|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>ابراهیم علیه السلام > خليل الله از درون آتش نمرود تا چشمه زمزم
شماره مقاله : 994 تعداد مشاهده : 605 تاریخ افزودن مقاله : 17/7/1388
|
خليل الله از درون آتش نمرود تا چشمه زمزم
تهيه و ترتيب: محمد امين الباز
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَآجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رِبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِـي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِـي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ [البقرة : 258] آيا باخبری از کسی که با ابراهيم در باره(الوهيت ويگانگی)پروردگارش راه مجادله وستيز در پيش گرفت، بدان علت که خداوند بدو حکومت وشاهی داده بود،هنگامی که ابراهيم گفت:پروردگار من کسی است که زنده ميگرداند وميميراند. او گفت: من(با عفو وکشتن)زنده ميگردانم وميميرانم . ابراهيم عليه السلام گفت: خداوند خورشيد را از خاور بيرون می آورد تو اگر قدرت داری از باخترش در آر. پس آن مرد کافر واماند ومبهوت شد. وخداوند مردم ستمکار را هدايت نميکند. نمرود همه چيز داشت،جز خدايی خواست اين را نيز داشته باشد. خود را خدا خواند وچابلوسانش ادعای او را پذيرفتند وخدا ناميدندش. سطوت نمرود در برابر چشم های ابراهيم بی ارزش بود واو را مثل بت های ديگر زشت وقبيح می پنداشت چرا که اين چرخ وفلک را آفريننده وپرورديگاری است بزرگ وتوانا. ابراهيم پدر خود ومردم را به ترک بت پرستی دعوت کرد وبت ها را شکست نمرود به خشم آمد وابراهيم با نمرود ستيزه نمود. ابراهيم به نمرود گفت: خدای من خورشيد را از خاور بيرون می آورد تو اگر قدرت داری از باخترش در آر. نمرود ابراهيم را به زندان افگند،سپس دستور داد او را در آتش افگند. صدای ضجه وغريو مردم بلند شد. در آن حال ابراهيم ميان آتش،بهشت را با پرندگان آبی وطلايی وجوی های لاجوردی وسبز آن تماشاکرد. در ميان شعله های فراری آتش فرشته آسمانی را ديد. فرشته به وی گفت،ابراهيم آيا نيازی داری؟ ابراهيم عليه السلام پاسخ داد: به تو؟ نه. فرشته گفت: به خدا چطور؟ ابراهيم عليه السلام گفت: خدا در چنين حالی خود،مرامی بيند وگفتگوهای دل ونياز های نا گفته مرا می شنود. مردم تماشا چی در اضطراب ونگرانی ماندند. ولی چيزی نگذشت که ابراهيم عليه السلام از سوی ديگر آتش بيرون آمد،فرياد شادمانی از دل مردم بر خاست." خدا آتش را بر ابراهيم عليه السلام سرد کرد وفرمان داد که اورا نسوزاند، فقط به وی نور دهد." گفتند در آن روز تمام آتشهای روی زمين سرد شد وخاموش شد، والله أعلم. مرد نمرود در اعماق دل،ترس مبهم واحترام بسيار به ابراهيم عليه السلام پيدا کرد. از در آتشی باوی در آمد. ابراهيم را نوازش کرد وبا خانواده اش وبا هر آنکه به آيين او گرويده بودند،از بابل بيرون کرد. ابراهيم عليه السلام به سوی شام (سوريه)وفلسطين رهسپار گرديد. از آنجا به مصر رفت. گل سپيد زيبايی ساره،زن ابراهيم،دل مصريهای سبزه را ربود. فرعون سر آمد دلباختگان او شد . او را به بارگاه خود طلبيد. با او گفت وشنيدکرد. فرعون ساره را با احترام وعطايا يی زيادی آزاد ساخت دختر جوانی هم به نام هاجر به وی هديه کرد. ساره شادمان شد وچه بسا رنجها که در شادمانيها پنهان است. ابراهيم عليه السلام به فلسطين باز گشت زن زيبا،دارايی فراوان وراه روشنی در پيش داشت ليک هر چه شخص دارد باز به دنبال چيز هايی می رود که ندارد،همانها نزدش عزيزتر است. ابراهيم درد مند شد که چرا فرزندی ندارد. اما به ساره همان روز زناشويی قول داده بود برايش رقيبی نياورد. ساره دلش بر ابراهيم عليه السلام هشتادوشش ساله سوخت،هاجر کنيز مصری خود را به وی داد، مطمئن بود که فرزندی از او نمی شود ،اما هاجر آبستن شد. اسماعيل را به دنيا آورد. شعله شادمانی و.. ،يکی بر ابراهيم وديگری بر ساره افتاد . ساره رشک تندی برد خدا به ابراهيم فرمان داد دل ساره را نشکند. ابراهيم عليه السلام چاره در اين ديد که هاجر واسماعيل را از جلو ديدگان او دور سازد. آنها را با خود به عربستان برد. از عالم بالا به دلش وحی آمد که آنها را به جای معينی ببرد . به همان نقطه برد. ابراهيم از ديدار کوهها ی سياه وشکافدار وسرزمين خشک آن وحشت کرد. ترسيد آنها را در آنجا بگذارد،همانگاه اعتماد به يزدان کريم ورحيم در دلش راه يافت. اسماعيل شير خوار را با هاجر ويک خيک خرما ويک مشک آب در آنجا گذاشت وبه هاجر چنين گفت: " من تو را با فرزندت به اميد خدا همينجا می گذارم. هاجر عليها السلام خود را در آغوش وی افکند،گريست وگفت: يک زن بينوا ويک فرزند خرد سال را در اين گوشه تنهايی چه گونه می گذاری؟ ابراهيه عليه السلام جواب داد: تنها نيستی،خدا را داری. ابراهيم عليه السلام اين حرف را گفت ورفت. حضرت هاجر عليها السلام وفرزندش اسماعيل عليه السلام در يک بيابان خشک وخالی ماندند. حضرت هاجر اسماعيل را در آغوش گرفت ديد گان را بست تا شايد نوری که ابراهيم در دلش روشن کرده بود ببيند. باد های تند وريگهای سوزان،جسم وجان هر دوی آنها را ملتهب ساخت. زبان شان مانند يک قطعه چرم شد. حضرت هاجر عليهاالسلام به نا اميدی راهی را که ميان تپه ها بود در پيش گرفت،از فرزندش دور شد به دنبال آب،برفراز نزديکترين کوه،کوه "صفا" رفت. به اطراف نگاه کرد نه آبی يافت ونه آدمی. پايين آمد وبه طرف کوه "مروه" رفت . از بالای آن بيابان را نگريست،جز تخته سنگهای سياه چيزی نديد. هفت بار اين کار را انجام داد. آخرين بار از بالای همين کوه صدايی شنيد سراسيمه به سوی فرزندش دويد.فرشته يی پهلوی اسماعيل آمده بود وبه فرمان خدا بالش را به زمين زده بود،آبی در آنجا نمايان ساخته بود - وخدا دانا تر است- مادر وطفل از آن نوشيدند سپس هاجر با خاک وسنگ دور چشمه را بالا آورد،نام آن چاه زمزم شد.هزاران سال مردم وشترها از آن نوشيدند. چندين بار اين چاه،از ديدگان مردم پنهان شد ولی سر انجام خدا آن را به دست عبد المطلب چنانکه مشهور است نمايان ساخت .
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|