد تا به آن بنشیند، نزدش آمده، از گریبان و چادر وى گرفتم و با چهره زشت به وى نگاه نموده، به او گفتم: اى محمد، آیا حقم را به من نمىدهى؟ به خدا سوگند، شما بنى عبدالمطّلب به تعلل و نپرداختن قرض مشهورید، و من این عادت شما را مىدانستم. آن گاه به عمر نگاه كردم كه چشمانش از فرط غضب در رویش چون چرخ دور مىزد، بعد از آن با یك هجوم چشم به من گفت: اى دشمن خدا، آیا چیزى را به پیامبر خدا مىگویى كه من مىشنوم؟ و با وى عملى را انجام مىدهى كه مىبینم؟ سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست اگر از فوت آن نمىترسیدم[1] هم اكنون سرت را با شمشیرم قطع مىنمودم. پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم درین فرصت با سكون و آرامش خاصى به طرفم نگاه مىكرد. سپس زبان گشود و فرمود: «اى عمر ما و او به چیزى دیگرى غیر ازین نیاز داشتیم و آن این كه مرا به حسن ادا، و او را به نیكى در طلب امر كنى. اى عمر او را ببر و حقش را بده و بیست پیمانه خرما در بدل ترسانیدنت به او اضافه بپرداز». زید مىگوید: عمر مرا با خود برد، حقم را ادا نمود، و بیست پیمانه خرماى دیگر اضافه به من داد، گفتم: اى عمر این زیادت چیست؟! گفت: پیامبر صلی الله علیه و سلم مرا دستور داده است تا در بدل این كه تو را ترسانیدم این را برایت زیاد بدهم. زید مىافزاید: پرسیدم: اى عمر، مرا مىشناسى؟ گفت: نخیر. گفتم: من زید بن سعنه هستم. پرسید: عالم (یهودى)؟ گفتم: بلى عالم (یهودى). گفت: تو را چه واداشت تا آن عمل را در مقابل پیامبر صلی الله علیه و سلم انجام دادى و آن چیزها را به او گفتى؟ گفتم: اى عمر، من همه علامتهاى نبوّت را هنگامى كه به روى وى نگاه نمودم دانستم، مگر دو چیز را، كه آن دو را از وى نفهمیدم یكى این كه حلم و بردبارى اش بر غضبش سبقت داشته باشد، و دیگرى این كه شدت جهل مردم جز بر بردبارى وى نیفزاید. ومن این دو را در وى امتحان نمودم، و اى عمر تو را شاهد مىگیرم، كه خدا را به عنوان پروردگار برگزیدم، و اسلام را به عنوان دین پذیرفتم، و محمّد صلی الله علیه و سلم را به عنوان نبى قبول نمودم، و تو را شاهد مىگیرم كه نصف مالم - چون من از همه امت محمّد مال زیادتر دارم - براى امت محمّد صلی الله علیه و سلم صدقه است. عمر گفت: بهتر این است كه بعضى امت محمّد بگویى، چون تو توان همه آنها را ندارى، گفتم: آرى، براى بعضى آنها. سپس عمر و زید هر دوى شان نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم برگشتند، زید گفت: گواهى مىدهم كه معبودى جز یك خدا نیست، و گواهى مىدهم كه محمّد صلی الله علیه و سلم بنده و رسول اوست. و به این صورت وى به پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد، و او را تصدیق نموده همراهش بیعت كرد، و با وى در غزوههاى زیادى شركت ورزید، تا این كه در غزوه تبوك در حالى كه پیش میرفت، نه به عقب، وفات نمود. خداوند زید را رحمت كند.[2] هیثمى (240/8) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده، و رجال وى ثقهاند، و ابن ماجه بخشى از آن را روایت كرده است. این را همچنان ابن حبان، حاكم ابوالشیخ در كتاب اخلاق النبى و غیر ایشان، چنان كه در الاصابه (566/1) آمده، روایت نموده اند، و در الاصابه گفته است: رجال اسناد ثقه دانسته شدهاند، ولید هم در آن به تحدیث[3] تصریح نموده، و مدار آن بر محمّد بن ابى سرى، راوى ازولید مىباشد. (یعنى غیر از ابى سرى، راوى دیگرى آن را از ولید روایت نكرده است). ابن معین وى را ثقه دانسته، و ابوحاتم او را لین الحدیث گفته است. و این عدى مىگوید: محمّد كثیرالغلط است. واللَّه اعلم. من براى قصه وى شاهدى از وجه دیگرى یافتم، ولیكن در آن (از ابن سعنه) نام برده نشده. ابن سعد مىگوید: یزید براى مان حدیث بیان داشت، جریر بن حازم به ما خبر داد، كسى كه از زهرى شنیده بود، به من گفت: كه وى مىگوید: یك یهودى گفت: من همه صفتهاى محمّد صلی الله علیه و سلم را كه در تورات آمده بودم دیدم، مگر حلم و بردبارى را... و قصه را متذكر شده. ابونعیم نیز این را در الدلائل (ص23) روایت كرده است.
[1] آنچه كه عمر رضی الله عنه از فوت آن مى ترسيد ممكن عدم ايمان آوردن زيد به پيامبر صلی الله علیه و سلم و بى بهره شدن او از نعمتهاى ايمان باشد. [2] حسن. طبرانی در «الکبیر» (5147) و حاکم (3/604، 605) و بیهقی در «الدلائل» (6/278) در سند آن حمزة بن یوسف بن عبدالله بن سلام است که مجهول است . کسی جز ابن حبان وی را ثقه ندانسته است. محمد بن أبی السری عسقلانی نیز صدوق اما دارای اوهام است. ذهبی در تعقیب بر سخن حاکم که آن را صحیح دانسته گفته است: انکارش نمیکنم. میگویم: اما این حدیث متابعه شده است. عبدالوهاب بن عدة الحوطی نزد طبرانی و أبی الشیخ آن را متابعه کردهاند. همچنین یعقوب بن حمید کاسب نزد ابن ماجه. نگا: «إرواء الغلیل» (1381) آلبانی آن را حسن دانسته. همچنین ابن حجر در «التهذیب» آن را حسن دانسته است. [3] در روايت حدثنا... گفته است. م.
از کتاب: حیات صحابه، مؤلّف علّامه شیخ محمّد یوسف كاندهلوى، مترجم: مجیب الرّحمن (رحیمى)، جلد اول، به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:محمد احمد عیسی (به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|